شوکران اما حیات زا (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شوکران اما حیات زا (1) - نسخه متنی

علیرضا هدائی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کتاب ماه دين- شماره 21 ، 30 تير 1378

شوکران اما حياتزا (1)
رساله در تفکر در مرگ

درآمد

انسان که پاي در اين دنيا مي‌نهد، همچون مسافري است غريب که از دورهاي دور آمده و به دورهاي دور نيز مي‌رود . چند صباحي گامي مي‌زند و آنگاه که بر سر آن مي‌شود ره به سوي مقصد خويش بسپارد بر سر راه خود برکه‌اي مي‌يابد؛ درونش قدري آب مانده که جويباري باريک هر از گاهي طراوتي تازه بدان مي‌بخشد . بر سطح آن، نيلوفران شناورند و در آنسويش غوکان به آواز. آن طرفتر، کلبه‌اي است بس سست و بي‌بنياد که بر چوبهايي لرزان بر پاي شده و اشباحي تهي از حيات پويا، گرداگرد آن مي‌آيند و مي‌روند و او را به بار هشتن در آن سراي مي‌خوانند. اگر بدان سراي پا نهي، خواني مي‌بيني گسترده، که پايه‌هايش از استخوان جمجمه‌هاي انسانهاست؛ پرده‌هايي زيبا و رنگارنگ بر پنجره‌هاي آن آويخته‌اند، تار و پودشان مطلا، که برق دروغينشان دل مي‌ربايد. گرداگرد آن خوان، کراني مي‌يابي مدهوش که، به شيفتگي، با يکديگر از ترنم سکرآور موسيقي بربط زنان و چنگ نوازان آن سراي سخن مي‌گويند! کوراني مي‌بيني که به توصيف جمال سيم‌تنان و برق خيره‌کننده کوههاي زرناب و رنگارنگي مدهوش سازنده آن خوان سرگرمند! ولالاني مشاهده مي‌کني که، بر شده بر چهار‌پايه‌هايي، به سجع و قافيه و سحر نظم و افسون نثر در باب آن همه زيبائي خيره‌کننده داد سخن داده‌اند! اينان، جملگي اين انسان تازه از راه رسيده خسته را به جمع خويش مي‌خوانند، تا کوله بارش بر زمين نهد و بدانان بپيوندد و از جام خوشگوار غفلت، مي‌نوشد، پاي کوبد، دست افشاند، آوازي بخواند، دستي به چنگي زند تا نوايي برخيزد، و آنگاه از خستگي بر زمين افتد و به خواب رود؛ تا روزي ديگر بردمد، و باز همان قصه بياغازد و به همان‌سان صبحگاهان به شامگاهان گره خورد .

انگار همه چيز همين جاست! آن مقصد دور دستش را يافته است! اگر نه‌اينجا مقصد است، پس اين انسانها در آن به چه کارند؟!

ماندگاران آن سراي نيز انديشه‌اش را به تحسين مي‌نشينند، و فرياد آفرينهاست که بر هوش سرشار و نبوغ او! به آسمان بر‌مي‌خيزد: آري، همين جا بمان. تو که از دور دستها آمده‌اي ! خسته‌اي، و آرام جانت در اين سراي است. آنطرفهاي ديگر خبري نيست...!

و او مي‌ماند! کوله بار بر زمين مي‌نهد و پاي بدان سراي سست مي‌گذارد. نخست تنها مي‌خواست دمي بياسايد، نفسي تازه کند، توشه‌اي برگيرد تا توان گام زدن به سوي مقصد خويش را بيابد، اما اکنون ماندگار شده است. چه زود از ياد برد که مسافر است! نيلوفران شناور را ريشه‌دار پنداشت، آواي جانگزاي غوکان را آواز خوش بلبلان انگاشت، از جاري آب و سبزي درختان توشه‌اي برنداشت و کوله‌بار خويش بر زمين گذاشت!

اما همه‌اين نبود. در آن ديار گاهگاهي نسيمي روح افزا نيز وزيدن مي‌گرفت، گيسوان پريشان درختان را شانه مي‌زد، و با «هوهو» ي خويش صلايش مي‌داد که: هان! برخيز از جاي، تو آمده بودي که بروي، نيامده بودي که بماني. اين اشباح، کوران و کران و لالانند، که تو را نيز چون خويش مي‌خواهند. دل بديشان مسپار، راه خويش بسپار. راه بس دراز است و تو را به توشه نياز... برخيز...

اما او... مي‌ماند!

