شرح خطبه توحیدیه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح خطبه توحیدیه - نسخه متنی

سید ابوالحسن رفیعی قزوینی؛ محقق: مهدی شکیبانیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

کيهان انديشه- ش79 ، مرداد و شهريور 1377

شرح خطبه توحيديه

سيد ابوالحسن رفيعي قزويني

تصحيح: مهدي شکيبانيا

مقدمه

فيلسوف الهي، حکيم اشراقي، متأله صدرايي، ‌فقيه اصولي، جامع معقول و منقول،‌ حضرت آيت الله العظمي سيد ابوالحسن رفيعي قزويني در سال 1315 ه‍ .ق در شهر قزوين در بيت علم و سيادت متولد شد. معظم له فرزند حجت‌الاسلام ميرزا خليل، فرزند آيت الله ميرزا رفيع قزويني است که اجدادشان همه از فحول علماي قزوين بودند و نسب شريف ايشان به حضرت اباعبدالله الحسين مي‌رسد. جد مادري وي، ‌حاج سيد علي مجتهد قزويني، ‌صاحب حاشيه بر «قوانين الاصول» مي‌باشد. علامه فقيد، علوم ادبي و بلاغي را در مدرسه صالحيه نزد اساتيد آن مدرسه فرا گرفت. دوره سطح فقه و اصول را در حاج ملا علي طارمي آموخت و مقداري از خارج فقه و اصول را در محضر حاج ملا علي اکبر سيادهني (متوفي 1340 ه ـ ق) ـ که از شاگردان شيخ انصاري در قزوين بودند تلمذ کرد. در سال 1333 ه . ق براي ادامه تحصيل به تهران هجرت نمود. در تهران،‌ نزد اساتيدي چون: شيخ عبدالنبي نوري، ميرزا مسيح طالقاني، سيد محمد تنکابني و شيخ محمدرضا نوري، ‌به تحصيل فقه و اصول پرداخت. حکمت را نزد فيلسوف بزرگ ميرزا حسن کرمانشاهي فرا گرفت. در زمينه رياضيات و هيأت از محضر ميرزا ابراهيم زنجاني و شيخ علي رشتي استفاده نمود. از ديگر اساتيد ايشان مي‌توان به: ملا معصومعلي هيدجي زنجاني، حاج فاضل رازي شميراني و ميرزا محمود رضواني قمي اشاره کرد. آن جناب در سال 1338 به قزوين مراجعت نمود و پس از يک سال توقف به تهران بازگشت. در آنجا به تدريس فقه و اصول و حکمت در مدرسه عبدالله­خان پرداخت. سال 1340 به قم مسافرت نمود و در درس خارج حضرت آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي (رض) شرکت کرد و در همان سالها در حوزه قم به تدريس حکمت و تفسير اشغال داشت. مرحوم استاد شهيد مطهري (ره) درباره ايشان چنين مي‌نويسد:

«پس از تأسيس حوزه علميه قم در سال 1340 به وسيله حاج شيخ عبدالکريم يزدي، ‌خود به تدريس منظومه و اسفار اربعه پرداخت و فضلاء از درسش استفاده مي‌کردند. استاد بزرگ ما آيت الله (العظمي) خميني (مد ظله) شرح منظومه و قسمتي از اسفار را نزد او خواند. او را بالخصوص از نظر حُسن تقرير و بيان مي‌ستودند. مرحوم رفيعي در زمان حيات مرحوم آقاي حائري به قزوين مراجعت کرد.))

در سال 1348 به قزوين مراجعت نمود و تا سال 1380 در موطن خود به منبر و محراب و تدريس حل و عقد امور عمومي به مدت 28 سال اشتغال داشت. سال 1380 ه ‍. ق به تهران بازگشت و در مدرسه صدر اقامت گزيد تا پايان عمر در آنجا ماند و به ترتيب شاگردان همت گمارد. از مهمترين شاگردان آن حکيم فرزانه، مي‌توان به اين بزرگان اشاره کرد‌:

مرحوم آيت الله سيد مصطفي خميني ( ره).

مرحوم آيت الله سيد جليل زرآبادي ( ره).

حجت الاسلام آقا سيد رضي شيرازي.

مرحوم حجت الاسلام شيخ محمد حسين اويسي (ره) ساکن قزوين.

آيت الله حاج سيد محمدرضا کشفي.

دکتر سيد حسين نصر.

آيت الله حسن حسن زاده آملي.

آيت الله آقا سيد جلال الدين آشتياني.

دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني و بسياري ديگر که ذکر نام تمام آنها از حوصله اين مختصر خارج است.

آيت الله العظمي، رفيعي قزويني (رحمة الله عليه) علاوه بر اينکه شارح بزرگ حکمت صدرايي در زمان معاصر بوده، در مباحث مختلف فلسفي داراي استقلال رأي و استنباط فلسفي بودند. از اختصاصات فکري ايشان از جمله در مباحث معاد، اتحاد عاقل به معقول، مراتب عقل، معراج، حدوث دهري و بسياري مباحث ديگر مي‌توان نام برد که معظم له آنها را به صورت رسائل مختصر و حواشي بر‌کتب مختلف تحرير نموده‌اند. معظم‌ له در وجازت و مختصر نويسي در ميان همگنان خود بي‌نظير بود و خاطره بزرگاني چون مفيد و فارابي را در خواننده زنده مي‌کند.

از مجموع بيش از پنجاه رساله و حاشيه بر کتب مختلف، به آثار زير اشاره مي‌شود:

رساله در رجعت و معراج ( چ)

بحث شريف معاد ( تقريرات) (چ)

اتحاد عاقل به معقول (چ)

اسرار حج (تقريرات) (چ)

شرح دعاي سحر (عربي) (چ)

رساله حول عقايد الاماميه (چ)

حاشيه المعلقة‌، حاشيه بر عُروة الوثقي (عربي) (چ)

رساله هداية الانام (رساله عمليه) (چ)

حواشي بر توضيح المسائل آيت الله العظمي بروجردي (ره) (چ)

رساله قوه مولده (چ)

رساله در وحدت وجود (چ)

رساله در حرکت جوهريه (چ)

حاشيه بر اسفار اربعه و منظومه سبزواري

کتاب الصلوة، الزکوة، الخمس، الحج و المکاسب

حاشيه بر زکوة حاج آقا‌ رضا همداني

رساله مناسک حج (چ)

حاشيه بر کفاية الاصول و بسياري ديگر که احصاء آن موجب اطاله کلام است.

حکيم فرزانه، علامه سيد ابوالحسن حسيني رفيعي قزويني، پس از بيش از شصت سال مطالعه و تحقيق در علوم عقلي و نقلي‌، سرانجام در ماه محرم 1396 ه‍ . ق در تهران نداي حق را لبيک گفت.

اما نسخه‌اي که به فضل الهي در اختيارم قرارگرفت مجموعه‌اي است از خطي، مشتمل بر دو قسمت: قسمت اول آن، همين رساله شرح نهج البلاغه مي‌باشد و رساله دوم «رساله در رجعت» است که معظم له آن را در شوال 1353 ه ‍. ق تحرير نموده‌اند و چندين بار طبع گرديده است. رساله اول، يعني شرح نهج البلاغه ـ که شرح خطبه اول نهج البلاغه مي‌باشد ـ راقم ندارد و تاريخ نگارش آن نامعلوم است؛ اما تاريخ رساله رجعت در پايان آن رساله، سال 1359 ه . ق رقم خورده است: «قد فرغت من تسويد هذه النسخه في يوم العاشر من شهر محرم الحرام سنه 1359.»

از آنجا که رساله شرح نهج البلاغه مقدم بر رساله رجعت استنساخ گرديده تاريخ بازنويسي آن رساله هم احتمالاً نزديک به همان تاريخ خواهد بود. متأسفانه نسخه اصلي به خط مؤلف، يافت نشد.

مرحوم رفيعي در اين رساله، به مقتضاي عبارت، به شروح فلسفي. عرفاني و طبيعي پرداخته‌اند؛ به عنوان مثال : آنجا که مولي­الموحدين، خداي سبحان را از ايجاد رياحِ وَزَنده و افلاک دوار، تسبيح کرده‌اند، شارح معظم به تفصيل درباره حکمت طبيعيِ رياح و فلک ـ آن‌‌گونه که در حکمت قديم آمده ـ قلمفرسايي نموده‌اند. همچنين در آنجا که خطبه، صبغه عرفاني و يا فلسفي دارد، تفاصيل عرفاني و فلسفي آورده شده است. مؤلف بزرگوار، پس از ترجمه عبارت به زبان پارسي، در صورت لزوم، نکاتِ فلسفي يا عرفاني و يا طبيعي را با عناويني از قبيل: اشارة عرفانيه، کلمة نوريه، هداية حکميّه و در نوريه و امثال آن که در سراسر رساله هيچ يک تکرار نمي‌شود ـ مشخص نموده‌اند متأسفانه رساله شرح نهج البلاغه نا‌تمام است و قريب دو فراز و اندي بيشتر از خطبه اول نهج البلاغه شرح نگرديده، ولي احتمالاً فرازهاي بيشتري، بلکه خطب بيشتري را شرح نموده‌اند. در همين رساله آمده است که: «در خطب بعدان شاء الله مشروحاً القاب و اوصاف آن جوهر نوراني [حقيقت محمديه] ذکر خواهد شد. حضرت از خلقت عالم اجسام در اين مقام فقط اکتفاء به ايجاد آسمانها و ملائکه فرموده‌اند.» ليکن در شمار آثار ايشان، اثري از شرح نهج البلاغه نيست. نگارنده بسيار اميدوار است که توانسته باشد با احياي اين اثر، خدمتي به شخصيت علمي ايشان نموده باشد.

سخن آخر اين که: اين رساله متعلق به کتابخانه محقق کتاب شناس «حجة­الاسلام حاج سيد جمال­الدين زرآبادي» است. اگر چاپ اين اثر خدمتي باشد، مرهون آن جناب است. و السلام

بسم الله الرّحمن الرّحيم/ حمد بى عدّ و ستايش بي‌حدّ، ذات اقدس واجب الوجودي را سزاوار و لايق است که بر حسب حکمت کامله و قدرت شامله، صفحه ظلماني عالم امکان را به نور تجلي خويش منور گردانيد. و مواد قابله و استعدادات ذاتيه را از حيّز بيچارگيِ قوه و استعداد، به عزّت قضاي وسيعِ فضيلت و کمال، خارج فرمود، مبدعي که به يک تکلم تکويني و انبساطِ نفس رحماني، تمامت حقايق را به حمد و ثناي خود گويا گردانيد؛ صانعي که به قوت تأثير و حسنِ صنع وابداع چنان عالم ارواح مجرده نورانيه را با نشئه ماديه ظلمانيه مرتبط و متعلّق فرمود که آثار قدرت و اطوارِ عظمتِ انوار روحانيه و مبادي عاليه و عقول قادسه در مظاهر و مجالي جواهر و اعراض عالم ماده، عيان و آشکار گرديد. و حقايق علوم و حِکَم و معارف الهيّه که از عالم علم غيرمتناهي آن حضرت بر ارواحِ انبياء مقربّين و اولياء متألّهين فائض گشته، در الواح الفاظ و عبائر فصيحه و خطب بليغه، صورتِ پيدايش به خود گرفت.

و درود نامحدود بر روح مطهر و قلب منور و جسد ازهرِ حضرت عقل کل و جوهر دانش و بينش، افتخار کائنات و مفخر ممکنات، غايتُ الغايات و اوّلُ الصوادرِ في البدايات. مشکوة الهُديه، و مصباحُ التّقي، قرّة الانبياء والمرسلين، الکاشفُ عن رموز ربّ العالمين، سيّاح فيافي اللاهوت و سـبّاح بحار الجبروت، في صورة النّاسوت، المبشِّر بوجوده في الاوّلين و الاخرين، محمّد(ص)، خليفه الله و رسوله في العالمين و علي الانوار الزّاهرة و الاشباحِ الطّاهرة من آلِه و اولادِه، عذاب و نکال و بُعد و دوري بر دشمنان آنان باد.

و بعد، بر مراياي ارواح پاک و الواح قلوب تابناک، ‌هويدا و عيان است که علم توحيد و فنّ علم الهي که مقام عرفان و يقين به معارف الهيّه و رسوخ در اعتقاد به مراسم مبدأ و معاد که خلاصه آن در لسان اسلام، تعبير به ايمان است، آخرين نتيجه استکمال بشريت و نهايت سير انسانيت [است] همچنانيکه هويداست که هرگاه انسان با تمامت عزم و اراده در جميع مراتبِ ترقّيات وهميه حيوانيه، سعي کند و در نتيجه به اعلي مدارج مشتهيّات خود از مال و جاه و شهرت و سائر ملاذّ حيوانيه وهميه، نائل شود، بالاخره به حال اطمينان و سکون نفس و راحتي انديشه نرسيده و بلکه همواره در اضطراب و حجاب تعلقاتِ مضيقه عالم طبع، گرفتار است.

راد مرد بزرگ، کسي را گويند که در سير تکويني و تشريعي و حرکات استکماليه خود، در مقامي راسخ شود که وارسته از تعلّقات و علايق گردد و حالت سکون نفس و جمعيّت قوا و صورت توحيد و يگانگي در اجزاء وجودش پيدا شود و همگي اعضا و جوارح و قواي روحانيه و جسمانيه، به يک وجهه متوجّه و مطّرز به طراز وحدت شوند و هيکل وجود بشري مخلّع به خلعت تفريد و توحيد گردد و در حد استواء و علم و عرفان به مقام استقامت تمکين واصل شود و مخاصمه و منازعه از مملکت وجود برافتد و تجاذب و تنازع مابين مقتضيات قواي مختلفه، از بين برود. و اين معني که سعادت، حقيقت بشريت است و در اين مرحله دنيا و برزخ و محشر و ظاهر و باطن و صورت و معني و روح و جسم، همگي در نظر سالک و راهرو يکي شوند ؛ به حکم محکم آيه مقدسه « الا بذکر الله تطمئنّ القلوب» [ رعد/13 ] منحصر به همان توحيد است که در دارالشّفاي اطبّاء روحاني علاج امراض روحانيه بشريه منحصر بشريت، توحيد است.

حتي بزرگان و اعا‌ظم از حکما و متألّهين از اقدمين، در جميع شعب علوم و فنون از طبيعي و رياضي و الهي و علم سياست مدن و تهذيب اخلاق و هکذا، همين معني را وجهه نظر خود قرار داده‌اند؛ چه، آنکه بحث از علم طبيعي نمايند ولي به نهجي که بالاخره منتهي به حکمت و قدرت کامله الهيّه شود که اسرار حکمت خود را در در وعاء طبيعت وديعه نهاده؛ و در بحث از علوم رياضيه وقتي که بحث از کيفيت حرکات افلاک و روش ستارگان نمايند، همين طريقه سو مي‌پيمايند. مثلاً وقتي که مدار «فلک اعظم» و منطقه «فلک الافلاک» را که موسوم به دايره «معدل النهار» است، بيان کنند و مدار فلک هشتم را که موسوم به دايره «منطقه البروج» بود، شرح کنند و گويند که اين دو دايره عظميه با يکديگر تقاطع کنند بر دو نقطه که يکي اول «حمل» و ديگر ابتداء «ميزان» است؛ در ضمن، حکمتها و اسرار الهيّه را در اين وضع غريب، ذکر نمايند.

