نقد تهافت غزالي
سيد جلالالدين آشتياني مقدمه:
در مقالات آينده بحث ما پيرامون دلائل ارباب حكمت بر توحيد و تقرير اين مهم كه غزالي دلائل مشائيه را در توحيد و كيفيت صدور كثرت از وحدت و قاعده برهاني «الواحد لايصدر عنه الا الواحد» را درك نميكند و از مرحوم مجلسي نيز مطالبي نقل ميكنيم. نگارنده اين سطور در دوران طلبگي و نيز بعد از تشرف به ارض اقدس رضوي، در ضمن مطالعه كتب علامه مجلسي مطالبي در مجموعهاي گرد آوردهام، ولي با كمال تأسف با دقت مواضع مطالب نقل شده را منظم و مشخص نكردهام و امكان ندارد در مقام نقل، حفظ امانت نكنم. حضرت امام ادامالله تعالي ظلاله در اثر نفيس خود كتاب اسرارالصلوة (ج2، ص116) فرمودهاند: «اگر در كلام بعضي از محدثين عاليمقام وارد شده است كه در اثبات توحيد، اعتماد بر دليل نقلي است، از غرائب امور بل كه از مصيباتي است كه بايد به خدا پناه برد. اين كلام محتاج به توهين و تهجين نيست و اليالله المشتكي...» مرحوم آيِِةاللهالعظمي بروجردي، رضوان الله عليه، نيز به همين مطلب اشارت فرمودهاند. راجع به مرحوم ميرزاي اصفهاني(قده) حقير مطلقاً داعي به خدشه وارد آوردن به مقام شخصيت آن بزرگوار ندارد و اينكه آن مرحوم از عيون تلاميذ آقا ميرزاحسين نائيني (اعلي الله مقامه) بودند ربطي به بحث ما ندارد. ما با آثار اشخاص كار داريم، آنچه كه آن مرحوم به نام «معارف» نوشتهاند، نه معارف اسلامي است و نه شيعي، آثار آن مرحوم در معارف و تقريرات دروس مرحوم ميرزاي نائيني(قده) را چاپ كنند افرادي كه وارث مقام مرحوم ميرزاي اصفهاني در معارفند. آن مرحوم آنچه در معارف نوشته است از كنار و گوشه بحار اخذ كرده است، از جمله نفي تجرد روح و نفي تجرد موجودات سكنه ملكوت و جبروت. اوصافي كه براي عقل در كافي مذكور است منطبق است بر عقل مجرد از ماده و خصوصيات مادي. در اين زمينه روايات بسياري آمده و از آن جمله است حديث 14 از كتاب عقل كافي، امام فرموده است: «اول خلق من الروحانيين» و در حديث جابر(ره) مذكور است «اول ما خلقالله روح نبينا» و «اول ما خلقالله روحي» و«اول ما خلقالله نوري»و«اول ما خلقالله العقل» و«اول ما خلقالله الماء» و «اول ما خلقالله القلم» و فرموده مولي الموالي «انا القلم»، همه منطبق است بر موجود مجرد نوري مبرا از ماده و مقدار. در حدوث عالم بحار آمده است «قال ابوجعفر عليهالسلام: يا جابر كانالله و لاشي غيره، لامعلوم ولامجهول... خلق محمداً و خلقنا اهل البيت معه من نور عظمته، حيث لاارض و لامكان و لاليل و لانهار و لاشمس و لاقمر.» موجود واقع در مرتبه مقدم بر حركت و زمان و مكان مجرد است. ما روايات داله بر تقدم ارواح بر اجسام به اعتبار كينونت عقلاني، و روايات مصرحه در خلقت نوري ائمه قبل از مكان و زمان، و روايات داله بر تقدم ارواح كمل از انبيا و اوليا و تحقق آنها در صعود و نزول، بوجود جبروتي كه مجموعاً متواتر (و چيزي بالاتر از تواتر) ميباشند نقل و به تجرد آنها استدلال ميكنيم، هر موجود ابداعي فوق زمان و متصف به حدوث زماني نيست. روايات مفصله راجع به توصيف و تعريف ملائكه به لوازم و آثار از قبيل«لا يأكلون و لايشربون»ـ«طعامهم التسبيح و شرابهم التقديس»، همه دلالت بر تجرد ملائكه دارند. هر موجود غير محتاج به غذاي مادي، مجرد است و هر مجرد بالفطرة ابداعي و قديم زماني و حادث ذاتي است.
قوت جبريل از مطبخ نبود
بود از ديدار خلاق و دود
بود از ديدار خلاق و دود
بود از ديدار خلاق و دود
بود نور نبي خورشيد اعظم
گه از موسي پديد و گه ز آدم
گه از موسي پديد و گه ز آدم
گه از موسي پديد و گه ز آدم
اراده حق و نحوه تعلق آن
مبحث اراده حق و نحوه تعلق آن به تمام نظام وجود با حفظ وحدت از عويصات علم كلي است و قطعاً متعلق آن تمام نظام وجود است «صعوداً و نزولاً» كما اينكه علم مبدا وجود كه عين ذات است با حفظ وحدت مشتمل بر علم به كافه حقايق است و درك اين مطلب شامخ كه از مشكلترين مباحث ربوبي است، بياندازه صعب است، چه آنكه ملاک علم حق حصول صور كثيره اشيا در ذات، قبل از پيدايش كثرت عيني و خارجي نميباشد، تا لازم آيد كه صور علمي اشياء، اجزاء ذات حق يا عوارض و لواحق او باشد، علم حق به ذات و به اشياء علم حضوري و در عين وحدت مشتمل بر كافه اشياء است لان صرف العلم لايخرج عن حيطة ذاته شي من الاشياء. اراده نيز واحد و واجب، و مراد متكثر و ممكن است، چون اراده حكمي دارد و مراد حكمي خاص خود. قدرت و اراده و علم، واجب و متصف به قدم ذاتي و وجوب ازلي، مقدور و مراد و معلوم، متكثر و ممكن و حادث و قادر و مريد و عالم واجب است و مبرا از احكام كثرت و امكان و قدم غيري برخلاف متعلقات صفات. ما قبل از نقل روايات و آيات در اراده حق و نحوه تحقق آن كلامي از شيخنا السيد، خاتمالفقهاء مغفور له بروجردي نقل ميكنيم تا معلوم شود كه آن مرحوم در عقايد به سبك محققان از حكما، بحث مينمود، و مرحوم مجلسي را محدثي عظيم ميدانست، نه متكلمي محقق و اينكه آن مرحوم از حواشي مرحوم آقاي طباطبائي بر بحار واهمه داشت، چه علتي داشته است و كتاب بحار نيز مانند همه كتب مؤلف غير معصوم بالاخره مورد تحقيق قرار ميگيرد. اگر مراد اين باشد كه تحقيقات علامه مجلسي جزء نصوص ديني واجب الاتباع است، احدي به اين امر ملتزم نميشود و انتساب آن مرحوم به مجلسي نيز رفع مشكلات نميكند. برخي از روايات مورد توجه علامه مجلسي است كه با دقت خاص مرحوم آقاي بروجردي سازش ندارد. مرحوم بروجردي در بحث طلب و اراده (بنابر تقريرات آيت الله منتظري از اعاظم تلاميذ آن مرحوم) ميفرمايد: «اقول: الورود في هذا الميدان و الاشتغال بمصارعة الفرسان خطير، و رب ذهن صاف لاترضي ان نورده في هذا البحر العميق الذي لاينجومنه الا الاوحدي من الناس. فلنشر اشارة اجمالية الي ما قيل في جوانب ما ذكر من الاشكال ثم نخرج من هذا المبحث فنقول: قال الحكيم القدوسي ـ خواجه ـ (قده) في مقام الجواب عن الاشكال (اي اذا كان الكفر و العصيان و الاطاعة و الايمان مسبوقة بارادته تعالي و علمه بالنظام الاتم، فكيف يكون التكليف المشروط بالاختيار): بان العلم تابع للمعلوم، لاان المعلوم تابع للعلم. و اوردوا عليه ايراداً واضحاً فقالوا: ان العلم الذي هو تابع للمعلوم هو العلم الانفعالي لاالعلم الفعلي الذي هو علة لوجود المعلوم في الخارج، و كلامنا في المقام، في علمه تعالي الذي هو عين ارادته الازليه التي بها وجد كل شئ و يوجد من البدوالي الختم. والظاهران مثل هذا المعني بلغ من الظهور و الوضوح درجة لايمكن ان يقال انه خفي علي مثل ذلك المحقق. فالاولي ان نوجه كلامه بحيث لايرد عليه هذا الايراد فنقول: لايخفي ان المراد من النظام الاتم الاكمل الذي يكون متعلقاً علي ارادته تعالي هو سلسله العلل و المعلولات من بدوها الي ختمها، فان دار الوجود- دارالعلل و المعلولات والاسباب، و لكل من الموجودات الامكانيه تاثيرات مخصوصة بنفسه لاتوجد في غيره و عليه الاشياء لمعلولاتها ليست مجعولة و انما هي من جهة خصوصيات في ذواتها- والذاتيات لاتعلل- والمجعول انما هو ذوات العلل و الاسباب بالجعل البسيط. فكل موجود و ان سبقته الارادة الازليه و كان وجوده مفيضاً (مفاضاً) من قبل المبدأ الفياض الا ان له خواص و آثار ذاتيه غير قابله للجعل و بها نصير علة لغيره و مؤثراً فيه. و عليهذا فما تعلق به العلم الفعلي اعني