شكاكيت در معرفتشناسى معاصر
- امير عباس على زمانى (1) چكيده
در اين مقاله سعى شده است تا معناى «شكاكيت» (2) در معرفتشناسى معاصر تبيين شده و اجزاء و مقومات مفهوم معرفت نيز آشكار شود. شكاكيت منكر امكان معرفت در همه يا برخى از قلمروهاى ممكن است در اين مقاله پس از معرفى انواع و اقسام شكاكيت، به عمدهترين ادله شكاكان براى اثبات عدم امكان معرفت اشاره و اين ادله مورد نقد و بررسى قرار گرفتهاند، استدلال معروف شكاكان مدرن، ذهن در خمره، (3) به روشنى بيان شده و در كنار استدلال از راه خطا و استدلال از طريق تجربه مورد نقادى قرار گرفته است. مقاله در پايان به اين نتيجه مىرسد كه: «شكاكى كه سعى مىكند از راه استدلال شكاكيت را اثبات نمايد، مانند لالى است كه فرياد مىزند من لالم.» شكاك به كسى گفته مىشود كه معتقد است: هيچ كس «نمىداند» (معرفت ندارد) زيرا هيچ كس «نمىتواند» بداند. به عبارت ديگر شكاك منكر دو چيز است 1- «وجود معرفت در همه يا بعضى از قلمروها» 2- «امكان وجود معرفت در همه يا بعضى از قلمروها». او مدعى است كه ما انسانهاى عادى در همه يا بعضى از قلمروها حق ادعاى داشتن معرفت را نداريم زيرا حصول معرفت در آن قلمروها غير ممكن است و هيچ كس «نمىتواند» در آن حوزهها به معرفت (به معناى دقيق كلمه) دست پيدا كند. شكاك ممكن استيكى از سه ادعاى ذيل را داشته باشد: 1- وجود واقعيتى كه متعلق معرفت ما قرار گيرد، مسلم و محرز نيست (شك در وجود واقعيت) 2- اگر هم واقعيتى وجود داشته باشد، ما قدرت شناخت آن را نداريم. 3- اگر هم در مواردى بتوانيم آن را بشناسيم، قدرت انتقال اين شناختبه ديگران و «بين الاذهانى نمودن» آن (عينى كردن آن) را نداريم. مفهوم معرفت
در اين بحثسرو كار ما با شكاك نوع دوم است (منكر داشتن معرفتبه دليل عدم امكان معرفت). از آنجا كه شكاكيت در تقابل با مفهوم معرفت معنا پيدا مىكند زيرا به معناى «انكار معرفت» است لذا تا معرفت و مولفههاى آن را به درستى نشناسيم نمىتوانيم به شناختشكاكيت نائل شويم. مقصود ما از معرفت در اينجا «باور صادق موجه» استبه عبارت واضحتر شخص [S ] در صورتى مىتواند (و مجاز است) نسبتبه گزاره [ P ] ادعاى معرفت كند كه سه شرط ذيل در مورد او احراز شده باشد: 1- شخص [S ] به گزاره [ P ] باور داشته باشد. 2- گزاره [ P ] صادق باشد. 3- شخص [S ] در باور داشتن به ] [ P ] موجه» باشد. به تعبير چيزولم (1957، صفحه 15) شكل زير شرط لازم و كافى معرفت را بدست مىدهد: « [S مىداند كه [ P ] اگر و فقط اگر: 1 - [S ] بپذيرد كه P 2 - S براى ) P پذيرش (P دليل كافى داشته باشد. 3 - P صادق باشد. يا به تعبير پرفسور آيز (1956، صفحه 34) [S ] مىداند كه P ،اگر و فقط اگر: 1 - P صادق باشد. 2 - [S ] مطمئن باشد كه P صادق است 3 - [S ] حق داشته باشد كه مطمئن باشد كه P صادق است. شكاكيت در معرفتشناسى معاصر من در صورتى مىتوانم ادعا كنم: معرفت دارم به اين كه على مريض است، كه اولا: در واقع على مريض باشد و گزاره على مريض است «صادق» باشد. ثانيا: من هم به عنوان فاعل شناسايى به محتواى اين گزاره «باور» داشته باشم يعنى با اطمينان خاطر آن را پذيرفته باشم. ثالثا: بر اين باور (بر، داشتن اين باور) هم شواهد و قراين كافى و قانع كننده داشته باشم مثلا مبناى اين باور من ديدگاه پزشك معالج او، رنگ رخسار او و آزمايش خون او باشد. بدون تحقق اين سه شرط من حق ادعاى داشتن معرفت را ندارم. آوردن شرط اول (صدق) براى آن است كه موارد «جهل مركب» را خارج نمايد آنجا كه شخص به محتواى گزارهاى باور دارد و چه بسا شواهد و قراينى هم بر داشتن اين باور دارد ولى محتواى گزاره مطابق با واقع نبودن و «كاذب» است در چنين مواردى آن شخص به واقع معرفت ندارد. شرط دوم بيان كننده رابطه بين محتواى گزاره با فاعل شناسايى است زيرا هر گزارهاى داراى دو نوع رابطه است: 1- رابطه با واقع خارجى كه از آن به صدق يا كذب تعبير مىشود 2- رابطه با فاعل شناسايى كه متعلق باور يا ترديد يا گمان او قرار مىگيرد. براساس اين تعريف ما تنها در صورتى مجاز هستيم به كسى نسبت معرفت داشتن را بدهيم كه اولا: بين او و محتواى گزاره رابطهاى نفسانى بر قرار باشد. ثانيا: اين رابطه نفسانى (حالت نفسانى روانشناختى) حالت پذيرش، قبول و اطمينان نسبتبه آن محتوى باشد نه ترديد يا توهم يا انكار نسبتبه آن. پس اخذ چنين قيد و شرطى در تعريف موارد عدم پذيرش فاعل شناسايى نسبتبه محتواى گزاره را كنار مىگذارد. شرط اول بيان كننده «مولفه عينى معرفت» است و شرط دوم بيان كننده «مؤلفه ذهنى معرفت» و وجود هر دو مؤلفه (صدق و باور) براى تحقق معرفت ضرورى است. - آوردن شرط سوم (داشتن توجيه از سوى شخص باورمند) مواردى را از تعريف بيرون مىنمايد كه شخص باورمند به محتواى گزارهاى باور داشته و اتفاقا باور او هم مطابق با واقع باشد ولى او براى داشتن چنين باورى شاهد و قرينه و دليلى ندارد و صرفا از طريق «حدس» به چنين نتيجهاى رسيده است. آوردن اين شرط (موجه بودن) در تعريف معرفت موارد «حدس صائب» را از تعريف بيرون مىكند. به عبارت ديگر حدس صائب مؤيد به دليل و شاهد و قرينه نيست در حاليكه معرفت داراى پشتوانه دليل و توجيه است. صاحب معرفت توان آن را دارد كه صحت عقيده خويش را براى ديگران با استناد به قراين و شواهد توجيه نمايد. تعريف سه جزيى معرفت كه مايه و ريشه در كلمات افلاطون دارد، شكل تكامل يافتهاش در قرن بيستم و به دست عرفتشناسان معاصر نمود پيدا كرد و به عنوان تعريف سنتى معرفت رايجشد. ادموند گتيه در مقاله معروف و مساله آفرين خود (آيا باور صادق موجه، معرفت است) دو مورد نقض را بر شمرد كه در اين موارد با وجود شرايط سه گانه فوق، معرفت محقق نمىشود به تعبير ديگر او مدعى شد كه در اين گونه موارد، مصاديقى كه به طور مسلم بيرون از حوزه معرفت قرار دارند مشمول تعريف سنتى معرفت قرار گرفته و بنابراين، اين تعريف مانع اغيار نيست در معرفتشناسى معاصر تلاشهاى زيادى براى حل مساله گتيه صورت گرفته است. آلوين پلانتينجا در اين مورد چنين گزارش مىكند: در سال 1962 در سلف سرويس دانشگاه وين با همكارم گتيه مشغول صرف قهوه بوديم گتيه گفتبراى سال آينده تاليف قابل توجهى نخواهد داشت; تنها در نظر دارد كه چند مثال نقض به تعريف سنتى معرفت ارائه كند سال بعد (1963) گتيه مقالهاى در دو صفحه و نيم در مجله «تحليل» به چاپ رساند كه معرفتشناسى هرگز مثل آن را به خود نديد. معرفتشناسان با مساله گتيه به سه نحو برخورد كردهاند: 1- برخى موارد نقض گتيه را نپذيرفتهاند و مثالهاى او را رد كردهاند. 2- برخى موارد نقض گتيه را پذيرفته و سعى كردهاند با افزودن قيود و تكملههاى ديگرى تعريف سه جزيى را تكميل كنند. 3- برخى نيز با پذيرش موارد نقض همان مؤلفههاى سه جزيى را بگونهاى ترميم و اصلاح كردهاند كه مثالهاى نقض را بتواند توجيه كند و آنها را در حوزه معرفت داخل نمايد. اقسام شكاكيت
شكاكيت را معمولا به شيوههاى مختلفى تقسيم مىنمايند: يكى از مهمترين اين تقسيمها اين است كه شكاكيت را بر سه قسم مىدانند: 1- شكاكيت از راه استدلال 2- شكاكيت از راه استفهام 3- شكاكيت از راه طرز تلقى جالبترين و قابل توجهترين صورت شكاكيت آن است كه مبتنى بر استدلال و برهان منطقى باشد. زيرا در مباحث فلسفى ادعاهايى مورد توجه قرار مىگيرند كه شكل فلسفى داشته و مبتنى بر استدلالهاى منطقى باشند. گرچه در آينده خواهيم ديد كه صور ديگر شكاكيت نيز براى توجيه شكاكيتخويش چارهاى جز توسل به استدلال و شواهد و قراين ندارند و باز خواهيم ديد كه مثل شكاكى كه تلاش مىنمايد تا از طريق استدلال ثابت نمايد كه: معرفت در همه يا برخى از قلمروها ممكن نيست، مثل «لالى است كه فرياد بر مىآورد: «اى مردم من لال هستم» خواهيم ديد كه چنين كسى نمىتواند استدلال كند بلكه در واقع او نمىتواند «حكم» كند و بهترين مقتضاى چنين شكاكيتى «تعليق حكم» و در پيش گرفتن سكوتى طولانى در ذهن و زبان است. «شكاك از طريق استدلال» تلاش مىكند تا استدلالهايى اقامه نمايد كه او را به اين نتيجه برساند كه: «معرفت ناممكن است» او سعى مىكند تا با رعايت موازين منطقى، و با تكيه بر برخى مقدمات استدلالهايى را براى رسيدن به اين نتيجه فراهم نمايد اين استدلالها را معمولا به قرار ذيل مىدانند: 1- استدلال معروف به «مغز در خمره» 2- استدلال از طريق «خطا» 3- استدلال از طريق «تجربه» به نظر ميرسد استدلال بر شكاكيت در دوره جديد فلسفه غرب و بخصوص در ميان فيلسوفانى چون دكارت (در تامل اول) ، هيوم وكانت، امرى مشهود و قابل توجه استبطورى كه برخى روح فلسفه جديد را دامن زدن به بحران «شكاكيت» انسان دانستهاند. به هر1 حال گفتگوى با چنين شكاكانى چندان دشوار نيست. شكاك از راه استفهام، براى رسيدن به مقصود خويش (شكاكيت) راه ديگرى را در پيش مىگيرد او استدلال نمىكند بلكه با سوال كردن پياپى از مدعى معرفتسعى مىكند تا او را به زانو درآورد. او در برابر هر كسى كه ادعاى معرفت سبتبه چيزى (مثلا (P مىكند، قرار گرفته و از او مىپرسد كه «چگونه مىدانى كه P »؟ مدعى ناگزير است. در جواب بگويد «چون مىدانم كه Q ». ولى شكاك در همينجا متوقف نشده و دوباره ميپرسد كه «از كجا مىدانى كه Q » مدعى معرفت پاسخ مىدهد: چون مىدانم كه [R ] و شكاك بازهم طلب دليل مىكند و اين طلب را تا جايى ادامه مىدهد كه مدعى نتواند بر ادعاى معرفتخويش اقامه دليل نمايد و از پاسخ دادن به او درمانده شده و از توجيه بنياد معرفتخويش عاجز و ناتوان گردد. چنين شكاكى تلاش مىكند تا نشان دهد كه تمام ادعاهاى معرفت كه از جانب مدعى معرفت مطرح مىشود، بى پايه بوده و ادعاهاى او بر يك يا چند باور پايه مبتنى هستند كه او براى داشتن آن باورها توجيهى ندارد. بدين ترتيب او با سوال كردنهاى مكرر خويش نشان مىدهد كه باورهاى مخاطبش در يك نظام طولى اگر بطور دقيقى وارسى شوند، بر باور پايه يا باورهاى پايهاى متكى هستند كه مخاطب در باور به آنها توجيهى ندارد (و در واقع بدانها «باور صادق موجه» ندارد) و همين كه اثبات شد او به آن پايه يا پايههاى زيرين معرفت ندارد، اثبات مىشود كه او به گزارههاى سطحى و ميانى معرفت نداشته و كل سلسله طولى معرفت او بىپايه و بنياد است. دو نكته درباره شكاك از راه «استفهام» قابل توجه است: نكته اول: هنر چنين شكاكى در نفى و كنار نهادن ادعاى رقيب و ساكت كردن او و به بن بست كشانيدن او است تا او دستهايش را بالا برده و از ادعاى معرفت دستبردارد ولى به هيچ وجه از اين راه نمىتوان حقانيتى را براى شكاك بدست آورد او بطور ايجابى سخنى براى گفتن ندارد، تنها نتيجه ايدهآل چنين روشى نفى موضع رقيب است ولى از نفى موضع رقيب تا تثبيت موضع خودى راه بسيارى وجود دارد. (و براى رسيدن به چنين مقصودى نياز به استدلال وجود دارد كه در اينصورت چنين شكاكيتى در نهايت همان شكاكيت مبتنى بر استدلال است). نكته دوم: اگر بخواهيم پيش فرضهاى اين نوع از شكاكيت را به دست آوريم، به نظر مىرسد كه «شكاك از طريق استعفهام» لااقل دو پيش فرض ذيل را مسلم مىانگارد: مگر اينكه او بتواند بگويد كه «چگونه مىداند كه [ P به عبارت ديگر: ادعاى معرفت تنها از كسى پذيرفته مىشود كه چگونگى رسيدن به اين معرفت را نيز بداند يعنى بتواند بما بگويد كه از چه طريقى به اين معرفت دست پيدا كرده است و دلايل و شواهد و قراين خويش را بر اين ادعا اقامه نمايد (دانستن زمانى معرفت است كه مبتنى بر شواهد و قراين بيرون از نفس ادعا باشد). 