گزارشي از خاطرات يك جاسوس-2
وزارت مستعمرات در سال 1710 م به من مأموريت داد كه به مصر و عراق و تهران و حجاز و آستانه سفر كنم و اطلاعاتي كافي در مورد راههاي ايجاد تفرقه در ميان مسلمين و ايجاد سلطه بر بلاد اسلام جمعآوري كنم. در همان زمان نُه نفر ديگر از بهترين و برگزيدهترين كامندان وزارت مستعمرات نيز اعزام شدند. علي فاطمي قدم اول: آستانه (استانبول)
وزارت مستعمرات در سال 1710 م به من مأموريت داد كه به مصر و عراق و تهران و حجاز و آستانه سفر كنم و اطلاعاتي كافي در مورد راههاي ايجاد تفرقه در ميان مسلمين و ايجاد سلطه بر بلاد اسلام جمعآوري كنم. در همان زمان نُه نفر ديگر از بهترين و برگزيدهترين كامندان وزارت مستعمرات نيز اعزام شدند. اين عده افرادي بس فعال، كارآمد و پرتلاش در جهت تحكيم سيطره حكومت بر ساير اجزاي امپراتوري و ساير بلاد مسلمين بودند. وزارتخانه پول كافي و اطلاعات لازم و نقشههاي ممكن و اسامي حكام و علما و رؤساي قبايل را در اختيار ما گذاشت. آخرين سخن منشي مخصوص را كه در وقت خداحافظي به نام مسيح با ما گفت، از ياد نميبرم. وي گفت: «آيندة كشور ما منوط به موفقيت شماست. براي رسيدن به موفقيت تا آنجا كه ميتوانيد توان خود را به كار گيريد».من به قصد آستانه، مركز خلافت اسلامي، به راه افتادم. مأموريت من دوطرفه بود. زيرا ميبايست زبان تركي، زبان مسلمين آن ديار را فرا ميگرفتم. البته من در لندن چيزهاي بسياري به سه زبان آموختم: زبان تركي، زبان عربي (زبان قرآن) و زبان پهلوي زبان ايرانيان. اما آموختن زبان كاري است و تسلط بر زبان به طوري كه انسان بتواند همانند زبان اهل همان كشور تكلم كند، كاري ديگر. اگر آموختن زبان فقط به صرف چند سال معدود وقت لازم دارد، تسلط بر زبان چندين برابر اين فرصت را ميطلبد، چرا كه من ميبايست زبان را با تمام دقايق و ريزهكاريهاي آن ميآموختم تا مبادا در اطرافم شبههاي ايجاد شود.اما من از اين بابت هيچ احساس نگراني نميكردم، زيرا مسلمين از تسامح و سعة صدر و خوشگماني برخوردارند و اين نكات را البته پيامبرشان به آنها آموخته است. شبهه نزد آنها مثل شبهه در نزد ما نيست. از سوي ديگر حكومت تركان در سطح مطلوبي نبود كه بتواند جاسوسان و عاملان را كشف كند، چرا كه اين حكومت در سراشيبي ضعف و نابودي قرار داشت و همين امر باعث آسودگي خيال ما ميشد.پس از سفري خستهكننده به آستانه رسيدم و در آنجا خود را به اسم «محمد» معرفي كردم. به مسجد (محل اجتماع مسلمين براي عبادت خداوند) رفتم. نظم و نظافت و طاعتي كه در مسجد از آنها ديدم، نظر مرا جلب كرد و با خود گفتم: چرا بايد با اينها جنگ كنيم؟ آيا مسيح ما را به اين كار سفارش كرده است؟اما فوراً به خود آمدم و از اين انديشة شيطاني گريختم و با خود تجديد پيمان كردم كه اين راه را تا به آخر دنبال كنم. در آن جا به عالم پير و سالخوردهاي به نام «احمد افندم» برخوردم. وي مردي پاكدل، پرحوصله، روشنضمير و نيكپسند بود؛ صفاتي كه حتي در بهترين روحانيون خود نظير آنها را نديده بودم. شيخ ميكوشيد روز و شب به محمد ـ پيغمبر ـ تشبه كند. او را ايدهآل خود ميدانست و هرگاه نام وي را بر زبان ميآورد چشمهايش پر از اشك ميشد. از اقبال من اين بود كه وي حتي يك بار هم از اصل و نسب من نپرسيد و فقط مرا با نام «محمد افندي» صدا ميزد. هر نكتهاي كه از او ميپرسيدم در كمال مهرباني به من پاسخ ميداد چرا كه فهميده بود كه من در كشور آنها مهمان هستم و آمدهام آنجا كار كنم و در ساية سلطاني كه نمايندة محمد پيغمبر بود زندگي كنم. (در واقع دليل من براي ماندن در آستانه همين بود). به شيخ گفته بودم كه