جايگاه شعر در منطق (1)
عباس احمدى سعدى مقدمه
قرنهاست كه شعر از جنبههاى مختلف مورد نقد و بررسى قرار مىگيرد و ناقدان و سخنشناسان آثار فراوان و غالبا ارزشمندى در اين باره از خود بر جاى نهادهاند. گاهى شعر از لحاظ وزن و قافيه مورد نظر است كه اين البته حرفه عروضيان است و گاهى شعر از لحاظ كيفيت تاثير آن در نفوس افراد مورد نقد و سنجش قرار مىگيرد كه در اين صورت هم از جهت روانشناسى شعر و هم از لحاظ اينكه صورتى از هنر گفتارى است، اهميت مىيابد. (2) يكى از جنبههاى قابل تامل شعر كه كمتر مورد مداقه قرار گرفته است، جنبه منطقى آن است. يعنى اين كه واقعا اهيتشعر چيست؟ و اصلا آيا ماهيتشعر قابل شناسايى دقيق و روشن هستيا خير؟ در ميان منطق دانان و فلاسفه قديم، كسى كه به طور مدون و مشروح به شعرشناسى منطقى پرداخته، ارسطو است. اگر چه كسانى قبل از او همچون بقراط، اريستوفانس و افلاطون درباره شعر، سخن گفتهاند، اما «فن شعر» ارسطو تنها رساله مستقل و منطبق بر منهج نقد در اين باره مىباشد. (3) افلاطون در رساله فدروس آن جا كه از زيبايى سخن مىگويد، به شعر نيز پرداخته است، وى همچنين در رساله جمهورى از لحاظ اخلاقى و تربيتى و اينكه وظيفه شعر و شاعرى در ارتباط با عدالتى كه بايد در مدينه فاضله تحقق يابد، چيست، به شعر شناسى پرداخته است. خلاصه نظر افلاطون درباره شعر اين است كه شعر علم نيست زيرا نه مىتوان آن را به تعلم كسب كرد و نه مىتوان با تعليم به ديگران آموخت، بلكه امرى است الهامى و يكى از اسرار خدايان است. افلاطون بيشتر از نظر اخلاقى به شعر و ادب مىنگرد (4) و در مجموع نسبتبه آن خوشبين نيست، زيرا آن را تقليد مكررى از طبيعت مىداند كه خود صورت تنزل يافته و پست عالم حقايق [مثل] است. به هر حال سخن از ماهيتشعر به گونهاى روشن و خالى از نقص و ابهام، اگر ممتنع نباشد، قطعا از مشكلترين امور است. در اين نوشتار سعى ما آن است كه گزيدهاى از آراى منطقدانان و شعرشناسان را گردآورى كنيم و بحثخود را در شعر شناسى با توجه به بحث اعتباريات دنبال كنيم، و در عين حال از اين نكته غفلت نورزيم كه گونه خاصى از شعر، به عنوان متعالىترين ادراكات و الهامات بشرى نه تنها حظى از واقعيات برده است، بلكه بيان لطيفى از حقايق عالى عالم مىباشد. ارسطو و فن شعر
بر اثر تحقيقات انجام شده روى آثار ارسطو و تاريخ جمعآورى و تدريس آنها، امرزوه ما مىدانيم كه دو كتاب «فن خطابه» و «فن شعر»، جزو منطق ارسطو نبوده است. اين مطلب بيش از آنكه به لحاظ كتابشناسى و جمعآورى نسخ خطى مهم باشد، از لحاظ طرز تلقى ارسطو از دانش منطق و كاربرد آن مهم است، مقصود اين است كه ارسطو در اينكه اين دو مبحث را جزو مباحث منطقى خود وارد نكرده است، در واقع به طرز فكر و شناخت او از شعر و خطابه در مقايسه با ديگر مباحثى كه در منطق آورده است، مربوط مىشود. احتمالا ارسطو به دو دليل فنون شعر و خطابه را جزو منطق محسوب نمىكند، اگر چه دليل دوم به نحوى قابل تاويل به دليل اول است: الف - انتظارى كه از منطق مىرود، اين است كه حقيقت را با توجه به كيفيت و صورت استدلال كشف كند و اين معنا تا حد زيادى منوط به مواد به كار رفته در مقدمات استدلال است، به گونهاى كه اگر يقينى نباشند، آنگاه منطق از وظيفه خود طفره رفته و نقش خود را ايفا نكرده است، حال آن كه شعر و خطابه از لحاظ ماهيتخاص خودشان، نمىتوانند يقينآور باشند، لذا نمىتوانند در منطق، نقش اساسى - به عنوان آلت و ابزار حقيقتشناسى - داشته باشند. ب - به نظر ارسطو راه كشف حقيقت دو گونه است اول - به قول ارسطو، استقراء، اين شيوه با بينش طبيعت نگرى ارسطو موافقتبيشتر دارد، در عمل هر چند آن را در مراحل نخست، علم مفيد مىداند، اما در مراحل بالاتر آن را مفيد نمىداند. راه دوم كه ارسطو به اتقان و صحت آن اعتقاد جازم دارد، قياس عقلى است كه در آنالوطيقاى اول آن را استدلالى مىداند كه وقتى بعضى امور در آن فرض مىگردد، امور ديگرى از روى ضرورت بدون آنكه به هيچ شرط خارجى نياز باشد، لازم مىآيد. (5) در حالى كه مقدمات يا امور شعرى و خطابى به دليل ماهيتخاصشان، نمىتوانند منجر به امورى ضرورى بشوند. اما از لحاظ تاريخى و كتاب شناسى نيز اين مساله قابل توجه است. آثار ارسطو اغلب به صورت تك نگارههاى پراكنده و يادداشتهاى جلسات درس بوده است كه پس از وى بتدريج تدوين و جمعآورى شده است. جمعآورى آثار منطقى ارسطو در يك مجموعه واحد در اواخر دوره قرون باستان يعنى دوره بيزانسى (در حدود 395-330 م) صورت گرفته است و ارغنون، ( Organon ) ناميده شده است. تهيه كنندگان اين مجموعه، شش رساله از ارسطو را در آن گنجاندهاند: مقولات، عبارات (قضايا)، تحليل اول (قياس)، تحليل دوم (برهان)، جدل و مغالطه. (6) روشن است كه مجموعه ارگانون فاقد دو رساله خطابه و شعر بوده است، زيرا برخى از شراح مهم ارسطو در يونان باستان مانند اسكندر افروديسى آنها را رساله منطقى نمىپنداشتند. نوافلاطونيان حوزه اسكندرانى در اوايل قرن پنجم ميلادى مانند: آمونياس ساكاس و امپكليودوتوس بر خلاف راى اسكندر افروديسى خطابه و شعر را هم در خانواده كتب منطقى آوردند و به اين ترتيب ارگانون به صورت مجموعه هشتبخشى درآمد، (7) كه اين نيز پس از افزايش ايساغوجى توسط فررفوريوس صورى (قرن سوم ميلادى) به عنوان مدخل به نه بخش افزايش يافت. شعر از ديدگاه ارسطو
وقتى ارسطو درباره شعر سخن مىگويد، سخنش نه فقط بدان سبب كه از منطق معلم اول نشات مىگيرد اهميت دارد، بلكه مخصوصا بدان سبب كه بناى آن بر تحليل آثار آفرينندگان بزرگ ادب يونان باستان مبتنى است، جالب توجه است. اگر چه از دوران حماسههاى هومر و هزيور سالهاى بسيار گذشته است، اما از عهد نمايشنامههاى بزرگ تراژدى و كمدى هنوز كم و بيش خاطراتى بسيار باقى مانده است. درست است كه در عهد ارسطو، يونان دوران طلايى آفرينشگرى را پشتسر گذاشته بود، اما آنچه از ميراث آن براى عصر وى باقيمانده بود به اندازه كافى شاهكار ادبى در برداشت تا وى به عنوان منتقد و سخن شناس به شعر و ويژگيهاى آن بپردازد. (8) در اين قسمت ما نمىخواهيم وارد مباحثى بشويم كه ارسطو از لحاظ انواع شعر به آنها پرداخته است، بلكه تنها جهت مورد نظر همان جنبه منطقى مساله است كه به شناخت ماهيتشعر و جايگاه آن در منطق مربوط مىشود. اما ارسطو چيستى شعر و ماهيت آن مىگويد: «آن گونه كه هنر به وسيله لفظ از امور تقليد مىكند، خواه آن لفظ به صورت نثر باشد خواه شعر، و آن شعر هم خواه مركب باشد خواه