شوکران اما حياتزا (1)
رساله در تفکر در مرگ
درآمد
انسان که پاي در اين دنيا مينهد، همچون مسافري است غريب که از دورهاي دور آمده و به دورهاي دور نيز ميرود . چند صباحي گامي ميزند و آنگاه که بر سر آن ميشود ره به سوي مقصد خويش بسپارد بر سر راه خود برکهاي مييابد؛ درونش قدري آب مانده که جويباري باريک هر از گاهي طراوتي تازه بدان ميبخشد . بر سطح آن، نيلوفران شناورند و در آنسويش غوکان به آواز. آن طرفتر، کلبهاي است بس سست و بيبنياد که بر چوبهايي لرزان بر پاي شده و اشباحي تهي از حيات پويا، گرداگرد آن ميآيند و ميروند و او را به بار هشتن در آن سراي ميخوانند. اگر بدان سراي پا نهي، خواني ميبيني گسترده، که پايههايش از استخوان جمجمههاي انسانهاست؛ پردههايي زيبا و رنگارنگ بر پنجرههاي آن آويختهاند، تار و پودشان مطلا، که برق دروغينشان دل ميربايد. گرداگرد آن خوان، کراني مييابي مدهوش که، به شيفتگي، با يکديگر از ترنم سکرآور موسيقي بربط زنان و چنگ نوازان آن سراي سخن ميگويند! کوراني ميبيني که به توصيف جمال سيمتنان و برق خيرهکننده کوههاي زرناب و رنگارنگي مدهوش سازنده آن خوان سرگرمند! ولالاني مشاهده ميکني که، بر شده بر چهارپايههايي، به سجع و قافيه و سحر نظم و افسون نثر در باب آن همه زيبائي خيرهکننده داد سخن دادهاند! اينان، جملگي اين انسان تازه از راه رسيده خسته را به جمع خويش ميخوانند، تا کوله بارش بر زمين نهد و بدانان بپيوندد و از جام خوشگوار غفلت، مينوشد، پاي کوبد، دست افشاند، آوازي بخواند، دستي به چنگي زند تا نوايي برخيزد، و آنگاه از خستگي بر زمين افتد و به خواب رود؛ تا روزي ديگر بردمد، و باز همان قصه بياغازد و به همانسان صبحگاهان به شامگاهان گره خورد . انگار همه چيز همين جاست! آن مقصد دور دستش را يافته است! اگر نهاينجا مقصد است، پس اين انسانها در آن به چه کارند؟! ماندگاران آن سراي نيز انديشهاش را به تحسين مينشينند، و فرياد آفرينهاست که بر هوش سرشار و نبوغ او! به آسمان برميخيزد: آري، همين جا بمان. تو که از دور دستها آمدهاي ! خستهاي، و آرام جانت در اين سراي است. آنطرفهاي ديگر خبري نيست...! و او ميماند! کوله بار بر زمين مينهد و پاي بدان سراي سست ميگذارد. نخست تنها ميخواست دمي بياسايد، نفسي تازه کند، توشهاي برگيرد تا توان گام زدن به سوي مقصد خويش را بيابد، اما اکنون ماندگار شده است. چه زود از ياد برد که مسافر است! نيلوفران شناور را ريشهدار پنداشت، آواي جانگزاي غوکان را آواز خوش بلبلان انگاشت، از جاري آب و سبزي درختان توشهاي برنداشت و کولهبار خويش بر زمين گذاشت!اما همهاين نبود. در آن ديار گاهگاهي نسيمي روح افزا نيز وزيدن ميگرفت، گيسوان پريشان درختان را شانه ميزد، و با «هوهو» ي خويش صلايش ميداد که: هان! برخيز از جاي، تو آمده بودي که بروي، نيامده بودي که بماني. اين اشباح، کوران و کران و لالانند، که تو را نيز چون خويش ميخواهند. دل بديشان مسپار، راه خويش بسپار. راه بس دراز است و تو را به توشه نياز... برخيز...اما او... ميماند!اين داستان انسان است و دنيا... مسافرخانه، راخانه، گذرگاه را قرارگاه، شکوفه ناشکفته را گنج بنهفته، و سراب را آب ميپندارد. سخن نيک انديشان ننيوشد و جامه تقوي بر تن نپوشد، عمر خويش به غفلت گذراند و توسن شهرت در جهان بجهاند، خويشتن را جاودانه انگارد و دنياي ديگر را افسانه پندارد. اما اگر نيک بينديشد و درست نگرد، زنگار از دل خويش ببرد: خدا پيامبران خود را در اين جهان نگذارد، او را به حال خويش وابگذارد؟!