غرض اينکه سرّ توحيد به واسطه عظمت و احاطه آن، در همه ساري و حُکمش بر همگي علوم و معارف و حقايق جاري است. و چون مجموعه مقدسه کامله نهج‌البلاغه که مجمع خُطَّب و گفتار بلاغت آثار حکمت شعار حضرتِ قبلةُ الموحّدين و قرة عيون المعارفين و امام المتألّهين، قطب سماء العلم و العرفان و مرکزُ فلک الشهود و الايقان، امير المؤمنين ـ عليه سلامُ اللهِ ربّ العالمين و سلامُ ملائکتِه و جميع خلقِه اجمعين ـ است؛ دريايي است موّاج و بحري است زخّار که حقايق علم توحيد در امواج او نمايان، و مراتب سير و سلوک و تکميل نفس و زهد و تقوىه از ظاهر او عيان، و در مقرِّ بي‌پايانش جواهر مخزونه و دُرَرِ عاليه علم الهي نهان و پنهان است.لهذا در اين اوان بر حسب استعداد فطري و سعادت جبلّي، بعضي از متدّينين درخواست شرحي و ترجمه بعضي ازخُطَب نهج‌البلاغه نمودند، به قسمي که به لسان پارسي ترجمه عبارات شريفه شود. و در ضمن آنچه را از مطالب عليه برهانيه و ذوقيه که مقام اقتضاء کند، به نهج اختصار و مراعات، توضيح و تسهيل در فهم آن ذکر گردد و اين احقر«ابو الحسن الحسيني القزويني» تقاضاي آنها را قبول؛ و شروع به مقصود؛ و توفيق و تأييد از حضرت حق ـ عزّ اسمه ـ و روحانيت صاحب خطبه خواستارم.

فنقول مستغيثاً بالله سبحانه :

فصل

در بيان خطبه مفصله در توحيد و تمجيد حق ـ از اسمه ـ و بيان خلقت

قال عليه السلام «الحمد لله الذّي لايبلغ و مدحتهُ القائلون، ولايحصي نعمائه العادون ولا يؤدي حقّه المجتهدون.»

شرح ـ مي‌فرمايد: ستايش سزاوار و اختصاص به حقيقت مقدسه ذات مستجمع صفات جمال و جلال دارد که نمي‌رسند به حقيقت مدح و ستايش آن حضرت، اهل لسان و سخنوران، هرچند که صاحب طلاقت لسان و فصاحت بيان باشند. چه، آنکه حقيقت مدح و ستايش، وقتي ممکن است که ستايش کننده احاطه کامله و معرفت تامّه به حقيقت ذات ممدوح و صفات آن و آثار و افعال او داشته باشد و پس از احاطه علميه به مجد و عظمت ممدوح، مطابق فهم و عرفان خويش، مدح و ستايش کند. و اين معني که احاطه به حق تعالي بود از براي ممکن بالذات، محال[است]. چه، که ذات حق غير متناهي است و صرف وجود و کمالات وجود است و ممکن، محدود و وجودش داراي حد مخصوص؛ و محال است که محدود و ناقص، احاطه به محيط و کامل بالذات پيدا کند. و همچنين صفات حق غير متناهي است و از حيطه ادراک قوه بشريه خارج است. و اما افعال حق؛ پس آن اگر چه هر يک از افعال در مرتبه خود محدود است، ولي مجموع افعال حق از مبدعات و مخترعات و مکوّنات از حيث عدد، غير متناهي است و احاطه علميه ممکن به غير متناهي عددي هم، محال است. اين است که در جمله ثانيه از خطبه مي‌فرمايد که به شمار نمي‌آورند نعمتهاي الهي را اهل حساب و عدد، يعني هر قدر انسان در علم حساب ماهر باشد، بالاخره عدد محدود متناهي را به شمار آورد؛ نه نعم غير متناهيه.

تحقيق

بدانکه محققين را عقيدت بر اين بود که معلول و مخلوق چنانکه در حد ذات و ابتداء وجود، محتاج به علت مؤثره و خالق بود در بقاء و آن ثاني و هکذا محتاج به تأثير علت باشد. چه، آنکه ممکن ذاتي لااقتضاء بود نسبت به وجود و عدم، پس چنانکه ايجاد وجود از قوه ممکن خارج است، حفظ وجود و نگاهداري آن هم از عهده ممکن خارج بود. پس مجموعه موجودات عالم امر و خلق در هر آني محتاج به افاضه جديد از مبدأ فيض باشند و نگاه دارنده آسمان ارواح و زمينهاي اجسام و قيّوم عالم، علي الاتصال، تجميع حقايق وجوديه، افاضه وجود کند. و چون عدد آنات مفروضه، غير متناهي است، پس افاضات و تأثيرات حق نيز علي الدّوام، غير متناهي است.

بعد مي‌فرمايد که: ادا نمي‌کنند حق الوهيّت و خدايي حضرت حق را مجتهدين وآن کسانيکه با اجتهاد کامل و زحمت در اداء وظايف خود، سعي کنند، مع ذلک اداء حق نشده؛ چه، آنکه به برهان عقلي که اشاره شد، حق ـ عزّ اسمهُ ـ دائماً متوجه به مخلوق خويش و آثار قدرت خود بود و ايشان را علي الدّوام به ترتبيّت تکويني و افاضه وجود و کمالات وجود، به مقام تکميل و فعليّت رساند. و مقتضاي قاعده تضايف و مطابقت، توجه حق به خلق آن است که خلق نيز علي الاتصال متوجه به حق باشند و غير از ذات اقدس اله، مطلوبي را نخواهند و به جز ذات بي‌همتاي او ذکري نکنند و تمامت وجود خود را علي الدّوام به خدمت حق و اسماء و صفات حسناي آن حضرت، صرف کنند. و آن توجه دائم از خلق؛ يعني بشر عادتاً محال است. پس واضح شد که عباد هر قدر هم اجتهاد در ذکر و فکر و طاعت، کنند حقّ الوهيّت حق، اداء نشده است و اين بيان محکم بنيان از خصائص اين شرح است.

قال عليه السلام:«الذي لايدرکه بعدُ الهمم، ولا ينالهُ غوص الفطن.»

يعني به حقيقت ذات او نمي‌رسند، و ادراک کُنهِ جوهر حق تعالي را نمي‌کند، انديشه و فکر و (؟)هر قدر قوه عقليه از ظاهر عالم حس و خيال به عالم باطن خود و ملکوت گوهر خويش رجوع کند و تجريد کامل کند و نظر علمي خود را منزّه از عوارض ماديّه و هيولانيّه نمايد و فطنت و زيرکي خويش را وسيله قرار داده، در درياي افکار منطقيه و ترتيب حدود و معرّفات، غواصي کند، بالاخره عقاب تيز پرواز فکر از وصول به اوج کبرياي ذات حق که کنز مخفي و غيب الغيوب و مقام عماء و باطن مطلق است، مأيوس و محروم شود؛ به عالم عجز و تحيّر برگردد.

بدانکه در علوم برهانيّه به تحقيق رسيده که تعقّل و ادراک اشياء صورت نپذيرد، مگر به اتحاد عاقل به معقول و اتحاد مدرِک با مدرَک.

همچنانيکه از اقدمين حکماء فرفريوس و از حکماء دوره اسلام، صدرالمتألهين شيرازي (اعلي الله مقامهُ في عليّين) و اتباع آن جناب، همين طريقه را اختيار کرده‌اند و حق همين است. و اجمال توضيح آن، اين است که تا حقيقت صورت علم با ذات عالم و قوه عقليّه سرشته نشود و صورت عقل به رنگ علم بالذّات و الجوهر نگردد، حقيقت تعقل و عرفان صورت نپذيرد. چه، آنکه اگر علم، عرض و نقشي باشد بر ذات عالِم به منزله نقش ديوار، اين علم تقليدي و عاريت بود و جان عالم و قوه عقليه استکمال علمي نيافته و حيات طيّبه معنويّه که اثر علم و عرفان است، در جوهر وجود انساني پيدا نشده است، تا قوه عقليّه تبدّل نشئه به جهت او بشود و از مرتبه نقص ذاتي و جهل، به هشياريِ طبيعي جوهري حرکت نکند، علم نيست و عالم نبايد اطلاق گردد. براهين قاطعه و شواهد ساطعه بر اين مطلب شامخ بسيار داريم که در اين شرح ذکر آن مناسب نيست.پس به اين قاعده، احاطه به ذات حق به جهت ممکن محال است؛ زيرا که احاطه ممکن به واجب، وقتي ممکن است که صورت معقوله واجب که لامحاله غير متناهي از حيث قوه وجود بود، با ممکنِ محدود، متّحد شود و اين خود مستحيل است که متناهي با غير متناهي اتحاد يابد. بلکه يا بايد ممکن از امکان ذاتي و محدوديت خارج شود و با صورت علميّه واجب، تناهي و تنزل کند و همه اقسام محال است و در نتيجه، احاطه ممکن ذاتي به واجب بالذّات محال است.

قال عليه السلام :«الذي ليس لصفته حدّ محدود، ولا نعتٌٌ موجود، ولا وقتٌ محدود، ولا اجلٌ ممدود.»

مي‌فرمايد: از براي وصف و توصيف حق، حد و اندازه نيست؛ يعني توصيف حق به نحوي نيست که در قالب حد و بيان منطقي مثلاً بگنجد؛ مثل اينکه هرگاه سؤال کنند از حقايق اشياء که انسان چه چيز است؟ ملک چه چيز است؟ و آسمان چيست؟ در جواب به جهت هر يک شرحي ذکر مي‌شود مطابق حقيقت او. و ليکن در حق اين معني محال که اگر در حد مخصوصي حق تعالي را شرح بدهي که حق تعالي اين است، محدودش مي‌کني و همين که ذات حق را محدود کردي، در حقيقت منکر ذات مقدسه او مي‌شوي. و از براي حق تعالي، نعت و بيان که او را آشکار کند و به غير کما هُوَ حَقُّه بفهماند، نيست و هم از براي ذات حق تعالي وقت و زمان محدود به حدي نيست و مدّت کشيده شده. به مرور ساعات و ايام نيست. چه، آنکه هر موجودي که واقع در زمان باشد لامحاله محکوم به حکم زمان و متغيّر به تغيير زمان شود. هم چنانکه واضح و عيان است که مکونات و امور طبيعيّه اين عالم از جماد و نبات و حيوان از تغييرات و مرور زمان تغيير يابند و به اختلاف فصول اربعه، احکام و امزجه موجودات طبيعيّه اختلاف پيدا کنند.

پس حق، که تغييرپذير نيست و از عالم حرکت و تغيّر، منزّه است؛ زيرا که تغيّر ذات، مستلزم هيوليه و ماده و فقدان است و اين معاني از صرف الوجود که حالت انتظار و استعداد حصول کمال ندارد، محال است. زماني هم نيست بلکه فوق زمان است و محيط به زمان؛ و کليه زمان که مقدار حرکت کليه عالم طبيعت است، و هرچه که در زمان است از آثار قدرت باهره و سطوت قاهره آن حضرت است؛ پس ذات حق ـ جلت عظمته ـ که علت و مؤثر در زمان است، محال عقلي است که از معلول و اثر خود متأثر شود و منفعل و محاط وي گردد.

کلمه حکميّه

بدانکه محققين در علوم الهيّه، محقّق و مقرّر فرموده‌اند که مجموع اوعيه و ظروف مراتب وجود، سه قسم است:

اول «زمان» است و حقيقت زمان عبارت است از : مقدار حرکت فلک با مقدار حرکت کليه طبيعت که لامحاله حقيقت متغيّره در عالم ماده و اجسام متحقق بود، تا ممکن گردد استناد کليه متغيّرات را به آن متغيّر بالذات و آن حقيقت متغيّره که تأثير در عالم عناصر دارد، با فلک است؛ چنانيکه حکماء اقدمين به همين مذهب قائلند. يا آنکه کره شمس است که در جوّ قائم به مرکزخود است؛ چنانيکه حکماء اروپ [اروپا] و بعضي از سابقين حکماء قائلند. و محققين فرمايند: روح زمان، نسبت متعيّر به متعيّر است؛ مثل نسبت و ارتباط متغيّرات اين عالم از حدوث حرارت و برودت و مرض و صحت به حدود درجات حرکت فلک و انتقالات ستارگان از بُرجي به بُرجي، مخصوصاً شمس که نيّر اعظم است و خليفة الله است در مرحله صورت و ظاهر و اين مقدار از تأثير و مدخليّت تغييرات فلکيّه را که در عالم علوي است از تغييرات و حدوث حوادث اين اعلم سِفلي به هيچ‌وجه، منکر نتوان شد که محسوس است.

دوم؛ «دهر»است و آن نسبت متغيّر است به ثابت. و توضيح آن اين است که چون حقيقتي در عالم ابداع و تجوهر عقلي خود به جهت ثبات و استقرار، مبدأ فيضان عکوس و اضلال و رشحات ذات و اسماء و صفات شود، و مواد مستعدّه که قبول انعکاس و فيضان آن حقيقت را مي‌نمايند، به ملاحظه اختلاف استعداد به مرور زمان به طور اختلاف، قبول عکس و ظلّ آن جوهر عقلي را بنمايند. پس فيض منبسط آن جوهر عقلي از جهتي که مرتبط به همان جوهر ابداعي است، ثابت باشد؛ و از جهتي که در ماده مختلف الاستعداد به نحو اختلاف و تغيّر ظهور نمايد متغيّر باشد؛ از ارتباط اين دو به يکديگر، وعايي اعتبار شود که به لسان الهيين «دهر» گويند.

و مصداق اين معني نسبت ارباب انواع است به مظاهر و اجسام ماديه خود؛ زيرا که عقيده حکماء اشراق بر اين است که از براي هر نوع از انواع ماديّه، مثل: آب و هوا و آتش و خاک و همچنين معادن و نبات و حيوان، اصلي است در عالم روحانيه که به صفت و لبّ جان و گوهر اصلي اين نوع، همين اصل عقلي الهي است و او مربّي ومکمّل فرد جسماني مادي خود است و علاقه خاصه و عنايت مخصوص به تربيت و تکميل مادون و جنس خود دارد؛ زيادتر و قويتر از علاقه‌اي که روح به بدن خود دارد. و حکماء فرس و پهلويان اصرار مفرط و تأکيد عجيبي در اثبات ارباب انواع فرموده‌اند و روح هر چيز را عبارت از همان ربّ النوع دانسته‌اند و قرب و ارتباط و وسيله مرحمت حضرت اقدس حق را به اجسام و عالم طبيعيات، به همان جهت تقرّب ربّ النوع ابداعي دانسته‌اند و براهين قويّه بر اثبات اين عقول مقدسه و جواهر اصليه، در محالّ خود مذکوراست. و سقراط و افلاطون تصورات و تصديقات علوم را که به طور عقلي، انسان ادراک کند، به اتصال به ارباب انواع دانسته. في المثل اگر کسي حقيقت اصليه انسان را به طور کلي ادراک کند و به جنس و فصل احاطه پيدا کند، به همان مقدار روزنه و راه و وصل به جوهر عقلي انسان و انسان عقلي پيدا کرده.

حالا که معني ربّ‌النوع را دانستي، بدان که ارباب انواع، تغيّر ندارد و هيئات انفعاليه و حرکات استکماليه که موجب تغيّر شود بر آنها محال است، ولي مظاهر آنان و طلسمات آنها که انواع ماديّه هستند، در مرکز تغيّر و حرکت، واقع شده و متصل در تغيّر و تبدّل است و اين ارتباط خاص را که اصل آن ثابت و فرع آن متغيّر متحرک باشد، «دهر» گويند.

