سیاست ناسوتی و میراث ماکس وبر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیاست ناسوتی و میراث ماکس وبر - نسخه متنی

دانیل دبلیو روسیدس؛ مترجم: سید رحیم ابوالحسنی، مهرداد وحدتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سياست ناسوتى (1) و ميراث «ماكس وبر» (2)

- دانيل دبليو روسيدس (3)

ترجمه: دكتر سيدرحيم ابوالحسنى (4) و مهرداد وحدتى

چكيده

رابطه بين «علم‏» «حقيقت‏» و «دانش همبسته‏» همواره مورد توجه انديشمندان فلسفه، علوم اجتماعى و علوم سياسى واقع گرديده است. «ماكس وبر» بر خلاف «اگوست كنت‏» بر اين اعتقاد است كه علم نمى‏تواند منجر به «دانش همبسته‏»، ( Unified Science ) گردد. اين امر منجر به آن گرديده است كه برخى احساس نمايند كه وى بر نقش «آرمانها»، ( Ideals ) و «هنجارها»، ( Norms ) در رفتار گروههاى انسانى تاكيد دارد.

«وبر» در مقاله تاريخى خود تحت عنوان «اخلاق پروتستان و روحيه سرمايه دارى‏»، ( The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism ) بر نقش مؤلفه‏هاى مذهبى و ارزشى در شكل‏گيرى تحولات اجتماعى تاكيد ورزيد. البته وى بر متغيرهاى اقتصادى نيز نظر داشت.

از سوى ديگر «وبر» اعتقاد داشت كه «دولت‏» و «نظام اجتماعى‏» هر جامعه با يكديگر پيوند دارند، اين امر مبتنى بر طبيعت‏بشر، سود، روح آزادى و انگيزه‏هاى گروهى است كه در ساخت دولت تبلور مى‏يابند.

بر اين اساس وبر، ( Max Weber ) به اين جمعبندى مى‏رسد كه پژوهشگران و انديشمندان، ( Scholars ) نبايد تسليم حقايق رفتار سياسى گروههاى فشار و نهادهاى سياسى قرار گيرد، زيرا اين امر به مفهوم پذيرش بى قيد و شرط ساختار قدرتى است كه بايد توسط انديشمند مورد مطالعه قرار گيرد.

«وبر» مى‏گويد: علم نمى‏تواند حقايق را در اختيار گذارد (تنها دانش را به ما ارزانى مى‏دارد) و نمى‏تواند موجب اعتبار ارزشها گردد (صرفا ما را در نيل بدانها كمك مى‏كند) چرا كه خرد، حقيقت و ارزش حيطه‏هاى مجزا و غيرقابل كنترل هستند. «وبر» با اتخاذ اين موضع در پى آن بود كه علوم اجتماعى را از سنت لاهوتى (5) غرب (كه هنوز اسير آن‏است) رها كند.

از نظر «ماكس‏» بشر خالق معانى خاص خود در جهانى بى معناست، مخلوقى احتمالا اخلاقى بدون مطلق نگريهاى طبيعى يا فوق طبيعى كه هادى او باشد. اين ديدگاه موجب رهايى بى همتاى «وبر» از كليه ديدگاههاى جامعه، اعم از: سنتى، ماركسى يا ديدگاه ليبرال - كه خود وى ترجيح مى‏داد - گرديد. زبانى كه حاوى مزايايى بى همتا براى پژوهشگر جامعه معاصر و سياست آن است.

دانش بى حقيقت

يكى از نكات جالب در مورد «ماكس وبر» (1920-1864) اين است كه، گرچه تاثيرى شگرف بر علوم اجتماعى گذارد; هيچگاه سرچشمه جنبشى واقع نگرديد. به نظر من علت اين امر فقدان تركيب (يا هدف لاهوتى) كه در افكار بيشتر نظريه پردازان اجتماعى غرب رسوخ كرده (و موجب گمراهى آنها گرديده)در افكار وى مشهود است.

كمك بى نظير «وبر» به علوم اجتماعى رهانيدن آن از فلسفه و علوم طبيعى بود. بايد دانست ناسوتى بودن در علوم اجتماعى به معناى رفتن از فلسفه اجتماعى به علوم اجتماعى آمريكايى (يا تجربه گرايى انگليسى يا اثبات گرايى فرانسوى نيست). با اين حال بخش اعظم علوم اجتماعى پس از قرون وسطى، وسيله آرايه‏هاى علمى مبهم گرديده و در اصول هنوز جستجويش لاهوتى است (نظريه دستگاهمند عام و هم پيوند شدن نظريه تحليل سيستمها، نظريه رفتارگرايى و غيره).

سياست ناسوتى و ميراث ...

همه اينها بدين معناست كه «ماكس وبر» تنها عالم علوم اجتماعى ناسوتى دوران نوين (غير از منتسكيو) است، تنها كسى كه يك علوم اجتماعى واقعا علمى پديد آورده است. البته ديدگاههاى مشابه نقطه نظرات ««وبر»» در درون و بيرون «سنت علمى‏» بيان شده است. سنت گرايان، رومانتيكها، طرفداران اصالت وجود، پديدار شناسان، نسبى گرايان فلسفى و فيلسوفان اجتماعى با بخش اعظم نظريات ««وبر»» موافق مى‏باشند. اما اين مكتبهاى فكرى گوناگون بحث‏خود را با مقدماتى آغاز مى‏كنند كه با مقدمات «وبر» كاملا متفاوت است و افكار او وسيعا با افكار آنان تفاوت دارد. گزينه‏هاى ديگرى كه توسط عالمان علوم اجتماعى بيان شده، بسيار شبيه به گفته‏هاى ««وبر»» اظهار داشته‏اند. اما در تحليل نهايى، آنها نيز با انديشه‏هاى ««وبر»» فاصله بسيارى دارند.

پس ببينيم موضع ««وبر»» نسبت‏به نوع دانشى كه در دسترس عالم علوم اجتماعى قرار دارد چيست؟ (6) اساسا موضع وى اين است كه علم نمى‏تواند منجر به دانش همبسته (7) (يا لاهوتى) شود و قادر نيست‏به هيچ نظامى از ارزشها اعتبار بخشد. اين موضع است كه موجب بى همتائى وى گرديد و او را از سنت اساسا لاهوتى علوم اجتماعى نوين (ليبرال و ماركسى) و نيز از هر نوع مخالفت مذهبى و فلسفى با علم و نوگرائى بطور اعم جدا كرد.

