دكتر شهريار زرشناس اشاره: «سير مدرنيته» عنوان موضوعي است كه آقاي دكتر شهريار زرشناس در چند جلسة متوالي با حضور دانشجويان دانشگاه امام صادق عليه السلام به بررسي آن پرداخته است. در اين شماره، بخش اول اين همايش تقديم خوانندگان گرامي ميشود.بحث را با مقدمهاي از مفهوم غرب مدرن آغاز ميكنيم و با اشارهاي مختصر به قرون وسطي ادامه خواهيم داد. منظور ما از غرب در اين مباحث، غرب تاريخي – فرهنگي است. يعني ما با كليت و موجوديتي رو به رو هستيم كه يك سري خصايص فرهنگي دارد و يك بستر تاريخي را طي كرده است. مورخان تاريخ غرب را به سه بخش تقسيم ميكنند: تاريخ غرب باستان كه شامل تمدنهاي يوناني – رومي است و برخي آغاز آن را نيمه اول قرن هشتم و عدهاي ديگر قرن ششم قبل از ميلاد ميدانند و معمولاً مبناي فكري آن را ظهور تفكر مبتني بر عقل منقطع از وحي فرض ميكنند. تاريخ غرب باستان در حود قرن چهارم و پنجم ميلادي به پايان ميرسد و دورة تاريخي ديگري به نام قرون وسطي آغاز ميشود. بعضي از مورخان ، سال 395 ميلادي (در اين سال امپراطوري روم باستان به دو قسمت روم شرقي و روم غربي تقسيم ميشود) و بيشتر آنان سال 476 ميلادي را آغاز قرون وسطي و پايان غرب باستان ميدانند. در سال 476، اقوام German و بربر و ساكنان دشتهاي اروپاي مركزي با حمله به روم آن را نابود ميكنند و تمدن يوناني – رومي را از بين ميبرند. در اينجا من به عنوان مقدمه دربارة ماهيت قرون وسطي از نظر فكري، فرهنگي و شاخصهاي تمدني ومناسبات اقتصادي – اجتماعي صحبت ميكنم و بعد بحث غرب مدرن را آغاز خواهم كرد. هر دورة تاريخي مدار تفكري دارد كه بر پاية آن، نظام امور، مناسبات، معاملات، اخلاق، سياست و ... سامان ميگيرد. در جهان باستان، عقل منقطع از وحي نظام امور را سامان ميداد، اما در قرون وسطي دو عنصر ميراث عقل يوناني – رومي و مسيحيت ممسوخ به هم پيوند ميخورند و هويت و شاخص فرهنگي اين دوره را ميسازند. مهم است بدانيم برخلاف آنچه كه مشهور است، در قرون وسطي به هيچ وجه ديني وجود نداشته است و مسيحيت ممسوخ, دست در دست ميراث شرك آلود باقي مانده از يونان، يعني عقل منقطع از وحي، هويت فرهنگي اين تاريخ و تمدن را ميسازند. برخي ظواهر و توجهات ديني البته به شكل ممسوخ در اين دوران وجود دارد. اما زماني ما ميتوانيم بگوييم قرون وسطي تمدني يكسره ديني بود كه ﻣﺜﻠﴼ به طور كامل مسيحي بود، اما ميبينيم كه مسيحيت آن زمان نه تنها خود مسيحيتي ممسوخ بود، بلكه در پيوند با عقايد يوناني نيز قرار گرفته بود.حال چرا به اين مسيحيت، مسيحيت ممسوخ ميگوييم؟ با نگاهي به تاريخ ميبينيم كه از حضرت عيسي علينبيّنا و آله و اثر مكتوب به جا ماندهاي در دست نيست. اما در روايات آمده كه اصل انجيل وجود دارد و حضرت حجت عجل الله تعالي فرجه الشريف هنگام ظهور اصل تورات و انجيل را به همراه خواهند داشت. جالب است بدانيد كه مسيحيت را خود حضرت عيسي علينبيّنا و آله بسط و نشر نداد؛ بلكه آن را پطروس و پولوس رسول بسط و نشر دادند. اين دو در زمان حيات حضرت عيسي علينبيّنا و آله در زمرة يهوديان مخالف آن حضرت قرار داشتند. فكر ميكنم براي پولوس مكاشفهاي رخ ميدهد و بعد از آن، او دست از مخالفت برميدارد و شروع به بسط تعاليم حضرت عيسي – البته آن گونه كه خودش ميخواهد – ميكند. پس آن چيزي كه ما به نام مسيحيت ميشناسيم ، در واقع مجموعه تعاليمي است كه پطروس و پولوس به روم باستان بردند و در آنجا بسط و نشر دادند. در ابتدا دولتمردان رومي به شدت اين دو را اذيت و آزار و با آنها مخالفت ميكردند، اما در قرن چهارم ميلادي (سال 313) بنا به انگيزههاي عمدتاً سياسي، كنستانتين امپراطور روم، مسيحيت را دين رسمي اعلام كرد و از آن زمان، مسيحيت پطروس و پولوس قوت و قدرت گرفت و در فرهنگ قرون وسطي جاري شد. در روم باستان تقريباً از حدود قرن اول ميلادي به بعد، يك سير انحطاطي شروع شد. آيينهاي شبه مذهبي و شرك آلود روميان ديگر به نيازهاي رواني و معنوي مردم روم باستان پاسخ نميداد و بيشتر مردم در حدود قرن دوم و سوم ميلادي به سمت آيين مهرگرايي (ميترائيزم) متمايل شدند. در واقع در زماني كه روميان با ايرانيها (اشكانيان) سرجنگ داشتند، آيين ايراني مهر و ميترا در سرزمين روم در حال گسترش و نفوذ بود و انگيزة اصلي كنستانتين از اين كه آيين مسيحيت را به آيين رسمي امپراطوري روم تبديل كرد اين بود كه جلوي نفوذ ميترائيزم را بگيرد.حال چند مورد درخصوص مسيحيت رايج آن زمان كه من آن را مسيحيت ممسوخ نام گذاشتهام، خدمتتان عرض ميكنم. البته اصلاً قصد بي احترامي به حضرت عيسي علينبيّنا و آله ندارم، بلكه بحث ما دربارة مسيحيتي است كه به نام ايشان شكل گرفت و در حقيقت دور از حقايق و تعاليم ايشان بود.يكي از نكات جالب اين است كه روز مقدس و تعطيل مسيحيان، يكشنبه (Sunday) است، يعني روز آفتاب وخورشيد. يكشنبه روز مقدس ميترائيستها و روز مهر يعني خداي خورشيد بوده است. نكتة بعد اين كه 25 دسامبر را روز تولد حضرت عيسي علينبيّنا و آله ذكر ميكنند، در حالي كه اين تاريخ در نزد ميترائيستها روز تولد مهر بوده است، يا مثلاً تثليث كه مسيحيان بحثهاي فراوان منطقي و فلسفي براي اثبات آن دارند، ريشه در تفكر ميترائيزمي دارد و يا علامت صليب كه نشانة مسيحيان است، علامت مقدس ميترائيستها بوده است. بعضي از مناسك مسيحيان كاتوليك مانند خواندن دعاي دسته جمعي در كليساها، اينها همگي آداب و رسوم آيين ميترا در ايران بوده است. محراب موجود در كليساها نيز عيناً گرتهبرداري شده از محرابهاي پرستش معابد ميترائيستها در ايران است و يا اعتقاد مسيحيان به اين كه عيسي را به صليب كشيدهاند يا اين كه يك فرد از ميان بشر به جرم گناهان بشر به صليب كشيده شد تا همة بشريت