شرح خطبه توحيديه
سيد ابوالحسن رفيعي قزوينيتصحيح: مهدي شکيبانيا مقدمه
فيلسوف الهي، حکيم اشراقي، متأله صدرايي، فقيه اصولي، جامع معقول و منقول، حضرت آيت الله العظمي سيد ابوالحسن رفيعي قزويني در سال 1315 ه .ق در شهر قزوين در بيت علم و سيادت متولد شد. معظم له فرزند حجتالاسلام ميرزا خليل، فرزند آيت الله ميرزا رفيع قزويني است که اجدادشان همه از فحول علماي قزوين بودند و نسب شريف ايشان به حضرت اباعبدالله الحسين ميرسد. جد مادري وي، حاج سيد علي مجتهد قزويني، صاحب حاشيه بر «قوانين الاصول» ميباشد. علامه فقيد، علوم ادبي و بلاغي را در مدرسه صالحيه نزد اساتيد آن مدرسه فرا گرفت. دوره سطح فقه و اصول را در حاج ملا علي طارمي آموخت و مقداري از خارج فقه و اصول را در محضر حاج ملا علي اکبر سيادهني (متوفي 1340 ه ـ ق) ـ که از شاگردان شيخ انصاري در قزوين بودند تلمذ کرد. در سال 1333 ه . ق براي ادامه تحصيل به تهران هجرت نمود. در تهران، نزد اساتيدي چون: شيخ عبدالنبي نوري، ميرزا مسيح طالقاني، سيد محمد تنکابني و شيخ محمدرضا نوري، به تحصيل فقه و اصول پرداخت. حکمت را نزد فيلسوف بزرگ ميرزا حسن کرمانشاهي فرا گرفت. در زمينه رياضيات و هيأت از محضر ميرزا ابراهيم زنجاني و شيخ علي رشتي استفاده نمود. از ديگر اساتيد ايشان ميتوان به: ملا معصومعلي هيدجي زنجاني، حاج فاضل رازي شميراني و ميرزا محمود رضواني قمي اشاره کرد. آن جناب در سال 1338 به قزوين مراجعت نمود و پس از يک سال توقف به تهران بازگشت. در آنجا به تدريس فقه و اصول و حکمت در مدرسه عبداللهخان پرداخت. سال 1340 به قم مسافرت نمود و در درس خارج حضرت آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي (رض) شرکت کرد و در همان سالها در حوزه قم به تدريس حکمت و تفسير اشغال داشت. مرحوم استاد شهيد مطهري (ره) درباره ايشان چنين مينويسد:«پس از تأسيس حوزه علميه قم در سال 1340 به وسيله حاج شيخ عبدالکريم يزدي، خود به تدريس منظومه و اسفار اربعه پرداخت و فضلاء از درسش استفاده ميکردند. استاد بزرگ ما آيت الله (العظمي) خميني (مد ظله) شرح منظومه و قسمتي از اسفار را نزد او خواند. او را بالخصوص از نظر حُسن تقرير و بيان ميستودند. مرحوم رفيعي در زمان حيات مرحوم آقاي حائري به قزوين مراجعت کرد.))در سال 1348 به قزوين مراجعت نمود و تا سال 1380 در موطن خود به منبر و محراب و تدريس حل و عقد امور عمومي به مدت 28 سال اشتغال داشت. سال 1380 ه . ق به تهران بازگشت و در مدرسه صدر اقامت گزيد تا پايان عمر در آنجا ماند و به ترتيب شاگردان همت گمارد. از مهمترين شاگردان آن حکيم فرزانه، ميتوان به اين بزرگان اشاره کرد:مرحوم آيت الله سيد مصطفي خميني ( ره).مرحوم آيت الله سيد جليل زرآبادي ( ره).حجت الاسلام آقا سيد رضي شيرازي.مرحوم حجت الاسلام شيخ محمد حسين اويسي (ره) ساکن قزوين.آيت الله حاج سيد محمدرضا کشفي.دکتر سيد حسين نصر.آيت الله حسن حسن زاده آملي.آيت الله آقا سيد جلال الدين آشتياني.دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني و بسياري ديگر که ذکر نام تمام آنها از حوصله اين مختصر خارج است.آيت الله العظمي، رفيعي قزويني (رحمة الله عليه) علاوه بر اينکه شارح بزرگ حکمت صدرايي در زمان معاصر بوده، در مباحث مختلف فلسفي داراي استقلال رأي و استنباط فلسفي بودند. از اختصاصات فکري ايشان از جمله در مباحث معاد، اتحاد عاقل به معقول، مراتب عقل، معراج، حدوث دهري و بسياري مباحث ديگر ميتوان نام برد که معظم له آنها را به صورت رسائل مختصر و حواشي برکتب مختلف تحرير نمودهاند. معظم له در وجازت و مختصر نويسي در ميان همگنان خود بينظير بود و خاطره بزرگاني چون مفيد و فارابي را در خواننده زنده ميکند.از مجموع بيش از پنجاه رساله و حاشيه بر کتب مختلف، به آثار زير اشاره ميشود: رساله در رجعت و معراج ( چ) بحث شريف معاد ( تقريرات) (چ)اتحاد عاقل به معقول (چ) اسرار حج (تقريرات) (چ)شرح دعاي سحر (عربي) (چ) رساله حول عقايد الاماميه (چ)حاشيه المعلقة، حاشيه بر عُروة الوثقي (عربي) (چ) رساله هداية الانام (رساله عمليه) (چ)حواشي بر توضيح المسائل آيت الله العظمي بروجردي (ره) (چ) رساله قوه مولده (چ)رساله در وحدت وجود (چ)رساله در حرکت جوهريه (چ)حاشيه بر اسفار اربعه و منظومه سبزواري کتاب الصلوة، الزکوة، الخمس، الحج و المکاسبحاشيه بر زکوة حاج آقا رضا همداني رساله مناسک حج (چ) حاشيه بر کفاية الاصول و بسياري ديگر که احصاء آن موجب اطاله کلام است. حکيم فرزانه، علامه سيد ابوالحسن حسيني رفيعي قزويني، پس از بيش