شفا یافته، علیرضا حسینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شفا یافته، علیرضا حسینی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شفايافته: عليرضا حسيني

نوع بيماري: فلج پاها

پشت پنجره اتاقش نشسته بود و با حالتي چشم به راه، بيرون را نظاره ميكرد. هوا گرفته و خفه بود، ابرهاي غليظ و سياه در آسمان به چشم ميخورد و دل او نيز، مثل هوا، گرفته و ابري بود و ابر نگاهش، هواي باريدن داشت. ياد غمگين گذشته و درد لاعلاجي كه به جانش افتاده و او را زمينگير كرده بود، در خاطرش زنده شد. موجي از احساس غم، درياي وجودش را متلاطم كرد. هنوز خيلي جوان بود. نياز به نشاط و شادماني داشت، نه اندوه و گوشهنشيني و اسارت ويلچر و عصا. سرشار از نيرو و توان جواني بود و مالامال از آرزو و آمال رنگين. به طاووسي ميماند كه وقتي چتر زيباي خود را ميگشود تا سرشار از غرور و نخوت شود، به ناگاه با ديدن پاهاي نازيباي خود، همه غرورش ميشكست و با يأس و نااميدي چتر زيبايش را ميبست و از شور و شوق ميافتاد. او با تمام شور جواني، پايي عليل داشت كه شادابي را از او گرفته و وي را به آدمي ملول و گوشهگير مبدل كرده بود.

براي درمان فلج پاهايش به دكترهاي زيادي مراجعه كرد، اما هيچ فايدهاي نداشت. دكترها گفته بودند براي علاج بيماري او، بايد پاهايش را عمل كنند و چنين كاري احتياج به پول زيادي داشت كه براي پدر او كه كارگر ساده كارخانه چوببري بود، امكان نداشت. حقوق او كفاف زندگي خانواده چند نفرهشان را هم نميداد، چه رسد به خرج بيمارستان و عمل و دارو و درمان.

عليرضا با نگاه خيس خود و يأس و ملال به بيرون مينگريست كه همچنان باران ريز و تندي پشت پنجره شروع به باريدن كرده و آسفالت سياه خيابان را مثل گونههاي رنگ پريده و لاغر او خيس كرده بود، اشك را از نگاهش بر گرفت و چشمانش را به انتهاي خيابان و جايي دوخت كه پسرخالهاش لحظاتي پيش در پيچ آن از نگاهش پنهان شد. او آمده بود تا از عليرضا براي همراهي در سفر مشهد، وعده بگيرد، اما عليرضا كه همه وجودش ملال و يأس بود، به او جواب رد داد.

خيابان همچنان خلوت و بيرهگذر بود. فقط گاهي نيزه چراغ اتومبيلي تاريكي شب را ميدريد و عبور پر سرعت ماشيني از برابر پنجره بسته اتاق، براي لحظهاي كوتاه سكوت را ميشكست و باز سايه سنگين سكوت بر فضاي خيابان ميافتاد و سكوت، آنقدر سنگين بود كه صداي پاي باران بر آسفالت خيابان، از پشت پنجره بسته اتاق هم به گوش ميرسيد. سكوت در خانه او مچاله شده بود و آزارش ميداد. دلش ميخواست كسي بيايد و آن سكوت غم بار را از خانه بتكاند و او را از ملال و دلتنگي برهاند. نگاهش در پي يافتن يك هم صحبت بود، كه رعدي غريد و سكوت خيابان را شكست. باد تندي وزيدن گرفت و موج خفيفي از بوي رطوبت باران و آواي حزين نوحهاي غمگنانه را از لاي درز پنجره، به داخل اتاق كشاند. با شنيدن آواي حزين نوحهخوان، برقي در ذهن پر ملال عليرضا جهيدن گرفت. از اينكه تا آن موقع چنان فكري به ذهنش نرسيده بود، خود را شماتت كرد. خيزي شادمانه برداشت و پنجره را گشود.

باد، نرمههاي باران را به صورتش پاشيد و او را غرق در لذت و شادابي كرد. از پيچ خيابان سايه پسرخالهاش هويدا شد. عليرضا سرش را از پنجره بيرون برد و صدايش را به بيرون فرستاد:

ـ آهاي... پسرخاله!

پسرخاله، با شنيدن صداي عليرضا، به سمت او رفت، وارد خانه شد و عليرضا به استقبال او، تا جلوي در رفت.

ـ سلام پسرخاله!

ـ سلام، چي شده عليرضا؟

ـ من هم ميآيم، ميخواهم روز رحلت پيامبر(ص) در مشهد باشم.

ـ چه خوب. پس مسافري؟ قدمت روي چشم! اسمت را توي كاروان مينويسم.