اين داستان انسان است و دنيا... مسافرخانه، راخانه، گذرگاه را قرارگاه، شکوفه ناشکفته را گنج بنهفته، و سراب را آب مي‌پندارد. سخن نيک انديشان ننيوشد و جامه تقوي بر تن نپوشد، عمر خويش به غفلت گذراند و توسن شهرت در جهان بجهاند، خويشتن را جاودانه انگارد و دنياي ديگر را افسانه پندارد. اما اگر نيک بينديشد و درست نگرد، زنگار از دل خويش ببرد: خدا پيامبران خود را در اين جهان نگذارد، او را به حال خويش وا‌بگذارد؟!

پس برخيز و توشه برگير، و دل به دنيا مسپار که هيچ نمي ارزد آنچه پيامبرخدا (ص) در وصف آن چنين بگويد که: «خداي تعالي از آن هنگام که آن را آفريده بدان نظر نکرده است.» يا: «اگر دنيا نزد خداي عزوجل به قدر بال پشه‌اي مي‌ارزيد حتي جرعه‌اي از آن را نيز به کافر نمي‌نوشانيد!»

از خواب غفلت بيدار شو و به آخرت خود بينديش و خويشتن را براي مرگ آماده ساز. به يادآر که روزي تو را در قفس تنگ خاک تنها رها خواهند ساخت و به دنبال دنياي خويش خواهند رفت! و آنجا دنيايت هيچ سودي به تو نخواهد رسانيد. در آن ظلمتکده تنها تو هستي و اعمالت، که با تو خواهند بود تا ديگر سراي. پس اکنون که هنوز بانگ رحيل برنيامده است و تواني هست و زماني، به اصلاح خويش بپرداز و در آن سراي براي خود بنايي بساز!




  • اي که دستت مي‌رسد کاري بکن
    پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار



  • پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار
    پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار



تو را به عيوب مردمان چه کار؟! مگر تو خود قديسي و پاک و ديگران همه ابليس و ناپاک که جز عيبجوئي ايشان هوايي نداري و جز خوردن گوشتشان سودايي؟ به عيوب و زشتيهاي خويش بپرداز که سوگند به خدا هنوز از صيقل زدن دل از رذيلتي فارغ نشده باشي که رذيلتي ديگر رخ بنمايد. تو بکوش خويشتن را به صلاح آري و دل پريش خود بسامان کني، عمر به پايان رسد و هنوز از پيله شرک برون نشده باشي... عيبجوئي مردمان گرهي از تو نخواهد گشود.




  • عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت
    من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
    هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت



  • که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
    هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
    هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت



و بيا تا قدر فرصتها را بدانيم و براي دل خويش سرودي بخوانيم:




  • قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند
    بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم



  • بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
    بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم



من کوله‌باري دارم از غفلت و حجاب (حجابي از کتاب)، دلي دارم سخت تر از سنگ و عفن‌تر از مرداب. نه راه نمودم به سوي بهشت، نه راهي براي گريز از دوزخ برايم هشت. هان! اکنون مي‌خواهم براي دل خويش صحيفتي بنويسم، شايد به خود آيد و سختي‌اش به نرمي گرايد، که خداي تعالي فرمايد: و ان من الحجاره لما يتفجر منه الانهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لما يهبط من خشيه الله... تو هم اگر همدرد مني، همگام نيز شو، تا جامي بنوشيم از مي‌ناب، که هر آنچه را جز اوست از يادمان بزدايد: و«سقاهم ربهم شرابا طهورا». شرابي که «حقيقت، نه مجاز است.»




  • بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
    که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم



  • که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
    که از پاي خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم



اين زنگار سخت دل ما- که غرقه حب دنياست- جز با سوهان معرفت فرو نريزد. معرفت دنيا و معرفت آخرت: ياد مرگ. پس بيا تا اين سوهان برگيريم و تيرگيها از دل خويش بزدائيم. بيا تا اين دو جام شراب تلخ را عاشقانه بنوشيم:




  • شراب تلخ مي‌خواهم که مرد‌افکن بود زورش
    که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش



  • که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
    که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش



جام اول

بغض دنيا

دنيا را برايت توصيف کردم، گفتم که گذرگاه است نه قرارگاه. پلي است ميان عدم و بقاء. اصالت ندارد و وسيله است. نکوهيده است.

اما نه هر دنيائي را نکوهيده‌اند! اگر اين دنيا را مرکوب خويش براي دستيابي به کمالات بگيري بسي ستوده است.