از شصت سال مطالعه و تحقيق در علوم عقلي و نقلي، سرانجام در ماه محرم 1396 ه . ق در تهران نداي حق را لبيک گفت. اما نسخهاي که به فضل الهي در اختيارم قرارگرفت مجموعهاي است از خطي، مشتمل بر دو قسمت: قسمت اول آن، همين رساله شرح نهج البلاغه ميباشد و رساله دوم «رساله در رجعت» است که معظم له آن را در شوال 1353 ه . ق تحرير نمودهاند و چندين بار طبع گرديده است. رساله اول، يعني شرح نهج البلاغه ـ که شرح خطبه اول نهج البلاغه ميباشد ـ راقم ندارد و تاريخ نگارش آن نامعلوم است؛ اما تاريخ رساله رجعت در پايان آن رساله، سال 1359 ه . ق رقم خورده است: «قد فرغت من تسويد هذه النسخه في يوم العاشر من شهر محرم الحرام سنه 1359.» از آنجا که رساله شرح نهج البلاغه مقدم بر رساله رجعت استنساخ گرديده تاريخ بازنويسي آن رساله هم احتمالاً نزديک به همان تاريخ خواهد بود. متأسفانه نسخه اصلي به خط مؤلف، يافت نشد.مرحوم رفيعي در اين رساله، به مقتضاي عبارت، به شروح فلسفي. عرفاني و طبيعي پرداختهاند؛ به عنوان مثال : آنجا که موليالموحدين، خداي سبحان را از ايجاد رياحِ وَزَنده و افلاک دوار، تسبيح کردهاند، شارح معظم به تفصيل درباره حکمت طبيعيِ رياح و فلک ـ آنگونه که در حکمت قديم آمده ـ قلمفرسايي نمودهاند. همچنين در آنجا که خطبه، صبغه عرفاني و يا فلسفي دارد، تفاصيل عرفاني و فلسفي آورده شده است. مؤلف بزرگوار، پس از ترجمه عبارت به زبان پارسي، در صورت لزوم، نکاتِ فلسفي يا عرفاني و يا طبيعي را با عناويني از قبيل: اشارة عرفانيه، کلمة نوريه، هداية حکميّه و در نوريه و امثال آن که در سراسر رساله هيچ يک تکرار نميشود ـ مشخص نمودهاند متأسفانه رساله شرح نهج البلاغه ناتمام است و قريب دو فراز و اندي بيشتر از خطبه اول نهج البلاغه شرح نگرديده، ولي احتمالاً فرازهاي بيشتري، بلکه خطب بيشتري را شرح نمودهاند. در همين رساله آمده است که: «در خطب بعدان شاء الله مشروحاً القاب و اوصاف آن جوهر نوراني [حقيقت محمديه] ذکر خواهد شد. حضرت از خلقت عالم اجسام در اين مقام فقط اکتفاء به ايجاد آسمانها و ملائکه فرمودهاند.» ليکن در شمار آثار ايشان، اثري از شرح نهج البلاغه نيست. نگارنده بسيار اميدوار است که توانسته باشد با احياي اين اثر، خدمتي به شخصيت علمي ايشان نموده باشد.سخن آخر اين که: اين رساله متعلق به کتابخانه محقق کتاب شناس «حجةالاسلام حاج سيد جمالالدين زرآبادي» است. اگر چاپ اين اثر خدمتي باشد، مرهون آن جناب است. و السلام بسم الله الرّحمن الرّحيم/ حمد بى عدّ و ستايش بيحدّ، ذات اقدس واجب الوجودي را سزاوار و لايق است که بر حسب حکمت کامله و قدرت شامله، صفحه ظلماني عالم امکان را به نور تجلي خويش منور گردانيد. و مواد قابله و استعدادات ذاتيه را از حيّز بيچارگيِ قوه و استعداد، به عزّت قضاي وسيعِ فضيلت و کمال، خارج فرمود، مبدعي که به يک تکلم تکويني و انبساطِ نفس رحماني، تمامت حقايق را به حمد و ثناي خود گويا گردانيد؛ صانعي که به قوت تأثير و حسنِ صنع وابداع چنان عالم ارواح مجرده نورانيه را با نشئه ماديه ظلمانيه مرتبط و متعلّق فرمود که آثار قدرت و اطوارِ عظمتِ انوار روحانيه و مبادي عاليه و عقول قادسه در مظاهر و مجالي جواهر و اعراض عالم ماده، عيان و آشکار گرديد. و حقايق علوم و حِکَم و معارف الهيّه که از عالم علم غيرمتناهي آن حضرت بر ارواحِ انبياء مقربّين و اولياء متألّهين فائض گشته، در الواح الفاظ و عبائر فصيحه و خطب بليغه، صورتِ پيدايش به خود گرفت.و درود نامحدود بر روح مطهر و قلب منور و جسد ازهرِ حضرت عقل کل و جوهر دانش و بينش، افتخار کائنات و مفخر ممکنات، غايتُ الغايات و اوّلُ الصوادرِ في البدايات. مشکوة الهُديه، و مصباحُ التّقي، قرّة الانبياء والمرسلين، الکاشفُ عن رموز ربّ العالمين، سيّاح فيافي اللاهوت و سـبّاح بحار الجبروت، في صورة النّاسوت، المبشِّر بوجوده في الاوّلين و الاخرين، محمّد(ص)، خليفه الله و رسوله في العالمين و علي الانوار الزّاهرة و الاشباحِ الطّاهرة من آلِه و اولادِه، عذاب و نکال و بُعد و دوري بر دشمنان آنان باد.و بعد، بر مراياي ارواح پاک و الواح قلوب تابناک، هويدا و عيان است که علم توحيد و فنّ علم الهي که مقام عرفان و يقين به معارف الهيّه و رسوخ در اعتقاد به مراسم مبدأ و معاد که خلاصه آن در لسان اسلام، تعبير به ايمان است، آخرين نتيجه استکمال بشريت و نهايت سير انسانيت [است] همچنانيکه هويداست که هرگاه انسان با تمامت عزم و اراده در جميع مراتبِ ترقّيات وهميه حيوانيه، سعي کند و در نتيجه به اعلي مدارج مشتهيّات خود از مال و جاه و شهرت و سائر ملاذّ حيوانيه وهميه، نائل شود، بالاخره به حال اطمينان و سکون نفس و راحتي انديشه نرسيده و بلکه همواره در اضطراب و حجاب تعلقاتِ مضيقه عالم طبع، گرفتار است.