ايران و جنگ جهاني دوم(3)
مريم تاج عيني وي هنگامي که ژنرال ژاندار، مستشار نظامي سفارت فرانسه در تهران، را مخاطب قرار داد و از ميزان مقاومت ارتش ايران در برابر قواي دول معظم جويا شد و پاسخ نااميدکننده «دو ساعت مقاومت» را شنيد، جهانباني، رئيس وقت ستاد ارتش، را مامور کرد تا نقاط ضعف ارتش ايران را شناسايي و رفع کند، اما هنگامي که جهانباني تمامي عوامل ضعف ارتش را طي يک گزارش تحقيقي به سمع و نظر وي رسانيد، چنان مورد غضب قرار گرفت که نه تنها دستگير و رهسپار زندان شد،[50] بلکه تمامي خاندان جهانباني، که اکثر آنها مستخدم ارتش بودند، از وحشت ديکتاتور و دستور تلويحي اش، نام خانوادگي خود را به جهان بيني، شه بنده، کيکاووسي و يزدان مهر تغيير دادند،[51] تا بدين وسيله موارد نقصان ارتش شاهنشاه قدرقدرت مرتفع گردد! به هنگام حمله متفقين، رضاشاه حتي کوچک ترين اقدامي براي رفع ضروريات مورد نياز سربازان انجام نداده بود، کمااينکه در جلسه هيات وزرا، که در روز سوم شهريور 1320 با حضور رضاشاه تشکيل گرديد، معلوم شد: 1ــ براي مصرف تهران بيش از سه روز گندم موجود نيست؛ 2ــ پيش بيني براي برقراري سيستم آگاه کننده مردم (آژير) مطلقاً به عمل نيامده است؛ 3ــ روز بعد معلوم شد که حتي بنزين هم به حد کافي وجود ندارد؛ 4ــ علاوه بر اينها پناهگاه هوايي هم احداث نشده بود و در روز دوم جنگ نيز ستاد جنگ اعلام کرد که استفاده از پنجاه هزار نفر ابواب جمعي نيروهاي پادگان به دليل نبود کاميون و بنزين ممکن نيست.[52] در اين جلسه هيچ کس از رضاشاه نپرسيد که بنزين، آژير، پناهگاه و ضدهوايي هم مثل بمبارديه، تانک و هواپيما در دسترس نيستند يا اينکه تمام حکومتها آنها را جزء برنامه هاي بلندمدت خود پيش بيني مي کنند؟ وي در حالي دستور محاکمه و مجازات علي رياضي و احمد نخجوان، و بازگشت امراي لشگر را به تهران صادر کرد[53] که خودش در تدارک فرار بود؛ چنان که در همان روز سوم شهريور علناً اظهار کرده بود: «ما تصميم خود را گرفته ايم که برويم.»[54] سوال اينجاست که در تاريخ، کدام جنگ است که با فرار فرماندهان لشکر، سربازانش پراکنده نشده و به پيروزي رسيده باشند؟ ارتشبد فردوست درخصوص حال و روز رضاشاه هنگام حمله متفقين مي نويسد: «پس از اينکه به او گوشزد شد ورود نيروهاي متفقين به ايران اجتناب ناپذير است، آن مرد قدرقدرت، که قدرتش در دستگاه دژخيمي شهربانيش بود، يکباره فرو ريخت و به فردي ضعيف و غيرمصمم تبديل شد و در ظرف چند روز قيافه و اندامش آشکارا پيرتر و فرسوده تر گرديد.»[55] درواقع تصويري که رضاشاه در اين برهه زماني از خود نشان داد کاملاً با تصويري که تا پيش از اين تاريخ از وي ارائه شده بود، در تضاد قرار داشت. تا پيش از اين تاريخ، در مدارس نظام و دانشکده هاي افسري، چاپلوسان و فرصت طلبان ظهور رضاشاه را امري الهي تلقي مي کردند که به صورت دست خداوندي از آستين ملت برومند ايران بيرون آمده و ايران و ايراني را نجات داده است؛[56] کار به جايي رسيد که سرگرد فرزد در سال 1319.ش در سخنراني اش در دانشگاه جنگ، ضمن مقايسه هيتلر و رضاشاه، با خدا خواندن هيتلر، رضاشاه را حتي بالاتر از خدا خواند.[57] از سويي ديگر، رضاشاه تلاش کرد با حذف القاب و عناوين دوره قاجار، نظير سلطنه، دوله و...