فلسفه تحلیلی چیست؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تحلیلی چیست؟ - نسخه متنی

علی پایا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه تحليلى چيست؟ (1)

- دكتر على پايا (2)

چكيده

مقاله حاضر ضمن ارايه توضيح درباره برخى رهيافتهاى نادرست كه در تحديد حدود فلسفه تحليلى طى شده، اين پرسش را مطرح كرده كه آيا ارتباط ميان اجزاى اين نظام فلسفى از نوع شباهت‏خانوادگى است‏يا آنكه رشته‏اى واقعى و اصيل است كه موجب وحدت اين اجزاء مى‏شود؟ در تلاش براى دستيابى به پاسخ مناسب، شقوق مختلفى كه به اعتبار پيش فرضها، آموزه‏ها، روشها، و مسايل، مطرح مى‏شوند، مورد بحث قرار گرفته و راى مختار به دنبال نقادى پاره‏اى از پيشنهادها بازگو شده است.

از حدود دو دهه پيش، زمانى كه «ريچارد رورتى‏» فيلسوف تحليلى آمريكايى به صف مخالفان فلسفه تحليلى پيوست و اعلام داشت عمر فلسفه تحليلى به پايان آمده، تا اين زمان، حملات زيادى به فلسفه تحليلى صورت گرفته است. (3) بعضا در ميان منتقدان و مخالفان نامهايى به چشم مى‏خورند كه احيانا خود در زمره فيلسوفان تحليلى به شمار مى‏آمده‏اند. به عنوان نمونه، «هائو ونگ‏» فيلسوف تحليلى چينى الاصل مقيم آمريكا و همكار «گودل‏» براى كتاب خود عنوان «ماوراى فلسفه تحليلى‏» را برگزيده (4) ،و «نيكلاس رشر» فيلسوف تحليلى سرشناس هموطن رورتى نيز، عنوان فصل دوم كتاب خود «فلسفه آمريكايى در حال حاضر» و ديگر مطالعات فلسفى را كه به سال 1994 به چاپ رسيده «ظهور و سقوط فلسفه تحليلى‏» انتخاب كرده است (5) .

همراه شدن اين انتقادات با سنت‏شكنى برخى از دپارتمانهاى فلسفه در پاره‏اى از دانشگاههاى انگلستان و اقبال آنها براى نخستين بار به فلسفه‏هاى اروپايى كه به صورت تاسيس گروههاى مطالعه و تدريس فلسفه اروپايى در اين دپارتمانها پديدار شده، از نوعى تحول در حوزه فعاليتهاى فلسفى در جهان «انگلو- ساكسون‏» حكايت مى‏كند.

تحولى كه در فلسفه تحليلى در جريان است، صرف نظر از دستاوردهاى مثبتى كه به ارمغان آورده، با برخى بدفهمى‏ها و برداشتهاى نادرست در خصوص ماهيت اين نوع كاوش فلسفى نيز همراه بوده است. اين نوع برداشت‏بعضا حتى در ميان برخى از فلاسفه تحليلى، و احيانا برخى از نامدارترين آنها، نيز به چشم مى‏خورد.

شايد يكى از نخستين بدفهمى‏هايى كه در مورد فلسفه تحليلى به وجود آمده ناشى از كاربرد واژه انگليسى [analytic ] براى ناميدن اين فلسفه و نيز اصطلاح «فلسفه اروپايى philosophy continental » (6) براى مشخص كردن فلسفه‏اى است كه به عنوان رقيب و جانشين فلسفه تحليلى محسوب مى‏شود. (7) واقعيت اين است كه شمارى از بنيانگذاران اوليه فلسفه تحليلى، آلمانى زبان بوده‏اند، و اين نوع فلسفه همواره در آلمان از پايگاه نيرومندى برخوردار بوده است. (8) از سوى ديگر فلسفه، به اصطلاح اروپايى نيز از ديرباز در انگلستان و آمريكا تدريس مى‏شده است (9) . به اين ترتيب نه فلسفه تحليلى منحصر به جهان «انگلو- ساكسون‏» است و نه فلسفه اروپايى محدود به قاره اروپا.

نگاهى به نوشته‏هاى منتقدان فلسفه تحليلى نشان مى‏دهد كه از نظر اغلب اين نويسندگان، فلسفه تحليلى در واقع عبارتست از فلسفه تحليل زبان، يا نوعى فلسفه كه منحصرا با زبان و كاوشهاى فلسفى از نوعى تحليلى درباره آن سروكار دارد. بسيارى از اين منتقدان چنين مى‏پندارند كه ويژگى متمايز كننده فلسفه تحليلى از ديگر مكاتب فلسفى در اتكاى آن به اين اصل متدولوژيك نهفته است كه «مسايل فلسفى مى‏بايد به مسايلى درباره نحوه نمايش انديشه در قالب زبان تقليل داده شود و بررسى آنها در اين قالب صورت پذيرد.» به زعم اين گروه، به همين اعتبار است كه ماهيت معناى عبارات و جملات و مفاهيم براى بسيارى از فلاسفه وابسته به اين سنت اهميت محورى پيدا كرده، تا آنجا كه از نظر اين فلاسفه، بحث از معنا (10) ،و يا رهيافت معناشناسانه (11) ،كليد راز گشايى از مسايل فلسفى است، زيرا همه مسايل اساسى فلسفه، به نحوى از انحاء، مسايل مربوط به معنا، و معناشناسى، به شمار مى‏آيند.

«رورتى‏» كه خود در دهه 1960 اصطلاح مشهور چرخش زبانى (12) ،را بر سر زبانها انداخت از جمله كسانى است كه به معادله فلسفه تحليلى فلسفه تحليل زبان، پايبند است (13) . اما او يقينا در اين اعتقاد تنها نيست. فيلسوف تحليلى سرشناسى نظير «مايكل دامت‏» در تاليف اخير خود با عنوان منشا فلسفه تحليلى (14) صريحا بر اين نكته تاكيد ورزيده است «آنچه كه سبب تمييز فلسفه تحليلى... از ديگر مكاتب فلسفى مى‏شود اين باور است... كه مى‏توان از طريق تفسير فلسفى زبان به تفسير فلسفى انديشه نايل شد. (15) »وى از اين آموزه به عنوان «اصل موضوع اصلى فلسفه تحليلى (16) »ياد مى‏كند. البته «دامت‏» اين نظر را از دير باز مورد تاكيد قرار داده است. وى در اولين اثر اصلى خود حقيقت و معماهاى ديگر (17) كه موقعيت وى را به عنوان يك فيلسوف تحليلى برجسته بيش از پيش مستحكم ساخت، تصريح كرده بود:

«تنها با «فرگه‏» بود كه بالاخره موضوع صحيح فلسفه تثبيت‏شد: يعنى، نخست، اينكه هدف فلسفه عبارتست از: تحليل ساختار انديشه، دوم، اينكه مى‏بايد به نحو قاطع ميان مطالعه انديشه و مطالعه فراگرد روانى انديشيدن فرق گذارد، و بالاخره اينكه، تنها روش صحيح براى تحليل انديشه متكى به تحليل زبان است... قبول اين سه آموزه وجه مشترك كل مكتب تحليلى است. (18) »

پيش از «دامت‏» يك فيلسوف تحليلى نامدار ديگر يعنى «ويلفرد ون ارومان كواين‏» نيز حل مسايل فلسفى را در گرو نوعى «عروج معنا شناسانه (19) »به شمار آورده بود و تاكيد كرده بود كه براى دستيابى پاسخهاى خرسند كننده در كاوشهاى فلسفى مى‏بايد، به جاى پرداختن به اشيا و امور در عالم واقع، به بررسى مفاهيم آنها در ساختهاى زبانى بپردازيم (20) .

بدون شك مى‏توان از نمونه‏ها و موارد توجه به زبان و مسايل ناشى از آن در نوشته‏هاى بسيارى ديگر از فلاسفه سرشناس حوزه تحليلى رد پايى پيدا كرد. «مورزايد» كه از بنيانگذاران فلسفه تحليلى به شمار مى‏آيد در برابر دعاوى فيلسوفان نو-هگلى انگلستان از يك سلاح بسيار كار آمد استفاده مى‏كرد و هربار كه با مدعايى ازسوى آنان مواجه مى‏شد سؤال مى‏كرد «مقصودتان از اين عبارت (مدعا) چيست‏» و آنقدر اين پرسش را تكرار مى‏كرد تا براى گوينده روشن سازد كه مساله مورد ادعاى وى، ناشى از ابهام در ساختار جملات و يا استفاده نادرست از زبان است (21) . « فرگه‏»، «راسل‏» و «ويتگنشتاين‏» هر يك به سهم خود بر اهميت زبان و لزوم توجه به آن در كاوشهاى فلسفى تاكيد ورزيده بودند: «ويتگنشتاين‏» به عنوان مثال در رساله منطقى- فلسفى متذكر شده بود: «مرزهاى عالم ما را مرزهاى زبانمان تعيين مى‏كند.» (22)

اعضاى حلقه «وين‏» نيز با معرفى اصل تحقيق پذيرى، عقلانيت را با ملاك معنى دارى مورد سنجش قرار مى‏دادند و در تلاش ساختن زبان منقح و كارسازى براى علم تجربى بودند. «كارنپ‏» به پيروى از «ويتگنشتاين‏» اعتقاد داشت فلسفه ورزى عبارت است از روشن ساختن معناى مفاهيم از طريق تحليل منطقى زبان. هر چند كه او بر خلاف فيلسوف اتريشى، اين هدف را نه در زبان طبيعى، بلكه از رهگذر برساختن زبانهاى صورى دنبال مى‏كرد (23) . « شليك‏» از «ويتگنشتاين‏» آموخت كه فلسفه نوعى فعاليت است كه هدف آن روشن ساختن معناى جملات است. او در مقدمه مشهورش در نخستين شماره نشريه شناخت (24) با عنوان «نقطه تحول اساسى در فلسفه‏» نوشت:

«فلسفه جملات را روشن و واضح مى‏سازد، و علم آنها را مورد تاييد تجربى قرار مى‏دهد. ما در علم با صدق و حقيقت جملات سروكار داريم، اما در اولى با اين نكته كه آنها واقعا به چه معنا هستند.» (25)

جنبش فلسفى بعد از دومين جنگ جهانى در انگلستان با شركت چهره‏هاى سرشناسى نظير «ويتگنشتاين‏»، و «ويزدام‏» (در كمبريج)، رايل، آوستين، استراسون، هير و شمارى ديگر (در اكسفورد) به دليل عطف انحصارى توجه خود به تحليل زبان روزمره، به «فلسفه زبان متعارف‏» شهرت پيدا كرد (26) . بالاخره هم اكنون نيز بسيارى از فلاسفه تحليلى بخش اعظم فعاليتهاى آكادميك خود را به مطالعه فلسفى در جنبه‏هاى مختلف كاربرد زبان و ساختهاى آن و ارتباط زبان و انديشه صرف مى‏كنند.

اين شواهد را نمى‏توان انكار كرد. اما از اين شواهد نمى‏توان و نبايد نتيجه گرفت كه فلسفه تحليلى تنها در توجه به زبان خلاصه مى‏شود. در اين ترديدى نيست كه توجه فلاسفه تحليلى به پديدار زبان، به روشنگريهاى عديده‏اى در حوزه‏هاى گوناگون معرفت منجر شده است، اما فلسفه تحليلى عرض عريضترى از كاوشهاى زبانى (27) دارد. معادل دانستن فلسفه تحليلى با كاوشهاى زبانى تعريفى نادرست است كه نه جامع افراد است و نه مانع اغيار. از يك سو مى‏توان فيلسوفان تحليلى متعددى را نام برد كه به كاوشهاى زبانى اعتنايى نداشته‏اند: كارل پاپر، ايزايا برلين، رابرت نوزيك، برنارد ويليامز، جان راولز و بسيارى ديگر (28) در نظريه پردازى‏هاى خود در حوزه فلسفه علم يا فلسفه سياسى يا فلسفه اخلاق يا فلسفه حقوق از رهيافتهاى زبانى بهره نگرفته‏اند (29) . حتى خود راسل در مقدمه‏اى كه بر كتاب «ارنست گلنر واژه‏ها و چيزها» (30) نوشت - كتابى كه در نقد رهيافت فلاسفه زبان متعارف به رشته تحرير در آمده بود- تاكيد كرد كه فلسفه را نبايد با كاوشهاى زبانى يكى دانست. از سوى ديگر، توجه به زبان و كاوشهاى زبانى و پرداختن به معنى و مفاد واژه‏ها و عبارات، از دل‏مشغولى‏هاى اصلى فلسفه‏هاى اروپايى نيز به شمار مى‏آيد. «هيدگر» به عنوان مثال مى‏كوشيد با حجاب زدايى از معانى كلمات در زبان يونانى به شناخت دقيقتر وجود نايل آيد (31) .

اين نكته كه فلسفه تحليلى نه محدود به يك جغرافياى خاص است و نه در چارچوب يك رهيافت مشخص، يعنى كاوشهاى زبانى، جاى مى‏گيرد كار پاسخگويى به اين پرسش را كه وجه فارق و مميز اين نظام فلسفى از ديگر مكاتب فلسفى چيست، دشوارتر مى‏سازد. البته عوامل ديگرى نيز به اين دشوارى و پيچيدگى دامن مى‏زنند. به عنوان مثال اينكه برخى از فلاسفه تحليلى، فعاليت‏هاى برخى از همكاران نامبردار خود را، نوعى مهندسى، و نه تفلسف، قلمداد كرده‏اند (32) ، و اينكه شمارى از فلاسفه سرشناس تحليلى، كاوشهاى فكرى خود را صرفا گونه‏اى شيوه درمان، و نه روشى براى شناخت، ناميده‏اند، بر ابهام مساله مى‏افزايد (33) .