واحد. [چنين چيزى] تا به امروز نام خاص ندارد و هيچ لفظ مشتركى نيست كه بتوان آن را به طور يكسان هم بر اداهاى مقلدانه سوفرون، ( Sophron ) اطلاق كرد و هم بر مكالمات سقراط». (9) نكاتى كه از تعريف ارسطو به دست مىآيد، قابل تامل است: اولا: شعر با لفظ سر و كار دارد و يا به قول منطقيان، ماده شعر لفظ است. ثانيا: شعر الزاما معادل نظم نيست، بلكه شامل نثر هم مىشود. ثالثا: معلوم مىشود گفتارهاى شاعرانه در عصر ارسطو از تنوع فراوانى برخوردار بوده است، ولى لفظ خاصى براى همه آنها وجود نداشته است. امروزه ما مىتوانيم به مجموعهاى از اين امور «ادب» يا «ادبيات» بگوييم، ولى براى ارسطو چنين لفظى وجود نداشته است. رابعا: مهمتر از همه اين كه، شعر به نظر ارسطو نوعى «تقليد از امور» است، فلذا يك واقعيت مستقل و حقيقى نيست، بلكه طبعا بايد چيزى مانند طبيعتيا معناى خاصى مانند شجاعتبه عنوان مقلد باشد تا شاعر به عنوان مقلد از آن تقليد كند. به عقيده ارسطو «وزن» در ماهيتشعر به عنوان مقوم ذاتى محسوب نمىشود، اگر چه مردم آن را شعر بدانند: «مردم را عادت بر اين است كه بين نوع اشعار و اوزان آنها حكم به اتحاد مىكنند...لكن آنها را نه از بابت موضوع و ماهيت كارشان شاعر مىخوانند، بلكه فقط از بابت وزنى كه در سخنان خويش به كار مىبرند، چنان كه اگر كسى در مقوله طب، مطلبى را به سخن موزون ادا كند، او را شاعر مىخوانند». (10) از سياق گفتار ارسطو پيداست كه سخنان موزون در مقوله طب، واقعا شعر نيستند، اما مردم از لحاظ وزنى كه در سخن آنان است، آن را به شعر مىخوانند. البته اين مطلب در فرهنگها و ملتهاى ديگر نيز يافت مىشود، يعنى مقولات و مسايل يك علم خاص را به رشته نظم در مىآورند، چنان چه الفيه ابن مالك در نحو زبان عرب و يا منظومه حاجى سبزوارى در فلسفه و منطق و.... سبب و منشا شعر
به نظر ارسطو دو علت طبيعى باعث پيدايش شعر شده است: «پيدايش شعر دو سبب داشته است كه هر دو طبيعى است: يكى تقليد است كه در آدمى غريزى است، يعنى غريزه تقليد و محاكات; ديگرى ذوق آهنگ و ايقاع است. چون غريزه تقليد و محاكات در نهاد ما طبيعى بود و چنان كه ذوق آهنگ و ايقاع به علاوه ذوق اوزان كه چيزى جز اجزاء ايقاعها نيست، كسانى كه از آغاز امر در اين گونه امور بيشتر استعداد داشتند اندك اندك پيشتر رفتند و به بديهه گويى پرداختند و هم از بديهه گويى آنها بود كه شعر پديد آمد». (11) البته بايد توجه كرد كه لذت از تقليد لذتى است كه از معرفت و دانايى حاصل مىشود و ارسطو در كتاب متافيزيك گفته است كه ميل به دانستن در همه مردم وجود دارد. (12) البته به نظر مىرسد اين مطلب كمى جاى مناقشه داشته باشد، يعنى آيا واقعا لذت و انفعالى كه از استماع شعر حاصل مىشود، مانند همان انفعال و لذتى است كه از دانايى و دانش اندوزى به وجود مىآيد؟ بعيد است اينطور باشد. لذتها و انفعالات حاصل از شعر درمرتبهاى پايينتر از لذت حاصل از علوم حقيقى است، به علاوه غالبا لذت حاصل از شعر ناشى از انفعال صرف عواطف و تخيل و احساسات است. اما در لذت حاصل از دانايى صرف انفعال نيست، بلكه خود انسان نيز فعاليت دارد، يعنى ذهن او در كاوش و فعاليت است. هدف شعر
شارحين آثار ارسطو به ويژه شارحين مسلمان همچون فارابى و ابن سينا تصريح كردهاند كه يكى از اغراض شعر و شاعرى، اغراض مدنى است; يعنى غرض شاعر يونانى غالبا غرض و هدف اجتماعى بوده است. ارسطو درباره هدف تراژدى به عنوان بهترين نوع شعر مىگويد: «تقليد در تراژدى كافى نيست كه فقط از كردار تام باشد، بلكه بايد آنچه مورد تقليد واقع مىشود نيز موجب برانگيختن ترس و شفقتبشود». (13) وى نيز مىگويد: «خاصيت آن (تراژدى) اين است كه شفقت و هراس را برانگيزد تا سبب تزكيه نفس انسان از اين عواطف و انفعالات گردد». (14) در اين مورد شايسته استبه توضيحات دكتر زرينكوب توجه كنيم: «تطهير و تزكيه براى لفظ، ( Katharsis ) كثارسيس، آمده است كه در باب حقيقت و ماهيت آن بين محققان مناقشات بسيارى است...احتمال دارد ارسطو لفظ كثارسيس را در معنى بقراطى كلمه به كار برده باشد و بدين معنى است كه نفس از آنچه در آن مايه فساد و زيان است پاك مىشود. مفهوم تداوى زهر با زهر، و مفهوم تزكيه از طريق تعديل هم ظاهرا با همين طرز تلقى از كثارسيس منافات ندارد». (15) ارسطو در كتاب فن شعر خود، قسمت زيادى را به مباحث انواع لفظ و اسم و نيز اجزاء شعر - خصوصا تراژدى - اختصاص داده است كه الزاما به ماهيت منطقى شعر كه در اينجا مورد نظر ماست، ارتباطى ندارد. در بخش زيادى از گفتار خودبه مساله مجاز و انواع آن اشاره مىكند و نيز در قسمت ديگرى به مقايسه شعر و تاريخ مىپردازد. همچنين به ويژگيهاى شاعران و رمز توفيق يكى بر ديگرى توجه مىكند. اما در اين ميان سخنان او در مقايسه شعر و تاريخ در اينجا شايستهتر به نظر مىرسد: «كار شاعر آن نيست كه امور را آن چنان كه روى داده استبدقت نقل كند، بلكه كار او اين است كه امور را به روشى كه ممكن است اتفاق افتاده باشد، روايت كند. تفاوت شاعر و مورخ در اين است كه يكى روايتخود را در قالب شعر درآورده است و آن ديگرى در قالب نثر، زيرا ممكن است تاريخ هرودت به رشته نظم درآيد، اما همچنان تاريخ خواهد بود، شعر فلسفىتر از تاريخ است و بيشتر از امر كلى حكايت مىكند، در صورتى كه تاريخ از امر جزيى حكايت مىكند. مقصود از امر كلى در شعر اين است كه شخص چنين و چنان فلان كار يا فلان كار ديگر را به حكم احتمال و يا برحسب ضرورت در شرايط و احوالى خاص انجام دهد. در تاريخ هدف همين است اما امر جزيى، مثلا كارى كه شخص معينى چون الكيبيادس كرده استيا ماجرايى براى او اتفاق افتاده است». (16) با توجه به اين كه ارسطو تصريح مىكند كه شعر فلسفىتر از تاريخ است و اصلا شعر يك امر كلى است، بايد متوجه بود كه كليتشعر اين گونه نيست كه بتوان براساس آن قانون خاصى بنا كرد. كليت در شعر به معناى عدم تعين است و چه بسا همين امر غير متعين صرفا بنابر احتمال توسط شاعر خلق و ايجاد بشود. اما آن دسته از امور كلى كه مبناى قوانين علوم قرار مىگيرند، ويژگيهاى خاص خود را دارند از جمله اين كه امور كلى، حقيقى و واقعى هستند، نه اينكه به طبع و ذوق شاعر يا ديگران ايجاد شوند و نيز روابط آن كليات، ضرورى است و نه احتمالى، در اين باره به همين مقدار بسنده مىكنيم تا معلوم شود كه مقصود از «كلى بودن شعر» چيست؟ تفاوت شعر و خطابه
