حماسه هویزه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حماسه هویزه - نسخه متنی

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

براى پنجمين روز متوالى عبور تانكهاى ارتش از جاده هويزه - سوسنگرد ادامه داشت

از اين جابجايى بوى حمله مى‏آيد به همين دليل شايد هيچ نوايى لطيف‏تر و روح بخش‏تر از صداى خشن چرخهاى تانك نبود و هيچ منظره‏اى نمى‏توانست به قدر گرد و غبارى كه اين تردد در هوا مى‏پراكند، زيبا و دل‏انگيز باشد

آنچه در تمام مسير توجه را به خود جلب مى‏كرد، حضور جابجاى نيروهاى خودى بود، از توپ و تانك گرفته تا نفرات پياده نظام

آثار تركشهاى گلوله برروى تابلوى سبز سوسنگرد در مدخل شهر، نشان از نظامى بودن شهر داشت از چهار ماه قبل كه جنگ شروع شد، تا كنون دوبار اين شهر به دست ارتش عراق افتاده بود و سپس نيروهاى خودى آن را آزاد كرده بودند

اگر چه هر دقيقه گلوله خمپاره و توپى در شهر مى‏نشست، اما شور و غلغله شهر صدا را در خود گم مى‏كرد چشم به عمو محمد فاضل افتاد محمد با تعدادى ديگر از دانشجويانى كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند - كه بعداً معلوم شد كه مركز جاسوسى آمريكاست - دسته جمعى به جبهه آمده بودند و مثل ساير داوطلبان جنگ، گوشه‏اى از كار جنگ را گرفته بودند

او مسئول گروه تخريب سپاه سوسنگرد بود اندامى لاغر، جثه‏اى نحيف، حجب و حيا و كم حرفى بيش از حد مجموعه صفاتى بود كه در او جمع شدهبود بيشتر نيروهاى سپاه در اطراف رودخانه نيسان كه در قسمت غربى سوسنگرد واقع است و اكنون مرز بين نيروهاى ما و عراق به حساب مى‏آمد، متمركز بودند

آنان هم مثل ما از خيلى چيزها مثل زمان حمله، نيروهاى شركت كننده محورهاى هجوم و بى خبر بودند

آنجا هم چيزى دستگيرمان نشد و به طرف مقر خودمان راه افتاديم

نزديك غروى تصميم گرفتيم سرى به اسماعيل بزنم شايد با صحبت و اختلاط كمى از فكر و خيال خلاصش كنم از وقتى خبر حمله را شنيده بود، دمغ و گوشه گير شده بود هنوز چند قدمى تا سنگرش فاصله داشتم كه صداى آشناى قرآنش پاهايم را سُست كرد صوت قرآن اسماعيل معروف بود نمى‏شد از آن گذشت به سنگر نزديكتر شدم و جلوى در، آن طورى كه بتوانم راحت صدايش را بشنوم نشستم نفهميدم آيه‏هاى كدام سوره بود، اما هر چه بود حزن‏انگيز بود بى اختيار گريه گرفت شنيدم يكى مرا صدا مى‏زند

صدا، صداى اسماعيل بود ازداخل سنگر مى‏آمد از اينكه چطور حضور مرا فهميده بود، به شگفت آمد

برخاستم، پرده پتويى سنگر را كنار زدم سرم را خم كردم و وارد شدم سنگر اسماعيل بر خلاف هميشه تميز و مرتب بود كوله پشتى و وسايلش را مثل كسى كه مهياى سفر باشد بسته بود و آماده كرده بود در كنار كوله پشتى اش پرچم سبزى با شعار لا اله الا الله خودنمايى مى‏كرد تفنگ براق و تميزش به طرف ديگر كوله پشتى تكيه كرده بود و چند خشاب و نارنجك هم در كنار آن گذاشته بود سرش را بلند كرد و گفت

- من مى‏خوام تو حمله شركت كنم هيچ وقت به اندازه حالا مشتاق نبودم راستش نمى‏تونم موندنمو تحمل كنم من بايد تو حمله شركت كنم

نشستم و به ديواره سنگر تكيه زدم گفتم

- تا خدا چى بخواد!

اسماعيل انگار كه حرفهاى مرا نشنيده باشد، نگاهش را به پرچم دوخت و گفت اين پرچمو نگاه كن بگو من چى كم دارم كه نتونم اين پرچمو همراه بچه‏ها تا بالاى خاك ريزهاى دشمن نگه دارم؟ هان؟ چى كم دارم كه نتوانم اى پرچمو رو خاكريزهاى فتح شده بكارم ؟

دنبال جوابى مى‏گشتم كه براى او اگر نه اميدوارى، لااقل تسكين باشد ولى او خودش ادامه داد

- بعد از اينكه سوسنگرد رو از چنگ اونها آزاد كرديم تا حالا هيچ حركتى از طرف ما نشده صبح منتظر ظهريم، ظهر منتظر شب و شب به اميد اينكه صبح روز بعد بتوانم كارى بكنيم هر روز تكرار روز گذشته، دريغ از دو قدم پيشروى