افزون بر اينها يك مشكل عملى نيز، كار پاسخگويى به اين پرسش را كه «فلسفه تحليلى چيست؟» دشوارتر مى‏سازد. در گذشته متفكران چنين مى‏پنداشتند كه مى‏توان مرز معرفت‏هاى گوناگون را با دقت منطقى از يكديگر جدا ساخت. طبقه بنديهايى كه براى تقسيم علوم مختلف خواه در فرهنگ يونانى يا فرهنگ قرون وسطى اروپا يا فرهنگ اسلامى و يا ديگر فرهنگهاى كهن عرضه شده، بر مبناى همين رهيافت‏بوده است. اما بر متفكران جديد اين مطلب روشن شده است كه درست همانطور كه دستيابى به طبقه بنديهاى طبيعى در قلمرو موجودات زنده و غير زنده، به دليل درهم فروروى مرزها و وجود طيف‏هاى پيوسته از تغييرات تدريجى، عملا بسيار دشوار است، و عموما مى‏بايد به طبقه بنديهاى مصنوعى كه در معرض تغيير و تبديل قرار دارند دلخوش كرد، در حوزه‏هاى معرفتى نيز عينا همين وضع برقرار است. به اين معنى كه نمى‏توان با تقسيم بنديهاى طبيعى مرزهاى درهم فرو رفته معرفت هايى را كه بخشهاى پيوسته يك طيف بسيار پهناور و متغير را تشكيل مى‏دهند، از يكديگر متمايز ساخت. حداكثر موفقيتى كه مى‏توان در اين زمينه به دست آورد آن است كه با برخى ملاكهاى كلى برخى هسته‏ها و حوزه‏هاى مركزى را موقتا از ديگر هسته‏ها و حوزه‏ها جدا كرد و در عين حال اين واقعيت را نيز پذيرا شد كه اولا اين ملاكها در محدوده‏هاى مرزى ممكن است مخدوش گردند، ثانيا، تحولات آتى معرفتى ممكن است موجب شود تا از ميزان دقت‏برخى از اين ملاكها كاسته شود و به تغيير آنها نياز افتد (34) .

به پرسش اصلى خود باز گرديم: وجه فارق فلسفه تحليلى از ديگر مكاتب فلسفى چيست و چه چيز مايه وحدت بخشيدن به گرايشهاى متنوع درون اين جريان فكرى است؟ به عبارت ديگر بر مبناى كدام مفروضات درباره ماهيت پيش فرضها، مسايل، روشها، و يا آموزه‏ها مى‏توان مدعى شد كه فلسفه تحليلى مكتبى متمايز از ديگر مكاتب فلسفى نظير پديدارشناسى (فنومنولوژى)، اصالت وجود (اگزيستانسياليسم)، فلسفه‏هاى نو- توميستى، و نظاير آن است؟ آيا شعبه‏ها و على على على على على على على على على على على شاخه‏هاى مختلف فلسفه تحليلى حول يك بن مايه واحد با يكديگر اشتراك دارند و همين بن مايه مشترك، ملاك وحدت واقعى آنها را به دست مى‏دهد؟ يا آنكه وحدت ميان شعبه‏هاى مختلف اين فلسفه از سنخ شباهت‏خانوادگى است (35) . يعنى شبكه متنوع و گسترده‏اى از علايق فكرى و شيوه‏ها و روشها كه با يكديگر احيانا در نقاط مختلف تلاقى مى‏كنند، اما فاقد يك اصل وحدت بخش هستند، در اين صورت حداكثر چيزى كه مى‏توان اميد داشت آنست كه بتوان برخى ملاك‏ها را مشخص ساخت كه در حوزه فلسفه تحليلى پر رنگ‏تر و برجسته‏تر و فراگيرتر از ديگر نحله‏هاى فلسفى هستند و از آنها كم و بيش براى تفكيك اين نوع فلسفه از ديگر انحا فلسفه‏ها كمك گرفت.

اگر بخواهيم همين نكته را با بيان تصويرى بازگو كنيم، مى‏توانيم اين دو نوع وحدت را (به تقريب) با نمودارهاى ذيل نمايش دهيم و سوال كنيم كه كداميك از اين دو مدل، توصيف بهترى از فلسفه تحليلى عرضه مى‏كند؟

در تلاش براى يافتن پاسخ به اين پرسش، يك شيوه ممكن عبارت است از: نظر كردن به ريشه‏هاى تاريخى اين جنبش، و پيگيرى تاثيرى كه هر يك از فلاسفه متعلق به اين نهضت‏بر ديگر اعضا باقى گذارده است. در اين مسير مى‏توان به تاثيرات فكرى كه بر نهضت موثر افتاد اشاره كرد. از جمله رياضى شدن منطق به دست «جرج بول‏»، «گوتلوب فرگه‏»، «چارلز ، « برتراند راسل‏» و «آلفرد وايتهد»; رشد روان شناسى تجربى به همت «وونت‏» (37) ، « جيمز»، «واتسن‏» و ديگران; سرنگون شدن مكانيك نيوتنى به دست «انيشتين‏»، «بور»، «هايزنبرگ‏» و...; ابداع كامپيوترهاى پرقدرت (تورينگ و فن نويمن); و رهيافت تازه به زبان و دستور زبان (چامسكى) (38) .

بحث تاريخى در باب نحوه تطور فلسفه تحليلى مى‏تواند جنبه‏هاى گوناگون اين نهضت را بخوبى توصيف نمايد و در قالب يك رشته زمانى، و بر اساس سلسله‏اى از اشخاص و نظريه‏ها، تصويرى از اين پديدار خاص را در عرصه تاريخ انديشه ترسيم كند. اما پرسش درباره ماهيت فلسفه تحليلى در عين حال يك پرسش فلسفى است كه مستقل از سير تاريخى آن و اشخاصى كه در آن نقش بازى كرده‏اند قابل بررسى است. مشابه اين تفاوت ميان رهيافت تاريخى و رهيافت نظرى را مى‏توان با توجه به سير تاريخى دستاوردهاى «كپلر» و «گاليله‏» در فيزيك و نجوم قرن هفدهم، و رهيافت «نيوتن‏» و نظريه وحدت بخش او، مشاهده كرد. در اين مورد نيز مى‏توان به عنوان مثال اين پرسش را مطرح ساخت كه آيا وحدت ميان مكانيك سماوى و مكانيك زمينى يك وحدت مجازى و شباهت‏خانوادگى است؟ يا آنكه اين دو نظريه را مى‏توان بخشهاى تشكيل دهنده يك نظريه وحدت بخش به شمار آورد؟ در اين صورت بر مبناى كدام مفروضات درباره ماهيت زمان، مكان، و ماده مى‏توان به چنين وحدتى قائل شد؟ البته نبايد فراموش كرد كه نظريه نيوتن نظريه‏اى علمى است در حالى كه بحث در باب ماهيت فلسفه تحليلى، بحثى فلسفى، و يا به اعتبارى فرا- فلسفى (39) است. اما اين مثال بخوبى تفاوت ميان رهيافتهاى تاريخى و فلسفى، (فرا - فلسفى) را نشان مى‏دهد. در سير تاريخى به گذشته نظر مى‏شود در رهيافت فلسفى (فرا - فلسفى) مسايل جارى با توجه به ساخت درونيشان مورد بررسى نقادانه قرار مى‏گيرند. در بررسى فلسفى دو نكته مهم ديگر نيز مى‏بايد مورد توجه قرار گيرد.

نخست، همانگونه كه علم تجربى به معناى كنونى آن، در گذشته با شمار زيادى آموزه‏هاى غير علمى نظير طالع بينى و كيمياگرى و روشهاى خرافى درمان بيماران و امثالهم همراه بوده، رهيافتهاى تحليلى به معناى جديد آن نيز احيانا به صورت رگه هايى در آثار فلاسفه گذشته به چشم مى‏خورد، هر چند كه اين رگه‏ها با جريانهاى ديگر مخلوط و عجين است. نظير آنكه آموزه‏هاى معرفت‏شناسانه در گذشته با آموزه‏هاى خام روانشناسانه مخلوط بوده، و آموزه‏هاى كيهان شناسانه با آموزه‏هاى وجود شناسانه (انتولوژيك)، و آموزه‏هاى كلامى با آموزه‏هاى متافيزيكى، و آموزه‏هاى مربوط به حوزه انسان‏شناسى يا اقتصاد با آموزه‏هاى فلسفه سياسى.

نكته دوم، در بسيارى موارد به منظور دستيابى به جنبه‏هاى وحدت بخش زيرين (اگر چنين جنبه هايى وجود داشته باشد)، مى‏بايد از تفاوتهاى ظاهرى و سطحى صرفنظر كرد. اين كار البته چندان آسان نيست و به دقت و بصيرت و نيز مدلهاى راهنما كه حاوى فرضهاى ساده كننده هستند، نياز دارد. به عنوان نمونه، بدون توجه به اينكه يخ و بخار آب هر دو جنبه‏هاى متفاوت يك حقيقت واحدند نمى‏توان از مرز تاريخ طبيعى به سطح علم شيمى عبور كرد. بدون قبول اين نكته كه ميان «آرا دالتن‏» و «لاوازيه‏»، - عليرغم تفاوتهاى فراوان ميان آن دو، - ارتباط و اتصال وجود داشته است، نمى‏توان از مرز تاريخ علم (روايت گذشته) به سطح فلسفه علم گام گذارد. اگر محققى در تلاش است تا تصويرى متناسب و يگانى از علم تجربى در قرن نوزدهم فراهم آورد، مى‏بايد با استفاده از مدلهاى مناسب، حاوى فرضهاى ساده كننده در باب ماهيت علم تجربى، بسيارى از فعاليتهايى را كه در اين قرن احيانا به نام علم تجربى صورت مى‏پذيرفته، كنار بگذارد و يا آنكه از آنها به عنوان مراحل آغازين، اما كنار گذاشته شده، علم تجربى در اين قرن ياد كند.

به همين قياس در جستجو براى دستيابى به روايت منسجمى از فلسفه تحليلى، از يك سو مى‏بايد از سطح اختلافات ظاهرى عبور كرد: مثلا بدون درك مشتركات ميان «ويتگنشتاين‏» و «كارنپ‏» نمى‏توان از مرز تاريخ فلسفه تحليلى به سطح "فلسفه" اين جنبش گذر كرد. از سوى ديگر مى‏بايد از اين نكته غفلت نكرد كه اين پديدار در طول تاريخ دگرگونى خود، پذيراى تغييرات زيادى بوده است و بسيارى از جنبه‏ها كه در گذشته و در دوره‏اى در آن ظهور كرده، پس از مدتى به فراموشى سپرده شده است. مباحثى نظير جنبه درمانگرى تحليل، ايضاح مفاهيم (40) ،جغرافياى زبانى (41) ،بازسازى منطقى (42) ،از جمله اين مباحث‏بوده‏اند كه در دهه‏هاى گذشته رواج داشته‏اند و سپس بتدريج‏به كنار گذارده شده‏اند.

از منظر فلسفى (فرا-فلسفى) براى دستيابى به اصل وحدت بخش فلسفه تحليل (اگر چنين اصلى موجود باشد) مى‏بايد با استفاده از فراگرد مدل سازى و بهره‏گيرى از حالات ايده‏آل يا شاده شده، مواد تاريخى را چنان تفسير كنيم كه بتوانيم به چارچوب يكپارچه و نظام مندى دست‏يابيم كه همه شعبه‏ها و شاخه‏هاى فلسفى تحليلى را در هياتى اندام وار (ارگانيك) به يكديگر پيوند داده است.

بنابراين ملاحظات، در پاسخ به پرسش از ماهيت فلسفه تحليلى بايد گفت كه اگر به اين فلسفه به چشم يك گفت و گوى مستمر ميان فلاسفه تحليلى نظر شود، راه براى درك دقيقتر ماهيت آن هموارتر مى‏شود. توجه به اين جنبه روشن مى‏سازد كه فلاسفه تحليلى به مصداق «اى بسا هندو وترك همزبان‏اى بسا دو ترك چون بيگانگان‏»، در مرزهاى جغرافيايى محصور نبوده‏اند، چنانكه «كارنپ‏» آلمانى با «كواين‏» آمريكايى و «پاپر» اتريشى، بمراتب بيش از فيلسوف هموطن خود، «هيدگر» همزبانى داشته است. قضاوت در مورد دستاوردهاى فلسفه تحليلى نيز مى‏بايد بر مبناى كيفيت همين گفت و گوى مستمر و ميزان مشاركت افراد در آن، صورت پذيرد.

گفت و گوى ميان فلاسفه تحليلى به حوزه‏ها و قلمروهاى گوناگون و زيرمجموعه‏هاى متنوع تقسيم مى‏شود. ريشه‏هاى نخستين و اوليه اين گفت و گو را مى‏توان در آراء «كانت‏»، «هيوم‏»، «لايب نيتز» و بسيارى ديگر و تا كوششهاى خود سقراط براى دريافتن تعاريف امور، دنبال كرد. در قرن نوزدهم آراى فيلسوفانى مانند «بولزانو» (43) ، « سيجويك » (44) ،و «پرس‏»، در تحولات بعدى اين مكتب مؤثر واقع شد. از «فرگه‏» به عنوان يكى از بنيانگذاران اين مكتب ياد مى‏شود. «راسل‏» و «مور» در انگلستان در شكل‏گيرى اين نحله نقشى اساسى بازى كردند. از سال 1918 به بعد فلسفه تحليلى در بسترهاى مختلف شروع به رشد كرد. از چهره‏هاى نامبردار اين مكتب مى‏توان ويتگنشتاين، شليك (45) ،كارنپ، اير (46) ،پاپر، رايل، همپل، ويزدام، رايشنباخ، فن ريخت (47) ،آوستين، استراوسون، سلرز (48) ،گودمن، دامت (49) ،هينتيكا (50) ،هير، راولز (51) ،كواين، پاتنم، كريپكى، ويليامز، ديويدسون، پارفيت (52) ،لاكاتوش (53) ،و بسيارى ديگررا ياد كرد.