دو مقوله و يا صناعتشعر و خطابه، در عين اشتراك با هم متفاوت هستند. ارسطو در بيان تفاوت شعر و خطابه مىگويد: «آنچه مربوط به انديشه است در رسالاتى است كه به فن خطابه اختصاص دارد. تفاوتى كه در بين هست، در اين است كه در شعر و نمايشنامه، بايد امور (اثبات امرى، ردكردن امرى، برانگيختن احوالات و انفعالات و ايجاد ترس و شفقت و بزرگ جلوه دادن امرى خرد و برعكس و...) جلوه كنند، بى آن كه به استدلال و تقرير نياز باشد. اما در خطابه، خطيب بايد با حجت امور مذكور را اثبات نمايد». (17) شعر از ديدگاه فارابى
دو اثر درباره شعر از فارابى به جاى مانده است، يكى «مقالة فى قوانين صناعة الشعراء» و ديگرى «كتاب الشعر» كه آخرين مبحث در جلد اول از مباحث منطقى فارابى است. فارابى مىگويد: «در اين مقاله تنها به آن اقوال و معانى مىپردازيم كه حكيم (ارسطو) در صناعتشعر اثبات كرده است، بدون اين كه قصد بيان تمام مطالب را درباره شعر داشته باشيم. زيرا خود حكيم نظراتش را در صنعت مغالطه تكميل نكرده است «...فضلا عن القول فى صناعة الشعر». (18) از اين گفتار فارابى چنين فهميده مىشود كه وى به خود اجازه نمىدهد تا در مبحثشعر چيزى بيشتر از آنچه ارسطو گفته است، اضافه كند. به علاوه، گويى صناعتشعر نزد او از اهميت كمترى - در مقايسه با مغالطه - برخوردار است. اين مطلب به خودى خود درست است، زيرا آنچه كه يك فيلسوف به دليل فيلسوف بودن بيشتر بدان سر و كار دارد، مغالطه است نه شعر. لذا تحقيق و شناخت مغالطه از اهميتبيشترى برخوردار است. فارابى براى خود شايسته نمىداند كه بيشتر از ارسطو درباره شعر بنويسد: «و لورمنا اتمام الصناعة التى لم يرم الحكيم اتمامها مع فضله و براعته، لكان مما لا يليق بنا». (19) فارابى در مقاله كوتاه خود بنابر همان مسلك ارسطو، به بيان مفردات شعر و اقسام لفظ و كلمه پرداخته است. كتاب الشعر فارابى پس از مقوله مذكور قرار گرفته است كه بسيار موجز و مختصر نوشته شده است. در اينجا نيز به مباحث لفظى و صنايع ادبى پرداخته است و بيان داشته كه قافيه، خاص و ابتكار عرب است. فارابى درباره خلط خطابه با شعر مىنويسد: «بسيارى از خطبا كه بهرهاى از گفتارهاى شاعرانه بردهاند، به اشتباه در خطابه خود، بيش از آنچه كه شان خطابه باشد از محاكات و اقوال شعرى استفاده مىكنند و مردم هم آن را خطبهاى بليغ مىپندارند اما در حقيقت، آن گفتارى شعرى است كه به وسيله آن از طريق خطابه عدول كرده است». بسيارى از شعرا، اقاويل مقنعه (اقناع كننده) را كه ماده خطابه است، موزون ساخته و در شعر به كار مىبرند. اين نيز عدول از نهجخطابه است: «...و انما هو قول خطبى عدل به عن منهاج الخطابة». (20) پس به نظر فارابى سخنى كه قول اقناعى باشد، خطابه است، اگر چه در شعر به كار رود و يا به صورت شعر درآيد. آنچه كه مطلوب شعر و شاعر است تخييل يك شىء است: «و يلتمس بالقول المؤلف مما يحاكى الشىء تخييل ذلك الشىء...و تخييل هاهنا مثل العلم فى البرهان و الظن فى الجدال و الاقتناع فى الخطابة». (21) وى غرض از تخييل را تهييجشنونده شعر مىداند: «بنابراين مقصود از گفتار خيال انگيز آن است كه شنونده به سوى يك فعل برانگيخته شود و امرى كه مورد تخييل قرار گرفته است، اعم از اينكه از افعال زشتباشد يا نيكو، خواه صادق باشد خواه نباشد، در حقيقت طبق آن چيزى است كه خيال بر آن تعلق گرفته است». (22) يعنى فعل مقصود، مطابق امر مخيل است. پس تهييج و تحريك به سوى يك كردار و فعل، غرض شعر است، خواه اين شعر و تخييل و تحريك حاصل از آن، صادق باشد (مطابق واقعيتباشد) خواه صادق نباشد. به عبارت ديگر خواه اين مطلب و امر در حقيقت و واقعيت مانند آنچه تخيل شده استباشد خواه نباشد. فارابى بيش از اين به جنبه منطقى شعر نپرداخته است. گويى صرفا شارح اقوال ارسطو بوده است و از سويى چون گفتار ارسطو در باب تراژدى و كمدى و حماسه، همگونى ملموس با فرهنگ حاكم بر جامعه معاصر فارابى نداشته است، در اين باره سخن تازهاى براى گفتن نداشته و به همين علت، از مقصود نهايى ارسطو نيز بىاطلاع مانده است. در مورد علل و عوامل، عدم رشد و نوآورى در مبحثشعر در ميان فلاسفه و منطقيين مسلمان در قسمت مربوط به ابن سينا به تفصيل سخن خواهيم گفت. شعر از ديدگاه شيخالرئيس، ابن سينا
ابن سينا در دو اثر مهم خود يعنى شفا و اشارات درباره شعر سخن گفته است و اين بدان معنا نيست كه در ديگر آثار منطقى خود، از آن چيزى نگفته باشد. (23) بلكه لب كلام و تمام آرا وى را در اين موضوع (شعر) به تمامه، در اين دو اثر مىتوان ديد. ماخذ شيخ در اين فن، ترجمه ابوبشر متىابن يونس قنايى از فن شعر ارسطو بوده است كه تحت عنوان «فى الشعر» آن را به عربى ترجمه كرده بود، ترجمه ديگرى نيز از فن شعر ارسطو توسط اسحاقبن حنين انجام گرفته اما در دسترس ابن سينا نبوده است. درباره موضع ابن سينا در خصوص شعر و تلخيص او از فن شعر ارسطو سخنان زيادى از سوى منتقدين ابراز شده است كه بعضا در خصوص علل عدم رشد شعر و نقد ادبى در ميان مسلمين قابل توجه است و ما پس از گزارشى از خود «كتاب الشعر» شيخ به ذكر آنها مىپردازيم. اين نكته در اينجا قابل يادآورى است كه شيخ در فهم متون ارسطو به طور كلى و نيز در بحث فن شعر او به شدت متاثر از شرحها و گفتار فارابى است، به ويژه در تقسيمات انواع شعر و كلام و... و تعريف آنها. «و هو (ابن سينا) هنا انما ينقل عن الفارابى نقلا مع شىء من الايجاز...بل كلام الفارابى هنا اوسع و ادق و اوضح و لم نستطع عن ان نفهم كلام ابن سينا الا بعد اطلاعنا على كلام الفارابى». (24) فن نهم (الفن التاسع) از كتاب المنطق شفا به شعر اختصاص يافته است، اين قسمت داراى هشت فصل است. آنچه كه مسلم است اين است كه قسمت معظم و بلكه همه كتاب الشعر شيخ، شرحى استبر فن شعر ارسطو و كمتر سخن يا نظرى را مىتوان يافت كه يا عينا از ارسطو نباشد و يا متاثر از او. تعريف شعر