نجات پيدا كنند، اينها همه در آيين ميترائيزم وجود دارد. غرض از ذكر اين نمونهها ، بيان اين مطلب بود كه امپراطور روم چون نفوذ ميترائيزم را در ميان مردم روم ميبيند، بسياري از عناصر آيين ميترائيزم را ميگيرد و با حفظ آنها در آيين مسيحيت، به آنها رنگ و بوي مسيحي، منتهي مسيحيت غير واقعي و ممسوخ ميدهد، تنها به اين منظور كه روميان بتوانند هويت متمايز خود را در مقابل آيين ميترائيزم حفظ كنند. بدين علت است كه بنده عرض ميكنم تمدن قرون وسطي، ديني نيست و مسيحيت اين دوره را مسيحيت ممسوخ مينامم.در ادامه, سراغ عنصر ديگري از تمدن قرون وسط يعني يونانيت ميرويم. يونانيت ميراثي است كه از تفكر يوناني – رومي (عقل منطقع از وحي) باقي مانده است و ما حضور ميراث اين تفكر را در قرون وسطي در قالب تلاش متكلمان و فيلسوفان مسيحي براي سازگار كردن مسيحيت ممسوخي كه به آن اعتقاد دارند، با مباني و بنيانهاي استدلالي افلاطون و ارسطو ميبينيم؛ يعني اينها سعي كردند به نحوي عقل يوناني را با تعاليم مسيحيت ممسوخ پيوند بزنند. از پيوند اين دو مفهومي به نام تئو به وجود آوردند و آن را «خدا» ترجمه كردند. اما تئو يعني خداي قرون وسطي، مقداري مايههاي «زئوس» يونان را دارد و مقداري هم مسيحيت ممسوخ را كه برگرفته از آيين ميترايي است، در بردارد. تئو ، خداپرستي نيست، اما شرك آشكار هم نيست.مدار تفكر در قرون وسطي بر پاية تئوسانتريزم شكل ميگيرد. اين تفكر قرون وسطايي از آغاز در بطن خود تنا قضاتي دارد. بدين صورت كه مسيحيت ممسوخ داراي تمايلات اسطورهاي شرقي پررنگ هر چند شرك آلود است، امّا ميراث يوناني به جامانده،گرايشهاي اشراقي و وحياني كمتري دارد و بيشتر تمايل دارد كه هر چيزي را با عقل منقطع از وحي سازگار كند. پس هميشه در فلسفة قرون وسطي جدالي بين عقل و وحي برقرار است. درصدر قرون وسطي، مسيحيت ممسوخ وجه غالب را دارد و فيلسوفي كه تجسّم اين ويژگي است، سنت آگوستين است. هر چه از صدر تاريخ قرون وسطي به پايان آن نزديك ميشويم، نفوذ عنصر مسيحيت ممسوخ كمرنگتر و ميراث عقلانيت يوناني- رومي پرنگتر ميشود؛ به گونهاي كه در قرن 14 اولين طغيانها بر ضدّ ميراث مسيحيت و هر نوع تفكر ديني شروع ميشود; ﻣﺜﻠﴼ ظهور شاعراني چون پتراك وبوكاچيو، كه ويل دورانت آنها را اولين انسانهاي مدرن تاريخ مي داند. نمودي از اين تفكر است. روح مدرن ابتدا در جنبههاي حضوري و شهودي ظاهر شده و بعد خود را در قالبهاي حصولي مطرح كرده است. روح مدرن ابتدا در اشعار پتراك وبوكاچيو ، پس از آن در انديشة سياسي ماكرليني و سپس در هنر لئوناردوداوينچي ظاهر شده و در نهايت در قالب انديشة دكارت شكل منسجم فلسفي به خودگرفته است. قرون وسطي از نظر زندگي اجتماعي و سياسي, مبتني بر نوعي نظام ملوك الطوايفي بوده و نظام اقتصادي آن تكيه بر زندگي اقتصادي فئودالي داشته است. در قرون