نقد و بررسي انديشههاي آموزشي اقبال لاهوري
دكتر فاطمه زيباكلامچكيده
بيشك علامه محمد اقبال لاهوري، فيلسوف بزرگ شبهقاره هند در قرن بيستم، يكي از مناديان اصلي بازگشت خويشتن و احياي تفكر اسلامي در عصر حاضر است. اين مقاله پس از معرفي اجمالي شخصيت اين متفكر اسلامي، آراي آموزشي او را مورد بررسي قرار ميدهد. وظيفه آموزش و پرورش از نظر اقبال، آفرينشِ انساني اصيل است كه ميتواند براي خود به طور مستقل بينديشد. از نظر وي، آزادي براي تعليم شخصيت چنين فردي ضرورت دارد، زيرا در صورت نبود آزادي، حتي به فرض خلاّق بودن انسان، وي توانايي ابراز آن را ندارد. اين مقاله در ادامه به بحث از انديشه اقبال در باب فرديت در آموزش و پرورش ميپردازد و ديدگاههاي وي و صاحبنظراني را كه در باره او به تحقيق پرداختهاند، مورد بررسي قرار ميدهد.واژههاي كليدي:
فلسفه آموزش و پرورش؛ تعالي فردي؛ انسان كامل؛ خود ازلي؛ تربيت خويشتن؛ فرديت؛ ليبراليسم آموزشي؛ كمالجويي؛ واقعگرايي؛ آرمانگرايي؛ تعاليم اخلاقي؛ زيباييشناسي؛ عقل.مقدمه
معرفي اقبال لاهوري انديشمند بزرگ اسلامي بهعنوان متفكر آموزشي شايد قدري غيرعادي بهنظر آيد، زيرا از وي هميشه و بحق بهعنوان يك شاعر برجسته ياد شده است. گفتني است كه هر متفكري نگاه خاصي به انسان و جايگاه وي در جهان دارد و از نظرگاه خاصي به انسان مينگرد. بنابراين هر انديشمندي، براي چگونگي كسب معرفت، تعليم و تربيت و سعادت انسان انديشهاي دارد. به ديگر سخن دلالت افكار وي راجع به ماهيت انسان و رستگاري وي داراي نكات تربيتي خاصي است.با توجه به نكات فوق هدف اين مقاله، ابتدا بررسي افكار اين فيلسوف و شاعر مسلمان و سپس دلالت و پيام اين انديشهها براي تعليم و تربيت است. اكنون جاي يك سؤال باقي ميماند و آن اين است كه چرا به سراغ فيلسوفان مسلمان خصوصا اقبال بايد رفت درحاليكه هماكنون دهها فيلسوف آموزش و پرورش طراز اول غربي وجود دارد كه ميتوان از افكارشان بهره گرفت؛ در پاسخ بايد گفت بررسي افكار تمام انديشمندان جهان اعم از غربي و شرقي يكي از مفيدترين و مؤثرترين راهها براي ساختن دستگاه فلسفي منسجمي در تعليم و تربيت است، ولي بهنظر ميرسد كه در قرن نوزدهم و بيستم كه ملل مشرق زمين همواره بهدنبال نسخهاي از دستور كار متفكران غربي براي حل معضلات آموزشي خود بودهاند، همواره عملكردهاي آموزشي آنان را با شكست مواجه كرده، زيرا آموزش و پرورش رايج در غرب مباني معرفتشناسي را درك نميكند و با فرهنگ و دين مردم انطباق ندارد.بايد گفت ملتهايي در امور تعليم و تربيت موفق بودهاند كه بيآنكه تحتتأثير فيلسوفان قرار گيرند، خود مطالعاتي جداگانه داشتهاند و با درنظرگرفتن نظام ارزشي خود و اهداف تربيتي آن، مكتبي را برگزيدهاند و آن را زيربناي عملكرد آموزشي خود قرار دادهاند، نه اينكه چون ميزان اختراعات و پيشرفت تكنولوژيكي در سرزميني بالاتر بوده، بدون انطباق فلسفي و درك مباني معرفتشناسي آن، از آن تقليد كنند. عدم موفقيت در صحنههاي علم و تكنولوژي، با توجه به علاقهاي كه هم مسؤولين نظام و هم والدين دارند نشان ميدهد كه بايد به انديشمندان اسلامي براي ساختن نظام فلسفي تربيتي توجه بيشتري كرد.در عصر حاضر يكي از متفكران برجسته مسلمان، اقبال لاهوري است كه در اين مقاله بهعنوان يك متفكر اسلامي طرفدار پيشرفت علمي كه همواره از هويت فرهنگي و معنوي خود نيز دفاع ميكرد، معرفي خواهد شد.مختصري از زندگي و افكار اقبال
