اخلاق و فلسفه اخلاق از دیدگاه کانت (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اخلاق و فلسفه اخلاق از دیدگاه کانت (1) - نسخه متنی

محمد محمدرضایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


اخلاق و فلسفه اخلاق از ديدگاه كانت (1)

محمد محمدرضايى(2)

چكيده:

در اين مقال، برآنيم كه اخلاق محض يا به تعبيرى فلسفه اخلاق را از ديدگاه يكى از متفكران بزرگ مغرب زمين به نام ايمانوئل كانت مورد بررسى قرار دهيم. از نظر كانت، علم، معرفتى است كه واجد قضاياى تاليفى پيشينى است. هر معرفتى كه عارى از آنها باشد، شايسته علم نيست. احكام تاليفى پيشينى، احكام كلى و ضرورى هستند كه مبناى علوم قرار مى‏گيرند. از اين رو اخلاق نيز به عنوان يك علم، واجد احكام تاليفى پيشينى است. مانند: ما بايد راست بگوييم. «بايد»، هيچ گاه از تجربه ناشى نمى‏شود؛ يعنى از «هست» نمى‏توان «بايد» را نتيجه گرفت. كانت مى‏گويد: علم و معرفت بطور كلى از دو چيز يعنى ماده و صورت تشكيل مى‏شود. ماده آن از خارج وارد ذهن مى‏شود و صورت را ذهن از پيش خود عرضه مى‏كند و به واسطه همين صورتهاى ذهنى است كه انسان مى‏تواند قوانين كلى و ضرورى در هر علمى را توجيه كند. به نظر او معرفت عقلى يا مادى است يا صورى. معرفت صورى را منطق صورى يا استعلايى مى‏گويند. معرفت مادى كه درباره موضوعى بحث مى‏كند، بر دو قسم است: طبيعيات يا فلسفه طبيعى و اخلاق يا فلسفه اخلاق. علم طبيعى و علم اخلاق هر دو يك جنبه تجربى و يك جنبه پيشينى دارند. جنبه پيشينى اخلاق را اخلاق محض يا فلسفه اخلاق مى‏گويند. از ديدگاه كانت، وظيفه فلسفه اخلاق، توجيه احكام كلى و ضرورى اخلاقى است. به بيان ديگر وظيفه فلسفه اخلاق اين است كه عناصر پيشينى را از عناصر تجربى متمايز ساخته و بررسى كند كه چه توجيهى براى قبول عناصر پيشينى داريم. يعنى چگونه قادريم، به اصولى از رفتار كه براى همه انسانها الزام آور است، دست يابيم. كانت قواعدى را ارائه مى‏دهد كه از طريق آنها مى‏توان اصول كلى و ضرورى اخلاقى را تشخيص داد.

واژگان كليدى: فلسفه اخلاق، اخلاق، كانت، حكم تاليفى پيشينى اخلاقى، ما بعد الطبيعه اخلاق، اصل اعلاى اخلاق، تكليف.

مقدمه

در اين نوشتار برآنيم كه فلسفه اخلاق از ديدگاه كانت را مورد بررسى قرار دهيم. قبل از ورود به بحث ذكر مطالبى، لازم و ضرورى است.

1- براى روشن شدن جايگاه فلسفه اخلاق كانت در بين مكاتب اخلاقى گوناگون، تقسيمات اخلاق را به اجمال مورد بررسى قرار مى‏دهيم.

Ethics به معناى اخلاق از واژه يونانى Ethikos اخذ شده كه با واژه Ethos به معناى منش مرتبط است. همه ما ناگزير با اين پرسشها مواجهيم: چه بايد انجام دهيم و چه نبايد انجام دهيم؟ چه نوع امورى خوب و چه نوع امورى بدند؟ علمى كه به تبيين و بررسى اين پرسشها مى‏پردازد، علم اخلاق است. مطالعه و بررسى اخلاق در دو شاخه پى‏گيرى مى‏شود: الف - اخلاق دستورى (Normative Ethics) ب- فرا اخلاق (Meta-Ethics) (پالمر، 1995: 9)