وسطي بر خلاف امروز مفهوم ملّت – دولت و عناصر مقوم اين مفهوم وجود نداشتند؛ مثلاً تنها دو كشور فرانسه و انگليس نظام متمركز و منسجم داشتند و از كشورهاي آلمان- دانمارك- بلژيك و... خبري نبود وبه جاي اينها تعلقات قومي و قبيلهاي وجود داشت. آن زمان زبانهاي ملّي مانند زبانهاي آلماني، انگليسي و... هنوز زبان رسمي نبودند و به شكل بومي مورد استفاده قرار ميگرفتند. آنچه يك دولت را ميسازد، زبان رسمي، هويت ملي، فرهنگ واحد، مذهب رسمي و... است كه هيچكدام از اينها در قرون وسطي وجود نداشت; علاوه بر اينها وجود سكههاي متفاوت در شهرهاي گوناگون بازرگانان را در تجارت دچار مشكل كرده بود. نكتة حائز اهميت ديگر اين است كه قرون وسطي در اروپا روستا محور است و تنها در اواخر قرون وسطي، شهرهاي بزرگ تأسيس ميشود، در روستاهاي قرون وسطي فئودالها و اربابها رياست ميكردند. در نظام فئودالي پادشاه يا يكي از اشراف بزرگ قطعه زمين بزرگي را به يكي از سرداران يا تابعانش واگذار ميكرد. آن امير يا سردار محلّي نيز زمين را تكه تكه مي كرد و به زيردستان خود ميداد, به همين ترتيب آنها هم هر كدام زيردستاني داشتنتد تا پايين. اين سيستم اقتصادي را زمينهاي كوچك فئوداليسم مينامند و فئوداليسم آنها از نوع سيرواژ بوده است؛ يعني توليد گران اصلي بردهها نبودند, بلكه دهقاناني بودند كه با حق و حقوقي خاص وابسته به زمين بودهاند. اين دهقانان وابسته به زمين را سيرواژ ميگويند. در قرون وسطي معناي كار كسب سود نبوده، بلكه به اين معنا بوده است كه هر فرد بايد در حد تأمين معاش خود و خانوادهاش كار كند و اضافه بر آن را انفاق كند. آنچه مهم بود, كار توليدي بود و بازرگانان در قرون وسطي جزء منفورترين انسانها بودند، چون در آن زمان معتقد بودند كه بازرگانان بدون هيچ كاري صاحب پول و سرمايه ميشوند.اكنون كه با حال و هواي قرون وسطي آشنا شديد، به سراغ تاريخ جديد ميرويم.از حدود قرن 15 - و بنا به اعتقاد برخي ديگر از قرن 14 ميلادي- دورة تاريخي جديدي ظهور ميكند كه با قرون وسطي تفاوتهاي ماهوي دارد. اين دوره را ميتوان غرب مدرن ناميد. عدهاي از مورخان سال 1453 را آغاز عصر جديد يا غرب مدرن و پايان قرون وسطي ميدانند. در اين سال سلطان محمد فاتح قسطنطنيه را فتح و مسيحيان و صليبيان را از آنجا بيرون ميكند. در واقع يكي از علل ظهور عصر جديد و مدرنيته از نظر اين مورخان آن است كه با فتح قسطنطينه به دست مسلمان دانشمندان يوناني، آثار يوناني را ميگيرند و به اروپا ميگريزند. بدين ترتيب اروپاييها با ميراث فرهنگ يوناني- رومي آشنا ميشوند. يكي ديگر از علل پيدايش مدرنيته را انقلاب تجاري ميدانند.