سوم« سرمد» است و سرمد عبارت است از: ارتباط ثابت به ثابت، بدون اعتبار تغيّر و تجدّد، بلکه ثبوت محض و محض ثبوت و بقاء است؛ و اعتبار حدود و اجزاء و درجات در او محال است. حالي بعد حالي و حدّي بعد حدّي، در او مستحيل است، که روح همگي اوعيه و ظروف وجود همان «سرمد» است؛مثل ارتباط اسماء و صفات حق تعالي به ذات مقدّسه آن حضرت که همواره ذات اقدس، موصوف به صفات حسني و اسماء مقدسه، بدون تغيّري نه در ذات، نه دراسماء و اوصاف، في المثل، اگر به وهم خود خيال کني که در اول مبدأ عالم، چه قسم داراي علم و قدرت بوده، در نهايت و منتهي عالم نيز به همان قسم متصف خواهد بود. و اين معني را که بقاء مطلق و تقرّر صرف در متن نفس الامر است، همان حقيقت صرف الوجود است که در السنه حکماء و المتألّهين جاريست و همان هويت مطلقه محضه که به کلمه مقدسه «هو» در آيات قرآنيه و اخبار نبويه و آثار ولويّه اشاره بدان شده. و از مجموع تحقيقات راجعه به تشريح اقسام سه گانه دانستي که آنچه مناسب با عزّ ساحت حضرت حق است، همان «سر مديت» است. و بدانکه ما اگر در هر مقامي بخواهيم تحقيق مسأله را به نحو اتمّ و اکمل با ذکر آيات و اخبار مناسب آن بيان کنيم، شرح خطب مقدسه به طول خواهد انجاميد و به طور اشاره به جهت ارباب فطنت و صاحبان فطرت حکميّه، کافي است.

قال عليه السلام: « فطر الخلائق بقدرته.»

يعني از جمله اوصاف حق آنکه پديدآورد و خلق نمود مخلوقات خود را به مجرد قدرت و اقتدار ذاتي، بدون حاجت و احتياج به معاون و آلات و ادوات.

بدانکه خداوند عالم، ايجاد عالم را به مجرد اراده فرموده؛ يعني، جهت فاعليت و اقتدار حق، همان خواستن و اراده کردن است که به مجرد خواستن، آن مخلوق در خارج موجود و ظلمت عدم، مبدل به نور وجود مي‌شود و اين قسم از ايجاد، فوق تمام مراتب قدرت و سلطنت و استقلال بر افعال است. و برهان بر اينکه ايجاد عالم به مجرد اراده است آنکه، مجموع عالم امکان به نحوي که هرچه از ممکنات است در او اعتبار مي‌شود، مخلوق حق است و اين مخلوقيت از دو حال خارج نيست: يا به مجرد اراده خلق شده، يا آنکه به استعانت وتقويت قوه امکانيه. اگر به مجرد اراده خلق شده، مطلوب ثابت شد و اگر در ايجاد به قوه امکانيه استعانت نموده، اين محال است؛ زيرا که خود قوه امکانيه از ممکنات، و مخلوق است و محال است که جزء عالم خلق، واسطه در ايجاد و کمک فاعل باشد.

«و نشرالرّياح برحمتهِ.»

ظاهر ترجمه اين جمله، يعني پهن و متفرّق نمود بادها را به رحمت خود.

بدانکه حقيقت باد، هواي متموّج است که وقتي يکي از علل طبيعيه هواء، متموّج شد، باد توليد مي‌شود.و تفصيل علل طبيعيّه در کتب حکمت طبيعيّه مشروحاً، مفصّل و مقرّر است. و اقسام رياح بر حسب مشهور چهار است:

اول «صبا» که از مشرق حرکت مي‌کند، ولي مبدأ حرکت «صبا» فقط نقطه مشرق اعتدال نيست که نقطه طلوع اول حمل است بلکه بيست و چهار درجه از درجات افق را که بشماري به سمت جنوب از نقطه مشرق.

دوم «شمال» که از مغرب حرکت مي‌کند، آنهم بيست و چهار درجه به سمت جنوب توسعه دارد. يعني از هر نقطه از درجات 24 حرکت کند، باد «شمال» بود.

سوم «دبور» از ستاره سهيل به سمت مغرب.

چهارم «جنوب» که از مطلع شمس الي سمت سهيل، و اين مطلب را از بعضي اهل تحقيق نقل نموديم و توضيحي هم بدان داديم، ولي مَدرک اين قول معلوم نيست.

و تقسيم ديگراقسام رياح چهار است:

اول «رياح لواقح»، همچنانيکه در قرآن مجيد اشاره بدان شد که درختان را مستعد ثمر و نتيجه مي‌کند، به مناسبت طبيعي مزاج درخت.

دوم « رياح مهيّجه» که ابرهاي باران‌دار را از محل خود حرکت مي‌دهد.

سوم «رياح طالبه» که به قوّت الهيّه مطابق مصلحت نظام طبيعي ابرها را نگاه مي‌دارند در جوّ هوا.

چهارم «رياح عاصره» که فشار وارد مي‌کنند بر ابرتا آنکه ابرکه قطعه متراکمه از رطوبات است، متقاطر گرديده، به صورت باران به اراضي ريزش کند.

چنانچه گفتيم حقيقت باد، هواء متموّج است و سبب پيدايش آن، اين است که نقطه‌اي از زمين به تابش خورشيد گرمتر از نقطه ديگر مي‌شود و هواي آن نقطه به واسطه گرمي، سبک و منبسط گرديده، بالا مي‌رود و جاي آن در زير خالي مي‌ماند و فوراً هواي نقاط ديگر به سمت آن محل خالي، رانده شده. از توارد و تبادل هواهاي گرم سرد، جنبش و تموّجي به ظهور مي‌رسد که آن را «باد» گويند.در کره ارض سه گونه باد به طور دايم در وزش است:

اول دو باد منظم که يکي از مناطق معتدله به سمت خط استوا و ديگري از خط استوا به سمت قطبين، جاري است.

دوم بادي است که در تابستان از دريا به طرف خشکي و در زمستان از خشکي به طرف دريا مي‌وزد.

و سوم بادهاي نامنظم که به سببي نامعلوم به وزش در مي‌آيد و سير بادهاي منظم را مختل يا قطع مي‌کند؛ مانند بادي که جهت وزش و سيرآن مستقيم نباشد و از شمال يا جنوب شرقي يا غربي بوزد «کژباد» ناميده مي‌شود.

و بادي که مانند ستوني عظيم برمي‌خيزد، گرد وخاک و شن را به شکل برج يا کوهي بلند به هوا مي‌برد و پس از مدتي فرو مي‌نشيند، آنرا «گِردباد» خوانند. باد هر قدر سخت‌تر باشد، سرعت حرکت آن بيشتر است. نسيم بسيار ملايم در ساعتي تقريباً يک فرسنگ طي مي‌کند و سرعت سير تندباد تا به ساعتي سي فرسنگ مي‌رسد.

قال عليه السلام: (( وَوَتدّ بالصّخور مَيَدان ارضِهِ.))

يعني : و محکم گردانيد خداوند به سنگهاي سخت بزرگ که کنايت از کوههاست، ميدان زمين خود را.

ظاهر کلام حضرت اشاره به وضع و چگونگي استقرار کره زمين است. و تحقيق اين مقام اين است که کليه عالم جسماني از علوي و سفلي به شکل کره است در جوّ قرار گرفته و نهايت ارتفاع اين کره، سطح فوقاني و محدّب فلک اعظم و فلک الافلاک است، و مرکز اين کره که نقطه اي بود که از هر سمت از محيط اعظم، خطي به او وصل کنند، همه خطوط مساوي بود، عبارت از مرکز زمين بود و چون وضع طبيعي زمين و افلاک کروي است، پس کره ارض از هر طرف که ملاحظه شود، دوري او ازمافوق و محيط به خودش يکسان است. هم چنانکه کره ارض طبعاً ميل به فوق و سمت بالا ندارد؛ همين قسم ميل به سمت پايين هم ندارد؛ زيرا که دور محيط همه اجزاء او نسبت به زمين، محل اجنبي و مکان طبيعي نيست، بلکه مکان طبيعي زمين، همان محلي است که استقرار دارد.

بلي، همگي اجزاء زمين، به حُکم طبيعي، ميل دارند که در نقطه حقيقي وسط زمين و مرکز هندسي ارض واقع شوند، و ليکن مجموع اجزاء چون اين قصد را دارند، به حکم تدافع و مدافعه از جميع جوانب، نتيجه اين شد که زمين در وسط عالم قرار گرفت بدون اضطراب. پس فرمايش حضرت در اين جمله، کنايت از ثقل و سنگيني طبيعي الهي اجزاء ارض است که نتيجه آن، قرار گرفتن در مرکز طبيعي است. بفهم و قدر بدان که بهترين محتملات فرمايش حضرت (عليه لسلام) آن بود که بيان شد.

تحقيق و توجيه عرشي

بر عاقل متفطن لبيب و هوشمند اديب، پوشيده نماند که ارضِ قابليت و استعدادِ مجموعه عوالم جسمانيه و صور طبيعيه هيولاي اولي است که مادة المواد و خميره و طينت حقايق اجسام است. پس به نظر باطن و تأويل، ممکن است که مراد اين باشد که ارضِ قابليت غير متناهيه ماده اولي را که از ضعف وجود و فقدان فعليات، مضطرب و نزديک به افق عدم و بطلان بود، به اوتاد و زمينهاي سنگين، صور نوعيه و فعليات و کمالات اوليه و ثانويه، محکم و مستحکم وآبرومند گردانيد و از حالت وحشتِ نيستي و اضطرابِ عدم، به سکون و اطمينان فعليت و تحصل آورد.

و همچنين محتمل است که مراد به ارض، مرتبه عقل هيولاني انساني بود که به مثابه صفحه بي نقش و نگار، خالي و عاري از صور علوم و ادراکات بود و نسبت به معقولات و صور عقليه، قوه و استعداد محض است. و مراد به صخور و سنگيني، عظمت و اقتدار عقل بالفعل است که پس از فيضان و اعطاء صور معقوله از عالم الهي، از مرتبه عقل هيولاني به مرتبه عقل بالفعل برسد و سلطان مقتدر عالم علم و دانش و فکر شود.

قال عليه السلام: « اول الدّين معرفته و کمال معرفته التّصديق به،»

يعني، مبدأ ديانت، معرفت و شناختن حق است و اين معرفت، مراتب مختلفه دارد. کمال معرفت و عرفان، آن وقتي است که عارف تصديق به حق کند.

بدانکه هر گاه چيزي را بخواهيم به حقيقت او را ادراک و تعقل کرده و احکام و احوال او را بدانيم، محتاج به حرکت فکريّه و انتقالات ذهنيه و سير کردن عوالم مرتبط به آن چيز خواهيم بود. قدم اول که در سفر الي الله و سير الي الحق، لازم است تصور حق به قدر مقدور و به مقدار تجلي حق در حضرت سالک و موطن اوست. چه، آنکه احاطه به تمام حقيقت به حق محال است، چنانکه دانستي. پس آنچه ممکن است، تصور حق است به نحوي که اتصال به او داريم و از درياي بي نهايت فيض او در وجود محدود خود، مشاهده آثار قدرت و اطوار عظمت مي­نماييم. چنانيکه از حضرت ثامن الائمة و قبلة العارفين، مولانا علي بن موسي الرضا (عليه و آبائه و ابنائه الطاهرين، آلاف السلام) منقول است ‌که‌ فرموده: «فلاعلم اولوالالباب ان ما هنا لک لا يعلم الا بما ههنا» مقصود اين است که از براي حق، سه قسم از تجلي و ظهور است:

تجلي اول، عبارت از تجلي ذاتي است که عيان بودن ذات اقدس به حقيقت خود از براي خود. و اين قسم از تجلي و ظهور، از خصايص حضرت کبريايي است و به جهت غير محال است. چه، آنکه محاط مطلق، محيط مطلق نشود.

تجلي دوم، تجلي صفاتي است که عيان شدن ذات اقدس به اوصاف و شؤون جمال و جلال که در لسان اهل­الله، از اين مقام تعبير به مقام و احديت و حضرت علم کنند. و اين قسم از تجلي اگر چه به تمام حقيقت، مختص به حضرت احديت است، و ليکن براي بشر هم راهي به اين تجلي به قدر مرتبه خود هست. و منشأ بعثت انبياء و انزال کتب سماويه، همين تجلي است که به تصفيه و تکميل انبياء و ارشاد و تربيت ايشان، صفحات قلوب و ارواح بشريه از کدورات عالم هيولي پاک شده، از عالم اسماء و صفات، انوار صفات، اشراق و تابش بر قلوب نموده، از دنيا به آخرت و از حس به عرفان حقيقي، ايشان را برساند که معني حقيقي «و يعلمهم الکتاب والحکمة»{ بقره/151 و129 ـ آل عمران/164}

که در قرآن الهي فرموده اين است. و هم دعاهاي وارده از ائمه حکمت و عصمت و طهارت (عليهم السلام) راجع به همين معني است که همه آن ادعيه بر حسب مفاد و مضمون، اشارت و تلقين به اوصاف مقدّسه و مقدمه تجلي صفاتي حضرت رب­العالمين است. چنانيکه دعاي مبارک «جوشن کبير» و «مشلول» و ساير ادعيه شاهد بر اين معني باشند.

سوم تجلي افعالي است که عيان شدن حق به آثار و افعال و ظهور در مظاهر کثرت و نمايان شدن اصل در فرع و دريا در قطره و کل در جزء و علت اولي در معلومات است. و روح اين تجلي، امري است يکتاو بسيط و يگانه که عبارت از وجود منبسط و رحمت واسعه و فيض ساري است و در حقيقت، حقيقت محمديه خاتميه که آبروي عالم امکان و درخشندگي جسم و جان است، اين وجود منبسط است قال الله تعالي «وماامر نا الا واحدة» [قمر/50] يعني نيست امر تکويني و ايجاد ما مگر يکتا و يکسان و بسيط ـ و در جاي ديگر اشارت به همين روح ساري. [منه] فرموده به کلمه مقدسه «کُنْ» که آنچه در عالم پندار و نشانه امکان، عيان است در ضمن کاف و نون که حقيقت اختراع است پنهان است؛ فافهم.

نتيجه، پس اينکه فرمود اول دين، معرفت حق است، مقصود اين است که به ترتيب طبيعي، انتقال به عالم ربوبي و تصديق به صفات و کمالات و بالجمله تصديق به مقام ربوبيت و الوهيت که دارا بودن اصول صفات و کمالات وجود است، بعد از مقام عرفان و شهود حق است. به شهود آثار و افعال، اول عرفان به حق لازم است در مطالعه آثار، که عارف سالک بداند که مجموع عالم خلقت، مرتبط به مبدأ و خالق است و اين نمايان شدن و رو به هر جانب کردن، صاحب روئي و تجلي کننده را سزاست «بعد تجلي صفاتي و اصل شده که مبدأ و خالق اين عالم امکاني، مجمع جوامع جمال و جلال اوصاف وجود است. پس فرمايش حضرت که فرمود «اول الدين معرفته» اشاره به تجلي افعالي است و فرمايش ديگر «و کمال معرفته التصديق به»، اشاره به تجلي صفاتي است.

قوله عليه السلام: «و کمال التصديق به توحيده.»

يعني پس از تصديق و اعتقاد به مقام ربوبي، تکميل اين اعتقاد و ترقي آن به اين است که حق را توحيد کند.

يعني اعتقاد به وحدت و يکتايي مقام الوهي و ربوبي بنمايد که ذات حق واحد است به وحدت حقه حقيقيه و ثاني در وجود ندارد. هر چه هست، همان است و باقي عرصه مملکت او و محل حکم و نفوذ امر اوست و صفحه امکان سرتاسر تخت سلطنت وتجلي واقتدار وعظمت آن حضرت است؛ بلکه باقي هر چه هست عکس او، نمايش جلال و جمال او و آيينه خانه جمال بي‌نهايت او است.