بار ديگر به پرسش اساسى خود باز گرديم: آيا وحدت اجزاى مختلف فلسفه تحليلى صورى و ظاهرى است، يا آنكه مناط وحدت را بايد در پيش فرضها و آموزه‏ها، روشها، و يا مسايل مورد توجه فيلسوفان تحليلى جستجو كرد؟

اثبات اين نكته كه ارتباط ميان اجزاى مختلف فلسفه تحليلى، صرفا نوعى شباهت‏خانوادگى است، در نظر اول، ساده مى‏نمايد. ظاهرا كافى است كه براى اين منظور به موارد متعدد اختلافات ميان فيلسوفان تحليلى اشاره شود. اما اندكى تامل نشان مى‏دهد كه به كرسى نشاندن اين مدعا، لااقل از استدلال به نفع ديدگاه رقيب كه به وجود نوعى وحدت واقعى ميان اجزا و شعبه‏هاى مختلف اين فلسفه قايل است، ساده‏تر نيست. مدافع اين نظر مى‏بايد نشان دهد كه هيچ يك از ملاكهايى كه براى وحدت بخشيدن به گفت و گوى مستمر ميان فلاسفه تحليلى معرفى شده، مكفى نيست، و فلاسفه تحليلى على رغم برخى نقاط اشتراك ظاهرى، بر سر هسته مشتركى كه پيوند دهنده ديدگاه‏هايشان به شمار مى‏آيد، توافق نداشته‏اند.

بررسى پيش فرضهاى فيلسوفان تحليلى درباره ماهيت واقعيت، يا ذهن، يا زبان، يا آموزه‏هاى آنان درباب هدف و وظيفه فلسفه، نشان مى‏دهد كه بر خلاف برخى ديگر از مكاتب فلسفى، از اين پيش فرض‏ها يا آموزه‏ها نمى‏توان به عنوان عامل وحدت بخش در اين مكتب ياد كرد. به عنوان مثال در پديدارگرايى توجه به حيث التفاتى (54) ،يك آموزه وحدت بخش و ويژگى برجسته اين مكتب به شمار مى‏آيد. در فلسفه‏هاى هرمنيوتيستى، تفسير و درك معنى پديدارهايى كه در زمره محصولات فرهنگى بشر است، و در فلسفه‏هاى ايده‏آليستى آلمان (هگل، فيخته، شلينگ) وظيفه‏اى كه براى فلسفه در نظر گرفته شده بود وحدت بخشيدن به كل معرفت‏بشرى و استنتاج همه معارف از چند اصل معدود فلسفى بود، اما در فلسفه تحليلى چنين آموزه واحدى را نمى‏توان يافت.

براى شمار زيادى از فلاسفه تحليلى، پديدار زبان از اهميت‏بسيار زيادى برخوردار بوده است، اما رهيافت اين فلاسفه در قبال اين پديدار يكسان نبوده است. «ويتگنشتاين‏» در نخستين دوره تلاشهاى فكرى خود كه محصول آن به صورت رساله منطقى - فلسفى (55) ظاهر شد، بر اين باور بود كه مرزهاى عالم را مرزهاى زبان معين مى‏كند و تحقيق در گوهر هر زبان ممكن الوجود حدود آنچه را كه در آن زبان مى‏توان بر زبان آورد، و در نتيجه حدود آنچه را كه مى‏توان انديشيد، مشخص مى‏سازد. به عنوان مثال كسى كه در زبانش تنها اعداد "يك"، "دو"، و "چندتا" وجود دارد ناگزير اينگونه مى‏انديشد كه ميز " چند" پايه دارد و در دست آدمى "چند" انگشت موجود است. به همين قياس، يك زبان نظرى كه شخص از آن براى توصيف عالم استفاده مى‏كند، به انديشه او شكل و رنگ خاصى مى‏بخشد. «ويتگنشتاين‏» كوشيد با ابتنا به اين تمثيل كه زبان تصويرى از عالم ارايه مى‏دهد، به توضيح رابطه ميان زبان و عالم بپردازد. اما در نهايت‏به اين نتيجه رسيد كه اين رابطه نمودنى است نه بازگوكردنى. به اين ترتيب در اين دوره، فلسفه براى او صرفا به منزله يك ابزار بود; نردبانى براى صعود بر بامهاى آسمان معنى و درك حضورى معانى (56) .

«ويتگنشتاين‏» متاخر بسيارى از آموزه‏هاى نخستين خود را كنار گذارد، اما زبان همچنان اهميت محورى خود را براى او حفظ كرد (57) . او در دومين دوره تكاپوى فكرى خود كه يك نماينده بارز آن كتاب كاوشهاى فلسفى است (58) ،معتقد شده بود كه ابهاماتى كه در زبان عادى وجود دارد، موجب كژفهمى است و بنابراين وظيفه فيلسوف آن است كه اين ابهامات را برطرف سازد و موانعى را كه به واسطه كاربرد زبان به وجود مى‏آيد از سر راه كنار زند. «ويتگنشتاين‏» معتقد بود كه مسايل اصيل فلسفى وجود ندارند و آنچه كه به عنوان مساله فلسفى مطرح مى‏شود، نوعى معما (نظير جدول كلمات متقاطع) است كه به دليل كژتابى زبان پديد آمده است. وظيفه فيلسوف رفع كژتابى و حل معماست و فلسفه، به اين اعتبار، فعاليتى مداوا كننده و درمان بخش به شمار مى‏آيد.

اصحاب حلقه «وين‏» كه تحت تاثير ويتگنشتاين نخستين، فلسفه را به عنوان نوعى فعاليت تلقى مى‏كردند كه به روشنگرى منطقى انديشه نظر دارد (59) ،و به پيروى از راسل در تلاش بودند تا با استفاده از يك زبان صورى، عالم را به نحو منطقى بازسازى كنند، وظيفه خود را ساختن زبانى براى علم در نظر گرفتند تا به اين ترتيب مدلى از واقعيت تنظيم شود كه خالى از كژتابيهاى زبان متعارف باشد و معرفتى يقينى و قطعى پديد آورد. (60)

جمعى ديگر از فلاسفه تحليلى كه به كاوش در حوزه زبان علاقمند بودند (تحت تاثير تحقيقات «چامسكى‏» در زبان و «تورينگ‏» و «فن نويمن‏» در هوش مصنوعى) اين نظر را قبول كردند كه واقعيتى كه در پشت پديدار زبان پنهان است و آن را امكانپذير ساخته، از سنخ هويات انتزاعى نيست، بلكه از نوع هويات و ساختارهاى ذهنى (61) است، كه در عين حال داراى واقعيت «نروبيولوژيك‏» (62) است و مى‏توان ما به ازا آن را در مغز مشخص ساخت. اين گروه از فلاسفه، به اين نكته قايل شدند كه مى‏توان از طريق كاوشهاى زبانى به شناخت‏ساختار ذهن و نحوه عمل آن نايل آمد و به اين اعتبار در مسيرى متفاوت با آموزه‏هاى «ويتگنشتاين‏» به بررسى‏هاى خود ادامه دادند. (63)

در مقابل آموزه‏هايى كه وظيفه فلسفه را كاوشهاى زبانى اعلام مى‏كرد، مى‏توان از آموزه «پاپر» و شاگردانش ياد كرد كه وظيفه كاوشهاى فلسفى را دستيابى به «حقايق جالب توجه‏» معرفى كرده‏اند:

«...ما اين نظريه را مى‏پذيريم كه وظيفه علم جستجو براى دستيابى به حقيقت است، يعنى، جستجو براى دستيابى به نظريه‏هاى حقيقى.... در عين حال بايد تاكيد كنيم كه حقيقت تنها هدف علم نيست. ما طالب چيزى بيش از حقيقت هستيم: آنچه كه به دنبال آن هستيم حقيقت جالب توجه است - حقيقتى كه دستيابى به آن دشوار باشد. و در علوم طبيعى (كه با رياضيات تفاوت دارد) آنچه در جستجويش هستيم داراى درجه بالايى از توان تبيين كنندگى است، به معنايى كه حكايت از آن دارد كه حقيقتى بسيار نامحتمل است‏». (64)

در رهيافت پاپر كه در سالهاى اخير بيش از پيش مورد توجه فلاسفه تحليلى قرار گرفته، بر خلاف آموزه فلاسفه پيرو نحله زبان طبيعى به ارتباط محكم ميان فلسفه و علم توجه شده، اما به عوض آنكه نظير اصحاب حلقه «وين‏» به فلسفه به عنوان زبان علم نظر شود، و يا آنكه همچون «كواين‏» و برخى پيروان او از آن به عنوان بخشى از معرفت علمى و تجربى ياد شود (65) بدان به چشم معرفتى نگريسته مى‏شود كه در طول علم قرار دارد و مى‏تواند از يك سو در هستى‏شناسى و معرفت‏شناسى مددكار علم واقع شود، و از سوى ديگر در تحليل نقادانه روشهاى علمى بدان كمك كند.

اگر پيش فرضها و آموزه‏ها را نتوان به عنوان ملاك وحدت بخش فلسفه تحليلى در نظر گرفت، در خصوص روشهايى كه به وسيله اين قبيل فلاسفه مورد استفاده قرار گرفته چه مى‏توان گفت؟ بررسى محصولات انديشه فيلسوفان تحليلى اين نكته را آشكار مى‏سازد كه به دليل آنكه اين فلاسفه از روشهاى تحليلى بعضا بسيار متفاوت، در كاوشهاى فلسفى خود بهره گرفته‏اند، از اين ملاك نيز نمى‏توان به عنوان بن مايه مشترك و رشته پيوند دهنده جريانهاى مختلف در فلسفه تحليلى ياد كرد.

به عنوان نمونه «جى ئى مور» شيوه خاصى براى تحليل معناى خاصه ها (66) ،مفاهيم، و عبارات داشت كه به كمك آن در برخورد با اين هويات متفاوت كه مى‏توان آنها را به طور كلى با متغير X نمايش داد، مى‏كوشيد مشخص سازد كه:

الف) اجزا تشكيل دهنده معناى X چه هستند;

ب) آنچه كه به همراه معناى X در ذهن شخص به وجود مى‏آيد چيست (به عنوان مثال آيا مفهوم بسيط و غير قابل تجزيه‏اى است‏يا تجزيه‏پذير است)

ج) چگونه يك مفهوم به مفاهيم ديگر مرتبط مى‏شود. البته روش تحليل «مور» ناظر به تحليل زبان نبود بلكه به تحليل آنچه كه به وسيله عبارات زبانى مشخص مى‏شد، توجه داشت. «مور» به عوض واژه "تحليل" از واژه "تعريف" استفاده مى‏كرد اما تاكيد داشت كه مقصودش بيان معنى يك عبارت با عبارات ديگر نيست‏بلكه غرضش "تعريفى است كه ماهيت واقعى شى‏ء يا مفهومى را كه به وسيله يك كلمه اشاره (67) شده بيان مى‏كند، و صرفا نمى‏گويد كه معناى كلمه مورد استفاده چيست" (68) . همانطور كه «استراوسون‏» متذكر شده است، «مور» بر مبناى پيش فرضهاى فلسفى خود، در پى آن بود كه غرض فلسفى خود را با استفاده از عبارات زبانى توصيف كند. او اين كار را از طريق نشان دادن ارتباط عبارات با ديگر عبارات به انجام مى‏رساند و به عنوان نمونه نشان مى‏داد كه آيا يك عبارت نتيجه عبارت ديگر است، يا پيش فرض آن است، و يا نقيض آن. (69) به اين ترتيب در نظر مور آنچه كه تحليل مى‏شد، ساختارى بود كه در پس كلمات و واژگان مخفى بود و بدان‏ها معنا مى‏بخشيد; غرض از تحليل، آشكار ساختن اين ساختار بود; بر ملا كردن چيزى كه در غير اين صورت مخفى مى‏ماند.

«راسل‏» از جمله كسانى بود كه روش تحليل منطقى (70) را در فلسفه تحليلى رواج داد. «راسل‏» ميان صورت دستورى و صورت منطقى عبارات تمييز قايل شد. وظيفه تحليل منطقى گذر از سطح دستورى و دستيابى به صورتهاى منطقى بود. صورتهاى منطقى بسيط، نمايانگر امور واقع [ facts ] موجود در عالم بودند. اين تحليل چنانكه در اتميسم منطقى (71) ياد آور شد در دو مرحله صورت مى‏گرفت. نخست، تعويض عبارات كلى پيچيده با رشته هايى از عبارات جزيى بسيط كه به لحاظ تعريف با آنها معادل‏اند. سپس، تعويض عبارات جزيى بسيط با توصيفات معين مربوط به هويات جزيى بسيط كه سازنده امور پيچيده اوليه و جملات بازگو كننده نحوه تركيب آنها هستند (72) . او اين روش را به انحاى مختلف ،نمادهاى غير كامل (74) ،حذف مفاهيم انتزاعى، و برساختن منطقى عالم، مورد استفاده قرار داد. تفاوت روش «راسل‏» با روش «مور»، علاوه بر تاكيد اولى بر استفاده از ابزار منطق رياضى، اين بود كه بتدريج از صورت روشى براى كاوش در ساختار منطقى واقعيت‏به روشى براى تحليل ساختهاى زبانى تبديل شد.

