حاكميت قانون در انديشههاى سياسى و حقوقى
محمدحسين زارعى (1) چكيده:
نوشتار حاضر به بررسى اجمالى حاكميت قانون در انديشههاى سياسى و حقوقى مىپردازد. سه رويكرد ايدئولوژيك، اثباتى و اخلاقى، هر يك بنابر ارزشهاى مندرج در مكتب خود، جايگاه حاكميت قانون را تعريف مىكنند. در حالى كه در رويكرد اول، حاكميت قانون ابزارى براى بهرهكشى هر چه بيشتر طبقه مرفه است. در رويكرد دوم و سوم، وجوه مثبت و مشتركى قابل مشاهده و بررسى است. ضمن آن كه بين دو ديدگاه اثباتى و ديدگاه سياسى و اخلاقى وجوه تفاوت چندى درباره ارزشهاى ناظر بر حاكميت قانون وجود دارد. هدف در اين نوشتار ارائه تصويرى مختصر و توصيفى از حاكميت قانون و ويژگيهاى آن است. از اين رو مباحث و ديدگاههاى ديگرى نيز وجود دارند كه قابل تأمل و پژوهش در فرصتهاى ديگر مىباشند. واژگان كليدى:
قانون، اخلاق، سياست. مقدمه
حاكميت قانون يكى از اصول مهم سياسى و حقوقى است كه بشر از دير باز در پى تحقق آن بوده است. از يونان باستان تاكنون درباره اين اصل، معانى، ارزشها و ويژگيهاى آن سخن گفته شده و مىشود. گاهى از آن به مفهوم برابرى و مساوات در برابر قانون تعبير شده است، گاهى از آن به حكومت قانون در مقايسه با حكومتهاى ديكتاتورى، مطلقه و پادشاهى استفاده شده است و گاهى آن را به ويژگيهاى عموميت داشتن، مستمر و صريح بودن قوانين معرفى كردهاند. اما فصل مشترك همه موارد فوق را مىتوان، در اين نكته خلاصه نمود كه مطابق اين اصل، استفاده خودسرانه و مستبدانه از قدرت، در تصميمگيريهاى حكومتى، مردود است. بر اين اساس، حاكمان و سياستمداران بعنوان حافظان و خادمان قانون شناخته مىشوند و خود نيز مشمول آن مىگردند؛ ميزان مشروعيت حكومتشان به ميزان وفادارى آنان به معيارهاى قانونى، فراشخصى و خردمندانه بستگى دارد. آنچه در ذيل مىآيد، شامل سه رويكرد سياسى و حقوقى در مورد حاكميت قانون است و در بردارنده پيش فرضها و مبانى آن مىباشد. 1ـ رويكرد چپ، افراطى يا ايدئولوژيك (2)
در اين ديدگاه، بنابر تقسيم بندى زير بنا و رو بنا در ساختار اجتماعى و اقتصادى، حاكميت قانون، منعكس كننده روابط اجتماعى جوامع سرمايه دارى و بورژوازى است كه مطابق آن، سرمايه دارى در صدد گسترش سلطه خود بر بخشهاى مختلف جامعه بوده و از اين مفهوم براى استعمار و بهرهگيرى به نفع مقاصد خود سود مىجويد. در اين جوامع، آزادىِ بدون حد و حصر قراردادها، مورد شناسايى قرار مىگيرد و از حقوق به جنبههاى شكلى آن به دور از محتوا و تأثير آن بر جامعه اكتفا مىشود. به نظر معتقدين به اين نظريه، اصرار بيش از اندازه بر قانونگرايى و تطبيق رفتارهاى اجتماعى بر قواعد شكلى حقوقى راه را براى تسلط سودجويان كه براى حفظ منافع خود نياز به وجود يك دسته قواعد عمومى از پيش تعيين شده دارند، باز خواهد گذاشت. اساسا، فرهنگ قانونگرايى براى پاسدارى از آزادى اقتصادى اين گروه خاص، ترويج مىشود. مطابق اين رويكرد، ايده آل حاكميت قانون يك تلاش شكست خورده براى مشروعيت بخشيدن به سلطه گرى در جوامع آزادى گراست، به اين نشان كه سلطه سرمايه دارى و گروههاى خاص سودجو، در اين جوامع ادامه يافته است. دولت كه بايد بى طرف باشد در چنگال قدرت و تضاد منافع فردى و گروهى گرفتار مىشود و به صورت ابزارى در دست يك گروه خاص در مىآيد. اين تحليل با اعتقاد ماركسيستها در مورد جامعه كه متشكل از گروههاى متضاد (در مقابل نظريه رقابت و سازش پذيرى منافع متفاوت اجتماعى افراد و گروهها) است نيز سازگارى دارد. هنگامى كه تبعيضات اجتماعى و اقتصادى بر اساس توزيع مساوى سرمايه از بين برود، مفهوم هماهنگى از قواعد زندگى اجتماعى و گروهى بر مبناى روابط جديد توليد و توزيع ثروت و سرمايه شكل مىگيرد كه با آنچه در جوامع سرمايه دارى وجود دارد متفاوت خواهد بود.(3) يكى از مهمترين اشكالاتى كه بر اين ديدگاه وارد است اين است كه اين نظريه، بر خلاف مدّعاى خود، مفهومى ايدئولوژيك و جانبدارانه از عدالت و آزادى را معرفى مىكند. در حوزه عدالت اجتماعى، استقلال و هويت انسانى را ناديده مىگيرد و از انسانها چهرهاى ابزارى و ماشينى ترسيم مىكند و در مورد آزادى، از مفهوم مثبت آزادى(4) كه منجر به رسميت تفسير و برداشت عدهاى خاص از آن مىگردد، دفاع مىنمايد. آزادى، صرفا رهايى از موانع باطنى تعريف مىشود و شناخت «خود واقعى» قابل دسترس همگان نخواهد بود و صرفا عدهاى خاص به «خود واقعى و برتر» مىرسند و به اين سبب همگان بايد از چنين تفسير و فهمى از شخصيت و هويت انسانى پيروى نمايند تا به جامعه مطلوب دست يافت. 2ـ رويكرد ميانى، اثباتى يا حقوقى