امام سجاد (ع) فرموده: «دنيا، دو دنياست. دنيايي رساننده ]به آخرت[ و دنيايي دور شده از رحمت خداي.» و اميرالمومنين (ع) فرمود: «با دنياست که آخرت به دست مي‌آيد.» و فرمود: «به حق مي‌گويم که دنيا تو را فريب نداده است، بلکه تو بدان فريفته شده‌اي. دنيا پندها را براي تو آشکار ساخت و در فرود آمدن بلا بر جسمت و سستي در توانت که به تو وعده مي‌دهد راستگوتر و باوفاتر از آن است که به تو دروغ گويد يا فريبت دهد.

بسا خيرخواهيهاي آن که نزد تو متهم مي‌شد و خبرهاي راست آن که تکذيبش مي‌کردي. اگر دنيا را در سرزمينهاي ويران و خانه‌هاي تهي بشناسي، آن را به سبب يادآوري نيکو و رسايي موعظه‌اش نسبت به تو به منزله دوست مهربان و بخيل بر ] از دست رفتن[ خويش خواهي يافت. و چه خوب سرايي است براي آنکه بدان به عنوان سراي راضي نشود و چه خوب جايي است براي آنکه آن را وطن هميشگي خود مگيرد. به يقين سعادتمندان به سبب دنيا در فرداي قيامت، گريزندگان از آن در امروزند.»

و به همان ستودگي است دنيا به معناي جهان آفرينش؛ چرا که‌ايتي است بس عظيم از آيات الهي.

آن دنيايي که نکوهيده است اعتبارات آن و دل دادن بدانهاست: مال من، مقام من، رياست من، علم من، کمالات من و فخرفروشي و افزون سازي و... آن دنيا مذموم است که مرکوبي براي دستيابي به شهوات و موجب سقوط به مرتبه پست حيوانات و جولانگاهي براي توسن سرکش نفس باشد. و چه پست و خوار و نکوهيده و بي‌مقدار است چنين دنيايي! بنگر که خداي تعالي درباره آن چگونه سخن مي‌گويد:

«بدانيد! که زندگاني دنيا تنها بازي و سرگرمي و زينت و فخرفروشي ميان يکديگر و افزون سازي در اموال و فرزندان است. همچون باراني که گياهش کشتگران را به شگفتي وا مي‌دارد، آنگاه مي‌خشکد و آن را زرد مي‌بيني، سپس خرد و شکسته مي‌شود. »

«مثل زندگاني دنيا همچون آبي است که از آسمان فرو فرستاديم که به سبب آن گياهان مختلف زمين از آنچه مردمان و چهارپايان مي‌خورند، روئيد. تا آنگاه که زمين زيور خويش برگرفت و تزيين يافت و اهل آن گمان بردند که بر آن توانايند، شبانگاهان يا روز هنگام امر ما آن را فرا رسيد و آن را درويده قرار داديم گويي که ديروز هيچ در آن نبوده است. اين چنين نشانه‌ها را شرح مي‌دهيم براي آن گروه که مي‌انديشند. »

«هر نفسي چشنده مرگ است، و شمايان روز قيامت پاداشهاي خويش را به تمام و کمال دريافت خواهيد کرد. پس هر که از آتش دور داشته شده و به بهشت برده شود حقا رستگار شده است. و زندگاني دنيا جز کالاي فريب نيست.»

«اين زندگاني دنيا جز سرگرمي و بازي نيست و همانا سراي آخرت است که زندگاني است- اگر مي‌دانستند.»

و اکنون به سخنان معصومين (ع) در اين باره نظري بيفکن:

اميرالمومنين (ع) فرمود: «مثل دنيا مثل مار است؛ بدنش نرم است و زهر کشنده در درونش. گول نادان هواي آن دارد و خردمند عاقل پرواي آن.»

و فرمود: «دنيا سايه‌اي گذراست.»

نيز فرمود: «دنيا گذر دهنده و فاني است. اگر آن براي تو بماند، تو براي آن نمي ماني!» ( وه که چه زيبا سخني است ! گيرم که‌اين دنيا جاودانه باشد، تو را چه سود؟ تو که صباحي ديگر خواهي رفت و نخواهي ماند تا از آن بهره برگيري!)

و در خبر است که جبرئيل به نوح (ع) گفت: اي درازعمرترين پيامبران، دنيا را چگونه يافتي؟ گفت: «همچون خانه‌اي با دو در. از يکي به درون شدم و از ديگري به برون!»