اما همه اين علتها، اعدادي هستند و علت موجبه, واقعي و اصلي نيستند. به نظر من علت موجبة اصل اين است كه بشر جديدي ظهور و نسبت انسان با هستي تغيير ميكند. اين نسبت نسبت اومانيستي(بشرانگاري و خودبنيادي) است ومن در اين جلسه در اين خصوص صحبت خواهم كرد. بحث ما در خصوص مدرنيته از اين پس بايد از دو منظر دنبال شود؛ يكي منظر تحليلي است كه در آن ويژگيها و شاخصهاي مدرنيته را توضيح دهيم و ديگر اينكه مرور مختصري به دورههاي اصلي تاريخ مدرنيته از قرن 14 و 15 داشته باشيم. در بحث از ويژگيهاي مدرنيته, ابتدا فهرستوار ويژگيهاي اين دوران را ذكر ميكنم و سپس به توضيح تك تك آن ميپردازم.اولين و مهمترين شاخص مدرنيته، اومانيزم است. ويژگي دوم اعتقاد به اصل پيشرفت يا انديشة ترقّي و سومين ويژگي، ظهور علوم و فنآوري جديد است. تكنولوژي(فنآوري) اصليترين شاخصي است كه موجب برتري تمدن مدرن بر ساير تمدنها شده است. ويژگي چهارم عصر مدرن ، نهليسم يا نيستانگاري است. ويژگي پنجم، دموكراسي به عنوان صورت تفكر سياسي و ويژگي ششم، سكولاريزم است كه جزء لاينفك تفكر مدرن به شمار ميرود. كاپيتاليزم يا سرمايهسالاري نيز آخرين ويژگي عصر مدرن به حساب ميآيد.ادوار مدرنيته نيز عبارتند از دورة تكوين ورنسانس كه دورة آغازين آن است، دوران رفرماسيون مذهبي(اصلاح مذهبي) و دوران كلاسيسيزم و روشنگري, دوران رمانتيزم، دوران انقلاب صنعتي و در آخر دوران اعتراض پست مدرن.حال اولين و مهمترين ويژگي مدرنيته يعني اومانيزم را بررسي ميكنيم. در آستانة رنسانس واژه "اومان" به معناي بشر و انسان رواج مييابد و جنبشي به نام جنبش اومانيزم شكل ميگيرد. اومانيزم؛ يك جنبش ادبي- فرهنگي بودكه تلاش ميكرد ميراث ادبيات و آثار يوناني- رومي را مجدداً احيا كند. اين جنبش به شدت به ميراث كليسايي و فرون وسطايي بياعتنا بود. در اينجا اومانيزم به معناي جنبش ادبي است، اما آن اومانيزمي كه شاخص دوران مدرنيته ميشود، معناي ديگري دارد كه عبارت است از انسان مداري؛ يعني بشر مركز، مبنا، معيار ومقياس هر چيزي پنداشته شود. غايت ارزشها لذت و رهايي و آزادي و كمال بشر است. بشري كه محور قرار ميگيرد، بشري است كه يا ساحت روحاني ندارد يا ساحت روحاني آن ذيل ساحت ناسوتي معنا ميشود. پس دو نوع اومانيزم وجود دارد: يك نوع اومانيزم الحادي است كه گرايش غير غالبي به شمار ميرود. اومانيزم ماركس, راسل و فوراباخ كه معتقدند بحثهاي دين و... را بايدكنار گذاشت، نوع ديگر اومانيزم غير الحادي است كه ظواهر ديني، برخي ويژگيها و مفاهيم ديني را حفظ ميكند اما دين را به نحوي در ذيل اومانيزم معنا ميكند. دكارت كه از اومانيستهاي غير ملحد است, من فردي و من انساني را مبنا قرار ميدهد و وجود هستي، وجود معرفت و... را قائم به من فردي ميكند. او اين من را سوبژه(subject) مينامد. سوبژه موجودي است كه خود را مركز عالم تصور ميكند و ساير پديدهها و طبيعت در برابر او اُبژه(object) هستند. وقتي چنين ارتباطي بين من و اطراف من برقرار شود ، ناگريز به صورت رابطه ابزاري درميآيد.