در اين رويكرد، حاكميت قانون يكى از ويژگيهاى درونى هر سيستم حقوقى است و رفتار اخلاقى، آن است كه از قواعد حقوقى پيروى مىكند. در اين نظريه، حاكميت قانون نمايانگر هيچ ارزش و اصولى فراتر از آنچه مورد پذيرش يك نظام حقوقى است، نمىباشد.(5) اين ديدگاه به علم حقوق بعنوان يك علم خود كفا، كه مىتواند، بر اساس معيارها و متدلوژى خود به اكتشافات و يا پاسخهاى مسائل سياسى يا حقوقى برسد، مىنگرد. يكى از مهمترين ويژگيهاى اين نظريه، تز جدايى اخلاق از حقوق و يا تأكيد بر برداشتهاى پوزيتيويستى يا اثباتى از حقوق است. از اين رو، حقوق بطور عام و حاكميت قانون بطور خاص، از هر گونه پيش فرضهاى اخلاقى و احكام ارزشى مانند احكام حقوق طبيعى، تا زمانى كه از سوى مراجع قانونگذارى و يا محاكم قضايى تصويب و بصورت مكتوب در نيامده، پيراسته است. حقوق، مانند سياست، ابزارى است براى سازش بين نظرات مخالف در اجتماع و از اين منظر، قانونگرايى خود يك گونه ايدئولوژى سياسى است.(6) حاكميت قانون در اين رويكرد، به مفهوم برقرارى نظم و انضباط اجتماعى است و اين كه مردم در سايه آن بتوانند به زندگى و امور خود نظم و سامان دهند. حاكميت قانون بيشتر ناظر بر رفتار و كردار اعضاى اجتماع و همچنين از اوصاف قوانين محسوب مىشود، تا از اوصاف نهادها و حاكمان سياسى. بنابراين، دو مفهوم اساسى براى حاكميت قانون در اين ديدگاه قابل بررسى است: يكى اين كه حكومت بر مردم، بايد بر اساس قانون باشد و به اين دليل مردم نيز بايد از آن قانون براى برقرارى نظم اجتماعى تبعيت كنند و ديگر اين كه قوانين بايد بنحوى تنظيم شوند تا قابليت راهنمايى و تنظيم رفتار افراد جامعه را داشته باشد. در اين نظريه، درست است كه حاكميت قانون در اغلب اوقات در برابر قدرت خودسرانه و مستبدانه بكار رفته و مىرود، امّا بسيارى از اشكال حكومتهاى استبدادى با قانون سازگار است؛ زيرا يك حاكم مستبد مىتواند قواعد كليى وضع كند كه داراى ويژگيهاى قانونى، كه در ادامه مىآيد، باشد. وجه مشترك اين رويكرد، با رويكرد سوم، كه در پى مىآيد، در اين است كه بسيارى از اوصاف قدرت خودسرانه و خودكامه، حاكميت قانون را نقض مىكنند. يكى از مواردى كه حاكميت قانون، اعمال انحصارطلبى و خودسرانه را منع مىكند، هنگامى است كه محاكم و قوه قضاييه ملزم باشند در اجراى قانون نسبت به قوانين موجود و انطباق با رويههاى قانونى وفادار باشند. نسبت به قوه مجريه، حاكميت قانون آن را ملزم مىكند در وضع مقررات يا بخشنامهها از حاكميت قانون و از قوانين جارى و عمومى كشور پيروى كنند. از نظر مدافعين اين ديدگاه، حاكميت قانون داراى يك وصف سلبى است، به اين معنا كه قانون خود مىتواند، قدرت خودسرانه و استبدادى ايجاد نمايد؟ از جهت محتوايى و ماهوى، قوانين در اكثر موارد، اهداف و سياستهايى را دنبال مىكنند كه الزاما با ديدگاه اخلاقى خاصى از خوبى و بدى سازگار نيست. انطباق با حاكميت قانون عنصر ذاتى، براى تأمين هر گونه اهدافى است كه قانون براى تحقق آن طراحى مىشود. از اين جهت، قوانين بيشتر جنبه ابزارى و شكلى دارند. بنابراين انطباق با قوانين «Congruency» الزاما تضمين كننده نتايج و آثار مفيد اخلاقى و عادلانه نيست. امّا، حاكميت قانون مىتواند بنحوى جهتگيرى شود تا از نقض برخى حقوق و آزاديها كه منشأ آنها عدم استمرار«Instability»، ابهام «Uncertaint» و عطف بما سبق شدن «Retrospectiveness» قوانين است، جلوگيرى نمايد. مطابقت با اين اصل و الزامات آن موجب هيچ گونه خوبى و ارزش ذاتىِ اخلاقى نيست، مگر از طريق محو آثار نامطلوبى كه منشأش خود قانون است. به بيان ديگر، برخى زشتيها و بديها نمىتوانند از طريق قانون ايجاد شوند. يكى از ايرادات وارد بر اين ديدگاه اين است كه نسبت به اصول و معيارهاى اخلاقى بعنوان منشأ و منبع مشروعيت قدرت سياسى بى اعتنا و بى تفاوت است. مناسبترين مفهوم مشروعيت كه با اين رويكرد هماهنگ مىباشد، مفهوم قانونى بودن و انطباق با اوصاف شكلى و ابزارى حاكميت قانون است و نه سازگارى با ارزشهاى اخلاقى و معيارهاى عقلانى(7). به همين جهت است كه مشروعيت به مفهوم مطابقت با قوانين يا قانونى بودن، با هر گونه نظامهاى آتوريته، دموكراتيك و ايدئولوژيك نيز، هماهنگ و سازگار است. اصول ذاتى و تبعى حاكميت قانون
در راستاى اين هدف كه حاكميت قانون بتواند، رفتار مردم را، نظم بخشد و چنان قوانينى قابليت تنظيم رفتار را داشته باشند، دو دسته اصول از مفهوم حاكميت قانون قابل استخراج است:(8) دسته اول: اصول ذاتى و محورى مفهوم حاكميت قانون بشمار مىرود، دسته ديگر: اصولى تبعى هستند كه براى اعمال اصول ذاتى و اهداف حاكميت قانون، موردنياز و الزامى هستند. اصول دسته اول عبارتند از: الف ـ اصول ذاتى و محورى حاكميت قانون