الف - اخلاق دستورى

هنگامى كه به بررسى اين نكته مى‏پردازيم كه چه نوع امورى «خوب» يا «بد» اند و يا وقتى تلاش مى‏كنيم به طريق عقلانى به مجموعه‏اى از قواعد و معيارها دست يابيم كه ما را در تشخيص اعمال درست از نادرست يا افراد خوب از بد يارى مى‏دهد، به اخلاق دستورى پرداخته‏ايم. اخلاق دستورى بطور كلى به دو دسته تقسيم مى‏شود:

1- اخلاق غايت گرايانه

2- اخلاق وظيفه گرايانه (براد: 206: 193)

1- اخلاق غايت گرايانه، بر آن است كه يك عمل در ارتباط با نتايجش است كه خوب يا بد، حق يا باطل لحاظ مى‏شود. البته در اين اخلاق نيز نظريات متفاوتى وجود دارد. بعضى عقيده دارند، هنگامى يك عمل خوب و درست است كه تنها براى شخص عمل كننده سودمند باشد. بعضى ديگر معتقدند كه يك عمل خوب، علاوه بر عامل، بايد براى ديگران نيز سودمند باشد. مدافعان برجسته اين نوع نگرش ديويد هيوم، جرمى بنتام و استوارت ميل است.(پالمر، 1995:11)

2- اخلاق وظيفه گرايانه، بر آن است كه خوبى و بدى يك عمل تنها مبتنى بر نتايج آن نيست، بلكه ويژگيهاى خود عمل يا انگيزه وراى آن، خوبى و بدى عمل را مشخص مى‏كند. نتايج عمل هر چه باشد، تأثيرى در خوبى و بدى آن نمى‏گذارد. مدافع برجسته اين نوع نگرش ايمانوئل كانت است. (همان)

ب - فرا اخلاق

فرا اخلاق، عملى است كه به تحليل فلسفى معنا و ويژگى زبان اخلاقى، مانند: معانى «خوب» و «بد»، «درست» و «نادرست» مى‏پردازد. بنابراين، فرااخلاق درباره اخلاق دستورى است و در پى آن است كه واژه‏ها و مفاهيمى را كه در اين اخلاق به كار رفته است، تبيين كند. ما در فرااخلاق بيشتر با معناى واژه «خوب» سر و كار داريم؛ يعنى آيا خوبى، چيزى است كه در اشياء مى‏يابيم يا چيزى است كه مى‏توانيم، مانند: رنگ ببينيم يا مانند درد احساس كنيم. در مورد مسائل فرا اخلاق نظريات مختلفى ارائه شده است كه مى‏توان آنها را تحت سه عنوان كلى مطرح كرد.(همان، 156)

1- طبيعت گرايى اخلاقى

پيروان اين نظريه اعتقاد دارند كه همه گزاره‏هاى اخلاقى را مى‏توان به گزاره‏هاى غير اخلاقى بويژه گزاره‏هاى واقعى تحقيق‏پذير يا اثبات‏پذير تعبير كرد؛ مثلاً وقتى مى‏گوييم: «فلانى فرد بدى است»، مى‏توانيم با اثبات اين كه او در رفتار شخصى‏اش ظالم، فريبكار و ترسو و... بوده و يا با اثبات اين كه اعمال و نتايج بدى داشته مشخص كنيم كه او فرد بدى بوده است. (مور، 1903:5)

2- طبيعت ناگرايى اخلاقى يا شهودگرايى

پيروان اين نظريه معتقدند كه گزاره‏هاى اخلاقى را از طريق روند شهود اخلاقى مى‏توانيم مشخص كنيم. هنگامى كه مى‏گوييم: «فلانى شخص خوبى است»، اين گزاره مانند نظريه قبل، با تجربه و مشاهده اثبات‏پذير نيست. با وجود اين، مى‏گوييم، اين گزاره صادق است، زيرا بطور بى‏واسطه مى‏توانيم ببينيم كه صفتى از خوبى اخلاقى به اين شخص تعلق دارد.(پالمر، 1995: 157)