پس برخيز و توشه برگير، و دل به دنيا مسپار که هيچ نمي ارزد آنچه پيامبرخدا (ص) در وصف آن چنين بگويد که: «خداي تعالي از آن هنگام که آن را آفريده بدان نظر نکرده است.» يا: «اگر دنيا نزد خداي عزوجل به قدر بال پشهاي ميارزيد حتي جرعهاي از آن را نيز به کافر نمينوشانيد!» از خواب غفلت بيدار شو و به آخرت خود بينديش و خويشتن را براي مرگ آماده ساز. به يادآر که روزي تو را در قفس تنگ خاک تنها رها خواهند ساخت و به دنبال دنياي خويش خواهند رفت! و آنجا دنيايت هيچ سودي به تو نخواهد رسانيد. در آن ظلمتکده تنها تو هستي و اعمالت، که با تو خواهند بود تا ديگر سراي. پس اکنون که هنوز بانگ رحيل برنيامده است و تواني هست و زماني، به اصلاح خويش بپرداز و در آن سراي براي خود بنايي بساز!
اي که دستت ميرسد کاري بکن
پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار
پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار
پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار
عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
شراب تلخ ميخواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
جام اول
بغض دنيا
دنيا را برايت توصيف کردم، گفتم که گذرگاه است نه قرارگاه. پلي است ميان عدم و بقاء. اصالت ندارد و وسيله است. نکوهيده است.اما نه هر دنيائي را نکوهيدهاند! اگر اين دنيا را مرکوب خويش براي دستيابي به کمالات بگيري بسي ستوده است.امام سجاد (ع) فرموده: «دنيا، دو دنياست. دنيايي رساننده ]به آخرت[ و دنيايي دور شده از رحمت خداي.» و اميرالمومنين (ع) فرمود: «با دنياست که آخرت به دست ميآيد.» و فرمود: «به حق ميگويم که دنيا تو را فريب نداده است، بلکه تو بدان فريفته شدهاي. دنيا پندها را براي تو آشکار ساخت و در فرود آمدن بلا بر جسمت و سستي در توانت که به تو وعده ميدهد راستگوتر و باوفاتر از آن است که به تو دروغ گويد يا فريبت دهد. بسا خيرخواهيهاي آن که نزد تو متهم ميشد و خبرهاي راست آن که تکذيبش ميکردي. اگر دنيا را در سرزمينهاي ويران و خانههاي تهي بشناسي، آن را به سبب يادآوري نيکو و رسايي موعظهاش نسبت به تو به منزله دوست مهربان و بخيل بر ] از دست رفتن[ خويش خواهي يافت. و چه خوب سرايي است براي آنکه بدان به عنوان سراي راضي نشود و چه خوب جايي است براي آنکه آن را وطن هميشگي خود مگيرد. به يقين سعادتمندان به سبب دنيا در فرداي قيامت، گريزندگان از آن در امروزند.»و به همان ستودگي است دنيا به معناي جهان آفرينش؛ چرا کهايتي است بس عظيم از آيات الهي.آن دنيايي که نکوهيده است اعتبارات آن و دل دادن بدانهاست: مال من، مقام من، رياست من، علم من، کمالات من و فخرفروشي و افزون سازي و... آن دنيا مذموم است که مرکوبي براي دستيابي به شهوات و موجب سقوط به مرتبه پست حيوانات و جولانگاهي براي توسن سرکش نفس باشد. و چه پست و خوار و نکوهيده و بيمقدار است چنين دنيايي! بنگر که خداي تعالي درباره آن چگونه سخن ميگويد: «بدانيد! که زندگاني دنيا تنها بازي و سرگرمي و زينت و فخرفروشي ميان يکديگر و افزون سازي در اموال و فرزندان