راد مرد بزرگ، کسي را گويند که در سير تکويني و تشريعي و حرکات استکماليه خود، در مقامي راسخ شود که وارسته از تعلّقات و علايق گردد و حالت سکون نفس و جمعيّت قوا و صورت توحيد و يگانگي در اجزاء وجودش پيدا شود و همگي اعضا و جوارح و قواي روحانيه و جسمانيه، به يک وجهه متوجّه و مطّرز به طراز وحدت شوند و هيکل وجود بشري مخلّع به خلعت تفريد و توحيد گردد و در حد استواء و علم و عرفان به مقام استقامت تمکين واصل شود و مخاصمه و منازعه از مملکت وجود برافتد و تجاذب و تنازع مابين مقتضيات قواي مختلفه، از بين برود. و اين معني که سعادت، حقيقت بشريت است و در اين مرحله دنيا و برزخ و محشر و ظاهر و باطن و صورت و معني و روح و جسم، همگي در نظر سالک و راهرو يکي شوند ؛ به حکم محکم آيه مقدسه « الا بذکر الله تطمئنّ القلوب» [ رعد/13 ] منحصر به همان توحيد است که در دارالشّفاي اطبّاء روحاني علاج امراض روحانيه بشريه منحصر بشريت، توحيد است. حتي بزرگان و اعاظم از حکما و متألّهين از اقدمين، در جميع شعب علوم و فنون از طبيعي و رياضي و الهي و علم سياست مدن و تهذيب اخلاق و هکذا، همين معني را وجهه نظر خود قرار دادهاند؛ چه، آنکه بحث از علم طبيعي نمايند ولي به نهجي که بالاخره منتهي به حکمت و قدرت کامله الهيّه شود که اسرار حکمت خود را در در وعاء طبيعت وديعه نهاده؛ و در بحث از علوم رياضيه وقتي که بحث از کيفيت حرکات افلاک و روش ستارگان نمايند، همين طريقه سو ميپيمايند. مثلاً وقتي که مدار «فلک اعظم» و منطقه «فلک الافلاک» را که موسوم به دايره «معدل النهار» است، بيان کنند و مدار فلک هشتم را که موسوم به دايره «منطقه البروج» بود، شرح کنند و گويند که اين دو دايره عظميه با يکديگر تقاطع کنند بر دو نقطه که يکي اول «حمل» و ديگر ابتداء «ميزان» است؛ در ضمن، حکمتها و اسرار الهيّه را در اين وضع غريب، ذکر نمايند.غرض اينکه سرّ توحيد به واسطه عظمت و احاطه آن، در همه ساري و حُکمش بر همگي علوم و معارف و حقايق جاري است. و چون مجموعه مقدسه کامله نهجالبلاغه که مجمع خُطَّب و گفتار بلاغت آثار حکمت شعار حضرتِ قبلةُ الموحّدين و قرة عيون المعارفين و امام المتألّهين، قطب سماء العلم و العرفان و مرکزُ فلک الشهود و الايقان، امير المؤمنين ـ عليه سلامُ اللهِ ربّ العالمين و سلامُ ملائکتِه و جميع خلقِه اجمعين ـ است؛ دريايي است موّاج و بحري است زخّار که حقايق علم توحيد در امواج او نمايان، و مراتب سير و سلوک و تکميل نفس و زهد و تقوىه از ظاهر او عيان، و در مقرِّ بيپايانش جواهر مخزونه و دُرَرِ عاليه علم الهي نهان و پنهان است.لهذا در اين اوان بر حسب استعداد فطري و سعادت جبلّي، بعضي از متدّينين درخواست شرحي و ترجمه بعضي ازخُطَب نهجالبلاغه نمودند، به قسمي که به لسان پارسي ترجمه عبارات شريفه شود. و در ضمن آنچه را از مطالب عليه برهانيه و ذوقيه که مقام اقتضاء کند، به نهج اختصار و مراعات، توضيح و تسهيل در فهم آن ذکر گردد و اين احقر«ابو الحسن الحسيني القزويني» تقاضاي آنها را قبول؛ و شروع به مقصود؛ و توفيق و تأييد از حضرت حق ـ عزّ اسمه ـ و روحانيت صاحب خطبه خواستارم. فنقول مستغيثاً بالله سبحانه : فصل
در بيان خطبه مفصله در توحيد و تمجيد حق ـ از اسمه ـ و بيان خلقت
قال عليه السلام «الحمد لله الذّي لايبلغ و مدحتهُ القائلون، ولايحصي نعمائه العادون ولا يؤدي حقّه المجتهدون.»شرح ـ ميفرمايد: ستايش سزاوار و اختصاص به حقيقت مقدسه ذات مستجمع صفات جمال و جلال دارد که نميرسند به حقيقت مدح و ستايش آن حضرت، اهل لسان و سخنوران، هرچند که صاحب طلاقت لسان و فصاحت بيان باشند. چه، آنکه حقيقت مدح و ستايش، وقتي ممکن است که ستايش کننده احاطه کامله و معرفت تامّه به حقيقت ذات ممدوح و صفات آن و آثار و افعال او داشته باشد و پس از احاطه علميه به مجد و عظمت ممدوح، مطابق فهم و عرفان خويش، مدح و ستايش کند. و اين معني که احاطه به حق تعالي بود از براي ممکن بالذات، محال[است]. چه، که ذات حق غير متناهي است و صرف وجود و کمالات وجود است و ممکن، محدود و وجودش داراي حد مخصوص؛ و محال است که محدود و ناقص، احاطه به محيط و کامل بالذات پيدا کند. و همچنين صفات حق غير متناهي است و از حيطه ادراک قوه بشريه خارج است. و اما افعال حق؛ پس آن اگر چه هر يک از افعال در مرتبه خود محدود است، ولي مجموع افعال حق از مبدعات و مخترعات و مکوّنات از حيث عدد، غير متناهي است و احاطه علميه ممکن به غير متناهي عددي هم، محال است. اين است که در جمله ثانيه از خطبه ميفرمايد که به شمار نميآورند نعمتهاي الهي را اهل حساب و عدد، يعني هر قدر انسان در علم حساب ماهر باشد، بالاخره عدد محدود متناهي را به شمار آورد؛ نه نعم غير متناهيه. تحقيق