اقبال در سال 1878 در ايالت پنجاب هندوستان متولد شد. پس از اتمام آموزشهاي مقدماتي، در سال 1895 براي تكميل تحصيلات به لاهور در كشور پاكستان مهاجرت كرد. در سال 1905 به انگلستان و آلمان رفت. پويايي و تحرك زندگي اروپايي تأثير زيادي بر وي گذاشت، با اين حال به جهت تأثير غير انساني سرمايه داري بر روح انسان، ايمان وي به اسلام و آرمانهاي اخلاقي و روحي آن قويتر شد و درنهايت تصميم گرفت زندگي خود را وقف دفاع از اين آرمانها كند و بين دين و افكار نظري و علم پل بزند (Mofrad. 1993, P.4). با اين حال بايد اقرار كرد كه افكار فلسفي وي در اروپا شكل گرفت.پروفسور كشياپ در مقالهاي تحت عنوان «اقبال و نيچه» به نامه اي اشاره مي كند كه اقبال به دست خود نوشته و در آن ميگويد:من بيشتر عمرم را در تحصيل فلسفه اروپايي گذراندهام و اين نگرش، طبيعت ثاني من شده است. آگاهانه يا ناآگاهانه من واقعيت و حقيقت اسلام را از همان دريچه مي نگرم 1967, p.77) (Kashyap,.نيكلسون نيز در اين باره ميگويد: اقبال حقيقت ادبيات اروپا را لمس كرده و نيچه در شكل دادن به بعضي از ديدگاههايش مؤثر بوده است .(Nicolson, 1944, P.105)بايد اقرار كرد كه هر دو متفكر شباهتهايي به يكديگر داشتهاند و هر دو افرادي سنت شكن بودهاند، در عين حال منظور اقبال انطباق ريشههاي همه فلسفههاي عميق با اخلاق مورد توصيه قرآن بوده است (Fakhry, 1986, p.349)، نه صِرفِ تمجيد از ديدگاههاي غربي و دقيقا به همين دليل است كه او با وجود شوق عميق به فلسفه و ادبيات غربي هيچگاه غربزده نشد و همواره يك مسلمان باقي ماند.او مشكلات دو جامعه غرب و شرق را به خوبي ميدانست، زيرا هر دو نظام را ميشناخت و همانطور كه سرمايهداري غربي را ريشه بسياري از معضلات جامعه غربي ميدانست روحيه جبرگرايي و تسلط شبه عرفان نسنجيده بر افكار مردم مشرق زمين (مسلمانان) را پايه عقبماندگي فكري و علمي آنان ميدانست، هرچند خود وي به عرفان متعالي شخصا علاقه زيادي داشت. ـ بحث در اين زمينه و تفكيك شبه عرفان و عرفان واقعي نياز به تحقيقات عميق و مستقلي دارد كه از هدف اين مقاله بيرون است. ـاو معتقد بود كه شرق نياز به متفكران اصيلي دارد كه بتوانند با مشكلات جوامع خود به مقابله برخيزند، از اين رو وي بر تعالي فردي كه به تعالي جامعه منتهي ميشود تاكيد ميكرد. انسان كاملي كه او معرفي ميكند تمام ويژگيهاي الهي را داراست و از اين نظر افكار وي شباهتي تام با ديگر فلاسفه اسلامي دارد. او روحيه بدبيني و انفعالي بودن را محكوم ميكرد، زيرا باعث عدم تلاش فردي ميشد و فرد را از اينكه فردي اصيل باشد باز ميداشت. نظر او در اين مورد شباهت زيادي به نظر شيخ فريدالدين عطار نيشابوري داشت. در بسياري از حكايات و روايات، عطار از زبان ديوانگان، به تمسخر و ريشخند ظالمان و زورگويان ميپردازد (هلموت، 1374، ص8).افزون بر اين، زهد و عزلتِ مشهود در آثار عطار كه مدام انسان را به فرا رفتن از خويش و به خدا پيوستن و جز او نينديشيدن دعوت ميكند با گوشهگيري صوفيانه به شدت ناسازگار است.2در اينجا براي تكميل ديدگاه فوق، ذكر اين نكته لازم است كه مفهوم جهان طبيعي در قرآن، عبارت است از واقعيتي كه در آن، موقعيت واقعي و ايدهال در هم تنيده شدهاند و نوعي طرح مشخصِ عقلاني را نشان ميدهند و به دليل درهم تنيدگي دو مفهوم واقعگرايي و آرمانگرايي، جهان و انسان را نمي توان به صورت يك محصول ساخته و از پيش تعيين شده دانست، از اين رو جهان به طور مداوم در بيكرانه زمان و مكان متحقق ميشود و انسان نه تنها پوياترين قدرت جهان است، بلكه يك عامل اصلي و خليفه الهي است و در فرايند تحقق بخشيدن به استعدادهاي واقعي است(Fakhry, 1986, P.352) .