سرايت انديشه «وبر» به ايالات متحده (و كانادا و احتمالا جاهاى ديگر) بسيار گزينشى بوده است. بررسى اين كه كدام بخش از كار ««وبر»» با علوم اجتماعى آمريكا سازگار بود و به همين علت مورد پذيرش قرار گرفت و كدام بخشها پذيرفته نشد; كارى بسيار جالب در زمينه «جامعه‏شناسى دانش‏» خواهد بود. ذكر اين مطلب چندان بر خطا نخواهد بود كه پندارهاى «وبر» (در مورد بوروكراسى، طبقه منزلت - قدرت، عقلانى - قانونى، اقتدار فرهمند و سنتى، جدائى ارزشها و روش‏شناسى، عليت چند وجهى، مذهب و ظهور سرمايه دارى) دستمايه تقريبا همه جامعه شناسان فعال است، با اين حال تصور مى‏كنم همه آنها بسيار تعجب خواهند كرد، وقتى كه مطلع شوند او غالبا اعتقادى به حقيقت نداشت; بلكه يك «نسبى گرايى‏» بى ميل يا بهتر بگويم يك «رواقى‏» و «هستى گرا» (نه در مخالفت‏با علم بلكه بخاطر علم) و در نهايت اخلاق گرائى بود، كه به اعتبار هيچ مجموعه اصول اخلاقى اعتقاد نداشت.

نه اين كه «وبر» فاقد معتقدات قوى يا فردى منكر اصول اخلاقى باشد، بلكه وى در واقع ديدگاههايى داشت كه با حرارت از آنها دفاع مى‏كرد، اما نكته اين است كه نظرات او شديدا احساساتى بود و كمتر درگير انتزاعها يا اشتياقهاى لاهوتى مى‏شد. مهم‏تر اينكه او خود از اين موضوع مطلع بود. براى لاهوتى (8) بودن بايد اين پيش فرض را كه يونانيان آغازكردند و مى‏گويند: ساختار ذهنى را بايد معادل با ساختار حيطه‏هاى طبيعى و اخلاقى دانست. براى لاهوتى بودن بايد چنين فرض كرد كه اين انطباق، به ذهن اجازه مى‏دهد بخودى خود «به كنه‏» واقعيت‏برسد. (روش قياسى كه يونانيان و فيلسوفان قرون وسطى ترجيح مى‏دادند.) يا اين كه ذهن بايد مستقيما با پديده‏ها در افتد تا خود را بيابد. (مشرب استقرائى جهان پس از عصر روشنگرى). لاهوتى بودن به معناى پذيرش اين معنا است كه ويژگيهاى اصلى ذهن بشرى وحدت و تداوم است و اين كه چون حيطه‏هاى طبيعى واخلاقى عقلانى (قانونى) است آنها نيز همبسته و دائمى است.

اين كه «وبر» سنت لاهوتى غرب را رد كرده است، بعضى مواقع با اين حقيقت مبهم روبه رو مى‏گردد كه وى بر نقش آرمانها يا عناصر هنجارى در رفتار بشر اصرار مى‏ورزد. اما ديدگاه «وبر» در مورد عناصر آرمانى بسيار دور از آرمانگرايى لاهوتى است كه بخش اعظم فلسفه غرب را تشكيل مى‏دهد. نظر او صرفا اين بود كه افراد بشر زندگانى معنى دارى دارند. به زبان امروزى منظور او اين بود كه رفتار تشكيل شده است از ارزشها و هنجارها. بنابراين جامعه شناسان مى‏بايد روابط اجتماعى را به شكل اشكالى از معانى مطالعه كنند. هر چند هيچ يك از اين معانى اعتبار ذاتى ندارد.

ديدگاه ناسوتى «وبر» احتمالا و سيله استفاده گسترده او از انواع آرمانى و آفرينش پر حاصل مفاهيم بطور اعم به شكل مبهمى ارائه شده است. اما در همه اينها به هيچ وجه در پى آن نبود كه به واقعيتهاى موجود جلوه خردمند بدهد و يا آن را از طريق خرد مورد كاوش قرار دهد. علت آن بود كه در جهان بينى و نظر «وبر» هيچ واقعيت نهايى وجود ندارد.

«سرنوشت دورانى كه از درخت دانش تناول كرده اين است كه بايد بداند نمى‏توانيم معناى جهان را از روى نتايج‏حاصل از تحليل آن دريابيم، هر چقدر هم كه اين تحليل كامل باشد: بلكه دوران ما بايد در وضعيتى باشد. كه خود اين معنا را بيافريند. عصر ما بايد تشخيص دهد ديدگاههاى عام راجع به زندگى و جهان هيچگاه نمى‏تواند حاصل دانش تجربى فزاينده باشد و اين كه برترين آرمانها كه با نهايت قدرت ما را به حركت در مى‏آورد همواره در ستيز با ديگر آرمانها كه به همان اندازه براى ديگران مقدسند، كه آرمانهاى ما براى خودمان قداست دارند، شكل مى‏گيرند» (9) .

«وبر» در حالى كه مستقيما در سمت‏شكاكيت هيوم (به صورتى پالايش شده با گذر از صافى‏هاى كانت، ويند لباند، سيمل و ريكرت) ايستاده، تمايزى واضح بين حيطه‏هاى ارزش و منطق برقرار كرد. از اين طريق كه آنها را نه مجزا بلكه غير قابل اتصال اعلام كرد. البته عالمان علوم اجتماعى آمريكا نظرى ابراز مى‏دارند كه به شكل سطحى مشابه اين گفته «وبر» است: «دانشمند بايد مفاهيم را با احتياط مورد استفاده قرار دهد. بايد در كارخود از جانبدارى و قضاوت بر اساس ارزشهاى شخصى دورى كند و به دقت مفاهيم خود را با حقايق پيوند دهد». (بعضى مواقع يك عالم علوم اجتماعى معاصر مى‏گويد: حقايق خود را معرفى كرده و از جانب خود حرف مى‏زنند و در صورتى كه جامعه‏شناس از مفهوم سازى بيش از حد دورى كند، براى دريافت پيام آنها بيشتر آمادگى خواهد داشت. اما پافشارى «وبر» بر اينكه اين سه حيطه نه حالا و نه در آينده قابل اتصال نيست، بلافاصله او را ز جامعه‏شناسى آمريكائى جدا مى‏كند. و اين جدائى بسيار گسترده و به مراتب گسترده‏تر از آنى است كه ما از آن آگاهيم. در واقع مسيرهاى متفاوتى كه در اين نقطه پديدار مى‏گردد به طرزى فزاينده از يكديگر دور مى‏شود.

