فلسفه تحليلى چيست؟ (1)
- دكتر على پايا (2) چكيده
مقاله حاضر ضمن ارايه توضيح درباره برخى رهيافتهاى نادرست كه در تحديد حدود فلسفه تحليلى طى شده، اين پرسش را مطرح كرده كه آيا ارتباط ميان اجزاى اين نظام فلسفى از نوع شباهتخانوادگى استيا آنكه رشتهاى واقعى و اصيل است كه موجب وحدت اين اجزاء مىشود؟ در تلاش براى دستيابى به پاسخ مناسب، شقوق مختلفى كه به اعتبار پيش فرضها، آموزهها، روشها، و مسايل، مطرح مىشوند، مورد بحث قرار گرفته و راى مختار به دنبال نقادى پارهاى از پيشنهادها بازگو شده است. از حدود دو دهه پيش، زمانى كه «ريچارد رورتى» فيلسوف تحليلى آمريكايى به صف مخالفان فلسفه تحليلى پيوست و اعلام داشت عمر فلسفه تحليلى به پايان آمده، تا اين زمان، حملات زيادى به فلسفه تحليلى صورت گرفته است. (3) بعضا در ميان منتقدان و مخالفان نامهايى به چشم مىخورند كه احيانا خود در زمره فيلسوفان تحليلى به شمار مىآمدهاند. به عنوان نمونه، «هائو ونگ» فيلسوف تحليلى چينى الاصل مقيم آمريكا و همكار «گودل» براى كتاب خود عنوان «ماوراى فلسفه تحليلى» را برگزيده (4) ،و «نيكلاس رشر» فيلسوف تحليلى سرشناس هموطن رورتى نيز، عنوان فصل دوم كتاب خود «فلسفه آمريكايى در حال حاضر» و ديگر مطالعات فلسفى را كه به سال 1994 به چاپ رسيده «ظهور و سقوط فلسفه تحليلى» انتخاب كرده است (5) . همراه شدن اين انتقادات با سنتشكنى برخى از دپارتمانهاى فلسفه در پارهاى از دانشگاههاى انگلستان و اقبال آنها براى نخستين بار به فلسفههاى اروپايى كه به صورت تاسيس گروههاى مطالعه و تدريس فلسفه اروپايى در اين دپارتمانها پديدار شده، از نوعى تحول در حوزه فعاليتهاى فلسفى در جهان «انگلو- ساكسون» حكايت مىكند. تحولى كه در فلسفه تحليلى در جريان است، صرف نظر از دستاوردهاى مثبتى كه به ارمغان آورده، با برخى بدفهمىها و برداشتهاى نادرست در خصوص ماهيت اين نوع كاوش فلسفى نيز همراه بوده است. اين نوع برداشتبعضا حتى در ميان برخى از فلاسفه تحليلى، و احيانا برخى از نامدارترين آنها، نيز به چشم مىخورد. شايد يكى از نخستين بدفهمىهايى كه در مورد فلسفه تحليلى به وجود آمده ناشى از كاربرد واژه انگليسى [analytic ] براى ناميدن اين فلسفه و نيز اصطلاح «فلسفه اروپايى philosophy continental » (6) براى مشخص كردن فلسفهاى است كه به عنوان رقيب و جانشين فلسفه تحليلى محسوب مىشود. (7) واقعيت اين است كه شمارى از بنيانگذاران اوليه فلسفه تحليلى، آلمانى زبان بودهاند، و اين نوع فلسفه همواره در آلمان از پايگاه نيرومندى برخوردار بوده است. (8) از سوى ديگر فلسفه، به اصطلاح اروپايى نيز از ديرباز در انگلستان و آمريكا تدريس مىشده است (9) . به اين ترتيب نه فلسفه تحليلى منحصر به جهان «انگلو- ساكسون» است و نه فلسفه اروپايى محدود به قاره اروپا. نگاهى به نوشتههاى منتقدان فلسفه تحليلى نشان مىدهد كه از نظر اغلب اين نويسندگان، فلسفه تحليلى در واقع عبارتست از فلسفه تحليل زبان، يا نوعى فلسفه كه منحصرا با زبان و كاوشهاى فلسفى از نوعى تحليلى درباره آن سروكار دارد. بسيارى از اين منتقدان چنين مىپندارند كه ويژگى متمايز كننده فلسفه تحليلى از ديگر مكاتب فلسفى در اتكاى آن به اين اصل متدولوژيك نهفته است كه «مسايل فلسفى مىبايد