3- غيرشناخت گرايى اخلاقى يا عاطفه‏گرايى

پيروان اين نظريه معتقدند، قضاياى اخلاقى برخلاف دو نظريه قبل غيرشناختى‏اند. اگر كسى مى‏گويد: «دزدى خوب است» و شخص ديگرى مى‏گويد: «دزدى بد است»، اين امر شبيه «هورا» و «اف» براى دزدى است. خوبى و بدى، بيانگر احساس رضايت و يا عدم رضايتند. (همان)

حال كه افق روشنى از بحثهاى اخلاقى فرا روى ما قرار داده شد، به خوبى مى‏توانيم جايگاه فلسفه اخلاق كانت را در اين ميان بيان كنيم. فلسفه اخلاق كانت، يك نوع اخلاق وظيفه گرايانه و از اقسام اخلاق دستورى است.

2- از نظر كانت، علم، معرفتى است كه واجد قضاياى تاليفى مقدم بر تجربه (يا پيشينى) است. هر معرفتى كه چنين نباشد، شايسته علم نيست.(پتن، 1953:20)

حكم يا قضيه تاليفى، حكمى است كه محمول با تحليل مفهوم موضوع، به دست نمى‏آيد. در مقابل آن، حكم تحليلى قرار دارد كه محمول از تحليل مفهوم موضوع به دست مى‏آيد؛ مانند اين قضيه كه: هر شى‏ء سرخى، رنگين است. در اين جا، رنگين كه محمول است، از تحليل مفهوم شى‏ء سرخ، به دست مى‏آيد. حكم تاليفى، خود بر دو قسم است: حكم تاليفى پيشينى و حكم تاليفى پسينى.

حكم تاليفى پسينى، حكمى است كه صدق و كذب چنين احكامى از طريق تجربه به دست مى‏آيد. چنين احكامى حتى در صورت صادق بودن بطور ضرورى صادق نيستند؛ مانند: «همه انسانها كمتر از دو متر و نيم قد دارند.» اما حكم تاليفى پيشينى، كانت معتقد است كه بعضى از احكام تاليفى بطور ضرورى صادقند. اين احكام نه مى‏توانند مبتنى بر تجربه، يعنى استقراء و مشاهده باشند و نه بر تحليل منطقى صرف مفاهيم؛ مانند: «هر حادثى، علتى دارد» يا «خط مستقيم، كوتاه‏ترين فاصله بين دو نقطه است.» (بك، 1960:20)

كانت مى‏گويد: «اين نوع احكام حتى براى احكام تاليفى پسينى نيز مهم هستند. زيرا هر حكمى كه مبتنى بر تجربه باشد، مانند: «خورشيد سنگ را گرم مى‏كند» مستلزم يك حكم تاليفى پيشينى ارتباط يك حادثه با حادثه ديگر به عنوان علت و معلول است.

بنابراين هر علمى از قضاياى تاليفى پيشينى تشكيل شده است، زيرا قضاياى تحليلى از آن جهت كه توضيح و تحليل مفاهيم مندرج در خود مفهوم هستند، مفيد اطلاع تازه‏اى نمى‏باشند. اما قضاياى تاليفى پسينى يا مؤخر از تجربه نمى‏توانند، مقوم معرفت علمى باشند. از آن نظر كه تاليفى‏اند، اطلاع تازه‏اى به دست مى‏دهند، ولى به لحاظ آن كه مستفاد از تجربه حسى‏اند، نمى‏توانند كلى و ضرورى باشند، و آنچه كلى و ضرورى نباشد، داخل در معرفت علمى نيست و نمى‏تواند پايه و اساس معرفت علمى قرار گيرد. تنها قضاياى تاليفى پيشينى يا مقدم بر تجربه هستند كه مى‏توانند پايه و اساس علم قرار گيرند.»(كانت، 1952:168)