اصحاب حلقه «وين‏» از روش تحقيق پذيرى به عنوان مؤثرترين روش فلسفى جهت تمييز ميان گزاره‏هاى معنا دار و گزاره‏هاى فاقد معنا يا مهمل بهره گرفته بودند. بر مبناى اين روش معناى هر گزاره با روش تحقيق تجربى آن معادل انگاشته شده بود. (75)

يكى از مهمترين روشهايى كه به انحاى مختلف به وسيله شمار زيادى از فلاسفه تحليلى مورد استفاده بوده است، روشى است كه مى‏توان آن را به پيروى از «كواين‏» "عروج معنا شناسانه" ناميد. كواين در «كلمه وشى‏ء» (76) با تاسى از «كارنپ‏»، نظريه عروج معنا شناسانه (77) را به عنوان روش اصلى كاوشهاى فلسفى معرفى كرد كه گوهر آن عبارت بود از بازگرداندن همه مسايل فلسفى (و علمى) به مسايل زبانى و مسايل مربوط به معنا به عوض سخن گفتن از اشياء و هويات، مى‏بايد در باره نحوه كاربرد آنها در زبان (يا يك چارچوب زبانى خاص) سخن گفت. به اين ترتيب به عوض سخن گفتن از اعداد، يا نقطه‏ها، يا گزاره‏ها، يا كيلومترها، از اعداد يا نقطه‏ها، يا گزاره‏ها، يا كيلومترها سخن مى‏گوييم. يعنى توجه خود را از وجه به وجه صورى (79) منتقل مى‏كنيم و به عوض سخن گفتن در قالب برخى عبارات و اصطلاحات، به سخن گفتن درباره آنها اقدام مى‏ورزيم. مثلا به جاى اينكه بگوييم "در خوزستان درخت نخل وجود دارد"، مى‏گوييم، "درخت نخل در مورد برخى از هوياتى كه در خوزستان وجود دارد صدق مى‏كند." به اعتقاد «كواين‏» عروج معناشناسانه سبب مى‏شود كه بتوانيم از مشكلاتى كه در هنگام سخن گفتن از وجود يا ماهيت‏برخى هويات، رويدادها، يا فراگردها پديد مى‏آيد، احتراز كنيم و به دام كژتابى زبان نيفتيم. به عبارت ديگر استراتژى عروج معنا شناسانه متكى به اين آموزه ماخوذ از «كارنپ‏» است كه افراد، حتى اگر سيستمهاى مفهوميشان با يكديگر تفاوتهاى اساسى داشته باشد، بر حسب واژه‏ها و عبارات بهتر به توافق مى‏رسند.

اين استراتژى پراگماتيستى - زبانى به وسيله شمارى از فلاسفه تحليلى صاحب نام مورد استفاده قرار گرفته است: در ميان آن گروه از فلاسفه تحليلى كه بيشتر با زبان متعارف سرو كار داشتند، نظير ويتگنشتاين متاخر، «رايل‏»، «آوستين‏»، صورتى از "عروج معنا شناسانه" تحت عنوان روش تحليل مفهومى (80) رواج داشت. در اين روش به عوض تلاش براى تحليل منطقى به شيوه گذشته و به عوض طرح پرسشهايى به صورت "ماهيت، معنا، يا تحليل X ( مثلا، ذهن، علت، درد، معرفت) چيست؟"، پرسشهايى به اين صورت مطرح مى‏شد كه " X در يك زبان خاص چه نقشى را ايفا مى‏كند و چگونه آن را به انجام مى‏رساند؟" (81) « ويتگنشتاين‏» از اين روش در مبارزه عليه افسون شدن هوش ما به وسيله زبان (82) استفاده مى‏كرد. «رايل‏» در خصوص مفهوم جغرافياى منطقى (83) ،و «آوستين‏» در باب كاربرد كلمات و كنش - گفتارها (84) . « هير» معناى خير را در وجه ارزشوارى (85) آن با مشابهتها و تفاوتهاى ميان خير و قرمز مشخص ساخت و سپس با استفاده از نيروى بلاغى اين كلمه، به تحليل آن اقدام ورزيد. (86)

ديگر فلاسفه تحليلى علاقمند به زبان، كه تمايلى به "تحليل مفهومى" نداشته‏اند نيز به سهم خود از اين شيوه "عروج معنا شناسانه" بهره‏مند شده‏اند. كارنپ آن را در مورد تمايز وجه مادى از وجه صورى گفتار به كار برده (87) ، « كواين‏» كه اساسا به وجود مفاهيم قايل نيست آن را محور همه فعاليتهاى فلسفى خود قرار داده، و «ديويد سون‏»، شاگرد برجسته كواين، از آن در خصوص ارايه يك نظريه معنا شناسانه متكى به شرايط صدق (88) استفاده كرده است.

اما هر چند رهيافت «كواين‏» تاثير زيادى بر شمار قابل توجهى از فلاسفه تحليلى داشته است، بااين حال چنين نيست كه بتوان از آن به عنوان وجه غالب اين فلسفه، بخصوص در دوره‏هاى متاخر تطور آن، ياد كرد. در واقع شمار زيادى از فلاسفه تحليلى نيز بوده‏اند كه به اين روش توجهى نداشته‏اند. به عبارت ديگر نبايد "عروج معنا شناسانه" و "فلسفه تحليل" را هم مصداق تلقى كرد. واقعيت اين است كه بسيارى از مسايلى كه در فلسفه تحليلى مورد بحث قرار دارند، به شيوه عروج معناشناسانه قابل حل نيستند و در مورد آنها اگر به عوض توجه به كلمات، به چيزهايى كه كلمات بدانها ارجاع دارند، توجه شود، راهگشايى بيشترى صورت خواهد گرفت. بسيارى از مسايلى كه در حوزه ارزشهاى اخلاقى يا آموزه‏هاى سياسى، يا نظريه‏هاى زيباشناسانه يا مباحث فلسفه علم مطرح مى‏شوند از اين قبيل‏اند.

مردم مشخصات يك تلويزيون خوب را از يك مهندس متخصص سؤال مى‏كنند، و در اين مورد از كتاب لغت (كه واژه تلويزيون را معنا كرده) كمك نمى‏گيرند. استراتژى "عروج معنا شناسانه" نيز كه به عوض تلويزيون به تلويزيون مى‏پردازد نيز در اين خصوص كفايت نمى‏كند. خود مهندس نيز با كاوش تجربى در باره سيستم الكترونيكى تلويزيونها، اطلاعات خود را در اين زمينه كامل مى‏كند، نه آنكه براى اين مقصود به بررسى در خصوص نحوه كاربرد واژه تلويزيون در محاورات روزمره مردم متوسل شود. به همين قياس در باب مفاهيمى مانند خير، حق، وظيفه، آزادى، قانون، و... مى‏توان به شيوه‏هاى غير از رهيافتهاى زبانى صرف، به كاوش فلسفى اقدام ورزيد. شخص ممكن است معناى واژه بينه را بداند بى آنكه بداند چگونه مى‏تواند احتمال مربوط به آن را اندازه گرفت. در اين حال تحليل مفهومى اين واژه، نمى‏تواند جنبه‏هاى معرفت‏شناسانه مرتبط با آن را براى وى آشكار سازد.

به اعتقاد فلاسفه‏اى كه به استفاده از استراتژى عروج معناشناسانه تمايل ندارند، بحثهاى زبانى در باره مسايلى نظير تفاوت ميان "بايد"، و "توانستن"; "بايد"، و "شايد"; "بايد"، و "خير خوب"; رابطه ميان "حق"، و "قدرت"; "امتياز"، و "مصونيت" ; "آزادى"، و "اقتدار"; و... صرفا ناظر به چارچوبهاى زبانى يا مفهومى است و به اصول كلى فرا - چارچوب كه تصميمات اخلاقى، حقوقى، سياسى، و... مى‏بايد بر آنها استوار شود، نمى‏پردازد. اينكه چه نوع حق، وظيفه، آزادى، امتياز، و... شايسته احترام است; اينكه آيا قاضى حق قانونگذارى دارد; آيا قوانين حقوقى مى‏بايد با استانداردهاى ماقبل حقوقى مربوط به حق طبيعى سازگار باشد; و... پرسشهايى است كه مى‏بايد از فرا - چارچوب بدانها نظر شود. به عبارت ديگر در اين موارد مى‏بايد حق، وظيفه، آزادى، قانون، و... مورد بررسى قرار گيرد نه حق، وظيفه، آزادى، قانون، و امثالهم.

مى‏توان در ميان آثار فلاسفه تحليلى نمونه‏هاى متعددى را شاهد مثال آورد كه در آن استراتژى عروج معناشناسانه به هيچ روى در بحث از مسايل مورد استفاده قرار نگرفته است. به عنوان مثال «برنارد ويليامز» در نقد نظريه اخلاقى سودانگارى متذكر شده كه اين نظريه از بسيارى از مسايل اساسى اخلاقى غفلت مى‏ورزد و از قلمرو محدودى برخوردار است (89) ، « راولز» اصل عدالت را به منزله نتيجه يك قرارداد اجتماعى اوليه ميان مردم در نظر گرفته است; مردمى كه حجابى از جنس عدم اطلاع از آينده بر ذهنشان قرار داده شده است (90) . « نوزيك‏» بر آن است كه حكومتى كه فعاليتهايش از مرز فراهم آوردن حداقل حمايت از شهروندان خود فراتر رود، مشروعيت‏خود را از دست مى‏دهد (91) . « پاپر» نيز حث‏خود را در باره جامعه باز و خطراتى كه آن را تهديد مى‏كند، بدون توسل به استراتژى عروج معنا شناسانه به انجام رسانده است (92) .

يكى از جالبترين تفاوتهايى كه ميان فلاسفه قايل به استفاده از "عروج معناشناسانه" و همكاران آنان كه از اين روش استفاده نمى‏كنند، به چشم مى‏خورد آن است كه مثالهايى كه فلاسفه دسته اول مورد استفاده قرار مى‏دهند، غالبا مثالهاى انتزاعى و مصنوعى است، در حالى كه مثالهاى مورد استفاده فلاسفه دسته دوم عموما از اوضاع و احوال واقعى اخذ شده است. دليل اين تفاوت آن است كه فلاسفه پيرو استراتژى "عروج زبانى" به دلالت روش خود ناگزيرند در مرزها و حدود نهايى مفاهيم يا معانى به بررسى بپردازند و مشخص سازند كه آيا برخى از شرايط كه در پاره‏اى از موارد كاربردهاى زبانى برقرار است، حقيقتا شرايط لازم و كافى به شمار مى‏آيند يا نه. آزمودن اين شرايط مستلزم ابداع مثالهاى غير متعارف است. نمونه‏هاى نقضى كه «ردفورد» براى نشان دادن اين نكته ارايه كرده است كه معرفت را نمى‏توان در همه موارد با باور صادق موجه يكى دانست، تنها يك مثال از ميان صدها مثال مشابه است (93) .

اگر پيش فرضها و آموزه‏ها و روشها، ملاك وحدت گفت و گوى تحليلى به شمار نمى‏آيند، درباره رويكردها و رهيافت‏هاى اين فلاسفه چه مى‏توان گفت؟ «دگفين فولسدال‏» كه از فيلسوفان تحليلى نامبردار سوئد به شمار مى‏آيد در مقاله‏اى تحت عنوان "فلسفه تحليلى چيست و چرا بايد بدان پرداخت؟ (94) مدعى شده است كه رشته پيوند دهنده جريانهاى مختلف در ميان فلاسفه تحليلى نه مسايل است، نه آموزه‏ها، و نه روشها. بلكه اين رشته وحدت بخش را مى‏بايد در رهيافت آنان به استدلال و موجه سازى (95) جستجو كرد، اما اين نظر ظاهرا صحيح نيست. در واقع هر چند «فولسدال‏» در مقاله خود به اين نكته تاكيد كرده است كه فلسفه تحليلى را نبايد با فلسفه تحليل زبان معادل دانست، اما توجه بيش از حد خود او به اين جريان خاص در درون فلسفه تحليلى، سبب شده تا وى از يك سو بكلى از آن دسته فلاسفه تحليلى كه در حوزه‏هاى غير تحليل زبانى به فعاليت پرداخته‏اند، غفلت ورزد، و از سوى ديگر اين نكته را ناديده بگيرد كه رهيافتهاى متكى به موجه سازى در بحث از عقلانيت در حوزه‏هاى مختلف، تنها يكى از رهيافتهاى رايج در فلسفه تحليلى است و بسيارى از فلاسفه تحليلى ديگر، ضمن رد اين رهيافت، از رهيافتهاى جانشين ديگرى براى پيشبرد كاوشها و بحثهاى خود كمك مى‏گيرند (96) .

با اين حال بخشى از مدعاى «فولسدال‏» را مى‏توان با تفسيرى همدلانه‏تر، قابل قبول به شمار آورد. رهيافت فلاسفه تحليلى به استدلال، و توجه آنان به منطق، از جمله جنبه هايى است كه مى‏تواند در زمره ملاكهاى وحدت دهنده به فعاليت اين فيلسوفان به شمار آورده شود. در اين خصوص در ذيل توضيح بيشترى داده شده است.