در اينجا نكته جالب، شباهت زيادي است كه ميان فلسفه اسلامي و فلسفه وجودگرايي يا اگزيستانسياليسم وجود دارد. در فلسفه وجودگرايي، انسان مانند يك محصول از پيش ساخته شده مانند يك كارد يا مداد نيست كه ابتدا طرح آن در ذهن سازنده نقش ببندد و سپس ساخته شود و آنگاه محصول توليد شده نتواند از محدودهاي كه براي او تعيين شده تخطي نمايد و به حوزههاي ديگر پاگذارد. در مكتب وجودگرايي، انسان با تصميمهاي لحظه به لحظهاي كه ميگيرد، به وجود خود شكل ميبخشد.در تجربه ديني، انسان ابعاد پيچيده اين واقعيت پويا را تجربه ميكند كه از آن ميتوان به شكوفايي مداوم عقلي و يا كمال يافتگي نيز تعبير كرد. اقبال با توجه به تعبير قرآن، خدا را به عنوان اوّل و آخر، ديدني و ناديدني معرفي ميكند، و در اين زمينه از افكارِ بركلي، وايت هد، راسلْ، اينشتن و برگسون بهره مي گيرد. اقبال مي گويد بر اساس فلسفه اسلامي و قرآن هيچ چيز عجيب تر از اين نيست كه كار جهان و انسان را مبتني بر يك نقشه از پيش طراحي شده بدانيم.به طور خلاصه اقبال معتقد است ثنويت بين روح و جسم، واقعي نيست و با تفكر «خودازلي»3 به عنوان جنبهاي از وجود ازلي ميتوان به اين مشكل فلسفي فايق آمد. او ميگويد منظور از تعبير قرآني اولين و آخرين و ديدني و ناديدني همين واقعي نبودن ثنويت بين روح و جسم است.در زمينه حل مسائل علمي و فلسفي با استناد به آيات قرآني، پروفسور ماجد فخري معتقد است كه انطباق نگرش قرآن به انسان و جهان با پيشرفتهاي علمي روز امري كاملاً خطاست (آنطور كه اقبال ميانديشيد)، زيرا افرادي مانند اقبال هنگامي كه حقيقت ديني اسلام را با وضعيت مشكوك علم روز منطبق ميكنند حقايق ديني را به خطر مياندازند، چون حقايق علمي ممكن است گذرا باشد (Fakhry, 198, p.355). اين بحث پروفسور فخري كاملاً رواست، زيرا تاريخ علم به ما نشان ميدهد آنچه در عصري علم فرض شده است گاه در عصر ديگري به صورت ضد علم و دشمن علم ديده مي شده، بنابراين انطباق يافتههاي علمي بر آيات قرآني اين خطر را دارد كه چنانچه در آينده خلاف آن يافته علمي ثابت شد، ارزش دين را نيز با خود به ورطه سقوط بكشاند و به طور كلي اگر دين را مجموعه دستورهاي ديني و اخلاقي براي اصلاح دنيا و آخرت بدانيم و اموري مانند زكات، رعايت عدالت، فروتني و خوشرويي را از جمله اين دستورها بدانيم نياز به تأييد علم يا عدم تأييد آن منتفي ميشود.به عنوان مثال اگر علم ثابت كند مثلاً سفيدي چشم انسان تأثيري در بينايي و سلامتي ندارد و خلقت آن بيهوده بوده است، باز هم ربطي به توصيههاي دين در مورد فروتني و مهرباني و سخاوتمندي ندارد و نبايد يافتههاي علمي چنانچه با تعبير موجود از دين هماهنگي نداشت سبب از دست دادن ايمان شود.بازگرديم به بررسي انديشههاي اقبال، از نظر وي هر موجودي در حال تلاش است كه بتواند كامل و كاملتر شود. بنابراين در انديشههاي تربيتيِ اقبال، اصل بر تربيت خويشتن يا خود است با لحاظ كردن اينكه نفس هر شخص، امري خصوصي و بيهمتاست. در اينجا شباهت تفكر اقبال و ژان ژاك روسو به خوبي روشن ميشود. روسو نيز به فرديت معتقد بود و ميگفت درون هر فرد نيرويي وجود دارد كه تجلي اين نيرو در او به نحو خاصي صورت ميگيرد و علت بروز فرديت در اشخاص است. تعليم و تربيت در واقع بايد بتواند اين نيرو را متجلي كند. روسو از اين نيرو به عنوان اصل آزاد و خودجوش ياد ميكرد.