  • فرستاديم آدم را به بيرون
    جمال خويش بر صحرا نهاديم.



  • جمال خويش بر صحرا نهاديم.
    جمال خويش بر صحرا نهاديم.



بدانکه مقام توحيد از اعظم مقامات و افخم منازل و مراحل است و همگي عوالم عقليه و نفسيه و بشريه و بالجمله عالمِ ملکوت اعلي و اسفل و امر و خلق و عالم عقول مجرّده و ملائکه مقدسه و انبياء عظام و اولياء کرام و صفات بشر، به همين ميزان مستقيم سنجيده شده و ترقي و تنزّل آنان معلوم مي‌شود. قرب به حق و بُعد از حق، سعادت و شقاوت، مقصود از عالم تکوين و عالم تکليف و قرة‌العين انسان، وجود و هيکل هستي، همين توحيد است. تفصيل مراتب انبياء که فرموده: «و تلک الرسل فضلنا الخ» [بقره/253] در همين مقام است.

مَلَک شدن و داخل در شهر رحمان،از برکت توحيد است. و ابليس شدن و اسير شدن در حکم قهّار، از عدم توحيد است. و علم توحيد نسبت به جميع علوم شرايع و اديان و مذاهب، به مثابه درياي موّاج است، نسبت به قطرات و رشحات دريا. و اگر ما بخواهيم شرح مناقب و فضايل توحيد را با مراتب توحيد که اهل الله فرموده‌اند بيان کنيم، کلام به طول خواهد انجاميد. و انسب آنکه برهان بر توحيد اقامه نمائيم، به نهجي که اثبات وحدانيت حضرت حق را نموده، سالک را بصيرت و عرفاني حاصل شود. پس مي‌گوييم:

برهان عقلي بر توحيد واجب الوجود بالذّات ـ جلّ مجْدُهُ ـ آن است که واجب الوجود به حکم عقلِ صريح بايستي مجمع کمالات وجود از علم و قدرت و حيات و ساير اوصاف بود مبرّي و منزّه از جميع نقايص باشد؛ چه، آنکه معلول، علتي نيست و مخلوق، خالقي نيست. پس لامحاله مرتبه وجودش به تعيين و تحديد ديگري نيست، بلکه حقيقت ذات او از خود اوست و چون حقيقت ذاتش از خود اوست، محال است که طبعاً، در حد نقص و ناتمامي متحقق شود. زيرا که هيچ طبيعتي خود اقتضاي نقص و کمي و ناتمامي خود ننمايد والّا لازم آيد که طبيعت، مقتضي عدم خود بود و اين، خود محال است بالبديهه. و چون نقص و حدّ بر ذات واجب محال است، پس صرف‌الوجود است و محض کمال است و جوهر علم و قدرت و خير و رحمت و فضل است.

و چون اين جمله دانسته شد، پس بدانکه تعدد در چنين حقيقتي محال است. زيرا که هرگاه واجب ديگري فرض نماييم، لامحاله انسان هم مطابق همين مقدمات قطعيه برهانيّه، معرّي از نقص بود و چون معري از نقص بود، لامحاله صرف الوجود بود و چون او هم صرف وجود و محض کمال باشد، به هيچ‌وجه فرقي و امتيازي بين دو واجب محقّق نخواهد شد و اين معني محال است. زيرا که تعدد، فرق و امتياز لازم دارد بالبديهه.

و اين برهان به اين قسم از تقرير، از خواص اين شرح است و در استحکام و متانت، مقدّم بر همه براهين است و اعتقاد به توحيد به حکم همين برهانِ ساطع، منشعب و تابشي از تصديق به مقام ربوبي مي‌شود. زيرا که چون تشريح مقام ربوبي و واجب ذاتي را نموديم، دانستيم که صرف‌الوجود است، واحد و يکتا، و شريک ندارد. چنانيکه در صحيفه الهيّه به اين معني اشارت شده: «شهد الله انه لا اله الا هو» [ال عمران/18] که همان مقام الوهيت شاهد بر يکتايي ذات کبريايي است و فرمايش حضرت هم که مي‌فرمود: کمال و تکميل و نتيجه تصديق به مقام الوهي، توحيد آن حضرت است، در نهايت ظهور، عيان و هويدا گرديد.

اشاره عرفانيه

بر سالکان مسالک طريقت و عارفان مواقف حقيقت، پوشيده نيست که مراتب توحيد بي‌نهايت؛ و به حسب درجات، سلوک و رفتار و موطن و مقام هر صاحبدلي مختلف؛ و ليکن آفتاب حقيقت توحيد الهي، وقتي که به وسط السّماء وجود انساني و سقف النّهارِ افق موحّد مي‌رسد که از دليل و برهان و رسوم و عادات، وارسته، به حقيقت آن واصل شود؛ بلکه از توحيد هم صرف‌نظر کند. زيرا که توحيد بدون نفي غير، ممکن نيست و نفي غير بدون توجه به غير، محال است.پس مردمانِ متعارف که توحيد حق کنند، غير حق ببينند و در حجاب کثرت معني باقي هستند؛ در باطن، مريض و به صورت، خود را صحيح نمايان کنند بالاخره بايد گفت مقام توحيد، اجلّ و ارفع از اين که در قالب گفتار آيد. چنانکه استادِ عارف الهي، و متألّه سبحاني، خواجه عبدالله انصاري ـ قدّس الله عقله ـ فرمايد:




  • ما وحّد الواحد من واحد
    توحيدُ من ينطقُ عن نعِتهِ
    عارية ابطلها الواحد



  • اذا کلّ الواحد مَن وحّدُه جاحِد
    عارية ابطلها الواحد
    عارية ابطلها الواحد



و چون هيکل توحيد در جاي کثرت و عالم الفاظ عبارات نگنجد و صفاي محض لازم دارد، امام الموحدين، اميرالمؤمنين (عليه السلام) اول در جواب کميل بن زياد در حديث کميلفرمود: «الحقيقة کشف سبحات الجلال من غير اشاره»؛ دو مرتبه، فرمودند: «صحو المعلوم الي آخره» يعني توحيد حقيقي، به اغيار به قدرِ ذره‌اي سازش ندارد. تا به مقام صحو که صفاء مطلق است، واصل نشود، جان حقيقي و روح حقايق را مشاهده ننموده و قريب به همين مطلب را در همين خطبه مي‌فرمايد:

بقوله عليه السلام :«کمالُ توحيده، الاخلاصُ له.»

يعني، تکميل توحيد و نتيجه آن خالص نمودن موحد است حقّ ـ سبحانه ـ را از اغيار و کثرات؛ به اين معني که در الوهيت و آشکار نمودنِ آثار علم و حکمت و اطوار عظمت وسلنطت و مجملاً در وجود و ايجاد و افاضه و نشرِ رحمت به نهجي مستقل و قائم به ذات مقدسه خود بداند که توّهم غير ذات حق در مساعدت و مدخليت، در کمال ذات و تکميل ذات، نکنند. وآنچه را که در مقام ربوبيت و کبريايي معتقد است از جمال و کمال و فضايل همگي را مستند به ذات مقدسه بداند، نه اينکه صفاتي غيرحق بر ذات حق عارض بداند و درجه گوهرِ ذات را از علم و قدرت و ساير کمالات، عاري بداند و اين توحيد نهايت تجليل و تعظيم حضرت کبريايي است که آنچه در غير خداوند از صفات و عوارض بروز کند، در حق از گوهر ذات و خزانه غيب ربوبي نمايان و به منصّه بروز آيد. چنانيکه فرمايد:

« و کمال الاخلاصُ لهُ، نفي الصّفات عنه»

يعني تکميل اخلاص و ترقّي دادن اين حالت از توحيد، به اين است که صفات زائده بر ذات را از حق نفي کند و خود ذات مقدسه را بدون اعتبار غير ذات، گنجينه جواهر کمالات وجوديه بداند.

بدانکه اعتقاد به اين مطلب که صفات کماليه حق عين ذات است ـ چنانيکه اشاره کرديم ـ در نهايت رفعت و عظمت است و تقديس کامل و تعظيم لايق و تمجيد قابل که سزاوار کبرياي حق است،بدون اين اعتقاد ممکن نيست. و اين عقيده از مختصات طائفه حقّه شيعه اثني عشريه ـ کثّر الله امثالهم ـ مي‌باشد. و حکماء متألهين و اساتيد حکمت و معرفت قبل از اسلام و هم در دوره اسلامي موافق همين عقيده و اصرار بر اثبات و تشييد آن دارند. و مخالف مهم در اين مسأله دو فرقه هستند: يکي فرقه اشاعره از اهل سنت و جماعت که صفات حق را زائد بر ذات مي‌دانند «تعالي الله عما يقوله الظالمون علواً کبيراً». و ديگر فرقه معتزله که ذات حق را نائبِ صفات مي‌دانند و عقيدت بر اين دارند که ذات حق عين علم نيست، بلکه اثر علم بر ذات حق مترتّب مي‌شود. و هر دو فرقه اشتباه و خطا کرده‌اند. و حق اين است که صفات کمال، عين ذات است به اين معني که وجود الهي، عين وجود علم و عين وجود قدرت است و هکذا در ساير صفات.

و برهان بر اين مطلب به طوري که اهل معني را کافي در اينجا باشد، آن است که گوييم: هرگاه صفات کمال واجب بالذات، زائد بر ذات و عارض بود، لامحاله مقام کنْهِ ذات و جوهر ذات خالي و عاري از اوصاف کمال، همچون علم و قدرت و ساير اوصاف بود. وچون در مقام ذات، فاقد علم مثلاً بود، صرف هستي و فعليت و محض نوريت نباشد، بلکه ناقص و محدود و مخلوط به نيستي و بيچارگي بود. و سابقاً دانستي که نقص بر ذات واجب‌الوجود بالذّات محال است؛ زيرا که چون ذات واجب از قِبَل غير وجود ندارد، پس به اقتضاء طبع خود، ناقص و محدود شده و اين محال است. پس زينت و جمال و کمال ذات به خود ذات و جوهر حقيقت است، نه به امر خارجِ عارض.

حکمة عرشيه

بدانکه تحقيق در نزد محققين از اولياء الملة و اساطين حکمت متعاليه اين است که حقيقت علم و تعقل به اتحاد عاقل است به معقول. و سابقاً اشاره کرديم. و معني و مقصود اين کلام محکم نظام، اين است که تا علم و ادراک در جان عالم و روح آن نفوذ نکند و وجود عالِم با علم آميخته و سرشته نشود، ضياء قلبي و روشنايي معنوي و تبصّر و تنوّر براي عالِم حاصل نشود. و اما علم عارض که به منزله نقش و صورتگري بود، آن عاريت و محل تزلزل است؛ حقيقت علم و عرفان نيست. پس محال است که علم حق تعالي عارض و نقش بر ذات باشد، و چون علم عين ذات بود به حکم قاعده اتحاد عالم به معلوم و علم، عين قدرت و ارادت و ساير اوصاف کمال است. پس همگي اوصاف کمال، عين ذات حقه مقدسه باشند به حکم البرهان الساطع اشير، يفهم و (قدربدان).

قوله عليه السلام:« لشهادةِ کُلَّ صفة، آنها غير الموصوف، و شهادة کُلّ موصوفٍ انّهاغير الصّفة.»

اين جمله در مقام برهان بر مطلب سابق است؛ يعني، صفات زائده بر ذات حق، روا نيست. چه، آنکه بر وصف شهادت مي‌دهد که غير موصوف است. زيرا که عارض، لامحاله غير معروض است و متأخردر وجود از معروض؛ و هم هر موصوفي شهادت مي‌دهد که غير وصف است؛ زيرا که معروض غير عارض و مقدم در مرتبه وجود بر عارض است و چون وصف غير موصوف است، پس اثبات وصف به جهت ذات به نحو وصفيّت و عروض، اقتضا مي‌کند سلب آنرا از گوهر ذات پاک کبريايي. زيرا که حکم تغاير همين است که در ذات وصف نباشد و اين محال است؛ زيرا که موجب نقص است بر ذات، و نقص بر ذات محال است: چنانکه در گفتار سابق دانستي.

قوله عليه السلام: «فمن وصفه سبحانه فقد قرنه، ومن قرنهُ، فقد ثّناه.»

يعني هر که واجب بالذات را وصف کند به وصف زايد، پس در حقيقت او را از صقع وجوب و مقام ربوبي خارج نموده و قرين و رديف ساير ممکنات قرار داده، و هر کس او را مقرون و قرين ساير ممکنات قرار دهد، لابد به تعدد او قايل شده؛ يعني مثل و مانند به جهت او قايل شده.

قوله عليه السلام:« ومن ثّناه فقد جزّاهُ.»

يعني هر که او را متعدد قرار داد، البته او را مرکب و صاحب جزء قرار داده، زيرا که مشابهت و مشارکت با ممکن، اقتضاء مي‌کند که در ذات واجب، ما­به­الاشتراک که جهت تشابه و اشتراک است، تحقق يابد و هر چند اشتراک، جهت امتياز لازم دارد ـ که به آن جهت، واجب و ممکن از هم امتياز يابند ـ پس تجزيه و ترکيب در واجب محض شد و ترکيب به هر قسمي بود، موجب فقر و احتياج است.

قوله عليه السلام :« ومن جزّاه فقد جهله.»

يعني هر که او را مرکب و صاحب جزء بداند، او را نشناخته و از معرفت الهي محروم و بي نصيب مانده.

قوله عليه السلام :« ومن اشار اليه فقد حدّهُ.»

يعني هر که اشاره به ذات حق نموده به نحوي که حقيقت او را خواست، معين نمايد، پس البته او را محدود به حد نموده.

بدانکه اشارت نمودن بر دو نوع بود: يکي اشارت حسيه ماديّه، همچون اشارت به جسمي از اجسام نمودن در سمتي از جهات اين عالم ؛ مثل اينکه اشارت به جرم آفتاب نمودن که در فلک چهارم است. دوم اشارت عقليه فکريّه، همچون تصور حقيقت انسان و جدا نمودن در ذهن به حسب جنس و فصل وي از ساير حقايق. و هر دو قسم از اشارت در ذات حق محال است؛ زيرا که موجب حد و نقص است. اما اشاره جسمانيه به حق، مستلزم جسماني بودن حق است و جسم و جسماني پست‌ترين عوالم وجود و از همه طبقات ممکنات محدود‌تر است. و اما اشاره عقليه فکريّه، به نحو تعيين حقيقت و تشريح ذات به بيان منطقيِ آن هم محال است؛ زيرا که لازم مي‌آيد حق تعالي محل احاطه عبد شود و از شؤون واطوار مخلوق شود. چه، آنکه علم از اطوار عالم است،« تعالي الله عن ذلک علواً کبيراً».

کلمه نوريه

هرگاه گويي توجه و اشاره انسان به حق اگر محال باشد، پس عرفان حق و عبادت حق و خضوع و خشوع وبندگي حضرت کبريايي چگونه صورت پذيرد؟ با آنکه اشاره به حق نتوان نمود. جواب آن به قدر فهم تو و اقتضاء مقام به نحو اختصار آن است که يک قسم از توجّه و اشاره باقي است که آن ممکن و مطلوب و عين سعادت اخيره عبد است. و آن مثل توجه عاشق به معشوق و محبّ و محبوب است که غير حق را نديدن و به تمام جهت محکوم به تجلي حضرت ربوبي گشتن است و اين غير اشاره فکريّه است؛ چه، آنکه اشاره فکريّه، تعيين نمودن و امتياز دادن حقيقت است. و اما اشاره عرفانيه که از مقام فنا برخيزد، غير حق نديدن و مستغرق در شهر و عظمت بودن است. چنانيکه در صحيفه الهيّه فرمود: «ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين» [بينه/5] که حقيقت اخلاص همين است. و اين مطلب به اختصاري که دارد از نفايس علوم و اسرار معارف الهيه است.