گفتم من هم بهاندازه تو آرزو دارم دعا كن خدا قسمتمون كنه

وقتى چشمم به ساعت افتاد يادم آمد كه وقت پاس است و بايد بروم پست شب را تحويل بگيرم بلند شدمو گفتم براى من هم دعا كن

تا رودخانه نيسان راه زيادى نبود هر چند تاريكى، عبور را از لابه لاى سنگرها مشكل مى‏كرد ولى به هر حال خيلى طول نكشيد كه خودم را در كنار رودخانه يافتم

تمام لحظاتى كه در كنار رودخانه قدم مى‏زدم و كشيك مى‏دادم، حرفهاى اسماعيل در ذهنم تداعى مى‏شد، حرفهايش، روحيه‏اش و ايمانش، آتش اشتياق مرا براى حمله دو چندان كرده بود

سوسنگرد از روز قبل شلوغتر شده بود وقتى وارد مقر سپاه شدم اين واقعيت برايم مسلّم‏تر شد انگار در شريانهاى شهر، خون تازه جريان پيدا كرده بود

در مقر سپاه بچه‏ها دسته دسته دور هم جمع شده بودند و خودشان را مجهز مى‏كردند به هر زحمتى بود فرمانده سپاه را پيدا كردم و خلاصه خبرها را از او گرفتم

بعد از روشن شدن تكليل يك لحظه هم درنگ نكردم، سوار ماشين شدم و با سرعت خودم را به مقر رساند

براى اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم كه چطور مسأله را با بچه‏ها در ميان بگذارم مستقيم وارد سنگر خودم شدم، ولى بچه‏ها اين مجال را به من نداند به محض ديدن من به سنگر هجوم آوردند و شروع كردند

- چرا گرفته‏اى ؟

- خبر چى بود؟

- حمله كجاست ؟

- ما كه هستيم؟ نه ؟

تصميم گرفتم بى مقدمه و صريح همه چيز را بگويم و خودم را خلاص كنم

- حمله هست عقب هم نيفتاده، اما از گروه ما فقط پنج نفر مى‏تونن شركت كنن، فقط پنج نفر، همين

- حالا اين پنج نفر رو چطور انتخاب مى‏كنن ؟

اسماعيل بود عجيب بود كه اصلاً به اين مسأله فكر نكرده بودم مشكلترين قسمت كار، هيمن جا بود يكى از بچه‏ها گفت

- خودت تعيين كن، همه قبول مى‏كنيم

بدم نمى‏آيد اين پنج نفر را خودم تعيين كنم كم و بيش ميزان اشتياق بچه‏ها را براى حمله مى‏دانستم، اما با رضايت پنج نفر، بقيه را از خودم ناراحت مى‏كردم گفتم

- فكر ديگه‏اى بكنيم

- يكى گفت

- قرعه بكشيم

- بقيه تأييد كردند گفتم

- به يك شرط قرعه مى‏كشيم ؟

- همه حواسشان جمع شد پرسيدند

- به چه شرطى؟

- به شرطى كه همه رأى قرعه را قبول داشته باشند

به اسماعيلنگاه كردم و بقيه همه موافق بودند كاغذ آوردند، تكه تكه كردند و اسم همه را نوشتند

كاغذهاى تاشده را درون كلاه يكى از بچه‏ها ريختند و كلاه را به من دادند كاغذها را كه به هم مى‏زدم گفتم

- اگه كسى تقلب كرده باشه ،اسمشو دوبار نوشته باشه مى‏ره تو بهشت تقلّى‏ها به جز اسماعيل همه به اين شوخى خنديند، به روشنى پيدا بود كه اسماعيل بيش از بقيه ملتهب و نگران نتيجه قرعه كشى است به اسماعيل گفتم

- پنج تا از كاغذها را درآر، يكى، يكى

اسماعيل نگران اما با تأنى اولين كاغذ را برداشت و باز كرد امير!

امير از جا پريد و فرياد زد

- الله اكبر، الله اكبر

انگار انتظار داشت بقيه همه از شنيدن اسم او خوشحال شوند و تكبير بگويند وقتى ديد همه آرام سر جاى خودشان نشسته‏اند و همراهيش نمى‏كنند، الله اكبر دومى را فرو خورد و سرجايش نشست

قاسم با شنيدن اسمش به سجده افتاد على با بالا بردن دستهايش خدا را شكر گفت و رضا از خوشحالى گريه كرد

اسماعيل روحيه‏اش را كاملاً از دست داد همه ديدند كه براى درآوردن آخرين اسم چطور دستهايش مى‏لرزد

- غلام !

غلام را طورى گفت كه انگار غم انگيزترين خبرهاى دنيا را اعلام مى‏كند

اسماعيل كاغذ را به من داد و رفت كجا؟

نفهميدم

/ 14