ارادته التكوينية انما هو وجود الاشياء و تحققها بذواتها و اما عليتها و معلوليتها فمتعلقتان لما يشبه العلم الانفعالي لعدم كونهما مجعولتين حتي يسبقهما العلم القضائي الفعلي.» بايد دانست كه خواجه(ره) در شرح اشارات با آنكه در اول كتاب شرط كرده بود كه فقط كلمات رئيس را تقرير و شبهات وارد بر شيخ را جواب بدهد در مسأله علم واجب به مراتب خلقي، چون مسلک شيخ را ناتمام دانست بر او اشكالاتي نمود كه بعضي از اشكالات او برخلاف زعم سيد داماد و ملاصدرا، به شيخ وارد است، صريحاً علم به ذات و تعقل و شهود ذات را كافي از براي صدور حقايق امكانيه دانسته و علم حق را علم فعلي مبدأ حقايق خارجيه ميداند، نه علم تابع حقايق خارجيه و آن را عين ذات و علت اشياء ميداند و تعقل ذات را ملازم با ايجاد عالم ميداند و به ابن سينا اشكال ميكند كه علم حق به ذات ملازم است با ايجاد اشيا، نه علم صوري بر اشياء. با اين وصف ميتوان علم حق را به جهت انكشاف از حقايق خارجيه و تطابق بين خارج و ذهن، تابع معلوم و از آنجا كه علم به ذات از باب عينيت ذات نسبت به علم به اشياء خارجيه و عليت ذات نسبت به اشيا ميتوان گفت، ذات علت اشيا است. و نيز ميتوان گفت علم علت اشيا است، و ان قلت: الاشياء عبارة عن انحاء تجلياته تعالي، صدقت و ان قلت: الاشياء انحاء تعقلاته ايضاً صدقت و از علم مقدّم بر كثرت به علم عنائي و اراده تعبير كردهاند. به مرحوم آقاي بروجردي گفته شد كه بر طبق روايات اراده حق عين احداث و ايجاد است، ايشان فرمودند: شما بايد در علم كلام تحقيقي اين مطالب را حل كرده باشيد. شخص ايشان در بروجرد شوارق نيز تدريس ميكردند (بنا به گفته خودشان). كسي كه از عهده تدريس شوارق برآيد، ميتواند شرح اشارات و ديگر آثار تحقيقي حكمي را تدريس كند. اينكه مرحوم آقاي مطهري (رحمه الله) نوشتهاند، صاحب شوارق مرد متأملي نبوده است معلوم ميشود آثار صاحب شوارق را بدقت مطالعه نكردهاند. شوارق را اساتيد محقق فن مانند آخوند نوري و آخوند ملا اسماعيل اصفهاني و آقا علي حكيم تدريس و بر آن حواشي نوشتهاند. بهر حال، آنچه مرحوم سيدنا الاستاد (اعليالله قدره في النشئات الالهية) در توجيه كلام محقق طوسي بيان فرمودهاند، درست به نظر نميآيد و برخي از اعاظم نيز به فرموده آن مرحوم اشكالاتي كردهاند ولي كلام او به وجهي برميگردد به فرموده محقق خراساني (صاحب كفايه الاصول) از باب مناسبت بين خلايق و افاعيل آنها، به اعتبار اقتضاءات صور قدريه علميه، و اينكه برخي از قاصران محقق خراساني را جبري مسلک دانستهاند، بايد تحصيل فهم كنند. مگر امكان دارد زعيم علمي و مرجع ديني شيعه، قائل به جبر باشد، چه آنكه اراده و قدرت و اختيار ما متعلق اراده و قدرت و اختيار حق است، و اگر كسي تفوه كند كه ما در افاعيل خود، مستقل در ايجاديم مصداق بالاتفاق «القدري مجوس هذه الامة» ميباشد و هيچ عملي از هيچ موجود امكاني بدون حول و قوه و اراده و مشيت حق انجام نميگيرد و صور قدريه در مرتبه حضرت علميه به واسطه مناسبت صور با اسماء الهيه ظاهر در صور، اقتضاء خاصي دارند، كه غير مجعول است- بلا مجعولية الاسماء الالهية- اشاره
لقد صح النقل المستفيض عن سيد البرايا و خاتم الاولياء و الانبياء(ص) انه قال: «جفت الاقلام و طويت الصحف.» و قال سيدنا صلي الله عليه و آله و سلم: «اول ما خلق الله القلم، فقال له اكتب، فقال ما اكتب؟ قال: القدر ما كان و ما يكون و ما هو كائن الي الابد. و قال ايضاً: ما من نسمة كائنة الي يوم القيامة الا و هي كائنة. و اذا قال صلواتالله و سلامه عليه و علي آله: جف القلم بما هو كائن. فقيل له: يا رسولالله ففيم(يا بما) العمل، فقال: اعملوا فكل ميسر لما خلق له». و نقل عنه(ص) الفريقين: مامنكم من احدالا و كتب مقعده من النار و معقده من الجنه. قالوا: افلانتكل علي كتابنا و ندع العمل؟ قال: اعملوا، فكل ميسر لما خلق له. امامن كان من اهل السعادة فسيسر لعمل اهل السعاده... ثم قرء(ص): «فاما من اعطي و اتقي و صدق بالحسني...» و قالوا: نحن في امر فرغ اوأمر مستأنف؟ قال صليالله عليه و آله: في امر فرغ و في امر مستأنف» در تبعيت اعمال از «قدر» و عدم منافات قدر با اختيار، رواياتي معجز نظام و عرشي بنيان از اهلبيت(ع) داريم كه بيان خواهد شد. مراتب قضا و قدر
قضا و قدر داراي مراتبي است، مرتبه اعلاي قضاي سابق بر جميع اشياء مرتبه احديت و اول مرتبه قدر علمي، مرتبه و احديت است و عقل اول و قلم اعلي كه از آن به «اول ما خلق الله القلم» تعبير گرديده منشا قدر است در مرتبه نازله، بنابراين مرتبه روحانيت قبله ارباب عرفان علي(ع)كاتب قدر است به يد قدرت حق، و آن حضرت در مقام نهي از تفكر در «قدر» خود تلويحاً به سر قدر اشاره فرمود، و به اعتباري به قدر در مقام تعين ثاني نيز عالم است و كشف قدر فقط اختصاص به خاتمالانبياء و خاتمالاولياء دارد، كما صرح به الشيخ الاعرابي. مراد از خاتمالاوليا علي و يكي از افراد عترت است علي سبيل تجدد الافراد، هر يك از ائمه خاتم ولايت محمديهاند (ص ـ ع) صور قدريه كه از آن تعبير به تعينات اسمائيه و تعين خلقي در علم حق و نيز از آن به قوابل تعبير ميكنند، به تجلي حق به كلمه «كن» وجوديه و حقيقت امر واحد تكويني كه در قرآن از آن به «و ما امرنا الاواحدة» تعبير كردهاند به حسب نظام اتم قبول وجود خارجي ميكنند، و در انسان علاوه بر قبول امر تكويني، اوامر تشريعي نيز وجود دارد، اطاعت و عصيان امر تشريعي، ناشي از استعدادات خاص هر شئ است و در اين مقام اين كلام پيش ميآيد كه به اعتباري علم تابع معلوم است و مبدأ ايجاد اعيان را وجود ميدهد، و هر وجودي مقتضياتي ذاتي دارد كه به جعل جاعل نيست، مثل حرارت براي نار، و حيوان ناطق براي انسان و كفر و فسوق جهت فراعنه، و ايمان و اطاعت براي مؤمنان. و به اعتباري علم علت معلوم است. و الي هذه الدقيفة اشار المحقق الخراساني في الكفاية: «اذا توافقتا فلابد من الاطاعة و الايمان الي ان ساق الكلام بقوله: الناس معادن كمعادن... الخ» كلامي در باب طينت
در احاديث قضا و قدر و روايات طينت به آنچه ذكر شد تصريح شده است. قال بعض المحققين من ارباب المعرفة: العلم تابع للمعلوم فمن كان مؤمنا في ثبوت عينه و حال عدمه (اي عدمه الخارجي قبل ظهوره العيني) ظهر بتلک الصورة في حال وجوده (اي يظهر فيالخارج مطابقاً لما في صورتهالقدري او القضائي) و قد علمالله ذلك منه انه هكذا يكون (اي الحق يعلم انه يظهر بصورةالاشقياء او الاولياء او كان بحسب وجودهالقدري و استعداده الذاتي مستعداً لقبول الاطاعة والعصيان بحسب العوامل الخارجية) فلذلک قال و هو اعلم بالمهتدين (و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو) و لما قال مثل هذا، قال ايضاً: «ما يبدل القول لدي» لان قولي علي حد علمي في خلقي، و ما انا بظلام للعبيد، اي ما قدرت عليهم الكفر الذي يشقيهم، ثم طلبتهم بما ليس في وسعهم ان يأتوا به، بل ما عاملناهم الابحسب ماعلمناهم، و ما علمناهم الا بما اعطونا من نفوسهم مما هم عليه. فان كان ظلم، فهم الظالمون و لذلك قال، ولكن كانوا انفسهم يظلمون فما ظلمهم الله. كذلك ما قلنالهم (اي القول التكويني و اظهار الصور القدرية منالعلم اليالعين) الا ما اعطته ذاتنا ان نقول لهم و ذاتنا معلومة لنا بما هي عليه من ان نقول كذا، فما قلنا الا ما علمنا. انا نقول فلنا القول و لهم الامتثال (بحسب الارادة التكوينية و كلمة «كن» الوجودية و انما قولنا اذا اردنا شيئاً ـلشئيـ ان نقول له كن، فيكون. و من امهات الاسماء القائل و المتكلم، لا بصوت يقرع و كلام يسمع بسمع الظاهري للحيوان) و عدمالامتثال معالسماع منهم (بحسب الارادة التشريعية ايالعلم بمصالحالعباد و مفاسد افعالهم.) مخالفان فلسفه روح كلام حكما را نيافتهاند