بدانکه محققين را عقيدت بر اين بود که معلول و مخلوق چنانکه در حد ذات و ابتداء وجود، محتاج به علت مؤثره و خالق بود در بقاء و آن ثاني و هکذا محتاج به تأثير علت باشد. چه، آنکه ممکن ذاتي لااقتضاء بود نسبت به وجود و عدم، پس چنانکه ايجاد وجود از قوه ممکن خارج است، حفظ وجود و نگاهداري آن هم از عهده ممکن خارج بود. پس مجموعه موجودات عالم امر و خلق در هر آني محتاج به افاضه جديد از مبدأ فيض باشند و نگاه دارنده آسمان ارواح و زمينهاي اجسام و قيّوم عالم، علي الاتصال، تجميع حقايق وجوديه، افاضه وجود کند. و چون عدد آنات مفروضه، غير متناهي است، پس افاضات و تأثيرات حق نيز علي الدّوام، غير متناهي است.بعد ميفرمايد که: ادا نميکنند حق الوهيّت و خدايي حضرت حق را مجتهدين وآن کسانيکه با اجتهاد کامل و زحمت در اداء وظايف خود، سعي کنند، مع ذلک اداء حق نشده؛ چه، آنکه به برهان عقلي که اشاره شد، حق ـ عزّ اسمهُ ـ دائماً متوجه به مخلوق خويش و آثار قدرت خود بود و ايشان را علي الدّوام به ترتبيّت تکويني و افاضه وجود و کمالات وجود، به مقام تکميل و فعليّت رساند. و مقتضاي قاعده تضايف و مطابقت، توجه حق به خلق آن است که خلق نيز علي الاتصال متوجه به حق باشند و غير از ذات اقدس اله، مطلوبي را نخواهند و به جز ذات بيهمتاي او ذکري نکنند و تمامت وجود خود را علي الدّوام به خدمت حق و اسماء و صفات حسناي آن حضرت، صرف کنند. و آن توجه دائم از خلق؛ يعني بشر عادتاً محال است. پس واضح شد که عباد هر قدر هم اجتهاد در ذکر و فکر و طاعت، کنند حقّ الوهيّت حق، اداء نشده است و اين بيان محکم بنيان از خصائص اين شرح است.قال عليه السلام:«الذي لايدرکه بعدُ الهمم، ولا ينالهُ غوص الفطن.»يعني به حقيقت ذات او نميرسند، و ادراک کُنهِ جوهر حق تعالي را نميکند، انديشه و فکر و (؟)هر قدر قوه عقليه از ظاهر عالم حس و خيال به عالم باطن خود و ملکوت گوهر خويش رجوع کند و تجريد کامل کند و نظر علمي خود را منزّه از عوارض ماديّه و هيولانيّه نمايد و فطنت و زيرکي خويش را وسيله قرار داده، در درياي افکار منطقيه و ترتيب حدود و معرّفات، غواصي کند، بالاخره عقاب تيز پرواز فکر از وصول به اوج کبرياي ذات حق که کنز مخفي و غيب الغيوب و مقام عماء و باطن مطلق است، مأيوس و محروم شود؛ به عالم عجز و تحيّر برگردد.بدانکه در علوم برهانيّه به تحقيق رسيده که تعقّل و ادراک اشياء صورت نپذيرد، مگر به اتحاد عاقل به معقول و اتحاد مدرِک با مدرَک. همچنانيکه از اقدمين حکماء فرفريوس و از حکماء دوره اسلام، صدرالمتألهين شيرازي (اعلي الله مقامهُ في عليّين) و اتباع آن جناب، همين طريقه را اختيار کردهاند و حق همين است. و اجمال توضيح آن، اين است که تا حقيقت صورت علم با ذات عالم و قوه عقليّه سرشته نشود و صورت عقل به رنگ علم بالذّات و الجوهر نگردد، حقيقت تعقل و عرفان صورت نپذيرد. چه، آنکه اگر علم، عرض و نقشي باشد بر ذات عالِم به منزله نقش ديوار، اين علم تقليدي و عاريت بود و جان عالم و قوه عقليه استکمال علمي نيافته و حيات طيّبه معنويّه که اثر علم و عرفان است، در جوهر وجود انساني پيدا نشده است، تا قوه عقليّه تبدّل نشئه به جهت او بشود و از مرتبه نقص ذاتي و جهل، به هشياريِ طبيعي جوهري حرکت نکند، علم نيست و عالم نبايد اطلاق گردد. براهين قاطعه و شواهد ساطعه بر اين مطلب شامخ بسيار داريم که در اين شرح ذکر آن مناسب نيست.پس به اين قاعده، احاطه به ذات حق به جهت ممکن محال است؛ زيرا که احاطه ممکن به واجب، وقتي ممکن است که صورت معقوله واجب که لامحاله غير متناهي از حيث قوه وجود بود، با ممکنِ محدود، متّحد شود و اين خود مستحيل است که متناهي با غير متناهي اتحاد يابد. بلکه يا بايد ممکن از امکان ذاتي و محدوديت خارج شود و با صورت علميّه واجب، تناهي و تنزل کند و همه اقسام محال است و در نتيجه، احاطه ممکن ذاتي به واجب بالذّات محال است. قال عليه السلام :«الذي ليس لصفته حدّ محدود، ولا نعتٌٌ موجود، ولا وقتٌ محدود، ولا اجلٌ ممدود.»ميفرمايد: از براي وصف و توصيف حق، حد و اندازه نيست؛ يعني توصيف حق به نحوي نيست که در قالب حد و بيان منطقي مثلاً بگنجد؛ مثل اينکه هرگاه سؤال کنند از حقايق اشياء که انسان چه چيز است؟ ملک چه چيز است؟ و آسمان چيست؟ در جواب به جهت هر يک شرحي ذکر ميشود مطابق حقيقت او. و ليکن در حق اين معني محال که اگر در حد مخصوصي حق تعالي را شرح بدهي که حق تعالي اين است، محدودش ميکني و همين که ذات حق را محدود کردي، در حقيقت منکر ذات مقدسه او ميشوي. و از براي حق تعالي، نعت و بيان که او را آشکار کند و به غير کما هُوَ حَقُّه بفهماند، نيست و هم از براي ذات حق تعالي وقت و زمان محدود به حدي نيست و مدّت کشيده شده. به مرور ساعات و ايام نيست. چه، آنکه هر موجودي که واقع در زمان باشد لامحاله محکوم به حکم زمان و متغيّر به تغيير زمان شود. هم چنانکه واضح و عيان است که مکونات و امور طبيعيّه اين عالم از جماد و نبات و حيوان از تغييرات و مرور زمان تغيير يابند و به اختلاف فصول اربعه، احکام و امزجه موجودات طبيعيّه اختلاف پيدا کنند.پس حق، که تغييرپذير نيست و از عالم حرکت و تغيّر، منزّه است؛ زيرا که تغيّر ذات، مستلزم هيوليه و ماده و فقدان است و اين معاني از صرف الوجود که حالت انتظار و استعداد حصول کمال ندارد، محال است. زماني هم نيست بلکه فوق زمان است و محيط به زمان؛ و کليه زمان که مقدار حرکت کليه عالم طبيعت است، و هرچه که در زمان است از آثار قدرت باهره و سطوت قاهره آن حضرت است؛ پس ذات حق ـ جلت عظمته ـ که علت و مؤثر در زمان است، محال عقلي است که از معلول و اثر خود متأثر شود و منفعل و محاط وي گردد. کلمه حکميّه
بدانکه محققين در علوم الهيّه، محقّق و مقرّر فرمودهاند که مجموع اوعيه و ظروف مراتب وجود، سه قسم است: اول «زمان» است و حقيقت زمان عبارت است از : مقدار حرکت فلک با مقدار حرکت کليه طبيعت که لامحاله حقيقت متغيّره در عالم ماده و اجسام متحقق بود، تا ممکن گردد استناد کليه متغيّرات را به آن متغيّر بالذات و آن حقيقت متغيّره که تأثير در عالم عناصر دارد، با فلک است؛ چنانيکه حکماء اقدمين به همين مذهب قائلند. يا آنکه کره شمس است که در جوّ قائم به مرکزخود است؛ چنانيکه حکماء اروپ [اروپا] و بعضي از سابقين حکماء قائلند. و محققين فرمايند: روح زمان، نسبت متعيّر به متعيّر است؛ مثل نسبت و ارتباط متغيّرات اين عالم از حدوث حرارت و برودت و مرض و صحت به حدود درجات حرکت فلک و انتقالات ستارگان از بُرجي به بُرجي، مخصوصاً شمس که نيّر اعظم است و خليفة الله است در مرحله صورت و ظاهر و اين مقدار از تأثير و مدخليّت تغييرات فلکيّه را که در عالم علوي است از تغييرات و حدوث حوادث اين اعلم سِفلي به هيچوجه، منکر نتوان شد که محسوس است.دوم؛ «دهر»است و آن نسبت متغيّر است به ثابت. و توضيح آن اين است که چون حقيقتي در عالم ابداع و تجوهر عقلي خود به جهت ثبات و استقرار، مبدأ فيضان عکوس و اضلال و رشحات ذات و اسماء و صفات شود، و مواد مستعدّه که قبول انعکاس و فيضان آن حقيقت را مينمايند، به ملاحظه اختلاف استعداد به مرور زمان به طور اختلاف، قبول عکس و ظلّ آن جوهر عقلي را بنمايند. پس فيض منبسط آن جوهر عقلي از جهتي که مرتبط به همان جوهر ابداعي است، ثابت باشد؛ و از جهتي که در ماده مختلف الاستعداد به نحو اختلاف و تغيّر ظهور نمايد متغيّر باشد؛ از ارتباط اين دو به يکديگر، وعايي اعتبار شود که به لسان الهيين «دهر» گويند.و مصداق اين معني نسبت ارباب انواع است به مظاهر و اجسام ماديه خود؛ زيرا که عقيده حکماء اشراق بر اين است که از براي هر نوع از انواع ماديّه، مثل: آب و هوا و آتش و خاک و همچنين معادن و نبات و حيوان، اصلي است در عالم روحانيه که به صفت و لبّ جان و گوهر اصلي اين نوع، همين اصل عقلي الهي است و او مربّي ومکمّل فرد جسماني مادي خود است و علاقه خاصه و عنايت مخصوص به تربيت و تکميل مادون و جنس خود دارد؛ زيادتر و قويتر از علاقهاي که روح به بدن خود دارد. و حکماء فرس و پهلويان اصرار مفرط و تأکيد عجيبي در اثبات ارباب انواع فرمودهاند و روح هر چيز را عبارت از همان ربّ النوع دانستهاند و قرب و ارتباط و وسيله مرحمت حضرت اقدس حق را به اجسام و عالم طبيعيات، به همان جهت تقرّب ربّ النوع ابداعي دانستهاند و براهين قويّه بر اثبات اين عقول مقدسه و جواهر اصليه، در محالّ خود مذکوراست. و سقراط و افلاطون تصورات و تصديقات علوم را که به طور عقلي، انسان ادراک کند، به اتصال به ارباب انواع دانسته. في المثل اگر کسي حقيقت اصليه انسان را به طور کلي ادراک کند و به جنس و فصل احاطه پيدا کند، به همان مقدار روزنه و راه و وصل به جوهر عقلي انسان و انسان عقلي پيدا کرده. حالا که معني ربّالنوع را دانستي، بدان که ارباب انواع، تغيّر ندارد و هيئات انفعاليه و حرکات استکماليه که موجب تغيّر شود بر آنها محال است، ولي مظاهر آنان و طلسمات آنها که انواع ماديّه هستند، در مرکز تغيّر و حرکت، واقع شده و متصل در تغيّر و تبدّل است و اين ارتباط خاص را که اصل آن ثابت و فرع آن متغيّر متحرک باشد، «دهر» گويند.