اين نظر روسو در عصر خود ديدگاهي انقلابي بود. او اين افكار را عليه دائرةالمعارف گرايان، ارائه ميكرد و انسان را به پيروي از جانلاك، به محصول تجربيات حسي خود تقليل ميداد و به اين ترتيب انسان قربانيِ شرايطي بيرون از خود ميشد. روسو چنين ديدگاهي را در مورد انسان نميتوانست بپذيرد، زيرا معتقد به اصل آزاد و خودجوش در درون بود و اين اصل را باعث تفاوتهاي فردي ميدانست (زيباكلام، سير انديشه فلسفي در غرب، ص153). انديشه اقبال در باب فرديت به افكار ارسطو نيز نزديك است. ارسطو موارد متفاوت را براي قضاوت در هر موردي دخالت ميداد؛ در آموزه حدّ اعتدال به عنوان تميز فضيلت از رذيلت اين نكته بهخوبي روشن است.در اين مقاله خواهيم ديد كه وظيفه آموزش و پرورش از نظر اقبال، خلق انساني اصيل است كه مي تواندبراي خود بهطور مستقل بينديشد. از نظر وي آزادي براي تحكيم شخصيت چنين فردِ خلاّقي ضرورت دارد، زيرا در صورت نبودن آزادي، انسان به فرض خلاق بودن، شرايط ابراز آن را ندارد.انديشه اقبال در باب فرديت در آموزش و پرورش
اقبال معتقد بود كه در عصر حاضر مهمترين خطر براي انسان، خدشه دار شدن فرديت است، زيرا هم در جنبشهاي علمي و صنعتي و هم در جنبشهاي سياسي، نوعي گرايش براي سركوب كردن فرد وجود دارد كه اين نگرش، ضد طبيعت بشري است، زيرا هر انساني بهطور طبيعي از ديگران متفاوت است و اين تفاوت عظيمي ميان انسان و ساير حيوانات است. بنابراين آموزش و پرورش بايد اين فرديت را تحكيم كند.بر اساس نظر اقبال، فرديت يا خود،4 نهتنها واقعي است، بلكه زندگي بشر را نيز تنظيم ميكند. به اين ترتيب روشن است كه اقبال، انديشه هاي فيلسوفانه هگل را كه انسانِ آرماني و كامل آنها، انساني بود كه هويت و فرديتش در مطلق5 جذب شده بود، نميپذيرفت، زيرا لازمه قبول ديدگاهشان تضعيف فرديت بود. و بر اساس همين اصول، اقبال انديشه آموزشي جان ديويي را نمي توانست پذيرا باشد، زيرا از نظر جان ديويي نيز ــ كه خود به ميزان زيادي تحت تاثير هگل بود ــ در آموزش و پرورش، موضوعاتي كه ممكن است به نخبهگرايي بينجامد و ميان افراد اجتماع، شكاف اندازد سزاوار نيست تدريس شود.پس روشن است كه آموزش و پرورش از نظر اقبال، نوعي آزادي خواهي است كه در راستاي ساختن خود است.در واقع هر بندي كه ممكن است ما را از شناخت خود غافل سازد بايد گسسته شود، از اين رو ميتوان گفت او به نوعي ليبراليسم آموزشي ـ نه سياسي ـ معتقد بود. چنين آموزشي به كسب قدرت، ثروت و منزلت اجتماعي به عنوان هدف براي آموزش و پرورش كاملاً بياعتناست. البته روشن است كسي كه به معرفت خود دست يافته باشد صِرفِ وجودش در اجتماع، روشنيبخش و بركت آفرين است. بنابراين، ميتوان نتيجه گرفت كه اقبال عليرغم تأكيد زيادش بر فرديت، از مصالح اجتماع نيز غافل نبوده است.كمالجويي، هدف نظام فلسفي اقبال است و انسان فرهيخته از نظر وي ممكن است به يك يا چند رشته تسلط داشته باشد، ولي رشد ذهني و شخصيت قوي به نحوي كه بر ديدگاه انسان بر كل زندگي اثر بگذارد شرط لازمِ فرهيختگي و كمال انساني است. در واقع چنين انساني به مقام خليفةُاللهي دست يافته است. روشن است كه چنين انساني بر جهان طبيعت نيز غلبه ميكند. به ديگر سخن هدفش از تسلط بر علوم طبيعي بهبود وضع انسان است. خود يا نيروي خودآگاه انسان به طور مداوم در تلاش براي خلق آرمان است و اين امر باعث تقويت خود ميشود. خود، حس و عقل را در اختيار دارد تا بتواند بر مشكلات فائق آيد. نيروي خودآگاهِ انسان با اين تلاش سعي در رها سازي و يا حّريت دارد و خود با نزديك شدن به وجودي كه آزادترين است يعني خدا به آزادي كامل دست مييابد.