نگارنده در مقام نقد مطالب تهافت از مرحوم مجلسي و صاحب ابواب الهدي مطالبي نقل ميكنيم، تا معلوم شود كه اين جماعت مطالب حكما و عرفا را مس نكردهاند، چه حكمت و عرفان درست باشد يا باطل و حقير اعتقاد ندارد كه فلسفه صورت مخالفت با كتاب و سنت به خود گرفته باشد، و فلاسفه اسلام براي كوبيدن اسلام، تظاهر به اسلام كنند! و ما روايات و آيات داله بر بقاء انسان بعد از مرگ و تجرد نفوس از ماده را نقل ميكنيم و همچنين ديگر مباحث مربوط به عقائد را كه ابوحامد نقل كرده و مرحوم مجلسي و ميرزاي اصفهاني در آن مسأله بحث كردهاند نقل مينمائيم و بدون تعصب به مباحث ادامه ميدهيم. از آن قسمت مطلب كه مرحوم آقاي بروجردي (قدسالله لطيفه) نقل كردم، معلوم ميشود كه روش ايشان و سبك بيانشان در عقايد غير از روش مرحوم مجلسي است. اينكه بنده عرض كردم سيد الحكما ميرزا ابوالحسن جلوه برخي از عويصات اسفار را خوب درك نكرده است، بيدليل نگفتهام. در مقدمه اصول المعارف محقق فيض، ايرادات مرحوم جلوه را بر محشاي آخوند در حركت جوهر نقل كردهام و حدود دويست صفحه را اختصاص به اين بحث عميق دادهام و احدي به آن تفصيل و اعمال دقت در حركت جوهر مطلب ننوشته است. پيش كشيدن مناقشه حقير بر ميرزاي جلوه (اعلي الله مقامه الشريف) چه ارتباط با بحث ما دارد، و اساتيد بزرگ عصر ما (اعلي الله مقامهم) مرحوم جلوه را مانند آقاي علي حكيم و آقا محمدرضا متضلع نميدانستند. اصولاً شخص مندرب در حكمت متعاليه در هر عصر نادر است. لذا مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهاني معروف به كمپاني كه در دقت نظر و هوش و استعداد ذاتي فريد زمان خود است، صريحاً ميفرموده است، اگر در اقصي نقاط ممالك اسلامي كسي وجود داشته باشد كه از عهده تدريس اسفار برآيد، بدون معطلي براي استفاده از آن استاد، كارهاي خود را رها و به سراغ او ميروم و از محضر او استفاده مي کنم.بسياري از مدرسان اسفار(کاريکاتور) اسفار گو، بودند. ـ مقدمه تميذ او علامه مظفر بر اسفار و تحفة الحكيم ـ اينكه حضرت آقاي محمد تقي شريعتي در مصاحبه خود فرمودهاند، مرحوم ميرزاي اصفهاني به آقا شيخ محمود حلبي ميفرمود: شيخ محمود! من اين مطلب را كه حكما گفتهاند، براي تو تقرير ميكنم، خوب دقت كن و تصديق كن كه آيا مطلب را فهميدهام، يا نه؟ يعني دنبال حجت شرعي ميگشت و آقا شيخ محمود همان حجت زمان او بود، چرا آن مرحوم كلمات حكما را براي ارباب فن تقرير نميكرد و چرا در آثار خود مطالب آنها را خوب تقرير نميكند تا بعد از تحرير كامل به نقد مطالب بپردازد؟ چرا از افراد محققي مانند آقا ميرزا مهدي آشتياني و آقاي شاهآبادي و آقاي عصار و آقا ميرزا احمد آشتياني با مكاتبه مطالب حكما را بعد از تقرير كامل، مورد ايراد قرار نميداد و از آنها جواب نميخواست؟! آقا شيخ محمود قهرا ميگفت فهميدهايد و آن مرحوم به هدم بنيان آن كلام ميپرداخت. واقعاً اگر آن مطالبي را كه براي شيخ محمود بيان ميداشته از اين قبيل است كه در كتب خود ذكر كرده است، جواب منفي است، آن مرحوم به عمق مسائل فلسفي راه نداشته است. روزي براي ديدن دوستي به مدرسه مرحوم صدر اصفهاني ـ واقع در جنب مسجد امام تهران رفتم، ديدم آقاي حلبي مجلس را گرم كرده و به جاي محقق سبزواري افتاده است! و هر دم از آن مرحوم تعبير به «چاقاله حكيم»! ميكرد. و او را مورد حمله قرار داده بود كه در بهشت جماع (وقاع) را منكر است! و بعد از بيانات نامربوط به وعظ و تبليغ و شريعت محمدي گفت: نه وجود اصل است نه ماهيت، ولايت علي بن ابي طالب اصل است. برخي از مردم اهل انصافند و صريحاً ميگفتند ما قريحه يا ذوق فلسفي نداريم ولي در ديگر علوم ماهر بودند. حضرت استاد محقق آقا موسي زنجاني (ادام الله ايام افاضاته) فرزند ارشد مرحوم آقاي حاج سيد احمد زنجاني (اعليالله مقامه) كه مردي عالم و متقي بود و خلق محمدي داشت من به جناب آقا موسي ارادت خاص دارم، چندين مرتبه به حقير فرمودند كه من به درس آقاي طباطبائي ميروم و خوب درك نميكنم چه ميگويد، بعد از مدتي گفتند معلوم ميشود، مشكل در وجود من است، و ذوق فلسفي ندارم. ولي معظمله در فقه و اصول مبرز و واقعاً اهل علم به معناي خاص آن ميباشند و در علم رجال وحيد و فريد زمان ما هستند بسيار منظم درس خواندهاند، دقت و وسواس ايشان در كار علمي، مانع از آن است كه آثار خود را چاپ كنند. جناب آقا موسي (روحي فداه) ذوق فلسفي داشتند ولي بايد مدتها ممارست در اين علم مينمودند و به تدريج راه ميافتادند. قسمت الهيات فلسفه بسيار مشكل و عميق است و جز با قريحه وقاد، و كار مدام و تفكر و ممارست دائمي و حضور در درس استادي كه در اين علم ورزيده باشد نميتوان توفيق حاصل كرد. استاد بارع و متضلع و با طلاقت لسان در هر علمي چارهساز است. حقير در قم تحصيل ميكردم بعد از قرائت سطوح لمعه و قوانين، شرح تجريد ميخواندم. آقاي شيخ زينالدين زنجاني (اگر حافظه اشتباه نكند) كه مدتي در مشهد تحصيل كرده بود و دست تقدير او را به درس معارف ميرزاي اصفهاني (رحمة الله عليه) كشانده بود، روزها جلو مدرس مقابل كتابخانه فيضيه مينشست، آقائي بود به نام فاضل كاشاني كه سخت مبتلا به وسواس بود و كنار حوض مدرسه فيضيه (آن زمان لولهكشي نبود) مرتب مسواك ميكرد و تا دهن او پر از خون نميشد دست نميكشيد. تحت تأثير تبليغات مرحوم شيخ محمد خالصيزاده كه زماني در كاشان تبعيد شده بود، قرار گرفته بود و آقا سيد حسن جهرمي شريعتمداري نيز كنار آقا شيخ زينالدين زنجاني مينشست. مرحوم آقا سيد حسن قاضي پسر برادر آقاي قاضي تشريف ميآوردند مدرسه و من گاهي اشتباهات خود را در شرح تجريد از آن جناب سؤال ميكردم. آقاي قاضي طباطبائي مردي فاضل و متخلق به اخلاق حسنه و نجيب و باوقار و خندان رو بود و به واسطه همين فضائل و مكارم مورد توجه آيتالله بروجردي بودند ـ و مضافاً بر آنكه آقاي بروجردي كه بنا به فرموده استاد علامه طباطبائي از حيث قيافه شباهت عجيبي به مرحوم جمال السالكين آقا سيد علي آقاي قاضي داشت ـ و اعتقادي راسخ نيز به مرحوم آقا سيد علي آقاي قاضي داشتند از اين جهت نيز به ايشان علاقه داشت و براي او احترام خاصي قائل بود. آقاي آقا زينالدين زنجاني، كه بعدها فهميدم فرزند مرحوم آقا شيخ فياض زنجاني هستند، و شيخ فياض از تلاميذ آقا شيخ هادي تهراني مكفر بود و كتاب اجارهاي نيز چاپ كرده بود كه ميگفتند تقريرات درس شيخ هادي تهراني ميباشد. اين شيخ هادي تهراني از تلاميذ شيخ انصاري است (غير از شيخ هادي تهراني معروف به شيخ هادي نجمآبادي برادر آقا حسن نجمآبادي تهراني از تلاميذ درجه اول شيخ اعظم انصاري است) كه شيخ ميفرموده است من براي چند نفر درس ميگويم يكي از آنها آقا حسن تهراني است. شيخ هادي نجمآبادي مدفون در مقبره خانوادگي است كه در خيابان آقا شيخ هادي تهران واقع است و معروف است كه اهالي محله شخص مستي را كشان، كشان با جراحات وارده از كشاكش نزد