يك راه مشاهده اين وضعيت فهميدن علوم اجتماعى آمريكا به عنوان ادامه جستجوى لاهوتى است كه يونانيان بنيانگذار آن بودند. هيچ فهمى از علوم اجتماعى تجربى معاصر (كه طى قرن هجدهم پديدار شد و در نيمه دوم قرن نوزدهم پخته شد) ميسر نيست مگر آنكه يك محقق آن را جايگزينى ديدگاههاى لاهوتى قديمى با ديدگاههاى جديد ببيند. علاقه به يافتن يك راه حل لاهوتى براى مساله حيات بشر منحصرا غربى است. تاريخچه مابعدالطبيعه اجتماعى غرب به اختصار چنين است: از تالس (600 پ. م) تا سقراط (450 پ. م) فلسفه يونان اوج گرفت و به صورت يك ديدگاه غايتمند (10) راجع به طبيعت درآمد. اين‏دست آورد فلسفى را توسط طرفداران سقراط كه ديدگاه غايتمندانه فلسفه طبيعى يونانى را درباره طبيعت انسان بكار بردند (نظريه اخلاقى و اجتماعى) به صورت يك جهان بينى درآمد تا وحدت پديده‏هاى طبيعى و اخلاقى را امكان‏پذير سازند. اين نظريه غايتمندانه بر رقباى خود پيروز شد و از ظهور علم جديد از حوالى قرن پانزدهم تاكنون به تاثير خود بر ذهن غربيان ادامه داده است. اما گرچه علم نوين ديدگاه غايتمند يونانيان را در هم ريخت; شيفتگى يونانيان نسبت‏به يكى ساختن كليه پديده‏ها از طريق انتزاع و استخراج سلسله مراتبى از ارزشها در فراگرد (دانش فضيلت است) به دوران مدرن امتداد يافت. با پيروزى ديدگاه رياضى - مكانيكى راجع به طبيعت طى قرن شانزدهم و اوائل قرن هفدهم، توماس هابس با تلاش خود در جهت وارد كردن جامعه و روانشناسى در جهان رياضى - مكانيكى كه در قلمرو علوم طبيعى به پختگى رسيده بود، نقش سقراط را در برابر تالس بودن گاليله بازى مى‏كند هابس در اقدامى نبوغ‏آميز جهان اجتماعى فئودال - غايت مندانه را به كوچكترين واحد تقسيم‏پذير آن يعنى انسان (كه به صورت تحليلى در طبيعت مى‏زيد) تقسيم كرد و بعد تحليل خود را باز هم ادامه داد و فرد را به صورت بلوكهاى بنيادى تشكيل دهنده جهان، ذرات مادى تقليل ناپذيرى كه ساختار كليه پديده‏ها را تشكيل مى‏دهد، تقسيم كرد. البته وى اميدوار بود ببيند آيا رابطه رياضى در جهان ذرات مادى وجود دارد و آيا اين روابط عين روابطى است كه عالمان علوم اجتماعى در طبيعت‏يافته‏اند يا خير؟ البته هابس در جستجوى خود ناكام شد. اما موفق شد (يا دست كم كمك كرد) تا شيفتگى يونانيان به يكى سازى پديده‏هاى طبيعى و اخلاقى (از اين به بعد انتزاعهاى رياضى) تبديل به جهان نوين علوم اجتماعى گردد.

علوم اجتماعى استنتاجى (كه بيشتر تحت هدايت رياضيات و مكانيك نيوتونى بود تا غايتمندى) پس از هابس به مدتى كوتاه شكوفا گرديد; اما به تدريج در برابر مشرب تجربى‏گراى قرنهاى هجدهم و نوزدهم سرفرود آورد. نه تنها علم تكامل پندارى بنيادى براى وحدت طبيعت و وحدت طبيعت‏بشر ارائه داد بلكه طيف گسترده‏اى از نظريه پردازان ليبرال (داروينيزم اجتماعى) و نيز نظريه پردازان سنت هگلى - ماركسى سعى كردند اين دو حيطه را يكى كنند.

از آن زمان تاكنون مدت مديدى است كه علوم اجتماعى تجربى واكنشى منفى نسبت‏به نظريه تكاملى نشان داده. (هرچند اخيرا تالكوت پارسونز آنرا پذيرفته است.) (11) درتعريف مجدد و بسيار مهم علوم اجتماعى كه در اواخر قرون نوزدهم صورت گرفت عالمان علوم اجتماعى نه تنها نظريه تكاملى را رد كردند; بلكه ميان طبيعت و طبيعت‏بشر (دست كم بطور موقت) قائل به تفكيك گرديدند با اين استدلال كه: گرچه روش تجربى در علوم طبيعى و اجتماعى مشترك است; موضوع آن دو را (دست كم فعلا) بايد متفاوت دانست. و لازم است در جستجوى يكى سازيهايى جداگانه برآئيم. در هر حال عالمان علوم اجتماعى يقين داشتند همان نوع از قوانين كه در رفتار پديده‏هاى طبيعى يافت مى‏شود در رفتار بشرى پيدا خواهد شد. (و بسيارى بر اين عقيده بودند كه دليل ندارد دلائلى مشابه روزى پيدا نشود).

علوم اجتماعى معاصر چندان نگران نقشهاى ايدئولوژيك كه تاريخچه مابعدالطبيعه اجتماعى بازى كرده نبوده است; عمدتا بدان علت كه نمى‏داند خود نيز لاهوتى است. يكى از رسوم (12) اين علم اين است كه يك روش اصلاح خود دارد (يا در پى كسب آن است)، كه آن رادر برابر خطا (ايدئولوژى) نگهدارى مى‏كند; نظريه‏اى كه بى ترديد از چند منشا، مثل قدرت ادعائى منطق و شايد بى فاصله‏تر از همه از اعتقاد ليبرالى به قدرت پاك كننده بازار رقابتى اخذ شده است. (تجارى كه اشتباه مى‏كنند تنبيه يا حذف مى‏شوند; بازار سياسى شاهد خواهد بود كه گروهها و منافع منسوخ كنار زده مى‏شوند; بازار عقايد، شكست تعصبهاى نادرست را تضمين مى‏كند). گفتن اين كه نه علوم اجتماعى، نه جامعه آمريكا فراگردهاى تصحيح خطا يا حذف عناصر منسوخ را ندارد، امروزه به نسبت ده سال پيش كمتر موجب چون و چرا خواهد شد. در واقع ايالات متحده بسيار از يك جامعه روزآمد، عمل گرا، پويا، فايده گرا، متمايل به دست آورد. و جهانشمول كه سرگرم پالايش خود از قيود گذشته باشد به دور است، جامعه آمريكا بيشتر شبيه به يك بالاخانه دوره ويكتورياست; پر از يادگارهاى نسل يكصد ساله با اين تفاوت كه از اين بالاخانه براى انبار استفاده نمى‏كنيم، بلكه قصد داريم در آن زندگى كنيم.