پروفسور وحيد معتقد است كه اقبال اعتقاد عميقي به كمالجويي در انسان داشت و براي آن جهت قائل بود، كه از طريق تحكيم شخصيت ميتوان به اهدافي چون آزادي فردي، فناناپذيري فردي و ايجاد انسان برتر6 جامه عمل پوشاند(Vahid, 1959, p.44) . آنچه شخصيت را محكم مي كند از نظر اقبال، خير است و آنچه آن را تضعيف مي كند شر است. دين، هنر، اخلاق و تعليم و تربيت بايد فرديت را استحكام بخشد، يعني فرد با تدريس صحيحِ ميراث فرهنگي، ريشههاي فرهنگي خود را بشناسد. به اين معني، خود، حوزهاي شخصي است، هر چند مي تواند به خودهاي ديگر واكنش نشان دهد. در مجموع، حاصل اين بحث اين است كه در خود، مطلوبترين صفات متجلي گردد كه اين تجلي مساوي با بالفعل شدن استعدادهاي بالقوه انسان است. پروفسور وحيد سه مرحله براي بالفعل شدن استعدادها در نظر ميگيرد.1ـ اطاعت از قانون2ـ خود داري (تقوي)3ـ مقام خليفة اللهيدو دستور اول نقش مهمي در ساختن انسان كامل دارد. پس روشن است كه مانند ساير فيلسوفان طرفدار ليبرال آموزشي يا سنت گرا، اطاعت از قانون باعث خدشهدار شدن آزادي مثبت ياد شود و منظور از آن تسلط بر هواهاي نفساني است نه پيروي آزادانه از اميال فردي.اعتدال، نتيجه مقاومت در برابر اميال فردي است و در واقع تسلط بر خود، پيش نياز ورود به صحنه دانش و علم است. يكي ديگر از طرفداران ايجاد اعتدال در وجود فرد، شاعر و متفكر برجسته آلماني فردريك شيلر است. او ميگويد: عواطف، تنها زماني كه ريشه در درك عقلي داشته باشد و ادراكات عقل را شعلهور سازد به چنين حدّ تعالي ميتوان دست يافت و براي رسيدن به اين وضعيت او معتقد است كه: «تمام صفات نيكِ خرد بايد به صورتي همگن و متعادل در انسان متجلي شوند (Cooper, 1983).»البته چنين رشدي يك امر تربيتي است. اين نوع تربيت، براي رسيدن به انسان كامل كه بسياري از فيلسوفان تعليم و تربيتِ آزاد توصيه كردهاند، رسيدن به نوعي نگرش آگاهانه و دستيابي به اعتقادات و ارزشهاست و يا دستيابي به يك فلسفه زندگي از راه تلاش براي رسيدن به حقيقت و كنه آن تفكر است.بنابراين اگر كسي انديشه فضيلتگرايي را از راه تفكر عميق و نه تقليد كوركورانه بپذيرد، در راه كمال قدم برداشته است. افلاطون در تمايز بسيار جالبِ خود ميان باور7 و معرفت8 همين معنا را ميرساند، به عنوان مثال ممكن است ما باور كنيم كه دزدي كار ناپسندي است، اما اگر موردي پيش بيايد براحتي از اين باور خود دست برميداريم، اما اگر اين باور با تعمق و تسليم واقعي به يك قانوني كه فراتر از خواستههاي شخصي است باشد، آنگاه به معرفت دست يافته ايم و امكان لغزش و خطا بسيار كمتر مي شود.در واقع جوهره بحث اقبال اين است كه ضمن پذيرش قلبي يك اعتقاد همواره بايد به علت توصيه آن در پرتو مسايل روز انديشيد و دستورهاي اعتقادي را باز انديشي و بازبيني كرد. اين باز انديشي و بازنگري با رد ارزشهاي موجود و زير پا گذاردن اعتقادات كاملاً متفاوت است. در عصر حاضر، با ماشيني شدن زندگي، برخي از ارزشهاي انساني، مورد غفلت قرار گرفته است، از اين رو مردم به طرف نوعي زندگيِ كليشهاي و تكراري سوق داده شدهاند و مهمترين ارزش، رفاه مادي شده است.