1- قوانين بايد عمومى باشند، «Generahty» اين ويژگى در برابر قوانين خاص كه ناظر بر موقعيتها و موارد خاص است بكار مىرود. مطابق اين اصل قوانين بايد خطاب به گروهها و دستههاى مردمى باشند و انواع موقعيتها را تنظيم نمايند. قوانينى كه جنبه عموميت و فراگير نداشته باشند، اساسا قاعده و يا قانون محسوب نمىشوند؛ زيرا خطاب به فرد خاص يا گروه خاص و به نفع يا ضرر آنهاست و بيشتر شبيه به فرمان و يا دستور العمل است. گاهى اين ويژگى با اصل شكلى تساوى همگان در برابر قانون يكى شمرده مىشود. ارتباط اين دو اصل نيز، بدين قرار است كه قانونى كه فقط خطاب به يك فرد و يا گروه خاص باشد و فقط براى آنها موقعيتهاى ممتاز ايجاد كرده و يا حقوقى را از آنها محروم نمايد؛ در حالى كه هيچ تفاوت بنيادين بين آن فرد و يا گروه با افراد و گروههاى ديگر وجود ندارد، به اين معنا است كه با آن فرد بطور نابرابر و با تبعيض رفتار شده است. از اين جهت، چنان قانون و يا تصميم دولتى شرط عموميت حاكميت قانون را ناديده گرفته است. 2- قوانين بايد بطور عمومى اعلام شوند «Promulgation» اين اصل در برابر احكام و فرامين مخفى و پنهان يك سيستم سياسى بكار مىرود. جهتگيرى اين اصل منع اجراى شبه قوانين و در واقع اوامر و احكام مخفى و پنهانى است كه منشأ تعيين و يا تضيع حق و تكليف مردم مىشوند. فرض بر اين است كه هر فردى بايد بداند كه قانون از او چه خواسته است و او چه حقوق و تكاليفى در قبال افراد ديگر و يا دولت دارد. به بيان بهتر، اين اصل تأسيسات، ارگانها و فرامين دولت ترور، مخفى و پنهانى را كه به موازات دولت قانونى و مشروع به عمليات و يا فعاليت مشغول است، به زير سؤال مىبرد. اصل فوق با مفهوم آزادى گرايى از مسؤوليت فردى و عقل گرايى فردى نيز سازگار است؛ زيرا هيچ فردى نمىتواند، براى زندگى خود برنامه ريزى كند؛ مگر از پيش بداند قانون چيست و چه حقوق و تكاليفى براى او تعيين كرده است. در غير اين صورت افراد نبايد مسؤول نقض قوانين و تأسيسات و احكامى باشند كه از آن بى خبر و بىاطلاع هستند. 3- قوانين بايد صريح و واضح باشند. «Clarity and Sleafity» اين وصف در برابر قوانين مبهم، پيچيده و چند پهلو بكار مىرود. چون هدف از حاكميت قانون، در اين نظريه، راهنمايى و تنظيم اعمال و رفتار افراد اجتماع است، قوانين بايد طورى تنظيم شوند كه قابل فهم و خالى از ابهام و چند پهلويى باشند تا در نتيجه مردم از آن آگاهى يافته و منظور قانون گذار را دريابند تا زندگى خود را بر اساس آن تنظيم كرده و جهت ببخشند.
4- قوانين بايد ناظر به آينده باشند.«Prospectiveness» اين ويژگى در برابر مفهوم عطف بما سبق شدن بكار مىرود. قاعده قبح عقاب بلابيان ناظر به اين ويژگى و وصف اعلامى قوانين است كه در بالا ذكر شد. قانون بايد ناظر بر وقايعى باشد كه پس از وضع قانون اتفاق افتادهاند. قانونى كه بطور كلى ناظر به گذشته باشد، اساسا قابليت اجرا و انطباق ندارد. چنين قوانينى بعنوان قوانين ناعادلانه و غير منصفانه شناخته مىشوند؛ زيرا قراردادن مردم در وضعيتى و يا مجازات آنها براى اعمالى است كه اصلاح آنها از عهده شان خارج است. 5- قوانين بايد قابليت پياده و پيروى شدن را داشته باشند. «Procticability» به سخن ديگر، اين وصف يكى از جنبه هاى اصل قابليت عمل كردن است. قوانينى كه افراد را ملزم مىكنند تا كارهاى ناشدنى انجام دهند، غير عادلانه بوده و توان راهنمايى و تنظيم رفتار افراد اجتماع را هم ندارند. يكى از آثار اين اصل اين است كه با اعمال اين اصل، افراد جامعه در وضعيتهاى نابرابر و تبعيضى نسبت به يكديگر قرار نمىگيرند. مردم نبايد نسبت به مواردى كه قابليت اعمال و كنترل آنها را ندارند مورد مؤاخذه و مسؤوليت قرار گيرند. مسؤوليت مبتنى بر اختيار و توانايى بر انجام تكاليف قانونى و يا اخلاقى است. 6- قوانين بايد بطور نسبى مستمر و با ثبات باشند. «Stability» اين وصف در برابر تغييرات دائمى، زودگذر و خودسرانه بكار مىرود. تصميمها، سياستها و قوانينى كه دائما و سريع، در حال تغيير و دگرگونىاند، چگونه مىتوانند موجب پيروى خردمندانه مردم از آنها شوند. چنين قوانينى در واقع، با اصل قابليت پياده و پيروى شدن در تعارض است. زيرا چنين وضعى مردم را، از تصميمگيرى در مورد طرحهاى دراز مدت و طولانى زندگى خود ناتوان مىگرداند؛ در اين صورت چنين قوانينى انتظارات معقول مردم را ناديده و عقيم مىگذارد و امكان پيروى از آن را منتفى مىكند.