شيخ در ابتداى كلام خود مىنويسد: «نقول نحن اولا ان الشعر هو كلام مخيل مؤلف من اقوال موزونة متساوية و عند العرب مقفاة...و لانظر للمنطقى فى شىء من ذلك الا فى كونه كلاما مخيلا». (25) شيخ درباره اوصاف موزونة و متساويه و قافيه توضيحاتى مىدهد ولى چنان كه خود تصريح مىكند هيچ يك از اين امور، مقصود منطقدان نيست، مگر جنبه تخيلى شعر در بيان معناى مخيل. شيخ مىگويد: «منطقى تنها از اين حيث در شعر نظر مىكند كه امرى است مخيل يعنى كلامى كه نفس به آن اذعان مىكند و بر اثر آن انبساط يا انقباض خاطر - بدون ديدن و تفكر و اختيار - حاصل مىشود و بالجمله به علت آن اذعان، يك انفعال و تاثر روانى غير فكرى براى نفس به وجود مىآيد». (26) بنابراين انفعال و قبض و بسطى كه از شعر براى نفس انسان حاصل مىشود، امرى غير اختيارى استبه خلاف برخى انفعاليات كه فكر و اختيار انسان در آن دخالت دارد. چنانكه انبساط نفس كه حاصل از يك نقاشى يا منظره طبيعى است محتاج رؤيت است، اما شعر چنين نيست، بلكه قادر استبه محض شنيده شدن، تاثير خود را در شنونده به جاى بگذارد. شيخ در ادامه معرفى ماهيت تخيلى شعر مىگويد: «...فانه قد يصدق بقول من الاقوال و لا ينفعل عنه، فان قيل مرة اخرى و على هيئة اخرى فكثيرا ما يؤثر الانفعال و لا يحدث تصديقا و ربما كان المتيقن كذبه مخيلا». (27) به نظر شيخ تخيل غير از تصديق است و انفعال نفسانى حاصل از شعر اعم از اين است كه به همراه تصديق باشد يا نباشد. چه بسا كلامى تصديقى باشد، اما باعث انفعال شنونده نگردد و اگر همان كلام در قالب و هيئتخاصى بيان شود، باعث انفعال و تخيل شود، اما موجب تصديق نگردد و چه بسا يك امرى يا كلامى كه به كذب آن يقين داريم، باعث تخييل و در نتيجه انفعال ما بشود. فرق تصديق و تخييل
شيخ در اين باره فرمايد: «و التخييل اذعان و التصديق اذعان، لكن التخييل اذعان للتعجب و الالتذاد بنفس القول و التصديق اذعان لقبول ان التى على ما قيل فيه». (28) بنابراين در اذعان تخيلى، لازم نيست كه هر چيزى كه مىگويند همانطور باشد كه در واقع است، بلكه برعكس، چه بسا كه هر چقدر دورتر از واقعيات باشد، خيال انگيزتر باشد، چنانكه برخى اهل ادب و شعر شناس گفتهاند: در شعر مپيچ و در خم آن كز احسن اوست اكذب آن لذا بنابر قول شيخ، اذعان تخييلى زمانى شديدتر و قوىتر است كه بيشترين تعجب را در شنونده شعر برانگيزد. غرض مشترك شعر و خطابه و تفاوت آن دو
شيخ در اين خصوص مىفرمايد: «و الشعر قد يقال للتعجب وحده و قد يقال للاغراض المدينة...و تشترك الخطابة و الشعر فى ذلك [اغراض المدينة]، لكن الخطابة تستعمل التصديق و الشعر يستعمل التخييل». (29) شيخ تصريح مىكند كه اغراض مدنى براى اشعار يونانى قابل قبول است و آنها را سه گروه مىشمارد: مشورية، مشاجرية و منافرية، كه به نظر مىرسد هماهنگ با سه گونه شعر يونانى باشد، به ترتيب: تراژدى، حماسه و كمدى. اما آنچه مقصود ماست تفاوت شعر و خطابه است كه به نظر شيخ اين دو على رغم اشتراك در اغراض مدنى، يكى موجب تصديق است و به جهت تصديق گرفتن از افراد به كار مىرود ولى شعر به دليل تخييل و خيال انگيزى استعمال مىشود. شيخ در موارى كه به جنبه منطقى شعر مربوط مىشود، بيش از اين چيزى نگفته است و به شرح ترجمه گونهاى از فن شعر ارسطو پرداخته است: «يونانيها اغراض معينى در شعر گفتن داشتند و هر وزنى را براى غرضى خاص به كار مىبردند و براى هر وزن، اسم جداگانهاى داشتند. از جمله اينها، گونهاى شعر است كه طراغوزيا (تراژدى) ناميده مىشود كه داراى وزن ظريف و دلنشينى است و به ذكر نيكيها و نيكان و صفات و مناقب انسانى مىپردازد». (30) شيخ به بيان اقسام صناعات شعرى (قالبهاى شعرى نه صناعات ادبى) در فرهنگ يونان پرداخته است. اما آنچه جالب نظر و قابل تامل است، اين است كه ابن سينا برخلاف ترجمه متىابن يونس، اصطلاحات خاص فنى را به همان غتيونانى - البته معرب آنها را - آورده است. متى ابن يونس تراژدى را به «مديحة» و كمدى را به «هجا» ترجمه كرده است، اما ابن سينا دريافته است كه اين دو نمىتوانند معادل يونانى تراژدى و كمدى باشند، لذا دو لفظ «طرغوزيا» و «قوموزيا» را به جاى تراژدى و كمدى آورده است. شيخ از انتهاى فصل اول تا آخر فصل هشتم از فن نهم به مباحثشعر كه حالت نقد و بررسى ادبى دارد، همسنگ و هماهنگ با فن شعر ارسطو، پرداخته است. در پايان فصل هشتم نيز عباراتى آورده است كه باعث انتقادات شديدى به خود شده است (31) : «اين خلاصهاى است از كتاب «الشعر» معلم اول، تا اندازهاى كه در اينجا (ايران) قابل دسترسى بوده است...بعيد نيست كه خود ما تلاش كنيم و كلامى بسيار مفيد و مفصل در علم شعر به نحو مطلق و نيز بنابر عادت جارى اين زمان، ابداع نماييم، اما در اينجا به همين مقدار اكتفا مىكنيم». (32) شيخ بنابر مناسبت در ديگر جاهاى شفا، نيز از شعر و قياسات شعرى سخن گفته است. از جمله در كتاب «البرهان» كه جزء پنجم از منطق شفاى اوست، چنين آورده است: «مبادى قياسها يا امورى هستند كه به نحوى مورد اعتقاد مىباشند يا مورد اعتقاد نمىباشند و آنچه مورد اعتقاد نيست، اگر از طريق تاثير در نفس كه قايم مقام امر مورد اعتقاد است، جارى مجراى امر مورد اعتقاد نباشد، اصلا در قياسها مورد استفاده قرار نمىگيرد و آنچه اين فعل را دارد مخيلات است، زيرا مخيلات مثل امور مورد اعتقاد، نفس را در قبال برخى امور قبض و گرفتگى و در برابر بعضى امور ديگر انبساط خاطر مىبخشد...، چنين امورى مبدا قياسات شعرى است». (33) استاد مصباح در توضيح اين فقره بيان مىكند: «مراد از كلام و قياس شعرى در منطق هر سخنى است كه براساس تخيل استوار باشد و نفس را به همين سبب، گرفتار انقباض و انبساط درونى كند. خواه اين كلام منظوم باشد خواه منثور. اما شعر عروضى آن است كه حتما موزون و منظوم باشد، خواه از مخيلات باشد خواه از امور يقينى و برهانى. بنابراين بين شعر منطقى و شعر عروضى نسبت عموم و خصوص منوجه قرار دارد». ( 34) بنابراين آثارى همچون منظومه حاجى سبزوارى شعر عروضى محسوب مىشود، زيرا موزون است اگر چه متخيل نيست، ولى شعر منطقى نيست، زيرا مبتنى بر تخيل نمىباشد. همچنين شعر سپيد - كه فاقد وزن است - از لحاظ منطقى شعر است و از لحاظ عروضى شعر نيست. نظرى بر موضع ابن سينا در فن شعر
همانطور كه قبلا به اشاره گفتيم، در خصوص عملكرد شيخ الرييس در باب شعر و شاعرى سخنان قابل توجهى از سوى صاحب نظران اظهار شده است. شايد بتوان گفتشديدترين انتقادات را در اين باره، دكتر عبدالرحمن بدوى در مقدمه خود بر فن نهم يعنى كتاب الشعر ابن سينا در شفا، بيان كرده است. به هر حال ما ناگزيريم به يك سؤال پاسخ مناسب بدهيم: ابن سينا در موارد زيادى از مباحث منطقى داراى نوآوريهاى اساسى بوده است و حتى بايد تدوين منطق دو بخشى را ابتكار و ديدگاه او در منطق دانست، اما چرا در مبحثشعر چنين ابتكاراتى به خرج نداده است؟ اين سؤال به ويژه وقتى بيشتر اهميتخود را آشكار مىكند كه مىفهميم شيخ در موارد عديدهاى از جمله در آخر فصل هشتم از فن نهم، وعده تدوين و تهيه اثرى نفيس را در اين موضوع به ما مىدهد: «...و لا يبعدان نجتهد نحن فنبتدع فى علم الشعر المطلق و فى علم الشعر بحسب عادة هذالزمان، كلاما شديد التحصيل و التفصيل». (35) چنانكه ملاحظه مىشود شيخ در صدد ابداع و نوآورى در علم شعر - به نحو مطلق و بحسب عادت زمان - بوده است، اما براستى چرا هيچگاه به اين وعده عمل ننموده است؟ در پاسخ اين سؤال مىتوان احتمالات متعددى را در نظر گرفت، اما به هر حال بهتر است كه يك احتمال را با قراين و شواهد قويتر، از ميان بقيه احتمالات انتخاب كنيم. پاسخهاى احتمالى به شرح زير است: پاسخ اول