اکنون لختي بينديش. بنگر که هر که مال گرد آورد و هر که سيم و زر اندوخت و هر که قصر بنا نهاد، در حقيقت براي نابودي، ويراني و کاستي بود! اگر چنين نيست پس کجاست آن کاخهاي سبز و سرخ با خشتهاي زراندود؟ کجاست آن تالارهاي آئينه؟ کجاست آن تاج و تختهاي زرين؟ کجاست آن گنج قارون؟ (گنجي که بي همتاست اما با يک دهان باز کردن زمين ديگر نشاني از آن بر جاي نمي ماند ارزش دل بستن ندارد.)

امام باقر (ع) فرمود: «هر روز مناديي ندا در مي‌دهد که: فرزند آدم! به دنيا آر براي مرگ، گردآر براي نابودي و بنا کن براي ويراني.»

و در خبر است که اميرالمومنين (ع) بر زباله داني مي‌گذشت. فرمود: «اين همان است که ديروز بر سر آن از يکديگر پيشي مي‌گرفتيد!»

به هوش باش که دنيا همانگونه که بي بقاست بي وفا نيز هست. همچون دلبر طنازي است که دل مي‌ربايد و گولان را فريفته خود مي‌سازد و چون بدين حيلت بر آنان دست يافت و به چنگشان آورد رشته حياتشان را مي‌گسلد! در خبر است که عيسي (ع) گاه مکاشفه دنيا را به صورت پير زالي زشت و دندان ريخته ديد که علي رغم زشتي نفرت آورش خود را به هر زيور و زينتي آراسته بود. بدو گفت: با چند کس پيمان ازدواج بسته‌اي؟ گفت: کساني بي‌شمار! گفت: پس چه شدند؟ همه مردند يا طلاقت دادند؟ گفت: نه‌اين و نه آن. من خود جملگي را کشتم! عيسي (ع) گفت: «بدا به حال همسران باقيمانده‌ات! چگونه از همسران پيشينت پند نمي آموزند که چگونه يک يک به هلاکتشان مي‌رساني و از تو حذر نمي‌کنند.»




  • مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
    که‌اين عجوزه عروس هزار داماد است



  • که‌اين عجوزه عروس هزار داماد است
    که‌اين عجوزه عروس هزار داماد است



اميرالمومنين (ع) در وصف دنيا فرمود: «سرايي است به بلا در آميخته و به خيانت شهره. حالاتش دائم نماند و فرود‌آمدگان در آن سالم نمانند. حالاتي گونه‌گون و نوبتهايي ديگرگون است. زندگي و خوشي در آن نکوهيده است و امان از آن بريده. اهل آن تنها هدفهايي اند که به سويشان نشانه رفته‌اند، دنيا تيرهاي خود را بر ايشان مي‌افکند و با مرگ نابودشان مي‌سازد.»

نيز فرمود: «بايد دنيا در چشم شما حتي از تفاله درخت سلم ]که بس بي ارزش است[ و از خرده‌هاي باقيمانده از قيچي شدن چيزي، خوارتر و کوچکتر باشد. پيش از آنکه پسينيان از شما عبرت گيرند از پيشينيان عبرت گيريد . دنيا را نکوهيده حال برانيد چرا که آن، کساني را که بسي بيش از شما مشتاقش بودند، راند. »

شگفتا! چگونه دل به دنيا مي‌سپاري و بدان ارج مي‌گذاري با اينکه مي‌بيني انبيا از آن گريزانند و اوليا از روي آوردن آن دل نگرانند؟ تو خود را شيعه آن بزرگواري مي‌داني که فرمود: «به خدا قسم اين دنياتان در چشم من از استخوان بدون گوشت خوکي در دست مردي جذامي بي قدرتر است» ، پس چرا براي دست يافتن بدين استخوان بي گوشت، دل و دين مي‌بازي؟!

اکنون بر سر آنم که پرده از حقيقت حب دنيا برگيرم و پلشتي آن را به خوبي بنمايانم، تا دريابي که ريشه همه رذائل و پليديهاست و در نتيجه به قلع آن همت گماري. چرا که خوب مي‌داني درخت کژي را که مي‌خواهند برکنند اگر تنها شاخه‌هايش را هرس کنند و ريشه اش را بر جاي گذارند کاري بيهوده کرده‌اند و پس از چندي دوباره با همان کژي و ناراستي سربرخواهد آورد و شاخ و برگ خواهد گسترد. اگر سر آن دارند که آن را بر کنند بايد ريشه اش را بيرون کشند و به دور افکنند.