قوله عليه السلام : «و من حدّهُ فقد عدُّه» يعني هر که حق را محدود نمود پس او را به شماره آورد. يعني، در عداد اشياء و رديف ساير موجودات قرار داد و حال آنکه وحدت حق، وحدت حقه حقيقيه است که هرچه هست اوست و ساير اشياء پرتو جمال و جلال و اشراق کمال او هستند و مملکت پادشاهي اوست، نه وحدت عدديه که در شمار آيد و همسر قبول کند.

قول عليه السلام : « و مَن قال « فيمَ ؟» فقد ضمّنهُ.»

هر که او را در محلي قرار داد، پس البته او را در ضمن آن محل قرار داده.

بدانکه ذات اقدس حق مُعرّي و منزّه از مکان و حيّز و زمان و هيولي و موضوع است. و اما معرّي از مکان است؛ يعني در مکاني نيست. زيرا که مکان و فضا و حيّز از خواص جسم است و حق تعالي خالق جسم است و موجد مکان است. و ديگر آنکه موجود در مکان معين احاطه به امکنه ديگر ندارد و هم جزاز عوالم روحانيه و مقامات خارجه از جسم ندارد، و حق تعالي محيط و مدبّر عالم روحانيات و جسمانيات است.

و اما زمان ندارد؛ سابقاً اشاره کرديم که موجود در زمان، لامحاله متغيّر به تغيير زمان و متأثر از انقلابات اجزاء زمان خواهد بود. تغيير و تأثر بر حق محال است؛ زيرا که صرف وجود و فعليت است و راهي در حضرت وجود او براي تجدد و تغيّر نيست؛ زيرا که تجدد، فرع نبودن حالت متجدده است و اين معني در ذات حق محال است.

و اما هيوليه، پس آن عبارت از پايه و اساس وجود و خميره و طينت اشياء که بعد از صورت گرفتن و فعليت مخصوص، اسم حقيقت صادق آيد؛ همچون نطفه که پايه و خميره هويت انساني است؛ و چون نقاش قدرت الهيّه، تربيت ماده کند ونقش صورت انسانيه بر او نقش کند، او را «انسان» گويند. و اين معني که از براي حق تعالي، خميره و پايه وجود فرض شود هم محال است؛ چه، آنکه محتاج خواهد بود به تربيت و تکميل و اين معني موجب نقص است.

و اما موضوع، پس آنهم بر ذات حق محال است؛ زيرا که اگر واجب بالذّات را موضوع بود، لازم آيد که صورت واجب بالذات و حقيقت ربوبي در آن موضوع به مثابه عرض باشد در جسم؛ مثل سياهي و سفيدي و اين معني مستحيل است. زيرا که وجود عرض، پست‌ترين مراتب وجود است و لايق به مقام کبريايي که مؤسس حقايق وجودات است، نيست.

و چون اين معاني در نزد صاحبان بصيرت و هوش محقق گرديد، فرمايش حضرت در نهايت ظهور، هويدا گرديد و از لطافت اين کلام محکم نظام، آنکه به اختصار اشارت به حقايق حکميّه دارد. و خلاصه ترجمه آنکه: هرکه حضرت حق را در چيزي قرار داد، چه زمان و چه مکان و چه هيولي و چه موضوع، لازم آيد که ذات اقدس او را از استقلال خارج نموده و در ضمن غير، محکوم به حکم غير سازد و اين معني محال است.

قوله عليه السلام:« و مَن قال « علي م؟» فقد اخليه منهُ.»

يعني هر که بگويد حق تکيه و اعتماد به چه دارد، پس البته عالم را از حق خالي نموده؛ چه، آنکه اعتماد به غير به معني اتصال به مبدأ فوق است که بايد اهتمام کننده از اکتفاء به ذات خود و کمال خود عاجز بود و ارتباط سرچشمه کمال و فيض، حاصل کند و به قدر ارتباط و اتصال، اکتساب فيض جسماني و روحاني نمايد. و واجب بالذات تام و فوق التمام است و خود سرچشمه سعادت و ينبوع خيرات است. پس اگر کسي به اعتقاد باطل، واجب الوجود را معتمد به غير بداند، پس در حقيقت منکر وجوب ذاتي و واجب بالذات است. بفهم!

تبصره

بدانکه اعتماد و اتکاء و توکل و توجه وخضوع از وظايف ممکن ذاتي است؛ خصوصاً حقيقت انسانيه که در صراط ترقي و استکمال و سير الي الله واقع شده وسرتاپا احتياج و فقر و بيچارگي است. چه، آنکه ممکن الوجود همچنانکه در ابتدا، وجود و زمان حدوث، محتاج به حضرت کبريايي است، در بقاء و دوام وجود نيز محتاج است و انسان ناسوتي علاوه بر اينکه وجود ابتدائي او محتاج به نگاهداري و حفظ حضرت حق است، تکميل وجود و ترتبيّت و خارج کردن از حد قوت کمالات به مرتبه فعليتِ سعادات، تا برسد به مقام عقل بالفعل که در حقيقت نهايت کمال انساني است. و در آن مقام، صفحه وجود بشري به مثابه جام جهان نما گردد که حقايق اشياء را به طور صفاء مطالعه کند و مقام تشبّه به اله که در علم و عمل مظهر جامع و ظل اله بشود، هم محتاج به حق است و اگر سعادت بار شود از مقام عقل بالفعل بگذرد و به اقليم محبت و فناء و جان بازي وارد شود، باز هم محتاج به جذبه الهيّه که او را بربايند و به طرف خود بکشانند و تمام روزنهاي وجودش را مسدود کرده، فقط جنبه « يَلي الربّ» را توسعه بدهند و راه آشنايي علت و معلول و اصل و فرع واجب و ممکن را ـ که بالفطره اين رابطه در نهاد هر دو بودـ نمايان و روشن کنند.

و کلمه مقدسه « لاحول ولا قوة الا با لله» اشاره به همين اعتماد و توکل و توجه به حضرت حق است. به حسب جميع مراتبي که شرح داده شد، حضرت صدرالمتألهين، مولانا صدرالدين شيرازي در سفر امور عامه از اسفار، در مبحث احتياج معلول در بقا، به علت مؤثره فرمايد که چون بنده توجه، عقلي به اين احتياج دائمي به حق و التفاف به احسان و انعامِ مستمر حق تعالي را درباره خود نمود، قهراً بر حسب فطرت، حالت وثوق و توکّل و اعتماد به حضرت واجب بالذات پيدا کند و از زحمات و شدائد عالم طبع منخلص شده، به کلي امر را موکول به حضرت رب العالمين نمايد.

قوله عليه السلام :«کائنٌ لاعَنْ حَدَث، موجودٌ لاعَنْ عدمٍ.»

يعني صاحب هستي است؛ به طور دوام و استمرار حادث نشده که وقتي نبوده و بعد هستي پيدا کرده. چه، آنکه با وجوب ذاتي منافات دارد و صاحب وجود است، بدون آنکه در ذات آن حضرت جهت نيستي و عدم فرض شود،همچنانيکه تاريکي در روشنايي محض محال است.کذلک تصور کردن نيستي به هر قسمي باشد در وجود محض، مستحيل است.

قول عليه السلام:«مع کلَ شيءٍ لابمقارنةٍ، و غير کلّ شيءٍ لابمزايلةٍ.»

يعني حضرت حق تعالي با همه اشياء اتصال و ارتباط دارد، نه به طور اقتران و نزديکي، و غير همه اشياء است نه به قسمي که زايل و منفصل از اشياء است.

و اما حضرت حق معيّت با همه اشياء دارد، پس در کمال وضوح و بداهت است. زيرا که معيّت آن حضرت با ممکنات، معيّت قيّوميّت است؛ به اين معني که علت مؤثره در وجود ممکنات است و سلسله عالم امکان، معلول و مخلوق حق باشند و معلول مقهور در نزد علت و حاضر در محضر علت مي‌باشد. بلکه قبل از وجود تفصيلي در صورت کثرت و تعيّن در موطن علت هر معلولي در مرتبه اقتضاء به نحو اجمال وجود دارد و حقيقت اصليه مخلوق در نزد خالق بود و آنچه که در وجود مخلوق نمايان و عيان است، نمونه ونمايش مقام اصلي اوست که در نزد علت به نحو اکمل متحقق است.

همچنانيکه در صحيفه الهيّه فرمود: « و اِنْ مِنْ شيءٍ الّا عندنا خزائنه و ما نُنزّلُه الّا بقدرٍ معلوم». [ حجر / 21]

يعني، نيست چيزي مگر اينکه در نزد ما خزينه‌هاي کمالات و فضايل او موجود است و ما نازل نمي‌کنيم آن چيز را از غيب وحدت و کمال الهي خود به صورت کثرت و تعيين امکاني، مگر به مقدار معلوم. و ارباب ذوق و بصيرت، هر گاه بخواهند به حقيقت اين مطلب که گفتيم برسند، نظر در نفس ناطقه انساني و هيکل توحيد خود نمايند که نفس، آيت کبراي الهي است.

تأمل کن که قوه خيال وقتي مي‌خواهد ايجاد صورتي در موطن خيال کند، چگونه صورت مقصود در آيينه نفس نمايان مي‌شود و حاضر و متمثل در نزد اقتدار نفس گردد و مادام که توجه نفس به آن صورت باقي است، محال است که از تسلط و قهرمان نفس بيرون رود و نفس در جستجوي او برآيد. و تأمل کن چگونه آن صورت مثل درختي فرضاً در غيب قدرت متخيله پنهان بود و بعد از ايجاد، نمايان و عيان گردد. و ديگر فکر کن در ملکه علميه، در حل مشکلات علوم و جواب مسايل مختلفه؛ چگونه تفصيل علوم و جواب مسايل از قدرت ملکه علميه نفس به مقام بروز مي‌آيد. و دقت کن که به چه قسم اين همه حقايق علوم، قبل از اينکه به صورت کثرت برآيند و به عالم شرح و توضيح وارد شوند، در خزانه عقل بسيط و ملکه خلاقه موجود بودند. نهايت شگفت و تعجب از اين است که جُهّال و مردمان کوتاه نظر، وقتي که به اين مرحله توحيد ـ که رکن اعظم دين است ـ مي‌رسند، متحير و سرگردان و منکر حقايق مي‌شوند و اصلاً نگاهي به وجود خود نمي‌کنند، تا عبرت گيرند و طريق هدايت را بپيمايند: « نسوا الله فانسيههم انفسهم » [ حشر/ 19]

و اما اينکه فرمود: معيّت با اشياء به نحو مقارنت و اقتران نيست، براي دفع توهّم حلول فرمود که خيال نکني اين مصاحبت به طور خلط و آميزش حضرت حق با خلق است؛ « ما للتراب و رب الارباب ».

و اما اينکه فرمود: غير همه اشياء است، از آنروست که حق وجود محض و علم محض و حيات محض است و اشياء، ماهيات آنان، ظلمات محض و بيچارگي صرف هستند و وجودات اشياء هر چند نمايان و في‌الجمله، هستي و دانش و زندگي دارند، ولي محدود و مشوب به ضعف و نقصان باشند؛ و چون حق غير متناهي است در شدت کمال، البته با محدود که متناهي است، مغايرت دارند، از قبيل: تغاير شاخص و ظل و شيء و فيء.

و اما اينکه فرمود: مغايرت به نحو انفصال و مزايلت نيست، براي اين است که چون اشياء آثار و افعال حضرت حق مي‌باشند و دانستي که اثر و معلول و مخلوق منفصل و دور از قهرمان، مؤثر و علت و خالق نيست.

هداية حکمية

بدانکه اين مقام از جمله مقامات معظمه و مراحل عظيمه توحيد است و مشتمل بر اسرار عرفان و علم الهي است و کلام معجز نظام حضرت رئيس الموحدين با اختصاري که دارد، اشارت به جميع آن اسرار است. و ما به تمهيد مقدمات عقليه به قدر وسع، شرح مراتب مقصود را مي‌دهيم به عون الله سبحانه.

مقدمه اولي: بدانکه حق در نزد محققين از اولياء حکمت متعاليه، آن است که وجود، حقيقتي است يکتا و واحده؛ و مراتب مختلفه هستي و وجود، به شدت و ضعف اختلاف دارند و به نقص و کمال متفاوت باشند. و از اين جهت است که در مصطلحات علوم عقليه گويند: وجود، مشترک معنوي است، نه مشترک لفظي.

و تحقيق اين کلام آن که: سرچشمه زندگي و جنبش طبيعي همه حقايق به يک حقيقتي است که آن حقيقت لامحاله وديعه و جاري در نهاد همه اشياء است و چنين امري را که منشأ حرکت و جنبش حقايق است، آن را هستي و تحقق و وجود گوييم و اين حقيقت، امري است واقعي و اصيل، بلکه نفس الامر و واقع هرچيز همين حقيقت است که روشنايي و زندگاني و جان همه اشياء است. و اين حقيقت درجات دارد، از واجب بالذات و جوهر و عرض و عقل و نفس و طبيعت و جسم و هيولي. و عقيدت بزرگان براين است که آنچه از اوصاف کمال در مرتبه اعلاي از وجود است، به نحو کمال در مرتبه نا‌زل وجود هم همان اوصاف کمال به نحو ضعف و نقصان وجود دارد و هم آنچه که در مقام نا‌زل از لوازم و صفات وجوديه هست، در اعلاي وجود هم به نحوي اکمل هست. و به اين مذاق، مراتب وجود به مثابه آيينه‌هاي مختلف هستند که محاذي هم واقع شوند و در صفاء و نمايش امتياز از هم دارند و بر حسب اين طريقه، واجب و ممکن و علت و معلول، از قبيل نور و ظلمت نخواهد بود؛ بلکه از قبيل شمس و سايه شمس و شيء و فيء خواهند بود.

مقدمه دوم: بدانکه هرگاه اختلاف مراتب وجود به شدت و ضعف محقق شود ـ چنانيکه در مقدمه اولي دانستي ـ حال گوييم: در شديد و ضعيف و ناقص و کامل، مابه­الامتياز از همان سنخ ما­به­الاشتراک است که حقيقت جاري در هر دو و چون در هر دو جاري و متحقق است، ناقص و کامل را به هم نزديک و متناسب کند؛ و چون در کامل طبيعت مشترکه زيادتر و قوي‌تر جريان دارد و در ناقص آن زيادتيِ جريان ندارد، ناقص و کامل را از هم دور و متباعد کند و در اين اشتراک و امتياز به جز اصل حقيقت، امري خارج دخالت ندارد. مثلاً نور قوي و نور ضعيف هردو اشتراک دارند در نوريت و روشنايي و هم امتياز دارند به زيادي در همان حقيقت روشنايي و کميِ در آن حقيقت؛ که همان حقيقت نور در هر دو، حافظ جهتِ اشتراک و نزديکي و حافظ جهت امتياز و دوري از يکديگر است.

و نگارنده اين شرح در بعضي از رسايل خود، تحقيق اين معني را به نحو اتمّ نموده‌ام و در آنجا بيان کرده‌ام که از عجايب علوم اين است که در اين قسم از اختلاف به نقص و کمال، مابين ناقص و کامل، کمال تناسب و آشنايي است که فرمود: «نحن اقرب اليکم من حبل الوريد» [ ق/50] و در عين تناسب کامل مابين هردو، کمال و تباين و دوري است که فرمود: « لا تتفکروا في ذات الله» و فرمودند: « ما للتراب و رب الارباب». پس ما بين حق تعالي و خلق، کمال تناسب و اتمّ انواع ارتباط است و در عين اينکه ما بين هردو کمال تباين و اتمّ انواع تباعد است.و هرکه تحقيق اين معني را به نحو اتم بخواهد به همان رساله رجوع کند.