ب) اصول تبعى حاكميت قانون
دسته دوم از اصول حاكميت قانون، قواعدى هستند كه براى اعمال اصول دسته اول رعايت ويژگيهاى ذاتى آن الزامى هستند. اين اصول عبارتند از: 1- قوه قضاييه بايد مستقل باشد. قوه قضاييه و محاكم موظف به اجراى قوانين و صدور احكام قضايى در صورت بروز اختلافات بين مردم و بين دولت و مردم هستند. در صورتى مردم مىتوانند از قوانين پيروى نمايند كه در صورت وجود اختلاف، دادگاههاى صالح بى طرفانه و بدون جانبدارى از مواضع خاص سياسى قانون را اعمال نمايند. براى تحقق اين هدف، قضات و دادرسان بايد آزادانه و بدور از فشارها و تأثيرات خارجى و سياسى و شغلى و مستقل از هر گونه دخالتى به انجام وظايف حقوقى خود بپردازند. 2- اصل عدالت طبيعى بايد رعايت شود. «Natural Justice» عدالت طبيعى و انصاف رويهاى «Procedural fairness» (دادرسى) محاكم را ملزم مىدارند تا قوانين را بطور بى طرفانه و صحيح اجرا نموده و در نتيجه فعاليتهاى مردم را بر اساس قاعده انصاف و عدالت قضايى و بدور از تعصب و جانبدارى كنترل و تنظيم نمايند. دادرسها بايد بطور منصفانه و عادلانه جريان يابد تا مردم قادر باشند، اختلافات خود را بى طرفانه و بر اساس قوانين موجود حل و فصل نمايند. در غير اين صورت تحقق اهداف و نتايجى كه قوانين بر آنها مترتبند، ميسر نخواهد شد. به علاوه اين كه، حتى تصميم حكومتى بايد بى طرفانه و بدور از منافع شخصى و گروهى باشد. منافع نيز اعم از منافع مادى فردى و يا منافع سياسى دراز مدت مقام تصميم گيرنده است. 3- محاكم بايد اختيار تجديد نظر «Judicial Review» در تغيير آراء محاكم پايينتر، تصميمهاى دولتى و حتى بعضا قوانين و مقررات موضوعه كشورى را داشته باشند. وجود سيستم قضايى كنترل كننده ضامن يكپارچه نمودن رويههاى دادگاههاى پايينتر و اجراى منصفانه و عادلانه قوانين و مقررات دولتى در سراسر كشور خواهد بود. 4- مردم بايد حق دسترسى به محاكم صالح را داشته باشند «The right of access to competent courts» و تأخير زياد در دادرسيها و هزينه گزاف رسيدگيهاى قضايى حتى اجراى بهترين قوانين را ناممكن مىگرداند و آنها را به كلمات و حروفى بى جان و نقش بر كاغذ تبديل مىكند. در پايان اين قسمت بايد، يادآورى كرد، كه اگر چه اين ديدگاه به جنبه هايى از حاكميت قانون كه عمدتا جنبههاى حقوقى آن هستند، بيشتر توجه دارد، اما حاكميت قانون، داراى جنبههاى اخلاقى، سياسى و اقتصادى نيز هست كه اين ديدگاه نسبت به آنها بىتفاوت است. به نظر مىرسد، ديدگاه آزادى خواهانه، ضمن دارا بودن بسيارى از ويژگيهاى حاكميت قانون در رويكرد دوم، تصوير كاملترى از حاكميت قانون و ارزشهاى ناظر بر آن را عرضه مىكند. 3- رويكرد راست، سياسى و اخلاقى
مهمترين جايگاه حاكميت قانون را، چه از جهت تاريخى و چه از جهت سياسى و حقوقى، بايد در اين ديدگاه جستجو نمود. تفاوت اين رويكرد با رويكرد ميانى يا اثباتى در اهداف و ارزشهايى است كه حاكميت قانون در صدد حمايت از آنهاست. در حالى كه ديدگاه اثباتى، حاكميت قانون را، يك ارزش در عرض ساير ارزشها همانند آزادى، عدالت و برابرى و مشاركت سياسى قرار مىدهد، اين رويكرد آن را در طول و در خدمت اين ارزشها قرار مىدهد. امّا وجه مشترك اين دو رويكرد اين است كه هر دو به اصول دسته اول و دوم حاكميت قانون باور دارند، با اين تفاوت كه ديدگاه راست كليه اوصاف برشمرده در قسمت پيشين را در خدمت اصول بنيادينتر قرار مىدهد. مفهوم حاكميت در اين رويكرد دو نتيجه مهم در بر دارد، يكى اين كه هر گونه استفاده مستبدّانه و خود سرانه از قدرت محكوم است و ديگر اين كه هر نوع قدرت حكومتى بايد محدود به مواردى شود كه از طريق قوانين عمومى، مستمر و صريح مىشود. حاكميت قانون بيشتر مربوط به وظايف و مسؤوليتهاى حكومت و نهادهاى سياسى است تا شهروندان. چنين مفهومى حكومتها را ملزم مىكند تا تنها بر اساس قانون حكومت نمايند تا هيچ فردى فراتر از قانون، داراى اختيارات و امتيازات ويژهاى نگردد. تحولات تاريخى و مبارزات ضد استبدادى و ديكتاتورى در قرون ميانى به بعد، نقش مهمى در پيدايش اين ديدگاه از حاكميت قانون ايفا كردهاند. در اين مفهوم است كه حاكميت قانون با جوامع مدنى پيوند مىيابد، به اين ترتيب كه جامعه فرايند يك تجمع داوطلبانه از افراد عاقل و برابر است كه در آن هر كس بدنبال خواستههاى خويش و بر اساس مفهوم خاصى كه هر يك از حقيقت و اخلاق دارند، مىباشد.