درخت نار است رذائل که در اعماق دل تو ريشه دوانيده است نيز همينگونه است، اگر مي‌خواهي از آلودگيهاي آن برهي بايستي به برکندن ريشه اش همت گماري و تنها به چيدن چند شاخ و برگ بيجان از آن دل خوش نداري. و ريشه آن همانا «حب دنيا» است. بنگر:

خداوند به موسي (ع) فرمود: «بدان که سرآغاز هر فتنه‌اي حب دنياست.»

و پيامبر اکرم (ص) فرمود: «حب دنيا، سر هر گناهي است. »

از امام سجاد (ع) پرسيدند: نزد خداي تعالي کداميک از کارها برتر است؟ فرمود: «پس از شناخت خدا و شناخت پيامبر (ص) هيچ کاري برتر از بغض دنيا نيست. اين امر شعب فراواني دارد و گناهان نيز شعبي دارند: نخستين چيزي که خداوند با آن معصيت شد «کبر» بود، معصيت ابليس آنگاه که سرکشي و تکبر کرد و از کافران شد. و «حرص»، معصيت آدم و حوا آنگاه که خداوند بديشان گفت از هر جا مي‌خواهيد بخوريد و به‌اين درخت نزديک مشويد که از ظالمان خواهيد بود، اما ايشان آنچه را بدان نياز نداشتند برگرفتند و اين حال تا قيامت به نسلشان انتقال يافت و اين است که بيشتر آنچه فرزند آدم مي‌طلبد چيزهايي است که بدان نياز ندارد. آنگاه «حسد»، معصيت پسر آدم که به برادر خود حسد ورزيد و او را کشت. پس، از اينها زن‌دوستي، دنيا‌دوستي، رياست‌طلبي، راحت‌طلبي، حب‌کلام، برتري‌طلبي و مال‌دوستي انشعاب يافت. اينها هفت خصلتند که همه‌شان در «حب‌دنيا» جمعند. بدينسان تمامي انبيا و اولياء پس از شناخت اين امر گفتند که حب دنيا سر همه گناهان است. دنيا نيز دو دنياست: دنيايي رساننده ]به آخرت[ و دنيايي دور شده از رحمت خداي.»

خداوند در شب معراج به پيامبر خويش فرمود: «احمد! اگر بنده من به‌اندازه اهل آسمان و زمين نماز بگزارد، به‌اندازه اهل آسمان و زمين روزه بگيرد، همچون فرشتگان بساط خوردني فرو پيچد و از لباس به ساتري قناعت کند، اما در دل او ذره‌اي از حب دنيا، حب سمعه، حب‌رياست دنيا يا حب‌زيور و زينت آن بيابم در سراي من در همسايگي‌ام نخواهد بود و بي شک محبت خويش را از دلش بر خواهم کند.»

و به موسي (ع) وحي فرمود: «موسي! هرگز به حب دنيا ميل مکن که هيچ گناه کبيره‌اي نخواهي آورد که از آن بر تو سخت تر باشد. »

و در خبر است که موسي (ع) بر مردي گذشت که مي‌گريست، و چون بازگشت همچنان مي‌گريست. گفت: بار خدايا، بنده توست که از خوف تو مي‌گريد! خداوند فرمود: «اگر مغزش با اشک چشمانش برون ريزد و دستانش را آن قدر برافرازد تا فرو افتند او را نخواهم آمرزيد در حالي که دوستدار دنياست. »

اگر در پي آني که بداني حب دنيا با آدمي چه مي‌کند، به‌اين حديث بنگر و نيک در آن بينديش:

از امام صادق (ع) روايت شده است که فرمود: «روزي عيسي بن مريم (ع) در سياحت خويش به قريه‌اي رسيد و مردمانش را مرده در راهها و منازل يافت. گفت: اينان به خشم الهي مرده‌اند وگرنه يکديگر را به خاک مي‌سپردند. يارانش گفتند دوست داشتيم داستانشان را مي‌دانستيم و به حضرتش گفتند: روح خدا! ايشان را نداده. عيسي (ع) فرمود: اهل قريه! يکي از آنان گفت: لبيک، روح خدا! فرمود: حال شما و داستانتان چگونه است؟ گفت: بامدادان در راحتي وآسايش بوديم و شامگاهان به‌هاويه در شديم. فرمود: هاويه چيست؟ گفت: درياهايي از آتش که کوههايي از آتش در آن است. فرمود: چه چيز شما را بدانچه مي‌بينم رسانيد؟ گفت حب دنيا و پرستش طاغوت. فرمود: حب دنياي شما به کجا رسيده بود؟ گفت: همچون دوستي کودک نسبت به مادرش؛ چون بدو روي کند شادمان مي‌شود و چون پشت کند اندوهگين مي‌شود. فرمود : پرستش طاغوتتان به کجا رسيده بود؟ گفت : چون به ما دستور مي‌دادند از ايشان اطاعت مي‌کرديم. فرمود: چه شد که از ميان آنان تو به من پاسخ دادي؟ گفت: زيرا آنها با لگامهايي از آتش لگام زده شده و فرشتگاني تند رفتار و نيرومند بر آنان گماشته شده‌اند. من در ميان ايشان بودم، اما از آنان نبودم، اما چون عذاب آمد مرا نيز دربر گرفت. اکنون در کنار جهنم به مويي در آويخته ام و در هراسم که مبادا هر لحظه به روي در آتش درافتم. عيسي (ع) به اصحابش فرمود: بر زباله دانها خفتن و نان جوين خوردن خيري است بس زياد اگر دين سلامت باشد!»