ابن سينا واقعا قصد داشته استبه وعده خود عمل نمايد اما فرصت كافى براى آن به دست نياورده لذا نتوانسته است اثرى مستقل در فن شعر تدوين كند. اين پاسخ چندان درستبه نظر نمىرسد، زيرا از انسان فكور و نابغهاى چون شيخ بعيد است كه بدون توجه به فرصت و زمان خود، نسبتبه امرى وعده دهد، آن هم نه با زبانى معمولى كه قابل اغماض باشد، بلكه با ضرس قاطع بگويد: در اين موضوع كلامى شديد التحصيل و التفصيل ابداع مىكنيم. پاسخ دوم
ابن سينا فرصت ابداع رساله مستقلى در شعر داشته است و حتى در تهيه آن نيز تلاش نموده است، اما موفق به ايجاد و نوآورى در اين مبحث نشده است. اين پاسخ نيز مقبول به نظر نمىرسد، زيرا اگر شيخ احتمال موفقيتخود را نمىداد، هرگز با اين اطمينان، به ما وعده ابداع و ايجاد نمىداد. (36) پاسخ سوم
به طور كلى علت عدم نگرش جديد و نو به مبحثشعر، اختلافات عميقى است كه بين شعر يونانى و غير يونانى وجود دارد. آنچه كه از فن شعر ارسطو به ذهن ابن سينا مىرسد همان چيزى نيست كه در شرق و نزد ابن سينا براى شعر ثابت و حاصل است، لذا نمىتوان از شيخ انتظار داشت كه به همان سبك فن شعر ارسطو، كتاب يا اثرى مستقل در شعر بنگارد. در اثبات و تاييد اين پاسخ لازم است كه به گفتار شيخ توجه شود. وى در فصل دوم از فن نهم مىگويد: «اينك ما همين مقدار از تعليم اول ارسطو را كه فهم آن برايمان امكانپذير استبيان مىكنيم. زيرا اكثر آنچه كه در شعر و آداب و رسوم ذكر شده است، مخصوص ايشان (يونانيان) مىباشد و در بين خودشان معمول و متعارف است». (37) دكتر بدوى در توجيه و بيان اين اعتذار مىنويسد: «ابن سينا در مقام تلخيص كاملا متوجه اين نكته بوده است كه ارسطو در قواعد و آثار خود شعر يونانى را لحاظ و استقراء كرده است. آن هم با ويژگيهايى كه خاص شعر يونانى است و قابل انطباق با اشعار ديگر ملتها نيست». (38) شيخ بخوبى دريافته بود كه شعر يونانى، ويژگيهايى دارد كه هرگز با اشعار ملل ديگر همچون عرب يا فارس قابل انطباق نيست. بعلاوه عدم احاطه شيخ به برخى اصطلاحات خاص در فن شعر ارسطو، باعث مىشود تا وى نتواند آن طور كه مىخواهد آن را بيان كند و شرح دهد و احيانا با شعر ديگر امتها (عرب - فارس) تطبيق دهد. در بيان اعتذار شيخ در عدم نوآورى در منطق شعر ارسطو، پاسخ سوم به صواب نزديكتر است، به اين معنا كه بگوييم: «نمىتوان از ابن سينا انتظار داشت كه با وجود آثار مترجم متوجه مسايل دقيقى همچون مساله تطهير (كثاريس) و وحدت موضوع و زمان و مكان باشد، چون همه اينها امورى است كه آگاهى به نمايش و نمايشنامه نويسى از مقدمات آن است و اين امرى است كه نه براى ابن سينا محقق شده و نه براى ديگر فلاسفه عرب، بلكه مىتوان تاكيد كرد كه معانى و مسايل مذكور حتى براى احدى از مترجمين هم روشن نبوده است». (39) بنابراين ماهيتشعر و شاعرى در شرق و تفاوت عميق آن با شعر يونان كه نمايشنامه، اساس آن بوده است، باعث مىشود تا شيخ را از ابداع رسا لهاى مستقل به سبك فن شعر ارسطو معذور بداريم. رساله فن شعر ارسطو مبتنى بر اصول و دستمايههاى نمايشنامه است و يا در تراژدى - كه برترين گونه شعر نزد اوست - مساله اخلاق مطرح است، در حالى كه در شعر و شعر شناسى شرق عصر ابن سينا، چيزى به اسم نمايش و نمايشنامه در رابطه با شعر مطرح نيست و در شعر هرگز به دنبال اخلاق نيستند. برعكس برخى ديگر از تعاليم فلسفى و دينى به ايشان آموخته بود كه در تصحيح اخلاق، از شعر و خيال پرهيز كنند. (40) با اين همه، در ترجمه يا تلخيص شيخ، نكات قوت مهمى وجود دارد كه به اختصار به آن اشاره مىكنيم; (41) الف - شيخ در صدد خلاصى از ترجمه محض بوده است و لذا بعضا به اشعار عربى استناد كرده است، اگر چه در تطبيق آنها با قواعد ارسطو همواره موفق نبوده است. بعلاوه شيخ خود، بهرهاى از هنر شاعرى داشته است و اين خود كمك بزرگى بوده است، در فهم و تخيل و تفهيم مطالب. ب - شيخ از ديگر هنرها همچون نقاشى و صورت پردازى مطلع بوده است و به طور كلى از عملكرد و يا بهتر بگوييم كاركرد، ( Function ) هنر بر نفس آدمى آگاهى داشته است، لذا در بخشى محاكات، به مثالهايى از نقاشيها و آثار مانى و شاگردان او متوسل مىشود. ج - شيخ مفاهيم اساسى فن شعر ارسطو را حتى بهتر از مترجمين دريافته بوده، لذا برخلاف آنها، اصل اصطلاح را معرب، ذكر مىكند. متىابن يونس تراژدى را به مديحه و كمدى را به هجا ترجمه كرده است و تصور كرده است كه مراد يونانيان در تراژدى تحسين فضايل است و اين همان مدح است، لذا آن را مديحه ناميده است و با كمدى كه تقبيح و هجو اعمال زشت است، اما شيخ با فراست دو واژه «طراغوذيا» و «قوموذيا» را ذكر مىكند. موارد ديگرى نيز از اين نوع به چشم مىخورد. د - تفطن شيخ نسبتبه اختلاف شعر يونانى و شعر عربى، (42) قابل توجه است وى فرق اساسى آن دو را تحريك شعر يونانى به فعل و اخلاق [تطهير و تزكيه نفس، كثاريس] مىداند، در حالى كه در شعر غير يونانى اصل، انفعال است، حول موضوعات خاص و نه فعل و اخلاق. در حالى كه اكثر ناقدين به اين تفاوت توجهى نكردند و در نقد خود تنها به همان تعاريف تكرارى بسنده كردهاند. شعر از ديدگاه خواجه نصيرالدين طوسى
