با آنكه، بودن با شما را بسيار دوست ميداشتم، هرگاه مرا بر تن ميكرديد بسيار ميترسيدم كه از اين همراهي، جسم مبارك شما آزار ببيند. در تابستان هميشه سعي ميكردم براي شما همچون حريري باشم و همه زمستان، دلواپس نفوذ سرما از تار و پود سست و خشنم بودم، اما چه كاري از من بر ميآمد جز دلشوره؟! مرا اينگونه بافته بودند، پارچهاي زبر و خشن و شما خود اينگونه پوششي را انتخاب كرده بوديد. شرمندهام از اين اعتراف، اما روزهايي بود كه هنگام خارج شدن از منزل و بودن در ميان مردم، جز من لباس زيبايي را نيز ميپوشيديد. دلم بسيار ميگرفت و در مجاورت با آن لباس، احساس پستي ميكردم. علت اين عملتان را درك نميكردم. بعيد بود كه شما را دلبسته ظاهر بدانم. زبانم لال شما و انتخاب راحتي؟! تنها افسرده ميشدم از زشتي خود و زيبايي لباس نو. تا اينكه روزي ساده دلي چون من جسارت كرد و به شما پيشنهاد پوشيدن لباس پستتري را از آن لباس خز كه پوشيده بوديد داد. چه بزرگواري بوديد شما، تنها دست او را گرفتيد و به ميان آستينتان برديد تا بتواند سطح زير مرا لمس كند. حيرت مرد، ديدني بود در زمان لمس من، آنگاه فرموديد: «خز را براي مردم و لباس زير را براي خدا پوشيدم.»