، و به کارگيري القاب نظامي جديد، نظير سپهبد، اميرلشکر، حکومتي ميليتاريزه و نظامي ايجاد کند. او با اعمال اين سياست باعث شد اشرافيت نظامي جديدي به وجود آيد که متشکل از نورچشمي ها، چاپلوسان و فرصت طلبان بود و گماشتن اين افراد در راس اين امور يأس و سرخوردگي افسراني را موجب مي شد که به دليل مانورها و تبليغات گسترده زمان رضاشاه، به امر نظامي گري روي آورده بودند. از طرف ديگر، افسران دانشکده ديده در بدو ورود به خدمت، بر مبناي نوعي نياز روحي به داشتن يک فرمانده دلاور و وطن پرست، رضاشاه را مظهر تمام صفات خوب دلاوري، شجاعت، ميهن پرستي و... مي دانستند. آنها سيه چردگي او را به خدمات مردانه وي در وضعيت آب و هواي سخت و سوزان، و زخم پيشاني او را ناشي از سلحشوري سربازيش مي دانستند، اما پس از اينکه مشخص شد زخم بالاي پيشاني جاي زخم جنگي نبوده، بلکه جاي زخمي است که در اثر برخورد قمه و طي نزاعي بين او و همقطار دوران جوانيش، گروهبان عليشاه، هنگام امتناع از پرداخت پول يک بطري عرق در خانه گلين معروفه در محله ده آن روز عارض شده است،[58] خواه ناخواه شخصيت رضاشاه در نظرشان فروريخت. از سويي ديگر، عکس العمل رضاشاه نسبت به افسران ژاندارمري و گماردن افسران ناآگاه و بي سواد و برتري دادن قزاق ها نسبت به ساير افسران، و خفقاني که نورچشمي هاي او بر جامعه اعمال مي کردند، به خصوص از دهه 1310 به بعد، نارضايتي فزاينده افسران ارتش را به دنبال داشت؛[59] در اين ميان، رويکرد رضاشاه به آلمان و گسترش مبادلات سياسي ــ اقتصادي با آن کشور، سوءظن روسيه و انگليس را موجب گرديد؛ همچنين طرفداري او از هيتلر و افکار فاشيستي اش، موجب شد بسياري از افسران بله قربان گو و جاه طلب ارتش از شخص ديکتاتور تبعيت کنند؛ کمااينکه کساني چون سرلشگر باتمانقليچ، به تقليد از هيتلر، سبيل هيتلري گذاشتند و سر خود را به صورت آلماني تراشيدند؛[60] درواقع افزايش هم دردي با فاشيسم و احساسات هواداري از دول محور در درون ارتش ايران، هرچند به صورت پراکنده باقي ماند، نشانه اي از بي ثباتي بود و در حمله متفقين موثر افتاد؛[61] در وصف بي ثباتي و روحيه مقلد امراي ارتش همين بس که ارتشبد منوچهر آريانا به دليل تقليد کورکورانه از غرب، زماني خود را ناپلئون بناپارت ثاني[62] و زمان ديگري، پس از پيروزي موشه دايان در نبرد با فلسطيني ها، خود را موشه دايان خواند و شايع بود که به دليل يک چشمي بودن موشه دايان، تنها چاره را در اين ديد که براي شباهت به او، به فرانسه سفر کند و يک چشم خود را درآورد![63] وي همچنين در طي عمر خود، چندين بار نام خود را تغيير داد؛ چنان که ابتدا حسين نخعي نام داشت، بعد به حسين معتمد منوچهري تنکابني تغيير نام داد و در نهايت سپهبد بهرام (منوچهر) آريانا ناميده شد.[64] رويکرد به دوران باستان يکي ديگر از سياستهاي اعمال شد زمان رضاشاه بود که فروغي آن را تئوريزه، و رضاخان عملي کرد. اين باستان گرايي، به شکل بسيار سطحي و کودکانه اي، نه تنها تمام عرصه هاي هنري، اجتماعي، اقتصادي و سياسي را درنورديد، بلکه به خصوصي ترين زواياي زندگي افراد نيز رسوخ يافت، به طوري که تقليدهاي محض از اشکال و نقوش تخت جمشيد در آثار هنري و معماري نمايان شد. از اين رو، بخش اعظم فرصت طلبان نيز، به سان رضاخان، نام خانوادگي باستاني بر خود نهادند. با نگاهي گذرا به جرايد سنوات 1304.