از اين رو اخلاق نيز از قضاياى تاليفى پيشينى تشكيل شده است. احكام اخلاقى نظير، «ما بايد راست بگوييم»، «ما بايد به انسانهاى درمانده كمك كنيم»، «ما بايد به عهد خود وفا كنيم»، جزو احكام تاليفى پيشين مى‏باشند. تجربه فقط درباره چيستى اشياء بحث مى‏كند و در حوزه تجربه «بايد» معنايى ندارد. ما نمى‏توانيم حكم كنيم كه خواص دايره چه بايد باشد يا ما چه بايد انجام دهيم. از اين رو، احكام اخلاقى كه به ما مى‏گويند: «چه بايد باشد»، يا «چه بايد انجام شود» يا «چه بايد انجام دهيم»، از احكام تجربى متمايز بوده و قابل استنتاج از آنها نيستند. به تعبير ديگر، هيچ كس نمى‏پذيرد كه انسان‏ها آن چه بايد انجام دهند، انجام مى‏دهند، بنابراين ما حق نداريم، نتيجه بگيريم كه چون انسانها وفا به عهد مى‏كنند، پس بايد به عهد خود وفا كنند يا تكليف آنهاست كه به عهد خود وفا كنند.يعنى ما نمى‏توانيم از «هست»، «بايد» را نتيجه بگيريم. چون كانت، تكليف را نوعى «ضرورت» و «بايد» مى‏داند، بنابراين نمى‏توان آن را از تجربه اخذ كرد. به بيان ديگر اگر احكام اخلاقى بخواهند احكام درستى باشند، بايد پيشينى باشند. (پتن، 1953:20)

البته اين مطلب را بايد مد نظر داشت كه اگر گفته مى‏شود، احكام اخلاقى پيشينى، مبتنى بر تجربه نيستند، اين بيان نوعى بيان سلبى است و بدان معنا نيست كه ما احكام اخلاقى را قبل از تجربه مى‏سازيم. همچنين منظور اين نيست كه يك كودك قبل از اين كه رنگها را ببيند و صداها را بشنود، تمام آنچه را مربوط به خير اخلاقى است، مى‏داند. كانت معتقد است، هيچ شناختى به لحاظ زمان قبل از تجربه نيست و با تجربه است كه شناخت آغاز مى‏شود. (كانت، 1952:167)

3- كانت معتقد است كه معرفت و علم، از تركيب دو چيز يعنى ماده و صورت تشكيل مى‏شود. ماده آن از خارج، وارد ذهن مى‏شود و صورت را ذهن از پيش خود عرضه مى‏كند. به واسطه همين صورتهاى ذهنى است كه انسان مى‏تواند قوانين كلى و ضرورى در هر علمى را توجيه كند. زيرا، تجربه صرف نمى‏تواند قوانين كلى و ضرورى را عرضه كند. درست همانطور كه كانت كشف كرد كه شناخت علمى در صورتى ممكن است كه ذهن مقولات پيشين را بر تجربه اطلاق كند، همان گونه هم مى‏گويد كه اساس و منشأ الزام و تكليف را نبايد در طبيعت انسانى يا در اوضاع و شرايط جهانى محيط بر او پى جويى كرد؛ بلكه آن را صرفا بطور پيشينى در مفاهيم عقل جست و جو كرد. (پتن، 1972: 14)

بنابراين احكام كلى و ضرورى كه احكام تاليفى پيشين هستند و اساس هر علمى را تشكيل مى‏دهند از دو جزء ذهنى و خارجى تشكيل شده‏اند؛ جزء ذهنى، صورتهاى پيشين ذهن است و جزء خارجى، داده‏هاى تجربى اند.