فيلسوف تحليلى ديگرى كه به نام «پى.ام.اس. هكر» كه از شار4حان برجسته «ويتگنشتاين‏» به شمار مى‏آيد در مقاله خود تحت عنوان "ظهور فلسفه تحليلى در قرن بيستم" (97) ضمن تاييد اين نكته كه هيچ آموزه واحد يا حتى مجموعه‏اى از آموزه‏ها و روشها را نمى‏توان بن مايه وحدت بخش "فلسفه تحليلى" به شمار آورد، متذكر شده كه فلسفه تحليلى را مى‏بايد به مثابه يك پديدار پويا در نظر گرفت كه رشته‏هاى مختلفى مراحل پيشين آن را به مراحل بعدى تطورش متصل مى‏سازد، هر چند كه هيچ رشته واحدى احيانا در تمام مراحل به چشم نمى‏خورد. ««هكر»» پس از ذكر اين مقدمه تاكيد مى‏كند كه با اين همه فلسفه تحليلى را نبايد به مثابه مجموعه‏اى تلقى كرد كه وحدتش از نوع شباهت‏خانوادگى است. زيرا اين گونه تلقى، سبب مى‏شود فايده‏اى كه بر اين پديدار به عنوان يك مقوله تاريخى مترتب است، ناديده گرفته شود. ملاكى كه خود «هكر» به عنوان بن مايه وحدت بخش فلسفه تحليلى ارايه مى‏كند، رهيافت غير روانشناسانه (98) و عينيت گرايانه اين فيلسوفان است. (99)

ملاك پيشنهادى «هكر» تا حد زيادى با واقعيتهاى تاريخى انطباق دارد. فلاسفه تحليلى از زمان «فرگه‏» به اين سو كوشيده‏اند تا موازينى عينى براى حصول معرفت و امكانپذير ساختن تفهيم و تفاهم پيشنهاد كنند. آن دسته از فلاسفه تحليلى كه به كاوشهاى زبانى اشتغال داشته‏اند نخست‏به عوض تصورات ايده‏ها كه امورى كاملا ذهنى و شخصى بودند، معنى را به عنوان واحد اصلى تفهيم و تفاهم عينى پيشنهاد كردند و آنگاه در ادامه تلاش خود جمله را جايگزين معنى فيلسوفى نظير «پاپر»، كسب معرفت عينى را هدف اصلى كاوشهاى فلسفى خود اعلام مى‏دارد (101) و «برنارد ويليامز» فيلسوف تحليلى اخلاق در يكى از مقالات اخير خود چنين تاكيد مى‏كند: "اين نكته بخشى از جذابيت فلسفه تحليلى به شمار مى‏آمده كه بدون روشهاى علوم تجربى و نظرى و با موضوعى كه عمدتا در حوزه علوم انسانى جاى داشته، مى‏تواند مدعى دستيابى به نتايجى شود كه اگر نگوييم قبول عام را در پى داشته، لا اقل بحثهاى عينى را دامن زده، و پيشرفت فكرى را به همراه داشته است. اين فلسفه داراى دستاورد هايى است كه از سنخ امور دلخواهانه شخصى نيستند، و در قياس با دستاوردهاى علوم اجتماعى... از امتياز بالاترى برخوردارند." (102)

هر چند توجه به عينيت و مخالفت‏با رهيافتهاى متكى به اصالت روان شناسى (پسيكولوژيسم) (103) يكى از عمده‏ترين دل مشغولى‏هاى فيلسوفان تحليلى به شمار مى‏آيد، اما نمى‏توان مدعى انحصار آن در فلسفه تحليلى شد. به اين ترتيب به نظر مى‏رسد، بايد براى دستيابى به ملاك وحدت بخش جامعترى براى فلسفه تحليلى باز هم به كاوش ادامه دهيم. بررسى فعاليت فيلسوفان تحليلى نشان مى‏دهد كه علاوه بر توجه به مساله معرفت عينى، بن مايه مشترك و جامع ديگرى نيز موجب شده تا گفتگوى تحليلى ميان فلاسفه عضو اين نحله، على رغم تفاوت پيش‏فرضها، تفاوت روشها، و تفاوت آموزه‏ها، برقرار گردد. اين عامل وحدت بخش، تا اندازه زيادى، مسايلى است كه فلاسفه تحليلى به بررسى و كاوش در آنها و باز نمودن و توضيح و تفسيرشان پرداخته‏اند.

نمونه‏ها و موارد بسيار زيادى از مسايل مشترك را مى‏توان شاهد مثال آورد كه فيلسوفان تحليلى با گرايشهاى مختلف به بحث و تبادل نظر بر سر آنها پرداخته‏اند و به اين وسيله به استمرار گفتگوى تحليلى مدد رسانده‏اند. يك نمونه آموزنده در اين خصوص مناقشه ميان «كارنپ‏» و «پاپر» در باب «رابطه ميان داده‏هاى تجربى و نظريه‏هاى علمى‏» است. بحث‏بر سر اين بود كه آيا دانشمندان مى‏بايد به دنبال كم احتمال‏ترين فرضيه‏هايى باشند كه از محك تجربه سربلند بيرون مى‏آيند يا آنكه بايد به سراغ فرضيه‏هايى بروند كه بر اساس بينه‏هاى موجود پيش‏بينى‏هايى با بالاترين درجه تاييد را روا مى‏دارند. نكته در خور توجه در اين بحث آن است كه «پاپر» معتقد است فلسفه علم اساسا ربطى به مطالعه زبان ندارد، در حالى كه «كارنپ‏» فلسفه علم را بازسازى منطقى زبان علم به شمار مى‏آورد. «پاپر» روش علم را ارايه فرضها و تلاش براى ابطال آنها، به شيوه استنتاج قياسى، تلقى مى‏كند، در حالى كه در نظر «كارنپ‏»، در علم منطق استقرايى وظيفه اصلى را به انجام مى‏رساند. اما اين تفاوت رهيافت و تفاوت روش تاثيرى در تبادل جدى انديشه‏ها و آرا ميان آن دو بر سر اين مساله واحد نداشت. (104)

يك نمونه نكته‏آموز ديگر مربوط است‏به مساله زبان خصوصى كه توسط «ويتگنشتاين‏» در كاوشهاى فلسفى مطرح شد و شمار زيادى از فلاسفه تحليلى با رهيافتها و تخصصهاى كاملا مختلف نظير «استراوسون‏»، «اير»، و «كريپكى‏» و بسيارى ديگر به بحث در باره آن پرداختند. (105) بحث ميان «راسل‏» و «استراوسون‏» در خصوص نظريه وصف‏هاى خاص definite descriptions نيز نمونه جالب ديگرى است كه در آن دو فيلسوف تحليلى با رهيافتهاى كاملا متفاوت مساله واحدى را مورد توجه قرار دادند و به نتايج مختلفى دست‏يافتند.

آنچه در اين زمينه اهميت دارد آن است كه مى‏توان مسايل گوناگونى را كه گفتگوى ميان فلاسفه تحليلى را برقرار نگاه مى‏دارد، تحت‏يك مساله واحد جاى داد. اين مساله واحد، همان عقلانيت است. مى‏توان نشان داد كه كوششهاى فيلسوفان تحليلى در همه حوزه‏ها و قلمروها، عمدتا معطوف است‏به بررسى جنبه‏هاى مختلف مساله عقلانيت، از رهگذر ارايه استدلالهاى عقلانى.

بحث عقلانيت را مى‏توان به قياس با زيستبوم‏هاى طبيعى در درون زيستبوم، (ecosystem) عقلانيت مورد بررسى قرار داد. زيستبوم عقلانيت، نظير زيستبوم طبيعى، عبارت است از مجموعه‏اى از سازمانها كه با يكديگر و با محيط در حال بده بستان هستند. زيستبوم عقلانيت متشكل است از شمارى از توصيف‏ها (يا نحوه‏ها و شيوه‏هاى ارايه و نمايش محيط); تجويزها (يا نحوه‏ها و شيوه‏هاى مرجح انجام عمل در محيط); اين دو مجموعه در درون ظروف و چارچوبهايى قرار دارند كه از آنها با نام مختلف نظير نظامهاى اعتقادى، ايدئولوژى‏ها، سيستم‏هاى مفهومى، و امثالهم ياد مى‏شود. هر يك از توصيفها يا تجويزها مى‏تواند در درون هر يك از چارچوبها معناى متفاوتى به خود بگيرد. به عنوان مثال اين توصيف كه "روح آدمى خالد است"، يا اين تجويز كه "سقط جنين جايز نيست"، در چارچوب اسلام، بوديسم، يا ماركسيسم، طنين و معنى متفاوتى خواهد داشت.

در درون زيستبوم عقلانيت پرسشهاى مختلف و متنوعى در خصوص عقلانيت مطرح مى‏شود. از جمله اين پرسشها مى‏توان به مواردى كه در پى آمده اشاره كرد: شناسايى و گزينش زيستبوم (اكولوژى) بهينه عقلانيت; حدود كارآمدى عقلانيت; تمييز ميان معرفتهاى عقلانى از آگاهيهاى غيرعقلانى; و تعيين حد و مرز كسب معرفت عقلانى يا حد تبيين عقلانى.

پرسش مربوط به شناسايى زيستبوم بهينه ناظر به اين نكته است كه كدام توصيف، تجويز، يا چارچوب اختيار شود كه رشد عقلانيت را در زيستبوم عقلانيت افزايش دهد. بحث مربوط به حدود كارآمدى عقلانيت در قالب اين پرسش مطرح مى‏شود كه آيا پذيرش باورها و چارچوبها به نحو عقلانى امكانپذير است، يا آنكه در اين خصوص مى‏بايد از حدود عقلانيت فراتر رفت؟ آيا معرفت عقلانى تنها با قبول برخى مقدمات غير عقلانى يا با تن دادن به تسلسل امكانپذير است؟ آيا چنانكه «فيدئيست‏ها» (106) مدعى‏اند، در برخى حوزه‏ها نظير معرفت الهى، عقل راهى ندارد و در آنها مى‏بايد يكسره بر مبناى قبول و تسليم و ايمان بى چون و چرا، سير كرد؟

تمييز قلمرو معرفت عقلانى از ديگر انواع معرفت، سومين مبحث اساسى عقلانيت را تشكيل مى‏دهد. اين پرسش كه آيا ملاكى براى فرق گذاردن ميان معرفت عقلانى و ديگر انواع معرفت وجود دارد پرسش اصلى اين قلمرو است. مساله حدود كسب معرفت عقلانى و يا حدود تبيين عقلانى نيز ناظر به امورى است از اين قبيل كه، آيا محدوديتهاى فيزيكى (نظير محدوديت‏سرعت‏سير نور، يا وجود تشعشع آشوبناك در بخشهايى از كيهان)، و محدوديت‏هاى فيزيولوژيك و روانى انسان، و محدوديت‏هاى تاريخى و فرهنگى او، محدوديتى در راه كسب معرفت عقلانى به وجود مى‏آورد؟ به عنوان مثال آيا اين محدوديت اساسى كه هر نظام طبقه‏بندى كننده مى‏بايد از حيث پيچيدگى ساختارى لااقل يك رتبه بالاتر از مجموعه‏اى باشد كه مى‏بايد طبقه‏بندى شود، مانع از آن مى‏شود كه آدمى بتواند ساختار و عملكرد مغز خود را شناسايى كند؟

فيلسوفان تحليلى در دو تراز به بررسى مساله كلى عقلانيت مى‏پردازند.

در تراز نخست، آنها با استفاده از مدل‏هاى خاص عقلانيت كه اختيار كرده‏اند، جنبه‏هاى مختلف بحث عقلانيت را در چهار حوزه ذيل مورد بررسى قرار مى‏دهند: عقلانيت‏حكم و قضاوت (107) ،عقلانيت رويكرد (108) ،عقلانيت روش و شيوه (109) ،و عقلانيت عمل (110) . مسايل اين تراز در هر يك از اين حوزه‏هاى چهارگانه به دلايل و استدلالات مربوط مى‏شوند. به عبارت ديگر مهمترين مساله در اين حوزه‏ها عبارت است از اينكه "دليل چيزى چيست؟"

در تراز دوم، فيلسوفان به مدلهاى كلى عقلانيت نظر مى‏كنند و اين پرسشهاى كلى را مطرح مى‏سازند كه چه نوع استدلالى مى‏تواند از يك مدعاى فلسفى دفاع كند؟ و كدام يك از مدلهاى عقلانيت، بر ديگر مدلها رجحان دارد؟

پرسشهايى را كه در تراز نخست مسايل مربوط به عقلانيت مطرح مى‏شوند، مى‏توان در دسته‏ها و مجموعه‏هاى مختلفى به صورت ذيل طبقه‏بندى كرد:

1 - مسايلى كه توجه فيلسوفان تحليلى را به خود جلب مى‏كند، مسايلى است كه به امكان كسب معرفت‏براى فاعل شناسايى و چالش شكاك، حدود معرفت، و نيز وجود هويات مختلف نظر دارند. به عبارت ديگر، فلسفه تحليلى، در تلاش براى شناخت واقعيت و كشف حقيقت است. اما اينكه فيلسوفان تحليلى با گرايشهاى مختلف، واقعيت و حقيقت را چه فرض كرده‏اند، موجب شده تا تفاوتهاى چشمگيرى در رهيافت آنان پديدار شود. از آنجا كه بخشى از اين واقعيت ذهن و زبان آدميان است، تحليل محتواى فكر و انديشه و بررسى نحوه كاركرد زبان نيز مورد علاقه فيلسوف تحليلى است. اما فيلسوف تحليلى بماهو فيلسوف با فراگرد روانى يا زيست‏شناختى انديشيدن كارى ندارد. برخى از پرسشهايى كه در اين قلمرو مطرح مى‏شود، چنين است: آيا دليلى براى اعتماد به حواس وجود دارد؟ آيا مى‏توان دليلى بر وجود مستقل از ذهن اشياء، از جمله وجود اذهان ديگر همانند ذهن خود ما، اقامه كرد؟ آيا رويدادهاى مشاهد شده مى‏توانند صدق پيش بينى در مورد امور مشاهده نشده را مورد حمايت قرار دهند؟ آيا فلسفه فعاليتى معرفت‏بخش است؟

مفهوم صدق براى فلسفه تحليلى از اهميت‏بسيار زيادى برخوردار است. از يك سو اين مفهوم نقشى اساسى در مشخص ساختن شهودى مفهوم قابليت استنتاج قياسى بازى مى‏كند: حفظ صدق در گرو استفاده از استنتاج قياسى است. از سوى ديگر، آنچه كه ما در كاوشهاى نظرى خود به دنبال دستيابى بدان هستيم باورهاى صادق است. بحث درباره مساله صدق صورتهاى مختلف به خود مى‏گيرد; آيا صدق خاصه قضاياست، يا امرى زبانى است، يا آنكه وجودى مستقل از كاربردهاى زبانى دارد؟ ارتباط صدق (حقيقت) با واقعيت چگونه است؟ با چه معيارهايى مى‏توان صفات "صادق" و "كاذب" را به كار برد؟ آيا روشهاى معين و مرجحى براى دستيابى به صدق وجود دارد؟

2 - دومين سرچشمه تحرك فلسفه تحليلى پارادوكس‏ها يا نتايج ناسازگارى هستند كه ظاهرا به يك اندازه معتبرند. از جمله مشهورترين پارادوكس‏هايى كه انديشه فيلسوفان تحليلى را در حوزه‏هاى مختلف اين فلسفه به خود مشغول داشته مى‏توان به نمونه‏هاى ذيل اشاره كرد:

پارادوكس اراده آزاد و اصل متعين بودن عالم، پارادوكس‏هاى «زنون‏» در مورد حركت، پارادوكس‏هاى مشتمل بر خود - ،پارادوكس زندانى (112) ،پارادوكس تاييد، پارادوكس بليت‏بخت آزمايى (113) ،پارادوكس «نيوكامب‏» در باره آزادى گزينش (114) ،فيلسوفان تحليلى در تلاش براى رفع اين پارادوكس‏ها به ارايه نظامهاى جديد استدلال در باره ارزش صدق، زمان، احتمالات، عمل، انتخاب، و نظاير آن مى‏پردازند.