2- تلاش براى پاسخ گفتن به اين سوال كه «چگونه مىدانى كه P » با صرف تكرار اين كه «چون مىدانم كه P » نا موفق و نارسا باشد. به عبارت ديگر در صورتى شما مىتوانيد نسبتبه قضيهاى ادعاى معرفت كنيد كه بتوانيد چگونگى معرفتبه آن قضيه را با آوردن دليل و شاهدى غير از P ( و نه با صرف تكرار آن) توجيه نمائيد. يعنى اين كه شما مجبور شويد در مقابل شكاك براى توجيه باور به P ،به Q متوسل شويد و براى توجيه باور به Q به R و همينطور.... اينجاست كه شكاك در جايى شما را متوقف مىنمايد. هر چند شكاك از طريق استفهام ممكن استبه هيچ يك از اين دو پيش فرض تصريح ننمايد ولى او تنها در صورتى از طريق سوال كردن موفق مىشود كه اين دو پيش فرض را مسلم انگاشته باشد ولى در آينده خواهيم ديد كه هر دو پيش فرض قابل بحث و مناقشه بوده و شكاك نمىتواند از آنها دفاع عقلانى نمايد. مثلا براساس پيش فرض دو4م اگر كسى از ما بپرسد شما كه ادعا مىكنيد احساس درد داريد و به اين احساس درد خود آگاه هستيد، از كجا مىدانيد كه احساس درد مىكنيد؟ ما نتوانيم پاسخ دهيم «چون احساس درد مىكنيم» زيرا اين عين تكرار مدعى مىباشد در حالى كه در مورد علم حضورى شخص به احوال درونى خود، چنين پاسخى موجه است و ما هيچ راه ديگرى براى اثبات چنين مدعايى نداريم. شكاك از راه طرز تلقى
چنين شكاكى نه بر شكاكيتخويش استدلال مىكند و نه از راه استفهام مخاطب را در موضوع شكاكانه قرار مىدهد، ديدگاهش بيشتر بيانگر يك «طرز تلقى خاص» از شرايط و معيارهاى لازم و كافى براى حصول معرفت است. او طرز تلقى رايج را در باب معرفتساده لوحانه و آسانگيرانه دانسته و در اين جهتبه سختگيرى و حزم انديشى بيشترى معتقد است. او گمان مىكند كه اكثر مردم به چيزهايى قانع و مطمئن مىشوند و در باب آنها ادعاى معرفت مىكنند كه آن چيزها شرايط لازم و كافى حصول معرفت را دارا نمىباشند. از ديدگاه چنين شكاكى اكثريت مردم در باب معرفت معيارها و ملاكهايى (و در نتيجه شواهد و قراينى) را اتخاذ مىنمايند كه نارسا و ناكافى بوده و حد نصاب لازم براى يقين آورى و رسانيدن به معرفت را ندارند. شكاك از راه طرز تلقى به ما انسانهاى عادى و متعارف گوشزد مىكند كه شما انسانهاى زود باور و آسانگيرى هستيد كه در امر معرفتبه اندك شواهد و قراينى اكتفا نموده و براحتى ادعاى معرفت مىكنيد. او مدعى است كه براى رسيدن به معرفت معيارها و ملاكهاى برتر و شواهد و قراين محكمترى مورد نياز است (معيارهايى سخت گيرانهتر و برتر از معيارهاى رايج در نزد عموم مردم). ديدگاه چنين شكاكى آنگاه به شكاكيت منجر مىشود كه او چنان در معيارهاى حصول معرفتسختگيرى كند كه دستيابى به معرفت را براى انسانهاى متعارف ناممكن و غير قابل حصول گرداند سخنان و ادعاهاى چنين كسى در صورتى مورد توجه فيلسوفان قرار مىگيرد كه او صحت ادعاهاى خويش را توجيه نمايد و بر درستى ادعاهاى خود استدلالهاى معتبرى ارائه دهد. او بايد چهار ادعاى ذيل را به لحاظ فلسفى اثبات نمايد: 1- معيارها و ملاكهاى رايج و معمول براى حصول معرفت نادرست و ناكافى هستند. 2- براى دستيابى به اين مطلوب معيارهاى برتر و سخت گيرانهترى لازم است. 3- معيارها و ملاكهايى كه او در نظر دارد، شرايط لازم و كافى حصول معرفت را دارا مىباشند 4- اعمال اين معيارهاى سخت گيرانه و برتر، حصول معرفت را ناممكن نمىنمايد. او بايد اين ادعاها را (پيش فرضها را) مبين و مستدل نمايد ولى از چه طريقى؟ و چگونه؟ او با توسل به چه معيارهايى به توجيه ادعاهاى فوق مىپردازد؟ شكاك چارهاى ندارد كه براى توجيه اين ادعاها به استدلالهاى منطقى و معيارهاى رايج توجيه متوسل شود. «توسل به معيارها و استانداردهاى پذيرفته شده براى اثبات نارسايى اين معيارها» آيا اين به معناى ارتكاب تعارض و تناقض گويى با خويش نيست؟ بنابراين نتيجه همان است كه در آغاز مقاله گفتيم «شكاكيت در جالبترين صورتش معمولا مبتنى بر يك استدلال است و هر چه اين استدلال قويتر و محكمتر باشد، شكاكيت قويتر و محكمتر خواهد بود» شكاك زمينى و شكاك سر زمينى
در اينجا ضرورت دارد كه به برخى از تمايزهاى ميان انواع استدلالهاى شكاكانه نظرى بيافكنيم: اولين و كم اهميتترين اين تمايزها، تمايز بين استدلالهاى شكاك «زمينى»، (global) و استدلالهاى شكاك «سر زمينى»، (Local) است. اين استدلالها در صورت كاميابى و موفقيت دو نوع متفاوت از شكاكيت را به اثبات مىرسانند: 1- «شكاكيت زمينى» (فراگير، جهانى، تمام عيار): اين نوع از شكاكيت عام و فراگير بوده و تمام قلمروهاى ممكن معرفت را شامل مىشود بطورى كه هيچ نوع معرفتى در هيچ قلمروى قابل حصول نخواهد بود. 2- «شكاكيتسرزمينى» (منطقهاى): كه اين نوع از شكاكيت تنها در قلمرو يا قلمروهايى خاص سارى و جارى بوده و امكان حصول معرفت را تنها در اين قلمرو يا قلمروها انكار مىنمايد هر چند حصول معرفت را در ساير حوزهها ممكن و قابل دستيابى مىشمارد. شكاك منطقهاى بين دو حوزه تفكيك قائل مىشود: 1- حوزهاى كه در آن معرفت قابل حصول است. 2- حوزهاى كه در آن معرفت غير قابل حصول است. از ديدگاه او قلمروهاى خاصى وجود دارد كه در آن قلمروها به دليل داشتن ويژگيهاى خاص، معرفت غير قابل حصول است. او معتقد استبايد «حوزه شناختنىها» را از «حوزه نا شناختنىها» تفكيك نمود. در حوزه نا شناختنىها معرفت ممكن نبوده و هيچ كسى حق اظهار معرفت در اين قلمروها را ندارد. نسبتبه امورى كه در اين قلمرو قرار دارند نه نفيا و نه اثباتا حكمى نبايد صادر نمود تنها راه در اين قلمرو تعليق حكم و سكوت طولانى درباره آنهاست. در اين باب كه آيا اين تفكيك درستيا نه؟ مرز آن كدام است؟ امور ناشناختنى كدامند؟ چه خصيصهاى پديدهاى را (يا موضوعى را) ناشناختنى مىگرداند؟ بحثها و نزاعها و اختلاف نظرهاى فراوانى وجود دارد. ولى به نظر مىرسد كه بسيارى از شكاكان منطقهاى سه قلمرو خاص را ناشناختنى (غير قابل معرفت) شمردهاند: 1- قلمرو اخلاق 2- قلمرو دين 3- قلمرو آينده (حوادث آينده) بنابراين درباره چيزى كه اكنون در پيش روى ما قرار دارد، مىتوانيم ادعاى معرفت كنيم; ولى درباره امورى كه به آينده مربوط مىشوند (مانند اين كه من فردا صبحانه تخم مرغ خواهم خورد) يا درباره آنچه كه به قضاوتهاى اخلاقى در باب افعال اختيارى انسان مربوط مىشوند. (مانند اين كه فلان كار اخلاقى نوع دوستانه خوب است) و يا درباب مقولات دينى اى از قبيل خدا و آخرت و... (مانند اينكه خدا وجود دارد يا نفس انسانى جاودانه است) نمىتوانيم ادعاى معرفت داشتن بكنيم (زيرا در اين قلمرو تحصيل معرفت غير ممكن است). برخى از شكاكان منطقهاى علم به ديگر نفوس، (Others mind) را هم از اين قبيل دانستهاند آنها معتقدند كه ما نسبتبه حوادث و تجاربى كه در درون ما مىگذرد، آگاهى بىواسطه (معرفت مستقيم) داريم; ولى نسبتبه نفوس و اذهان ديگر و آنچه در درون آنها مىگذرد (تجارب درونى ديگران) هيچ نوع معرفتى نداشته و نمىتوانيم داشته باشيم زيرا ما هيچ راهى براى نفوذ در درون ديگران و مشاركتبا تجارب ايشان و آگاهى از آن تجارب نداريم. بنابراين ما گرچه نسبتبه احوال و افعال درونى خويش مىتوانيم معرفت داشته باشيم ولى نسبتبه احوال و افعال درونى ديگران نمىتوانيم معرفت داشته باشيم. پرواضح است كه شكاك، منطقهاى، اگر بخواهد موضعى عقلانى و خرد پسند داشته باشد، بايد بتواند ويژگى يا ويژگيهائى را كه اين قلمروهاى خاص را نا شناخته مىنمايد، معرفى كند به عبارت ديگر او بايد به ما بگويد كه اين حوزههاى خاص چه وجه مشترك خاصى دارند كه آنها را غير قابل شناخت مىگرداند. اگر ما بتوانيم كانت را به عنوان نمونهاى از فيلسوف شكاك منطقهاى، بشمار آوريم (البته شكاكيت انتقادى و نه شكاكيتخام)، بخوبى مىبينيم كه او دو قلمرو را از يكديگر تفكيك نموده است: 1- قلمرو شناختنىها: در نزد او قلمرو پديدارهاى تجربى هستند كه در حوزه زمان و مكان قرار مىگيرند 2- قلمرو ناشناختنىها: كه پديدههاى بيرون از زمان و مكان (عالم نومن ذات معقول) را شامل مىشوند. عقل نظرى قادر به كسب معرفت در حوزه بيرون از زمان و مكان نبوده و تلاش براى حصول معرفت در اين قلمرو بىحاصل است. بنابراين مقولاتى از قبيل خدا، جاودانگى نفس و اختيار انسان... در اين قلمرو قرار مىگيرند. لذا انتسعى مىكند تا از طريق عقل عملى و از راه اخلاق به توجيه اين مقولات دستيازد. نكته مهم و قابل توجهى كه در اينجا وجود دارد، اين است كه آيا شكاك منطقهاى مىتواند تا آخر ثابت و استوار بر موضع خود بايستد و يا اينكه در ابتدا مدعى شكاكيت در قلمرو خاصى مىشود ولى در پايان در دامن شكاكيت فراگير و تمام عيار فرو مىغلطد؟ تجربه به ما نشان مىدهد كه هر شكاك منطقهاى كه در ابتداى راه مدعى شكاكيت در قلمروى خاص است، در پايان راه و بطور ناخواسته در ورطه هولناك شكاكيت فراگير و تمام عيار گرفتار مىآيد. دست كم مىتوان بطور قاطع گفت كه شكاك منطقهاى در همان موضع اوليه خود باقى نمانده و شكاكيتخويش را به برخى از قلمروهاى ديگر نيز سرايت مىدهد. مثلا شكاك منطقهاى در حوزه اخلاق، تنها به اخلاق اكتفا ننموده و شك خودش را به حوزه همه امور نا مشهود نيز سرايت مىدهد و يا چه بسا در باب امكان معرفت علمى نيز گرفتار شكاكيت و ترديد شود. اشكال كار در استدلالهايى است كه اين نوع از شكاكان به كار مىگيرند، زيرا اين استدلالها بطور غالب داراى استلزاماتى فراتر از قلمرو خاص مورد ادعاى شكاك مىباشند. اگر بپذيريم كه هر شكاك منطقهاى در آخر و بطور نا خودآگاه به سوى شكاكيت تمام عيار كشيده مىشود و از اين امر چارهاى نيست، در اين صورت اين مىتواند مزيتى براى او به حساب آيد. زيرا استدلالهاى شكاك فرا منطقهاى و تمام عيار با مدعاى او سازگارتر و هماهنگتر است و چيزى عامتر از ادعاى او را اثبات نمىنمايد. بنابراين مىتوانيم بگوئيم كه از بين اين دو ديدگاه (شكاكيت منطقهاى و شكاكيت فرا منطقهاى يا جهانى) موضع دوم (شكاكيت عام و فراگير) موجهتر، سازوارتر و قانع كنندهتر از ديدگاه ديگر است. مخصوصا اگر شكاك منطقهاى در بيان معيار تفكيك بين شناختنىها و نا شناختنىها و در تبيين و توصيف ويژگى يا ويژگيهائى كه قلمروى خاص را ناشناختى مىگرداند، ناكام بماند. تمايز بين معرفت (يقين واقعى) و باور موجه