ذيلا به تمثيل بالاخانه دوره ويكتوريا به هنگام بحث راجع به تحليل سياسى اشاره خواهيم كرد. فعلا اهميت آن براى درك دورى «وبر» از علوم اجتماعى آمريكا بايد آشكار باشد. عالمان علوم اجتماعى امروزى عليرغم حمايت لفظى از علم تجربى (جدائى خرد، حقيقت و ارزش) بدون استثنا (و عمدتا ناآگاهانه) درگير مابعدالطبيعه هستند. (حتى وقتى به نياز به تحقيق و ايجاد نظريه در آينده اشاره مى‏كنند). همچنين بايد واضح باشد كه با اين گمان كه علوم اجتماعى در جستجوى حقيقت هنوز ناشناخته پنهان در وراى تجارت تاريخى است، اين علم توجه را از اين احتمال كه هيچ واقعيتى وجود ندارد كه افراد بشر فعاليتهاى خود را متوجه آن كنند منحرف مى‏كند. يا به قول «وبر» «فرهنگ‏» بخشى معين از بيكرانگى بى‏معناى فراگرد جهان است. بخشى كه افراد بشر بدان معنا و اهميت مى‏بخشند. (13) يا به عبارت ديگر يك دنيا تفاوت ميان آنها كه مى‏دانند و آنها كه نمى‏دانند درحال نظريه‏پردازى (يا تحقيق) نه درباره جامعه بلكه درباره جامعه ليبرال (نوع آمريكايى) جامعه هستند وجود دارد.

علوم اجتماعى آمريكايى هنوز عميقا تحت تاثير (يا شكل گرفته از) تعداد زيادى ميراثهاى لاهوتى گذشته است (جامعه آمريكايى نيز به همين شكل). شايد بهترين شيوه نگرش به اين قضيه صحبت از ويژگيهاى جامعه آمريكا باشد. ما از انديشه ليبرالى اوليه (هابس، لاك و غيره) واقعيت افراد و قانونمندى نهايى روانشناسى و رفتار آنها را مى‏پذيريم. از نيوتن و عصر تجارت سرمايه دارى (آدام اسميت و منتسكيو) فكر جهان مكانيكى را مى‏پذيريم كه به طرزى خلاقه در فعاليت است تا ما را در برابر كاهلى و خطا محافظت كند (بازارهاى اقتصادى ما كه خود بخود ايجاد توازن مى‏كند) و ما را در برابر خود كامگى نخبگان و توده‏ها به يكسان حفاظت مى‏كند (بازارهاى سياسى ما كه خودبخود ايجاد توازن مى‏كند). از فلاسفه نظريه پيشرفت و از داروين فكر تكامل را مى‏گيريم (دومى به اولى اعتبار غير قابل اعتماد علم را مى‏بخشد). سنتى گسترده و نيرومند كه به ما قدرت مى‏دهد از آينده براى گرو گذارى بى پايان حال استفاده كنيم و از پرداخت‏به وام دهندگان براى هميشه (سياهان، سرخ پوستان، قهوه‏اى پوستان، زرد پوستان، زنان، فقرا، كارگران و خودمان) طفره رويم. و كاركرد روش شناسانه پيشرفت - تكامل بايد واضح باشد. از هنگامى كه فلاسفه دريافتند جهان تجربى را نمى‏توان عقلانى ساخت، چرا كه چارچوب بنيادى ذهنى ما ناشى از تجربه است، شروع به استفاده از فكر پيشرفت علمى (انباشت تدريجى دانش با كدگذارى موقتى كه منجر به يك نقطه اوج بزرگ در آينده مى‏گردد) به عنوان شيوه‏اى براى اجتناب از اين معماى معرفت‏شناسى كرده‏اند. در ميان عالمان علوم اجتماعى جديد تنها «وبر» است (البته هميشه غير از منتسكيو) كه فكر جهان عارى از حقيقت را پذيرفت. به عبارت ديگر علوم اجتماعى آنطور كه ما مى‏فهميم چيزى است كه علم (و «وبر») آن را غير ممكن مى‏دانند. يا به عبارت ساده‏تر علوم اجتماعى نوجوانى نيست كه روزى در كهن سالى پخته و عاقل شود بلكه به قول «وبر» «جوانى ابدى‏» دارد. (14)

تفكيك علم و ارزشها به دست «وبر» نيز بسيار بد فهميده شده است. گفته «وبر» به زبان ساده اين است كه بشر نمى‏تواند «بدون پيش فرض‏» باشد، بشر نمى‏تواند از معنى دادن به هر چه انجام مى‏دهد، حتى در علم، اجتناب كند. انتخاب آنها در اين نيست كه آيا دست‏به داورى بر مبناى ارزشهاى مشخصى بزنند يا خير، بلكه در اين است كه آيا انكار را آگاهانه يا به شكلى ناآگاهانه انجام مى‏دهند. ارزشها چيزى است كه محرك دانش مى‏گردد (به گفته «وبر» حتى علم ارزشى است، مختص فرهنگ ما). ارزشها از طريق تحليل منطقى متمركز و واضح مى‏گردند و وسيله نيل به آنها از طريق تعيين سلسله علتها در جهان تجربى مستحصن مى‏گردد. اما البته نمى‏توان ارزشها را مبتنى بر استدلال يا تشخيص واقعى ساخت; به اين دليل ساده كه خرد و حقايق هيچكدام واجد يك رابطه ضرورى با يكديگر يا با ارزشها نيستند.