3 - سومين عامل محرك در دامن زدن به بحثهاى نظرى در درون فلسفه تحليلى، تقابل ميان ذهن و عين، يعنى تنش ميان خود آگاهى ذهن از خويش به عنوان يك امر ذهنى و آگاهى آن از عالم بيرونى به عنوان يك واقعيت‏خارجى است. اين تنش مسايل زيادى را در مورد زمان و مكان و ارتباط ميان ذهن و بدن و ساختار حيات ذهنى و ماهيت هويت‏شخصى و بقاى آن در جريان تغييرات مكانى و تحولات زمانى مطرح مى‏سازد. بخش مهمى از فلسفه تحليلى به بحث در باره مسايلى از اين سنخ اختصاص دارد كه چه چيز استنتاج از حالات بدنى به حالات ذهنى را مجاز مى‏سازد؟ آيا عقل تابع احساس است؟ هويت‏شخص متكى به چه امورى است؟

4 - سلسله چهارم از مسايل مورد توجه فلاسفه تحليلى از مطالعات مربوط به "معنا و پيام meaningand message " ناشى مى‏شود. به عنوان مثال اينكه آيا معنا و كاركرد يك كلمه تابع نحوه كاربرد آن است؟ آيا دلايلى كه براى توضيح معناى يك كلمه عرضه مى‏شود، در قالب شرايط ارضاء satisfaction condition است‏يا در قالب بينه مرتبط ?,relevent evidence آيا ناظر به قوه و نيروى بلاغى rhetorical force است، يا به ساختار منطقى توجه دارد؟ آيا به دلالات نظر دارد و يا به موارد معارض و ناسازگار؟ آيا به نقش مقوله سازى توجه مى‏كند و يا مجموعه‏اى از تمثيل‏ها و نمونه هاست؟ آيا هيچ گاه مى‏توان برترى يك نحوه ترجمه از يك زبان يا يك قرائت‏خاص از يك متن را بر ترجمه‏هاى ديگر از آن زبان و يا قرائت‏هاى ديگر از آن متن، مدلل ساخت؟

فهم پيامى كه به واسطه يك عبارت يا جمله منتقل مى‏شود معمولا در گرو فهم دلايل اظهار آن است. اين دلايل مى‏توانند معنايى باشند كه از عبارت مراد است، و يا كنش - گفتارى باشند كه به وسيله آن اجرا مى‏شود، يا نتايج و پيامدهايى كه بر اظهار آن مترتب مى‏گردد، يا مفروضاتى كه در پشت آن پنهان است، و نظاير آن. به يك اعتبار مى‏توان گفت كه جنبه زبانى فلسفه تحليلى، على رغم همه تنوعى كه در آن به چشم مى‏خورد، در نهايت عبارت است از: مطالعه عقلانيت در كاربرد زبان و راجع به كاربرد زبان. يعنى همان چيزى كه «رايل‏» از آن با اصطلاح "سخن گفتن در باره سخن گفتن" (115) ياد كرده است، و «كواين‏» با اصطلاح "عروج معناشناسانه"، كه در واقع عبارت است از نوعى اقامه دليل در باره دلايل.

5 - پنجمين منبع مسايل مربوط به عقلانيت كه به وسيله فلاسفه تحليلى مورد بحث قرار مى‏گيرد، به مبانى منطق قياسى، رابطه ميان منطق و زبان، منطق موجهات، مساله حمايت استقرايى بينه از نظريه، و نظاير آن بازگشت دارد. آيا كلمات و جملات واحد نهايى تحليل منطقى به شمار مى‏آيند؟ آيا صدق منطقى تابع قراردادهاى زبانى است؟ آيا براى زبانهاى مختلف يا كاربردهاى مختلف زبان، به منطقهاى متفاوت نياز است؟ به اين ترتيب بحث در باب فلسفه منطق يكى از شاخه‏هاى فلسفه تحليلى را تشكيل مى‏دهد.

6 - ششمين دسته از مسايل مربوط به عقلانيت كه مورد توجه فلاسفه تحليلى است‏به مسايل مطروحه در حوزه فلسفه رياضيات ارتباط پيدا مى‏كند، نظير اينكه: ماهيت اثبات رياضى چيست؟ محدوديت‏هاى آن چيست؟ چه نوع وجودشناسى در آن مفروض گرفته مى‏شود؟ تغيير مقدمات بر اساس كدام دلايل موجه مى‏شود؟ چه عاملى سبب مى‏شود كه بتوان راه حلهاى رياضى را در مورد امور واقعى مورد استفاده قرار داد؟

7 - هفتمين بخش از مسايلى كه در قلمرو كلى مسايل مربوط به عقلانيت جاى مى‏گيرد عبارت است از مسايلى كه در حوزه علوم طبيعى و علوم اجتماعى و علوم انسانى مطرح مى‏شود: چه دلايلى براى پيگيرى كاوشها در اين يا آن رشته خاص علمى وجود دارد؟ عوامل معين كشف و شيوه‏هاى تبيين در يك رشته خاص كدامند؟ كاركرد واژگان تخصصى چنين رشته‏اى چگونه است؟ آيا قبول يافته‏هاى اين علوم دليلى بر قبول «انتولوژى‏» مورد استفاده آنهاست؟ نحوه ارتباط ميان اين علوم مختلف چگونه است؟ آيا مى‏توان علوم مختلف را به علم واحدى تحويل كرد؟ آيا اين امر مطلوب است؟

8 - گروه هشتم از مسايل مورد توجه فلاسفه تحليلى به دلايلى ارتباط دارد كه مردم بر اساس آن به انجام عمل، اتخاذ تصميم، و اختيار يك رويكرد خاص، در حوزه‏هاى فرهنگى، سياسى، اجتماعى، اقتصادى، و اخلاقى مبادرت مى‏ورزند: بنياد ايده‏آلها و آرمانهاى انسانى، قواعد اخلاقى، ارزشهاى تربيتى، معيارهاى حرفه‏اى، اخلاقيات كارى و نظاير آن چيست؟ ماهيت عدالت چيست؟ آيا دوستدار همنوع بودن عقلانى است؟ در حوزه عدالت اجتماعى تعارض ميان نظريه سود انگارى و نظريه قرارداد اجتماعى را چگونه مى‏توان برطرف ساخت؟ در حوزه اخلاق چگونه مى‏توان ميان دو نظريه اصالت نتايج و اصالت وظيفه و مسؤوليت‏سازگارى برقرار كرد؟ چه چيز به يك اصل يا قاعده، شان قانونى (حقوقى) اعطا مى‏كند؟

9 - نهمين گروه از مسايل مربوط به عقلانيت كه با حوزه فلسفه دين ارتباط پيدا مى‏كنند: از جمله اين مسايل مى‏توان به موجه بودن يا موجه نبودن اعتقاد به وجود مشيت الهى، وقوع معجزات، خلود نفس، عقاب و ثواب اخروى، تجربه دينى و... اشاره كرد.

10 - دسته دهم از خانواده مسايل مربوط به عقلانيت در حوزه فلسفه هنر مطرح مى‏شوند: به چه دليل يك اثر هنرى چنين لقبى به خود مى‏گيرد؟ يا به چه دليل يك اثر هنرى برجسته‏تر و زيباتر از اثر ديگر به شمار آورده مى‏شود؟ آيا ميان معرفت و زيبايى رابطه‏اى برقرار است؟

بدون شك مى‏توان دسته‏هاى ديگرى از مسايل مربوط به عقلانيت را به فهرست كنونى اضافه كرد. در هر حال مشخصه اصلى همه اين قبيل مسايل آن است كه در قالب شبكه پيچيده‏اى از اصول، مفروضات، و روشها، يكى از جنبه‏هاى مساله اساسى و بنيادى عقلانيت را به وجود مى‏آورند. البته فلسفه تحليلى، عقلانيت را به شيوه هگلى تعريف نمى‏كند. «هگل‏» در عقل در تاريخ مى‏نويسد:

«عقل هم جوهر است و هم قدرت نامتناهى، بخودى خود هم ماده نامتناهى همه حيات طبيعى و روحانى است، و هم صورت نامتناهى، يعنى به فعليت رساننده خود به مثابه محتوا». (116)

فلسفه تحليلى هدف متواضعانه‏ترى را دنبال مى‏كند و مى‏كوشد در يك تراز مناسب از كليت و عموميت، به تحليل اين نكته بپردازد كه آيا دليلى براى مساله يا مسايل مورد نظر وجود دارد، آيا ما عقلا مجاز به پذيرش آن هستيم. تاريخچه اين نحوه فعاليت‏به آغاز فلسفه باز مى‏گردد. به عنوان مثال، در يكى از محاورات افلاطون، «ترازيماخوس‏» (117) مى‏پرسد: "آيا دليلى براى دوستدار همنوع بودن (118) وجود دارد؟" فيلسوفان از «پيرون‏» تا «مونتنى‏» و تا «هيوم‏» و «پاپر» و «كواين‏» پرسشهاى مشابهى را مطرح ساخته‏اند و باورهاى رايج را مورد چالش قرار داده‏اند. به عنوان مثال «نوزيك‏» در تبيين‏هاى فلسفى سؤال مى‏كند: "با توجه به آنكه ممكن است همواره در حال ديدن رويا باشيم، چگونه معرفت امكانپذير است؟" (119)

در فرا - تراز نيز چنانكه اشاره شد، فيلسوفان تحليلى به بحث از مدل‏هاى كلى عقلانيت و ماهيت معرفت عقلى مى‏پردازند. آيا معرفت‏باور صادق موجه است‏يا باور صادقى است كه به وسيله روشهاى قابل اعتماد به دست آمده باشد؟ آيا اساسا مى‏توان معرفت را موجه ساخت؟ از ميان مدل‏هاى عقلانيت كدام قابل قبول ترند؟

البته چنين نيست كه هر پرسشى در باره دلايل، يا عقلانيت، پرسشى در حوزه فلسفه تحليلى به شمار آيد. به عنوان مثال اينكه "چرا حسن به عوض تهران به مشهد رفت؟" لزوما يك مساله فلسفى نيست، مگر آنكه غرض از ارايه آن بحث در باب غايات و اغراض و باورها باشد. به همين قياس اين پرسش كه "چرا مالاريا در مناطق گرم و مرطوب شايع‏تر است؟" سؤالى نيست كه مستقيما به كار فيلسوف تحليلى مربوط شود. پرسشهاى بسيار خاص و جزيى، يا با قلمرو بسيار محدود، معمولا به حوزه فلسفه تعلق ندارند. (120)

در پرتو تصويرى كه از مسايل مختلف فلسفه تحليلى ارايه شد، مى‏توان فعاليتهاى فيلسوفان تحليلى را به نحو متناسبى توضيح داد. به عنوان مثال مى‏توان دريافت كه چرا برخى از فلاسفه تحليلى، از جمله «ويتگنشتاين‏» و «كارنپ‏»، هدف فلسفه را دستيابى به وضوح و روشنى در انديشه ذكر كرده‏اند. بررسى ميزان قوت يا ضعف دلايلى كه براى يك نوع از قضايا ذكر مى‏شود نيازمند آن است كه فيلسوف فهم روشنى از انواع قضايا و روابط ميان آنها داشته باشد. هر چند وضوح و روشنى انديشه تنها يك بخش لازم و ضرورى از هدف فلسفه به شمار مى‏آيد و نمى‏توان آن را به معناى هدف تام و تمام و كافى فلسفه تلقى كرد، با اين حال مى‏توان از تلاش براى بيان واضح انديشه و پرهيز از تعقيد و ابهام كلام به عنوان يكى ديگر از رشته‏هاى پيوند دهنده فلاسفه تحليلى سخن به ميان آورد.