سوم« سرمد» است و سرمد عبارت است از: ارتباط ثابت به ثابت، بدون اعتبار تغيّر و تجدّد، بلکه ثبوت محض و محض ثبوت و بقاء است؛ و اعتبار حدود و اجزاء و درجات در او محال است. حالي بعد حالي و حدّي بعد حدّي، در او مستحيل است، که روح همگي اوعيه و ظروف وجود همان «سرمد» است؛مثل ارتباط اسماء و صفات حق تعالي به ذات مقدّسه آن حضرت که همواره ذات اقدس، موصوف به صفات حسني و اسماء مقدسه، بدون تغيّري نه در ذات، نه دراسماء و اوصاف، في المثل، اگر به وهم خود خيال کني که در اول مبدأ عالم، چه قسم داراي علم و قدرت بوده، در نهايت و منتهي عالم نيز به همان قسم متصف خواهد بود. و اين معني را که بقاء مطلق و تقرّر صرف در متن نفس الامر است، همان حقيقت صرف الوجود است که در السنه حکماء و المتألّهين جاريست و همان هويت مطلقه محضه که به کلمه مقدسه «هو» در آيات قرآنيه و اخبار نبويه و آثار ولويّه اشاره بدان شده. و از مجموع تحقيقات راجعه به تشريح اقسام سه گانه دانستي که آنچه مناسب با عزّ ساحت حضرت حق است، همان «سر مديت» است. و بدانکه ما اگر در هر مقامي بخواهيم تحقيق مسأله را به نحو اتمّ و اکمل با ذکر آيات و اخبار مناسب آن بيان کنيم، شرح خطب مقدسه به طول خواهد انجاميد و به طور اشاره به جهت ارباب فطنت و صاحبان فطرت حکميّه، کافي است.قال عليه السلام: « فطر الخلائق بقدرته.» يعني از جمله اوصاف حق آنکه پديدآورد و خلق نمود مخلوقات خود را به مجرد قدرت و اقتدار ذاتي، بدون حاجت و احتياج به معاون و آلات و ادوات.بدانکه خداوند عالم، ايجاد عالم را به مجرد اراده فرموده؛ يعني، جهت فاعليت و اقتدار حق، همان خواستن و اراده کردن است که به مجرد خواستن، آن مخلوق در خارج موجود و ظلمت عدم، مبدل به نور وجود ميشود و اين قسم از ايجاد، فوق تمام مراتب قدرت و سلطنت و استقلال بر افعال است. و برهان بر اينکه ايجاد عالم به مجرد اراده است آنکه، مجموع عالم امکان به نحوي که هرچه از ممکنات است در او اعتبار ميشود، مخلوق حق است و اين مخلوقيت از دو حال خارج نيست: يا به مجرد اراده خلق شده، يا آنکه به استعانت وتقويت قوه امکانيه. اگر به مجرد اراده خلق شده، مطلوب ثابت شد و اگر در ايجاد به قوه امکانيه استعانت نموده، اين محال است؛ زيرا که خود قوه امکانيه از ممکنات، و مخلوق است و محال است که جزء عالم خلق، واسطه در ايجاد و کمک فاعل باشد.«و نشرالرّياح برحمتهِ.»ظاهر ترجمه اين جمله، يعني پهن و متفرّق نمود بادها را به رحمت خود.بدانکه حقيقت باد، هواي متموّج است که وقتي يکي از علل طبيعيه هواء، متموّج شد، باد توليد ميشود.و تفصيل علل طبيعيّه در کتب حکمت طبيعيّه مشروحاً، مفصّل و مقرّر است. و اقسام رياح بر حسب مشهور چهار است:اول «صبا» که از مشرق حرکت ميکند، ولي مبدأ حرکت «صبا» فقط نقطه مشرق اعتدال نيست که نقطه طلوع اول حمل است بلکه بيست و چهار درجه از درجات افق را که بشماري به سمت جنوب از نقطه مشرق.دوم «شمال» که از مغرب حرکت ميکند، آنهم بيست و چهار درجه به سمت جنوب توسعه دارد. يعني از هر نقطه از درجات 24 حرکت کند، باد «شمال» بود.سوم «دبور» از ستاره سهيل به سمت مغرب.چهارم «جنوب» که از مطلع شمس الي سمت سهيل، و اين مطلب را از بعضي اهل تحقيق نقل نموديم و توضيحي هم بدان داديم، ولي مَدرک اين قول معلوم نيست.و تقسيم ديگراقسام رياح چهار است:اول «رياح لواقح»، همچنانيکه در قرآن مجيد اشاره بدان شد که درختان را مستعد ثمر و نتيجه ميکند، به مناسبت طبيعي مزاج درخت.دوم « رياح مهيّجه» که ابرهاي باراندار را از محل خود حرکت ميدهد.سوم «رياح طالبه» که به قوّت الهيّه مطابق مصلحت نظام طبيعي ابرها را نگاه ميدارند در جوّ هوا.چهارم «رياح عاصره» که فشار وارد ميکنند بر ابرتا آنکه ابرکه قطعه متراکمه از رطوبات است، متقاطر گرديده، به صورت باران به اراضي ريزش کند. چنانچه گفتيم حقيقت باد، هواء متموّج است و سبب پيدايش آن، اين است که نقطهاي از زمين به تابش خورشيد گرمتر از نقطه ديگر ميشود و هواي آن نقطه به واسطه گرمي، سبک و منبسط گرديده، بالا ميرود و جاي آن در زير خالي ميماند و فوراً هواي نقاط ديگر به سمت آن محل خالي، رانده شده. از توارد و تبادل هواهاي گرم سرد، جنبش و تموّجي به ظهور ميرسد که آن را «باد» گويند.