شهر شلوغ بود و سياهپوش، هيأتهاي عزاداري تمام خيابانهاي منتهي به حرم را پر كرده بودند. تا چشم كار ميكرد، علم، بيرق و سينهزن و زنجيرزن بود. عزاداران مويهكنان و نوحهخوان، به سمت حرم ميرفتند و عليرضا قطرهاي از آن درياي پر تلاطم انساني بود، كه با چشماني پر اشك و قلبي پر سوز بر ويلچرش نشسته بود و به سوي حرم ميرفت. احساس عجيبي داشت. پر از شادماني كودكانه بود. انگار خوني داغ و جوشان در زير پوستش جريان يافته بود. قلبش مثل دريايي عظيم كه توفاني شود و موجها را به ساحل بكوبد، ميتپيد و او صداي ضربان قلبش را در آن همهمه و شلوغي، به خوبي ميشنيد. وارد حرم شد، نور درخشان آفتاب همه صحن را پر كرده بود. عليرضا روبروي پنجره فولاد ايستاد و از همانجا دلش را به مشبكهاي طلايي ضريح گره زد. عجز اشك در نگاه ملتمساش پيدا بود:

اي امام غريب! نميدانم چه شد كه دلم يكباره هواي تو را كرد و آمدم به زيارتت. توفيق را ميبيني؟ درست روزي آمدم كه مقارن با سالروز شهادت توست. به مظلوميت تو قسم، ديگر تحمل ندارم. كمكم كن و از اين رنجوري نجاتم بده. سالهاست اسير غم اين دردم، اما هيچ وقت دلم چنين روشن هواي تو را نكرده بود. حتماً حكمتي در اين تمنا و در اين هواي خوش زيارت وجود دارد.

از ويلچرش پايين رفت و خود را كشان كشان تا پنجره فولاد رساند. رشتهاي را بر مشبك ضريح گره زد و خود به نماز و نياز استاد. تا شب در آنجا دخيل نشست و تمام خاطرات گذشته را جلوي چشمانش، دوباره جان داد. بلا با درد پا به سراغش آمد و كم كم توان حركت را از او گرفت و او را زنداني چرخ و عصا كرد. از شرم و خجالت و زخم زبان بچهها، ترك تحصيل كرد و گوشهنشين خانه شد. با كسي حرف نميزد و مثل تخته سنگهاي كوه، بيحس و ساكت شده بود. به وضوح ميشد فشار اندوه را از خطوط چهره و از نگاه محزونش خواند. پدر، مادر و برادران و خواهرش از ديدن او در آن حالت، رنجور و ملول بودند و روز به روز بر افسردگي و يأس آنان افزوده ميشد. آنها براي بهبود عليرضا به هر دري زدند، از زمال و دعانويس گرفته، تا دكتر و آزمايش و بيمارستان، اما فايدهاي نداشت. او ديگر از همه جا و همه كس نااميد شده بود، كه پسرخالهاش به او پيشنهاد كرد با هم و همراه هيأت عزاداري به مشهد بروند:

ـ با اين پاي عليل چطور بيايم؟ سربار و مزاحم شما ميشوم.

اما يكباره فكري به ذهنش آمد. دخيل بستن به ضريح امام(ع). پسرخاله را صدا زد و با او راهي سفر شد. سفر عشق.

صداي صلوات و ذكري مبهم از فضاي پر همهمه صحن در گوشش پيچيد. از رؤيا بيرون آمد. شب شال سياهش را در همه جاي صحن گسترده بود. نگاهش را به آسمان دوخت و به ستارگاني كه در آن سوسو ميزد، از احساس فرحبخشي كه همه وجودش را پر كرده بود، غرق لذت شد. از دورها، آنجا كه بام حرم با آسمان يكي شده بود، ستاره كوچكي هويدا شد و پيش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنايي فوقالعادهاش تمام اطراف او را فرا گرفت.

حسي به درونش سرك كشيد، داغي مطبوعي به جانش افتاد و زواياي روح و جسمش را كاويد، پاهايش از هرم گرم آن لهيب، جاني دوباره گرفت و چيزي در درونش بيقراري كرد. ندايي دروني به او فرمان برخاستن داد و... برخاست. گره نخ از مشبك ضريح سر خورد و جلوي پايش بر زمين افتاد. او شگفتزده در خود نگريست كه بر پاي خود ايستاده و از ناتواني پاهايش خبري نيست. مجموعهاي در هم از مويه و گريه شد. گريهاي كه فرياد شادي او را در پي داشت. با غريو شادي او سكوت، تركيد و صحن حرم پر از همهمه عاشقانه شد. بوي تند و مطبوع عود در فضا پيچيد. عليرضا در درياي آغوشي كه به رويش گشوده شده بود، غرق شد. بر دستها بالا رفت و در امواج پرتلاطم آن شنا كرد و گريست. اشكهايش، مثل قطرات باران بر سر جمعيت باريدن گرفت.

/ 1