مرحوم نجمآبادي ميآورند و به شيخ عرض ميكنند كه اين آدم تظاهر به مستي كرده است و او را آوردهايم كه دستور فرمائيد حد بر او جاري شود، شيخ ميفرمايد من در عمرم عرق و شراب نخوردهام كه بوي آن را بفهمم، بين شما اگر كسي شراب خورده است و بوي آن را تشخيص ميدهد، دهن او را بو كند و شهادت بدهد، احدي نميگويد من شراب خوردهام. مردم كه بيرون ميروند آقاي نجمآبادي شخص مذكور را نصيحت ميكند و آن شخص بكلي فجور و فسق را ترك ميگويد و هميشه در صف مقدم نمازگزاران به امامت شيخ قرار ميگيرد و به جرگه ارباب تقوي ميپيوندد. كونوا دعاة للناس بغير السنتكم. جناب آقا زينالدين (كه از طرف پدر خود آقا شيخ فياض زنجاني نيز عداوت با فلسفه داشت، چون استاد پدر او شيخ هادي تهراني مخالف فلسفه و دأب او تخطئه كليه علما و فقها بود و عاقبت تكفير شد) بنده را از شرح تجريد خواندن منع ميكرد كه مبادا مقدمه شود براي قرائت منظومه و شرح اشارات! و ميگفت ملاصدرا معتقد است كه اين دست من خداست و فاضل كاشي و سيد حسن جهرمي او را تأييد و در كفر حكما و خطري كه از اين فرقه اسلام را تهديد ميكند سخنها ميگفتند و گاهي آن مرحوم حالت خلاف عادت به خود ميگرفت، و خطر وارد بر اسلام را از جانب ملاصدرا و فيض و حكيم سبزواري كأنه لمس ميكرد. در همين زمان تبليغات كمونيستي و شيوعيگري همه جا را فرا گرفته بود و بياد دارم كه كتابچهاي از طرف چپيها چاپ شده بود و ملاصدرا را با ذكر نام مورد حمله و دشنام و اهانت قرار داده بود و از اينكه او و ديگر حكما به بقاء نفس و تجرد روح قائلند آنان را صاحب مغز متعفن قلمداد كرده بود و به خيال خود تمام ادراكات انساني را خلاصه در فعل و انفعالات سلولهاي مغزي نموده، و اعتقاد به ماوراء طبيعت را مانع پيشرفت ملتها در علوم مادي قلمداد كرده بودند! غافل از آنكه كليه مكاشفان و مخترعان در طب و صنعت موحد بودهاند و دين به معناي واقعي هرگز افيون جامعه نميباشد و علل عقبماندگي مسلمانها را بايد در اختلاف آنها و عدم متابعت كامل از شريعت محمدي دانست. سالهاي بعد كه من به نجف مشرف شدم، همان رساله را شيوعيها به زبان عربي منتشر كرده بودند و كتابي نيز به نام «الله في قفصالاتهام» چاپ شد كه مطالب آن آدمي را به حيرت ميآورد كه چرا مخالفان مذاهب، حكماي اسلام را مورد طعن قرار ميدهند نه فقها را. اينكه گفته شده است مرحوم ميرزاي اصفهاني جماعت معهود را از فلسفه برگرداند، بايد گفت نه خود آقا ميرزا مهدي مطابق نوشتههاي او كه نقل خواهيم كرد به فلسفه و عرفان وارد بوده است و نه شاگردان ايشان قدمي در اين وادي نهادهاند، كسي را از فلسفه برميگردانند كه در فلسفه وارد باشد، اين معنا در آقايان سالبه به انتفاء موضوع است. گفتم كه آقاي شيخ هاشم قزويني و آقاي حاج شيخ كاظم دامغاني از مدرسان بزرگ حوزه مشهد، مردم آرامي بودند و براي استفاده مباني آقا ميرزا حسين نائيني به درس ميرزاي اصفهاني حاضر شدهاند و هرگز از آنها حرف ناهمواري كسي نشنيد، تا چه رسد به تكفير اكابر فن و مدعي فلسفهداني نيز نبودند و درس معارف نيز نداشتند، علمي را درس ميدادند كه اهل آن بودند. راجع به اعاده معدوم نيز ما صريح كلام علامه مجلسي را از موارد متعدد نقل كرديم و آخوند ملا اسماعيل خواجوئي نيز به اين مطلب تصريح نمود. در آخر كتاب السماء والعالم تصريح به فنا و انعدام صريح حقايق وجوديه مينمايد، و از فهم آيات و روايات راجع به نفخ صور و زوال تعينات، چون عجز دارد، يكسره قائل به انعدام كليه هويات وجوديه شده است و دلائل امتناع اعاده معدوم را به خيال. نكتهاي در باب اراده حق سبحانه
اينكه استادنا العلامه آقاي طباطبائي (رحمةالله عليه) فرمودهاند، روايات در مساله اراده يعني اراده صفت فعل مستفيض است، آن مرحوم بايد كليه آن روايات را مورد دقت قرار ميداد و علل اضطراب متن اكثر آن روايات را بررسي ميكرد و چند مغالطه واضح كه در برخي از آن روايات وجود دارد، به نظر عميق مورد تحقيق قرار ميداد، چه آنكه در كلام صاحب ولايت كليه كه مبرا از سهو و نسيان و متصل به احديت ذاتيه است، مغالطه و خلط جهات و حيثيات ديده نميشود و ما اگر فهم خود را هم تخطئه كنيم، آن اشكالات، آن روايات را از حجيت ساقط ميكند. متواترات از ظواهر در عقايد حجت نيست، تا چه رسد به مستفيض. استاد حاشيهاي بر مبحث قدرت اسفار و حاشيهاي نيز بر مبحث اراده دارند و خواستهاند اراده را مانند رازقيت، صفت فعل بدانند، در حالتي كه رازقيت و مرزوقيت از رازق و مرزوق انتزاع ميشود ولي رازق صفت ذات حق، و از اسماء در سيطره اسم «رب» و از سوادن اين اسم مبارك است، و حق به اسم «رب» رازق كليه موجودات است و غير حق تعالي كليه موجودات مرزوقند، به تفاوت ارزاق. رزق اختصاص به حيوان ندارد كما توهمه بعض من لا خبرة له في العقايد. نبات و حيوان و انسان و ملائكه و ارواح، رزق خاص خود دارند و حيات در آنها ساري است. استاد براي توجيه روايت وقع في مخمصة سلب الاختيار عن الحق الاول كما وقع في مخمصة جواز الحركة في الحركه في تعاليقه علي الاسفار بناءًا عليالقول بالحركة فيالجواهر و الذاتيات. اسماء به تقسيم صحيح منقسم ميشوند به اسماء ذات و اسماء صفات، و اسماء افعال، از باب ظهور اين اسماء نسبت به ذات يا صفات يا افعال. مثلاً اسم «علي و عظيم و متكبر» از اسماء ذاتند، و رب به اعتباري اسم صفت و رازق از اسماء افعال است. آقاي طباطبائي خواسته است وجه جمعي پيدا كند ولي.چيزي فرموده است........................به فعل، اراده انتزاع ميشود. اراده به معني خواستن امر انتزاعي است و منشأ انتزاع آن يا مريد است يا مراد يا نفس فعل اراده حق است، نفس فعل نميشود اراده حق باشد چه آنكه لازم آيد، اخذ فعل در مرتبه فاعل مريد و يا آنكه خود فعل مريد است، فعل مريد است نسبت به مراد خود و خود مراد فاعل خود است. و يا آنكه در قدرت واجبي بوي اراده استشمام ميشود و ارباب تحقيق از قدرت واجب نه قدرت حيوان به «انشاء فعل وان لم يشأ لم يفعل» تعبير كردهاند، در اين صورت مشيت در اختيار مأخوذ است. علاوه بر اين حقتعالي فاعل مختار است در اختيار مشيت وداعي و خواستن مأخوذ است. اصولاً عقل را رها كردن و عنان كار را به حديث دادن بزرگترين ضربه بر حديث وارد ميشود، در احاديث متواتره و كليه آيات قرآنيه، اراده و مشيت مستقيماً مضاف به ذات و مبدأ افعال حق است. در حقيقت فاعل و متحرک بلا اراده همان نافيان اراده ازليهاند نه مبدأ معطي علم و اراده و قدرت. خلاصه كلام آنكه تا مريدي در بين نباشد اراده «خواستن» به معناي مصدري انتزاع نميشود، اين مريد يا بايد حق بايد، يا خلق به معناي مخلوق باشد، يا قدرت، منشا انتزاع اراده باشد، در اين صورت مريد در قادر يا قدير به معناي واجبالوجود مأخوذ است. در جاي ديگر فرمودهاند اراده به معناي علم به نظام اتم نيست، البته مفهوم اراده با علم فرق دارد ولي داعي بر ايجاد، نفس علم به نظام اتم است، از باب عليت علم فعلي نسبت به معلومات يا معلولات. در روايات متعدد، اراده به معناي احداث آمده است، آيا معناي لغوي اراده احداث است؟ يا اراده به معناي مصدري «خواستن» صفت فعل به اصطلاح متكلمان است، نظير «رازقيت»، در اين صورت تا رازق يا رزاق و مرزوق تحقق نيابد، رازقيت انتزاع نميشود، تا صفت فعل باشد، در اين صورت نيز استدلال بسيار ضعيف است، چون الرزاق صفت حق و المرزوق صفت مخلوق و رازقيت مانند خالقيت و فاعليت، معناي انتزاعي است، نظير قادريت و مقدوريت و عالميت و معلوميت كه صفات انتزاعي به آن اطلاق شده است. قدرت نيز غير علم است ولي علم و قدرت در حق متحدند. نفس ذات حق به اسم رب رازق است و چون قدرت حق ازلي التعلق است، و سكنه جبروت و ملكوت و بل كه كليه موجودات مرزوقند، رزق اقسامي دارد. اميرالمؤمنين فرمود: رزق روح، عبادات و علوم، و رزق بدن و حيوان صاحب بدن كاه و جو و نان و آب و… است. «روحوا انفسكم ببديع الحكمة فانها تكل كما تكل البدن» (باب نوادر كافي) كلال در بدن ناشي از سوء ِتغذيه و نرسيدن غذاي لازم به بدن است ولي كلال و ضعف روح و نفس، ناشي از فقر علمي و عملي است. علم هويت نفس را به كمال ميرساند، در صورتي كه با عمل توأم شود و عمل اگر ظاهر نشود، علم به منشأ اصلي خود برميگردد و چشم روح كور ميشود. در كليه آيات قرآنيه اراده مضاف به ذات و صفت ذات است و بنابر مشرب تحقيق عين ذاتست و ما اگر اراده را مانند اصل ذات (حقيقت) وجود، لابشرط معرا از قيد اطلاق اخذ نمائيم، مانند علم و قدرت تعين ندارد و جملات نوريه عالم حيث لامعلوم و سميع حيث لامسموع و قادر حيث لامقدور و رازق حيث لامرزوق، بر آن حقيقت صادق است و اسما جزئيه سدنه اسماء كليه، همه عين ذاتند و اين منافات با گفته ارباب تحقيق ندارد كه اسماء را تقسيم به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال نمودهاند و رازق را از اسماء افعال و اسم رب را به يك معنا از اسماء افعال دانستهاند، بواسطه ظهور آن در افعال. اراده بمعناي مصدري نه اسم ذات و نه اسم صفت و نه اسم فعل است، مريد از اسماء كليه است و كثيري از اسماء جزئيه از سوادن اسم مريد محسوب ميشوند. بايد روايات شريفه را با دقت فهميد و با آيات قرآنيه سنجيد و با درايت به روايت مراجعه كرد كه با قواعد مسلم كلام تحقيقي مخالف نباشد، فقهاي عظام نيز با اين نحو گشاد بازي به اين قسم از روايات در فروع عمل نميكنند، آنقدر اطراف روايات دقت ميفرمايند كه آدم حيران ميماند. و فقه اماميه مانند مباحث عقلي مستدل و قرص و محكم است و بدون تعصب مباين با فقه شافعي و حنفي و … است: اصول فقه ما نيز بر اساس دقت پايهريزي شده است و در اعلي درجه تكامل قرار دارد و قابل مقايسه با اصول عامه نيست. روايتي كه قدري غرابت از اذهان دارد بايد نقل نكرد، ما در اصول و عقايد رواياتي داريم كه شک در صدور آنها نميكنيم با اينكه خبر واحدند. بنابر آنچه كه ذكر شد، اگر مراد از اين قول «اراده صفت فعل است» يعني حق اشياء را ايجاد ميكند ولي مريد، فعل حق است؟ لاينبغي صدور هذا الكلام عن عاقل فضلاً عمن يدعي الحكمة. و اگر مراد از فعل مفعول است، اين حرف برميگردد به قول كساني كه علم تفصيلي حق را از ذات نفي، و علم فعلي او را به نظام وجود همان حقايق خارجيه ميدانند، ناچار بايد حق را فاعل بالرضا بدانند و اراده و علم حق را، نفس حقايق اشيا پندارند. اين قول نيز مورد اعتراض ارباب تحقيق از محصلين از حكما است و در سخافت آن طرفش ناپيداست. قال شيخنا الكليني: «باب الارادة انها من صفات الفعل و سائر صفات الفعل، 1ـ محمد بن يحيي العطار عن احمدبن…عن ابي عبدالله قال: قلت: لم يزل الله مريداً؟ قال: ان المريد لايكون الالمراد معه، لم يزل الله عالماً قادراً ثم اراد.» اين روايات صريح در حدوث اراده است و يا مراد تغاير به اعتبار تحليل عقل است. مگر بگوئيم كه «اراد» بمعناي «اوجد» است كه خلاف متن حديث است ودر هر جا در روايات اراده از ذات نفي شده است، روايت مضطرب و قابل قبول نيست. علاوه براين بدون شبهه ذات حق و صريح وجود مبدأ وجود، علت اشيا است و علم نيز عين ذات است و علت اشياء بهرحال علم و قدرت و سمع و بصر هر كدام علت معاليل امكانيهاند. 2ـ عن محمدبن ابي عبدالله … عن بكر بن اعين: «قلت لابي عبدالله: علم الله و مشيته هما مختلفان؟ قال: العلم ليس هو المشية، الاتري انک تقول سأفعل كذا انشاء الله و لاتقول: سافعل كذا ان علم الله، فقولک انشاءالله دليل انه لم يشاء و اذا شاء كان الذي شاء كما شاء و علم الله السابق للمشية». اين روايت نيز دلالت ندارد كه مشيت و اراده صفت فعل يا عين فعل است. بلكه دلالت دارد بر تغاير مفهومي مشيت و اراده با علم. قدرت و حيات و سمع و بصر نيز تغاير مفهومي دارند. و جمله مباركه «فاذا شاء كان الذي شاء» دلالت دارد بر عليت مشيه نسبت به آنچه كه واقع ميشود و عبارت شريفه «علمه الله السابق للمشية» دلالت دارد. بر اينكه مشيت مغاير با مطلق علم است، چون حق تعالي به ممتنعات و آنچه كه مخالف نظام اتم است، عالم است ولي برآن امور متعلق مشيت واقع نميشوند. به اعتبار تحليل عقلي، علم متوقف بر حيات و سمع متوقف بر علم و علم مقدم بر قدرت واجبي است نه قدرت حيوان و به حسب وجود خارجي همه متحدند. 3ـ احمدبن ادريس… عن صفوان، قلت لابي الحسن اخبرني عن الارادة من الله و من الخلق، فقال: الارادة من الخلق الضمير و مايبد و لهم بعد ذلك من الفعل و اما من الله فارادته احداثه لاغير ذلك، لانه لايروي و لايهم و لايتفكر… يقول له: كن فيكون بلالفظ و لانطق بلسان و لاهمة و لاتفكر، و لاكيف لذلك، كما انه لاكيف له. 4ـ افضل المحدثين حفظاً و اوثقهم دراية عروة الاسلام شيخنا الاقدم صدوق الطائفه(ره) در كتاب توحيد (ص308) از اميرالمؤمنين، در جواب ذعلب يماني فرمايد: «ما كنت اعبد رباً لم اره. لم تره العيون بمشاهدة الابصار… الي ان ساق الحديث بقوله: قبل كل شئ فلايقال شئ قبله و بعد كل شئ ولايقال شئ بعده، شائي الاشياء لابهمة دراك لا بخديعة… مريد لا بهمامة…» و در كريمه: «و انما مره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» و شريفه «يمحو الله مايشاء و يثبت» خلق و ايجاد و اظهار و ابدا، مقصورند بر مشيت و اراده و كلام امام مريد لابهمامة و شاء لابهمامة، نحوه وجود مشيت و اراده بيان شده است. و من طريق الكافي: فاعل لا باضطرار مقدرلابحركة، مريد لابهمامة سميع لابآلة، دراك لابخديعة، شاء الاشياء لابهمة. در اين روايت و چند روايت ديگر و روايت ذعلب، مريد به معناي فاعل نيامده است. چون اراده به معناي احداث توقف بر مريد به معناي محدث دارد، لذا فرمود: «فاعل لاباضطرار» و مريد صفت ذات آورده شده است. ولي نه به معناي همامه و مايبدوا فيالضمير. و من طريق الصدوق فيالصحيح عن الرضا عليه و علي آبائه و اولاده السلام: «اول عبادة الله معرفته و اصل معرفته توحيده… الي ان قال عليه السلام: متجل لا باستهلال رؤية، باطن لابمزايلة… فاعل لا بالاضطرار، مقدر لابجولة فكرة، مدبر لا بحركة، مريد لا بهمامة، شاء لابهمة…» صريحاً در اين چند روايت اراده از سنخ ضمير نفي و اراده بدون تصور فعل و علم به فائده و حصول شوق مؤكد، ثابت شده است. فاعل لابالاضطرار، مريد لابهمامة، دليل است كه فاعل، غير مريد است مفهوماً. در روايت صفوان امام، فرمودند: الارادة من الخلق الضمير و ما يبدولهم. برخي از متكلمان عامه قائل به حدوث اراده و اشاعره قائل به زيادتي اراده بر ذات بودند، و از جواب حضرت رضا، به عمران صابي معلوم ميشود كه اهل بيت مطلقاً صفت زائد بر ذات و اعراض وهيئآت عارض بر حق را نفي کردهاند وذات را عين كليه صفات كماليه دانسته و به تعبير مباركشان مبدأ خلاق را احدي الذات و احدي المعني