ش به بعد، موج اين گونه تغيير نامها آشکارتر مي گردد. اما از آنجا که حکومت رضاشاه يک حکومت نظامي بود و ارتش يکي از ارکان اساسي آن محسوب مي گشت، اين سياست بيش از همه در عرصه نظامي اعمال شد؛ چنان که بخش اعظم نيروهاي نظامي به واسطه اطاعت کورکورانه از رضاخان، براي عقب نماندن از کاروان تمدن!؟ به سرعت اين سياست را در دستور کار خود قرار دادند. از جمله اين افراد مي توان از حسين نخعي نام برد؛ او چنان که ذکر گرديد، ابتدا به حسين منوچهري تنکابني و سپس بهرام (منوچهر) آريانا تغيير نام داد.[65] اقليت محدودي نيز، مثل جليل مجتهدي (بزرگمهر بعدي) که سعي مي کردند به گونه اي خفيف مقاومت کنند، به دستور رضاشاه، به تغيير نام خانوادگي خود مجبور گرديدند.[66] اما با اوج گيري تغيير نامهاي خانوادگي از سوي نيروهاي نظامي، بسياري از افرادي که در گذشته با رضاشاه مشکلاتي داشتند نيز، به منظور شناخته نشدن، به اين کار مبادرت ورزيدند؛ از جمله اين افراد مي توان به سرهنگ ملک زاده، يکي از نيروهاي ژاندارمري، اشاره کرد که با اضافه کردن نام هيربد به نام خانوادگي خود به شدت موجب عصبانيت رضاشاه گرديد، از اين رو، رضاشاه دستور داد که هيچ فرد ايراني حق ندارد، بدون اجازه شاه، نام خانوادگي خود را تغيير دهد و اين فرمان را مجلس، طي يک ماده واحده، تصويب کرد.[67] در نتيجه همين سطحي نگري، يکسونگري، بي ثباتي و ناآگاهي حاکم بر ارتش بود که کساني چون سرلشگر محمدحسين آيرم، چهارمين رئيس شهرباني دوره رضاشاه ــ که در سال 1314.ش، تقريباً از ايران فرار کرده بود ــ پس از حمله متفقين به ايران، به فکر تشکيل دولت ايران آزاد افتاد و حتي عده اي از ايرانيان مقيم خارج را به دور خود جمع کرد.[68] سرتيپ عطاپور نيز هنگامي که متوجه شد انگليسي ها، پس از فرار رضاشاه، به دنبال فرد ديگري غير از محمدرضا براي سلطنت هستند، با نزديک شدن به انگليسي ها سعي کرد نظر آنان را به خود جلب نمايد.[69] عده اي ديگر از افسران ارتش نيز همچون رضاشاه چنان به ضعف و زبوني دچار گرديدند که با پوشيدن لباس زنانه سعي کردند هويت خود را مخفي سازند.[70] ارتش پس از شهريور 1320
دانش آموزان مدارس نظام در دوره رضاشاه، که اغلب از دو طبقه متضاد ثروتمند و فقير بودند، شکاف طبقاتي را به نحو فزاينده اي حس مي کردند؛ درواقع تجزيه ايشان به دو گروه عدمي و غيرعدمي (بي بضاعت و بابضاعت) موجب شده بود گرايشاتي در هر گروه به وجود آيد. از اين رو پس از شهريور 1320 و در فضاي باز سياسي به وجود آمده، علاوه بر اينکه عده اي از عدمي ها با ورود به دانشکده افسري به شاخه نظامي حزب توده پيوستند، کساني از غيرعدمي ها نيز، همانند غلامحسين بيگدلي، به سبب وجود تفاوت طبقاتي در دبيرستان نظام، وارد شاخه نظامي حزب توده گشتند؛ همچنين عده اي از عدمي ها، به منظور خروج از آن وضعيت، به رژيم حاکم نزديک شدند و نوکر او گرديدند؛ کساني چون سپهبد ناصر مقدم (رئيس ساواک) و سپهبد هاشمي نژاد[71] (فرمانده سابق گارد شاهنشاهي). سرانجام حوادث شهريور 1320.