است. همچون باراني که گياهش کشتگران را به شگفتي وا ميدارد، آنگاه ميخشکد و آن را زرد ميبيني، سپس خرد و شکسته ميشود. »«مثل زندگاني دنيا همچون آبي است که از آسمان فرو فرستاديم که به سبب آن گياهان مختلف زمين از آنچه مردمان و چهارپايان ميخورند، روئيد. تا آنگاه که زمين زيور خويش برگرفت و تزيين يافت و اهل آن گمان بردند که بر آن توانايند، شبانگاهان يا روز هنگام امر ما آن را فرا رسيد و آن را درويده قرار داديم گويي که ديروز هيچ در آن نبوده است. اين چنين نشانهها را شرح ميدهيم براي آن گروه که ميانديشند. »«هر نفسي چشنده مرگ است، و شمايان روز قيامت پاداشهاي خويش را به تمام و کمال دريافت خواهيد کرد. پس هر که از آتش دور داشته شده و به بهشت برده شود حقا رستگار شده است. و زندگاني دنيا جز کالاي فريب نيست.»«اين زندگاني دنيا جز سرگرمي و بازي نيست و همانا سراي آخرت است که زندگاني است- اگر ميدانستند.» و اکنون به سخنان معصومين (ع) در اين باره نظري بيفکن: اميرالمومنين (ع) فرمود: «مثل دنيا مثل مار است؛ بدنش نرم است و زهر کشنده در درونش. گول نادان هواي آن دارد و خردمند عاقل پرواي آن.» و فرمود: «دنيا سايهاي گذراست.»نيز فرمود: «دنيا گذر دهنده و فاني است. اگر آن براي تو بماند، تو براي آن نمي ماني!» ( وه که چه زيبا سخني است ! گيرم کهاين دنيا جاودانه باشد، تو را چه سود؟ تو که صباحي ديگر خواهي رفت و نخواهي ماند تا از آن بهره برگيري!) و در خبر است که جبرئيل به نوح (ع) گفت: اي درازعمرترين پيامبران، دنيا را چگونه يافتي؟ گفت: «همچون خانهاي با دو در. از يکي به درون شدم و از ديگري به برون!»اکنون لختي بينديش. بنگر که هر که مال گرد آورد و هر که سيم و زر اندوخت و هر که قصر بنا نهاد، در حقيقت براي نابودي، ويراني و کاستي بود! اگر چنين نيست پس کجاست آن کاخهاي سبز و سرخ با خشتهاي زراندود؟ کجاست آن تالارهاي آئينه؟ کجاست آن تاج و تختهاي زرين؟ کجاست آن گنج قارون؟ (گنجي که بي همتاست اما با يک دهان باز کردن زمين ديگر نشاني از آن بر جاي نمي ماند ارزش دل بستن ندارد.)امام باقر (ع) فرمود: «هر روز مناديي ندا در ميدهد که: فرزند آدم! به دنيا آر براي مرگ، گردآر براي نابودي و بنا کن براي ويراني.»و در خبر است که اميرالمومنين (ع) بر زباله داني ميگذشت. فرمود: «اين همان است که ديروز بر سر آن از يکديگر پيشي ميگرفتيد!»به هوش باش که دنيا همانگونه که بي بقاست بي وفا نيز هست. همچون دلبر طنازي است که دل ميربايد و گولان را فريفته خود ميسازد و چون بدين حيلت بر آنان دست يافت و به چنگشان آورد رشته حياتشان را ميگسلد! در خبر است که عيسي (ع) گاه مکاشفه دنيا را به صورت پير زالي زشت و دندان ريخته ديد که علي رغم زشتي نفرت آورش خود را به هر زيور و زينتي آراسته بود. بدو گفت: با چند کس پيمان ازدواج بستهاي؟ گفت: کساني بيشمار! گفت: پس چه شدند؟ همه مردند يا طلاقت دادند؟ گفت: نهاين و نه آن. من خود جملگي را کشتم! عيسي (ع) گفت: «بدا به حال همسران باقيماندهات! چگونه از همسران پيشينت پند نمي آموزند که چگونه يک يک به هلاکتشان ميرساني و از تو حذر نميکنند.»
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
کهاين عجوزه عروس هزار داماد است
کهاين عجوزه عروس هزار داماد است
کهاين عجوزه عروس هزار داماد است