در کره ارض سه گونه باد به طور دايم در وزش است:اول دو باد منظم که يکي از مناطق معتدله به سمت خط استوا و ديگري از خط استوا به سمت قطبين، جاري است.دوم بادي است که در تابستان از دريا به طرف خشکي و در زمستان از خشکي به طرف دريا ميوزد.و سوم بادهاي نامنظم که به سببي نامعلوم به وزش در ميآيد و سير بادهاي منظم را مختل يا قطع ميکند؛ مانند بادي که جهت وزش و سيرآن مستقيم نباشد و از شمال يا جنوب شرقي يا غربي بوزد «کژباد» ناميده ميشود.و بادي که مانند ستوني عظيم برميخيزد، گرد وخاک و شن را به شکل برج يا کوهي بلند به هوا ميبرد و پس از مدتي فرو مينشيند، آنرا «گِردباد» خوانند. باد هر قدر سختتر باشد، سرعت حرکت آن بيشتر است. نسيم بسيار ملايم در ساعتي تقريباً يک فرسنگ طي ميکند و سرعت سير تندباد تا به ساعتي سي فرسنگ ميرسد.قال عليه السلام: (( وَوَتدّ بالصّخور مَيَدان ارضِهِ.)) يعني : و محکم گردانيد خداوند به سنگهاي سخت بزرگ که کنايت از کوههاست، ميدان زمين خود را.ظاهر کلام حضرت اشاره به وضع و چگونگي استقرار کره زمين است. و تحقيق اين مقام اين است که کليه عالم جسماني از علوي و سفلي به شکل کره است در جوّ قرار گرفته و نهايت ارتفاع اين کره، سطح فوقاني و محدّب فلک اعظم و فلک الافلاک است، و مرکز اين کره که نقطه اي بود که از هر سمت از محيط اعظم، خطي به او وصل کنند، همه خطوط مساوي بود، عبارت از مرکز زمين بود و چون وضع طبيعي زمين و افلاک کروي است، پس کره ارض از هر طرف که ملاحظه شود، دوري او ازمافوق و محيط به خودش يکسان است. هم چنانکه کره ارض طبعاً ميل به فوق و سمت بالا ندارد؛ همين قسم ميل به سمت پايين هم ندارد؛ زيرا که دور محيط همه اجزاء او نسبت به زمين، محل اجنبي و مکان طبيعي نيست، بلکه مکان طبيعي زمين، همان محلي است که استقرار دارد.بلي، همگي اجزاء زمين، به حُکم طبيعي، ميل دارند که در نقطه حقيقي وسط زمين و مرکز هندسي ارض واقع شوند، و ليکن مجموع اجزاء چون اين قصد را دارند، به حکم تدافع و مدافعه از جميع جوانب، نتيجه اين شد که زمين در وسط عالم قرار گرفت بدون اضطراب. پس فرمايش حضرت در اين جمله، کنايت از ثقل و سنگيني طبيعي الهي اجزاء ارض است که نتيجه آن، قرار گرفتن در مرکز طبيعي است. بفهم و قدر بدان که بهترين محتملات فرمايش حضرت (عليه لسلام) آن بود که بيان شد. تحقيق و توجيه عرشي
بر عاقل متفطن لبيب و هوشمند اديب، پوشيده نماند که ارضِ قابليت و استعدادِ مجموعه عوالم جسمانيه و صور طبيعيه هيولاي اولي است که مادة المواد و خميره و طينت حقايق اجسام است. پس به نظر باطن و تأويل، ممکن است که مراد اين باشد که ارضِ قابليت غير متناهيه ماده اولي را که از ضعف وجود و فقدان فعليات، مضطرب و نزديک به افق عدم و بطلان بود، به اوتاد و زمينهاي سنگين، صور نوعيه و فعليات و کمالات اوليه و ثانويه، محکم و مستحکم وآبرومند گردانيد و از حالت وحشتِ نيستي و اضطرابِ عدم، به سکون و اطمينان فعليت و تحصل آورد.و همچنين محتمل است که مراد به ارض، مرتبه عقل هيولاني انساني بود که به مثابه صفحه بي نقش و نگار، خالي و عاري از صور علوم و ادراکات بود و نسبت به معقولات و صور عقليه، قوه و استعداد محض است. و مراد به صخور و سنگيني، عظمت و اقتدار عقل بالفعل است که پس از فيضان و اعطاء صور معقوله از عالم الهي، از مرتبه عقل هيولاني به مرتبه عقل بالفعل برسد و سلطان مقتدر عالم علم و دانش و فکر شود.قال عليه السلام: « اول الدّين معرفته و کمال معرفته التّصديق به،» يعني، مبدأ ديانت، معرفت و شناختن حق است و اين معرفت، مراتب مختلفه دارد. کمال معرفت و عرفان، آن وقتي است که عارف تصديق به حق کند. بدانکه هر گاه چيزي را بخواهيم به حقيقت او را ادراک و تعقل کرده و احکام و احوال او را بدانيم، محتاج به حرکت فکريّه و انتقالات ذهنيه و سير کردن عوالم مرتبط به آن چيز خواهيم بود. قدم اول که در سفر الي الله و سير الي الحق، لازم است تصور حق به قدر مقدور و به مقدار تجلي حق در حضرت سالک و موطن اوست. چه، آنکه احاطه به تمام حقيقت به حق محال است، چنانکه دانستي. پس آنچه ممکن است، تصور حق است به نحوي که اتصال به او داريم و از درياي بي نهايت فيض او در وجود محدود خود، مشاهده آثار قدرت و اطوار عظمت مينماييم. چنانيکه از حضرت ثامن الائمة و قبلة العارفين، مولانا علي بن موسي الرضا (عليه و آبائه و ابنائه الطاهرين، آلاف السلام) منقول است که فرموده: «فلاعلم اولوالالباب ان ما هنا لک لا يعلم الا بما ههنا» مقصود اين است که از براي حق، سه قسم از تجلي و ظهور است:تجلي اول، عبارت از تجلي ذاتي است که عيان بودن ذات اقدس به حقيقت خود از براي خود. و اين قسم از تجلي و ظهور، از خصايص حضرت کبريايي است و به جهت غير محال است. چه، آنکه محاط مطلق، محيط مطلق نشود.