4- براى فهم بهتر جايگاه فلسفه اخلاق از نظر كانت، شايسته است كه تقسيمات فلسفه را از نظر او مورد بررسى قرار دهيم. كانت از زبان يونانيان باستان كه مورد تأييد خود او نيز هستند، نقل مى‏كند كه آنها، فلسفه را به سه علم تقسيم كرده‏اند: 1- فيزيك 2- اخلاق 3- منطق.(كانت، 1972:53)

منظور كانت از يونانيان، رواقيان هستند كه عين اين تقسيم را بكار مى‏بردند. اما منظور از علم چيست؟ علم مجموعه منظمى از دانش است.(ليدل، 1970:17) اما فلسفه، يا معرفت عقلى، يا مادى است كه درباره موضوعى بحث مى‏كند و يا صورى است كه فقط با صورت فهم و عقل سر و كار دارد.(كانت، 1972:53)

معرفت مادى، معرفتى داراى متعلق و موضوع است كه درباره آن فكر و انديشه مى‏شود. معرفت مادى نه تنها شامل معرفت علمى است، آن گونه كه ما عموما مى‏فهميم، بلكه شامل زيباشناختى، روان شناختى و ما بعدالطبيعه نيز مى‏شود، حتى اصول اخلاقى در فهرست معرفت مادى قرار مى‏گيرند.

معرفت صورى را مى‏توان به عنوان روشى توصيف كرد كه ما درباره موضوعات و متعلقات معرفت مادى فكر مى‏كنيم. بنابراين معرفت صورى، معرفت تفكرات يا عواطف نيست، معرفت صورى را مى‏توان منطق ناميد. اما كانت از دو نوع منطق سخن مى‏گويد:

1- منطقى كه با صورتهاى فاهمه و عقل سر و كار دارد.

2- منطقى كه با معيارها و قواعد كلى فكر سر و كار دارد.

اشتراك هر دو منطق در اين است كه سر و كارى با موارد خاص شناخت ندارند. به بيان ديگر، منطق نوع صورى شناخت است. بنابراين، كانت، صورت را به دو معنا به كار مى‏برد: جنبه صورى استدلال و ساختار صورى كه زمينه و مبناى تجربه است.(ليدل، 1970:18)

اما فلسفه يا معرفت مادى كه از موضوعات خاص و قوانين حاكم بر آنها بحث مى‏كند بر دو گونه است. اين دو گونه منطبق با دو نوع قوانين متفاوت است. فلسفه مادى كه درباره قوانين طبيعت بحث مى‏كند، طبيعيات يا فلسفه طبيعى ناميده مى‏شود، در حالى كه فلسفه مادى كه درباره قوانين آزادى و اختيار بحث مى‏كند، اخلاق يا فلسفه اخلاق ناميده مى‏شود.(همان، 19)

تمايزى كه مى‏توان بين قانون طبيعت و آزادى گذاشت، اين است كه قانون طبيعت، وقايعى را كه همواره رخ مى‏دهند، توصيف مى‏كند يا به عبارتى توصيفى است. ولى قانون آزادى، دستورى است؛ به اين معنا كه آن چه را فاعل بايد براى برآوردن تكليف اخلاقى اش انجام دهد، دستور مى‏دهد. قوانين طبيعى، دستور و فرمان به طبيعت نمى‏دهند. بنابراين اگر پديده‏اى از قانون تخلف كند، دانشمندان دوباره آن پديده را بررسى مى‏كنند يا در قانون طبيعت تجديد نظر مى‏كنند و سخن از نافرمانى آن پديده از قانون مطرح نيست. اما قوانين اخلاقى فرمان مى‏دهند و اگر فاعل آن قانون را عمل نكند، نافرمانى مطرح است و اين نافرمانى را مى‏توان بدون تجديد نظر در قانون تبيين كرد.(همان، 20)