به مسايلى درباره نحوه نمايش انديشه در قالب زبان تقليل داده شود و بررسى آنها در اين قالب صورت پذيرد.» به زعم اين گروه، به همين اعتبار است كه ماهيت معناى عبارات و جملات و مفاهيم براى بسيارى از فلاسفه وابسته به اين سنت اهميت محورى پيدا كرده، تا آنجا كه از نظر اين فلاسفه، بحث از معنا (10) ،و يا رهيافت معناشناسانه (11) ،كليد راز گشايى از مسايل فلسفى است، زيرا همه مسايل اساسى فلسفه، به نحوى از انحاء، مسايل مربوط به معنا، و معناشناسى، به شمار مىآيند. «رورتى» كه خود در دهه 1960 اصطلاح مشهور چرخش زبانى (12) ،را بر سر زبانها انداخت از جمله كسانى است كه به معادله فلسفه تحليلى فلسفه تحليل زبان، پايبند است (13) . اما او يقينا در اين اعتقاد تنها نيست. فيلسوف تحليلى سرشناسى نظير «مايكل دامت» در تاليف اخير خود با عنوان منشا فلسفه تحليلى (14) صريحا بر اين نكته تاكيد ورزيده است «آنچه كه سبب تمييز فلسفه تحليلى... از ديگر مكاتب فلسفى مىشود اين باور است... كه مىتوان از طريق تفسير فلسفى زبان به تفسير فلسفى انديشه نايل شد. (15) »وى از اين آموزه به عنوان «اصل موضوع اصلى فلسفه تحليلى (16) »ياد مىكند. البته «دامت» اين نظر را از دير باز مورد تاكيد قرار داده است. وى در اولين اثر اصلى خود حقيقت و معماهاى ديگر (17) كه موقعيت وى را به عنوان يك فيلسوف تحليلى برجسته بيش از پيش مستحكم ساخت، تصريح كرده بود: «تنها با «فرگه» بود كه بالاخره موضوع صحيح فلسفه تثبيتشد: يعنى، نخست، اينكه هدف فلسفه عبارتست از: تحليل ساختار انديشه، دوم، اينكه مىبايد به نحو قاطع ميان مطالعه انديشه و مطالعه فراگرد روانى انديشيدن فرق گذارد، و بالاخره اينكه، تنها روش صحيح براى تحليل انديشه متكى به تحليل زبان است... قبول اين سه آموزه وجه مشترك كل مكتب تحليلى است. (18) » پيش از «دامت» يك فيلسوف تحليلى نامدار ديگر يعنى «ويلفرد ون ارومان كواين» نيز حل مسايل فلسفى را در گرو نوعى «عروج معنا شناسانه (19) »به شمار آورده بود و تاكيد كرده بود كه براى دستيابى پاسخهاى خرسند كننده در كاوشهاى فلسفى مىبايد، به جاى پرداختن به اشيا و امور در عالم واقع، به بررسى مفاهيم آنها در ساختهاى زبانى بپردازيم (20) . بدون شك مىتوان از نمونهها و موارد توجه به زبان و مسايل ناشى از آن در نوشتههاى بسيارى ديگر از فلاسفه سرشناس حوزه تحليلى رد پايى پيدا كرد. «مورزايد» كه از بنيانگذاران فلسفه تحليلى به شمار مىآيد در برابر دعاوى فيلسوفان نو-هگلى انگلستان از يك سلاح بسيار كار آمد استفاده مىكرد و هربار كه با مدعايى ازسوى آنان مواجه مىشد سؤال مىكرد «مقصودتان از اين عبارت (مدعا) چيست» و آنقدر اين پرسش را تكرار مىكرد تا براى گوينده روشن سازد كه مساله مورد ادعاى وى، ناشى از ابهام در ساختار جملات و يا استفاده نادرست از زبان است (21) . « فرگه»، «راسل» و «ويتگنشتاين» هر يك به سهم خود بر اهميت زبان و لزوم توجه به آن در كاوشهاى فلسفى تاكيد ورزيده بودند: «ويتگنشتاين» به عنوان مثال در رساله منطقى- فلسفى متذكر شده بود: «مرزهاى عالم ما را مرزهاى زبانمان تعيين مىكند.» (22) اعضاى حلقه «وين» نيز با معرفى اصل تحقيق پذيرى، عقلانيت را با ملاك معنى دارى مورد سنجش قرار مىدادند و در تلاش ساختن