دانستهاند «اما الواحد فلم يزل واحداً لاشي معه بلا حدود و اعراض» محل استشهاد ما اين قسمت از فرموده امام، ارواحنا فداه، است در جواب عمران «علم بضمير ام بغير ذلك» امام فرمايد: «اذا علم بضمير هل تجدبداً من ان تجعل لذلك الضمير حداً ينتهي اليه المعرفة الي ان قال عليه السلام: ان الواحد لايوصف بضمير و ليس يقال له اكثر من صنع…» يعني اول صادر از او عقل يا نور محمدي است. مراد از ضمير در كلام بلاغت اثر امام عليهالسلام، فكر و رويه است و افاعيل صادره از حقشناسي از علم حضوري ذاتي است، كه غايت فعل او نيز عين ذات اوست. چنين فاعلي مبدا فعل بر سبيل رويه و فكر و انتقال از معلومي به معلوم ديگر نميباشد، همه صفات كماليه عين ذات او ميباشد. در اين صورت امام در روايت سوم فرمود: الارادة من الخلق الضمير و مايبدولهم… و اما من الله، فارادته احداثه. مراد از احداث ايجاد است و اراده منفي اراده منبعث و ظاهر و حادث در ذات است، «لانه تعالي لايروي و لايهم و لايتفكر» و چون تكلم و قول نيز مثل اراده از اسماء ذاتيه است، فرمود: يقول له كن فيكون بلالفظ و لانطق بلسان و لاتفكر، لاكيف لذلك، كما انه لاكيف له. چون براي حق چيزي مجهول نيست و علم او بماكان و ما يكون و ما هو كائن حضوري است، به اسم قائل و متكلم، مبدأ تفاصيل كلمات وجوديه است. پس كلام حق از سنخ اصوات نيست كما عليهالمعتزلة. بنابراين مقدمه، قدرت در حق هم از سنخ قدرت در خلق جسماني و انساني نيست، چون قدرت در ما از مقوله كيف و از قبيل الضمير و مايبدو للناس است. علم نيز در ما از خارج وارد ميشود و از كيفيات است و از سنخ «الضمير و مايبدو للناس» است و تعليل نفي اراده به عموم ملاک شامل قدرت و علم و كليه صفات ميشود. «اذا ارادالله شيئاً» يا «اذا اراد لشئ» و يا «انما قوله اذا اراد شيئاً، ان يقول له كن فيكون». اراده مضاف به ذات است. در روايت چهارم قبله ارباب توحيد فرمود: شاءالاشيا لابهمة مريد لا بهمامة و فاعل لا بالاضطرار. لذا مشيت بدون همامه و شوق به انجام فعل و اراده به معناي خواستن، منجر به شوق مؤكد در حق منفي و فاعليت بدون اضطرار و اراده بدون ظهور ضمير و كيف ثابت است. هيچ موجودي غير از ذات كروبي صفات حق، مختار مطلق نيست، اختيار ممكنات با اضطرار توأم است. بنابراين مشيت در حق وجود دارد ولي «لابهمة» حق مريد است «لابهمامة». روايت پنجم: من طريق الكافي: عن عليفاعل لا بالاضطرار مقدر لا بحركة، مريد لا بهمامة سميع لا بآلة، دراك لا بخديعة، شاء لابهمة. روايت ششم: عن ابيالحسين، الرضا عليهالسلام، من طريق شيخنا الاقدم صدوق الطايفه كثرهم الله: فاعل لا بالاضطرار، مقدر لا بجولة فكرة، مدبر لا بحركة، مريد لا بهمامة، شاء لا بهمة. همه صفات مذكوره در انسان از مقوله كيف ميباشد. و به ملاك واحد، كه همان تنزه ذاتي حق از كيفيات است كليه صفات زائد و كيفيات نفسانيه مطابق صريح كلام امام «مريد لا بهمامة و... نفي شده است. علم نيز چون بالذات مانند وجود داخل مقولات نيست، تمام احكام وجود را داراست و اشياء انحاء تعقلات و مشاهدات حقند ولي در ما اين قسم نميباشد. در كليه روايات جز چند روايت مذكوره كه اضطراب متني دارند، و آيات قرآنيه فاعليت حق مترتب بر اراده حق است و چندين روايت از اين سنخ ذكر شده و دهها آيه و روايت كه اراده را به ذات مضاف و مبدأ فعل ذكر شده است موجود است. توحيد صدوق (باب قضا و قدر، روايت دوم) شخصي از علي از «قدر» سئوال ميكند، ميفرمايد «بحر عميق فلاتلجه» دوباره سئوال ميكند، ميفرمايد: «طريق مظلم فلاتسلكه» باز سائل لجاجت ميكند، ميفرمايند «سرالله فلاتکلفه»، قبلة الاولياء ميفرمايد: «اخبرني اكانت رحمة الله للعباد قبل اعمال العباد ام كانت اعمال العباد قبل رحمةالله؟» قال الرجل: بل كانت رحمةالله للعباد قبل اعمال العباد.» حضرت امير به اصحاب فرمود، اين شخص اول كافر بود و اكنون مسلمان شد. مرد سائل مقداري از آن حضرت دور شد، دوباره برگشت و سؤال كرد: «يا اميرالمؤمنين ابالمشية الاولي نقوم و نقعد... فقال عليهالسلام: و انك لبعد فيالمشية. اخبرني اخلقالله العباد كما شاء او كما شاؤوا... فخلقالله العباد لما شاء، اولماشاؤوا... يأتونه يوم القيامه كماشاء، او كما شاؤوا؟ فقال يأتونه كما شاء الي ان قال عليهالسلام، قم، فليس اليك منالمشية شي.» منظور امام نفي تفويض و اثبات آنكه مشيت عبد ظل، و فرع و تابع مشيت حق است نه اثبات جبر، كما حققنا هذه المسألة فيالتوحيد الافعالي. مراد حضرت نفي مشيت مستقل عبد است نه نفي مشيت مطلقا، لذا قبلة الموحدين مشيت عبد را، متعلق مشيت حق قرار داد و به نحو اطلاق سلب مشيت از عبد ننمود. نظير «مارميت اذرميت» اگرچه از غلبه جهت حقيت و استهلاک فعل انسان كامل محمدي آيه در مقام نهايت قرب محمدي نازل شدهاست. «مارميت اذرميت احمد بود.» لذا در روايت چهارم حضرت زينالعباد علي بنالحسين عليهما السلام، تصريح فرمودهاند به تبعيت عمل از قدر، و بيان آنكه نسبت قدر به عمل، نسبت روح است به جسد و بدن و تبعيت ممكنات نسبت به قدر نيز چنين است ولي تبعيت به معناي جبر نيست بواسطه وجود اراده و مشيت و اختيار در عبد و تبعيت آن از قدر چون اراده و مشيت و اختيار نفي نشده فقط تبعيت آنها اثبات شده. ثم ذكر عليهالسلام، كيفية تطابق القدر و الاعمال و قال: فاذا ارادالله عزوجل بعبد خيراً فتح له العينين...» و تطابق و موازنه بين قدر و عمل موجب جبر نميباشد. روايت نهم: عن علي بنابيطالب عليهماالسلام: «و اما الفرائض فبامرالله عزوجل و برضيالله و قضاءالله و تقديره و مشية و علمه، و اما الفضائل برضي الله و بقضاء الله و بقدر الله و مشيته و علميه» بايد توجه داشت كه رضا و قضا و تقدير و مشيت و علم، به حسب تحليل عقلي متغايرند و حق فاعل بالرويه نيست كه از رضا منتقل به قضا و از آن به قدر و از قدر به مشيت و از مشيت به علم منتقل شود و اراده بر سبيل رويه و تفكر و ضمير و بالجمله كيفيات متوليه نفسانيه در حق محال و ممتنع است و جميع شئون عامه امكاني از علم و سمع و بصر و اراده و قدرت وكلام، ناچار منتهي شوند به علم و قدر و اختيار واجبي و اتحاد صفات در عين وحدت ذات. در روايات كثيره وارد شده است «ان الله علم و شاء، و اراد و قدر و قضي و امضي...» در روايات متعدد، افعال عباد از طاعات و معاصي مستند به اراده و مشيت و علم حق شده است، كما هو مقتضي التوحيد الافعالي. و لاحول و لاقوةالابالله، و ما يشاؤن الا ان يشاءالله، ما شاء الله كان و ما لم يشأ لم يكن و در كلمه نوريه لاحول و لاقوه... تلميح و اشاره است به «الامر بين الأمرين» جمع بين توحيد فعلي «لامؤثر فيالوجود الاالله» و اختيار به معناي «الأمر بين الأمرين»، از عويصات علم توحيد است، و جمع كثيري از منتسبين به علم، رسماً در سلك مفوضه قرار گرفتهاند. آنها ميگويند، خداوند علم و اراده و قدرت به ما عطا كرده است، ولي فعل ما مستند به ما است، اما اگر خداوند بخواهد، قهراً اراده ما مقهور و مغلوب اراده خدا واقع خواهد شد. تفويضي هم همين را ميگويد، او عدم استناد فعل عبد به خداوند را نوعي تمجيد ميشناسد، و جبري استناد كليه افاعيل به حق را نوعي كمال براي حق ميداند، در حالي كه فاعل مباشر اجسام، و يا فاعل مباشر ممكنات، از جهت قبول حد عدمي، نشايد حق تعالي باشد، و با اين وصف فعل عبد و اراده و اختيار او، ظل