مقدمه سوم: بدانکه تنزيه حق، به کلي از قصور نظر عرفان است و موجب تقييد حق است و مانع از انبساط فيض و تجلي افعالي است؛ و تشبيه محض حق هم از جهل و ناداني است، همچنانکه قائلين به جسميت و امثال آنان گفته‌اند. بلکه مقام اطلاق غيب ذات حق، اجّل و ارفع از تقييد به تنزيه و تحديد تشبيه است و حق، تنزيه در عين تشبيه و تشبيه در عين تنزيه است. به اين معني که اصل فضايل و کمالات وجود، نور و دانش و اقتدار و زندگي به علم و قدرت و حيات است و در همه موجودات جاري؛ و مابين واجب و ممکن ساري بداني؛ ولي مقام حق را در وجود و کمالات وجود، صرف و محض و بسيط و سرچشمه فيضان هرممکن بداني و در ممکن ظل و نمايش و عکس و تابع قرار دهي و از باطن ذات ممکن، راهي به حق بدون اين تحقيق فرض کردن، مستحيل است. پس تشبيه به اعتبار مشترک معنوي بودن وجود و کمالات وجود است و تنزيه به اعتبار حفظ مراتب و مُعريّه نمودن مقام واجب بالذّات از نقص و حدّ است.

و چون ممکن­الوجود خود را به اوصاف وجود متصف و به زينت کمالات آراسته بيند، خود را نزديک به حق بيند؛ حالت اهتزاز و وجد در او ظاهر شود و چون خود را ناقص و محدود و نمايش بيند، حق را غير متناهي و فوق التمام مشاهده کند، مأيوس و خائف و مرعوب شود. پس توحيد حقيقي که قرة العين اولياءعرفان و ارباب شهود و ايقان است، همين است و مضمون آيات الهيّه و اخبار و مقتضاي قواعد برهانيه همين است و جمع مابين نظر تنزيه و تشبيه به غير اين قسم ممکن نيست و فرمايش حضرت، اشارت بدين معاني کند. تأمل کن تا بفهمي!

قوله عليه السلام: « فاعلٌ لا بمعني الحرکات و الآلة.»

يعني، حضرت حق ايجاد کننده و فاعل اشياء است؛ نه به نحو حرکات و تحريکات و کار انداختن آلات. چه، آنکه فاعل دو قسم است:

يکي فاعل طبيعي که ماده را حرکت بدهد و مهيا سازد براي قبول صورت از مبدأ فيض؛ خواه ارادي بود، همچون بنّاکه ماده چوب و آجر را حرکت داده، مهيا به جهت صورت بنا مي‌کند و خواه طبيعي هم چون شمس در نباتات و امثال آن.

قسم دوم، فاعل الهي است؛ يعني مُبدع وجود و هستي که مخلوق را از عدم محض و نيستي مطلق، ايجاد فرموده و صورت وجود داده به قدرت محض، بدون احتياج به اعمال آلات. و مقصود حضرت(ع) اين است که فاعليت حق تعالي از قبيل قسم دوم است و اين واضح است.

قوله عليه السلام: « بصير اذ لامنظور اليه من خلقه، متوحّد اذ لا سکن يستأنس بهِ.»

يعني حضرت حق، بصير و بيناست در مرتبه ذات خود، در وقتيکه محل نظر و مخلوقي نبوده و نيست.

مقصود اين است که علم حق و بصر حق تابع وجود خارجي اشياء نيست، بلکه حقايق اشياء ظل و سايه علم و بصر حضرت حق مي‌باشند. چه، آنکه در علوم عقليه به تحقيق رسيده که علم بر دو قسم است:

علم فعلي که مؤثر در وجود معلوم است و قبل از وجود معلوم است؛ همچون علم بنّا و معمار که قبل از ايجاد خانه ابتدا در عالم خيال، نقش بنا و طرح عمارت را مي‌ريزد و مطابق آن در خارج خانه را مي‌سازد.

دوم علم انفعالي که علم، بعد از وجود معلوم متحقق مي‌شود وازصورت خارجيه معلوم اخذ مي‌گردد؛ همچون علم ما به صورت بنا که بعد از وجود خارجي بنا از وجود او کسب علم کرده و نقش خانه در خيال ما عکس مي‌گردد.و چون علم حضرت واجب الوجود، علم فعلي است، از اين جهت فرمود: خداوند، بصير و بينا و آگاه به حقايق اشياء است؛ قبل از وجود اشياء و هم منفرد به وجود و مستقل در سلطنت و کبريايي است، وقتي که موجودي نيست که بر حسب وهم و خيال، اهل و هم و حُسن اُنس و اطمينان به آن حاصل نمايد.

مقصود اين است که حضرت حق قدرت ذاتيه دارد و سلطنت آن حضرت، قائم به ذات حق است هرچند محل ظهور و بروز نباشد. بلي بعد از ايجاد عالم، مقام اقتدار و سلطنت به عرصه بروز و ظهور آيد و کنز مخفي از خلوتخانه غيب به عرصه شهود نمايان شود و اسماء حسنيه و صفات عليا، در مظاهر امکان عيان و هويدا شود. و اين ظهور و بروز در حقيقت به نظر عارف الهي به جز اضافه اشراقيه و بسط رحمت، چيزي نيست و تکميل ذات حق به اين اضافه و ظهور اشراقي مستحيل است، زيرا که اضافه بعد از مقام ذات است.

قوله عليه السلام: (( انشأ الخلق انشآءً، وابتدئهُ ابتدآءً.)) يعني ايجاد نمود خلق را به محض ايجاد و تکوين، به اين معني که هيکل عالم کبير بعد از فرو رفتگي در درياي ظلمت و نيستي، بدون اختيار و بدون معاونت از ناحيه غير، به مجرد انشاء الهي از ظلمت و نيستي خلاص و به روشنايي وجود نمايش افعالي، آشکار و عيان گرديد. و پديد آورد خلق را پديد آوردن مخصوصي که حقيقت آشکاري و ظهور است؛ زيرا که هيچ خفايي به مانند خفاء نيستي و عدم نيست و هيچ ظهوري مثل ظهور هستي و وجود نه.

((بلا رويّةٍ اجالَها، ولا تجربةٍ استفادها، و لاحرکةٍ احدثها.))يعني ايجاد عالم نمود بدون اينکه قبل از ايجاد، فکر و تروّي در چگونگي ايجاد کند و جولان فکر بدهد. بدانکه اِعمال رويه و تفکر و حرکات نفسانيه، دردو مرحله لازم است که در حقيقت مکمّل جهت اقتضاء فاعل است نسبت به فعل خويش؛ يکي در مقام تصور حقيقت مطلوب که به چه نحو و در چه صورت مخصوصه فعل خود را ايجاد کند و اين معني، لامحاله حرکات فکريّه لازم دارد تا صورت مطلب در آينه فکر عکس اندازد و مطالب آن ايجاد در خارج کند؛ همچون فاعل صناعي که در تصوير ماء، مدتي تأمل کند تا راه به مقصود برد. حق چيزي نبيند و درياي بيکران وجود را بسيط و بدون تعدد قطرات شهود کند و مع ذلک به حقايق مختلفه تصديق کند و حکم ماهيت را از حکم وجود جدا سازد. اين قسم از الفت و التيام که حضرت حق بين مختلفات داده، فوق ساير اقسام بود. چنانيکه بر عارف محقق و بصير مدقق، پوشيده نيست.

قوله عليه السلام. «و غرّز غرهايزها و الزمها اشباحها و استاخها.»

يعني ايجاد نمود عالم را به قسمي که طبايع و حقايق آنها را اختراع و ابداع فرمود. بدانکه غريزه به معني طبيعت است و طبيعت دراجسام به منزله سلطانيت در مملکت، ولي محدود به همان مملکت خود. طبيعت يعني حکم آن از ماده خود که در آن ماده، وديعه گذاشته شده، نفوذ به خارج نمي‌کند و اين نهايت عجز و بيچارگي است. و اما طبيعت کلّيه به قوه رئيسه که در عالم حکومت کند، محال است قائم به جسم خاصي اعتبار بشود و در اين جمله از کلام محکم نظام، ردّ است بر طايفه « طباعيه»و « دهريه»و مقصود حضرت اين است که طبيعت وديعت نهاده شد، در هر صاحب طبيعتي از قدرت غير متناهيه حق و بيان آن‌که طبيعت چگونه حکومت در ماده کُند و ربط آن با حضرت حق که مجرد محض است به اين است که از براي هر نوعي از انواع جسمانيه ماديّه، غير از وجود طبيعي مادي، سه مرتبه از وجود و فعليت است و در سه نشئه از نشآت وجود بروز و ظهور دارند:

اول، وجود مثالي برزخي که جسمي است در نهايت لطافت و صفا روشنايي و لمعان و مطابق است در اندازه و مقدار و شکل با همين وجود طبيعي و مادي، و ليکن ثقل و ترکيب و جهت انفعال در او نيست؛ همچون عکس صورت در آينه. اگر عکس را جان بودي و جنبش بالاراده نمودي، همان موجود مثالي برزخي بود.

دوم، وجود عقلي ابداعي که فوق وجود مثالي است و عقل محض و صورت علم الهي به موجود طبيعي و مثالي است. و اين موجود عقلي را نسبت به موجود طبعي «رب النوع» گويند و مقام روحانيت و نورانيت اشياء در اين عالم است؛ و وجهه الهيّه و جهت نورانيت و ولايت از هر وجودي در همين مقام است؛ و وجه اعلاي الهي اشياء که همگي به اين نظر موحد حق هستند و پرده‌دار جمال و جلال الهي هستند، در اين مقام است. و موجود طبيعي را صنم و مظهر و تنزل اين موجود، دانند و فيض از حضرت فياض مطلق به عالم اجسام و مواد از همين عالم و از ممرّ اين وجود عقلي عبورمي‌کند و به آنان مي‌رسد؛ همچون رب النوع انسان و فرس و نار وهوا وساير اشياء، و در شريعت الهيّه و لسان مذاهب، خصوصاً مذهب مقدس اسلام از اين موطن، تعبير به ملائکه نمايند و ملک موکّل به انسان و حيوان و آب و آتش، خوانند و صفاء هر جسمي و نوعي از عالم ماده همين وجود عقلي اوست. و اما وجود جسماني او، تيره و کِدِر و تنزل اوست.

سوم، وجود الوهي و اسمائي که فوق همه مقامات است، و آن وجود عبارت است از تحقق اشياء به متابعت اسمي از اسماء الهي که مناسب با آن حقيقت است؛ همچون کلمه مقدسه الله با مظهر جامع و کون تامّ که انسان وخليفةالله است و اسم مقدس رفيع و دائم با وجود فلک. و بر اين قياس چنانيکه وجود عقلاني به منزله روح است نسبت به وجود مثالي و طبيعي، وجود اسم الهي هم به منزله روح است نسبت به وجود عقليِ ابداعي. و چون اين معاني در نظر هوشمند، روشن و عيان گرديد، حال گوييم: چون حضرت حق از غيب ذات مقدس خود اراده کند، احسان و انعام بر عالم ماده را جهت اسمي که وجهه آن حقيقت بود، متوجه به وجود عقلي شود و از وجود عقلي توجه و نغمت به وجود مثالي رسد و از وجود مثالي به طبيعت و قوه مدبّره که در ماده منزل گرفته، مدد برسد. و در حقيقت، طبيعت مدبّره اتصال دارد به وجود مثالي، و عالم مثال ارتباط دارد به عالم عقل، و عالم عقل به عالم اسماء حسني و صفات عليا، و عالم اسماء و صفات در درياي بي کران و بي نهايت وجود اقدس احدي که غيب محض است، مستغرق و فاني هستند.

پس تا جان و جنبش از عالم روحانيات و بعد از عالم الوهيت به عالم طبع و ماده نرسد، اثري و قدرتي در اين عالم نبوده و گرفتار بيچارگي هستند. و محقق خبير از اين معاني قلب طبيعت و انقهار طبايع را دريافت خواهد نمود و قضيه گلستان شدن آتش بر ابراهيم و ساير معجزات و خوارقِ عادات را تصديق خواند نمود. و فرمايد که حضرت حق، همراه قرارداد حقايق اشياء را با اشباح و اجساد و عکوس آنها، و همراه قرارداد حقايق اشياء را با هم سنخ و نزديکان اشياء، و تمامت اين جمله مبارکه اشارت است به مراتب وجودات اشياء و ارتباط و اتصال اشياء به يکديگر، به نوعي که بيان کرديم.

قوله عليه السلام: «عالماً بها قبل ابتدائها، مُحيطاً بحدودها، و انتهائها، عارفاً بقرائنها و احنائها.»

يعني ايجاد فرمود عالَم را در حالي که عالِم و دانا بود به حقايق مخلوقات؛ قبل از وجود دادن و نمايان کردن آنها احاطه داشت؛ به اندازه و مقاديرو آخر اشياء عارف بود و مي‌شناخت، چيزهايي که قرين اشياء و مناسب با اشياء بود؛ مثل مناسب بودن شير با مزاج طفل و تناسب قواي ادراکيّه با هيکل حيوان و قرين بودن و تناسب نفس نا‌طقه با هيکل انسان.

مقصود اين است که چون نظامِ جُملي و مجموعه عالم تکوين، منظور نظر الهي بوده نه فقط مفردات و اجزاء عالم، پس بالضرورةِالفعلية که نظر در حقايق و تکوين اشياء اعمال شده؟ به مانند فعل نجّار در ساختن « در و کرسي».

دوم در مقام تصديق به فائده و غايت فعل که لامحاله فاعل بالاختيار را لازم بود که اعتقاد و تصديق به فعل کند، به نهجي که منجر به فرض مقصود شود که اين اعتقاد گاهي احتياج به تروّي و تفکر و ملاحظه اطراف و جهات فعل است. همچناني که عقلا در افعال خود همين طريق را بپيمايندو هر دو قسم از تروي و فکر که مذکور شد، بر ذات واجب الوجود ـ جلّ مجده ـ محال است. چه، آنکه حقيقت ذات او علم محض و دانش صرف است و مابين ذات مقدسه آن حضرت و مطلوب، حجاب و پرده نيست تا کشف حجاب محتاج به اعمال رويه و فکر باشد.

و هم ذات اقدس حق، فعل و ايجاد عالم را از روي تجربه سابقه نفرموده. زيرا که مجموع عالم خلقت از اعلاي مقامات روحانيه و مجردات ابداعيه الي اسفل مواد جسمانيه، روي هم ريخته يک کرشمه بيش نيست و يک تجلي جامع افزون نيست و از ازل تا ابد در نزد حق به منزله يک آن است. و همگي امکنه و ابعاد عوالم به منزله يک نقطه است. پس مجموع عالم امکان که حدود و اجزاء و شئون وجود منبسط و نفس رحمانيتِ يک فعل است. و معلوم و مبرهن است که تجربه، تکرار در عمل لازم دارد و اولياء عرفان و يقين و بزرگان دين فرمودند:«لاتکرار في التجلي» يعني در تجلي و نمايش حق تکرار، مستحيل است؛ بلکه در هر صورتي که از عقب پرده غيب به منصّه ظهور آيد، جلوه‌اي تازه و نعمتي جديد است و در صحيفه الهيّه فرمود:

«کل يوم هو في شأن». [رحمان /29].