(9) براى حفظ چنين جامعهاى است كه حكومت بايد داراى حداقل قدرت ضرورى و قاهره براى صيانت از آزاديها و برقرارى نظم و انضباط اجتماعى باشد. حاكميت قانون در اين رويكرد بر پيش فرضهايى استوار است كه در ذيل مختصرا مورد بررسى قرار مىگيرند. 1- حقوق و آزاديهاى اساسى ـ حاكميت قانون، خود يك ارزش اصلى و ذاتى، بشمار نمىآيد؛ بلكه اصلى است كه در خدمت ارزشهاى بنيادترى مانند دفاع از حقوق انسانى و آزاديهاى مردمى، مانند آزادى عقيده، بيان، مطبوعات و احزاب سياسى مىباشد. در اين رويكرد، با رعايت اوصاف حاكميت قانون در ابعاد وسيع سياسى و اخلاقى، تصميمها، اقدامها و سياستهاى حكومتى به نفع يا به ضرر گروه خاصى جهتگيرى نمىشود و به اين وسيله حريم حقوق و آزاديها محفوظ خواهد ماند. براى حفظ چنين ارزشهايى، قدرت مطلقه حاكمان و دولتمردان بايد محدود گردد؛ زيرا تمركز قدرت و اعمال آن بدون وجود مكانيزمهاى مؤثر مسؤوليتى و رعايت اصول «فراشخصى و همگانى» موجب تضييع چنان حقوق و آزاديهايى خواهد شد. در اين ديدگاه هدف از قانون، محدودكردن و يا سركوب حقوق و آزاديها نيست، بلكه تنظيم و توزيع و حراست قانونى آنهاست. آزادى به معناى انجام هر چه هر كسى بخواهد نيست، بلكه به اين مفهوم است كه افراد در حمايت قانون مختار بوده تا در مورد اموال و دارايىهايشان تصميم بگيرند(10) و در اين تصميمگيرى موضوع اراده خود سرانه و اعمال قدرت ديگران، از شهروندان و يا قدرت سياسى دولت قرار نگيرند. بر اين اساس، حاكميت قانون نه فقط حكومتهاى مطلقه و استبدادى فردى و پادشاهى را مورد خطاب قرار مىدهد، بلكه براى حفظ چنان ارزشهاى پيش گفته با استبداد و خودكامگى در هر شكل و مفهومى و به هر پيچيدگى ناسازگار است. تحميل يك نوع انديشه و ايدئولوژى و يا اتكاء ارزشى خاص بر مردم با ارزشهاى حاكم بر اصل حاكميت قانون مانند، احترام به استقلال، هويّت و حرمت انسانى ناسازگار است. بنابراين، اين كه انسانها خود توانا بر فهم خير و شر خود بوده و مىتوانند بر اساس آن براى زندگى خود تصميم بگيرند، مورد توجه جدى قرار مىگيرد. به اين ترتيب، حاكميت قانون موجب ارتقاء و رشد استقلال انسانى مىشود، از اين طريق كه افراد جامعه مىتوانند پيش بينى كنند، در چه شرايطى دولتها مجازند در زندگى و امور مردم دخالت نمايند. بدين لحاظ حقوق با اخلاق و آزادى و عدالت پيوند نزديكى مىيابد. يك سيستم حقوقى مانند هرمى است كه متشكل از نُرمها، ارزشها و اصول و قواعد و قوانين سلسله مراتبى است. نُرمها، اصول و ارزشهايى كه در رأس هرم قرار دارند، اصول و نُرمهاى تحتانى را توجيه و تغذيه مىكنند. در سيستمهاى حقوقى كه با اخلاق پيوند خوردهاند، نُرمهاى اخلاقى همچون عدالت و آزادى و برابرى، جزء آن دسته ارزشهاى بنيادين و نهايى هستند كه ساير اصول و قواعد حقوقى و سياسى بايد در سايه آنها توجيه و ارزيابى شوند. بدين جهت، اصل حاكميت قانون يكى از آن اصول سياسى و حقوقى است كه منعكس كننده ارزشهاى غايى نظام حقوقى است و به همين دليل بايد بر مبناى چنان ارزشهايى تفسير و فهميده شود. از اين رو، دولت در همه اعمال و اقداماتش بايد ملزم به قواعد معين و اعلام شده قبلى باشد، قواعدى كه به وضوح مشخص نمايند، حكومت در چه مواردى از قدرت قاهره و تحميلى «Coersive Powers» خودش استفاده مىنمايد و اين فرصت را به افراد اجتماع مىدهد تا نسبت به آينده خود برنامه ريزى نمايند.(11) از سوى ديگر، به علت اين كه حاكمان از سياستگذران و قانوگذاران و مجريان قانون، همه انسان بوده و در معرض خطا، قدرت قاهره و تحميلى آنها تا آنجا كه امكانپذير است، بايد محدود شده وبا پاسخگويى همراه باشد. در اين صورت، حكومت محدود به قواعد معينى است كه فقط شرايط استفاده از منابع، سرمايهها و فرصتها را تعيين مىكند و افراد خود تصميم مىگيرند، آنها را در چه مواردى و براى چه اهدافى مورد استفاده قرار دهند. در جوامعى كه مردم تحت اوامر احكام ايدئولوژيك يك حكومتى زندگى مىكنند، حكومت مستقيما نحوه استفاده از آن منابع و فرصتها را براى اهداف خاص تعيين مىكند. در اين گونه جوامع، حكومتها هم منابع را توزيع مىكنند و هم نحوه استفاده از آن را و هم اهداف و الگوهاى زندگى را تحميل مىكنند. اما، تحت حاكميت قانون همه افراد از تأثيرات مشخص شرايط و موقعيتهايى كه قواعد كلى و عمومى تعيين كرده است و اين كه آن قواعد چه اهداف خاصى را دنبال مىكنند، آگاهى دارند. حكومت، تحت حاكميت قانون، به تعيين شكلى شرايطى مىپردازد كه موجب نفع عمومى است. حكومت بر اين اساس بايد خود را به وضع قواعدى محدود كند كه فقط