ش موج وسيعي از نارضايتي را نسبت به رضاشاه و تمامي صاحب منصبان ارتش به وجود آورد؛ اگرچه هريک از ايشان، يعني شاه و صاحب منصبان، سعي مي کردند طرف مقابل را متهم نمايند، اين گونه منحرف کردن اذهان عمومي، از مساله اصلي، يعني نارضايتي از بي کفايتي ارتش قدرقدرت رضاشاهي، که در اين دوران فقط مشغول سرکوب داخلي بود، نمي کاست. ناخشنودي از رضاشاه و صاحب منصبان ارتش در درون و برون ارتش انعکاس يافت؛ نارضايتي مردم از نيروي زميني، در معابر عمومي، با مقايسه رفتار آنها با نيروي دريايي آشکار مي شود؛ مردم به واسطه مقاومت نيروي دريايي رفتار بالنسبه محترمانه تري با افسران نيروي دريايي داشتند.[72] اما زمينه هاي ناخشنودي نظاميان جوان نسبت به عملکرد صاحب منصبان و امراي ارتش، زماني گسترش يافت که ايشان در کمال ناباوري، پوشالي بودن ارتش و وعده هاي آن را دريافتند. سراسر خاطرات اين نظاميان آکنده از نوعي خشم همراه يأس و سرخوردگي است.[73] بدين ترتيب در ارتشي که رضاخان فقط و فقط براي حفظ منافع خود به وجود آورده بود نوعي انشقاق پديد آمد و طي يک فرايند زماني سه نوع طرز تفکر در مورد مسائل سياسي، در ميان نيروهاي نظامي، به وجود آمد. از اين رو، گروهي همچنان سلطنت طلب باقي ماندند و هيچ گاه به مراحل بعدي، يعني نقد اوضاع، دست نيافتند؛ متاسفانه ايشان بخش اعظم نيروهاي نظامي را تشکيل مي دادند، اما عده اي پس از گذر از پرستش شاه به عنوان نماد سلطنت، به الگوهاي ديگري از جمله آلمان هيتلري و شوونيسم و سپس به نوعي ناسيوناليسم ايراني دست يافتند. اين عده اقليتي به شدت متزلزل بودند؛ کمااينکه در بسياري از حوادث و وقايع تاريخي، ايشان به راحتي زير سايه گروه اول مي خزيدند، به همين جهت در بسياري موارد، تفکيک اين دو گروه از يکديگر کار بسيار دشواري است. در برابر سلطنت طلبها و ناسيوناليست هاي نظامي، گروهي که اغلب سابقه تفکرات شوونيستي و ناسيوناليستي داشتند، از ايدئولوژي ناسيوناليسم به انترناسيوناليسم روي آوردند و زمينه ساز گسترش انديشه چپ در ميان نظاميان گرديدند. نتيجه
تاثيرات شهريور 1320.ش، بر تمامي نيروهاي موثر جامعه کاملاً مشهود است؛ اما در اين بين نيروهاي نظامي در اولويت قرار دارند، زيرا با سقوط ديکتاتوري نظامي رضاشاه، اولين قشري که به شدت آسيب ديد نظاميان بودند، که البته نظاميان را نه براساس خاستگاه طبقاتي ناشي از درجات نظامي شان، بلکه براساس عامل سن، بايد تقسيم نمود، نظاميان ميانسال و مسن، که تمامي پيشرفتشان حاصل دوران ديکتاتوري نظامي رضاشاه بود، خواهان بازگشت به شرايط قبل از شهريور 1320.ش، بودند، اما در برابر ايشان، نظاميان جوان، که به منظور آينده اي بهتر وارد ارتش شده بودند، خواهان ارتقاي عرصه هاي نظامي، اجتماعي و اقتصادي بودند. از اين رو، گرايش به شخص اول در انديشه آنان جايگاه و پايگاه محکمي نداشت، لذا بخش اعظم ايشان تحت تاثير تحولات جهاني به سوي ناسيوناليسم تمايل يافتند و عده اي نيز تحت تاثير پيروزي هاي ارتش سرخ شوروي و نيروهاي پارتيزاني چپ گرا در اروپاي شرقي، به ويژه پارتيزانهاي مارشال تيتو در يوگسلاوي، از يک سو، و تاسيس حزب توده در ايران، از سويي ديگر، به انديشه هاي چپ و انترناسيوناليسم گرايش يافتند. ماحصل حضور اين سه گروه در ارتش ايران، مناسبات، رقابتها و کشمکش هايي بود که نه تنها در دوران اشغال (1324ــ1320) و حوادث آذربايجان و کردستان (1325ــ1324.