و برهان ديگر آنکه، تجربه در محلي لازم است که فاعل به تکرار عمل، استکمال جهت فاعليت خود نمايد، و اين معني در کامل بالذات محال است.

و هم فرمايد: ايجاد عالم از روي تحريک و حرکت نيست و محتاج به حرکتي در ذات فاعل و اوصاف فاعل نيست. همچنانيکه سابقاً دانستي که حق، فاعل طبيعي نيست، بلکه فاعل الهي است که نيستي را تبديل به هستي مي‌کند.

قول عليه السلام:« و لا همامةِ نفسٍ اضطراب فيها.»

يعني ايجاد عالم نمود نه از روي تردد نفس و تعارض افکار و تشويش باطن که اضطراب و تزلزل در او راه پيدا کند. چه، آنکه ذات مقدسه کبريايي نور الانوار است و نور محض و عين انکشاف و ظهور است؛ آينده و مستقبل در نزد علم او مثل گذشته است، فرقي نيست. و تردّد و اضطراب وقتي راه دارد که خبر از آينده و نتايج امور نداشته باشد و خوف شريف، مفسده باشد و اين همه در ذات حق محال است.

قول عليه السلام:« احال الاشياء لاوقاتها، و لأمَ بين مختلفاتها.»

يعني محول نمود همگي اشياء را به اوقات مخصوصه آنها؛ به اين معني که جمله نظام اتم عالم آنکه موجودات زمانيه را در مهد زمان تربيت فرمود و از براي هر موجود مادي طبيعي که محتاج به تدريج و حرکت وجوديه است، زماني مخصوص مطابق آن قرار داد و مبدأ و منتهي معني فرمود.

و هرگاه متفطن لبيب تأمل کامل کند در وضع ايجاد فلک نهم که«فلک اطلس» گويند و کيفيت مدار حرکت شبانه روزي که مسمي به دائره «معدل النهار» است، و هم تأمل کند در وضع فلک بروج که فلک هشتم است و مدار آن که مسمي است به دائره« منطقة البروج»، و از تصادف و تقاطع آن دو دائره که در نتيجه آن حرکت ساليانه آفتاب که «نيرّ اعظم» است، در شش برج شمالي بود و در شش برج ديگر جنوبي، و در سمت شمالي تربيت ناحيه شمالي کند و در سمت جنوبي تربيت ناحيه جنوبي نمايد. و چگونگي چهار فصل مشهوررا دقت کن! هر آيينه تصديق شهودي به حکمت کامله رب العالمين نموده و معناي فرمايش حضرت به روي هويدا گردد.

و هم فرمايد: الفت و التيام انداخت در عالم ايجاد بين اشياء مختلفه، زيرا که اولاً، ترکيب نمود عناصر اربعه و اسطقسّات عالم طبع را و آنها را به صورت وحدت و کيفيت مزاجيّه اعتداليّه برآورد و حقايق نبات و حيوان و انسان را از مشيمه چهار عنصر متوّلد فرمود و ثانياّ، ترکيب فرمود مابين روح الهي که از عالم امر است و بين چند عنصر که از عالم خلق است؛ به نهج و نوعي وحدت و اتحاد قوت گرفت که بعضي از طبيعييّن و اهل ماده انسان را همين هيکل جسماني و مزاج طبيعي قرار دادند و منکر روح مجرد شدند؛ اين نيست مگر از شدّت وحدت و الفتِ روح و بدن.

اشراف خاتمي

بزرگترين قدرت الهي در جمع دو قوه است در هيکل جامع انساني، خصوصاً انسان کامل. و آن دو قوه يکي نظر وحدت و معراج معنوي است که مقام اخفياست از مقامات سبعه انسانيه. و در مقام اخفي سالک به تجلي ذاتي و اصل و غير حق به هيچ صورتي و مظهري و اسمي متوجه نيست که مقام احديت کبري وعين الجمعو(؟)است و مقام«لا عينٌ رأت ولا اذنٌ سمعت» است که فرمود خاتم الاولياء و الانبياء(ص):

«لي مع الله وقتّ لا يسعني فيه ملک مقرب و لا نبي مرسل».

و دوم نظر کثرت است و سفر چهارم سالک است که سير في الخلق است و اشتغال به تربيت نفوس مستعده و تهذيب قلوب جامعه است به تأسيس قوانين ديني و نواميس مذهبي و تعيين وظايف مختلفه. و اين نظر لامحاله بايست به نحوي بود که حقايق را مختلف ببيند؛ زيرا مثلاً تکليف زن، غير تکليف مرد است و هم در محرّمات و محلّلات؛ گوسفند، حلال و خنزير، حرام است؛ و حاضر چهار رکعت نماز بخواند و مسافر دو رکعت اتيان کند. سبحان الله! چه قدرت و شرح صدري است که هم غير از ترازوي حکمت الهي، هر مخلوقي دو مرتبه سنجيده شده؛ يکي نظر به خود مخلوق به نحو انفراد؛ همچون ايجاد شجر و درخت؛ و ديگر نظر به آن مخلوق به نحو ارتباط و انتظام آن با حقايق ديگر. و اولي را نظام « فرد» گوييم، دوم را نظام « جملي » و «جمعي» و نظام «کل» خوانيم و گاهي مصلحت اقتضا کند که نظام فرد مختل شود، تا آنکه نظام کل محفوظ و منتظم شود البته در نظر حقيقت‌بين و دوربين حکماء محققين، حفظ نظام کل، مقدم است. چه، آنکه فرد هم به حفظ نظام کل محفوظ خواهد بود و تفصيل اين حقايق را از کتب حکمت اعلي و فلسفه اولي بايد طلب نمود، با مهارتِ کامل.

و اما برهان بر اينکه حق عالم است، از تحقيقات سابقه معلوم شد.زيرا که چون صرف وجود بود، پس از حيطه ذات او حقيقتي خارج نخواهد بود و همچنانکه صفحه امکان مرآت ناقص حقّند و حکايت از جمال و جلال الهي کنند به نحو نقصان، و همين قسم ذات حق به منزله مرآت کامل و صافي است که حقايق کمالات معلولات در او نمايان و متلألئ باشند. و حکماء اقدمين از اهل عرفان و يقين فرموده‌اند که «العلة حدّ تامٌ للمعلول و العلة حد ناقص للعلة.»

و برهان ديگر آنکه، چون علم و دانش در ممکنات محقق است و لامحاله علم و دانش ممکن الوجود، مثل وجودش مخلوق است؛ زيرا که حادث است و چون واجب الوجود ـ جلَّ مجدُه ـ ايجاد علم و حکمت بر ممکن کند، لامحاله به نحو اتمّ واکمل، خود صاحب علم و حکمت باشد؛ زيرا که مُعطي کمال فاقد آن کمال نخواهد بود، بلکه سرچشمه آن کمال و اصل آن کمال در نزد معطي خواهد بود. چنانيکه در صحيفه الهيّه اشاره لطيفه به همين برهان فرموده در آيه کريمه: «او لايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير» [ ملک/ 14] تأمل کن و قدر بدان.

قوله عليه السلام : « ثمّ انشأ سبحانه فتق الا جواء، و شقّ الارجاء، و سکائک الهواء.»

اين جمله تا آخر فصل، شروع است در بيان کيفيت ايجاد عالم جسماني و عناصر و چگونگي وضع ايجاد افلاک و سموات. و ظاهر ترجمه کلام معجز نظام اين است که پس از اينکه مقام فاعليت حضرت حق و احاطه آن حضرت بيان شد، حالا بيان مي‌شود؛ وضع فعل و مخلوق که حضرت واجب الوجود انشاء فرمود: گشودن فضاها و شکافتن اطراف فضا را و سمتهاي اعلاي از فضا را. يعني به قدرت کامله خود وسعتي ايجاد فرمود که از هر سمت گشاده و شکافته و وسعت دارد؛ چه در سمت مرکز که وسط عالم است و چه از اطراف يمين و شمال عالم و چه از سمت اعلي و اسفل؛ يعني دوره فضا که مطابق دايره هندسي اعتبار شود.

دفع وهم

ظاهر کلام محکم نظام اين است که اول، فضايي مخلوق شد خالي از همه اجسام؛ و اين فضا به اصطلاح حکماء طبيعي همان خلأ و بعد موهوم است که افلاطون الهي قايل شده و اعتبار وجود براي او فرموده و ارسطاطاليس و شيخ­الرئيس و اتباع حکماء مشايين منکر آن هستند و اعتبار عرض و طول و عمق و بالجمله بُعد و امتداد را از جسم طبيعي گيرند و گويند لامحاله جسمي لازم است تا امتداد و بعد، اعتبار و انتزاع شود.

و شايد بعضي گمان کنند که فرمايش حضرت مؤيّد و مثبت خلأ خواهد بود و جواب از اين خيال آنکه اين معني وقتي از کلام استفاده مي‌شد که فاصله زماني بين خلق فضا و خلق اجسام در فضا تحقق يابد؛ و اثبات اين فاصله محتاج به دليل است و از کلام حضرت، اين معني استفاده نمي‌شود که فضاي مخلوق، زماني بدون جسمِ شاغل، محقق بود؛ بعد مشغول به جسم گرديد، بلکه ممکن است که ايجاد فضا و ايجاد جسم طبيعي که بعد مي‌فرمايد: در يک زمان باشد و تقدم در ذکر به اعتبار تقدم رُتبي بود؛ همچنانيکه بر اهل بصيرت پوشيده نيست.

قوله عليه السلام:« فاجريه فيها ماءً متطلاطماً تيّاره، متراکماً زخّاره، فحملهعلي متن الرّيح العاصفة، ولزّعزع القاصفة، فامرها بردّه، وسلّطها علي شدّه.»

يعني جاري نمود در آن فضاها، آب را که به هم مي‌خورد موجهاي عظيم آن و روي هم افتاده بود موجهاي به يکديگر پيچيده و در هم رفته آن. و بعد از خلق کردن آب به اين عظمت، قرارداد آب را بر پشت بادِ وزنده و سخت حرکت دهنده شکننده؛ به اين معني که چون آب سيلان و جريان طبيعي دارد، براي دفع اين سيلان او را مسخر و مقهور باد وزنده قرار داد که به هر سمت بخواهد ميل کند، باد او را برگرداند و به طور قدرت و قهاريت او را در فضاي خود محکم نگاه دارد تا حکمت کامله الهيّه از غيب به عرصه ظهور آيد و مقصود از خلق اين آب عظيم در فضاي عالم جسماني به منصه بروز و شهود آيد.

«و قرنها الي حدّه»

يعني نزديک نمود باد را به نهايت آب به نوعي که باد ملاصق و مجاور و مماس آب گرديد تا اينکه احاطت باد به آب کامل بود.

« و الهوآءِ مِنْ تحتها فتيقٌ، و الماءِ مِنْ فوقهها دفيق.»

يعني به نحوي وضع خلقت آب و باد واقع شد که هواء متموّج که در زير آب بود و سطح تحتاني آب واقع بر هواء بود، گشاده بود و وسعتي داشت که به منزله فضايي بود محيط به آب و آب هم از فوق در حرکت و جنبش بود.

« ثُمّ انشأ سبحانه ريحاً اعتقم مهبّها، و ادام مُرَبّها.»

يعني پس آنگاه ايجاد فرمود حضرت واجب الوجود، بادي مخصوص را که قوه تلقيح يعني طبيعت او مقتضي توليد ابر نبود. چه، آنکه مقصود در اين مقام توليد ابر نبود. پس لا محاله به قانون طبيعي نبايد ابري ايجاد شود که تلطيف و تصعيد آب کند و همگي آب به تدريج، بخار متراکم و ابر شود، بلکه اين باد مخلوق، عقيم بود و وزيدن آن؛ يعني فقط به حرکت جسماني وضعي نه حرکت کيفيه، سطح آب را متحرک نموده به نحو دوام که ساکن از تموّج و وزيدن نبود.

« و اَعصَفَ مجراها، و اَبعَدَ منشاها.»

يعني، جريان باد را عظيم، تند و سخت قرار داد و هم نقطه شروع و برانگيختن باد را دور قرار داد. چه، آنکه هر قدر منشأ وزيدن باد دورتر بُوَد، جريان و حملات آن سخت‌تر و مهيب‌تر واقع شود و مقصودي که بعد ذکر مي‌فرمايد اکمل و احسن واقع مي‌شود.

« فامرها بتصفيق الماء الزّخّار و آثارة موج البحار، فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقاء و عُصَفَتْ به عَصْفَها بالفضاء. تَرُدُّ اوّله الي آخره،و ساجِيَه عليه مائرهِ.»

يعني، پس امر کرد باد را که بعضي از آب را برهم زند و از آب موج موج درياها انگيخته نمايد.پس باد به جنبش آورد آب را مثل جنبش مشک دوغ را.و وزيدن گرفتن به قوت بر آب، مثل وزيدن باد بر فضاء خالي از جسم؛ يعني همين قسم که باد در فضا خلأ بلا مانع جريان طبيعي دارد، در آب هم از شدت قوت به همبن نوع جريان داشت. مقصود تشريح قوت باد است؛ به نحوي وزيدن گرفت که اول آب را بر آخر مي‌ريخت و طرف ساکن آب را به سمت طرف متموّج آب حرکت مي‌داد.

« حتي عبّ عُبابُه، ورميه ‌بالزَّبدر‌کامُهُ، فَرَفَعَهُ في هواء منفتقٍ و جوٍ منفهقٍ.»

يعني [در] نتيجه جنبش آب، امر منتهي شد به اينکه سمت اعلاي آب مرتفع و بلند شد و کف انداخت؛ قسمت مجتمع از آن يعني نقطه مهم تراکم قطعات آب که به مثل کوهي عظيم بود کف آورد و بر روي آب قرار گرفت.پس بلند کرد آب را در هواءِ پهنِ وسيعِ گشاده و فضاء باز محيط؛ يعني بعد از جنبش و حرکت طبيعي و خارج شدن کف و تصفيه جوهر آب به نوعي که در حکمت کامله الهيّه مسطور بوده، استعداد آن به جهت صورت فلک و نقش سماوي که به شکل آسمان در کارخانه تکوين ساخته و پرداخته آيد، به درجه کمال رسيد. اين است که مي‌فرمايد:

«فسوّي منه سبع سمواتٍ.»

پس تکوين کامل و آراسته فرمود از آب تصفيه شده هفت کره آسمانها را.

بدانکه خلاصه بيان معجز بنيان حضرت اين است که در مقام تکوين عالم اجسام، اول مخلوق که مادة المواد ساير اجسام است، جوهره آب است و آب به تلطيف و تصفيه، ماده ايجاد آسمانهاي هفتگانه است. و شايد مراد ازاين آسمانهاي هفتگانه، همان افلاک سبعه است که حکماء رياضيين اساتيد فن هيأت بطلميوسي قابل شده‌اند که از براي هفت ستاره سياره ـ نظر به اختلاف حرکات ايشان ـ هفت فلک محرک اثبات کرده‌اند و آن عبارت است از زحل و مشتري و مريخ و شمس و زهره و عطارد و قمر. و چون برهاني بر امتناع اين تحقيق که حضرت فرموده، قائم نيست و هم مطابق است با آنچه که در بعضي از اسفار نورانيه وارد شده که نقل خواهيم کرد و منقول از « تالس ملطي» که از اعاظم حکماء متألهين است، قريب به همين مضمون است. بر عاقل فطن، تصديق به ظاهر آن لازم است. و بعضي از تأويلات بارده و تصرفات غريبه که بعضي از شارحين و متفلسفين در اين مقام نموده‌اند، بي‌محل است و مجرد ادعاست و هم باعث بر اين مي‌شود که کلام معجز نظام که در اعلا درجه فصاحت و بلاغت است، از ميزان محاوره و قانون اهل لسان خارج گردد و ملحق به معما و رمزگويي بشود.