«وبر» تعريف خود از «حقيقت‏» را از مخالفت تاريخ گرايانه (15) با علوم طبيعى اقتباس كرد (تعريفى كه اول بارويكو ابداع كرد و جهان انگليسى آمريكائى شديدا از كتاب وى غافل مانده است). حقايق رفتار بشر معطيات معرفت (16) (داده‏ها) نيست; بلكه بيشتر آفريده‏هايى غير ضرورى از تاريخ است. حقايق به عنوان پديده هايى كه نيازى به وجود آنها نبود در ارتباط با پندارها يا ارزشها در جايگاه برتر قرار ندارند. دانشمند علوم اجتماعى ناسوتى هرگز نيازى ندارد حق ايق را به شيوه‏اى كه يك عالم علوم طبيعى مى‏پذيرد قبول كند. در واقع وى مى‏تواند اين موضع را اختيار كند كه آيا يك سلسله حقايق معين را بپذيرد يا خير، كارى كه تنها برحسب ارزشها شدنى است. گفتن اينكه در علوم اجتماعى نبايد از ارزشها استفاده كرد بدين معناست كه ارزشهاى جاافتاده و حفظ شده در نظام اجتماعى واقعى فعلى معتبرند، كه اين خود قضاوتى است ناخواسته بر مبناى ارزشهاى شخصى، نوعى تداوم بخشى قياسى در لباس مبدل و مشروع سازى واقعيت اجتماعى. نديدن اين همه به معناى درگير شدن در ايدئولوژى و دفاع حزبى از يك ساختار تاريخى بخصوص از حقيقت (قدرت) به نام واقع گرايى و بى طرفى است.

البته «وبر» برخى جنبه‏هاى فلسفه يونان را قبول داشت. وى منطق را مى‏پذيرفت (اما صرفا به شكل يك ابزار تحليلى) - در واقع به شكلى كه جامعه‏شناسى سيستماتيك وى با تاريخ گرايى وى ناساز مى‏شد. وى همچنين اين ارزش - عقيده سقراطى را كه آگاهى مطلوب و مفيد است مى‏پذيرفت - گرچه بشر قادر نيست جهان را به صورت عقلانى درك كند يا سلسله مراتبى از خير را از فراگردهاى شناختى به دست آورد; اما مى‏توانند و مى‏بايد از حقايقى كه بر اساس آنها عمل مى‏كنند آگاه باشند. حتى اگر اين آگاهى براى آنها در حكم بار مسؤوليت‏باشد (همانطور كه براى «وبر» بود).

شخص «وبر» ليبراليسم را پذيرفت; اما اين انتخابى آگاهانه بود. وى عقيده داشت تنها عقلانيت رسمى نهادهاى سرمايه دارى است، كه مى‏تواند از سنت گرايى گذشته زراعى و آينده سوسياليست اجتناب كند. مسلما ليبراليسم وى كلا با انديشه ليبرالى آمريكايى متفاوت بود - يك تفاوت اينكه وى مى‏دانست ليبرال (به معناى اجتماعى اين اصطلاح) است.

نظريه اجتماعى در آمريكا هميشه سطحى بوده است زيرا هيچگاه نياز چندانى به تفكر درباره ساختار اجتماعى يا درباره هر يك از پيش فرضهايى كه اين ساختار بر آن بنياد نهاده شده نبوده است. انحصار نمادگرائى ليبرال در آمريكا (لاك، ماديسون، جفرسون، ويليام گراهام، سومنر، لستر، وارد، كولى، دبليو آى توماس، تالكوت پارسونز و امثال آنها) به موازات انحصار ليبرال اجتماعى و سياسى (فدراليزم، هوادارى از حكومت قانون حكومت انتخابى ( حكومت مبتنى بر نمايندگى) نابودى سرمايه دارى مزارع كلان به دست‏سرمايه دارى صنعتى، بالا رفتن استاندارد زندگى و نوسازى و تثبيت اقتصاد شركتى از طريق توسعه در سطح قاره آمريكا و آنسوى درياها و اصلاحات سياسى) تا حدود زياد موجب نفى انديشه سياسى يا اجتماعى (بحث و ارزيابى گزينه‏هاى اجتماعى) به معناى كلاسيك شده است. بريتانياى كبير و كانادا (و كشورهاى خاك اصلى اروپا) از اين لحاظ موفقتر بوده‏اند بدان جهت كه در آن كشورها هيچگاه ليبراليسم آن كنترل انحصارى را كه در ايالات متحده از آن برخوردار است‏به دست نياورد.

از نظر «وبر» هيچ اعتبار علمى براى ليبراليسم وجود نداشت و وى كاملا آماده تصديق اين معنا بود كه احتمال موفقيت آن محدود است. چرا كه گرايش طنزآميز ذهن او (حاصل از مطالعات تاريخى - مقايسه‏اى دائرة المعارفى) متوجه تهديدى كه عقلانيت رسمى متوجه علوم اجتماعى مى‏كرد، بود. همه اينها بدين معناست كه وى ليبراليسم را در چارچوب مراجعه تكاملى متداول، چارچوبى كه در آن سرمايه دارى به گونه‏اى تعريف شده كه گويا مرحله نهايى رشد بشر است و با جديت‏به كامل كردن خود از طريق پيشرفت تدريجى مشغول است قرار نمى‏داد، ليبراليسم براى «وبر» صرفا فردى تاريخى و يك بخش معنى دار از فراگرد بى معناى جهان بود. يادآور مى‏شود كه انديشه تكاملى شيوه اصلى است كه نظريه اجتماعى بورژوازى با استفاده از آن درصدد گريز از معماهاى معرفت‏شناسانه ناشى از علوم تجربى برآمده است. برخلاف دين، علم «قربانى كردن فكر» در يك نقطه را طلب نمى‏كند اما خواه ناخواه ديدگاه تكاملى - مترقى مبتنى بر اعتبار ذاتى علم و يك نظام اجتماعى داراى گرايش تكنولوژيكى عملى ايمانى و قراردادن تخم مرغها در سبدى لاهوتى است. و درست‏به همان صورت كه معماهاى دانش با اين عمل ايمانى خنثى مى‏شود به همين ترتيب جادوى اين ايمان موجب دفع معماهاى ساختارى سيستم اجتماعى آمريكا مى‏گردد.