اقبال با همه اعتقادي كه به علم داشت، اين نظر را كه به انسان صرفا به چشم نيروي كار و فايدهرساني نگاه شود، محكوم ميكرد و در اين عقيده شباهت زيادي به فيلسوفان ديگري نظير آرنولد، نيومن و اوك شات داشت. از نظر همه اين فيلسوفان، آموزش بايد از تعلقات مادي آزاد باشد. اين انديشمندان مردم را به صورت توده در نظر نميگرفتند بلكه طالب نوعي از آموزش بودند كه فرديت را در آنها تقويت كند و استعدادهاي تك تك آنان را باز شناسد.اينان بر تعالي فردي تأكيد ميكردند، زيرا معتقد بودند در صورت نبودن چنين انسانهايي، كل جامعه به خطر مي افتد. بنابراين آنچه مورد دفاع اين فيلسوفان است تربيت افرادي است كه بتواند سطح كل جامعه را بالا ببرد. در واقع وجه مشترك ميان اقبال و آرنولد ايجاد مركزي فرهنگي است كه قوانين و ارزشهاي حاكم بر آن بتواند انسان ايدهال و كامل تربيت كند. البته در اين مورد شباهت تامّي ميان اقبال و نيچه نيز به چشم ميخورد.نيچه نيز مانند اقبال از سه مرحله رشد «خود» ياد ميكند. در مرحله اول خود مانند شتر است. در اين مرحله مهمترين صفت، اطاعت، سخت كوشي و سوددهي است. پس از اينكه فرد به تمام وظايفش جامه عمل پوشاند تبديل به شير ميشود كه صفت بارز آن قاطعيت و كنترل نفس است. مرحله سوم مرحله كودكي است كه نماد بيگناهي است و شخص هر آنچه در مراحل قبل بوده فراموش مي كند و به بيخودي و خودشكني ميرسد. اين انسان كودكنما ميتواند خالق ارزشهاي نوين باشد و توهمات گمراهكننده را از پيكر جامعه بزدايد. چنين انساني كلامش و چشمش كلام و چشم خدا ميشود.انسان ايدهال اقبال شباهت زيادي به انسان كامل ارسطويي دارد. انسانهاي كامل، شريف و آزاده هستند. آنان به جامعه خدمت ميكنند، بدون اينكه توقع بازگشت خدمات خود را داشته باشند. در واقع هردو داراي هدف اجتماعي هستند. در نظر اين دو فيلسوف، آموزش و پرورش با كسب فضايل و دانش گره خورده است و از نظر هردو فيلسوف، آموزش و پرورش به خودي خود داراي ارزش است و نبايد به صورت ابزار به آن نگريست.در پاسخ به اين سؤال كه چگونه چنين افرادي را ميتوان پرورش داد، اقبال مانند ساير انديشمندان اسلامي معتقد است كه فضايلي مانند شجاعت، عدالت و غيره را بايد از كودكي به فرد آموخت و در سنين بالاتر با استفاده از فرهنگ و ادبيات، آن را در وجود افراد تحكيم كرد (Mofrad. 1993, P.132). اقبال مكرر در مورد استفاده و مطالعه فرهنگ و ادبيات توصيه مي كند و معتقد است ادبيات و فرهنگ براي ايجاد تحول مطلوب در درون فرد قدرت زيادي دارند از نظر وي:فرهنگ، عامل حركت و پرواز مرغ انديشه است و بدون آن، روح انسان با آلوده شدن به عقايد سخيف، دچار پژمردگي ميشود (Saeydain, 1983, P.28).او براي حركتهاي فرهنگي، وجود آزادي علمي (آكادميكي) را ضروري ميداند، زيرا اعتقاد به انتخاب ميان عقايد برتر و فروتر مستلزم وجود آزادي است. او معتقد است: تنها از راه ماجراجوييهاي عقلي، از راه كوشش و خطا و از راه جستجوي بدون وحشت در حوزههاي فكري است كه ما مي توانيم در ارائه انديشههاي پر ارزش و غني كردن دانش و زندگي سهيم شويم(saeydain, 1983, P.63) .درنتيجه وقتي صحبت از ماجراجوييهاي عقلي، به ميان مي آيد، دلالت يا پيام آن اين است كه اقبال نياز به آزادي علمي را به شدت احساس كرده بود و به آن توصيه ميكرد، البته او در راستاي توصيه در جهت شكوفايي عقلي هر چند بر آزادي مثبت تاكيد داشت، ولي از حقوق شهروندي مانند آزادي قلم و بيان نيز غافل نبود و آنها را براي ابراز يافتههاي علمي و ادبيات لازم ميدانست. تفاوت عمدهاي كه او با ساير فلاسفه اسلامي داشت اين بود كه وي معتقد بود انسان براي تحكيم شخصيت خود بايد از طريق علم، بر طبيعت غلبه كند و در واقع طبيعت را براي رفع نيازهاي خود بهخوبي بشناسد و از آن بهرهبرداري كند.