خواجه نصيرالدين طوسى نيز در آثار و شرحهاى خود بر كتب منطقى، همان مطالب اسلاف را بيان نموده است. در كتاب اساس الاقتباس مىنويسد: «اصل تخييل را كه منطقى نظر بر آن است، هميشه معتبر باشد، اگر چه طرق استعمال بگردد [تغيير كند]. و اين صناعت [منطق] بالذات باحث از آن است و بالعرض از ديگر احوال شعر. پس ماده شعر سخن است و صورتش در نزد متاخران وزن و قافيه و در نزد منطقيان، تخييل و چون اين معانى مقرر شد، گوييم: مخيل كلامى بود كه اقتضاء انفعالى كند در نفس، بسط يا قبض يا غير آن بىارادت و رؤيتخواه آن كلام مقتضى تصديقى باشد، خواه نباشد، چه اقتضاء تصديق غير اقتضاء تخييل بود». (43) بنابراين به نظر خواجه، شعر مىتواند از گزارههاى تصديقى باشد، اما الزما چنين نيست. همچنين به نظر وى، قافيه در تعريف شعر وارد است، چنانكه آن را كلام مقفى ناميده است. خواجه در قسمت ديگرى تحت عنوان قياسات شعرى مىنويسد: «و اما آنچه از تاليف اقوال [تاليف ثانى] حادث مىشود، افادت تخييل كند بر وجهى كه خواهند و در موضعى كه خواهند و آن را قياسات شعرى خوانند و فايده آن حدوث انفعالات نفسانى بود از بسط و قبض و تعجب و حيرت و خجلت و فتور و نشاط و غير آن كه تابع تخييلات مىباشد. تا به حسب آن نفس به تعظيم و تصغير و تهويل و تسهيل امور حكم كند. هر چند خطابتشريك شعر باشد، در اين منفعت، اما خطابت نفع بتصديق كند و شعر به تخييل». (44) چنانكه پيداست از نظر خواجه، شعر قولى است مؤلف اما با تاليفى ثانوى، گويى تاليف اولى گفتار تشكيل شده از حروف است و تاليف ثانى، گفتارى است تشكيل شده از كلمات. اصطلاح قول مؤلف را در آثار فارابى نيز مشاهده مىكنيم. خواجه با اينكه در صفحه 587، كتاب اساس الاقتباس، شعر را اعم از تصديق و تخييل مىداند، اما در اينجا تنها به جنبه تخييلى آن عنايت مىكند و تصديق را خاص خطابت مىشمارد. به نظر خواجه تمام انفعالات نفسانى يعنى ترس و هول و خجلت و تعجب و شادى و مانند اينها، تابع آن جنبه خيال انگيزى و تخيل پرورى شعر است. همچنين خواجه در صدد است تا از تعريف گذشتگان و متاخرين، تعريف جامعى ارائه نمايد، لذا شعر را به كلام مقفى كه داراى عنصر خيال انگيزى است، تعريف مىكند. در حالى كه قافيه در نظر ارسطو و يا فارابى، جزو تعريف شعر نيست. به نظر مىرسد وزن و قافيه، در فرايند منطقى شعر كه همان تخييل است دخالت جدى نداشته باشند، اگرچه احتمالا، كلام خيال انگيز، در صورت موزون و مقفى بودن، بيش از پيش خيال انگيز بشود. شعر در آثار منطقى پس از خواجه نصيرالدين طوسى
قبلا در آثار خواجه طوسى يافتيم كه وى افزون بر مطالب شيخ چيزى درباره شعر نگفته است. شاگرد بزرگ او نجمالدين عمربن على القزوينى معروف به كاتبى (متوفى به سال 675ه.ق) صاحب شمسيه از منطق دانان پس از وى به شمار مىرود. قطبالدين محمودبن محمد الرازى (متوفى به سال 766 ه. ق) شرحى بر اثر وى نوشته كه به «شرح الشمسيه» مشهور است. (45) كاتبى آن را به نام خواجه شمسالدين محمد (؟) نوشته است. چنانكه ظاهرا پيداستشاگرد و شارح، چيزى افزون بر گفتار استاد خود اضافه نكرده است. كاتبى در آخرين قسمت كتاب، مطلب كوتاهى را تحت عنوان خاتمة آورده است كه در آن، مواد اقيسه را نيز بحث كرده است: «قال و اما الخاتمة ففيها بحثان، الاول فى مواد الاقيسة و البحث الثانى فى اجزاء العلوم». (46) بحث ثانى همان فلسفه علم يا علم شناسى قدما محسوب مىشود. آنچه كه در بحث اول راجع به شعر آمده است از دو يا سه سطر تجاوز نمىكند كه در شرح مواد غير يقينى شارح بيان داشته است: «و ديگر از مبادى غير يقينى، مخيلات است و آن قضايايى است تخيلى كه نفس از آنها دچار انبساط و انقباض مىشود و موجب تنفر يا ترغيب مىگردند. چنانكه وقتى گفته شود «شراب يا قوتى سيال» نفس به شرب آن ميل مىكند و هنگامى كه گفته مىشود «عسل، تلخ و مهوع است» نفس گرفته و منقبض مىشود و از آن متنفر مىگردد. قياس حاصل از اين مبادى را شعر نامند كه غرض از آن انفعال نفس به وسيله ترغيب يا ترساندن مىباشد. اين انفعال وقتى زيادتر است كه شعر داراى وزنى لطيف باشد يا با صدايى نيكو خوانده شود، همان طور كه شاعران و خوانندگان مىسرايند و مىخوانند». (47) به نظر قطب رازى، مخيلات از اقسام مواد غير يقينى است كه باعث ايجاد نفرت يا رغبت در چيزى مىشود. از مثالهايى كه در باره مخيلات آورده است معلوم مىشود كه وى صدق و كذب را در آن شرط نمىداند، بلكه اگر گفته شود «العسل مر مهوعة» كلامى است مخيل و باعث تنفر از عسل مىشود، اگر چه خلاف واقع باشد. قياسى كه حاصل از اين ماده است، شعر است كه طبعا همان حكم را دارد، يعنى صدق و كذب در آن شرط نيست. وى غرض از شعر را انفعال نفس دانسته و وزن و صداى نيكو را در تاثيرگذارى آن مؤثر مىداند، چنانكه شعرا و خنياگران براى تاثير بيشتر، شعر را با وزن لطيف و صداى نيكو مىسرايند. در شرح مطالع الانوار ارموى (48) ،مطلبى درباره شعر به چشم نمىخورد و كتاب با بحث قياسات غير يقينى، به پايان مىرسد. شعر و ادراكات اعتبارى
علامه طباطبايى بحث ادراكات اعتبارى را در دو اثر مكتوب خود مطرح كرده است. يكى كتاب «رسائل سبعه» كه مقاله پنجم آن تحت عنوان «الاعتباريات» به اين بحث پرداخته است و ديگرى كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم». حضرت علامه در رسائل سبعه مىفرمايد: «اعتبار عبارتست از اعطاى حد يا حكم يك شىء به شىء ديگر، به وسيله تصرف و دخالت قوه وهم». (49) در قسمت ديگرى از همين مقاله مىنويسند: «مىگوييم انتزاع اين معانى و امور غير حقيقى ناگزير بايد به امور حقيقى، تصورى يا تصديقى، منتهى شود». (50) حضرت علامه در وجه نياز انسان و حيوان به اين گونه ادراكات، معتقد است كه انسان بالطبع به خاطر تحقق اراده خود و وصول به كمال حقيقى، به چنين علم و ادراكى نيازمند است لذا بين فعل انسان كه كمال اوست و اين علم و اذعان اعتبارى ارتباطى حقيقى وجود دارد: «انسان طبعا محتاج علم غير حقيقى است تا به نحو تمام و كمال به خواستهاى خود برسد. چه كمال حقيقى وى در گرو اين خواستها و ارادهها است ... و بين اين فعل (اعتبار كردن معانى انتزاعى) و آن علم و اذعان غير حقيقى نوعى ارتباط است، لذا جايز است كه اين علم بنا به تفاوت اعتبار، متفاوت باشد». (51) مقصود از اختلاف علوم اعتبارى همان اختلاف در اقسام آن استيعنى امر، نهى، بايدها، نبايدها، حسن و قبح و.... علامه طباطبايى در اصول فلسفه و روش رئاليسم مىنويسد: «انسان يا هر موجود زنده ديگر در اثر احساسات درونى خويشتن ... يك [سلسله] ادراكات و افكارى مىسازد كه با احساسات مزبور رابطه خاص دارد... و با بقا و زوال و تبدل عوامل احساسى و يا نتايج مطلوب زايل و متبدل مىشود». (52) اينك بايد ديد شعر از لحاظ منطقى چه نسبتى با بحث ادراكات اعتبارى دارد؟ آيا اصلا بحث مذكور، شعر را هم فرا مىگيرد يا خير؟ آيا علامه تنها در صدد تبيين مبادى اخلاق يا فلسفه اخلاق بوده است؟ آنچه مسلم است، بحث ادراكات اعتبارى از ديدگاه افراد داراى تفاسير مختلف و بعضا متضاد است. (53) به هر حال مقصود ما در اينجا قضاوت درباره محدوده يا مراد علامه از بحث ادراكات اعتبارى نيست، بلكه آنچه كه قدر متيقن است و به حثشعر و شاعرى مربوط مىشود اين است كه بخش عظيمى كه از اشعار كه انسانها از هر قوم و ملت و به هر زبان سرودهاند از ادراكات اعتبارى ايشان نشات بوده است. به عبارت ديگر ممكن است در تفسير كلام علامه اختلاف باشد كه آيا مقصود وى نفى حسن و قبح عقلى بوده استيا نه و ...اما در يك مورد همه اتفاق نظر دارند كه شعر نتيجه يك فرآيند ذهنى خاص در رابطه با وهم و خيال است و ويژگيهاى ديگر ادراكات اعتبارى در آن وجود دارد. ويژگيهاى ادراكات اعتبارى