ش)، بلکه تا کودتاي 28 مرداد 1332.ش، تداوم يافت. [1]ــ هنري ويلسون، ليتل فيلد، تاريخ اروپا از 1815.م به بعد، ترجمه: فريده قره چه داغي، تهران، علمي و فرهنگي، 1381، صص250ــ248 [2]ــ درخصوص دوران صلح نيمه مسلح رک: ا. جي. پي تيلر، ريشه هاي جنگ جهاني دوم، ترجمه: محمدعلي طالقاني، تهران، علمي و فرهنگي، 1363، صص196ــ195 [3]ــ سرژ برشتين، پي ير ميلزا، تاريخ قرن بيستم، ترجمه: دکتر امان الله ترجمان، تهران، آستان قدس رضوي، 1370، ص21 [4]ــ ا. جي. پي تيلر، همان، ص197 [5]ــ هنري ويلسون، ليتل فيلد، همان، صص285ــ284 [6]ــ سرژ برشتين، پي ير ميلزا، همان، ص19 [7]ــ گ. ا. دبوربن، رازهاي جنگ جهاني دوم، ترجمه: کيخسرو کشاورزي، تهران، گوتنبرگ، 1369، ص56 [8]ــ هنري ويلسون، ليتل فيلد، همان، ص293 [9]ــ صفاءالدين تبرائيان، ايران در اشغال متفقين، تهران، رسا، 1371، ص13 [10]ــ علي اصغر زرگر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه، ترجمه: کاوه بيات، تهران، پروين، 1372، ص400 [11]ــ صفاءالدين تبرائيان، همان، ص13 [12]ــ همان. [13]ــ علي اصغر زرگري، همان، ص400 [14]ــ ريچارد استوارت، در آخرين روزهاي رضاشاه، تهاجم روس و انگليس به ايران در شهريور 1320، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوي و کاوه بيات، تهران، چاپخانه رخ، 1370، صص19ــ18 [15]ــ علي اصغر زرگري، همان، ص404 [16]ــ همان، ص406 [17]ــ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تاريخ روابط خارجي ايران از ابتداي صفويه تا پايان جنگ جهاني دوم، تهران، اميرکبير، 1377، صص398ــ397 [18]ــ براي اطلاع بيشتر رک: ريچارد استوارت، همان، ص21 [19]ــ علي اصغر زرگري، همان، ص408 [20]ــ سرريدر بولارد، شترها بايد بروند، ترجمه: حسين ابوترابيان، تهران، نشر نو، 1362، ص33 [21]ــ همان، ص44 [22]ــ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، ص401 [23]ــ همان. [24]ــ همان، ص402 [25]ــ جمعي از نويسندگان، گذشته چراغ راه آينده است، تهران، جامي، ص77 [26]ــ دکتر ابراهيم ذوقي، ايران و قدرتهاي بزرگ در جنگ جهاني دوم، تهران، پاژنگ، 1368، ص32 [27]ــ صفاءالدين تبرائيان، همان، صص44ــ40 [28]ــ همان، صص47ــ45 [29]ــ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، صص405ــ404 [30]ــ براي اطلاع بيشتر رک: صفاءالدين تبرائيان، همان، صص57ــ49 و نيز عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، ص407 [31]ــ منشور گرکاني، رقابت شوروي و انگليس در ايران، محمد رفيعي مهرآبادي، تهران، موسسه مطبوعاتي عطايي، 1368، ص157 [32]ــ ضياءالدين الموتي، فصولي از تاريخ مبارزات سياسي و اجتماعي ايران، تهران، انتشارات چاپخش، 1370، ص320 [33]ــ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، ص408 [34]ــ براي اطلاع بيشتر از متن استعفانامه رضاخان رک: ضياءالدين الموتي، همان، ص334 [35]ــ براي اطلاع بيشتر رک: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، صص409ــ407 [36]ــ محمد عتيق پور، بلواي نان فاجعه 17 آذر 1321، تهران، شريف، 