دومين تمايزى كه در اينجا مطرح شده است، تمايز بين علم (معرفت) و ساير معانى مرتبط و مشابه با آن بويژه «باور موجه» است. طرفداران اين تمايز به گونهاى استدلال مىكنند كه امكان حصول معرفت را انكار نموده و حصول باور موجه و يا معانى نازلتر از علم را ممكن مىشمارند. استدلال چنين شكاكانى بر مقدمات ذيل استوار است: 1- «يقين» شرط ضرورى و لازم براى معرفت استيعنى در ذات معرفتيقين داشتن اخذ شده و دانستن بدون داشتن يقين مفهومى خود متناقض است 2- يقينى كه در اينجا مورد نياز است «يقين واقعى» است، نه يقين روان شناختى. 3- هيچ كسى نمىتواند به چنين يقينى دست پيدا كند به عبارت ديگر يقينهاى ما همواره يقينهاى روانشناختى بوده و ما راهى براى رسيدن به واقع آنگونه كه هست، نداريم. 4- بنابراين هيچ كسى معرفت (به معناى واقعى كلمه) ندارد زيرا نمىتواند داشته باشد. توجه به كلمه «واقعى» در اين استدلال (يقين واقعى، معرفت واقعى...) نكته اين استدلال را روشن مىنمايد زيرا چه بسا افرادى جازم و قاطع باشند ولى جزم و قطع آنها گمانى بيش نبوده و واقعيت امر به گونهاى ديگر بر خلاف جزم و قطع آنها باشد. بنابراين طرفداران چنين استدلالى از يكسو «داشتن يقين واقعى» را براى حصول معرفت ضرورى مىشمارند و در مفهوم معرفت، يقين واقعى را اخذ مىكنند (يقينى كه دو سويه دارد سويه ارتباط با فاعل كه بدين لحاظ يقين ناميده مىشود و سويه ارتباط با واقع و انطباق با آن كه بدين لحاظ واقعى شمرده مىشود). ولى از سوى ديگر دستيابى به واقع و ارتباط مستقيم و بىواسطه با واقع را براى انسان غير قابل حصول مىدانند پس از آنجا كه ارتباط مستقيم و بىواسطه با واقع امكان پذير نيست، دستيابى به چنين يقينى نيز نا ممكن است و در نتيجه دستيابى به معرفت ناممكن است. در اين ديدگاه هر چند حصول معرفت، به دليل عدم امكان حصول شرط ضرورى آن غير ممكن است ولى ما هنوز مىتوانيم با يك قدم تنزل از معرفت (و يقين واقعى) به «باورهاى موجه» رسيده و از بين باورهاى خويش، باورهايى را كه «موجه» هستند، انتخاب نمائيم و باورهاى نا موجه را كنار بگذاريم يا اينكه از ميان باورهاى موجه باورهاى داراى شواهد و قراين بيشتر و قويتر را (و در نتيجه موجهتر را) برگزيده و باورهاى ناموجه را كنار بگذاريم. بنابراين ما بايد دو كار انجام دهيم: 1- تفكيك باورهاى موجه از باورهاى ناموجه 2- تفكيك باورهاى موجهتر از ساير باورها بنابراين انكار امكان حصول معرفت (يقينى واقعى) كه عالىترين درجه دانستن است مستلزم انكار امكان حصول مرتبه يا مراتب نازلتر معرفت كه ما انسانهاى عادى امكان دستيابى به آن را داريم، نيست و ما انسانهاى عادى و متوسط از طريق همين باورهاى موجه يا موجهتر دانش خويش را نظم و نسق مىبخشيم و بدان اعتماد مىكنيم و غير از اين هم راه ديگرى در پيش نداريم. نا گفته نماند كه شكل افراطىتر اين استدلال هر گونه ادعاى معرفت را، چه بصورت معرفت واقعى (يقين صادق موجه) و چه بصورت باور موجه، در برخى از قلمروها نا ممكن مىشمارد مثلا طرفداران اين استدلال حتى باور موجه نسبتبه حوادث آينده را هم نا ممكن مىدانند پس از اين ديدگاه هيچ يك از باورهاى ما درباره آينده حتى «موجه» هم نيستند. ديدگاه تعديل شده معتقد بود كه ما بايد بين دو ادعاى ذيل تفكيك نمائيم: 1- ادعاى نسبتبه اينكه «ما باور موجه داريم كه فردا خورشيد طلوع خواهد كرد» كه امرى ممكن، محتمل و قابل حصول است. 2- و ادعاى اينكه «ما واقعا» مىدانيم (معرفت داريم) كه فردا خورشيد طلوع خواهد كرد» كه اين ادعايى نادرست، ناممكن و غير قابل حصول است. ديدگاه افراطىتر اين شكاكيت معتقد است كه ما حتى ادعاى اول را هم نمىتوانيم بكنيم و بدين لحاظ هيچ تفاوتى بين «يقين صادق موجه» و «باور موجه» وجود ندارد چرا كه در مفهوم باور داشتن نيز واقعى بودن اخذ شده است; زيرا اگر اين باور آينه تمام نماى واقع نباشد كه قابل اعتماد و پيروى نخواهد بود; و همه شواهد و قراينى كه بر اين باور اقامه مىشوند، شاهد و قرينه بر واقعى بودن اين باورها هستند. و در اين صورت رسيدن به چنين باورى هم كار سخت نادر و دشوارى است. بنابراين طرفداران اين ديدگاه معتقدند: همانگونه كه «يقين صادق موجه» نا ممكن و غير قابل حصول است «باور موجه» نيز نا ممكن و غير قابل حصول است. تمايز بين دانستن (معرفت داشتن) و فهميدن معنا
اين تمايز حتى از تمايز دوم هم كم اهميتتر است. اين تمايز، تمايز بين مقام معرفت (دانستن باور صادق موجه) است از مقام «فهميدن معنا». طرفداران اين تمايز معتقدند كه ما بايد دو مقام را از يكديگر تفكيك نمائيم: 1- مقام معرفت (دانستن) 2- مقام فهم معنا (فهميدن) مثلا برخى بر اين عقيدهاند كه ما چون بر قضيهاى از قبيل «خدا وجود دارد» شواهد و قراين كافى نداريم، حق ادعاى معرفت و يا حتى ادعاى باور موجه نسبتبه آنرا نداريم، چرا كه معرفتيا حتى باور موجه نسبتبه اين قضيه غير قابل حصول و ناممكن است; در حالى كه ما محتواى اين قضيه را مىفهميم و «معناى اين قضيه را ادراك مىكنيم». ولى از آنجا كه بر صدق و مطابقت اين معنا و محتوى با واقع شواهد و مدارك كافى نداريم نسبتبه آن ادعاى معرفت (باور صادق موجه)نمىتوانيم بكنيم بنابراين چون فهميدن معنا غير از معرفتبه آن معناست و چون فهميدن معنا (معنايابى) منوط به داشتن شواهد و مدارك بر صدق نمىباشد لذا حتى در مواردى كه ما هيچ شاهد و قرينهاى بر صدق نداريم و بلكه شواهد و قراين بر عليه محتواى خاصى داريم، مىتوانيم ادعاى فهميدن معنا را بنمائيم. طرفداران اين ديدگاه دو مقام را به درستى از يكديگر تفكيك مىنمايند. 1- مقام حكايت لفظ از معنا يا مقام دلالت لفظ بر معنا (مقام فهميدن) 2- مقام مطابقتيا عدم مطابقت معنا با واقع (حكايتيا عدم حكايت معنا از واقع) بديهى است كه اولا: به لحاظ منطقى مقام معنا دارى و فهميدن معنا (معنايابى) بر مقام مطابقتيا عدم مطابقت معنا با واقع، مقدم استيعنى قضيهاى كه معنا ندارد يا ما معناى آن را نمىفهميم، براى ما نه صادق است و نه كاذب و ما سبتبه آن نه معرفت داريم و نه باور موجه. ثانيا: حكايت و دلالت لفظ از معنا تابع ملاكهاى خاصى خويش است و مطابقت معنا با واقع نيز تابع ملاكها و معيارهاى خاص خود. (مثلا اولى تابع قواعد و قوانين عرفى زبانى در مقام فعل گفتارى است و دومى تابع اقامه شواهد و قراين خاص در هر حوزهاى) بنابراين ما ممكن است نسبتبه محتواى قضيهاى يكى از چهار صورت ذيل را داشته باشيم: الف - فهم داشته باشيم و معناى آن را به درستى درك كنيم ولى نسبتبه همان قضيه معرفت (باور صادق موجه) يا باور موجه نداشته باشيم. ب - هم فهم داشته باشيم و هم معرفت. ج- نمىتوانيم نسبتبه محتواى آن قضيه معرفتيا باور موجه داشته باشيم ولى معناى آن قضيه را ادراك نكرده باشيم. (معرفتبدون فهم معنا ممكن نيست) د- نه فهم داشته و نه معرفتيا باور موجه. بنابر اين ديدگاه فهميدن معناى يك گزاره منوط به آگاهى از صدق يا كذب آن گزاره نمىباشد. در مقابل، ديدگاه كسانى قرار دارد كه معتقدند بين اين دو مقام نمىتوان تفكيك نمود; اينان معتقدند كه در مورد چنين قضايايى (از قبيل خدا وجود دارد)، از آنجا ما حق ادعاى معرفت نداريم كه اين قضا يا براى ما بى معنا هستند و بى معنايى آنها هم از ندانستن شرايط صدق يا كذب آنها ناشى شده است. پس دو مقام فهم معنا (معنا دارى و معنا يابى و معرفت چنان با يكديگر گره خوردهاند كه تفكيك هر يك از ديگرى غير ممكن است. اينكه ما نسبتبه اين قضايا معرفت نداريم چون اين قضايا براى ما بى معنا هستند و ما معناى آنها را نمىفهميم، و از سوى ديگر اين قضايا براى ما بى معنا هستند چون از شرايط صدق و كذب آنها آگاهى نداريم و شواهد و مدارك كافى بر صدق و كذب آنها نداريم. پوزيتوسيتهاى منطقى (از جمله آير، كارناپ، شليك...) از زمره كسانى هستند كه نسبتبه برخى از قضايا چنين ديدگاهى دارند. آنها معتقدند كه گزارههايى از قبيل «خدا وجود دارد»، نه صادق است و نه كاذب بلكه بى معناست. پس نسبتبه اين گونه قضايا ما نه معرفت داريم و نه فهم، و در مورد اين گونه قضايا اين دو مقام (مقام فهم معنا و مقام معرفت) از يكديگر غير قابل تفكيك هستند. از ديدگاه طرفداران اين نظريه ما تنها در مورد قضايايى مىتوانيم، ادعاى معنا دارى و سپس فهم معنا كنيم كه بتوانيم شرايطى را فرض يا تصور نمائيم كه اگر آن شرايط در خارج محقق شوند قضيه ما صادق يا كاذب خواهد بود; (و صدق و كذب آن احراز خواهد شد) ولى اگر در مورد پارهاى از قضايا نتوانيم چنين شرايطى را ترسيم نماييم، (كه اگر در خارج چنين و چنان شود قضيه صادق يا كاذب خواهد بود) نسبتبه آن قضا يا حق ادعاى معرفت، باور موجه، باور و حتى حق ادعاى فهم معنا هم نمىتوانيم بكنيم چرا كه اين قضايا بى معنا هستند. و قضاياى كلامى، متافيزيكى و اخلاقى از اين قبيل شمرده مىشوند. ما درجاى ديگرى با تفصيل ديدگاه پوزيتوسيتهاى منطقى را مطرح نموده و مورد نقد و بررسى قراردادهايم (4) آنچه در اين جا مىتوان گفت اين است كه معيار و ملاك «معنا دارى»اى كه از سوى اينها معرفى مىشود تا مرز معنا دار و بى معنا را روشن نمايد: اولا: يك معيار قرار دادى و پيشنهادى است كه بر ضرورت قبول آن هيچ برهان و استدلالى اقامه نشده است. ثانيا: مبتنى بر يك سلسله پيش فرضهاى متافيزيكى است كه آنها هم نه تنها اثبات نشدهاند بلكه با توسل به اين معيار بى معنا شمرده مىشوند. ثالثا: معنادارى خود اين معيار هم محل ترديد است چرا كه با توسل به اصل تحقيق پذيرى اين معيار خودش هم بى معنا شمرده مىشود. رابعا: اين معيار از توجيه معنادارى بخشهاى نظرى علوم تجربى و ترمهاى تئوريك آنها عاجز است. استدلال بر شكاكيت
استدلال معروف به «مغز در خمره»