من جواني هستم كه پدر و مادرم از دنيا رفتهاند و هيچ برادري هم ندارم. پدر و مادرم اندكي پول برايم باقي گذاردند و من هم تصميم گرفتم كار كنم و قرآن و حديث بياموزم. از اين رو به مركز اسلام آمدم تا دين و دنيا را به چنگ آورم. شيخ بسيار مرا تحسين كرد و سخناني با من گفت كه آنها را همچنان كه گفته در اين جا ذكر ميكنم. وي گفت: به خاطر علل و عواملي احترام تو بر ما واجب است:1. تو مسلماني و مسلمانان با هم برادرند.2. تو مهماني و رسول خدا هم فرموده است: «ميهمان را گرامي بداريد».3. تو در پي علم و دانشي و اسلام به گرامي داشتن دانشجو تأكيد ميفرمايد. 4. تو در پي كسب و كاري و درحديث آمده است كه «كاسب محبوب خداست».من از شنيدن اين گفتهها بسيار شگفتزده شدم و با خود گفتم: اي كاش مسيحيت نيز از چنين حقايق تابناكي برخوردار ميبود. اما از اين تعجب كردم كه اسلام با اين رفعت و والايي چطور به دست حكام و زمامداران مغرور و عالمان بيخبر از دنيا دچار ضعف و سستي شده است؟!به شيخ گفتم: ميخواهم قرآن بياموزم. شيخ از اين درخواست من استقبال كرد و «سورة حمد» را به من ياد داد و معاني آن را برايم تفسير كرد. من نيز به هنگام گفتم برخي الفاظ با مشقت روبهرو ميشدم و اين مشقت گاه به منتهاي خود ميرسيد. به خاطر دارم كه نتوانستم آية «و علي امم ممن معك» را بگويم مگر پس از دهها بار تكرار آن در ظرف يك هفته. چرا كه شيخ گفته بود كه بايد در اين آيه ادغام را رعايت كني آن چنان كه هشت «ميم» شنيده شود. به هر صورت كه بود قرآن را ظرف دو سال كامل از آغاز تا پايان پيش شيخ خواندم. وقتي شيخ ميخواست قرآن به من بياموزد، همچنان كه وضو ميگرفت، براي اين كار هم وضو ميساخت و به من نيز دستور ميداد كه مثل او وضو بگيرم. آن گاه هر دو رو به قبله مينشستيم. بد نيست در اين جا متذكر شوم كه وضو در نظر مسلمين نوعي شستشوست. آنها نخست صورت و سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج ميشويند و در مرحلة چهارم سر و پشت گوشها و گردن را مسح ميكنند و در آخر پاها را ميشويند. آنها ميگويند: پيش از وضو بهتر اين است كه شخص آب در دهان و بيني بگرداند. من از مسواك كردن بسيار ناراحت ميشدم و به جان ميآمدم. در حقيقت مسواك عبارت است از چوبي كه مسلمين براي پاك كردن دندانهايشان پيش از گرفتن وضو به دهانشان داخل ميكنند. من اعتقاد داشتم كه اين چوب به دهان و دندانها آسيب ميرساند كه گاهي هم دهان را زخمي ميكرد و خون ميانداخت. با اين وصف من مجبور به انجام چنين كاري بودم. چون مسواك كردن در نظر مسلمين سنتي مؤكد بود و پيامبرشان نيز آنها را به اين كار دستور داده بود و مسلمين هم براي اين عمل خاصيتهاي بسياري ذكر ميكردند. در زمان اقامتم در آستانه پيش خادم مسجد ميخوابيدم و در مقابل به وي پول ميدادم. خادم مردي تندخو و نامش «مروان افندي» بود. مروان نام يكي از اصحاب محمد است و خادم به اين اسم شريف بسيار افتخار ميكرد و به من ميگفت: اگر خدا پسري به تو داد اسم او را «مروان» بگذار كه مروان يكي از بزرگترين شخصيتهاي مجاهد اسلام است. من شبها پيش همان خادم، شام ميخوردم و او برايم شام آماده ميكرد. روزهاي جمعه كه در واقع عيد مسلمين است، تعطيل بودم اما ساير روزها نزد نجاري كه آنجا بود كار ميكردم. از آنجا كه من فقط صبحها پيش نجار كار ميكردم، نصف دستمزدي را كه به ديگر كارگرانش ميداد به من ميپرداخت. اين نجار نامش «خالد» بود. وقتي دست از كار ميكشيد دربارة فضائل خالدبن وليد، فاتح اسلامي و صحابي پيامبر و كسي كه در راه اسلام زحمات فراواني كشيد، بسيار رودهدرازي ميكرد. اما گاه نيز با خودش ميگفت: اميرالمؤمنين عمربن خطاب وقتي به خلافت رسيد، خالد بن وليد را عزل كرد. خالد، صاحب دكان، مردي بداخلاق و تا حدي زياد تند خو بود اما نميدانم چرا نسبت به من اطمينان داشت؟ شايد به من از اين بابت اعتماد داشت كه من يك شنوندة مطيع براي او بودم و با وي در مسايل ديني و يا مسايلي كه مربوط به مغازهاش ميشد وارد بحث و گفتوگو نميشدم. اما خالد اگرچه در ظاهر و پيش رفقايش خود را مردي پايبند به دين نشان ميداد در باطن چنان به شريعت توجه نميكرد. در نماز جمعه حاضرميشد اما ساير روزها نميدانم كه اصلاً نماز ميخواند يا نه؟ من در دكان نهار ميخوردم، سپس براي خواندن نماز به مسجد ميرفتم و تا وقت عصر در مسجد ميماندم. چون از خواندن نماز عصر فارغ ميشدم به خانه «شيخ احمد» ميرفتم و دو ساعت پيش او ميماندم و از وي قرآن و زبان تركي و زبان عربي را ياد ميگرفتم و هر جمعه زكات حقوقي را كه در يك هفته گرفته بودم، به او ميپرداختم. در واقع زكات رشوهاي بود كه از جانب من به خاطر استمرار رابطهام با شيخ، به او پرداخت ميشد و از طرفي براي آن بود كه وي بهتر به من آموزش دهد. او هم در ياد دادن قرآن و اصول اسلام و ظرايف و دقائق زبانهاي عربي و تركي اصلاً كوتاهي به خرج نميداد. وقتي شيخ احمد آگاه شد كه من مجرد هستم، پيشنهاد كرد كه يكي از دخترانش را به همسري من درآورد اما من با طرح اين بهانه كه «عنيّن» هستم و فاقد آن چيزي كه مردان بايد داشته باشند، از پذيرش درخواست او امتناع كردم. البته وقتي اين بهانه را مطرح كردم كه شيخ بسيار بر خواستة خود پاميفشرد به طوري كه نزديك بود رابطة من و او بريده شود زيرا او ميگفت: ازدواج سنت پيامبر است و آن حضرت فرموده: «هر كه از سنت من روي بگداند از من نيست». در اين موقع هيچ چارهاي نداشتم جز اين كه بيماري دروغين را اظهار كنم. شيخ هم قانع شد و روابط دوباره با همان صفا و دوستي برقرار گرديد. پس از سپري شدن دو سال از اقامتم در آستانه از شيخ اجازه خواستم كه بگذارد به وطنم برگردم اما شيخ اجازه نداد و گفت: چرا ميخواهي برگردي؟ در آستانه هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد فراهم است، خداوند هم دنيا و دين را در آستانه قرار داده است. آنگاه به دنبال اين سخن گفت: تو قبلاً گفته بودي كه پدر و مادرت از دنيا رفتهاند و هيچ برادري هم نداري. بنابراين آستانه را وطن خود فرض كن. شيخ از آنجا كه با من نيز به شدت با او مأنوس شده بود، پيوسته اصرار ميكرد نزد او بمانم. البته من نيز به شدت با او مأنوس شده بودم ليكن وظيفهاي كه به من محول شده بود، مرا وادار ميساخت كه به لندن بازگردم و گزارش مفصلي از اوضاع مركز خلافت تقديم آنها كنم و دستورات جديدي در مورد كار و وظايفم دريافت دارم. در طول مدت اقامتم در آستانه، عادتاً هر ماه گزارشي از حال خود و نيز تحولات و مشاهداتم به وزارت مستعمرات ارسال ميكردم1. ... در روز خداحافظي با شيخ، او بسيار ميگريست و وقت خداحافظي به من گفت: خدا به همراهت پسرم، اگر دوباره به اين جا آمدي و من از دنيا رفته بودم مرا ياد كن. به زودي در قيامت در كنار رسول خدا با هم ديدار خواهيم كرد. واقعيت اين است كه من نيز به شدت متأثر شدم و اشكهايم جاري شد، اما به هر حال وظيفه بالاتر از احساسات و عواطف است.ماهنامه موعود sشماره 691. نويسنده اعتراف ميكند كه رؤساي من حتي سفارش به انجام امور زشت و ممنوع كه ممكن است در راه رسيدن به اهداف مورد نظر بريتانيا تسهيلاتي فراهم آورد، هيچ ابايي نداشتند، و من نيز كه چارهاي غير از اطاعت نداشتم، بدون آن كه حتي كلمهاي بر زبان آورم، وظيفهام را به انجام ميرساندم.