زبان منقح و كارسازى براى علم تجربى بودند. «كارنپ» به پيروى از «ويتگنشتاين» اعتقاد داشت فلسفه ورزى عبارت است از روشن ساختن معناى مفاهيم از طريق تحليل منطقى زبان. هر چند كه او بر خلاف فيلسوف اتريشى، اين هدف را نه در زبان طبيعى، بلكه از رهگذر برساختن زبانهاى صورى دنبال مىكرد (23) . « شليك» از «ويتگنشتاين» آموخت كه فلسفه نوعى فعاليت است كه هدف آن روشن ساختن معناى جملات است. او در مقدمه مشهورش در نخستين شماره نشريه شناخت (24) با عنوان «نقطه تحول اساسى در فلسفه» نوشت: «فلسفه جملات را روشن و واضح مىسازد، و علم آنها را مورد تاييد تجربى قرار مىدهد. ما در علم با صدق و حقيقت جملات سروكار داريم، اما در اولى با اين نكته كه آنها واقعا به چه معنا هستند.» (25) جنبش فلسفى بعد از دومين جنگ جهانى در انگلستان با شركت چهرههاى سرشناسى نظير «ويتگنشتاين»، و «ويزدام» (در كمبريج)، رايل، آوستين، استراسون، هير و شمارى ديگر (در اكسفورد) به دليل عطف انحصارى توجه خود به تحليل زبان روزمره، به «فلسفه زبان متعارف» شهرت پيدا كرد (26) . بالاخره هم اكنون نيز بسيارى از فلاسفه تحليلى بخش اعظم فعاليتهاى آكادميك خود را به مطالعه فلسفى در جنبههاى مختلف كاربرد زبان و ساختهاى آن و ارتباط زبان و انديشه صرف مىكنند. اين شواهد را نمىتوان انكار كرد. اما از اين شواهد نمىتوان و نبايد نتيجه گرفت كه فلسفه تحليلى تنها در توجه به زبان خلاصه مىشود. در اين ترديدى نيست كه توجه فلاسفه تحليلى به پديدار زبان، به روشنگريهاى عديدهاى در حوزههاى گوناگون معرفت منجر شده است، اما فلسفه تحليلى عرض عريضترى از كاوشهاى زبانى (27) دارد. معادل دانستن فلسفه تحليلى با كاوشهاى زبانى تعريفى نادرست است كه نه جامع افراد است و نه مانع اغيار. از يك سو مىتوان فيلسوفان تحليلى متعددى را نام برد كه به كاوشهاى زبانى اعتنايى نداشتهاند: كارل پاپر، ايزايا برلين، رابرت نوزيك، برنارد ويليامز، جان راولز و بسيارى ديگر (28) در نظريه پردازىهاى خود در حوزه فلسفه علم يا فلسفه سياسى يا فلسفه اخلاق يا فلسفه حقوق از رهيافتهاى زبانى بهره نگرفتهاند (29) . حتى خود راسل در مقدمهاى كه بر كتاب «ارنست گلنر واژهها و چيزها» (30) نوشت - كتابى كه در نقد رهيافت فلاسفه زبان متعارف به رشته تحرير در آمده بود- تاكيد كرد كه فلسفه را نبايد با كاوشهاى زبانى يكى دانست. از سوى ديگر، توجه به زبان و كاوشهاى زبانى و پرداختن به معنى و مفاد واژهها و عبارات، از دلمشغولىهاى اصلى فلسفههاى اروپايى نيز به شمار مىآيد. «هيدگر» به عنوان مثال مىكوشيد با حجاب زدايى از معانى كلمات در زبان يونانى به شناخت دقيقتر وجود نايل آيد (31) . اين نكته كه فلسفه تحليلى نه محدود به يك جغرافياى خاص است و نه در چارچوب يك رهيافت مشخص، يعنى كاوشهاى زبانى، جاى مىگيرد كار پاسخگويى به اين پرسش را كه وجه فارق و مميز اين نظام فلسفى از ديگر مكاتب فلسفى چيست، دشوارتر مىسازد. البته عوامل ديگرى نيز به اين دشوارى و پيچيدگى دامن مىزنند. به عنوان مثال اينكه برخى از فلاسفه تحليلى، فعاليتهاى برخى از همكاران نامبردار خود را، نوعى مهندسى، و نه تفلسف، قلمداد كردهاند (32) ، و اينكه شمارى از فلاسفه سرشناس تحليلى، كاوشهاى فكرى خود را صرفا