در اين استدلال ابتدا دو ادعا مطرح و سعى مىشود كه از دل اين دو ادعا شكاكيت استنتاج و استنباط شود: 1- اينكه شما نمىدانيد كه «مغز در خمره» نيستيد (يا به تعبير ديگر شما نمىدانيد كه در وضعيت مفروض مغز در خمره نيستيد). 2- اگر شما ندانيد كه مغز در خمره نيستيد، پس هيچ چيزى را نمىدانيد. شكاك مىگويد چون مقدمه اول درست است (و شما نمىدانيد كه مغز در خمره نيستيد)، و مقدمه دوم نيز درست مىباشد و بين «عدم معرفتبه مغز در خمره نبودن» و «عدم معرفتبه هيچ چيزى» تلازم منطقى وجود دارد پس شما به هيچ چيزى معرفت نداريد و نمىتوانيد داشته باشيد. توضيح مطلب اين است كه: اگر مغزى را (ذهنى را) در نظر بگيريد كه در درون خمرهاى (لوله آزمايشگاهى)اى محاصر شده باشد كه اين خمره پر از مايع خاصى باشد كه اطراف آن، مغز، را فرا گرفته است و اين مغز با رشتههايى به كامپيوترى در بيرون از خمره متصل باشد و اين كامپيوتر را تكنسين و دانشمندان چيره دستى طراحى كرده باشند و از طريق آن كامپيوتر و از راه سيمهاى ارتباطى اطلاعات مورد نظر خود را وارد آن ذهن (مغز) كنند، در اين صورت اين مغز محاصر شده تحت كنترل هيچ اطلاعى از آن خود ندارد و هر چه به آن مىرسد و در درون آن وارد مىشود، از طريق كامپيوتر تحت كنترل، ديگران است. اطلاعات چنين مغزى (ذهنى) برگرفته از جهان خارج نيستند زيرا او ارتباط مستقيم و بىواسطهاى با جهان خارج ندارد، اطلاعات و يافتههاى او برگرفته از حافظه مصنوعى هدايتشده توسط ديگران است. هر چه آن تكنسينها و دانشمندان بخواهند به اين حافظه مصنوعى القاء نمايند او هم به اين مغز در خمره منتقل مىكند. ممكن است از طريق وجود دارد و از Y بزرگتر است» و اين مغز در خمره هم چنين چيزى را بپذيرد و بدان آگاه شود در حالىكه ممكن است در خارج نه X وجود داشته باشد و نه Y و نه بزرگترى X از .Y اگر مغزى (ذهنى) در چنين وضعيتى قرار گرفته باشد، كه تمام اطلاعاتش را از بيرون مىگيرد و همه چيز به او القاء مىشود، در اين صورت مىتوان گفت كه او هيچ معرفتى به عالم واقع ندارد، زيرا هيچ رابطه مستقيمى با عالم خارج ندارد حتى از وضعيتخويش نيز آگاه نبوده و بدان معرفت ندارد. حال شكاك پس از تصوير اجمالى وضعيت «مغز در خمره» (ذهن در لوله آزمايش) از ما مدعيان معرفت مىپرسد كه آيا شما مىدانيد كه در اين وضعيت قرار نداريد؟ آيا شما معرفت داريد به اين كه بدون هيچ واسطهاى و بدون هيچ القايى (از سوى كامپيوتر طراحى شده مفروض يا ديو فريبنده دكارت) با عالم واقع در تماس بوده و بدان معرفت داريد. شايد خود همين تصور و زعم شما هم نتيجه القائات آن عامل يا عوامل بيرونى باشد كه به شما القاء مىنمايد كه شما با واقعيتبطور مستقيم ارتباط داريد و به واقعيت معرفت واقعى داريد. از كجا مىدانيد كه شما در چنين موقعيتى قرار نداشته و مغز در خمره نيستيد؟ وضعيت نامعلوم است، شايد مغزه در خمره باشيد و شايد هم نباشيد! هيچ چيزى بر شما معلوم و آشكار نيست. نهايت چيزى كه مىتوان گفت اين است كه «ما نمىدانيم كه مغز در خمره نيستيم». به عبارت بهتر شما ممكن است در يكى از سه وضعيت ذيل قرار داشته باشيد: 1- معرفت داشته باشيد كه «مغز در خمره» نيستيد. 2- معرفت داشته باشيد كه «مغز در خمره» هستيد (بدانيد كه در چنين وضعيتى قرار داريد ولى تنها همين يك مورد معرفت را، معرفت واقعى داشته باشيد). 3- معرفت نداشته باشيد كه «مغز در خمره» نيستيد. شكاك معتقد است كه از بين اين سه موضع، موضع سوم معقولترين و قابل دفاعترين اين مواضع است. زيرا اظهار ندانستن و شكاكيتحتى درباره وضعيتخود نيازمند كمترين مؤونه و قابل دفاعترين موضع به لحاظ فلسفى است. اگر شما ادعا كنيد كه «من مىدانم كه مغز در خمره نبوده و در تحت كنترل يك هوش مصنوعى قرار نداشته و بطور بى واسطهاى اين تجربه را در خويش احساس مىكنم» پاسخ اين است كه چه بسا همين دانسته كنونى شما و همين تجربه و احساس شما نيز بر گرفته از واقع نبوده و در نتيجه القاء آن كنترل كننده بيرونى باشد كه به شما القاء كرده است كه خودتان را در چنين وضعيتى يافته و چنين آگاهى و احساسى را به شما القاء كرده است. شما هيچ مستمسكى در دست نداريد تا از طريق آن اثبات كنيد كه شما رها و آزاد از سيطره آن كنترل كننده بيرونى بوده و بدون تسلط و القائات او مىانديشيد و مىبينيد. تنها چيزى كه در اختيار داريد تجارب كنونى و بالفعل شماست (آگاهيهاى حضورى). ولى خود اين تجارب و آگاهيها نيز در محل شك و ترديد قراردارند و ما هيچ دليل قاطعى نداريم كه آنها را از زمره القائات بيرونى بشمار نياوريم. بنابراين هيچ شاهد قاطع و تعيين كنندهاى وجود ندارد كه واقعيت امر را بر شما معلوم نمايد و وضعيت واقعى شما را معلوم گرداند. حال شكاك ميپرسد كه: اگر انسان داراى چنين وضعيت مبهمى به لحاظ ذهنى و ادراكى باشد و احتمال قرار داشتن او در چنين وضعيتى منتفى و بلكه ممتنع نباشد، آيا او مىتواند به چيزى معرفت داشته باشد؟ آيا حق ادعاى معرفت در زمينه يا زمينههاى خاصى را دارد؟ شكاك معتقد است كه هرگونه ادعاى معرفت درباره هرچيزى، در صورتى امكان پذير است كه ما چنين احتمالى را كنار گذاشته و بطور قاطع اثبات نمائيم كه ذهن در چنين موقعيتى قرار ندارد و ما هيچ دليل و برهان قاطعى نداريم تا اثبات نمايد كه ما در ارتباطى مستقيم و بى واسطه با جهان خارج قرار داريم و با وجود اين احتمال (قرارداشتن در وضعيت ذهن در خمره) همه دانستهها، يافتهها و تجارب ذهنى، چه درباره دنياى خارج و چه درباره دنيايى درون، مورد شك و ترديد قرار مىگيرند و در اين صورت حتى من نمىدانم كه اكنون در اينجا نشستهام و اين عبارات را مطالعه مىكنم، شايد همه اينها در نتيجه تلقينهاى آن تكنسين چيره دستيا آن ديو فريبكار باشند. بنابراين معرفتبه وضعيت ذهن و تعيين تكليف خود ذهن (به لحاظ ارتباط با واقعيت و وثاقت و خلوص و اصالتيافتههاى او) بر هر «معرفت ديگرى» مقدم است. بنابراين معرفتهاى ما در عرض يكديگر قرار ندارند، حصول برخى از اين معرفتها به لحاظ منطقى بر حصول اكثريت ديگرى مقدم است. شكاك معتقد است: معرفتبه اين كه من ذهن در خمره نيستم بلكه با خود واقعيات در ارتباط بوده و اطلاعات ذهنى من برگرفته از خود واقعيت است و محصول القاء هيچ كامپيوتر يا ديو يا شيطان فريبندهاى نيست، بطور منطقى بر هر ادعاى معرفت ديگرى (از جمله معرفتبه اين كه اكنون نشستهام و مشغول مطالعه هستم...)، مقدم است و تا تكليف آن معرفت معلوم نشود، همه معرفتهاى ديگر مورد شك و ترديد است. استدلال «مغز در خمره» كه در قرن بيستم بوسيله معرفتشناسان شكاك مطرح شد و بسط و گسترش يافت، شبيه به استدلال «شيطان فريبنده دكارت» مىباشد كه در ابتداى كتاب تاملات در تامل اول مطرح گرديده است. نتيجه اين كه: «اگر من نمىدانم كه مغز در خمره نيستم، پس هيچ چيز ديگرى را هم نمىدانم»، ولكن من نمىدانم كه مغز در خمره نيستم پس هيچ چيز ديگرى را هم نمىدانم». قضيه شرطيهاى كه با اثبات مقدم آن، اثبات تالى آن لازم مىآيد. برخى همين استدلال را اين گونه بيان كردهاند: «اگر تو بدانى كه الان در كلاس نشستهاى و مشغول مطالعه هستى، آنگاه ميدانى كه مغز در خمره نيستى» زيرا داشتن حتى يك نمونه از معرفت (معرفتبه بودن در كلاس و...) نقض كننده تالى است و مستلزم اين است كه شما در آن مورد خاص معرفتبه وضعيت واقعى ذهن خود داشته باشيد و در آن مورد تحت تاثير طراح بيرونى قرار نداشته باشيد. «ولى تو نمىدانى كه مغز در خمره نيستى» (ابطال تالى) پس «تو نمىدانى كه الان در كلاس نشستهاى و مشغول مطالعه هستى» (ابطال مقدم). اصلى كه بر اساس آن، اين استدلال جارى شده است، اصل «ماندن در محدوده استلزامات معلومه» است كه مىتوان آن را در قالب مثال ذيل بيان نمود: اگر كسى بداند كه «الف ب است» و نيز بداند كه «الف ب است مستلزم، ج، است» پس او خواهد دانست كه «ج، د است» به عبارت ديگر چنين كسى سه معرفت دارد: 1- معرفتبه اين كه الف، ب است (معرفتبه يك قضيه). 2- معرفتبه اين كه الف، ب است مستلزم، ج، د است، مىباشد (معرفتبه استلزام بين دو قضيه) 3- معرفتبه اين كه ج، د است (معرفتبه قضيه دوم). يا به تعبير نمادين: [Kap 8 Ka (p -> q) kaq اگر شخص a به قضيه P معرفت داشته باشد، (kap) و او علاوه بر اين، به اين امر هم معرفت داشته باشد كه قضيه p مستلزم قضيه q است، 8 ka (p -> q) او در اين صورت به قضيه q هم معرفتخواهد داشت. kaq ‹- از سوى ديگر اين اصل اقتضاء مىكند كه: اگر شخص a به قضيه q معرفت نداشته باشد (ابطال تالى) يعنى ~~kaq ءءمستلزم قضيه q استيعنى اين كه ( ka (p -> q ،بطور منطقى ما مىتوانيم استنتاج كنيم كه شخص a به p معرفت ندارد. (ابطال مقدم) kap ‹ل ~~ kaq 8 ka(p ح> q) در استدلال شكاكان q همان وضعيت در خمره نبودن ذهن (آزاد و معتبر بودن آن) است; و از آن جا كه ما نمىدانيم مغز در خمره نيستيم پس ) ~~~~kaq شخص a نمىداند كه مغز در خمره نيست) از سوى ديگر شخص a به استلزام بين p و q معرفت دارد ل ( ka(p ح> q p در اين استدلال «معرفتبه اين است كه شما الان در كلاس نشستهاى و مشغول مطالعه هستى» و اگر شما چنين معرفتى داشته باشيد آنگاه مىدانيد كه مغز در خمره نيستيد; ولى شما نمىدانيد كه مغز در خمره نيستيد، (~~kaq) با توجه به اصل ماندن در محدوده استلزامات معلومه، پس شما نمىدانيد كه الان در كلاس نشستهاي (kap) پس شما معرفتبه هيچ چيز نداريد. استدلال از راه خطا