اکنون بنگر که خداي تعالي در کتاب خويش در اين باره چه مي‌فرمايد:

«آن را که طغيان ورزيد و زندگي دنيا را ترجيح دهد دوزخ جايگاه است. »

«بگو آيا شما را به زيانکارترينتان خبر دهم؟ آنان که تلاششان در زندگي دنيا گم شده است و مي‌پندارند که خوب و استوار عمل مي‌کنند.»

«همانا وعده خدا حق است، پس زندگاني دنيا شما را نفريبد و]شيطان[ بس فريبکار شما را به خداوند فريفته نسازد.»

«براي آنانکه کفر ورزيدند زندگاني دنيا زينت داده شده است.»

حال که زندگاني دنيا براي کافران زينت داده شده است، تو که دعوي ايمان داري چرا به زينت آن فريفته مي‌شوي؟! خداي تعالي مي‌فرمايد: «همانا سراي آخرت بهتر است و چه خوب است سراي پرهيزگاران.» پس سراي تو سراي آخرت است نه دنيا و ميان دوستي اين دو سراي نمي توان جمع کرد.

اميرالمومنين (ع) فرمود: «دنيا و آخرت دو دشمن گونه گون و دو راه مختلفند. پس هر که دنيا را دوست بدارد و ولايت آن پذيرد، آخرت را مبغوض دارد و با آن دشمني ورزد. دنيا و آخرت همچون مشرق و مغربند که راهسپاري ميان آن دو است:

هر چه به يکي نزديک شود از ديگري دور خواهد شد. »

به راستي چه چيز موجب مي‌شود که انسان چشم بر اين حقيقت روشن که دنيا گذر است و همگان بايد آنچه را به سختي گرد مي‌آورند به آساني پشت سر خويش واگذارند و تهي دست بروند فرو مي‌بندد؟ چرا به سرانجام کار خويش نمي انديشد؟ چرا در اين منجلاب غرقه مي‌شود و به خود نمي‌آيد؟ و چرا و چرا و... پاسخ تمامي اين پرسشها يک کلمه است: «آرزوي دراز!» وقتي براي آرزوهايت مرزي قائل نيستي و به هر آنچه دست يافتي بي درنگ آرزوي بلند ديگري در سر

مي پروراني و به آن يک که رسيدي باز آرزويي ديگر و... همچنان در اين تسلسل آرزوهاي پايان نيافتني غرقه‌اي؛ روشن است که از حقيقت خويش و ياد خدا و آخرت باز مي‌ماني، فراموش مي‌کني که چه هستي و از کجا آمده‌اي و به کجا مي‌روي، قدر و منزلتت چيست و اصلا چرا به‌اين «خراب آباد» پاي هشته‌اي . آري، به جاي انديشيدن و پرداختن بدين امور که غايت آفرينش توست به آرزوهاي بي پايان دنيائي مي‌پردازي و چون طمع نيز مي‌ورزي که با دست يافتن به يک آرزو آرام نمي گيري و در پي آرزويي درازتر و دوردست تر مي‌افتي و بدينسان در دنيا و بهره‌هاي آن غرقه مي‌شوي و تنها آنگاه به خود مي‌آيي که پيک مرگ بر درت کوفته است و تندباد حادثه همه چيزت را روفته است! اين آرزوي دراز است که تو را به «لهو» و سرگرمي و فراموشي ياد خدا انداخته و موجب مي‌شود که خدايت تو را به خويش واگذارد: ذرهم ياکلوا و يتمتعوا ويلههم الامل فسوف يعلمون «واگذارشان تا بخورند و بهره گيرند و آرزو به لهوشان اندازد، که بزودي خواهند دانست(حجر،3).»