نظريه چند علتى «وبر» (مرتبط با تحليل وى از ظهور سرمايه دارى و مخالفت وى با ماركس) نيز در الحاق آن به علوم اجتماعى آمريكا تحريف شده است. آنچه «وبر» بطور اصولى در نظريه ماركس نمى‏پذيرفت «يك جانبه بودن‏» يا مابعد الطبيعه‏اى بود (كه در مورد ماركس شكل جبر اقتصادى به خود مى‏گيرد). «وبر» با رد اعتبار جبر اقتصادى نه تنها رهيافتى چند علتى، بلكه يك رهيافت اصيل تاريخى را پيشنهاد مى‏كرد. بدين ترتيب «وبر» كاملا آمادگى داشت عامل اقتصادى را به عنوان يك علت اصلى در تاريخ بشر بپذيرد; اما اين عامل را به صورت يك متغيرى پذيرفت كه بعضى مواقع بسيار مهم مى‏شد (همانطور كه پس از ظهور سرمايه دارى شد) و بعضى مواقع تابع علل ديگر مى‏گرديد (حتى اگر آنها را به صورت آفريده‏هاى اقتصادى و به عنوان مثال مذهب يا دولت در نظر بگيريم). بدين ترتيب «وبر» در نشان دادن نقش آيين پروتستان (و عوامل اقتصادى، رياضيات، حقوق، ارزشها و معتقدات سياسى و شهرى، جغرافيا و غيره) در ظهور سرمايه دارى از طرح اين پرسش متعارف كه: چه چيز باعث‏سرمايه دارى شد؟ پرسشى كه امروزه ماركس، مورخان، اقتصاد دانان و جامعه شناسان به يك شكل مطرح مى‏كنند، فراتر رفت. «وبر» چندان علاقه‏اى به اين نداشت كه يك توضيح على (جهانى) بهتر براى سرمايه دارى ارائه كند، بلكه مايل بود اين امكان را كشف كندكه هيچ عليت جهانى وجود ندارد كه علوم اجتماعى بخواهد آن را كشف كند. نتيجه‏گيرى «وبر» از اين مساله را كسانى كه درصدد پاسخگويى به پرسش متعارف [چه چيز باعث‏سرمايه دارى شد؟] بوده‏اند، ناديده گرفته‏اند. «وبر» بر مبناى اين تحقيقات تاريخى و مقايسه‏اى به اين نتيجه رسيد كه ظهور سرمايه دارى گرد هم آئى تصادفى تعدادى علل است. تصادفى به همان صورت كه آدمخوار بودن يا زونى (17) بودن رويدادى تصادفى است. ليبراليسم نه تنها مرتبط با طبيعت‏بشر يا يك فراگرد على جهانى نيست، بلكه يك تصادف اجتماعى - فرهنگى عظيم است; فرد گرائى، زندگى خصوصى، انتخاب، برابرى، حكومت مبتنى بر نمايندگى و غيره صرفا نتايج مرحله‏اى بى همتا (و همانطور كه خواهيم ديد) احتمالا گذرا از تاريخ است. (18)

سياست در جهانى غامض

نيازى نيست كه با هر درجه از تفصيل تكرار كنيم كه يك مفهوم يا الگوى سياسى در نظر «وبر» نيازى به اثبات ندارد، واقعيت نمى‏يابد و به يك نظريه يكپارچه منتهى نمى‏گردد از نظر «وبر» الگوها صرفا ابزارهائى مفيد يا غير مفيدند (بسيار شبيه به يك جارو يا چكش). فايده آنها بر حسب اينكه تا چه حد موجب روشن سازى مواضع ارزشها مى‏گردند و فراگردهاى على را كه مانع تحقق ارزشها مى‏گردد روشن مى‏كند (مسائل اجتماعى) تعيين مى‏گردد. مى‏توان از طريق الگوها به دانش اندوزى پرداخت، اما تنها برحسب پيش فرضهاى موجود در آنها يعنى تنها برحسب ارزشهايى كه اين دانشها ضرورتا بر آن بنياد نهاده شده‏اند و معيارهايى كه براى انتخاب حقايق وضع كرده‏اند.

موضع بنيادى «وبر» نسبت‏به سياست اين است كه مسائل سياسى به شكلى متفاوت (غيرعلمى) تشكيل دهنده دلمشغوليهاى عمده عالم علوم اجتماعى است. بنابراين دورى از سياست و بى اعتنايى به آن به معناى كوته نظرى و بى ربط شدن است. در واقع بى اعتنايى و پس كشيدن خود از مسائل پرهياهوى روز به معناى مبدل شدن به فردى خصوصى، به معناى يونانى واژه (ابله)، حتى در صورت برخوردارى از شهرت ملى و حتى بين المللى است. اما درگير شدن در سياست‏به اين معناست كه فرد ديگر عالم علوم اجتماعى نيست، چرا كه سياست متضمن پايبندى به ارزشها و تصميمهاست. بدين ترتيب هم درگيرى در حيات سياسى و هم دست كشيدن از آن براى دانشمند مسائلى لاينحل ايجاد مى‏كند.

مساله رابطه ميان دانش و سياست وسيله نبوغ افلاطون (دولتمرد) كه براى اول بار درصدد برآمد مشكل را از طريق برگذشتن (19) از تاريخ (جمهور) و سپس با پذيرفتن تاريخ(قوانين) حل كند مطرح گرديد. با اين حال نمى‏توان گفت نظريه پردازان غير دينى غربى چندان به اين مساله پرداخته‏اند. اما اين مساله براى «وبر» اهميتى محورى داشت. كسانى كه كتابهايى چون جمهور مى‏نويسند، شركت كنندگان واقعى نظامى هستند كه تنها بخشى از آن را درك مى‏كنند. خواه نظام آريستوكراسى آتنى باشد خواه ليبراليسم آمريكايى. كسانى كه كتابهاى تجربى مثل قوانين مى‏نويسند اجازه مى‏دهند خرد و اخلاقيات در وضعيت موجود حل شود. به هر يك از اين دو شيوه به جهان اجتماعى معين مشروعيت فكرى بخشيده مى‏شود. «وبر» به سهم خود كتابى نوشت كه نه قوانين بود و نه جمهور. كمك بى نظير او به مجموعه غنى تحليلى اخلاقى علوم سياسى و اجتماعى زاده مسيرى بود كه او بين گزاره‏هاى مابعدالطبيعه قياسى و استقرائى و اين باور خود كه عمل اخلاقى به مراتب مهمتر از آن است كه بتواند با اصول اخلاقى يا دانش خلط گردد، تعيين كرد.

در وراى مفاهيم ( افكار) سياسى مشهور «وبر» تعدادى پيشفرض قرار دارد كه از خود اين مفاهيم مهمتر است. به منظور رعايت اختصار (و با مجاز دانستن خود به تفسير در حدى چشم گير) مى‏توان اين پيشفرضها را به ترتيب زير ثبت كرد.

1) براى «وبر» سرآغاز تحليل سياسى مساله‏اى است كه وجود آن در سطح ارزشها (كه شامل مسائل فكرى به عنوان ارزش مى‏گردد) حس شده است. وقتى مشاهده مى‏شود تهديدى متوجه ارزشى شده و بعضى مواقع اين تهديد وسيله ارزش يا ارزشهاى ديگرى كه فرد به آنها معتقد است و بعضى مواقع وسيله ارزشهاى مورد اعتقاد افراد ديگر است (لازم خواهد شد) تحليلى قوى صورت گيرد تا در آن شخص به تشريح جايگاه ارزش اعتقادى خود و روشن سازى رابطه آن با مسير اقدام بپردازد. آنگاه تحليلى واقع گرايانه صورت مى‏گيرد تا معلوم داريم چطور هر گونه برنامه - ارزش يا مسير اقدام (اخلاقى) را تعيين و هزينه‏ها و نتايج آن را محاسبه كنيم. خلاصه اين كه تحليل سياست دولتى براى «وبر» اهميتى محورى دارد و شروع چنين علاقه‏اى در علوم سياسى جارى حتما موجب خوشحالى وى مى‏شد.