و اما صادر اول و مخلوق اول در عالم روحانيات و مجردات ـ بلکه نسبت به مجموع عالم امکان ـ پس آن جوهر نوراني عقل مجرد ابداعي است و مقام نورانيت و روحانيت حقيقت محمديه(ص) و نفس الرحمن است که عين علم و دانش و بينش است؛ مفخر عالم امکان است و در صدر مجلس عشاق و متألهين و عارفين به پروردگار قرار دارد؛ و محو صرف است در شهودِ جمال حضرت رحمان و مستغرق است در بحر عرفان. و حضرت رئيس الموحدين، صاحب خطبه، در اين مقام در صدد توصيف آن نيست. در خطب بعد، انشاءالله مشروحاً القاب و اوصاف آن جوهر نوراني ذکر خواهد شد و حضرت از خلقت عالم اجسام در اين مقام فقط اکتفا به ايجاد آسمانها و ملائکه فرموده‌اند.

و اما بيان اينکه بعد از اينکه از لطيف آب، سموات خلق شد، باقي از آب که مادة المواد است به چه صورت مقصود گرديد، از کلام حضرت استفاده نمي‌شود. و منقول از «تالس ملطي» اين است که آب اصل عناصر است. زيرا که آب منجمد مي‌شود در نهايت انجماد و زمين متکون مي‌شود، و از ثقل آب، ارض توليد گردد. و وقتي که لطيف شد، هوا مي‌شود و هوا منقلب به نار مي‌گردد. و مطابق و مؤيّد اين قول، قول بعضي از حکماي اسلام است که گويند: هوا عنصر مستقلي است که مبدأ تکون آتش است؛ يعني آتش عنصر مستقل نيست، بلکه چون سطح محدب و فوقاني هوا مجاور در سطح فلک قمر است، از حرکت و اصطکاک کره قمر به سطح هوا به حرکت شديد، هوا به تدريج منقلب به آتش گردد.

و درٌ نوريه

ذکر شده که اول مخلوق الهي جوهري بود مفرد. پس حضرت حق به نظر هيبت بدو توجه نمود؛ از هيبت و سطوت تجلي اله آن جوهر، ذوب و روان شد و حالت آب پيدا شد. پس،از آب بخاري مرتفع شد که در غلظت مثل دود و از آن بخار آسمانها ايجاد شد و به روي آب،کف ايستاد. از کف آب زمين ايجاد شد و چون زمين استقرار نداشت، کوهها را ايجاد نمود تا زمين استقرار يابد.

« و جَعَلَ سفلاهنّ موجاً مکفوفاً،و علياهنّ سقفاً محفوظاً، و سمکاً مرفوعاً، بغير عمدٍ يَدْعَمُها، و لا دسارٍ ينظِنُمها.»

يعني قرار داد سمت زيرين سمهوات را متحرک و محفوظ از تغيّر و تزلزل و سمت اعلاي سمهوات را به منزله سقف محفوظ و امتداد مرتفع.

و مقصود از اين جمله، تشريح وضع افلاک و آسمانهاي هفتگانه است که به منزله مکان رفيعي است از جهت بقا و ثبات بر وضع خود بدون خوف از انهدام و انحراف از وضع طبيعي الهي که دارد؛ و اين استحکام و استقرار بدون ستون و عموديست که نگهدار هيأت فلکي بود، يا ميخي که جهت وصل و چسبانيدن باشد؛ بلکه قيام افلاک به مجرد قدرت غير متناهيه است که در ماده هر يک، قوه طبيعيّه اي قرار داده که مبدأ حرکت بر محور خود است و مانع از ميل مستقيم به جهات ششگانه است. « ذلک تقدير العزيز العليم».

بدانکه تحقيق در نزد محققين از اولياء حکمت متعاليه اين است که حرکت افلاک و جنبش کروات علوي، حرکت عقليه و جنبش، عرفاني و عشقي است و عقيدت بر اين دارند که هر فلکي را نفس ناطقه قدسيه باشد. مدبر بدن و جرم فلک و اين نفس ناطقه را دو روي بود: رويي به عالم قدس و نور و تجلي الهي دارد که به مدد وي، تعقل مبدأ اعلا ـ عزّ اسمه ـ کند و اشراق معنوي حق و ملائکه عقليه، مقام روحانيت او را روشن و منور نمايند و از اين معني اهتزازي در وي پيدا شود و به رويي که به بدن و ماده خود و عالم طبع دارد، جسم خود را حرکت دهد و نظام خير و تکميل نعمت را در عالم عناصر از گردش خود و قرب و بعد سياره و تأثيرات آن در عالم عنصري به اذن الهي واسطه گردد. و اين جنبش عقلي را عبادت فلکيه و صلوة آسماني دانند و تحقيق اين معاني با براهين در حکمت اعلا و فلسفه اوليه مبرهن است.

« ثمّ زيّنها بزينة الکواکب، وضياءِ الثّواقب، و أجريه فيها سراجاً مستطيراً، قمراً منيراً، في فلک دائرٍ، و سقفٍ سائر، و رقيمٍ مائر.»

يعني، پس آرايش فرمود هر فلکي را به زينت ستارگان روشني، کواکب درخشنده که روشني هر يک نفوذ کرده چندين هزار فرسخ راه در يک لمحه قطع مي‌کند؛ و جاري نموده در افلاک چراغ عظيم منبسط و ماه نور دهنده در فلک گردش کننده و سقف سير کننده و در صفحه جنبنده که کتابت از صفاء جسم فلک است. بدانکه ظاهر کلام معجز نظام در اين مقام، مطابق است با طريقه هيأت بطلميوسي و فن مَجِسْطي که هر يک از ستارگان در فلکي ثابت و مرکوزند و فلک متحرک است به حرکت استداره. و بعضي از قدماء و حکماء اروپا و فرنگان گويند: ستارگان هريک کره مستقلي باشند که در جوّ برقرارند و به طبع خود متحرک و زمين را نيز از سيارات مي‌دانند و حرکت شبانه‌روزي را مستند به حرکت زمين کنند و به دور آفتاب. و حق اين است که کلام حضرت، ابطال حرکت زمين نمي‌کند، وليکن ستاره را در فلک ثابت مي‌داند، نه در جوّ غير متناهي.

تکميل

بدانکه در علم هيأت مقرّر شده که فوق فلک زحل، فلک ثوابت و فلک هشتم که ستارگان ثوابتِ غير سيارات در وي مرکوزند که از آن جمله چندين ستاره است که از اجتماع آنها به هيئات خاصه، صورت بروج دوازه‌گانه توليد شده و چون مدار حرکت فلک هشتم از وسط بروج عبور مي‌کند، مدار وي را «منطقة البروج» گويند و حرکت اين فلک در نهايت بطيئ است.چنانيکه بعضي ارصاد، هر هفتاد سال يک درجه قطع مي‌کند و بنابر بعضي ديگر هر صد سال يک درجه طي مي‌کند. و بعضي احتمال داده‌اند که «کرسي» در اصطلاح شرع، همين فلک ثوابت است و فلک هشتم است و نهايت عالم حس و شهادت، همين فلک ثوابت است. چه، آنکه حس ظاهري از مشاهده کواکب ثابته تجاوز نکند و مافوق آن محسوس نيست، و به برهان عقلي محض اثبات مي‌شود.

و هم گويند فوق فلک ثوابت فلک نهم است که آن را «فلک اطلس» و «فلک الافلاک» خوانند و آن خالي از ستاره است و محيط است به مجموع افلاک و همگي را در بيست و چهار ساعت، تقريباً يک دور از مشرق به مغرب حرکت مي‌دهد و حرکت شبانه‌روزي آفتاب به دور کره ارض را مستند به اين فلک نمايند. و بعضي را عقيدت بر اين بود که عرش جسماني که در اصطلاح اخبار است، همين فلک نهم است و تحقيق اين معاني در علم هيأت، مبين است.

«قوله عليه السلام: ثمّ فتق ما بين السّموهاتِ العليه، فملأهُنَّ اطواراً من ملائکته، منهم سجودٌ لايرکعون، و رکوع لاينتصبون، وصافّون لايتزايلون، ومسبّحون لايسأمون.»

يعني، پس از ايجاد سماوات حضرت حق ـ جلّ مجده ـ گشود ما بين آسمانهاي بلند را.پس مملو نمود طبقات سماوات را به انواع مختلفه از ملائکه و اختلاف انواع ملائکه به اين قسم است که بعضي از انواع ملک هميشه در سجده هستند و رکوع نمي‌کنند؛ و برخي هميشه در رکوع باشند و از رکوع بلند نمي‌شوند؛ و بعضي رديف هم صف کشيده‌اند که از وضع خود زايل نمي‌شوند و تسبيح مي‌کنند که ملول نمي‌شوند.

حکمت ايمانيه

بدانکه حقيقت ملک از ملکوت است و به معني قوت و قدرت است. و در حقيقتِ وجوديه مَلَک اختلاف است که ملائکه اجسام مجرده لطيفه هستند، يا جواهر مجرّده نورانيه. تحقيق اين است که ملک به حسب حقيقت، مراتب مختلفه متنوعه دارد که بعضي از مراتب آن عقل محض و نور مجرد مي‌باشند، و فعل ايشان به مجرد اراده است و تسبيح و تقديس و حمد ايشان همان توجه عقلي به حق و استغراق در محبت حق است که حق را به عقل روشنِ صريح، ادراک نموده‌اند و ذات پاک آن حضرت را به جمال اتمّ و تنزّه از نقايص معتقدند.و بعضي از مراتب آن نفس فلکيه است که مُدبّر بدن فلکي است و برخي ارباب انواع روحانيات حقايق ماديّه‌اند و اين قسم از ملائکه را در لسان شرع تعبير فرموده‌اند به ملک موکل به آب و باد و آتش و غير ذلک. و برخي هم ممکن است که نفس ناطقه مُدرکه کلّيات و نفس حساسه مدرک جزئيات، داشته باشد و تعلق به بدن لطيف بگيرد و مابين جوّ و فضا در حرکت و گردش باشد و سنخ بدن آن از قبيل جسم هوايي بود و از جانب حضرت رب العالمين مأمور به توجه به عالم عناصر باشد. و چون اين قسم هم ممکن و فيض حق هم غير متناهي است و ايجاد حضرت کبريايي حد محدود ندارد و هم به اين قسم اخير از ملک در اخبار اهل بيت حکمت و عصمت(سلام الله عليهم اجمعين) اشارات، بلکه تصريحات شده. بر متدينِ عاقلِ بصير، اعتقاد به وجود اين قسم هم لازم است.

تحقيق

ملائکه قواي مفرده و بسائط باشند و فصل اخير و صورت متنوعه هر يک مصدر امر واحد است. ملک ساجد بر حسب فطرت، متوجه به همين شأن است؛ از وي رکوع محال است و به عکس، ملکِ راکع بر حسب فطرت شايسته سجده نيست. و هرگاه عارف محقّق بخواهد کيفيت وجود و بساطت ملائکه وقوعِ اطاعت ايشان، و امر حضرت ربّ العالمين را ادراک نمايد و احاطت و حکومت حضرت واجب‌الوجود را نسبت به ملائکه به تحقيق بداند، قياس کند مطلوب را به قوا و حواس ادراکيّه از باصره و سامعه و لامسه و ساير قوا به نفس ناطقه که ظل الله است وحدت حقه ظليّه دارد و مقام شامخ او معرّي از وساطت قوا و حواس است و در مراتب نازله، تنزل به مرتبه قواي ادراکيّه کند و اين معني را به بصيره قلبيه دريافت کند که همچنانيکه هرگاه نفس اراده ديدن چيزي کند امر به باصره مي‌شود و قوه باصره مي‌شود و قوه باصره بدون تأمل اطاعت امر نفس را نموده، فتح عين به آن سمت مقصود، نمايد و هرگز راه مخالفت با نفس را نپويد، همچنين است اطاعت قواي کليه ملائکه نسبت به حضرت حق تعاليه و همچنانيکه وجودات قوي، بسيط و مفردند، از قوه ديدن، شنيدن نيايد و از قوه شنوايي، بينايي محال است، همين قسم از هر ملکي فعلي مخصوص خواسته شده که بر حسب تقدير الهي در فطرت او تناسب با آن عمل وديعه نهاده شده. و از اين مقام، مقام انسان و فضيلت آن بر ملک معلوم مي‌شود که هرگاه به مقام جمع برسد در مجمع فضايل و کمالات صوريه و معنويه بشود و مظهر جمعي اسماء و صفات شود، بر ملک ترجيح پيدا کند. و تحقيق اين مطلب در موقع مناسب خود خواهد آمد، بعون الملک الحکيم.

قوله عليه السلام: « لايغشاهم نوم العيون، ولا سهو العقول، ولافترة الابدان،ولا غفلة النسيان.»

يعني که فرو نمي‌‌گيرد ملائکه را خواب چشمان؛ و در آنها اشتباه و سهو عقلي نيست؛ و سستي بدنها که از ناحيه طبيعت عارض مي‌شود، در وجود ايشان راه ندارد؛ و غفلتِ فراموشي بدانها محال است.

بدانکه خستگي و افسردگي طبيعي و هم خواب کردن که از ضرورت خستگي قوا عارض شود، اگر چه از آثار قوه جسمانيه است ـ چه، آنکه چون قوه جسمانيه متناهية التأثير و التّأثّر است، پس لامحاله قبل از انقطاع قوت و اضمحلال وجود خستگي و کسالت عارض شود ـ ليکن اين معني به طور کلي نيست، بلکه اگر قوه جسمانيه مرتبط به قوت روحانيه باشد و استمداد از درياي بي‌کران جمال و جلال صمدي الهي نمايد، هر دم او را مددي تازه و فَرَح و نشاطي بي‌اندازه رخ دهد که قوت گيرد و به اهتزاز آيد.

ببين که عاشق چون در مقام طلب معشوق برآيد و در تکاپوي طلب خسته نشود، چه، آنکه هر لحظه که تصور معشوق کند و صورت معشوق تجلي خاص و جلوه مخصوصي در آينه قلب عاشق نمايد خستگي و ملال، او را عارض نشود و چون ملائکه مقدسين و جنود کروّبين که مأمورين دربار عظمت کبريايي هستند هر ساعت که جلوه محبوب مطلق و ذات اقدس را مشاهده نمايند و هم لذّت امر و توجه خطاب را به خود، ادارک کنند، هرگز خستگي و کسالت و فتور عارض وجودات مقدسه ايشان نشود که : «قوت جبريل از مطبخ نبود.»

اما سهو و غفلت و اشتباه، آنهم بر ذات ملک محال است؛ زيرا که بر صاحبان فطرتِ عرفان و برهان پوشيده نيست که حالت سهو و نسيان و غفلت از ترکيب وجود توليد شود؛ يعني چون وجودي صاحب مواطن و عوالم و منازل متعدده شد، البته در انتقال از موطني به موطن ديگر حجاب به جهت او نسبت به موطن اول حاصل شود. همچون انسان که چون از موطن تعقل به موطن حس آيد، از معقولات متحيّز شود و چون از مقام تأله و عبادت به مقام حيواني متوجه گردد، از عوالم نوريه خلوات و دعوات و مناجات يارب العالمين محروم شود. و دانستي که ملک صاحب عوالم متعدده نيست و انتقال از عالمي به عالمي ندارد.

«و منهم امناء علي وحيه، واَلسِنة الي رُسُله. و مختلفون بقضائه وامره.» يعني... .

/ 1