وضوح و روشنى براى فلاسفه تحليلى از دو جنبه عملى و نظرى حايز اهميت است. از جنبه عملى، وضوح كلام كار تفهيم و تفاهم را ساده‏تر مى‏سازد و از جنبه نظرى، مى‏تواند به حذف كامل مساله، فهم بهتر معنى و مفاد آن، تسهيل در يافتن راه حل مناسب براى آن، و نيز كشف سريعتر خطاهاى احتمالى در راه‏حلهاى پيشنهادى براى آن منجر شود. (121)

در فلسفه تحليلى دو جريان قدرتمند مستمرا در كار بسط قلمرو مسايل مورد علاقه فيلسوفان اين مكتب است. از يك سو فيلسوفان تحليلى با بهره‏گيرى از امكاناتى كه درون اين مكتب رشد كرده است، به حوزه‏هاى مختلف نظر مى‏اندازند و مى‏كوشند با نگاه خاص فلسفه تحليلى به بازنگرى برخى از تحولاتى كه در اين حوزه‏ها جريان دارد بپردازند. به عنوان نمونه هم اكنون در حوزه "علوم شناختى (122) " كه مورد توجه روانشناسان ادراك متخصصان هوش مصنوعى، زبان شناسان و «نروفيزيولوژيستها» است، مشاركت فعال و جدى فيلسوفان تحليلى منجر به راهگشايى‏هاى چشمگير و بديعى شده است. سرعت رشد قلمروهاى معرفتى موجب شده زمانى كه شمارى از پژوهشگران از رشته‏هاى مختلف به مسايل كم و بيش مشتركى علاقه نشان مى‏دهند، در اندك مدت، اين حوزه با انتشار نشريات تخصصى، تاسيس دوره‏هاى ويژه، و برگزارى سمينارها و كنفرانس‏ها، و... به يك رشته مستقل مبدل شود و با ديگر حوزه‏ها به داد و ستد معرفتى بپردازد.

از سوى ديگر بسيارى از فيلسوفان تحليلى بر اين اعتقادند كه مى‏بايد با آشنا ساختن خود با حيطه‏ها و قلمروهاى متنوعى كه در درون اين مكتب پديد آمده، هم از پيشرفتهايى كه در اين حوزه‏ها صورت پذيرفته بهره‏مند شوند، و هم توانايى تخصصى خود را در مورد مسايلى كه در اين قلمروها به چشم مى‏خورد به كار گيرند و از اين راه نور تازه‏اى به اين مسايل و مباحث‏بتابانند و احيانا امكان دستيابى به راه حلهاى مؤثرتر را فراهم سازند. به عنوان نمونه «كريپكى‏» ايده عوالم ممكن بديل (123) را از «تئوديسى لايب نيتز» اخذ كرد و آن را در حوزه معناشناسى منطق موجهات مورد استفاده قرارداد (124) ،و «والترستورف‏» از همين ايده در تكميل يك رهيافت تحليلى به فلسفه هنر بهره‏بردارى نمود (125) . فلاسفه‏اى كه در حوزه فلسفه رياضى بر روى نظريه احتمالات كار مى‏كردند، به اين نكته توجه كردند كه نظريه هايى كه مورد بحث قرار مى‏دهند نه تنها مى‏بايد در قلمرو امور تصادفى در علوم طبيعى و اجتماعى كاربرد داشته باشد بلكه در عين حال بايد بتواند در قضاوتهاى جزايى كه در محاكم صورت مى‏پذيرد و در فلسفه حقوق از آنها بحث مى‏شود، به كار گرفته شود.

به اين ترتيب رشته واحدى كه حوزه‏هاى مختلف فلسفه تحليلى را به يكديگر پيوند مى‏دهد عمدة عبارت است از كاوش عقلى در خصوص دلايل در ترازهاى كلى فعاليتهاى عملى و نظرى. اين رشته در عين حال پيوند دهنده فعاليت‏هاى فيلسوفان تحليلى با فلاسفه گذشته است. يعنى مى‏توان نشان داد «افلاطون‏» و «ارسطو» و «اكويناس‏» و «هيوم‏» و «كانت‏» در تلاش يافتن راه حلهاى مدلل براى مسايل مربوط به عقلانيت‏بوده‏اند.

فلسفه تحليلى نظير هر پديده ديگرى در حال تطور و تغيير است و اين سير در راستاى دور شدن از نظريه‏اى است كه اين فلسفه را در قالب تحليلهاى زبانى محدود مى‏ساخت. اين تغيير را مى‏توان با تحولى كه در انديشه‏هاى علمى از زمان «بيكن‏» و «دكارت‏» تا اين زمان حاصل شده مقايسه كرد. در پرتو مسايل جديد، رهيافت فلاسفه تحليلى بسيار پخته‏تر و پيچيده‏تر شده است: آنان بخصوص از يك سو توجه بيشترى به انحاى مختلف معرفت علمى مبذول مى‏دارند و از سوى ديگر در مواجهه با مسايل عملى زندگى، بر خلاف گذشته توانايى تحليلى خود را صرفا در راستاى تحليل نظرى و انتزاعى اين گونه مسايل به كار نمى‏گيرند، بلكه مى‏كوشند تا در حين تحليل امور، جنبه‏هاى عملى و كاربردى آنها را نيز مد نظر قرار دهند.

تحول اخير سبب شده كه تا اندازه‏اى از شكاف و اختلاف موجود ميان فلسفه تحليلى و فلسفه اروپايى كاسته شود. به عنوان مثال در گذشته در حالى كه فيلسوفى مانند «سارتر» احيانا اين پرسش را مطرح مى‏كرد كه: "چرا در برابر امكاناتى كه در اشيا نهفته دچار غثيان مى‏شويم از دشوارى انتخاب به اضطراب مى‏افتيم؟" فيلسوف تحليلى مى‏كوشيد به اين پرسش پاسخ دهد كه "چگونه مى‏توان درباره عمل آدمى استدلال كرد؟" اما اين روند در سالهاى اخير دستخوش تحول شده است و فلاسفه تحليلى با نظر كردن در رهيافتها و مسايل فلاسفه غير تحليلى، امكانات موجود در فلسفه تحليلى را براى پاسخگويى به پرسشهاى مورد نظر اين قبيل فلاسفه نيز مورد استفاده قرار داده‏اند. ازدياد شمار نشريات تخصصى مربوط به حوزه مسايل عملى و كاربردى در حوزه فلسفه تحليلى و عرضه دروس و برگزارى كنگره‏ها و نشست‏هايى كه محتوا و مضمونشان ناظر به اين قبيل مسايل است، شاهدى بر صدق اين مدعاست. به اين ترتيب اكنون در حوزه گسترده فلسفه تحليلى در كنار مسايل متعارف مورد توجه اين فيلسوفان، مسايلى نظير مبارزه طبقاتى، مساله مرگ و تنهايى انسان در طبيعت، ساخت‏شكنى، ارتباط انسان با محيط زيست، و... نيز مورد بحث قرار مى‏گيرد.

با اين حال در اين جا نيز توجه به رويكرد خاص فلسفه تحليلى حايز اهميت است. فلسفه تحليلى با تاكيد بر بررسى نظام‏مند دلايل و استدلالات در حوزه‏هاى مختلف نوعى ساختار ذهنى را شكل مى‏بخشد كه در آن توجه شخص از كاربرد خشونت‏به كاربرد استدلال معطوف مى‏گردد. جلب نظر افراد به مسايل مربوط به عقلانيت اين نكته را به آنان مى‏آموزد كه شايستگى ديدگاه هر كس در قبال مسايل مختلف ناشى از عضويت وى در يك گروه يا حزب خاص، يا پيروى او از يك سنت‏يا نظام خاص نيست. شايستگى اين ديدگاه را مى‏توان با ملاكهاى عينى و عام مورد بررسى قرار داد. شخص، به اين ترتيب به نقش مؤثر و سازنده نقادى پى‏مى‏برد و در قبال جزم‏هاى فكرى خود و ديگران موضع روشن بينانه‏ترى اتخاذ مى‏كند.

فلسفه تحليلى به عنوان يك نهضت فرهنگى بر آموزه‏هايى نظير تسامح، تكثرگرايى، رفع منازعات از مجراى گفتگوهاى نقادانه با استفاده نكردن از خشونت، آزادى انديشه، و رشد و تعالى معنوى از رهگذر كسب معرفت، به كارگيرى دستورالعملهاى اخلاقى در تعامل با افراد و جوامع و... تاكيد مى‏ورزد.

«مايكل پولانى‏» از فلاسفه سرشناس سنت اروپايى در كتاب مشهور خود «معرفت‏شخصى‏»: به سوى يك فلسفه مابعد نقادانه (126) ،كوشيده تا با تاكيد بر جنبه‏هاى غير عقلانى رشد علم، رهيافت فلسفه تحليلى را كه به دنبال بررسى الگوهاى عقلانيت است، مورد انتقاد قرار دهد و محدوديتهاى آن را آشكار سازد. اشتباه منطقى «پولانى‏» و ديگر نويسندگانى كه به شيوه‏اى كم و بيش مشابه به انتقاد از فلسفه تحليلى پرداخته‏اند، آن است كه از وجود عناصر غير منطقى در حوزه‏هاى مختلف معرفتى چنين نتيجه گرفته‏اند كه كاوشهايى كه براى يافتن الگوهاى عقلانيت در اين حوزه‏ها صورت مى‏پذيرد كژراهه رفتن است. اما منتقدان فراموش كرده‏اند كه "ما لايدرك كله، لايترك كله". در واقع پى‏بردن به عناصر غير عقلانى به بركت تلاشهايى صورت مى‏گيرد كه براى ارايه مدل‏هاى عقلانى به انجام مى‏رسد: محدوديت‏هاى اين مدل‏ها، از وجود حوزه‏ها و قلمروهاى فراختر خبر مى‏دهد. افزون بر اين، به كمك همين مدل‏هاست كه برنامه‏ريزيهاى حساب شده و تنظيم مقررات و قوانين، امكانپذير مى‏شود. شناخت‏حدود توانايى‏هاى عقلانى انسان كمك مى‏كند تا از آدميان تكاليف مالايطاق خواسته نشود و افراد و جوامع انتظاراتى را كه از خويش و ديگران دارند در حد معقولى نگاه دارند.



1- نگارنده لازم مى‏داند از آقايان دكتر على پروين، دكتر محمد راسخ، و دكتر مجيد امينى كه تحرير اوليه‏اى از اين مقاله را مطالعه كردند و علاوه بر معرفى برخى منابع مناسب، نكته‏هاى مفيدى را براى بهبود آن ياد آور شدند تشكر كند.

2- گروه فلسفه دانشگاه تهران.

3- در خصوص انتقاد رورتى ر.ك: R.Rorty, philosophy and the Mirror of mature, princeton University press , 1980.

4- Hao Wang, Beyond Analytic philosophy, MIT press , 1986

5- Nicholas Rescher, American philosophy today and Other philosophical Studies Rowman &Littlefield publication Inc . 1994.

6- مقصود قاره اروپاست.

7- واژه فلسفه تحليلى، ظاهرا نخستين بار در دهه 1930 براى ناميدن اين نحله فلسفى به كار رفته است. در خصوص اين جمله ر.ك:

Ernest Nagel, "Impressions and Appraisals of Analytic philosophy in Europe," journal ofphilosophy , 33.

اما چنين به نظر مى‏آيد كه رواج اين نام از زمان انتشار نخستين كتاب آرتر پپ Arthur pap فيلسوف تحليلى انگليسى صورت گرفته است:

Arthur pap, Elements of Analytic philosophy, Macmillan , 1949

8- در زمره بنيانگذاران آلمانى زبان فلسفه تحليلى مى‏توان به «بولزانو» و «فرگه‏» اشاره كرد. بسيارى از چهره‏هاى سرشناس اين مكتب نيز آلمانى زبان بوده‏اند، هر چند كه غالبا، بخش مهمى از آثار متاخر خود را به انگليسى نوشته‏اند و يا آنكه احيانا به انگلستان يا آمريكا مهاجرت كرده‏اند. در ميان اين گروه از فلاسفه تحليلى مى‏توان به «ويتگنشتاين‏»، «كارنپ‏»، «همپل‏»، «رايشنباخ‏»، و «پاپر» اشاره كرد.

9- البته در انگلستان بر خلاف آمريكا، تديس فلسفه معاصر اروپايى تا همين اواخر، عمدتا در دپارتمانهاى ادبيات (نقد ادبى) و جامعه‏شناسى و انسان شناسى صورت مى‏گرفته است.

10- meaning

11- semantic approach

12- linguistic turn

13- Richard Rorty (ed), the linguistic turn, The University press of chicago 1979.

14- Michael Dummett, Origins of Analytic philosophy, Duckworth , 1993

15- همان، ص‏4.

16- همان، ص‏128.

17- Michael Dummett, truth and other Enigmas, Duckworth , 1978

18- همان، ص 458.

19- semantic ascent

20- ر.ك: W.V.Orman Quine, Word and Object, MIT press , 1960.

21- ر.ك: G.E.Moore, philosophical stuies. Routledge & Kegan paul , 1922.

22- ويتگنشتاين، رساله منطقى- فلسفى، 506.

23- در مورد تلاش‏هاى «كارنپ‏» براى برساختن نظامهاى زبانى جهت تحليل‏هاى فلسفى ر.ك: مقاله نگارنده با عنوان «كارنپ و فلسفه تحليلى‏»، ارغنون، شماره‏هاى 7 و8، پاييز و زمستان 1374.

24- Erkenntnis

25- Moritz Sclick, "the Turming point in philosophy" , philosophical papers, edited by H.Mulderand B.van de Velde - schlick, Reidel publishing Co., 1979, p .157.