موقعيتهاى عمومى و كلى را تعيين كند و اين فرصت را ايجاد نمايد تا افراد با آزادى، بر اساس شرايط زمانى و مكانى، اهداف و ارزشهاى خاص و شخصى خود را دنبال نمايند. در مسائل سياسى و اخلاقى نيز وضع به همين گونه است، يعنى به نحوى كه حكومت خودش نيز از نتيجه محتوايى اعمال خودش مطلع نباشد. به سخن ديگر، قواعدى كه حكومت وضع مىكند بايد، بدون توجه به پيامدهاى خاص و ارزشهاى خاص و جهتگيريهاى خاص باشد. بى طرفى قانونگذار نيز از همين جا ناشى مىشود؛ زيرا حكومت به مفهوم كلى نبايد در گير تعيين اهداف خاص سياسى يا اقتصادى و بدنبال نفع يك گروه خاص از مردم و به ضرر ديگرى باشد. بنابراين، حاكميت قانون با مفهوم مديريت و برنامه ريزى حكومتى و ايدئولوژيك در صحنه اخلاق و سياست در تعارض است و از برنامه ريزى مردمى، عقل همگانى و جمعى جانبدارى مىنمايد. به اين دليل، مفاهيمى همچون عمومى بودن، صراحت داشتن و مستمر بودن از اوصاف حاكميت قانون در فضاى وسيعترى در سياست، اخلاق و اقتصاد مطرح مىشود. برابرى شكلى مطرح شده در حاكميت قانون با هر گونه برداشت و مفهوم خاص محتوايى از عدالت و تساوى ماهوى و ايدئولوژيك كه حكومت بطور از پيش تعيين شده بدنبال تحقق و تحميل آن باشد، مخالف است. با اين حال، درست است كه چنين مفهوم شكلى از عدالت و مساوات امكان ايجاد نابرابريهاى اقتصادى را نفى نمىكند؛ اما چنين نابرابرى، اساسا بر عليه افراد يا گروههاى خاصى از پيش، طراحى و برنامه ريزى نمىشود. ديگر اين كه، مفروض انگاشتن هر گونه مفهوم يا نظريه خاصى از عدالت در مفهوم حاكميت قانون راه را براى هر گونه تفسير و نظريهاى از عدالت باز خواهد گذاشت. بنابراين مطابق اين ديدگاه حاكميت قانون ديدگاه خاصى و ايده آلى از عدالت ماهوى و ايدئولوژيك را ديكته و تبليغ نمىكند. 2- مديريت عرفى حكومت ـ بنابر آنچه گذشت، حاكميت قانون با اصل اداره حكومت بر اساس ترجيحات ايدئولوژيك نيز ناسازگار است. تصميمگيرى بر اساس جهان و مرجحّات و الگوهاى ارزشى و ايدئولوژيك طبيعتا حقوق و تكاليفى براى گروهى ايجاد مىنمايد كه در گروه يا گروههاى ديگرى از مردم اعمال نمىشود، در نتيجه برخى از مردم را بر اساس چنان ترجيحات و شرايط ايدئولوژيكى در موقعيتهاى برتر و برخى را در موقعيتهاى پستتر و متفاوتى قرار مىدهد و اين خود آشكارا با مفهوم عدالت، انصاف و برابرى كه در واقع از ارزشهاى ناظر بر مفهوم حاكميت قانون است، در تعارض است. به تعبير ديگر، اين جنبه از حاكميت قانون با مديريت عرفى و عقلانى حكومت پيوندى ناگسستنى مىيابد. در توجيه چنين مديريت عرفى و عقلانى حكومت، بايد گفته شود كه اين نظريه بر دو دسته اصول استوار است.(12) دسته اول اصول سازمانى هستند. به نحوى كه سازمانهاى مذهبى و حكومتى بايد از يكديگر تفكيك شوند و هيچ يك نبايد در امور و پست ديگرى دخالت كند و هيچ ارگان حكومتى نبايد توسط ارگان و يا مقام مذهبى خاصى اداره شود. چنين اصول سازمانى خود به سه اصل ديگر استوار است. اول: اصل آزادى گرايى، كه حكومت را ملزم مىدارد تا آزاديهاى مذهبى و انجام هر گونه اعمال و مراسم مذهبى را تضمين نمايد. دوم، اصل تساوى گرايى، كه حكومت را ملزم مىكند تا همه اديان و مذاهب كشور را به رسميت بشناسد، همه آنها در نظرش برابر و يكسان بوده و با همه آنها بطور مساوى و منصفانه رفتار نمايد، يكى را بر ديگرى ترجيح ندهد و يا يكى را مذهب رسمى كشور اعلام ننمايد و تصميمات و اقدامات حكومتى را بر اساس اقليمات يكى از آن مذاهب قرار ندهد. سوم، اصل بى طرفى است كه از حكومت مىخواهد نسبت به مذاهب موجود بى تفاوت باشد. اين اصل اخير با اصل دوم، تساوى گرايى، ارتباط نزديكى دارد؛ زيرا اين اصل حكومت را متعهد مىداند تا مذهب خاصى را بر ساير مذاهب ترجيح ندهد. دسته دوم از اصول نظريه مديريت عرفى و غير ايدئولوژيك حكومت، مبتنى بر استدلالهاى عرفى، اخلاقى و عقلانى است. بر اساس اين اصول، تأثير مذهب و يا تأسيسات مذهبى نسبت به قانونگذارى و تصميمها و اقدامات حكومتى نفى نمىشود و آنها از حق برخوردارى از ديدگاه سياسى خاصى محروم نمىگردند، بلكه آنچه مورد تأكيد قرار مىگيرد اين است كه هر گونه تصميمهاى اجتماعى، سياسى و اخلاقى حكومتى، بايد بر اساس معيارها و ملاكهاى مستقل اخلاقى، عرفى و عقلانى توجيه شوند و مهمتر اين كه چنين ترجيحاتى بايد مبتنى بر انگيزههاى اخلاقى، عرفى و خردمندانه نيز باشند و نه بر اساس انگيزههاى ايدئولوژيك. نتيجه چنين اصولى اين است كه هر گونه سياست و برنامه