اراده و فعل حق تعالي ميباشد و به جهت همه مبادي آثار و آن آثار مستند به حق است و در عين استناد به حق، مستند به خلق است و موجودي كه به حسب نحوه وجود ، عين تقوم به مبدأ هستي است ، به حسب اثر نيز متقوم به حق است، و گرنه لازم آيد، استقلال وجود امكاني در تأثير و فعل و مستقل در تأثير و فعل بايد در ذات نيز مستقل باشد. ما در مقام ابطال جبر و تفويض به حسب دلائل نقلي و عقلي، و نقد مطالب تهافت در اين مسأله از علامه مجلسي نيز مطالبي نقل ميكنيم، آن مرحوم هم گرايش به تفويض دارد! كساني كه مانند حقير، اين قبيل عويصات را دشوار ميبينند، بهتر است به همان اعتقاد اجمالي كفايت كنند، و در توحيد افعالي و قدم و حدوث و شناخت وسايط فيض و معاد جسماني... بنا را بگذارند به آنچه كه مطابق با عقايد اهل بيت عصمت و طهارت است و نسنجيده سخن نگويند كه مطالب عويصه را فهميدن هنر است، نه مبادرت به انكار و تقليد از غير متخصصان در مباحث مشكله، چه آنكه اگر بنا باشد، انسان در مسايل اعتقادي تقليد كند، بهتر است از صاحبان عصمت و طهارت تقليد نمايد. و في الكافي الشريف قال شيخنا الاقدم «رضوانالله عليه» (باب انه لايكون شئ فيالسماء والارض الابسبعة) عن ابيعبدالله عليهالسلام: «لايكون شئ في الارض و لا فيالسماء الا بهذه الخصال السبع: بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و كتاب و اجل، فمن زعم انه يقدر علي نقض واحدة فقد كفر» اراده و مشيت، بر قدر و قضا و اذن و كتاب اجل مقدم قرار گرفته است. به حسب تتبع در موارد استعمال مشيت و اراده، در كتاب احاديث عترت اگرچه به حسب لغت معناي واحد دارند ولي مشيت اعم است، ظهور صور قدريه در حضرت علميه از مقام و مرتبه قضائيه، مستند به مشيت است، و از تجلي ذاتي حق به فيض اقدس، صور جمعي قضائي به مقام قدري و علم تفصيلي ظاهر ميشوند كه چه بسا تحقق خارجي نيابند ولي به اراده ذاتي صور ممكن و غير منافي با نظام احسن، در خارج ظاهر ميشوند و ما در جاي مناسب مفصل اين مطلب را ذكر خواهيم كرد. علي بن ابراهيم همين روايت مذكور از امام صادق را بدون كم و زياد نقل كرده است. عن ابيالحسن موسيبن جعفر: «لايكون شئ... الابسبع، بقضاء و قدر و ارادة و مشية و كتاب و اجل و اذن...» وجود كائنات وابسته به قضاء و قدر و اراده و مشيت، مشيت مقدم بر فعل است و فاعل علمي و مختار تا شئ را نخواهد وجود پيدا نميكند. در اين روايت كريمه، قضا بر قدر مقدم ذكر شده است، قضا مقام علم اجمالي و قرآني و قدر، مرتبه علم تفصيلي است هر مرتبه عالي در سلسله طوليه قضا و مرتبه تالي آن قدر است و قدر، قضاست نسبت به مرتبه نازله. اراده نيز در اين كريمه، بر مشيت مقدم ذكر شده است. در اصطلاح، قضا مقدم بر قدر است، ولي در روايات گاهي قدر، مقدم و قضا مؤخر است و گاهي بالعكس. بهر حال ظهور صور قضائيه و قدريه، در مقام فعل، مستند به اراده و مشيت است. در كافي شريف (باب المشية والاراده، حديث اول) عن ابوابراهيم موسي الكاظم عليه السلام: «لايكون شئ (يعني هيچ چيز تحقق خارجي پيدا نميكند) الاماشاءالله و اراد و قدر و قضي. قلت: ما معني شاء؟ قال: ابتداء الفعل...» معني جمله ابتداء الفعل آن است كه، فعل مترتب بر مشيت و ظهور آن وابسته است به تعلق مشيّت لقوله تعالي: «اذا اراد شيئاً، ان يقول له كن، فيكون» در بيان معاني خطابات الهيّه در عالم تكوين و تحقيق در حقيقت قول و كلام و كيفيت انصاف حق به متكلم در عالم ملائكه و عالم آخرت مفصل بحث ميكنيم. عدم تفرقه بين اراده تكويني و تشريعي سبب شده است كه برخي در مخمصه الحاد تفويض گرفتار شوند. روايت سوم باب مشيت از كتاب توحيد كافي: «عن ابيعبدالله، امرالله و لم يشاء، و شاء و لم يأمر. امر ابليس بالسجود (ان يسجد) لادم و شاء ان لا يسجد ، ولو شاء لسجد ، ونهي آدم عن اکل الشجرة و شاء ان يأكل منها، و لو لم يشأ لم يأكل.» عامه به اين مضمون روايت نقل كردهاند به اضافه اين عبارت «و جعل معصية آدم سبباً لعمارة العالم» و در روايات ما نيز اين معنا مذكور است و بايد توجه داشت كه سيئه آدم در جنت نزولي واقع شد نه در قطعهاي از قطعات دنيا و اين گناه معناي خاصي دارد. معناي روايت معلوم و با قواعد و اصول اماميه (كثرهم الله) موافق و مطابق است، اراده تشريعي عبارت است از علم به مصلحت و مفسده در افعال عباد، و اراده تكويني علم به نظام اتم و احسن است، بين اين دو مخالفت ممكن و واقع است. و اينكه برخي از مترجمان عامي اين روايت را منافات با عدل دانستهاند به تمام هويت مسلك اعتزال را اختيار كردهاند! و به مفسده و لازم كلام و اعتقاد خود علم ندارند، و در لسان اهلبيت جبر و تفويض دو مسلک الحادي است و معتزلي و اشعري در دوري از مسلک ائمه در رديف واحد قرار دارند. لذا در روايات بعد نقل ميشود كه امام در ابطال تفويض ميفرمايد «ارادوا ان يصفواالله بعدله فاخر جوه تعالي من سلطانه». روايت چهارم: عن ابي الحسن عليهالسلام: «ان الله ارادتين و مشيئتين، ارادة حتم (اراده تكويني) و اراده عزم (اراده تشريعي) ينهي و هو يشاء و يأمر و هو لايشأ. او ما رأيت انه نهي آدم و زوجته ان يأكلا من الشجرة و شاء ذلك، و لو لم يشأ ان يأكلا لما غلبت مشيّتهما مشيئة الله. و امر ابراهيم ان يذبح اسحاق و لم يشأ ان يذبحه، و لوشاء لما غلبت مشيئة ابراهيم مشية الله.» بيان مراد آنكه, اراده بر دو قسم است: اراده تشريعي «علم به مصلحت در فعل عباد...»، اراده تكويني كه مبدأ ظهور افعال الهيه است، و درصورت اطاعت و عصيان اراده تكويني محققالوجود است. و اگر كسي بگويد در معاصي اراده تكويني حق تعلق به فعل عبد نگرفته است، تفويضي صرف است و مفسده اين قول آن است كه عبد ممكنالوجود متقوم به وجود حق، در مقام فعل مستقل و از تحت سيطره قدرت و اراده حق خارج گردد، ناچار بايد در وجود هم مستقل باشد، لازمه آن عدم تقوم ممكن است به واجب. قائلان به اين قول اسو حالاً از بتپرستاني هستند كه بت را براي شفاعت نزد حق تعالي عبادت ميكنند. در معصيت، رضا وحب تشريعي نيست، چون حق معاصي را دوست ندارد ولي از طرفي وقوع شرور از جمله معاصي چون لازم نظام عالم ماده است، اراده و رضاي تكويني حق بر مجموع نظام تعلق گرفته است، و اين مسلم است كه خير بر شرور غلبه دارد و خلق عالم ماده ملازم است با مواد و استعداد و غرائز تابع خير و شر، لذا اراده و خواست خداوند بر مجموع نظام تعلق گرفته است. تفويضي را از آن جهت تفويضي گويند كه قائل است فاعل خير و شر، عبد است، بدون مدخليت اراده و خواست حق تعالي. و جبري معتقد است كه فاعل حقيقي افاعيل عباد، خداست و عبد به منزله آلت است، در حالي كه عبد نيز بالضرورة، داراي اراده و قدرت و علم و اختيار است و فعل اختياري آن است كه مسبوق الوجود به علم و قدرت و اراده باشد، ولي نه اراده و قدرت و قوت استقلالي. مستقل در فعل و مختار عليالاطلاق فقط حقتعالي است و مفسده مهم اين قول استناد افاعيلي كه فاعل مباشر آن بايد طبيعت متغيره جسماني باشد به حق منافي تنزيه است. تشبيه صرف مانند تنزيه صرف باطل است و قائل به آن به الحاد و سوأدب نسبت به حق گرفتار است. نبوي مشهور «القدري مجوس هذه الامة» را هر يك از معتزلي و اشعري به يكديگر حواله ميدهند و به هر دو صادق است. لذا اشعري ميگويد:
هر آنكس را كه مذهب غير جبر است
نبي فرمود او مانند گبر است.