كانت، مانند متقدمان و متأخران خود معتقد است، قوانين منطق كه كلى اند پيشينى و مبتنى بر عقل هستند، زيرا تجربه نمى‏تواند ويژگى ضرورى اين قوانين را عرضه كند. اما هم علم طبيعى و هم اخلاق تا حدى مبتنى بر تجربه حسى هستند؛ يعنى هر كدام بخش تجربى دارند. چون علم طبيعى بايد قوانينش را بر طبيعت به عنوان موضوع و متعلق تجربه اعمال كند و اخلاق بايد قوانينش را بر اراده انسان، تا جايى كه از طبيعت اثر مى‏پذيرد. بخش علم طبيعى معمولاً علوم طبيعى ناميده مى‏شود؛ يعنى اين علم تحقيق مى‏كند كه چگونه پديده‏ها و عوامل، در رخداد و تغيير پديده مورد نظر اثر مى‏گذارند. بخش تجربى اخلاق، شامل انسان‏شناسى، روان‏شناسى و جامعه‏شناسى يا علوم اجتماعى (بطور كلى) است كه تحقيق مى‏كنند، چگونه عوامل پيشينى وراثت، اصل، نسب، محيط، جامعه، فعاليت يا انتخاب انسانى را تحت تأثير قرار مى‏دهند. هر دوى اين علوم، قوانين توصيفى را در مورد روش كار كرد و رخداد پديده‏هاى مشهود تدوين و تنسيق مى‏كنند.(همان)

فلسفه و شناختى كه مبتنى بر تجربه باشد، فلسفه تجربى ناميده مى‏شود، اما فلسفه‏اى كه آموزه هايش را تنها از اصول پيشينى بگيرد، فلسفه محض ناميده مى‏شود. منطق كه در هيچ موردى مأخوذ از تجربه نيست و فقط جنبه صورى دارد، فلسفه صورى محض ناميده مى‏شود. فلسفه مادى محض كه متعلق تحقيق خود را در تجربه نمى‏يابد، ما بعدالطبيعه ناميده مى‏شود. علم طبيعى و علم اخلاق هر دو يك جنبه تجربى و يك جنبه پيشينى دارند. جنبه پيشينى و عقلى آنها، ما بعد الطبيعه ناميده مى‏شود. بنابراين ما دو نوع مابعدالطبيعه داريم. ما بعد الطبيعه اخلاق و ما بعدالطبيعه طبيعت. تا اين جا كانت بين آنچه بطور كلى علم و فلسفه مى‏ناميم، تمايز قائل شده است. علم (فلسفه تجربى يا متأخر) مأخوذ از شواهد تجربى و محسوس است. فلسفه محض (ماتقدم يا عقلانى) تحقيق و بررسى كاملاً عقلانى است. هنگامى كه اين فلسفه محض كاملاً صورى باشد منطق ناميده مى‏شود و هنگامى كه درباره محتواى شناخت بحث مى‏كند مابعدالطبيعه ناميده مى‏شود. از آن جا كه فلسفه مادى محض با دو نوع متعلق، يعنى طبيعت و اخلاق سر و كار دارد. بنابراين ما دو نوع ما بعدالطبيعه داريم: ما بعدالطبيعه طبيعت كه معرفت پيشينى درباره قوانين ما تقدم طبيعت است و ما بعد الطبيعه اخلاق كه معرفت پيشينى درباره قوانين اخلاقى ماتقدم است. در اين صورت مى‏توانيم مابعدالطبيعه اخلاق را چنين تعريف كنيم: تحقيق پيشين درباره معرفت قوانين اخلاقى حاكم بر رفتار انسانى.(كانت، 1972:54) كانت ما بعدالطبيعه اخلاق را، فلسفه اخلاق نيز ناميده است. حال كه تعريف مشخصى از فلسفه اخلاق از ديدگاه كانت ارائه شد، لازم است كه وظيفه فلسفه اخلاق را نيز روشن كنيم.

وظيفه فلسفه اخلاق

كانت بطور كلى اعتقاد دارد، وظيفه فلسفه اين است كه عناصر پيشينى و تجربى معرفت ما را از همديگر متمايز ساخته و بررسى كند كه چه توجيهى براى قبول عناصر پيشينى داريم. در مورد فلسفه اخلاق، وظيفه فيلسوف جست و جو و در صورت امكان اثبات اصل اعلاى اخلاق است. به بيان ساده‏تر، بايد بپرسيم كه منظور از تكليف يا الزام اخلاقى چيست و توجيه ما براى پذيرش اين كه ما اساسا داراى تكليف هستيم چيست.(پتن، 1953:23)