حكومتى بايد از طريق نقد ديدگاهها و توافق گروهها و بر مبناى استدلالهاى صرف اخلاقى و عقلانى بدور از ملاحظات ايدئولوژيك صورت گيرد. به اين ترتيب، نظريه مديريت عرفى حكومت مىتواند از پيش فرضهاى حاكميت قانون بشمار آيد. 3- دولت بى طرف و مشروط ـ در توجيه نظريه دولت محدود و مشروط(13) كه از پيش فرضهاى قانون محسوب مىشود، بايد يادآور شد كه براى نفى سلطه مطلق از سوى حكومت، نه تنها حكومت بايد داراى قدرت مطلقه و بلامنازع تحميلى نباشد، بلكه بايد مجرى هيچ گونه مفهوم خاصى از خوبى نيز نبوده و آن را ديكته ننمايد. بدين سبب، تصميمهاى سياسى و اجتماعى تا حدى كه امكانپذير است بايد مستقل از تفسير خاصى از زندگى خوب و ايده آل اتخاذ شود. حكومت و قانون بايد نسبت به مفاهيم و برداشتهاى رقيب از زندگى ايده آل و آرمانى بى تفاوت باشد و از اين رو اگر چه دولت وظيفهاش ارتقاء و گسترش تبعيت از قانون است، پيوند زدن چنان تلاشى با بينش اخلاقى به هيچ وجه مشروع و موجه نخواهد بود. در اين راستا، بهترين توجيه در مفهوم بى طرفى حكومت را بايد در توجيهات بى طرفانه و يا عقلانى سياستها و قوانين دانست و نه از نتايج و آثار آنها. اصل بى طرفى دولت در واقع ترجمان اصل حكومت بر اساس موازين عقلى و معيارهاى مستقل اخلاقى و توجيهات فراشخصى و همگانى است. برمبناى چنين معيارهايى است كه هر گونه ترجيح و يا نابرابرى سياسى، اجتماعى و اقتصادى بر اساس ملاكهاى ايدئولوژيك امرى غير عقلى و غير اخلاقى تلقى خواهد شد. بعلاوه اين كه، اصل بى طرفى فقط بر دلايل و توجيهات تصميمهاى سياسى و اجتماعى دولت حكومت مىنمايد و نه بر آثار و لوازم چنان تصميمهايى، زيرا با توجه به آنچه دو واقعيت مىگذرد، هيچ تصميم سياسيى نيست كه با برداشت خاصى از زندگى ايده آل و يا غير ايده آل گروهى از مردم هماهنگ نباشد. به نظر مىرسد از جنبه نظرى جدى گرفتن مفهوم حقوق (انسانى) با مفهوم بى طرفى حكومت قابل جمع و سازگار باشد زيرا با تضمين محدودهاى براى اعمال چنان حقوقى، حكومت مىتواند، بدون توسل به قواى قهريه، به گسترش و توسعه زندگى شهروندان و مردم خود بپردازد. بنابراين يكى از راه حلها براى بى طرف ساختن حكومت بصورت نهادينه در تصميمهاى سياسى و اجتماعى، گنجاندن مفهوم حقوق (انسانى) و بكارگيرى آن در صحنه سياست و اجتماع و اقتصاد مىباشد. در اين جهت، مفهوم بى طرفى و حقوق (انسانى) دو مفهوم رقيب يكديگر تلقى نمىشوند، بلكه حقوق (انسانى) بصورت نهادى در بردارنده مفهوم بى طرفى خواهد بود.(14) با جدى انگاشتن مفهوم حق انسانى، دولتها از اتخاذ سياستها و وضع قوانينى كه بر اساس ترجيحات و برداشتهاى يك سويه، تبعيضى و ايدئولوژيك كه بنحوى حقوق مردم را مورد تعدى قرار مىدهند برحذر داشته مىشوند. 4- ملزومات و مكانيزمهاى تحقق اصل حاكميت قانون - براى تحقق اين اصل، ابزارها و مكانيزمهاى ديگرى مورد نياز است.(15) از اعتقاد به اين كه قانون بايد حكومت نمايد و نه فرد و يا گروه خاص، به دو اصل ديگر مىتوان ارتباط يافت؛ يكى ضرورت وجود قانون اساسى (مدون يا غير مدون)، تا هم حقوق مردم را احصاء و تضمين نمايد و هم محدوده حكومت و شيوههاى كاربرد قدرت را قانونمند گرداند. در اين راستا، حاكميت قانون با توجه به مبانى آن كه در پيش آمد، به نظريه دولت محدود يا حكومت مشروط ارتباط مىيابد. مطابق اين نظريه، اصول هر قانون اساسيى بايد شرايط و الزامات حاكميت قانون، حقوق بنيادين انسانى و آزاديهاى مردمى را احراز نمايد و راه كارهاى حراست و صيانت از آنها را تعيين و پيش بينى كند. ارتباط دوم با اصل تفكيك قوا مىباشد. همانطور كه اشاره شد، تمركز قدرت در دست فرد يا افراد خاص با هدفى كه حاكميت قانون دنبال مىنمايد همساز نيست. بنابراين، انتشار و عدم تمركز قدرت و مشاركت در تصميمهاى حكومتى و قدرت از ملزومات حاكميت قانون مىتواند شناخته شود. بدين منظور، براى جلوگيرى از پديده تمركز قدرت و براى نفى قدرت مطلقه و جلوگيرى از استفاده بى رويه، شخصى و دلبخواهى از آن، تقسيم قوا، بعنوان يك اصل سازمانى و نهادى مورد توجه قرار مىگيرد. از سوى ديگر، منطق تقسيم قوا كثرت و تنوع بخشيدن به قدرت سياسى در دو جهت افقى و عمودى است. در سطح افقى آن، براى جلوگيرى از تمركز قدرت سياسى، آن را به قواى قانونگذارى، قضاييه و اجراييه تقسيم مىكند و در سطح عمودى قدرت را هر چه بيشتر بين مراكز، سازمانها و شوراهاى استانى، شهرى و محلى توزيع مىنمايد تا نقش مردم را تا حد ممكن در تصميم گيريهاى دولتى، اعم از سياسى و غير سياسى، افزايش دهد. اصل تفكيك قوا بدنبال از بين بردن انحصار قدرت است و بدين خاطر تحقق آن و توزيع قدرت بايد بصورت نهادينه انجام شود. نتيجه