نبي فرمود او مانند گبر است.
نبي فرمود او مانند گبر است.
مذهب جبر از قدر رسواتر است
زانكه جبري حس خود را منكر است
زانكه جبري حس خود را منكر است
زانكه جبري حس خود را منكر است
آنچه از نعت جلال آيد و از وصف جمال
همه در روي نكوي تو مصور بينم
همه در روي نكوي تو مصور بينم
همه در روي نكوي تو مصور بينم
«جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست»
كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست»
كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست»
شوادي مباهاة هوادي تنبّه
بوادي فكاهات غوادي رجيه
بوادي فكاهات غوادي رجيه
بوادي فكاهات غوادي رجيه
و ما نال شيئا غيري سوي فتي
علي قدمي فيالقبض والبسط مافتي
علي قدمي فيالقبض والبسط مافتي
علي قدمي فيالقبض والبسط مافتي
و حز بالولا ميراث ارفع عارف
غدا همه ايثارَ تأثير همة
غدا همه ايثارَ تأثير همة
غدا همه ايثارَ تأثير همة
اگرم هيچ نباشد نه به دنيا، نه به عقبي
چو تو دارم همه دارم اگرم هيچ نباشد
چو تو دارم همه دارم اگرم هيچ نباشد
چو تو دارم همه دارم اگرم هيچ نباشد
تنبيه
اطلاع از سر قدر براي غير بالغان به مقام ولايت، موجب حيرت و گمراهي و خروج از اطاعت حق و متضمن مفاسد كثيره است و مولي الموحدين به ابلغ وجه به نحوي كه از عهده غير واقف به اسرار قدر، بيان اين حقيقت با آن عبارات حيرتآور كه نقل كرديم، خارج است، شمهاي از سرّ قدر را به اشاره بيان فرمود و گفت: «في قعره شمس تضيء» به اسرار قدر علمي در مرتبه واحديت، احدي غير از خاتمانبيا و خاتماوليا، واقف نميباشد. صور قدريه ناشي از قضاء اول و مقام احديت و تجلي حق به اسم اعظم در مقام واحديت، كه از آن به قدر اول تابع قضاء اول تعبير نمودهاند، ميباشد و هر صورت قدري تابع تجلي اسم خاص يا اسماء خاصه است كه احدي از انبياي اولوالعزم و ملائكه مقربين درگاه حق از آن اطلاع ندارند و اختصاص به خاتمانبيا و خاتماوليا عليبن ابيطالب دارد. تجلي حق به اسم اعظم در مظهر اعظم علوي ملازم است با تجلي او در كليه مظاهر، چه آنكه لسان قابليت آن حضرت اتمالسنه و مشتمل است بر كليه مظاهر به جهت سيادت او بر كليه قابليات. همه عوالم از اجزاء و لمعات و اشعات وجود اويند. مراد از خاتمالاوليا، خاتم ولايت خاصه محمديه است ولايتي كه بر قلب محمد باشد «لا الولاية التي تكون علي قلب سائر الانبياء» لذا هريك از ائمه خاتم ولايت محمديه است ولي ولايت در وجود مهدي موعود حجة بنالحسن العسكري، عليه و علي آبائه السلام، به كمال لايق خود ميرسد و اين تابع سرّ و اكسير اعظمي است كه از مختصات قلب آن حضرت ميباشد و در روايات نبويه از آن جناب به خليفةالله تعبير گرديده است، لذا ارباب عرفان مثل عارف محقق قونوي، در اواخر فكوک، تصريح ميكند كه ولايت مهدي موعود بلاواسطه است، قال رسولالله«ان لله خليفة... يملا الارض قسطاً و عدلاً...» و قال: «اذا رأيتم رايات السود من ارض خراسان فأتوها و لو جثواً فان فيها خليفةالله المهديين» عارف نامدار سعدالدين حموي ـ حمويه ـ رسائل تحقيقي راجع به خاتمالاولياء و كيفيت ولايت و ظهور آن حضرت، سلامالله عليه، نوشته است. اين قبيل از اكابر را كه برخي حنبلي و برخي شافعي و برخي حنفي ميباشند براي اهل بيت عليهمالسلام، مطابق كتاب و سنت مقامي بالاتر از اولوالعزم از انبيا قائلند، نميشود گفت طهارت ظاهري دارند، معاندان منكران فضائل اهل بيت غير از عاشقان اهل بيت و عترتند، فقهاي عامه نواصب را انجس از كلاب معطوره ميدانند. علم حق سبحانه
علم حق نيز مانند اراده و قدرت و ديگر امهات اسماء به اعتبار اطلاق و عدم تقيد به اطلاق و لابشرطيت و از جهت بطون مانند حقيقت ذات و وجود صرف حق، غيب مطلق و غيبالغيوب و مجهول مطلق است، به اين اعتبار نه به ديده عقل ميتوان به آن راه يافت و نه از طريق ولايت، و كشف و شهود، قبول رؤيت نمايد. اعتبار صفت و موصوف در آن مرتبه لقهر الاحدية الذاتية، غير معقول است و قبول اسم نميكند، اسم الله و ديگر اسماء موضوعند از براي مقام احديت و واحديت به لحاظ تجلي احدي و واحدي و مطابق صريح روايات غيب ذات اسم ندارد و اطلاق شئ و وجود بر آن مقام به تصريح امام صادق، براي تفهيم و نفي تعطيل است، يخرجه من الحدين حدالتعطيل و حدالتشبيه. علم مخزون كه به فرموده ائمه، از آن احدي از انبيا و اوليا، خبر ندارند و «منهالبداء» به آن مقام اشارت رفته است ولي قدر اول و علم تفصيلي مرتبه واحديت و مقام تجليات اسمائي است و خاتمالاوليا و خاتمالانبيا به آن واقفند.
سر قدر كه در تتق غيب مختفي است
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
عامل راهيابي علوم يونان در جهان اسلام
حضرت آقاي صدرزاده ـ كه يكي از دوستان حقير با ايشان آشنائي دارد و از معظمله گاهي سخني به ميان آمده است، لذا به ايشان ارادت دارم ـ مطلبي را مطرح نمودهاند كه ملاصدرا خود تصريح ميكند كه «من افكار قدما را احيا كردم» با اين اقرار نميتوان گفت افكار ملاصدرا و تلاميذ و پيروان طريقه او لباس يوناني را از تن بيرون آوردهاند و لباس نوين برتن كردهاند. بايد همه توجه داشته باشند محققان از حكماي اسلامي كه عده آنها كم است ولي آثارشان در حد اعلي ارزنده است و همه آنها در مقابل تعاليم اسلام، نهايت خضوع و بندگي و سرسپردگي را دارند، آنطوري كه به نظر ميآيد پابند به تمام اصول و قواعد حكماي يونان نيستند. تذكر اين مطلب نيز واجب است كه محققان از فلاسفه يونان افرادي مراتب ديده و عالماني عاشق علم و معرفت بودهاند و خواهي نخواهي از بنيان گذاران علوم بشري محسوب ميشوند و ارسطو و شيخ يوناني معروف به افلوطين و افلاطون و سقراط، صفي در مقابل صفوف انبياء و اوليا نياراستهاند و در كتاب احدي از اين حكما نوشته نشده است كه ما بينياز از رسل و فرستادگان حقيم. اينكه شهرت دارد، ارسطو شريعت عيسي را نپذيرفت و گفت دين اختصاص به عوام از مردم دارد! و عقل ما را بينياز از انبياء نموده است! به كلي بياساس است، چه آنكه ارسطو چند قرن قبل از ظهور عيسي و ولادت آن حضرت دنيا را وداع گفته است. آنها به معاد جسماني قائل بودهاند، لذا سقراط گويد «الذين يرتكبون الكبائر، يلقون في طرطارس]تارتار[ (= اين واژه در ايلياد به كار رفته) (طرطاوس غلط است) طرطارس به معناي گودال و چاه عميق است و جهنم نيز بهمين معناست «بئر جهنام اي بعيد الغور» كه مكاني است محل عذاب ديوان ـ مرتكبان كبائرـ
آدميزاد اگر دفع كند شهوت نفس
آدمي خوي شود ور نه همان ديو و دد است
آدمي خوي شود ور نه همان ديو و دد است
آدمي خوي شود ور نه همان ديو و دد است
مصطفي را وعده داد، الطاف حق
گر بميري تو نميرد اين سبق
گر بميري تو نميرد اين سبق
گر بميري تو نميرد اين سبق