به بيان ساده‏تر، وظيفه فلسفه اخلاق، كشف اين نكته است كه ما چگونه قادريم به اصولى از رفتار برسيم كه براى همه انسانها الزام آور است. وى مطمئن بود كه ما نمى‏توانيم، اين اصول را صرفا از طريق مطالعه و بررسى رفتار بالفعل مردم كشف كنيم، زيرا اگر چه اين بررسى، اطلاع انسان شناختى مهمى درباره چگونگى رفتار انسانها به ما ارائه مى‏كند، ولى درباره اين نكته كه آنان چگونه بايد رفتار نمايند، مطلبى به ما نمى‏گويد. با اين همه، هنگامى كه مى‏گوييم: «ما بايد راست بگوييم» بطور قطع حكم اخلاقى صادر كرده‏ايم.

بنابراين از مطالب گذشته، نتيجه مى‏گيريم كه احكام اخلاقى، احكام تاليفى مقدم بر تجربه‏اند كه نمى‏توان كليت و ضرورت آن را كه بيان ديگرى از «بايد» است، از تجربه اخذ كرد. از اين رو، «بايد» از جانب ذهن عرضه مى‏شود نه تجربه. در واقع، معرفت اخلاقى حاوى عناصر متعدد مختلفى است و وظيفه اوليه فيلسوف اخلاقى ـ اگر چه تنها وظيفه ممكن او نباشدـ، اين است كه عنصر پيشينى را آشكار ساخته و آن را از قيد كليه عناصر مأخوذ از تجربه آزاد و در عقل عملى نمودار كند.(اشتمف، 1988:314)

كانت در مورد نياز به فلسفه اخلاق بسيار تأكيد مى‏ورزد؛ زيرا تا مادامى كه ما شناختى از ماهيت تكليف، نداشته باشيم، نمى‏توانيم اعمال اخلاقى خود را درست تشخيص دهيم. از نظر كانت براى اين كه فعلى، از ديدگاه اخلاقى، خوب باشد، صرف مطابقت با قانون اخلاقى و تكليف كافى نيست، بلكه بايد از سر تكليف و قانون اخلاقى باشد.(پتن، 1953:24) اگر ما نتوانيم تكليف را در شكل محضش به دست آوريم، ممكن است وادار شويم، صرفا براى كسب لذت و آسايش عمل كنيم كه در اين صورت اخلاقى نخواهند بود. افعالى كه چنين مبنايى داشته باشند ممكن است گاه مطابق با تكليف باشند و گاه مخالف آن و هيچ كدام از اين موارد اعمال خوب اخلاقى نخواهند بود، زيرا آنها از يك انگيزه غيراخلاقى نشأت گرفته‏اند.(كانت، 1972:57)

اگر همه ما تكليفى داريم كه بايد انجام دهيم، بايد امكان شناخت آن تكليف را نيز داشته باشيم. مطابق نظر كانت، هر فردى بايد، هر چند بطور مبهم، داراى فلسفه اخلاق محض يا فلسفه محض تكليف باشد كه در واقع نيز دارد. ادعاى كانت چيزى بيش از تدوين و صورت بندى روشن اصل اخلاقى كه در احكام اخلاقى متداول به كار برده مى‏شود، نيست.(همان، 73)

كانت براى رسيدن به ماهيت تكليف كه وظيفه فلسفه اخلاق است، از يك روش تحليلى استفاده مى‏كند، يعنى مطالب فلسفه اخلاق خود را از اعتقادات اخلاقى متعارف شروع مى‏كند و مى‏كوشد پيش فرض آنها، يعنى اصل اعلاى اخلاق را كشف كند.