براى ادراكات اعتبارى خصوصياتى برشمردهاند كه اين ويژگيها با مقوله شعر نيز هماهنگى كامل دارد، يعنى شعر به عنوان مصداقى از ادراكات اعتبارى داراى ويژگيهاى خاص است: 1. ادراكات اعتبارى زاييده عوامل احساسى (وهم و خيال) هستند نه عقل. 2. ادراكات اعتبارى تابع قصد و هدف گوينده است، «كسى كه تا ديروز، كسى را مدح مىكرد و او را به ماه آسمان و سرو بوستان تشبيه مىكرد، امروز با اندك رنجشى از او، او را به شيطان و حيوان تشبيه مىكند ...از اين رو ادراكات اعتبارى حقيقى نيستند، يعنى با واقع مطابقت ندارند و فرضى و اعتبارى هستند كه گوينده بر حسب اغراض و مقاصدى آنها را برمىگزيند و به كار مىبرد و گاهى مطابق ميل خود آنها را تغيير مىدهد». (54) 3. بين ادراكات اعتبارى و حقيقى رابطه توليدى نيست، «به عبارت ديگر نه از ادراكات حقيقى مىتوان ادراكى اعتبارى را اثبات كرد نه بالعكس، از روى يك تشبيه هم نمىتوان حكمى حقيقى را تثبيت نمود». (55) 4. علت پيدايش اين ادراكات، احتياج و نياز انسان است (به نظر علامه در حيوانات نيز همينطور است) در حالى كه ادراكات حقيقى نسبتبه احتياج ما لابشرط هستند. ما تا احتياج نداشته باشيم، چنين ادراكاتى را اعتبار نمىكنيم. ويژگيهاى چهارگانه مذكور در همه اعتباريات وجود دارد، نظير مفاهيم مالكيت، رياست و مرئوسيتيا انشاءات ديگر (امر، نهى، تمنى و عقود شرعى يا غير شرعى). اما در خصوص شعر به چند پرسش بايد پاسخ گفت: اگر اغلب اشعار در جرگه ادراكات اعتبارى قرار مىگيرند، به خاطر اين است كه براحتى تصور مىكنيم كه تصاوير و اصطلاحات آنها و تزيين كلمات و... زاييده عوامل غير عقلى است (خيال و وهم)، و نيز تصديق مىكنيم كه تابع انگيزه و قصد شاعر است و همچنين بين شعر و ادراكات حقيقى رابطه توليدى نيست و چنانچه در قياس از مقدمات شعرى (تخيلى) استفاده شد، لاجرم نتيجه تابع اخس مقدمات است، و شعرى (تخيلى) خواهد بود. اما براستى چگونه مىتوان تصور و تصديق كرد كه در شعر نيز يك نياز و احتياج باعث و منشا القاء شعر شده است؟ به عبارت ديگر صدق ويژگى چهارم يعنى اينكه علت پيدايش ادراكات اعتبارى نياز و احتياج انسان است، در شعر چگونه تحقق مىپذيرد؟ اگر آدمى يا شعرا، شعر نمىگفتند، چه نيازى از ايشان بىپاسخ مىماند؟ چه نيازى در روح شاعر خلجان مىكند كه با شعر گفتن آن را برطرف مىسازد؟ اصلا آيا اگر اين خصوصيت (نيازمندى انسان در پيدايش ادراكات اعتبارى) درباره شعر صدق نكند، آيا چيزى از اعتباريتشعر مىكاهد؟ بايد گفت مىتوان به اين پرسش دو گونه پاسخ گفت: اول - با توجه به تعريف ادراكات اعتبارى، شعر قطعا جزو مصاديق ادراكات اعتبارى خواهد بود، خواه نيازمندى انسان در آن دخالتى داشته باشد خواه نداشته باشد. علامه در تعريف ادراكات اعتبارى بيان داشت: «آن دسته از ادراكات كه در آنها حد شىءاى را به شىء ديگر مىدهيم». چون در شعر چنين مىكنيم، پس شعر از جمله ادراكات اعتبارى است. چنانكه در شعر:
«ماهى چو تو آسمان ندارد
سروى چو تو بوستان ندارد»
سروى چو تو بوستان ندارد»
سروى چو تو بوستان ندارد»
تكمله
آنچه تاكنون گفتهايم همه در مقام تبيين اين معنا بوده است كه شعر از لحاظ منطقى و با فرآيند منطقى، قايم به تخيل و خيال انگيزى است. طبعا اگر كلامى متقوم به تخييل و وهم شد، لوزام خاص خود را به دنبال مىآورد كه مهمترين آنها عدم التزام به تطابق با واقعيت استيعنى در شعر كسى به دنبال حقيقت - به معناى مطابقتبا واقعيت - نمىگردد، بلكه هر چه از واقعيات عالم فاصله بيشترى داشته باشد - با رعايت ديگر اركان شعر - خيال انگيزتر و جذابتر است:
زسم ستوران در اين پهن دشت
زمين شد شش و آسمان گشت هشت
زمين شد شش و آسمان گشت هشت
زمين شد شش و آسمان گشت هشت
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى
ترسم اين نكته به تحقيق نخواهى دانست
ترسم اين نكته به تحقيق نخواهى دانست
ترسم اين نكته به تحقيق نخواهى دانست
«در كف هر يك اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى»
اختلاف از گفتشان بيرون شدى»
اختلاف از گفتشان بيرون شدى»
«بامدادى كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار»
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار»
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار»
جان كلام و خاتمه سخن
در صفحات پيش، شعر را از جنبه منطق مورد بررسى قرار داديم و دانستيم كه تقريبا همه منطق دانان و فلاسفه از قدما گرفته تا متاخران و معاصران، بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه شعر را صورتى است و مادهاى. صورت آن الفاظ و اوزان است و ماده آن معانى لطيفى كه برخى آن را «تخيل» و عدهاى آن را «تقليد» پنداشتهاند. هگل در آغاز رساله مشهور «فن شعر» مىنويسد: «تعريف شعر و بيان اوصاف اصلى آن مشكلى است كه تقريبا تمام كسانى كه در اين باب سخن راندهاند از حل آن فروماندهاند». (59) به همين دليل بسيارى از صاحب نظران كه در تنگناى انديشه از تعريف منطقى شعر واماندهاند، تنها به رسم شعر پرداختهاند كه اين رسوم نيز به تحليل اسمى شعر نزديكتر است، مثلا ولتر شعر را «موسيقى روحهاى بزرگ و حساس» مىخواند و شكسپير مىنويسد: «شعر نوعى موسيقى است كه هر كس در درون خود دارد» (60) . اين تعاريف اگر چه از سوى ادبا، بيان شده است، اما گوياى اين مطلب است كه تعريف ماهيتشعر اگر امرى ممتنع نباشد، از ممتنع نيز دور نيست. با نظرى در تعاريف منطق دانان، اين مطلب تاييد مىشود. عدهاى از ايشان بيشتر به ماده شعر توجه داشتهاند، چنانكه ابن سينا مىگفت: «شعر سخنى خيال انگيز است كه از اقوال موزون و متساوى ساخته شده باشد و نزد تازيان قافيه نيز براى شعر لازم است ...اما منطقى از آن نظر به شعر مىنگرد كه خيال را برمىانگيزد». دقت در تعريف مذكور نشان مىدهد كه نه به وظيفه شگرفى كه شعر در تزكيه نفوس و تهذيب عواطف دارد اشاره شده است (61) نه از حقيقت گويى ارزندهاى كه شعر را از رؤياهاى كودكانه و خيالبافىهاى جنون آميز جدا مىكند، سخنى رفته است. شمس قيس در المعجم فى معايير اشعار العجم مىنويسد: «شعر سخنى انديشيده، مرتب، معنوى، موزون، متكرر، متساوى، حروف آخر آن به يكديگر ماننده». بديهى است كه اين تعريف نيز شعر را در حصار تنگ وزن و قافيه محدود مىسازد و آن را تا حد نظم و سجع پايين مىآورد. (62) خواجه طوسى سعى كرده است تا بين تعريف ادبا و منطق دانان جمع نمايد لذا شعر را به كلامى موزون و مخيل تعريف كرده است اما باز خالى از اشكال نيست وقيدى براى تمايز شعر حقيقتگو از گفتارهاى رؤيايى و تخيلى محض در آن به چشم نمىخورد. اما علىرغم مشكلات تعريفى شعر، مىدانيم كه بخش اعظمى از اشعار را بايد جزو ادراكات اعتبارى محسوب كرد كه شرح آن گذشت. اينك كه تقريبا از كوره راه تعريف و تحديد منطقى در شعر شناسى واماندهايم، بهتر است كه به زبان تمثيل، تصوير نزديك به واقعى از شعر به دست دهيم. شعر همچون يك عروس مىماند كه داراى روح و جسم و لباس است. روح شعر يك تجربه عرفانى است: در سخن را كه گره كردهاى در صدف سينه تو پروردهاى جامى، سبحةالابرار