شكاك در اين استدلال تلاش مىكند تا اين كه در درجه اول نشان دهد كه ما انسانهاى عادى بطور روزمره دستخوش «خطا و اشتباه» شده و در ادراكات خويش اشتباه مىكنيم. ما حتى گاهى در قلمروهايى كه احساس اطمينان و اعتماد بيشترى مىكنيم، گرفتار خطا مىشويم; مثلا گاهى در علوم رياضى و منطقى كه كاملا نظرى و پيشينى و مستقل از تجربه و ابزارهاى حسى هستند، اشتباه مىكنيم. در حوزه علوم تجربى و زندگى روزمره كه «خطاى حواس و خطاى در ابزارهاى آزمايش» امورى عادى و مسلم شمرده مىشوند. بنابراين ما در ناحيه ادراكات خويش موجوداتى «خطاكار» هستيم و بدون هيچ ترديدى «خطا و اشتباه» (درست نديدن و نفهميدن عالم واقع و شرايط واقعى) در ادراكات ما هم ممكن و هم محتمل است و هم در موارد زيادى حتى در قلمرو علوم قطعى و ثابت، به وقوع پيوسته است. پس از اين كه معلوم شد در ادراكهاى مسبوق به ادراك فعلى ما (حتى در حوزه علوم نظرى) مواردى از خطا وجود داشته است (كه ما در آن موارد به واقعيت امر معرفت نداشتهايم)، حال شكاك از ما مىپرسد كه موقعيت كنونى شما چه تفاوت بارز و آشكارى با آن موارد پيشين خطا آلود دارد؟ از كجا معلوم مىشود كه همان گونه كه در موقعيت پيشين ما گرفتار خطا و اشتباه شديم و بعدا به خطاى در ادراك پى برديم، موقعيت كنونى ما هم آن گونه نباشد؟ چه تضمينى وجود دارد كه اين ادراك كنونى ما را از امكان خطا مصون نموده و ما را به اعتبار آن مطمئن نمايد؟ قدم دومى كه شكاك در سير استدلال خويش بر مىدارد اين است كه او مدعى مىشود: موقعيت كنونى اى كه در آن قرار گرفتهايم (ادراك كنونى حى و حاضر) موقعيتى مشابه موقعيت و شرايط پيشينى است كه در آن گرفتار خطا شديم و اين موقعيت B هيچ تفاوت بارز و آشكارى با موقعيت A (كه در آن گرفتار خطا شديم) ندارد. بنابراين «امكان خطا» در موقعيت B نيز وجود دارد و هيچ خصوصيت قاطعى در موقعيت B وجود ندارد كه آن را «خطاناپذير» نمايد و در نتيجه ما را به آن مطمئن گرداند. مقدمه ديگرى كه شكاك بطور ضمنى در اينجا بر آن بايد تاكيد كند تا به نتيجه برسد اين است «امكان خطا» با معرفتبه معناى واقعى كلمه» قابل جمع نمىباشد به عبارت ديگر شما نسبتبه گزاره «الف، ب است» نمىتوانيد هم معرفت واقعى داشته باشيد (باور صادق موجه) و هم نسبتبه محتواى آن ترديد داشته و خطاى آن را ممكن و محتمل بشماريد، به عبارت بهتر شكاك گويى معتقد است كه معرفت داشتن به چيزى با خطا ناپذيرى محتواى آن چيز همراه و ملازم است. بنابر اين شكاك معتقد است كه: 1- ما در گذشته مواردى از «خطا» در ادراكات خويش ديدهايم. 2- اين خطا كردن اختصاصى به قلمرو خاصى نداشته و حتى قطعىترين علوم ما را نيز چون منطق و رياضيات و... شامل شده است. 3- در مواردى كه خطا براى ما رخ داده است، «امكان خطا» و زمينه خطا وجود داشته است. 4- موقعيت كنونى ادراكى ما از جهات بسيارى مشابه موقعيتهاى پيشين خطا آلود ما مىباشد. 5- هيچ ويژگى بارز و قاطعى وجود ندارد كه موقعيت كنونى ما را ممتاز نموده و آن را جدا نمايد. 6- بنابراين در موقعيت كنونى ما هم «امكان خطاى در ادراك» وجود دارد. 7- «امكان خطاى در ادراك» در مورد چيزى، با تحقق معرفت واقعى نسبتبه آن چيز قابل جمع نمىباشد. بنابراين ما هيچ اطمينان و اعتمادى به موقعيت كنونى خود نداشته و از اينرو به هيچ وجه حق ادعاى معرفت در چنين موقعيتى را نداريم. پس «امكان خطاى در ادراك» هم ادراكات پيشين و هم ادراكات كنونى ما را شامل شده و حجيت و اعتبار آنها را متزلزل مىنمايد. اين استدلال شكاكان مبتنى بر «اصل تعيم پذيرى»اى است كه نخستين بار بوسيله «آر. ام. هير»، در حوزه فلسفه اخلاق در كتاب «آزادى و عقل» مطرح گرديد. هير معتقد بود كه: «اگر كسى گفت كه عمل x به لحاظ اخلاقى خوب است اين حكم تعميمپذير است، به اين معنا كه، آن كس بايد خودش را متعهد و ملتزم نمايد كه موارد مشابه اين عمل را در هر شرايط و زمان و مكانى، به لحاظ اخلاقى خوب بشمارد. اگر عمل مشابه x در زمان يا مكان ديگرى رخ داد و آن را به لحاظ اخلاقى خوب ندانست، در اين صورت نمىتوان از او پذيرفت كه عمل x خوب است; پس با فرض شرايط مشابه، اگر عملى شبيه x روى داد بايد آن را به لحاظ اخلاق خوب شمارد والا يا بايد از حكم نخستين خود دستبرداشته و اعلام كند كه عمل x خوب نيست و يا اين كه آن عمل دوم را مشابه عمل x نشمارد. و اين هر دو خلاف فرض ما هستند پس اگر شخصى عملى را خوب مىشمارد و عمل كاملا مشابه ديگرى رخ داد، بايد به خوب بودن عمل جديد اعتراف كند والا گرفتار تناقض گويى شده است.» بنابر حكم به خوب بودن يك عمل به تعميم پذيرى آن حكم به موارد نسبتا مشابه ملازم بوده و اين دو غير قابل انفكاك هستند. مشكلى كه در اين جا وجود دارد اين است كه «ملاك و معيار مشابهت» چيست؟ و ما در چه صورتى عملى را مشابه عمل ديگرى مىشماريم؟ دامنه اين تشابه تا كجاست؟ هير مىگويد: «عمل جديد مشابه عمل سابق است اگر واجد همان خصوصياتى باشد كه به واسطه آن خصوصيات عمل پيشين متصف و c بود و شخص به خاطر وجود اين اوصاف حكم به خوب بودن آن كرد، در هر مورد ديگرى كه اوصاف ياد شده در عملى وجود داشت، بايد به خوبى آن عمل نيز اعتراف نمود. بنابراين اگر عمل الف خوب است، شبيه عمل الف نيز خوب خواهد بود; البته امكان اختلاف بطور عقلى منتفى نيست ولى تفاوتهايى كه قابل دستيابى نيستند و شخص نمىتواند به آنها استناد جويد، به مشابهت زيانى نرسانده و تمسك به آنها موجه نخواهد بود. لذا اصل تعميم پذيرى به ما مىگويد كه با وجود مشابهتهاى قابل استناد ولو امكان اختلافهاى غير قابل دستيابى هم وجود داشته باشد، مىتوان راى به حكمى مشابه داد. بايد توجه داشت كه آنچه در سخن «هير» به عنوان ملاك مشابهت مورد تاكيد قرار گرفته است: 1- «مشابهتهاى مرتبط با حكم» استيعنى وجود اوصافى كه سبب و واسطه در حكم خوبى براى عمل x بودهاند بطورى كه اگر آن اوصاف وجود نداشتند، عمل x متصف به وصف خوبى نمىگرديد. اين اوصاف در هر عمل ديگرى وجود داشته باشند، سبب حمل وصف خوبى بر آن عمل مىگردند. 2- نبودن تفاوتهاى در دسترس (قابل دستيابى) است. هر چند ممكن است دو عمل مشابه در متن واقع اختلافات ديگرى با هم داشته باشند ولى آنچه در اينجا بايد بدان توجه داشت «اختلافات در دسترس» قابل دستيابى است. وجود اختلافات واقعى غير قابل دستيابى ضررى به مشابهتبين دو عمل و در نتيجه تعيم پذيرى حكم اخلاقى نمىزند. اين اصل به ما مىگويد كه در صورت فقدان تفاوتهاى در دسترس، ما بايد همان حكم پيشين را سارى و جارى بدانيم و ايجاد تفاوت در حكم نيازمند به كنار نهادن و معلوم كردن وجه يا وجوه اختلافى است كه اين دو فعل را از يكديگر جدا نموده و هر يك را متصف به حكم اخلاقى خاصى نموده است. استدلال از راه خطا نتايج اين رهيافت را (كه ابتدا در حوزه فلسفه اخلاق اعمال مىشود) به معرفتشناسى كشانده است. اصل تعميم پذيرى «هير»، با همين تفسير و توجيهى كه ذكر شد، ابتدا در حوزه فلسفه اخلاق مطرح گرديد; ولى بعدا اين اصل و نتايج ناشى از آن به نحو مشابهى در حوزه معرفتشناسى نيز به كار گرفته شد. فرض كنيد كه: من ديروز براساس دلايل و شواهد طبيعى (از قبيل شرايط جوى خاص، وجود ابرهاى تيره و...) ادعا كردم كه: «من مىدانم كه بعد از ظهر باران خواهد باريد» ولى بعد از ظهر ديروز باران نباريده و معلوم شد كه من اشتباه كردهام و در نتيجه ادعاى معرفت من نا درستبوده حق چنين ادعايى را نداشتهام. در چنين موردى هم من اطمينان و حتى يقين روانشناختى دارم و هم شواهد و قراين كافى به سود ادعاى من اقامه شده است. پس به هنگام ادعاى معرفت ظاهرى مشكل خاصى وجود ندارد. آنچه سبب مىشود تا ادعاى من محقق نشده و كاذب از آب در آيد يك سلسله امور «فراتر از شاهد» است، كه به هنگام ادعاى من بدانها توجه نشده بود. همه ادعاهاى ما درباره آينده نيز از اين قبيل هستند (فراتر از شواهد هستند) مقصود از «فراتر از شاهد» اين است كه: شواهد و قراينى كه ما در اختيار داريم، بطور طبيعى، حكم به امرى (آمدن باران در بعد ازظهر) مىنمايند، در حالى كه حوادث به گونه ديگرى اتفاق مىافتند و اين تحقق ناشى از دخالت امورى است كه مورد محاسبه و توجه قرار نگرفته و فراتر از شواهد عادى و طبيعى مىباشند. همه حوادث مربوط به آينده از اين قبيل بوده و ما نسبتبه آنها معرفت نداريم. در صورتى مىتوان نسبتبه آينده ادعاى معرفت نمود كه ما به تمام علل و عوامل دخيل در تحقق يك حادثه آگاه بوده و هيچ امر فراتر از شاهدى در مورد آن حادثه وجود نداشته باشد و تحقق چنين چيزى براى انسان متعارف تقريبا محال است. بنابراين اگر كسى امروز با اعتماد به همان شواهد طبيعى قبلى بتواند ادعا كند كه «مىداند كه بعد از ظهر امروز باران خواهد باريد»، از دو حال خارج نيست: 1- يا بايد بتواند ادعا كند كه «ديروز هم مىدانست كه بعد ازظهر باران خواهد باريد». 2- يا در غير اين صورت، امروز هم حق ندارد ادعا كند كه مىداند. چرا كه وضعيتشخص مدعى و شرايط و اوضاع و احوال دخيل در حكم و شواهد و قراين طبيعى در ديروز و امروز مشابه بوده و هيچ تفاوت بارز و آشكارى وجود ندارد. در هر دو شرايط نسبتا مشابه يا من بايد بتوانم ادعاى معرفت كنم يا در هر دو نتوانم ادعاى معرفت نمايم. اين مقتضاى طبيعى اعمال اصل تعميم پذيرى «هير» در حوزه معرفتشناسى است. تنها چيزى كه مىتواند اين اختلاف در ادعاهاى ديروز و امروز را توجيه نمايد، امر يا امورى است كه فراتر از شاهد بوده و در دسترس من قرار ندارند. همه حقايق درباره هواى بعد از ظهر امروز براى من در امروز صبح فراتر از شاهد هستند. بنابراين همين كه من قبول دارم «ديروز صبح من نمىدانستم كه» بعد از ظهر باران خواهد باريد، مرا از ادعاى معرفت نسبتبه بعداز ظهر امروز باز مىدارد و اين مقتضاى اصل تعميم پذيرى «هير» و اعمال آن در حوزه معرفتشناسى است. بنابراين در شرايط مشابه بايد احكامى مشابه صادر نمود; اگر من ديروز حق ادعاى معرفت نداشتم، امروز هم كه شرايط مشابه ديروز را دارد، چنين حقى ندارم. اگر ديروز امكان خطا وجود داشت و بعد هم معلوم شد كه من در ادعاى خود بر خطا بودهام، امروز نيز چنين امكانى وجود دارد. من در صورتى مىتوانم نسبتبه حوادث بعد از ظهر امروز ادعاى معرفت كنم، كه بتوانم تفاوت آشكارى را بين شرايط ديروز و امروز نشان دهم. تفاوت آشكارى كه دخيل در اين اختلاف بوده و شرايط امروز را از شرايط ديروز ممتاز نمايد. تا به حال معلوم گرديد كه تمام پيش بينىهاى ما درباره آينده احتمالى بوده و ما نسبتبه هيچيك از حوادث آينده معرفت نداريم. ولى در مورد زمان حال چه مىگوئيد؟ آيا مىتوان نسبتبه حوادثى كه در زمان حال رخ مىدهند و ما از آنها آگاه مىشويم، معرفت داشت؟ يا اين كه مقتضاى اصول تعميم پذيرى اين است كه از ادعاى معرفت نسبتبه اوضاع و احوال كنونى نيز اجتناب كنيم؟ شكاك مستدل از راه خطا مىگويد: هيچ فرقى بين حال و آينده در اين جهت وجود ندارد زيرا اولا: ما در مورد امور و حوادث جارى كنونى نيز گاهى گرفتار خطا مىشويم مثلا سراب را آب ديده يا آب را شربتى گوارا مىپنداريم و ادعاى معرفت مىكنيم كه من مىدانم كه ... ولى بعد معلوم مىگردد كه ما بر خطا بودهايم و حق ادعاى معرفت نداشتهايم. ثانيا: هيچ تفاوت مشهود و آشكارى بين امور و حوادث واقع در زمان حال وجود ندارد كه برخى را از ساير موارد خطاپذير ممتاز نموده و آنها را داراى حكمى متفاوت نمايد. بنابراين همانگونه كه در موارد ذكر شده امكان خطا وجود داشت، در همه موارد ديگر نيز چنين امكانى وجود دارد. پس مقتضاى طبيعى اصل تعميم پذيرى اين است كه در همه اين موارد مشابه حكم يكسان نموده و در هيچيك از آنها، با وجود امكان خطا، ادعاى معرفت ننمائيم. نتيجه اين كه: ما نه در مورد حوادث آينده (فراتر از شاهد) و نه در مورد حوادث و پديدههاى محقق در زمان حال معرفت نداشته و حق ادعاى معرفت نداريم. در پايان اين بحث تذكر اين نكته ضرورى مىنمايد كه: اقتضاى اين نوع از استدلال (استدلال از راه امكان خطا) چيست؟ شك فراگير و عام يا شك منطقهاى و خاص؟ به نظر مىآيد كه اگر اين استدلال به لحاظ منطقى درستباشد، شك به دست آمده از اين استدلال شكى عام و فراگير خواهد بود زيرا در هر جايى كه امكان منطقى خطا وجود داشته باشد، اين استدلال جارى بوده وا مكان معرفت منتفى مىشود و ما هيچ قلمرو و مختارى نداريم كه در آن امكان خطا وجود نداشته باشد. (يا حداقل چنين شكاكى اين را يك اصل مسلم مىشمارد كه ما نمىتوانيم قلمروى را معرفى كنيم كه به دليل داشتن ويژگيهاى خاصى آن را از ساير قلمروهاى خطاپذير تفكيك نموده و آن را مصون از خطا بشماريم). ولى به نظر مىرسد چنين شكاكى حداقل در يك مورد مدعى معرفت است و آن مورد همين استدلال شكاك است كه «در هر زمينهاى از آگاهى امكان خطا وجود دارد و در هر جا امكان خطا وجود داشت در آن جا معرفت (باور صادق موجه) وجود ندارد. پس در هيچ زمينهاى معرفتى وجود ندارد.» شكاك اگر بر اين استدلال تكيه كند بايد نه تنها يك مورد از معرفتبلكه بايد مواردى از معرفت را بپذيرد كه از آن جمله مىتوان به موارد ذيل اشاره نمود: 1- معرفت نسبتبه صغراى اين قياس كه «در هر زمينهاى امكان خطا وجود دارد. 2- معرفت نسبتبه كبراى اين قياس كه «امكان خطا با معرفت قابل جمع نيست». 3- معرفتبه نتيجه اين قياس كه «در هيچ زمينهاى معرفت وجود ندارد» (ممكن نيست). 4- معرفتبه معتبر بودن و درستبودن اين شكل از استدلال. 5- معرفتبه معتبر بودن و نادرستى نقيض اين نتيجه (در زمينهاى معرفت وجود دارد) 6- معرفتبه محال بودن اجتماع نقيضين (هم نتيجه استدلال او صادق باشد و هم نقيض اين نتيجه). اگر از مستدل بخواهيم هر يك از ادعاهاى خود را توجيه كند مثلا كبراى قياس خود را براى ما توجيه و اثبات نمايد، او چارهاى ندارد كه به استدلال ديگرى و مقدمات ديگرى متوسل شود و اين يعنى التزام به معرفتهاى ديگرى. اساسا اگر با نگاه دقيق فلسفى به ادعاى چنين شكاكى نظر شود، اين اشكالات بيشتر شده و با مشكلات عميقترى روبرو مىشود مثلا اگر ما خود مفهوم «خطا» و امكان خطا را بدرستى تحليل نمائيم، ادعاى امكان خطا و پذيرش خطا در پارهاى از موارد هم با ادعاى شكاكيت مطلق ناسازگار است زيرا اصولا خطا در قياس شناختبا واقعيت مطرح مىشود و اگر واقعيت وجود نداشته باشد امكان خطا و صواب معنا نخواهد داشت. پس چنين شكاكى قبول دارد كه واقعيتى فراتر از شناخت ما وجود دارد كه ما آن را مىشناسم و بدان نزديك و يا از آن دور مىشويم. و ملاك خطا يا صدق ادراكات ما، مطابقتيا عدم مطابقتبا واقع است آگاهى از خطا بودن يك ادراك (مثلا خطا بودن پيش بينى ديروز من) چه زمانى رخ مىدهد؟ پس از معرفتبه آنچه رخ داده است (مثلا نباريدن باران) پس هر آگاهى به خطايى در پرتو يك معرفتبه صواب تبيين و تحليل مىشود. آگاهى و معرفتبه خطاى حسى (مثلا در مورد چوبى كه در آب شكسته ديده مىشود)، پس از معرفتبه واقعيت امر محسوس استبنابراين «شكاكى كه استدلال مىكند تا معرفت را انكار نمايد و شكاكيت عام را به دست آورد، مانند لالى است كه فرياد مىزند: من لال هستم» توجه به پيش فرضها و لوازم سخن چنين شكاكى ادعاى او را ابطلال مىنمايد. توجيه استدلالهاى از راه تجربه
آيا ما معرفتى به حوادث كه در گذشته تجربه نكردهايم يا اكنون آنها را تجربه نمىكنيم، داريم؟ حوادث را به يك اعتبار مىتوان به سه دسته تقسيم كرد: 1- حوادث گذشته 2- حوادث حال
3- حوادث آينده و به اعتبارى ديگر آنها را به دو دسته تقسيم نمود:
1- حوادث تجربه شده
2- حوادث تجربه نا شده. حوادث گذشته و حال را مىتوان تجربه شده شمرد ولى حوادث آينده، كه هنوز محقق نشدهاند تجربه نا شده هستند. اگر ما بپذيريم كه تجربه معرفت آور است، ما نسبتبه حوادث و امورى كه در گذشته يا حال تجربه داريم معرفت نيز خواهيم داشت ولى نسبتبه حوادث و امور آينده چطور؟ آيا ما هيچ معرفتى به آنها داريم؟ آيا سخن گفتن قطعى يا اطمينانى درباره آينده ممكن است؟ ما چگونه و با تكيه بر چه اصولى معرفتبه آينده را توجيه مىكنيم؟ اعتبار و حجيت اين اصول از كجا ناشى شده است؟ ما بطور رايج فرض مىكنيم كه تجربه راهنماى قابل اعتمادى نسبتبه ذات بخشهايى از جهان كه ما نيازمودهايم، است و تجربه درباره امور مشابه حكم واحدى در اختيار ما قرار مىدهد و معرفت ما را نسبتبه آينده توجيه مىكند ولى «ديويد هيوم» در كتاب «پژوهش درباره فهم آدمى، فصل چهارم، قسمت دوم اين فرض ما را مورد نقادى قرار داده و در پايان نتيجه گرفته كه از طريق تجربه موارد آزمون شده نمىتوان معرفتبه موارد تجربه نا شده را توجيه نمود. ماحصل سخنان هيوم در اين فصل از كتاب را مىتوان مبتنى بر مقدمات ذيل شمرد: 1- معرفتيا به تبيين و تعليل امر مشهود بالفعل مىپردازد و يا به پيش بينى درباره امور نا مشهود. 2- تبيين امر مشهود بالفعل و يا پيش بينى امور نامشهود آينده بدون توسل به يك قانون كلى امكان پذير نيست. 3- رسيدن به قوانين كلى (با وصف كليت) از راه تجربه ممكن نيست. 4- راه ديگرى نيز براى توجيه اين قوانين كلى وجود ندارد. پس نه تبيين امر بالفعل مشهود ممكن است و نه پيش بينى امر نامشهود آينده بنابراين حصول معرفت از راه تجربه قابل توجيه نيست و راه ديگرى هم براى توجيه آن وجود ندارد. بدون توسل به يك يا چند قانون كلى نمىتوان به تبيين يك حادثه نائل آمد، زيرا «تبيين يك حادثه بيان چرايى تحقق آن حادثه در پرتو يك يا چند قانون كلى است» و زمانى سوال از چرايى يك حادثه متوقف مىشود كه شما به يك يا چند قانون كلى متوسل شويد». مثالى كه كارناپ مىزند اين مقدمه را بخوبى روشن مىنمايد: او مىگويد: اگر از بچهاى كه در حال گريه كردن است، بپرسيم چرا گريه مىكند او خواهد گفت: چون بچه همسايه به من مشتى زده است، گريه مىكنم. ولى آيا شما با همين پاسخ قانع مىشويد و حادثه را تبيين شده تلقى مىكنيد؟ شما حق داريد بپرسيد كه او چرا به شما مشت زد يا چرا مشت زدن او شما را به گريه انداخت؟ بچه ممكن است توجيه ديگرى را مطرح كند ولى تا شما به يك يا چند قانون كلى نرسيد، تبيين به سرانجام خود نرسيده است. مثلا شما در پايان در پرتو اين دو قانون كلى، كه «هرگاه كسى به بچهاى مشت زند او احساس درد مىكند» و «هرگاه بچه احساس درد كند، اين احساس خود را با گريه ابراز مىنمايد» به «تبيين آن حادثه جزيى مىپردازيد، پس تبيين حوادث جزيى نيازمند به توسل به قوانين كلى است». در باب مقدمه 1 مىتوان گفت كه كار دانشمندان علوم، تجربه يا «تبيين امور بالفعل مشهود است و يا پيش بينى امور بالفعل نامشهود براساس امور مشهود». به هرحال وقتى كه يك دانشمند تجربى با پديده خسوف يا كسوف يا زلزله يا باريدن باران مواجه مىشود در درجه اول سعى مىكند تا به تبيين اين حوادث بپردازد، مقصود از تبيين يك حادثه «بيان چرايى تحقق آن حادثه و تحليل آن براساس حوادث ديگر است». يعنى اين كه چه اوضاع و احوالى پيش مىآيد كه پديده خسوف يا كسوف و يا... محقق مىشوند. در درجه دوم او تلاش مىكند تا بر اساس يافته كنونىاش حوادث آينده را نيز پيش بينى نمايد و در قالب يك قضيه شرطيه از آينده خبر دهد كه «اگر چنين و چنان شود، فلان پديده رخ خواهد داد». در اين كه تبيين، تعليل و پيش بينى از وظايف و رسالتهاى اصلى دانشمندان تجربى بشمار مىآيند، شكى نيست ولى آيا دانشمندان وظايف ديگرى ندارند؟ حداقل «توصيف علمى امر مشهود بالفعل» نيز از جمله اين وظايف است. مقدمه دوم اين بود كه نه تبيين و نه پيش بينى بدون توسل به قوانين كلى ممكن نيست. در باب پيش بينى نيز امر به همين منوال است. شما بدون اعتماد بر يك يا چند قانون كلى نمىتوانيد درباره آينده پيش بينى كنيد. با توسل به قوانين جاذبه و حركت است كه شما زمان سقوط يك متحرك يا موقعيتبعدى او را پيش بينى مىنماييد. بدون در دست داشتن اين قوانين و نيز بدون توسل به قانون «طبيعتيكسان عمل مىكند» يا (حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد و...)، شما نمىتوانيد درباره حوادث تجربه نا شده آينده سخن بگوئيد و نسبتبه آنها پيش بينى نمائيد. ولى آيا ما مىتوانيم به چنين قوانين كلى دست پيدا كنيم؟ آيا از راه تجربه مىتوان به اين قوانين كلى رسيد؟ آيا راه ديگرى هم غير از تجربه وجود دارد؟ مقدمه سوم: كه ركن اصلى شكاكيت هيوم است، مدعى اين ادعا مىباشد كه چنين چيزى ممكن نيست! و ما به هيچ وجه، نه از راه تجربه و نه از راه عقل، به چنين قوانين كلى ضرورى و ثابتى دست نخواهيم يافت. هيوم ابتدا قضايا را بطور كلى به دو دسته تقسيم مىكند: 1- قضاياى تحليلى
2- قضاياى تجربى از ديدگاه هيوم شق سومى وجود ندارد زيرا: قضيهاى كه محمول از آن تحليل مفهوم موضوع به دست آيد، «تحليلى» است. كه در اين صورت حمل محمول بر موضوع ضرورى بوده و انفكاك آن از موضوع محال است، در غير اين صورت قضيهاى كه محمولش از راه تحليل مفهوم موضوع بدست نيايد، «تجربى» است كه درباره عالم خارج سخن گفته و حمل محمول بر موضوع مستند به تجربه بوده و امكانى استبه عبارت ديگر، از ديدگاه هيوم: - قضاياى تحليلى «ضرورى» هستند در حالى كه قضاياى تجربى «امكانى» هستند. - قضاياى تحليلى «پيشينى» (بى نياز از تجربه) هستند، در حالى كه قضاياى تجربى متكى به تجربه هستند. - قضاياى تحليلى صرفا به بيان روابط ميان مفاهيم مىپردازند در حالى كه قضاياى تجربى درباره عالم خارج سخن مىگويند. - انكار قضاياى تحليلى به تناقض مىانجامد و ممكن نيست در حالى كه انكار قضاياى تجربى ممكن است و به تناقض منجر نمىشود. - محمول قضاياى تحليلى از تحليل مفهوم موضوع بدست مىآيد، در حالى كه محمول قضاياى تجربى مندرا در مفهوم موضوع نبوده و حمل آن محتاج و مستند به تجربه است. حال بايد ديد قوانين كلى كه در تبيينها و پيش بينىهاى علمى مورد نياز هستند، از چه سنخ گزارهاى هستند؟ آيا اين قوانين از قبيل گزارههاى تحليلى هستند يا از قبيل گزارههاى تجربى؟ پرواضح است اين قوانين، كه از راه تجربه به دست آمده و ناظر به بيان روابط واقعى ميان امور تجربى هستند، تحليلى نبوده و از قبيل قضاياى تجربى هستند. هيوم آنگاه اين سؤال را طرح مىنمايد كه ما چگونه از راه تجربه به چنين قوانينى كلى دست پيدا مىكنيم؟ به عبارت ديگر: ما چگونه از طريق تجربه موارد كنونى مشهود حكم موارد آينده نامشهود را به دست مىآوريم و به يك قانون كلى و جهان شمول درباره همه موارد نائل مىشويم؟ هيوم معتقد است كه انتقال از موارد تجربه شده كنونى به ساير موارد تجربه ناشده از طريق« تعميم» حكم به ساير موارد صورت مىگيرد و اين تعميم حكم به امور مشابه( به امثال) خود مبتنى بر اين اصل است كه« طبيعت در موارد مشابه، يكسان عمل مىكند»( حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد). مثلا اگر من دفترچه يادداشتخود را چند ساعت پيش در كشوى ميزم قرار داده باشم، در صورتى مىتوانم ادعا كنم كه« اكنون مىدانم كه دفترچه در كشوى ميز من است»، كه حداقل شرايط ذيل براى من احراز شوند: 1- من به ياد آورم كه دفترچهام را چند ساعت پيش در كشوى ميزى قرار دادهام. 2- من به ياد آورم كه خودم دفترچهام را تاكنون از آنجا بيرون نياوردهام. 3- من بدانم كه كس ديگرى نيز اين دفترچه را پس از من از كشوى ميز خارج نكرده است. 4- از همه مهمتر اين است كه بدانم« طبيعت در رفتارهايش يكسان عمل مىكند» و در چنين موردى نيز مانند ساير موارد مكرر تجربه شده در گذشته رفتار خواهد كرد و تا زمانى كه من يا كس ديگرى آن دفترچه را از كشو ميز بيرون نياورد، دفترچه هم چنان در آنجا باقى خواهد ماند و خود بخود و بدون علت ناپديد نخواهد شد. بنابر اين هرگونه تعميم به موارد تجربه ناشده و هرگونه تبيين يا پيشبينى بر اصل«يكسان عمل كردن طبيعت » مبتنى است ولى هيوم منزلت منطقى اين اصل را مورد نقد و بررسى قرار مىدهد و مىپرسد خود اين اصل« طبيعتيكسان عمل مىكند» يا« امور مشابه احكام مشابهى دارند» و.... از چه طريقى به دست آمده است؟ آيا اين اصل، اصلى تحليلى و ضرورى است كه محمول( يكسان عمل كردن) از دل موضوع (طبيعت) بيرون آيد؟ آيا انكار اين اصل به تناقض مىانجامد و محال است؟ پر واضح است كه چنين نيست. آيا اين اصل از راه تجربه به دست آمده و مبتنى بر استقراء است؟ به چه دليل و با اعتماد بر چه مبنايى ما از« يكسان عمل كردن طبيعت در موارد تجربه شده كنونى» فراتر رفته و درباره همه موارد رفتار طبيعت در آينده و حال نيز حكم واحدى صادر نمودهايم. اين تعميم حكم يكسان عمل كردن طبيعت در موارد تجربه شده تاكنون به موارد تجربه ناشده در همه زمانها و مكانها، بر چه اساس و پايهاى قابل توجيه است؟ هيوم با صراحت اعلام مىكند: «در موضوعى كه ما در آن هستيم( يكسان عمل كردن طبيعت)، حجتبرهانى را راه نيست، زيرا فرض اين كه سيره طبيعت تغيير يابد و آثارى كه تاكنون بر شىء معينى بطور معهود و متعارف مترتب بوده مبدل به آثارى غير از آن و حتى معارض با آن گردد به هيچ وجه مستلزم تناقض نيست... و اگر به دلايلى متوسل شويم كه حاصل آن اتكاى به گذشته است تا ماخذ احكام ما درباره آينده قرار گيرد، اين دلايل مفيد ظن و احتمال خواهد بود نه قطع و يقين»(تحقيق شماره 30) بنابر اين هيوم مىگويد: اگر كسى بگويد كه من در گذشته هميشه و در هر مورد فلان خواص محسوس را مقارن با فلان قواى نهانى يافتهام و سپس بگويد: در آينده نيز نظاير اين خواص محسوس هميشه با امثال اين قواى نهانى مقارن خواهند بود، اين دو قضيه را نمىتوان از هر جهت مساوى دانست. ممكن استبگوئيد كه قضيه دوم از قضيه اول استنتاج مىشود ولى بايد اعتراف نمود كه اين استنتاج نه بديهى و شهودى است و نه با برهان ثابت مىگردد. پس( قضيه دوم) چگونه به دست مىآيد و ماهيت آن چيست؟ اگر بگوئيد از راه تجربه ثابت مىشود باز مصادره به مطلوب است زيرا اساس تمام استدلالات تجربى همان است كه آنچه در آينده اتفاق مىافتد با آنچه در گذشته روى داده مطابقت دارد و... همواره قوا و استعدادهاى معين مقارن با همان خواص معين خواهند بود. پس هيچ گونه دليل تجربىاى نمىتواند شباهت آينده را با گذشته اثبات نمايد زيرا خود اين دلايل مبتنى بر فرض و تقدير اين تشابه هستند...»(تحقيق شماره 32) بنابر اين چون: 1- معرفت ما به پديدهها و حوادث يا ناظر به تبيين امور مشهود بالفعل است و يا پيش بينى امور نامشهود. 2- تبيين يا پيشبينى پديدهها بدون توسل به قوانين كلى ممكن نيست. 3- قوانين كلى صرفا از راه تجربه موارد مشهود به دست نيامده و نيازمند به انضمام اصول كلىاى از قبيل يكسان عمل كردن طبيعت، هستند. 4- خود اين اصل يا اصول را نه از راه تجربه و نه از طريق برهان نمىتوان توجيه و اثبات نمود، پس معرفتبه موارد تجربه ناشده از طريق موارد تجربه شده كنونى ناممكن است. و هيچ راهى براى توجيه معرفتبه آنها وجود ندارد.( و اظهار شكاكيت نسبتبه حكم موارد تجربه ناشده تنها راه قابل توجيه است.) در پايان اين بحث توجه به دو نكته ضرورى است: 1- استدلال هيوم بر شكاكيتبر فرض درستى، ما را به« شكاكيت منطقهاى» مىرساند زيرا هيوم در اين استدلال بوضوح بين دو دسته از امور تفكيك قائل شد: الف: امور تجربه شده بالفعل كه ما به آنها معرفت داريم. ب: امور تجربه ناشده كه ما به آنها معرفت نداريم و از ديدگاه هيوم ما هيچ راهى براى توجيه معرفتبه آنها نداريم. هيوم درباره اين امور اظهار شكاكيت را معقولترين موضع مىشمارد ما نسبتبه اين امور نه يقين واقعى داريم و نه باور صادق موجه و نه حتى باور موجه! 2- استدلال هيوم بر اثبات شكاكيت مبتنى بر امكان يا وقوع خطا در تجارب پيشين يا امكان و وقوع خطا در تجارب كنونى و سرايت اين امكان خطا به ساير موارد نمىباشد( بر خلاف استدلال اول و دوم) بلكه اساس اين استدلال بر اين امر مبتنى مىباشد كه« اين باور عام كه تجربه راهنماى قابل اعتمادى است، نمىتواند باورى موجه باشد» زيرا براى توجيه همه استدلالهاى از راه تجربه نمىتوان از تجربه استفاده كرد و براى توجيه استدلالهاى تجربى نمىتوان استدلالى از راه تجربه اقامه نمود. هيچ يك از استدلالهاى مذكور را نمىتوان از جمله استدلالهاى بر شكاكيت افراطى( حاد يا قوى) به حساب آورد. زيرا اين استدلالها بيشتر به نفى امكان حصول« يقين واقعى» يا « باور صادق موجه» و يا« باور موجه» مىپرداختند و به هيچ وجه منكر« امكان فهميدن» نبودند. به عبارت ديگر كسى كه مدعى شكاكيت است و بر اين ادعاى خويش استدلال مىنمايد، ممكن است در پى نفى يكى از امور ذيل باشد: 1- « يقين واقعى صادق موجه» به امرى يا حادثهاى. 2- « باور صادق موجه» به چيزى. 3- «باور موجه» به چيزى. 4- «فهميدن و تصور داشتن از چيزى» قويترين و شديدترين نوع شكاكيت، آن است كه حتى فهميدن و درك كردن را نيز غير ممكن مىشمارد. بنابراين قويترين استدلال شكاكانه آن استدلالى است كه نتيجه آن، اين است« فهميدن غير ممكن است». ولى آيا اين امكان وجود دارد كه كسى برهانى اقامه نمايد كه نتيجه آن برهان «محال بودن فهميدن» باشد؟ آيا تاكنون چنين برهانى بر محال بودن اصل فهميدن و دانستن جارى شده است؟ آيا اقامه، چنين برهانى« خود متناقض» يا نتجيه آن نيست؟ آرى، استدلالهاى شكاكانهاى از اين دست ادعا شدهاند و در فصل پنجم كتاب جانتان دنسى( معرفت ما به اذهان ديگر) و در بحث از معرفت ما به گذشته و آينده( فصل دهم و يازدهم) ما با براهينى روبهرو مىشويم كه سعى مىكنند ثابت نمايند كه: داشتن تصور از حادثهاى غير از حوادث جارى در زمان حال (مثلا داشتن تصور از بودن در گذشته يا بودن در آينده) غير ممكن است. ولى آيا مىتوان استدلال نافذ و معتبرى بر عدم امكان فهم بطور عام اقامه نمود؟ به هر حال چنين شكاكى كه متوسل به استدلال مىشود چه هدفى را دنبال مىكند؟ او در صدد اين است كه از طريق اين مقدمات ما را به اين نتيجه برساند كه«فهم بطور كلى ناممكن است». او مىخواهد تا ما هم با فهميدن استدلال او و فهميدن نتيجه او و قبول اين نتيجه، سخن او را بپذيريم. اگر ما مقدمات سخن او را نتوانيم بفهميم و اگر به صحت و اعتبار اين شكل از استدلال باور نداشته باشيم و اگر نتيجه استدلال او را كه در قالب يك قضيه بيان مىشود، نتوانيم درك كنيم در اين صورت قبول سخن شكاك و باور به ادعاى مطلوب او غير ممكن مىگردد. حتى اگر ما مقدمات استدلال را نفهميم ولى بطور يقينى نتيجه اين استدلال را مىفهميم( كه ما هيچ چيزى را نمىتوانيم بفهميم) و همين يك مورد فهم براى نقض آن ادعاى سالبه كليه كافى است. به تعبير ديگر كسى كه مدعى است« هيچ چيزى را نمىتوان فهميد» و سعى مىكند تا بر صحت اين ادعاى خود، اقامه برهان نمايد او« مانند لالى است كه فرياد مىزند من لالم». زيرا: 1- او به درستى نتيجه اين استدلال باور دارد، پس مفاد و مضمون اين نتيجه را فهميده است و سپس بدان باور پيدا كرده است و از ما نيز مىخواهد كه اين نتيجه را از او قبول نموده و به درستى آن ايمان آوريم! 2- او علاوه بر فهم نتيجه و اذعان به صدق آن، نقيض اين نتيجه را هم نادرست مىداند و جمع بين نقيضين را هم على القاعده بايد محال بشمارد. 3- او صغراى اين استدلال را هم صادق و معتبر مىشمارد پس به آن فهم و باور دارد. 4- او كبراى قياس خود را نيز معتبر دانسته و بدان فهم و باور دارد. 5- او درستى اين شكل از استدلال را نيز درك نموده و به اين درستى و اعتبار باور دارد. 6- او به وجود مخاطب، فهميدن سخنان او به وسيله مخاطب بر اساس قواعد رايج گفتارى، امكان تاثير در مخاطب از طريق استدلال آگاهى داشته و به امور بسيار ديگرى ناخواسته باور دارد. با اين حال او چگونه مىتواند از« عدم امكان فهميدن بطور كلى» سخن بگويد و بر آن استدلال نمايد؟ تذكر اين نكته مفيد مىنمايد كه: اين شيوه نقد( نقد كلى و اجمالى) را نه فقط در اين مورد خاص( عدم امكان فهم بطور كلى) بلكه در سايه موارد استدلال شكاكانه، بر نفى باور موجه يا بر نفى باور صادق موجه، نيز مىتوان بكار گرفت و به همين شكل ادعاها و استدلالهاى آنها را مورد نقادى قرار داد. بنابر اين ما مىتوانيم بگوئيم كه شكاك بطور آشكارى اين نتيجه استدلالش را كه« فهميدن غير ممكن است»، مىفهمد يا اين كه او معتقد است كه مقدمات استدلالش باور او را به اين نتيجه كه« باور موجه ناممكن است» توجيه مىنمايند. او چرا استدلال مىكند؟ مگر استدلال ابزارى براى توجيه باور به نتيجه نيست؟ او چگونه از ما مىخواهد كه باور موجه را ناممكن بشماريم، در حالى كه خودش سعى در توجيه اين ادعا دارد؟! آوردن مقدمات و توسل به استدلال منطقى مگر چيزى جز وارد شدن در« بازى توجيه» نيست؟ چگونه مىتوان توجيه باور را ناممكن دانست و همين ناممكن بودن توجيه را از راه استدلال توجيه نمود؟ اگر توجيه باور ناممكن است و به هيچ وجه باورى را نمىتوان توجيه نمود، پس تلاش براى توجيه نمودن ادعاى شكاك نيز غير ممكن است.