او استدلال خود را چنين آغاز مى‏كند: محال است چيزى در جهان و حتى خارج از آن تصور كرد كه بدون قيد و شرط، خير باشد، مگر فقط اراده نيك و خير را.(همان، 59)

اين بدين معناست كه اراده خير، تنها و فقط همان، خير است. بسيارى از اشياء مانند: ثروت، علم، تيزهوشى، شجاعت، همت و پشتكار وجود دارند كه در بسيارى جهات خيرند، ولى در همه اوضاع و شرايط خير نيستند. يعنى هنگامى كه اراده بد، آنها را بكار مى‏گيرد، كاملاً بد مى‏شوند. بنابراين آنها خيرهاى مشروطند، يعنى تحت شرايط خاصى خيرند نه مطلقا و به خودى خود. تنها اراده خير است كه مى‏تواند خير فى نفسه يا خير مطلق و غير مشروط باشد. اراده خير اين طور نيست كه در يك جا خوب و در جاى ديگر بد باشد.(پتن، 1953:34)

اما كانت براى اين كه ماهيت اراده خير را روشن كند، از مفهوم تكليف كمك مى‏گيرد. اراده‏اى كه بخاطر تكليف عمل مى‏كند، اراده خير است؛ اما اين طور نيست كه هر اراده خيرى، ضرورتا همان اراده‏اى باشد كه بخاطر تكليف عمل مى‏كند؛ بلكه اراده كاملاً خير يا اراده مقدس هرگز بخاطر تكليف عمل نمى‏كند، زيرا در خود مفهوم تكليف مفهوم غلبه بر خواستها و اميال وجود دارد.(همان، 49)

اما تكليف چيست؟ كانت مى‏گويد: «تكليف به معناى ضرورت عمل كردن از سر احترام به قانون است.(كانت، 1972:66) او در توضيح احترام مى‏گويد: احترام منحصر به فرد است. اين احساس متوجه شى‏ء حسى نيست و به ارضاى تمايلات طبيعى ما هم مربوط نمى‏شود. احساس احترام از آن جا برمى‏خيزد كه من آگاهم كه اراده‏ام بدون مداخله هيچ متعلق حسى، تابع قانون است. به بيان ديگر، احساس احترام، احساسى نيست كه براى برخوردارى از آن، نياز به تلاش ما داشته باشد، بلكه آن بطور مقاومت ناپذيرى از تصور ما از قانون اخلاقى پديدار مى‏شود. به بيانى، احساس احترام، احساسى است كه خود برآمده از طريق مفهوم عقل است.(كانت، 1956:78)

فهرست منابع

1 - Kant, Immanuel, the critique of pure reason, tr, Abbott, T.k, pp, 1-250, in: great Book of the western world, Eds, Hutchins, R.M. chicago,..., Encyclopedia Britannica INC, 1952, .

vol 42.

2 - paton, H.J, the categorical Imperative, london, huthinson's university library, 1953.

3 - Kant, Immanuel, Critlique of pure Reason, tr. Guyer. P. wood, A.W, Cambridge university press, 1997.

4 - Beck, L. w., A commentary on kant's critique of practical Reason, chicago, the university of chicago press, 1960.

5 - paton, H.J, the moral law, london, Hutchinson university library 1972.

6 - Kant, Immanuel, Groundwork of metaphysic of morals, tr paton, H.J, PP,53-123, in the Moral law, London, Hutchinson university library, 1972.

7 - Liddell, B.E.A. Kant on the Foundation of Morality, Bloomington and london, Indian University press, 1970.

8 - Stumpf, socrates to sartre (McGraw-Hill Inc), 1988.

9 - Kant, Immanuel Critique of practical Reason, tr, L.W. Beck New York, the Liberal Arts, 1956.

10 - Moore, GE, Principia Ethica, Cambridge: Cambridge university press 1903.

11 - Palmer, Michael moral Problems, Cambridge: Cambridge university, 1995.

12 - Broad, Five Types of Ethical Theory, London: Kegan paul, Trench, Trubner, Co, 1930.

1 ـ اين مقاله نتيجه بخشى از طرح تحقيقاتى است كه نگارنده با تسهيلات دانشگاه تهران [مجتمع آموزش عالى قم] انجام داده است.

2 ـ استاديار دانشگاه تهران [مجتمع آموزش عالى قم]

/ 1