ريشه اين نگرش به طبيعت را در ميان فيلسوفاني نظير بيكن، لاك و دكارت ميتوان يافت، مصالحه ميان اين برداشت از طبيعت با آن قداستي كه بعضي از عرفا و حكما براي طبيعت قائل هستند، نياز به بررسي عميقي دارد كه خارج از بحث ماست. در عين حال بايد دانست كه اقبال اگرچه غلبه بر طبيعت را براي حركتبخشي به قدرت بشر و دستيابي به رازهاي سربه مهر طبيعت تشويق ميكند، ولي ارزش زيادي براي تفكر و تعمق نيز قائل است و اين غلبه بر طبيعت را به قيمت از دست دادن روح انساني نميپذيرد(Mofrad, 1993, P.133) . بنابراين او هم به دنياي واقعيت و هم به آرمانهاي اخلاقي و روحي ارج مينهاد و از نظر وي اين واقعگرايي و آرمانگرايي با هم هيچ تضادي نداشتند، زيرا در هر كدام معناي عميقتري را جستجو ميكرد (Mofrad, 1993, p.133)اقبال از توجه به تكنولوژي به عنوان تنها هدف بشر و ماديگري انتقاد داشت. به عبارت ديگر از اينكه قدرت تكنولوژيكي تنها عامل برتري شمرده شود و اينكه اصولاً انرژيِ ذهني بشر صرفا در راستاي رفاه مادي و برتري مادي تلف شود رويگردان بود، زيرا چنين انساني بي مهابا و بدون تفكر در مورد عواقب كارش به طبيعت حملهور ميشود. (Mofrad, 1993, p.133)؛ و همچنين به مسائل نظري و زيربنايي هيچ علاقهاي ندارد و تنها به بعد سودآوري و عملي ميانديشد و بدينترتيب بيشتر به انسانهاي اوليه شباهت دارد تا انسان متمدن. اقبال چنين انساني را بيش از آنكه تحتتاثير دانش بداند متاثر از قدرتهاي صنعتي و نظامهاي سرمايه داري مي دانست. در آموزش و پرورشِ چنين نظامهايي، افراد براي اينكه فقط نقش خود را بهخوبي ايفاكنند تربيت ميشوند و از اين رو به ماهيت انساني بياعتنا هستند، زيرا به آنها انديشيدن را نميآموزند. در واقع اين نظامهاي آموزشي براي كار آموزي هستند نه آموزش و پرورش به معناي واقعي كلمه.به طور خلاصه، مي توان نتيجه گرفت انديشههاي اقبال درباره آموزش و پرورش اين است كه مدارس بايد تعاليم اخلاقي، زيبايي شناسي و عقل را اعتلا بخشند و اين بدين معناست كه با استفاده صحيح از معارف ديني و ميراث فرهنگي نه تنها آن را انتقال دهند، بلكه نيروهاي ذهني فرد را بارور سازند، به عنوان مثال تدريس اشعار شعرايي مانند سنايي، سعدي، حافظ و مولانا اگر به نحو دقيق انجام شود در شكل گيري افكارجوانان بسيار موثر خواهد بود و علومي نظير رياضيات، شيمي و فيزيك، تاريخ و غيره بايد به طور عميق و با روحيهاي متفاوت از صرف برتريطلبي تكنولوژي مطالعه شود، به عنوان مثال رياضيات بايد براي ايجاد خلاقيت و باور كردن نيروي تخيل تدريس شود (mofrad, 1993, p.133).آموزش و پرورش از نظر اقبال پرواز و تعالي انسان به سوي ارزشهاي والاست و روح و عقل، بخشي از مقولهاي هستند كه او «خود» مي نامد. انسان اين استعداد را دارد كه صفاتي مانند صفات خدا را در خود بهبار نشاند و به مقام خليفةاللهي رسد. چنين انساني گاهي ميتواند بزرگترين سرمايه براي جامعه باشد و هرچند بهطور مستقل حكومت نكند، ولي در جامعه به نحو وسيع تأثيرگذار باشد و در واقع روح حاكم بر عصر خود گردد. در يك جامعه غيرمادي در نظر افراد، دانش به خودي خود ارزشمند است نه اينكه ابزاري براي رسيدن به شهرت، ثروت و مقام باشد. انسان از طريق كسب اين دانشِ رهاييبخش ميتواند بر سرنوشت خويش حاكم باشد.نتيجهگيري