26- در مورد اين جنبش ر.ك:

Gilbert Ryle, the Revolution in philosophy, London, Macmillan , 1956.

27- اصطلاح كاوشهاى زبانى در اين متن، به عنوان يك مفهوم عام و فراگير براى ياد كردن از رهيافتهاى فلاسفه تحليلى به پديدار زبان، مورد استفاده قرار گرفته است. چنانچه بعدا در ادامه همين اشاره خواهد شد، رهيافت فلاسفه تحليلى در كاوشهاى زبانى خود، تفاوتهاى چشمگيرى با يكديگر داشته است.

28- در مورد اين فيلسوفان از جمله بنگريد به:

Karl popper, the logic of Scientific Discovery, Hutchinson, london , 1968.

Karl popper, Congectures and Refutations, Routledge and Kegan paul, london , 1965.

Isaiah Berlin, Four essays on liberty, OUP , 1969.

Robert Nozick, Anarchy, State, and Utopia, Blackwell, Oxford , 1985.

Bernard Williams, Etihcis and the Limits of philosophy, Fontana press ,1974.

John Rawls, A Theory of justice, OUP , 1973.

29- برخى از فيلسوفان تحليلى زمانى از ابزار تحليل زبانى براى كاوشهاى فلسفى خود بهره گرفته‏اند اما بعدا اين رهيافت را كنار گذارده‏اند. يك نمونه شايان ذكر در اين زمينه چ.ل.ا. هارت H.L.A. Hart فيلسوف تحليلى رشته حقوق است كه در دهه 1960 در زمره فيلسوفانى بود كه به روش تحليل زبانى اتكا داشت، اما در دهه‏هاى بعد اين روش را كنار گذارد. در اين خصوص ر.ك: به كتاب هارت با عنوان مقالاتى در حقوق قضايى و فلسفه:

H.L.A. Hart, Essays in Jurisprudence and philosophy, Clarendon press, Oxford , 1983.

30- Ernest Gelner, Words andThings, pelican Books 1968

31) ر.ك: Martin Heidegger, The Introduction to Metaphysics, Martin Heidegger, What is . philosophy ?1958

32- اظهار نظر «ريچارد جفرى‏» فيلسوف تحليلى آمريكايى و دوست و همكار نزديك كارنپ، در باره روش فلسفى «كارنپ‏» در اين خصوص نگاه كنيد به مقاله «كارنپ و فلسفه تحليلى‏»،.

33- اين نظر به وسيله «ويتگنشتاين‏» در دوره دوم فعاليت فلسفى‏اش اتخاذ شده بود. ر.ك: «فلسفه تحليلى و فلسفه زبان‏» نوشته ك.س. دانلان ترجمه شاپور اعتماد و مراد فرهاد پور، ارغنون، شماره 7و8، پائيز و زمستان 1374.

34- در مورد تقسيم بنديهاى طبيعى، اشاره به اين نكته ضرورى است كه هر چند دستيابى به آنها در عمل با دشوارى بسيار روبروست، اما اين تقسمات مى‏توانند به صورت الگوهاى ايده آل، نقش اصول راهنما را در كاوش‏هاى علمى و معرفتى بازى كنند.

35- اصطلاح شباهت‏خانوادگى family resemblence به وسيله «ويتگنشتاين‏» و به منظور تاكيد بر اين نكته به كار مى‏رفته كه نشان داده شود نمى‏توان در همه موارد براى معرفى مفاهيم، از تعاريف تحليلى كه شرايط لازم و كافى را براى معرف ارايه مى‏دهند استفاده كرد. وحدت ميان برخى چيزها كه تحت مقوله واحدى جاى داده شده‏اند، ممكن ست‏به پاره‏اى شباهتها در ميان بعضى اعضا متكى باشد. نظير شباهتى كه ميان اجزاى صورت اعضا يك خانواده به چشم مى‏خورد. در اين حال اعضاى اين مجموعه با شبكه‏اى از شباهتهايى كه با يكديگر فصل مشترك دارند اما طيف گسسته‏اى را تشكيل مى‏دهند، نظير رشته‏ها و تار و پودهاى يك طناب، مشخص مى‏گردند. يك مثال مناسب در اين زمينه مفهوم «بازى‏» است كه مصاديق مختلف آن، كه يك طيف گسترده را به وجود مى‏آورند، با ويژگيهايى متفاوت تعريف مى‏شوند. به طورى كه هرچند ميان دو عضو مجاور برخى ويژگيهاى مشابه يافت مى‏شود، اما ممكن است ميان دو عضوى كه در دو انتهاى طيف واقع شده‏اند، هيچ ويژگى مشتركى موجود نباشد.

35- Chrles. S.peirce

36- Wundt

38- در باب تحولات تاريخى فلسفه تحليلى از جمله ر.ك:

B.William & A.Monteiore(eds.), British Analytic philosophy, Routledge & Kegan paul ,1966.

J.Passmore, Ahundred Years of philosophy, penguin Books ,1966.

J.Passmore, Recent Developments, Duckworth ,1985.

39- مقصود از رهيافت فرا- فلسفى Meta- philosophic ،نظر به مسايل و ماهيت فلسفه از يك منظر بالاتر است. اما اين رهيافت و بحثهايى كه از رهگذر آن مطرح مى‏شوند نيز به يك اعتبار فلسفى هستند. به عبارت ديگر در نظر اخير فلسفه همچون يك چتر فراگير و بسيار كلى تلقى مى‏شود، كه همه مسايل و رهيافتها از جمله پرسشهاى مربوط به اهيت‏خود فلسفه در درون آن جاى مى‏گيرند. به اين ترتيب، در درون اين چارچوب فراگير، ترازهاى مختلفى از حيث كليت و شمول مى‏توان تشخيص داد. هر تراز كلى‏تر، نسبت‏به تراز مادون خود يك فرا- تراز به شمار مى‏آيد.

40- explication of concepts

41- linguistic geography

42- logical reconstruction

43- bolzano

44- sidgwick

45- schlick

46- Ayer

47- von Wright

48- Sellars

49- Dummett

50- Hintikka

51- Rawls

52- Parfit

53- lakatos

54- internationality

55- L. Wittgenstein, Tractatus Logico-Philosophicus, Routledge and Kegan Paul 1992.

از اين رساله دو ترجمه به فارسى منتشر شده است.

56- ويتگنشتاين‏» در پايان رساله منطقى - فلسفى مى‏نويسد: «گزاره‏هاى من به شيوه ذيل به منزله توضيحات محسوب مى‏شوند: هر كه نهايتا مراد مرا در مى‏يابد، بى‏معنى بودن آن [گزاره]ها را تشخيص مى‏دهد، زمانى كه از آنها - به منزله نردبان - استفاده كرده باشد تا بر فراز آنچه وراى آنهاست‏برآيد. (او مى‏بايد، به اصطلاح، نردبان را پس از آنكه از آن بالا رفت‏به دور اندازد.) (54،6)

57- ديدگاههاى «ويتگنشتاين‏» در دوره دوم كاوشهاى فكرى خود كه به دنبال بازگشت وى به كيمبريج در 1929 آغاز شد، با ديدگاههاى دوره نخست‏خود و نيز ديدگاههاى غالب فلاسفه تحليلى در باره ماهيت كاوشهاى فلسفى تفاوتهاى بارزى دارد. همين نكته موجب شده كه برخى از فلاسفه تحليلى در اين خصوص كه آيا اساسا مى‏توان «ويتگنشتاين‏» متاخر را در زمره فلاسفه تحليلى به شمار آورد، ابراز ترديد كنند. در اين خصوص ر.ك:

G.H. von Wright, "Analytic philosophy: aHistorico-Critical Survey," in the tree of knowledge andother essays, leiden: E.J. Brill , 1993.

58- L. Wittgenstein, philosophical Investigations, Blcakwell , 1958

59- ويتگنشاين‏» در رساله منطقى - فلسفى مى‏نويسد: «هدف فلسفه روشنگرى منطقى انديشه هاست. فلسفه يك پيكره از آموزه‏ها نيست‏بلكه نوعى فعاليت است. يك اثر فلسفى اساسا متشكل از ايضاحات. نتيجه فلسفه قضاياى فلسفى نيست، بلكه ايضاح قضاياست. بدون فلسفه انديشه‏ها، به قول معروف، غبار گرفته و نامتمايزند: وظيفه فلسفه آن است كه آنها را روشن سازد و حدود مشخصى بدان‏ها بخشد.» (40112).

60- ر.ك: مقاله "كارنپ و فلسفه تحليلى".

61- mental entities and structures

62- neurobiological reality

63) ر.ك: P.French, et, al., Medwest Studies in philosophy X: studies in the philosophy of mind, universityof minnesota press , 1986.

D.Denntt, consciouesness explained, pengiun books , 1991.

64- K.popper, conjectures and refutations, routledge and kegan paul, london 1972, p . 229.

65) ر.ك: W.V.O. Quine, ontological relativity and other essays, columbia university press ,1969.

66- properties

67- denoted

68- G.E. Moore, principia ethica, cambridge university press, 1903, p . 7

69- خود استراوسون، بعدها اين روش را به صورت گسترده‏اى در چارچوب زبان متعارف مورد استفاده قرار داد. به عنوان نمونه ر.ك:

P.F. Strawson, Individuals, An essay in descriptive metaphysics, methuen, london ,1959/1964.

70- logical analysis

71- Berterand Russell, Logical atomism, edited by david pears, fontana , 1972

72-« ويتگنشتاين‏» نيز در رساله منطقى - فلسفى روايت ديگرى از همين رهيافت اتميسم منطقى را ارايه داد. تفاوت ميان رهيافت او با «راسل‏» در آن بود كه او خواستار آن بود كه قضايايى نهايى كه آخرين مرحله تحليل را تشكيل مى‏دادند، به لحاظ منطقى از يكديگر مستقل باشند، در حالى كه ملاك راسل براى تعيين آخرين مرحله تحليل كمتر سختگيرانه بود.

73- denoting phrases

74- incomplete symbols

75- ر.ك: مقاله "كارنپ و فلسفه تحليلى".

75- V.W.Quine, word and object

76- semantic ascent

78- material mode

79- formal mode

80- conceptual analysis

81- در ميان فلاسفه‏اى كه از تحليل مفهومى استفاده مى‏كرده‏اند در باب اينكه غرض از اين نوع تحليل چيست، اتفاق نظر وجود نداشته است. «ويتگنشتاين‏» و برخى از پيروان سر سختش غرض از اين شيوه را حذف معماها و لغزهاى فلسفى مى‏دانسته‏اند، كه به اعتقاد آنان از بدفهمى در خصوص نقش عبارات و مفاهيم ناشى مى‏شده است. ديگران نظير «رايل‏» و «آوستين‏» معتقد بوده‏اند كه وظيفه اصلى فلسفه عبارتست از: توصيف دقيق نحوه عمل زبان روزمره و تعويض عبارات غير دقيق باعبارات دقيق و صريح.

82- L. Wittgenstein, philosophical Investigations, Oxford, Balcwell, 1953, p.47e

83- G.Ryle, the concept of mind, london: Hutchinson, 1949, p , 15

84- J.L. Austin, "a plea for excuse", proceedings of the aristotelian society 1957, p .57.

85- evaluative

86- R.M.Hare, the language of morals, OUP, 1952, pp . 111-36

87- R.carnap, the logical syntax of language, london: kegan paul, 1937, pp . 288-315

88- D.Davidson, inquiries into truth and interpretation, oxford, OUP , 1984

89- B, Williams, "ACritique of utilitarianism", in J.J. C.Smart and B.Williams uitilitaianism: forand against, cambridge

90- John rawls, atheory of justics, OUP , 1972

91- Robert nozick, anrchy, state and utopia, Blackwell , 1974

92- ر.ك: كارل پاپر، جامعه باز و دشمنان آن، عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمى، 1376.

93- C.Radford, "Knowledge-by examples", analysis, 27, 1966, pp .1-11

94- Dagfinn follesdal, "analytic philosophy: what is it and why should one engage

in it?", ratio,Vol. IX, No. 3, 1996, pp .193-208.

95- argument and justification

96- فلاسفه‏اى كه معرفت را باور صادق موجه نمى‏دانند، با رهيافتهاى معرفت‏شناسانه‏اى كه بر موجه سازى ابتنا دارد مخالف‏اند. گروهى از اين فلاسفه نظير «آلوين گولدمن‏» معرفت را به صورت باور صادقى تعريف مى‏كنند كه به مدد روشهاى قابل اعتماد مى‏توان بدان دست‏يافت. گروهى ديگر نيز نظير «پاپر»، معرفت را مجموعه‏اى از فرضهاى غير يقينى به شمار مى‏آورند كه على الدوام مى‏بايد با فرضهايى كه بهتر از عهده تبيين امور بر مى‏آيند، تعويض شوند. در باره رهيافتهاى مختلف به مساله عقلانيت ر.ك:

Susan Haack, evidence and inquiry: Towards reconstruction in epistemology, Bleckwell 1993.

Alvin Goldman, empirical knowledge, university of california press , 1988.

David Miller, critical realism: a restatement anddefence, open court 1994.

كتاب اخير به وسيله انتشارات طرح نو در دست ترجمه و انتشار است.

97- P.M.S. Hacker, " The rise of analytic philosophy in the tweintieth century ratio, Vol. IX,No.3, 1996, pp . 243-270.

هكر در مقاله ديگرى كه دو سال بعد به چاپ رساند، با بيانى مبهم‏تر كوشيده از تكرار اين ملاك اجتناب ورزد. ر.ك:

P.M.S. Hacker, analytic philosophy: what, whence, and whither?, in, the story of analytic philosophy: plot andheros, edited by: A. Biletzki and A.Matar routledge, london , 1998.

98- non-psychological

/ 1