در حالى كه در نظر «وبر» علم به معناى حل مساله بود. اين امر كاملا با تلفيق فن سالارانه متخصصان كه ما ملازمه تصميم‏گيرى در شركتهاى پيشرفته خود مى‏سازيم تفاوت دارد (جنرال موتورز، راندكورپوريشن، بيمارستانها، شركتهاى حقوقى، وزارت دفاع آمريكا و غيره). چنين نيست كه «وبر» رهيافت عالمانه فردى را به اندازه اين حقيقت كه تعاريف مسائل وسيله اين خبرگان را به پيشفرض اعتبار اين شركتها و جامعه‏اى كه در خدمت آينده ترجيح مى‏دهد. از همه مهمتر اينكه «وبر» ترجيح مى‏داد حل مساله را به مطالعه ساختار اجتماعى - فرهنگى كه قبل از هر چيز باعث‏بروز مساله مى‏شود مرتبط سازد. ضمن اينكه توجه كافى به اين حقيقت كه اين ساختار خود مهمترين مساله در علوم اجتماعى است مى‏نمود. هيچكس نمى‏تواند بگويد اگر امروز «وبر» زنده بود كدام مسائل براى او جالب مى‏بود. اما ذهنيت غامض يا بهتر بگوييم توانايى او به نگرش از طريق آداب و رسوم بى ترديد موجب طرح پرسشهايى مى‏گرديد كه احتمالا غير طبيعى به نظر مى‏رسيد. نتيجه رشد مداوم و پيوسته تمركز اقتصادى (قدرت بازار) چه خواهد بود؟ دولت مبتنى بر نمايندگى مى‏بايد با دموكراسى چه كند؟ آيا هيچ نوع برابرى فرصتها در هر يك از كشورهاى صنعتى وجود دارد؟ آيا هيچ نوع برابرى از هر نوع وجود دارد؟ آيا علم و رشد اقتصادى همسنگ آن هستند؟ آيا تحقق جامعه شهرى - صنعتى واقعا عملى است؟ والخ.

2) اولين قاعده تحقيق اجتماعى اين است كه هيچ جامعه‏اى هيچكارى را فورا انجام نمى‏دهد. دومين قاعده اين است كه بهترين راه شناخت جامعه خود، شناخت جامعه فردى ديگر است. احتمالا «وبر» به اين مطلب اين نكته را اضافه مى‏كرد كه جوامعى كه از نمادهاى جهانگرايانه استفاده مى‏كنند طريقه جديدى براى استتار حيات خود پيدا كرده‏اند و تحليل آنها بايد با دقتى ويژه صورت گيرد.

3) دولت‏يك ويژگى جهانى حيات اجتماعى نيست. زيرا اجتماع بدون دولت امكان‏پذير است و شايد مهم‏تر اين است كه وقتى دولت پديدار مى‏گردد از لحاظ نوع عملكرد تغييراتى بنيادى دارد و به طور خلاصه دولت پديده‏اى است تاريخى.

4) دولت‏به طرزى جدائى‏ناپذير با نظام اجتماعى و نه طبيعت‏بشر (حقوق بشرى، نيازهاى بشرى، روح آزادى، سود، غريزه، انگيزه‏هاى ارضى، خرد، بهره هوشى و غيره) مرتبط است. دولت (به موازات جامعه طبيعت‏بشر را مى‏آفريند يا بهتر است‏بگوييم هر شخصيتى كه جامعه مى‏آفريند طبيعت‏بشرى نام مى‏گيرد. دولت و جامعه نمايانگر طبيعت‏بشر نيستند زيرا چنين چيزى وجود ندارد. «وبر» مثل بيشتر آلمانى‏ها اسير توضيحات روانشناسى زيستى و فرد گرايانه‏اى كه در انگلستان تكميل شد نگرديد. در نظر انگليسيها چنين توضيحاتى معقول به نظر مى‏رسيد. زيرا سرمايه دارى به تدريج موجب بالا گرفتن فرد گرائى شد و نظريه پردازان انگليسى رابطه را معكوس ساختند. (و مثل پسرعموهاى آمريكايى خود) به اين باور رسيدند كه افراد سرمايه دارى را خلق كرده‏اند. ظهور سرمايه‏دارى در آلمان سريع و مزاحم بود و براى همه مشهود بود كه منشا آن افراد نيستند.

5) دولت منعكس كننده توزيع قدرت مذكور است. حتى وقتى خود را به كسوت سرپرستانه در مى‏آورد (نظام سلطنتى، وظيفه اشخاص خوب و شرافتمند به رفتار خوب و مهرآميز، (20) خردسالمندان، كميسيون نظام بخش مستقل، حكومت مبتنى بر نمايندگى،دولت‏به عنوان كارگزارى درستكار و غيره. يعنى دولت‏به عين هم گرفتن منافع قدرتمندان با منافع عمومى كمك كرده ضمن اينكه تضمين مى‏كند ايندو هيچگاه در هم مخلوط نشود. در هر حال اين دسيسه‏اى پست نيست - گروههاى برخوردار از قدرت سلطه خود را از طريق استدلالهاى مشروعيت‏بخش (و بخصوص نزد طبقه متوسط) با خلوص نيت انجام مى‏دهند.

6) تحليلگر هيچگاه نبايد تسليم حقايق رفتار سياسى (گروهها، گروههاى فشار، شيوه‏هاى راى دادن، تشريفات قانونى) شود زيرا اينكار به معناى چاكرى ساختار قدرتى است كه وى درصدد مطالعه آن است. بزرگترين خطر در علوم اجتماعى واقع گرا اين است كه تحليلگر خود به موازات سوژه‏هاى تحقيق خود مبدل به يك موضوع تحقيق شود. تحليلگر سياسى بايد همواره نسبت‏به اين حقيقت آگاه باشد كه افراد (كه شخصيت‏شان وسيله نظامهاى سياسى فرهنگى و در پاسخ بدان شكل مى‏گيرد) حقايق خود يا ارزشها و معتقدات خود را مى‏آفرينند و هيچ دليل ضرورى وجود ندارد براى اينكه هرگونه نظام حقايق (يا ارزشها يا معتقدات) موجود باشد. همه اينها در حالى است كه حتى شخص مى‏داند تغيير جامعه دشوار (غير ممكن؟) است و ارزشهاى شخصى احتمالا يا عملا هيچگاه تحقق نخواهد يافت.