در اين مقاله، انديشههاي اقبال و دلالت اين افكار در آموزش و پرورش بررسي شد. اقبال را از نظر نگرشي كه به دانش دارد و آن را ذاتا ارزشمند ميشمارد ميتوان در شمار فيلسوفان ليبرال (آزادانديش) قرار داد. اين فيلسوفان در مجموع معتقدند ذهن انسان به دليل ماهيتي كه دارد براي اقناع خود در صدد كسب معرفت است و تا به دانش نرسد آرام و قرار نمييابد، اما اقبال از نظر نگاه خاصي كه به طبيعت در برآوردن نيازهاي انسان دارد تا اندازهاي شبيه بيكن و دكارت است و اين امر او را در آموزش و پرورش، پيرو مكتب سودگرايي ميكند، البته هر چند كه جمع اين دو، تا حدي ناممكن به نظر ميرسد ولي سودگرايي اقبال از نوع محدود آن نيست، زيرا صِرفِ ماديگرايي و پيشرفت تكنولوژي را بدون توجه به معنويات رد ميكند.او معتقد است انسان بايد با همان علمي كه كسب كرده به مردم خدمت كند. كسب دانش بايد به طريقي باشد كه استعدادهاي نهان را نه تنها شكوفا كند بلكه به آن وسعت بخشد. آنچه به شخصيت انسان وسعت و استحكام مي بخشد فضايل و آنچه آن را تضعيف مي كند رذايل است. هنر و تعليم و تربيت نيز بايد در جهت تحكيم شخصيت انسان باشد و اين امر مستلزم سر فرود آوردن به نظام ارزشي و دانش و نيز راه رسيدن به آنهاست.همزمان، اقبال گوشهنشيني را با هر نامي كه باشد رد ميكند و به جاي آن او بر رشد نوعي هماهنگي ميان همه ابعاد انسان تأكيد ميكند. اقبال با رد گوشهنشيني، در خدمت به جامعه و همنوع تأكيد ميورزد و ميگويد: جامعه به نوبه خود ميتواند زمينههاي رشد را براي فرد ايجاد كند و در قبال ايجاد زمينهها فرد ميتواند ارزشهاي نويني از دل سنتها بيرون آورد. دلالت اين بحث تاكيد بر فرهنگ است و با مطالعه در ميراث فرهنگي ميتوان تعبير متفاوتي از آن ارائه داد و نهتنها آن را حفظ كرد بلكه با تفسيرهاي متفاوتي در اختيار نسلهاي آينده گذاشت.خلاقيت، هيچگاه در خلأ شكل نميگيرد بلكه با طرحي نو درانداختن در افكار پيشينيان و ميراث فرهنگي ميتوان نيروي تخيل و خلاقيت را اعتلا بخشيد.در پايان بايد دانست كه به دليل دانش وسيع اقبال در انديشههاي سياسي و آموزشي، در او نوعي بصيرت و روشنبيني درباره شرق و غرب به وجود آمده است. دلالت بحثهاي وي در زمينههاي مختلف براي بهرهگيري در آموزش و پرورش بسيار با ارزش است و به مطالعات عميقتر نياز دارد.ـ ريتر، هلموت: درياي جان، ترجمه زرياب خويي و مهر آفاق بايبردي، 1374، انتشارات بين المللي المهدي.- Kashyap, S., (1967) Sir Mohammad Iqbal And Nietzsche, Lahour
- Cooper, D.E. (1983), Authenticity and Learning RKP london.
ـ زيبا كلام، فاطمه: سير انديشه فلسفي در غرب، انتشارات دانشگاه تهران، 1378.
- Fakhry, M. (1986), A History of Islamic Philosophy, Longman, lonon.
- Vahid,S.A. Iqbal. (1959) His Art and Thought, Lahour.
- Mofrad. Z.F. (1993) From ph.D thrsis: Liberal Education: Its ClassicalRoots and Development in the Islamic and Modern Western Traditions.
- Nicolson, Iqbal. (1944) Oxford.
- Saeydain, K.G. (1983),Iqbals Philosophy of Education,Lahor.
1 عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه تهران
2. در راستاي داعيه بالا به اين شعر توجه كنيد.
گه پيرو اهل درد ميبايد بود گه پيشرو نبرد ميبايد بود
كارياست عظيم، مرد ميبايد بود اين قصه بهسرسري بهسر مينشود
3. Infinnite ego
4. ego
5. Absolute
6. Super Man
7. doxa
8. episteme
>