تجلي دوم، تجلي صفاتي است که عيان شدن ذات اقدس به اوصاف و شؤون جمال و جلال که در لسان اهلالله، از اين مقام تعبير به مقام و احديت و حضرت علم کنند. و اين قسم از تجلي اگر چه به تمام حقيقت، مختص به حضرت احديت است، و ليکن براي بشر هم راهي به اين تجلي به قدر مرتبه خود هست. و منشأ بعثت انبياء و انزال کتب سماويه، همين تجلي است که به تصفيه و تکميل انبياء و ارشاد و تربيت ايشان، صفحات قلوب و ارواح بشريه از کدورات عالم هيولي پاک شده، از عالم اسماء و صفات، انوار صفات، اشراق و تابش بر قلوب نموده، از دنيا به آخرت و از حس به عرفان حقيقي، ايشان را برساند که معني حقيقي «و يعلمهم الکتاب والحکمة»{ بقره/151 و129 ـ آل عمران/164}که در قرآن الهي فرموده اين است. و هم دعاهاي وارده از ائمه حکمت و عصمت و طهارت (عليهم السلام) راجع به همين معني است که همه آن ادعيه بر حسب مفاد و مضمون، اشارت و تلقين به اوصاف مقدّسه و مقدمه تجلي صفاتي حضرت ربالعالمين است. چنانيکه دعاي مبارک «جوشن کبير» و «مشلول» و ساير ادعيه شاهد بر اين معني باشند. سوم تجلي افعالي است که عيان شدن حق به آثار و افعال و ظهور در مظاهر کثرت و نمايان شدن اصل در فرع و دريا در قطره و کل در جزء و علت اولي در معلومات است. و روح اين تجلي، امري است يکتاو بسيط و يگانه که عبارت از وجود منبسط و رحمت واسعه و فيض ساري است و در حقيقت، حقيقت محمديه خاتميه که آبروي عالم امکان و درخشندگي جسم و جان است، اين وجود منبسط است قال الله تعالي «وماامر نا الا واحدة» [قمر/50] يعني نيست امر تکويني و ايجاد ما مگر يکتا و يکسان و بسيط ـ و در جاي ديگر اشارت به همين روح ساري. [منه] فرموده به کلمه مقدسه «کُنْ» که آنچه در عالم پندار و نشانه امکان، عيان است در ضمن کاف و نون که حقيقت اختراع است پنهان است؛ فافهم.نتيجه، پس اينکه فرمود اول دين، معرفت حق است، مقصود اين است که به ترتيب طبيعي، انتقال به عالم ربوبي و تصديق به صفات و کمالات و بالجمله تصديق به مقام ربوبيت و الوهيت که دارا بودن اصول صفات و کمالات وجود است، بعد از مقام عرفان و شهود حق است. به شهود آثار و افعال، اول عرفان به حق لازم است در مطالعه آثار، که عارف سالک بداند که مجموع عالم خلقت، مرتبط به مبدأ و خالق است و اين نمايان شدن و رو به هر جانب کردن، صاحب روئي و تجلي کننده را سزاست «بعد تجلي صفاتي و اصل شده که مبدأ و خالق اين عالم امکاني، مجمع جوامع جمال و جلال اوصاف وجود است. پس فرمايش حضرت که فرمود «اول الدين معرفته» اشاره به تجلي افعالي است و فرمايش ديگر «و کمال معرفته التصديق به»، اشاره به تجلي صفاتي است.قوله عليه السلام: «و کمال التصديق به توحيده.» يعني پس از تصديق و اعتقاد به مقام ربوبي، تکميل اين اعتقاد و ترقي آن به اين است که حق را توحيد کند.يعني اعتقاد به وحدت و يکتايي مقام الوهي و ربوبي بنمايد که ذات حق واحد است به وحدت حقه حقيقيه و ثاني در وجود ندارد. هر چه هست، همان است و باقي عرصه مملکت او و محل حکم و نفوذ امر اوست و صفحه امکان سرتاسر تخت سلطنت وتجلي واقتدار وعظمت آن حضرت است؛ بلکه باقي هر چه هست عکس او، نمايش جلال و جمال او و آيينه خانه جمال بينهايت او است.
فرستاديم آدم را به بيرون
جمال خويش بر صحرا نهاديم.
جمال خويش بر صحرا نهاديم.
جمال خويش بر صحرا نهاديم.
اشاره عرفانيه
بر سالکان مسالک طريقت و عارفان مواقف حقيقت، پوشيده نيست که مراتب توحيد بينهايت؛ و به حسب درجات، سلوک و رفتار و موطن و مقام هر صاحبدلي مختلف؛ و ليکن آفتاب حقيقت توحيد الهي، وقتي که به وسط السّماء وجود انساني و سقف النّهارِ افق موحّد ميرسد که از دليل و برهان و رسوم و عادات، وارسته، به حقيقت آن واصل شود؛ بلکه از توحيد هم صرفنظر کند. زيرا که توحيد بدون نفي غير، ممکن نيست و نفي غير بدون توجه به غير، محال است.پس مردمانِ متعارف که توحيد حق کنند، غير حق ببينند و در حجاب کثرت معني باقي هستند؛ در باطن، مريض و به صورت، خود را صحيح نمايان کنند بالاخره بايد گفت مقام توحيد، اجلّ و ارفع از اين که در قالب گفتار آيد. چنانکه استادِ عارف الهي، و متألّه سبحاني، خواجه عبدالله انصاري ـ قدّس الله عقله ـ فرمايد:
ما وحّد الواحد من واحد
توحيدُ من ينطقُ عن نعِتهِ
عارية ابطلها الواحد
اذا کلّ الواحد مَن وحّدُه جاحِد
عارية ابطلها الواحد
عارية ابطلها الواحد