1379، ص88 [37]ــ جواد صدر، نگاهي از درون، به کوشش مرتضي رسولي پور، تهران، 1381، ص376 [38]ــ براي اطلاع بيشتر رک: سرريدر بولارد سرکلارنت اسکراين، شترها بايد بروند، ترجمه: حسين ابوترابيان، تهران، نشر نو، 1362، صص139ــ138 [39]ــ جواد صدر، همان، ص132 [40]ــ سيروس غني، ايران برآمدن رضاخان بر افتادن قاجارها، ترجمه: حسن کامشاد، تهران، نيلوفر، 1377، ص426 [41]ــ عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، ص409 [42]ــ محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، ترجمه: حسين ابوترابيان، تهران، 1371، ص98؛ محمدعلي سفري، قلم و سياست از شهريور 1320 تا مرداد 1332، نشر نامک، 1371، ص89 [43]ــ محمدعلي سفري، همان. [44]ــ محمد عتيق پور، همان، ص93 [45]ــ رک: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، همان، ص406؛ ناخدا حسين انوشيرواني، کودتاي نافرجام، تهران، محيط، 1378، ص36 [46]ــ غلامرضا مصور رحماني، خاطرات سياسي، نظامي و اقتصادي (پايان سخن)، تهران، شرکت سهامي انتشار، 1377، ص45؛ احمد اميراحمدي، خاطرات نخستين سپهبد ايران، به کوشش غلامحسين زرگري نژاد، تهران، موسسه پژوهش مطالعات فرهنگي، 1373، صص434ــ433 [47]ــ غلامرضا مصور رحماني، همان، ص18 [48]ــ همان. [49]ــ احمد اميراحمدي، همان، ص414 [50]ــ خسرو معتضد، پليس سياسي در عصر بيست ساله، تهران، جانزاده، 1366، صص528ــ517 [51]ــ باقر عاقلي، شرح حال رجال سياسي نظامي معاصر ايران، تهران، گفتار و نشر علم، 1380، صص556ــ555 [52]ــ غلامرضا مصور رحماني، همان، ص17 [53]ــ براي اطلاع بيشتر رک: احمد اميراحمدي، همان، ص434 [54]ــ غلامرضا مصور رحماني، همان، ص19 [55]ــ حسين فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (خاطرات)، تهران، اطلاعات، 1367، ص89 [56]ــ رک: مصور رحماني، همان، صص14ــ13 [57]ــ غلامرضا مصور رحماني، کهنه سرباز خاطرات سياسي و نظامي، تهران، رسا، 1366، صص204ــ203 [58]ــ عبدالله مستوفي، شرح زندگاني من، ج3، تهران، انتشارات علمي، 1341، ص324 [59]ــ استفاني کرونين، ارتش و حکومت پهلوي، ترجمه: غلامرضا علي بابائي، تهران، خجسته، 1377، ص416 [60]ــ غلامرضا مصور رحماني، خاطرات سياسي و نظامي (کهنه سرباز)، همان، ص180 [61]ــ استفاني کرونين، همان، ص416 [62]ــ باقر عاقلي، همان، ص12 [63]ــ غلامرضا مصور رحماني، کهنه سرباز، همان، صص182ــ180 [64]ــ براي اطلاع بيشتر از شرح حال بهرام آريانا رک: باقر عاقلي، همان، صص12ــ11 [65]ــ باقر عاقلي، همان، صص12ــ11 [66]ــ جليل بزرگمهر، ناگفته ها و کم گفته ها از دکتر محمد مصدق و نهضت ملي ايران، تهران، کتاب نادر، 1379، ص1 [67]ــ ملک زاده هيربد، سرگذشت حيرت انگيز، تهران، 1328، ص107 [68]ــ باقر عاقلي، همان، ص42 [69]ــ براي اطلاع بيشتر رک: غلامرضا مصور رحماني، کهنه سرباز، همان، صص24ــ23 [70]ــ ناخدا حسين انوشيرواني، همان، ص39 [71]ــ براي اطلاع بيشتر رک: مرتضي زربخت، سازمان افسري حزب توده ايران (خاطرات)، به کوشش حميد احمدي، تهران، ققنوس، 1382، صص24ــ21 [72]ــ براي اطلاع بيشتر رک: حسين انوشيرواني، همان، ص38 [73]ــ ابوالحسين تفرشيان، قيام افسران خراسان، تهران، اطلس، 1367، ص14ــ