بنابراين، صرف نظر از ديدگاه چپ يا ايدئولوژيك كه از اساس با مبانى حاكميت قانون مخالف مىباشد، مهمترين وجه مشترك ديدگاه ميانى يا اثباتى با ديدگاه راست يا اخلاقى، در ويژگيهاى آن و از جمله عموميت داشتن، مستمر بودن، ناظر به آينده بودن و صريح بودن مىباشد و اين دو ديدگاه در مورد اين كه حاكميت قانون موجب تحديد قدرت و استفاده، خود سرانه از قدرت مىشود با يكديگر همراهى دارند. اما تفاوت عمده اين دو رويكرد را بايد در ارزشهايى كه حاكميت قانون در خدمت آنهاست جستجو كرد. مطابق رويكرد راست، حاكميت قانون در خدمت ارزشهاى اساسىترى مانند عدالت و آزادى است و حال آنكه در ديدگاه اثباتى اين اصل در عرض و در كنار ساير ارزشها قرار دارد و از سوى ديگر، شايد بتوان بين اين دو ديدگاه سازش ايجاد نمود، بدين گونه كه اصل فوق در حوزه حقوق ناظر بر روابط افراد با يكديگر و قوانين بوده و در حوزه سياست، ناظر به تحديد قدرت است. به سخن ديگر، حاكميت قانون داراى دو بعد حقوقى و سياسى است و در نتيجه مىتوان دو دسته آثار براى آن تصّور كرد. 1 ـ استاديار مركز آموزش مديريت دولتى (وابسته به سازمان مديريت و برنامهريزى كشور). 2 ـ منظور از چپ و راست در اين تحليل چپ و راست در نظريههاى سياسى است، نه گرايشهاى موجود ميان احزاب سياسى. 3 ـ نگاه كنيد به منبع زير: J.W.Harris, The Marahty of law and the Rule of law, in legal philosophy (zededn) (1997) PP.153-155. 4 ـ براى آشنايى با دو مفهوم مثبت و منفى از آزادى نگاه كنيد به: Isaiah Berlin, Two Concepts of liberty (OxFord University press, 1958). 5 ـ در اين قسمت بيشتر سعى شده است از ديدگاههاى Joseph Razاستفاده شود: Joseph Raz, The Authority of law, (oxford University press, 1979), PP 210-223; Jeffrey Jawell, The Rule of law Today, in J.Jowell and down oliver (eds) THe changing hanging conslitution, (1994) 57-78. 6 ـ نگاه كنيد به: همان, J.W.Harris, The Morality of law and the Rule of law. 7 ـ براى اگاهى بيشتر از انواع مفاهيم مشروعيت نگاه كنيد به: Davi Beatham, The legitination of power (England, MoMillan Education ltd, 1991) PP.3-25. 8 ـ براى بررسى بيشتر در مورد اوصاف و عناصر حاكميت قانون مىتوانيد به منابع زير مراجعه فرماييد: - Joseph Raz, The Authority of law, Ibid. - Stephen Battomley and stephen Parker,law in context (2ed edn. 1994) PP.46-S9. - Andrew Ashworth, Principles of criminal law (2ed edn. 1995) claredon press, Oxford . England, PP.64-83. 9 ـ مراجعه كنيد به: S.Bottomley and S.Parker, law in Context,، همان مدرك سابق. 10 ـ در ميان انديشمندان سياسى، جان لاك از فيلسوفان سياسى است كه به اين مفهوم از آزادى و مالكيت بهاى بسيار داده است. در اين رابطه مراجعه شود به: و.ت.جونز، خداوندان انديشه سياسى، ترجمه: على رامين، اميركبير، تهران، 1362، صص 242-232. 11 ـ اين مفهوم از حاكميت قانون را هايك مطرح و از آن دفاع كرده است. مراجعه شود به: F.A.Hayek, The Road to serfdom, (England, Geotge Routledge and sons, ltd, 1994) PP.54.SS. 12 ـ در اين زمينه ر.ك به: Robert Audi,Separation of cchure and state and the obligations of citizzenship, philosophy and Public Affairs, vol.18, 1981, PP.25-296. 13 ـ در ارتباط با مبانى نظرى دولت مشروطه و اصول و ويژگيهاى آن از جمله قانون طبيعى، حقوق طبيعى و انسانى، قرارداد اجتماعى، رضايت شهروندان، حاكميت مردمى و جامعه مدنى مراجعه فرماييد به: اندرو وينسنت، نظريههاى دولت، ترجمه: حسين بشيريه، نشر نى، تهران، 1371، صص 181-123. 14 ـ در مورد رابطه بين مفهوم دولت بى طرف و مفهوم حقوق (انسانى) نگاه كنيد به: George Sher, Rigths, Neuterality, and the Oppressive power of the state, law and philosophy, no.2, vol.14, 1995, PP.185-201. 15 ـ در زمينه چگونگى ارتباط حاكميت قانون با اصول حقوق اساسى و معوق ادارى در مورد كنترل و نظارت بر دولت به مقاله نگارنده رجوع كنيد: محمد حسين زارعى، تحليلى از پيوند حقوق ادارى و مديريت دولتى بر پايه حاكميت قانون، فصلنامه مديريت دولتى، شماره 38 (تهران، مركز آموزش مديريت دولتى، 1376)، صص 41-27.