امام صادق (ع) به هشام فرمود: «اي هشام، هر که سه چيز را بر سه چيز سلطه بخشد گويي بر نابود ساختن عقل خويش ياري رسانيده است: هر که نور تفکر و انديشه خويش را با آرزوي دراز خود تاريک سازد و ظرايف حکمت خويش را با سخنان زائد خود محو کند و نور عبرت خويش را با شهوات نفس خود به خاموشي سپارد، گويي به هواي نفس خويش بر نابود ساختن عقل خود ياري رسانيده است و هر که عقلش را نابود کند دين و دنياي خود را تباه ساخته است.»

اميرالمومنين (ع) فرمود: «زيرکترين زيرکان کسي است که بر دنياي خويش خشم گيرد و آرزوي خود از آن ببرد و طمع و اميد خويش از آن بگرداند.»

نيز فرمود: «خداي رحمت کناد آن کس را که بداند نفسش او را به سوي اجلش مي‌راند، پس به عمل شتاب ورزد و آرزوي خويش کوتاه کند.»

و فرمود: «هيچ بنده‌اي آرزو دراز نکرد مگر اينکه عمل خويش ناساز کرد.»

شگفتا! که هر روز مي‌نگري چگونه چنگال مرگ حلقوم آشنايان و اطرافيانت را پيش از آنکه به آرزوهاي خويش دست يابند مي‌فشرد، اما همچنان به پندار بافي و زندگي در روياها و پروراندن آرزوهاي دراز مشغولي! گويي واقعا، مي‌پنداري که مرگ حق است اما براي همسايه! اما خود به خوبي مي‌داني که چنين نيست و مرگ براي همگان حق است، و آنگاه که تندباد آن وزيدن گيرد همگان را از جاي برخواهد کند. پس به خودآي و با کوتاه کردن آرزوها، زنگار غفلت از مرگ از دل بزداي:

بيا که قصر امل سخت سست بنياد استي....

اکنون اگر مرد ميدان مبارزه با حب دنيايي و همت برکندن ريشه‌اين درخت تنومند را ساليان سال است در ژرفاي دلت ريشه دوانيده و تار و پودش رگ و پي‌‌ات را در نورديده است، در خود مي‌يابي کمر همت بربند و با پيشه ساختن «زهد» زمنيه را براي قلع اين ريشه ناميمون از دل خويش مهيا ساز...

«زهد» آن است که دل به دنيا و زخارف آن نسپاري و از روي کردن آن شادمان و از پشت کردنش اندوهگين نشوي. اميرالمومنين (ع) فرمود: «تمامي زهد ميان دو سخن از قرآن است. خداوند سبحان فرموده: «... تا بر آنچه از دستتان رفت اندوهگين و بدانچه به شما داد شادمان شويد» (حديد، 23). پس هر که بر گذشته‌اندوهگين و بدانچه روي مي‌کند شادمان نشود هر دو سوي زهد را گرفته است.»

نيز فرمود: «دنيا سرايي است که براي آن فنا و براي اهل آن جلا مقدر شده است. دنيا خوشگوار و سبز و خرم است. براي جوينده‌اش شتاب مي‌کند و به دل آنکه بدان مي‌نگرد درمي‌آميزد. پس ]شما فريب ظاهرآن را مخوريد و[ با نيکوترين توشه‌اي که در دسترس داريد از آن کوچ کنيد و در آن بيش از کفاف مخواهيد و از آن بيش از آن مقدار که به مقصدتان رساند، مطلبيد.»

و فرمود: «اگر سرمشق مي‌خواهي پيامبر خدا صلي‌‌الله عليه و آله برايت بس است، و زندگاني حضرتش دليلي بر نکوهيدگي و عيب دنيا و بسياري رسواييها و بديهاي آن است؛ چرا که گستره دنيا از او گرفته و جوانب آن براي غير او فراهم شد، ازنوشيدن شير آن باز گرفته و از زينتهاي آن دور داشته شد. و اگر بخواهي موسي کليم الله، صلي الله عليه و سلم، را به عنوان دومين برمي‌شمرم، از آنجا که مي‌گويد «پروردگارا، من بدان خيري که برايم فرو فرستي نيازمندم (قصص، 24)»، به خدا قسم از خداوند جز ناني که بخورد درخواست نکرده بود! زيرا گياه زمين را مي‌خورد و به دليل لاغري و کمي گوشتش سبزي گياه از نازکي پوست درون شکمش ديده مي‌شد. و اگر بخواهي داوود - صاحب مزامير و قاري اهل بهشت صلي الله عليه و سلم- را سومين برمي‌شمرم که با دست خود از ليف خرما زنبيلها درست مي‌کرد و به همنشينانش مي‌گفت:

کداميک از شما مرا از فروش آن کفايت مي‌کند؟ و با پول آن يک قرص نان جوين مي‌خريد. و اگر بخواهي درباره عيسي بن مريم (ع) سخن مي‌گويم که سنگ را بالش مي‌گرفت و لباس زبر مي‌پوشيد و غذاي خشن مي‌خورد. خورش او گرسنگي بود، چراغش در شب، ماه و پناهگاهش در زمستان، جاي برشدن و فرو شدن خورشيد. ميوه و گل خوشبويش گياهاني بود که زمين براي چهارپايان مي‌‌‌رويانيد. نه همسري داشت که او را به فتنه‌اندازد و نه فرزندي که‌اندوهگينش سازد. نه مالي داشت که ]از ياد خدا[ بازش دارد و نه طمعي که خوارش دارد. مرکب او دو پايش بود و خدمتکارش دو دستش ... پس به پيامبر خويش، صلي‌الله عليه و آله، که پاکترين و نيکوترين است اقتدا کن که در اوست سرمشق براي هر آنکه سرمشق گيرد و نسبت نيکو براي هر آنکه نسبت شايسته بدو خواهد. محبوبترين بندگان نزد خدا آن کس است که به پيامبرش تاسي کند و در پي او رود ... آن حضرت، صلي‌الله عليه وآله، روي زمين ]و نه بر خوان[ غذا مي‌خورد و چونان بندگان مي‌نشست، با دست خود کفش خويش را پينه مي‌زد و با دست خود لباسش را وصله مي‌کرد، بر الاغ برهنه سوار مي‌شد و پشت سر خود کس ديگري را نيز مي‌نشاند. بر در خانه‌اش پرده‌اي آويخته بودند که نقشهايي در آن بود، به يکي از همسرانش گفت: فلاني! آن را از چشم من نهان ساز، زيرا وقتي بدان مي‌نگرم دنيا و زينتهاي آن را به ياد مي‌آورم! پس با دل خويش از دنيا روي گردانيد و ياد آن را در خود ميرانيد و دوست داشت که زينت آن از جلو چشمش نهان باشد تا از آن جامه‌اي زيبا برنگيرد و آن را جاي ماندن نينگارد و اميد ماندن در آن نداشته باشد... پس بايد انديشمند با خرد خويش بنگرد که‌ايا خداوند با اينها محمد را گرامي داشته، يا خوار و کوچک شمرده است؟ اگر بگويد او را خوار داشته که به خداي بزرگ قسم دروغ گفته و بهتان بزرگي آورده است و اگر بگويد او را گرامي داشته پس بايد بداند که خداوند غير او را خوار داشته که دنيا را برايش گسترانيده و آن را از نزديکترين مردمان به خود دور کرده است...».

و فرمود «هان! پس از آنکه اساس دين خويش را نگاه داشتيد تباه شدن چيزي از دنيايتان به شما زيان نمي‌رساند. هان! پس از آنکه دينتان را تباه ساختيد هيچ چيز از دنيايتان که سخت نگاه داشته‌ايد به شما سود نمي‌رساند!»

و در خطبه‌اي فرمود: «دعوت مرگ را به گوشهايتان بشنوانيد پيش از آنکه فرا خوانده شويد. زاهدان در دنيا، دلهاشان مي‌گريد گرچه در ظاهر بخندند، حزنشان شديد است گرچه در ظاهر شادماني کنند و خشمشان برخود زياد است گرچه به سبب کمالاتي که در بديشان روزي داده شده است مورد غبطه‌اند. از دلهاي شما ياد سرآمدهاتان نهان شده و نزد شما آرزوي دروغين پديدار آمده، بدين سبب دنيا بيش از آخرت بر شما تسلط يافته و گذرا بيش از پايدار شما را به سوي خود برده است... شما را چه مي‌شود که به‌اندکي از دنيا که دست مي‌يابيد شادمان مي‌شويد، اما به بسياري از آخرت که از آن محروم مي‌مانيد اندوهي به خود راه نمي‌دهيد؟‌و اندکي از دنيا که از دستتان رود شما را به اضطراب مي‌افکند تا بدانجا که بيتابي در چهره‌هاتان و در بي‌صبريتان نسبت بدآنچه از دست داده‌ايد نمودار مي‌شود؟! گوئي دنيا جاي ماندن شماست و کالاي آن برايتان باقي خواهد ماند...».

/ 1