جسم شعر، همين زبان تخيلى آن استبرخلاف زبان علمى و زبان خطابه و وزن و لفظ لباس شعر است. آنچه كه از تركيب اين روح و تن و رخت توسط شاعر - كه شاهد يك تجربه عميق عرفانى بوده است - آفريده مىشود امرى است زيبا به نام شعر، آيا براستى تمثيل مذكور در اين غزل حافظ تجسم نيافته است؟ دوش مىآمد و رخساره برافروخته بود تا كجا باز دل غمزدهاى سوخته بود رسم عاشق كشى و شيوه شهر آشوبى جامهاى بود كه بر قامت او دوخته بود جان عشاق سپند رخ خود مىدانست و آتش چهره بدين كار برافروخته بود گرچه مىگفت كه زارت بكشم مىديدم كه نهانش نظرى با من دلسوخته بود كفر زلفش ره دين مىزد و آن سنگين دل در پىاش مشعلى از چهره برافروخته بود دل بسى خون به كف آورد ولى ديده بريخت الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود يار مفروش به دنيا كه بسى سود نكرد آنكه يوسف به زر ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفتبرو خرقه بسوزان حافظ يا رب اين قلب شناسى ز كه آموخته بود (63) 1- فراهم آمدن اين مقاله در گرو ارشادات جناب دكتر احد فرامرز قراملكى مىباشد، اگر نقصانى در آن باشد البته بر عهده نگارنده است. 2- براى مطالعه نمونههاى جالبى از تاثيرات عميق و سرنوشتساز شعر در نفوس افراد، ر.ك: دكتر عبدالحسين زرينكوب، «آشنايى با نقد ادبى»، نشر سخن، تهران 1372، صص 92-91. 3- زرينكوب، عبدالحسين، «يادداشتها و انديشهها»، نشر جاودان، تهران 1362، ص 64. 4- زرينكوب، عبدالحسين، «آشنايى با نقد ادبى»، ص 205. 5- ارسطو، فن شعر، ترجمه عبدالحسين زرينكوب، نشر امير كبير، تهران 1369، ص 28-27. 6- مقدمه الاشارات و التنبيهات، محمود شهابى، ص 9. 7- ر.ك: مقاله «اشارات سرآغاز منطق دو بخشى»، دكتر قراملكى، مجله نشر دانش، ش 26. 8- ارسطو، فن شعر، ص 73. 9- همان، صص 114-113. 10- همان. 11- همان، ص 118. 12- زرينكوب، عبدالحسين، توضيحات بر فن شعر ارسطو، ص 187. 13- همان، ص 130. 14- همان، ص 121. 15- ارسطو، فن شعر، ص 190. 16- همان، ص 128. 17- همان، ص 148. 18- فارابى، المنطقيات، ج 1، مقالة فى قوانين صناعة الشعر، ص 493، منشورات مكتبة آيةالله العظمى المرعشى النجفى، قم 1408 ه. ق. 19- همان. 20- همانكتاب الشعر، ص 501. 21- همان، ص 502. 22- همان، ص 503. 23- ابن سينا در كتاب منطق المشرقيين نيز بحثشعر را مطرح كرده استبراى اطلاع بيشتر ر.ك: ابن سينا، المنطق الشفاء، ج 4، مقدمه دكتر بدوى، ص 3. 24- ابن سينا، الشفاء، المنطق، ج 4، الفن التاسع، ص 14، زير نظر دكتر ابراهيم مدكور، مصحح دكتر بدوى، مكتبة آيةالله العظمى مرعشى نجفى، قم 1404 ه. ق. 25- همان، ص 23. 26- همان، ص 24. 27- همان. 28- همان. 29- همان، ص 25. 30- همان، ص 30. 31- ر.ك: تصوير عام، به قلم دكتر عبدالرحمان بدوى در مقدمه كتاب الشعر از منطق شفا. 32- همان، ص 75. 33- ابن سينا، منطق شفا، البرهان (مقالة الاولى)، الفصل الرابع، فى تعديد مبادى القياسات بقول عام. 34- شرح برهان شفا، استاد مصباح يزدى، نشر امير كبير، تهران 1373، ج 1، ص 83. 35- ابن سينا، الشفاء، المنطق، ج 4، الفن التاسع، ص 73. 36- مقدمه دكتر بدوى بر منطق شفا، الشعر، ص 4. 37- ابن سينا، الشفاء، المنطق، ج 4، الفن التاسع، ص 31. 38- مقدمه دكتر بدوى بر منطق شفا، الشعر، ص 17. 39- همان، ص 18. 40- قرآن كريم شاعران را مذمت فرموده و آنان را متبوعان گمراهان دانسته است (شعراء / 224) و يا شعر گفتن را شايسته پيامبر اسلام ندانسته است (يس / 69) اين آيات و شبيه اينها، احتمالا بر فكر و ذهن شيخ الرييس بىتاثير نبوده است. 41- ترجمه و اقتباسى از مقدمه دكتر بدوى بر فن نهم از منطق شفاى ابن سينا. 42- باعث تعجب است كه در همه يا اغلب جاها، دكتر بدوى از «شعر عربى» نام مىبرد در حالى كه اين اختلافات مختص شعر عربى نيست. 43- اساس الاقتباس، خواجه نصيرالدين طوسى، تصحيح مدرس رضوى، ص 587، نشر دانشگاه تهران 1361. 44- همان، ص 589. 45- وى نويسنده كتاب كشف الظنون است. 46- قطب رازى، شرح الشمسيه، ص 178، به خط احمد تفرشى، كتابفروشى علميه اسلاميه تهران، بىتا. 47- همان، ص 182. 48- مطالع الانوار اثر منطقى قاضى ابوبكر سراجالدين (م 682 ه. ق) كه توسط قطبالدين رازى (تحتانى) (م766 ه. ق) شرح داده شده است. 49- علامه طباطبايى، محمد حسين، رسائل سبعه، مقاله پنجم، فصل دوم، ص 129، نشر حكمت، قم 1362. 50- همان. 51- همان، ص 127. 52- همان، مقاله ششم، صص 158-157. 53- براى اطلاع بيشتر در اين موضوع ر.ك: عبدالكريم سروش، تفرج صنع، بحثى تطبيقى درباره ادراكات اعتبارى، ص 343، نشر سروش، تهران 1370 همچنين جعفر سبحانى، حسن و قبح عقلى، ص 194، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران 1368. 54- سروش، عبدالكريم، دانش و ارزش، ص 259، نشر آسمان، بىجا، 1358. 55- همان، ص 260. 56- مطهرى، مرتضى، عرفان حافظ (تماشاگه راز)، صص 44-43، نشر صدرا، تهران 1373. 57- همان، ص 47. 58- مجله سروش، شماره 491، مهرماه 1368، مقاله «تئورى شعر و مكاتب شاعرى»، ص 20. 59- زرينكوب، عبدالحسين، «يادداشتها و انديشهها»، ص 47. 60- همان. 61- البته اين نظر دكتر زرينكوب است، لكن چندان موجه به نظر نمىرسد زيرا وظيفه مذكور در خصوص غايتشعر مطرح است اما مقصود شيخ تعريف به غايت نبوده است، اما نقد ايشان نسبتبه شيخ در خصوص وجه فارق شعر با رؤياهاى كودكانه موجه مىنمايد. 62- زرينكوب، عبدالحسين، «يادداشتها و انديشهها»، ص 49. 63- ديوان حافظ، تصحيح بهاءالدين خرمشاهى، غزل 212، نشر نيلوفر، تهران، 1373.