7) اين امر منجر به يك تحليل سياسى غير جهانى و قياسى ديگر خواهد شد. در نظامهاى واجد هردرجه از پيچيدگى منابع بى ثباتى و تغيير نه در هيچ فراگرد جهانى، نه در طبيعت آفريننده، متغير يا گناه آلود بشر بلكه درنهادى شدن ارزشها و معتقدات متضاد و فريبها و تعويقهايى است كه براى تداوم امور مورد نياز است. (21) جامعه پيچيده وسيله‏زورآزمايى برنامه‏هاى نجات بخش رقيب و به همين اندازه در هنگام خاموش كردن آنها (يا قراردادن نشان در سلسله مراتب معانى) وسيله كنترل ظاهرى نوعى انحصار اعم از استبداد پروسى يا دموكراسى ليبرال به حركت درمى آيد. خلاصه اينكه دانشجويان و معلمان از آموزش طلب نجات مى‏كنند و روحانى زاهد اين نجات را از دين طلب مى‏كند، تجار و كارگران آن را از كار و توسعه اقتصادى مى‏خواهند، سياستمداران و اصلاح طلبان از حكومت، هنرمندان از هنر، روشنفكران از علوم اجتماعى و «ماكس وبر» از هيچ (استثناء به جز درخواست از وظيفه فاقد معنا اما رضايت‏بخش كه فرد اقدام به انتخاب گزينه‏هاى خود، نه گزينه‏هاى اجتماع كند) چيزى كه فقط وجود برنامه‏هاى نجات بخش و بى معناى رقيب اجازه انجام آن را به وى مى‏دهد.

فقط وقتى اين پيشفرضها درك شود شناسائى «وبر» از ساختارهاى ويژه سرمايه دارى (اگر «وبر» زنده بود بى ترديد اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى را نيز بدان مى‏افزود) از قبيل مديريت ديوانسالارانه، احزاب سياسى توده‏اى، سيستم طبقاتى و اقتدار عقلانى - حقوقى قابل درك خواهد بود (و در آن حالت نيز تنها در صورتى كه از تمثيل بالاخانه دوره ويكتوريا به عنوان تضمينى در برابر فايده گرايى و پيشرفت استفاده شود). تنها در آن زمان است كه شخص مى‏تواند كاملا درك كند منظور «وبر» وقتى مى‏گفت: «افراد كتابهاى باز نيستند» چه بود. و چرا بر طنز «نتايج ناخواسته‏» به عنوان روش نگرش بر طيف كامل نتايج ناشى از اقدامات اجتماعى و سياسى تاكيد مى‏كرد. كدام شهروند دست اندر كار سياست گاه با اين نظر «وبر» موافقت نكرده است كه نتيجه نهايى اقدام سياسى اغلب، بلكه منظما در ارتباطى كاملا ناكافى و حتى متناقض با معناى اصلى آن است. اين امر براى تمامى تاريخ جنبه حياتى دارد.» (22)

گرچه ديدگاه غامض «وبر» سبب رنج‏شديدى براى خود وى; گرديد هيچگاه فكر را قربانى نكرد تا در جادوى لاهوت ( متافيزيك) آسايش يابد. [اگر او زنده بود] بى رحمانه به تمامى اينگونه توهمات حمله مى‏كرد و به جستجوى «حقايق دشوار» به ويژه حقايق مخالف مواضع حزبى (لاهوتى) ادامه مى‏داد.

1- ناسوتى، ارضى، زمينى: . Non methaphysical

2- Perspective in political sociology Edited by Adrew Effrat 1972 .

3- DANIEL W. ROSSIDES BOWDOIN COLLEGE .

4 - دكتر ابوالحسنى استاديار دانشكده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران و استاد مدعو گروه علوم سياسى دانشگاه مفيد.

5 - لاهوتى: . Metaphysical

6 - ديدگاههاى «وبر» درباره معرفت‏شناسى علوم سياسى در كتاب ادوارد اى. شيلز و هنرى‏اى. فينچ و ديگران تحت عنوان روش‏شناسى علوم اجتماعى، «ماكس وبر» (نيويورك، فرى پرس،1949) به ويژه در فصلهاى 1 و 2 و در مقاله معروف «سياست‏به عنوان يك حرفه‏» و «علم به عنوان يك حرفه‏» در كتاب اچ. اچ گرت و سى. رايت ميلز، مترجم، ويراستار و مقدمه نويس كتاب از «ماكس وبر»: مقالاتى در جامعه‏شناسى (نيويورك، انتشارات دانشگاه اكسفورد،1946) فصلهاى 4 و 5 آمده است.

7- Unified . :همبسته

:.ناسوتى.، non-methaphysical : ،لاهوتى metaphysical ، هستى گرا: 8 - existentialist

9 - ادوارد اى. شيلز، پيشين، ص‏57.

:غايتمندى Teleological - 10 .

11 - تالكوت پارسونز، جوامع: ديدگاههاى تكاملى و مقايسه‏اى (انگل وود كليفز، نيوجرزى، پرنتيس هال،1966); سيستم جوامع نوين، انگل وود كليفز، پرنتيس هال، نيوجرزى، 1971.

رسم عرف: Convention -12 .

13- ادوارد اى. شيلز، پيشين، ص 81.

14 - همان، ص 104.

تاريخ مندانه : historicist -15

معطيات معرفت givens: -16

. Zuni -17

18 - ديدگاههاى «وبر» درباره ظهور سرمايه دارى به اختصار در كتاب وى تحت عنوان تاريخ عمومى اقتصاد ترجمه اف. اچ نايت (نيويورك: كوليربوكس، 1961) بخش چهارم بيان شده است.

Transeend: -19

وظيفه اشخاص خوب و شرافتمند به‏رفتار خوب ومهرآميز: Noblesse obligl -20

21 - ديدگاه «وبر» درباره تغيير فرهنگى به عنوان عناصر فرهنگى متضاد موضوعى غالب در آثار اوست. يك روايت× صريح اين ديدگاه را مى‏توان «طرد جهان در مذاهب و جهات آنها» يافت، اچ. اچ گرت و سى رايت ميلز، ترجمه، ويرايش و مقدمه، از «ماكس وبر»، مقالاتى درجامعه‏شناسى، فصل سيزدهم.

22 - همان، ص‏117.

/ 1