پاسخى ديگر به شكاك
يك پاسخ مشترك به دو استدلال شكاكانه نخست اين است كه بگوئيم ما دليلى بر نگرانى خويش در باب اين دو استدلال و نتايج ناشى از آنها نداريم. اين دو استدلال بر فرض درستى هم موجب نگرانى ما نخواهند بود. زيرا اين امر پذيرفته شده استيا حتى بر آن تاكيد شده است كه تا آن جا كه به شما مربوط مىشود، هيچ تفاوتى وجود نخواهد داشتبين اين فرضيه كه شما بالفعل نشستهايد و در حال مطالعه هستيد و اين فرضيه كه شما مغز در خمرهاى هستيد كه اين امر به شما القاء شده است. بنابر اين براى شما اهميت ندارد كه كداميك از اين دو واقعا صادق هستند و كداميك كاذباند. هيچ يك از علايق اصيل يا مهم ما نمىتواند مبتنى بر اين باشد كه آيا ما مغز در خمره هستيم يا نيستيم. اين پاسخ به دو صورت قوىتر و ضعيفتر تقرير شده است ولى در هر دو روايت، اين پاسخ مشتمل بر برخى نكات سودمند است. اين پاسخ بر آن است كه آن چيزى كه شكاك آن را نقطه قوت خود قرار داده است، در حقيقت نقطه ضعف او است. شكاك تاكيد مىكند كه بين اين دو فرضيه تفاوت وجود دارد ولى اين تفاوت فراتر از شاهد استيعنى اين تفاوت تفاوتى است كه شما درباره آن نمىتوانيد سخن بگوئيد و سپس از اين نتيجه مىگيرد كه شما واقعا نمىدانيد در چه موقعيتى قرار گرفتهايد. پاسخ دهنده« فراتر از شاهد بودن اين اختلاف» را قبول دارد و همين امر را بر عليه شكاك بكار مىبرد ولى اين پاسخ ممكن استبه دو طريق تقرير شود. شيوه ضعيفتر پاسخ: مدعى است كه گرچه تفاوت آشكار و حادى بين اين دو فرض( فرضيه) وجود دارد ولى اين تفاوت، تفاوتى نيست كه هيچ تفاوتى براى شما ايجاد كند( تاثيرى در زندگى و انديشه و تعامل ندارد چه واقعا شما نشسته باشيد و مطالعه كنيد و چه به ذهن شما چنين امرى القاء شده باشد و شما مغز در خمره باشيد. بهر حال در روال امور شما تفاوتى ايجاد نمىشود.) چنين نيست كه هر فرضى از ابتدا و مستلزم نوع خاصى از زيستن و تعامل و رفتار باشد كه با زندگى و رفتار بر اساس فرض ديگر كاملا متفاوت باشد. اينها صرفا دو فرض فلسفى هستند كه انتخاب هر يك از اينها هيچ تفاوتى در زيستن و نحوه نگاه ما ايجاد نمىكند. و ما در مقام عمل نيز نگران اين فرضها نيستيم و به انتظار نمىنشينيم تا تكليف وضعيت واقعى معلوم شود، سپس بر اساس آن رفتار خويش را تنظيم نمائيم. ما چه ذهنهاى در خمره باشيم و چه ذهنهاى در ارتباط با واقعيت و آزاد، راه خود را مىرويم و به مطالعه و خوردن و خوابيدن و تفكر خويش ادامه ميدهيم. اين فرضهاى متفاوت تاثيرى در عينيت تفكر و زندگى ما نداشته و چندان هم تاثيرى در علائق و رفتارهاى ما ندارند. اين بحث كه آيا ما ذهن در خمره هستيم يا نه، از اين جهت، شبيه به اين بحث فيلسوفانه است كه آيا ما داراى آزادى اراده هستيم يا نه، آيا ما در اعمالمان آزادى اراده داريم يا مجبور هستيم. كسى ممكن است كل اين بحث را كنار گذاشته و بدان بىتوجه باشد و براى او اصلا مهم نباشد كه آيا او آزادى اراده دارد يا مجبور است. زيرا اين بحث و فروض مختلف آن هيچ تاثيرى در رفتار او زندگى عينى ما ايجاد نمىكند. چنين نيست كه اگر ما پذيرفتيم كه آزادى اراده نداريم، دست از انتخاب برداشته و به هيچ عملى اقدام نكنيم. ما بدون توجه به اين فرضهاى فلسفى و نتايج نظرى آنها، عمل مىكنيم و به عمل خود- گويى كه داراى آزادى هستيم- ادامه مىدهيم اين بحثها و نتايج ناشى از آنها هيچ تفاوتى در زندگى ما و چگونه زيستن ما ايجاد نمىكند. بنابر اين همان گونه كه در ابتداى اين بحث ذكر شد ما نبايد دل نگران اين بحثها باشيم. چون هيچ تفاوتى در ما و براى ما ندارد كه وضعيت واقعى ما چگونه است( ذهن در خمره بودن يا ذهن آزاد بودن، آزادى اراده داشتن يا آزادى اراده نداشتن) و هيچ تاثيرى در ما ايجاد نمىكند كه كداميك از اين فروض صادق واقعى هستند و كداميك كاذب و خلاف واقع مىباشند. شكاك معتقد است كه بين ايندو فرضيه( در خمره بودن يا در خمره نبودن) تفاوت وجود دارد ولى اين تفاوت را شما نمىتوانيد بيان كنيد، زيرا اين تفاوت فراتر از شاهد است. در پاسخ به اين سخن شكاك دو عكس العمل وجود دارد. 1- عكس العمل كسانى كه اين اختلاف و تفاوت را قبول دارند[ هم اصل وجود تفاوت را و هم وجود حقايق فراتر از شاهد را] ولى همان گونه كه گذشت معتقدند اين تفاوت فراتر از شاهد تاثيرى در ما نداشته و تفاوتى در وضعيت ما ايجاد نمىكند. اين نوع پاسخ (پاسخ ضعيفتر) بر بىتاثيرى اين تفاوت نسبتبه ما تاكيد مىنمايد. 2- ولى عكس العمل قويتر ديگرى نيز وجود دارد كه اين تفاوت را انكار مىنمايد. ديدگاه قويتر سه امر را انكار مىنمايد. الف: وجود حقيقت فراتر از شاهد. ب: وجود تفاوتهاى فراتر از شاهد. ج: وجود تقابل بين دو فرضيهاى كه شكاك بر تقابل آنها تاكيد مىكند. طرفداران اين پاسخ معتقدند كه اگر اين تفاوتى كه پيشنهاد شده است، تفاوتى است كه هيچ تاثيرى در ما ندارد و هيچ تفاوتى براى ما ندارد، در اين صورت اين تفاوت ميان تهى بوده و اصلا وجود ندارد. ما ديدگاه نخست را «ديدگاه واقعگرا» خواهيم ناميد زيرا اين ديدگاه بر آن است كه حقايق فراتر از شاهدى وجود دارند، حقايقى كه رسيدن به آنها در وراى توانائيهاى فهم و ادراك ما قرار دارند. حقايقى كه ما آنها را نمىتوانيم بفهميم و درباره آنها هم نمىتوانيم سخن بگوئيم. در حالى كه ديدگاه دوم، كه آن را« ديدگاه ناواقعگرا» خواهيم خواند، وجود حقايق فراتر از شاهد (فراتر از ذهن و زبان) را انكار نموده و معتقد است كه تفاوتهايى كه على الاصول غير قابل ادراك و پذيرش هستند، وجود خارجى ندارند. «ناواقعگرايى» از اين دستبطور خود بخودى سر بر نياورده است در ابتدا به عنوان روشى براى مقابله با شكاكيت نيز مقصود نبوده است. واقعگرا و شكاك از اين جهان، به عنوان يكى از جهانهايى كه در واقع وجود دارند نام مىبرند، جهانى كه در بهترين شرايط ممكن ما به آن ادراك خود آگاهانهاى داريم حقايق بسيارى درباره گذشته دور و آينده دور وجود دارند كه ما ابزارهايى حتى براى ادراك يا تحقيق درباره آنها در دست نداريم. حتى اين هم ممكن است كه جهان فعلىاى كه ما آن را مىشناسيم بطور اساسى از آنچه كه بر ما آشكار مىشود متفاوت باشد. ناواقعگرا( ضد واقعگرا) باورى- به وجود جهان واقعى ديگرى كه در وراى اين جهان شناخته شده قرار دارد- ندارد. او وجود جهان ديگرى را كه فراتر از ادراك ما باشد، انكار مىكند، براى او جهان ما، جهان قابل شناخت، تنها جهان است. از اين رو قدر و منزلت معرفتشناسى آسانتر است( و پذيرش نتايج آن راحتتر است) زيرا متعلقات معرفت نزديكتر به ما قرار دارند و شكاف وسيعى بين فاعل شناسايى و متعلق شناسايى و حقيقت و شاهد وجود ندارد زيرا هيچ نوع وصف و ويژگى فراتر از شاهدى نمىتواند وجود داشته باشد. ناواقعگرايى در حقيقت نظريهاى درباره فهميدن( تئورى ادراك) است. بر طبق اين نظريه ما در صورتى مىتوانيم ادعا كنيم جملهاى را فهميدهايم، كه قادر باشيم شرايطى را معين و مشخص كنيم كه آن شرايط ما را در باور به صادق بودن آن جمله توجيه نمايند به عبارت ديگر فهم يك جمله در صورتى ممكن است كه ما بتوانيم شرايط صدق آن جمله را مشخص كنيم( شرايطى كه در آن شرايط آن جمله به عنوان جملهاى صادق شمره مىشود.) پس از اين ديدگاه لازم مىآيد كه اگر چنين باور موجهى وجود نداشته باشد، چيزى به عنوان فهميدن نيز وجود نخواهد داشته ممكن استبه نظر آيد كه ناواقعگرايى ديدگاهى فوق العاده ضعيف است. چرا كه هر استدلال شكاكانهاى بر عليه امكان باور موجه، استدلالى از نوع قويترين صور استدلال شكاكانه ميگردد، زيرا علاوه بر اين كه ما را از باور موجه محروم مىنمايد، ما را نيز از فرضى كه تاكنون تصور مىكرديم كه از زبان خويش داريم، محروم مىنمايد. ولى در واقع عكس اين مطلب صادق است. استدلالهاى شكاكانهاى كه داراى اين نتيجهاند، همه نيازمند به واسطه( انتقال- گذارى) هستند كه ناواقعگرا آن را نادرست مىشمارد و در اين صورت هرگز چنين استدلالهايى به اين نتيجه تخريب كننده نخواهند رسيد. همه اين استدلالها از ما مىخواهند كه به يك پيش فرض اثبات ناشده و بىمعنا گردن نهاده و آن را با معنا بشماريم. اين پيش فرض كه« جهان ممكن استبطور اساسى و بنيادينى متفاوت از آن چيزى باشد كه بر ما آشكار و ظاهر مىشود». به عبارت ديگر« جهان ممكن است آن گونه كه بر ما پديدار مىشود نبوده و به گونهاى كاملا متفاوت با جهان ادراك شده ما باشد». و از اين انديشه واقع گرايانه( كه واقعيت ممكن است متفاوت از يافته ادراكى ما باشد) نتيجه مىگيرند كه « ما نمىتوانيم بدانيم كه جهان در واقع همان گونه است كه بر ما ظاهر مىشود» ولى ناواقعگرا اين انديشه را به عنوان انديشهاى ناممكن انكار مىكند. براى ناواقعگرا معناى يك جمله به وسيله انواع شرايطى كه ما آنها را به نفع صادق بودن آن جمله بحساب مىآوريم، تعيين مىشود( يعنى معناى يك جمله در پرتو شرايط تائيد كننده محتواى آن جمله، معلوم مىگردد.) اگر چنين شرايطى كه ما آنها را تصديق كننده محتواى اين جمله مىشماريم محقق شوند آن جمله با آن محتوى نمىتواند كاذب باشد از اين رو ناواقعگرايى چشم اندازى را عرضه مىدارد كه از آن چشم انداز نه فقط امكانى براى «شكاكيت فراگير در باب نهم» وجود ندارد بلكه هيچ جايى براى شكاكيت فراگير در باب باور موجه نيز وجود نخواهد داشت. معما اين است كه غير قابل بودن درستى شكاكيتبه همان اندازه و ميزانى است كه غير قابل قبول بودن درستى موضع ناواقعگرايى. يكى از قلمروهايى كه ما در آن قلمرو نيازمند به يك رهيافت واقعگرايانه هستيم، قلمرو «اذهان ديگر است» شهود واقعى ما در اينجا اين است كه احساسات و انديشههاى ديگران كه محقق مىشوند از ما پنهان هستند ما البته رفتار آنها را مشاهده مىكنيم ولى مساله اين است كه آيا آنها در واقع احساساتى را، تجربه مىكنند كه ما آنها را نسبتبه خود فراتر از شاهد فرض مىكنيم. اين امر معمولا ممكن است كه، على رغم همه اين رفتارهايى كه مشاهده مىكنيم، در درون آنها هيچ گونه احساساتى وجود نداشته باشد يا حداقل ممكن است احساساتى وجود داشته باشد كه از آنچه ما تخيل مىكنيم، متفاوت باشند. بنابر اين، اين سوال واقعى وجود دارد كه آيا احساساتى كه احساسات ما نيستند وجود دارد يا نه؟ ولى اين يك حقيقت فراتر از شاهد است كه ما هيچ راهى براى پاسخ به آن و سخن گفتن درباره آن نداريم. قلمرو ديگرى كه در آن از رهيافت واقعگرايانه تبعيت مىشود، قلمرو« گذشته» است هر آنچه كه ما ممكن است نسبتبه آينده بيانديشيم، نسبتبه گذشته نيز خواهيم انديشيد. گذشته به عنوان امرى كه در زمان خودش به همان ميزان متعين بوده است كه زمان حال كنونى متعين مىباشد. ولى ما فرض مىكنيم كه قضاياى بسيارى درباره گذشته وجود دارند كه صدق و حقانيت آنها براى ما فراتر از شاهد است. عليرغم نبودن دستگيره محكمى در مورد اين حقايق ما وجود حقيقت متعالىاى (فراتر از شاهدى) كه اكنون در وراى همه امكانات فهم ما قرار دارد، مسلم مىگيريم. به عبارت ديگر گرچه حوادث و امور گذشته در ظرف خود متعين بوده و از اين جهت هيچ تفاوتى با زمان حال ندارند ولى حقايق را اكنون نمىشناسيم و درباره آنها هم نمىتوانيم سخن بگوئيم. اين رهيافت درباره گذشته يك رهيافت واقعگرايانه است. هدف از اين بحث در اينجا وارد شدن در جزئيات و تفاصيل نقد و بررسى ديدگاه واقعگرايانه و ناواقع گرايانه نيست، بلكه صرفا غرض اين است كه معلوم شود كنار نهادن ديدگاه شكاك كه مبتنى بر يك ديدگاه رئاليستى است و تاسيس يك بديل ناواقع گرايانه قابل قبولتر است. اگر قلمروهايى وجود داشته باشند كه ناواقعگرايى (در مقايسه با واقعگرايى) در آن قلمروها قابل قبولتر است ولى قلمروهاى ديگرى نيز وجود دارند كه در آن قلمروها رهيافت واقعگرايى كامل و قبول به نظر مىرسد. منابع و مآخذ:
در تهيه اين مقاله از منابع ذيل استمداد شده است: 1- Dancy.J. An Introduction to Contemporary EPistemology. pp(7 - 21) 2- Hare, R.M Freedom and Reason (1963 ) pp 58 -67 3- Hume. D. "An Inquiry concerning Human understanding" ed by C.W Hendel. ( 1748 ) section 4, part 2. 4- A companion ro Epistemology, pp 462 - 464. 5- Chisholm, R. M. "Theory of Knowledge" pp. 102 -120. 6- يحيى مهدوى، شكاكان يونان، انتشارات خوارزمى (تهران 76) 7- بابك احمدى، كتاب ترديد، نشر مركز (تهران 74) 8- شاپور اعتماد، ديدگاهها و برهانها، نشر مركز (تهران 75) 9- رنه دكارت، تاملات، دكتر احمد احمدى، مركز نشر دانشگاهى (تهران 1369) 10- برتراند راسل، علم ما به جهان خارج، منوچهر بزرگمهر، بنگاه ترجمه و نشر كتاب (تهران 1359) 11- فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 1. جلال الدين محبتوى، انتشارات علمى و فرهنگى (1362) 12- محمد تقى فعالى، درآمدى بر معرفتشناسى دينى، معاونت امور اساتيد (قم 1377) 13- درسهاى «معرفتشناسى» استاد مصطفى ملكيان. 1- دانشجوى دكتراى فلسفه، عضو هيات علمى گروه فلسفه دانشگاه قم. 2- Scepticism 3- Brain in vat 4- به كتاب زبان دين، اميرعباس على زمانى، چاپ پژوهشگاه دفتر تبليغات اسلامى (1375) فصل اول و دوم مراجعه نماييد.