گونهاى شيوه درمان، و نه روشى براى شناخت، ناميدهاند، بر ابهام مساله مىافزايد (33) . افزون بر اينها يك مشكل عملى نيز، كار پاسخگويى به اين پرسش را كه «فلسفه تحليلى چيست؟» دشوارتر مىسازد. در گذشته متفكران چنين مىپنداشتند كه مىتوان مرز معرفتهاى گوناگون را با دقت منطقى از يكديگر جدا ساخت. طبقه بنديهايى كه براى تقسيم علوم مختلف خواه در فرهنگ يونانى يا فرهنگ قرون وسطى اروپا يا فرهنگ اسلامى و يا ديگر فرهنگهاى كهن عرضه شده، بر مبناى همين رهيافتبوده است. اما بر متفكران جديد اين مطلب روشن شده است كه درست همانطور كه دستيابى به طبقه بنديهاى طبيعى در قلمرو موجودات زنده و غير زنده، به دليل درهم فروروى مرزها و وجود طيفهاى پيوسته از تغييرات تدريجى، عملا بسيار دشوار است، و عموما مىبايد به طبقه بنديهاى مصنوعى كه در معرض تغيير و تبديل قرار دارند دلخوش كرد، در حوزههاى معرفتى نيز عينا همين وضع برقرار است. به اين معنى كه نمىتوان با تقسيم بنديهاى طبيعى مرزهاى درهم فرو رفته معرفت هايى را كه بخشهاى پيوسته يك طيف بسيار پهناور و متغير را تشكيل مىدهند، از يكديگر متمايز ساخت. حداكثر موفقيتى كه مىتوان در اين زمينه به دست آورد آن است كه با برخى ملاكهاى كلى برخى هستهها و حوزههاى مركزى را موقتا از ديگر هستهها و حوزهها جدا كرد و در عين حال اين واقعيت را نيز پذيرا شد كه اولا اين ملاكها در محدودههاى مرزى ممكن است مخدوش گردند، ثانيا، تحولات آتى معرفتى ممكن است موجب شود تا از ميزان دقتبرخى از اين ملاكها كاسته شود و به تغيير آنها نياز افتد (34) . به پرسش اصلى خود باز گرديم: وجه فارق فلسفه تحليلى از ديگر مكاتب فلسفى چيست و چه چيز مايه وحدت بخشيدن به گرايشهاى متنوع درون اين جريان فكرى است؟ به عبارت ديگر بر مبناى كدام مفروضات درباره ماهيت پيش فرضها، مسايل، روشها، و يا آموزهها مىتوان مدعى شد كه فلسفه تحليلى مكتبى متمايز از ديگر مكاتب فلسفى نظير پديدارشناسى (فنومنولوژى)، اصالت وجود (اگزيستانسياليسم)، فلسفههاى نو- توميستى، و نظاير آن است؟ آيا شعبهها و على على على على على على على على على على على شاخههاى مختلف فلسفه تحليلى حول يك بن مايه واحد با يكديگر اشتراك دارند و همين بن مايه مشترك، ملاك وحدت واقعى آنها را به دست مىدهد؟ يا آنكه وحدت ميان شعبههاى مختلف اين فلسفه از سنخ شباهتخانوادگى است (35) . يعنى شبكه متنوع و گستردهاى از علايق فكرى و شيوهها و روشها كه با يكديگر احيانا در نقاط مختلف تلاقى مىكنند، اما فاقد يك اصل وحدت بخش هستند، در اين صورت حداكثر چيزى كه مىتوان اميد داشت آنست كه بتوان برخى ملاكها را مشخص ساخت كه در حوزه فلسفه تحليلى پر رنگتر و برجستهتر و فراگيرتر از ديگر نحلههاى فلسفى هستند و از آنها كم و بيش براى تفكيك اين نوع فلسفه از ديگر انحا فلسفهها كمك گرفت. اگر بخواهيم همين نكته را با بيان تصويرى بازگو كنيم، مىتوانيم اين دو نوع وحدت را (به تقريب) با نمودارهاى ذيل نمايش دهيم و سوال كنيم كه كداميك از اين دو مدل، توصيف بهترى از فلسفه تحليلى عرضه مىكند؟ در تلاش براى يافتن پاسخ به اين پرسش، يك شيوه ممكن عبارت است از: نظر كردن به ريشههاى تاريخى اين جنبش، و پيگيرى تاثيرى كه هر يك از فلاسفه متعلق به اين نهضتبر ديگر اعضا باقى گذارده است. در اين مسير مىتوان به تاثيرات فكرى كه بر نهضت موثر افتاد اشاره كرد. از جمله رياضى شدن منطق به دست «جرج بول»، «گوتلوب فرگه»، «چارلز ، « برتراند راسل» و «آلفرد وايتهد»; رشد روان شناسى تجربى به همت «وونت» (37) ، « جيمز»، «واتسن» و ديگران; سرنگون شدن مكانيك نيوتنى به دست «انيشتين»، «بور»، «هايزنبرگ» و...; ابداع كامپيوترهاى پرقدرت (تورينگ و فن نويمن); و رهيافت تازه به زبان و دستور زبان (چامسكى) (38) . بحث تاريخى در باب نحوه تطور فلسفه تحليلى مىتواند جنبههاى گوناگون اين نهضت را بخوبى توصيف نمايد و در قالب يك رشته زمانى، و بر اساس سلسلهاى از اشخاص و نظريهها، تصويرى از اين پديدار خاص را در عرصه تاريخ انديشه ترسيم كند. اما پرسش درباره ماهيت فلسفه تحليلى در عين حال يك پرسش فلسفى است كه مستقل از سير تاريخى آن و اشخاصى كه در آن نقش بازى كردهاند قابل بررسى است. مشابه اين تفاوت ميان رهيافت تاريخى و رهيافت نظرى را مىتوان با توجه به سير تاريخى دستاوردهاى «كپلر» و «گاليله» در فيزيك و نجوم قرن هفدهم، و رهيافت «نيوتن» و نظريه وحدت بخش او، مشاهده كرد. در اين مورد نيز مىتوان به عنوان مثال اين پرسش را مطرح ساخت كه آيا وحدت ميان مكانيك سماوى و مكانيك زمينى يك وحدت مجازى و شباهتخانوادگى است؟ يا آنكه اين دو نظريه را مىتوان بخشهاى تشكيل دهنده يك نظريه وحدت بخش به شمار آورد؟ در اين صورت بر مبناى كدام مفروضات درباره ماهيت زمان، مكان، و ماده مىتوان به چنين وحدتى قائل شد؟ البته نبايد فراموش كرد كه نظريه نيوتن نظريهاى علمى است در حالى كه بحث در باب ماهيت فلسفه تحليلى، بحثى فلسفى، و يا به اعتبارى فرا- فلسفى (39) است. اما اين مثال بخوبى تفاوت ميان رهيافتهاى تاريخى و فلسفى، (فرا - فلسفى) را نشان مىدهد. در سير تاريخى به گذشته نظر مىشود در رهيافت فلسفى (فرا - فلسفى) مسايل جارى با توجه به ساخت درونيشان مورد بررسى نقادانه قرار مىگيرند. در بررسى فلسفى دو نكته مهم ديگر نيز مىبايد مورد توجه قرار گيرد. نخست، همانگونه كه علم تجربى به معناى كنونى آن، در گذشته با شمار زيادى آموزههاى غير علمى نظير طالع بينى و كيمياگرى و روشهاى خرافى درمان بيماران و امثالهم همراه بوده، رهيافتهاى تحليلى به معناى جديد آن نيز احيانا به صورت رگه هايى در آثار فلاسفه گذشته به چشم مىخورد، هر چند كه اين رگهها با جريانهاى ديگر مخلوط و عجين است. نظير آنكه آموزههاى معرفتشناسانه در گذشته با آموزههاى خام روانشناسانه مخلوط بوده، و آموزههاى كيهان شناسانه با آموزههاى وجود شناسانه (انتولوژيك)، و آموزههاى كلامى با آموزههاى متافيزيكى، و آموزههاى مربوط به حوزه انسانشناسى يا اقتصاد با آموزههاى فلسفه سياسى. نكته دوم، در بسيارى موارد به منظور دستيابى به جنبههاى وحدت بخش زيرين (اگر چنين جنبه هايى وجود داشته باشد)، مىبايد از تفاوتهاى ظاهرى و سطحى صرفنظر كرد. اين كار البته چندان آسان نيست و به دقت و بصيرت و نيز مدلهاى راهنما كه حاوى فرضهاى ساده كننده هستند، نياز دارد. به عنوان نمونه، بدون توجه به اينكه يخ و بخار آب هر دو جنبههاى متفاوت يك حقيقت واحدند نمىتوان از مرز تاريخ طبيعى به سطح علم شيمى عبور كرد. بدون قبول اين نكته كه ميان «آرا دالتن» و «لاوازيه»، - عليرغم تفاوتهاى فراوان ميان آن دو، - ارتباط و اتصال وجود داشته است، نمىتوان از مرز تاريخ علم (روايت گذشته) به سطح فلسفه علم گام گذارد. اگر محققى در تلاش است تا تصويرى متناسب و يگانى از علم تجربى در قرن نوزدهم فراهم آورد، مىبايد با استفاده از مدلهاى مناسب، حاوى فرضهاى ساده كننده در باب ماهيت علم تجربى، بسيارى از فعاليتهايى را كه در اين قرن احيانا به نام علم تجربى صورت مىپذيرفته، كنار بگذارد و يا آنكه از آنها به عنوان مراحل آغازين، اما كنار گذاشته شده، علم تجربى در اين قرن ياد كند. به همين قياس در جستجو براى دستيابى به روايت منسجمى از فلسفه تحليلى، از يك سو مىبايد از سطح اختلافات ظاهرى عبور كرد: مثلا بدون درك مشتركات ميان «ويتگنشتاين» و «كارنپ» نمىتوان از مرز تاريخ فلسفه تحليلى به سطح "فلسفه" اين جنبش گذر كرد. از سوى ديگر مىبايد از اين نكته غفلت نكرد كه اين پديدار در طول تاريخ دگرگونى خود، پذيراى تغييرات زيادى بوده است و بسيارى از جنبهها كه در گذشته و در دورهاى در آن ظهور كرده، پس از مدتى به فراموشى سپرده شده است. مباحثى نظير جنبه درمانگرى تحليل، ايضاح مفاهيم (40) ،جغرافياى زبانى (41) ،بازسازى منطقى (42) ،از جمله اين مباحثبودهاند كه در دهههاى گذشته رواج داشتهاند و سپس بتدريجبه كنار گذارده شدهاند. از منظر فلسفى (فرا-فلسفى) براى دستيابى به اصل وحدت بخش فلسفه تحليل (اگر چنين اصلى موجود باشد) مىبايد با استفاده از فراگرد مدل سازى و بهرهگيرى از حالات ايدهآل يا شاده شده، مواد تاريخى را چنان تفسير كنيم كه بتوانيم به چارچوب يكپارچه و نظام مندى دستيابيم كه همه شعبهها و شاخههاى فلسفى تحليلى را در هياتى اندام وار (ارگانيك) به يكديگر پيوند داده است. بنابراين ملاحظات، در پاسخ به پرسش از ماهيت فلسفه تحليلى بايد گفت كه اگر به اين فلسفه به چشم يك گفت و گوى مستمر ميان فلاسفه تحليلى نظر شود، راه براى درك دقيقتر ماهيت آن هموارتر مىشود. توجه به اين جنبه روشن مىسازد كه فلاسفه تحليلى به مصداق «اى بسا هندو وترك همزباناى بسا دو ترك چون بيگانگان»، در مرزهاى جغرافيايى محصور نبودهاند، چنانكه «كارنپ» آلمانى با «كواين» آمريكايى و «پاپر» اتريشى، بمراتب بيش از فيلسوف هموطن خود، «هيدگر» همزبانى داشته است. قضاوت در مورد دستاوردهاى فلسفه تحليلى نيز مىبايد بر مبناى كيفيت همين گفت و گوى مستمر و ميزان مشاركت افراد در آن، صورت پذيرد. گفت و گوى ميان فلاسفه تحليلى به حوزهها و قلمروهاى گوناگون و زيرمجموعههاى متنوع تقسيم مىشود. ريشههاى نخستين و اوليه اين گفت و گو را مىتوان در آراء «كانت»، «هيوم»، «لايب نيتز» و بسيارى ديگر و تا كوششهاى خود سقراط براى دريافتن تعاريف امور، دنبال كرد. در قرن نوزدهم آراى فيلسوفانى مانند «بولزانو» (43) ، « سيجويك » (44) ،و «پرس»، در تحولات بعدى اين مكتب مؤثر واقع شد. از «فرگه» به عنوان يكى از بنيانگذاران اين مكتب ياد مىشود. «راسل» و «مور» در انگلستان در شكلگيرى اين نحله نقشى اساسى بازى كردند. از سال 1918 به بعد فلسفه تحليلى در بسترهاى مختلف شروع به رشد كرد. از چهرههاى نامبردار اين مكتب مىتوان ويتگنشتاين، شليك (45) ،كارنپ، اير (46) ،پاپر، رايل، همپل، ويزدام، رايشنباخ، فن ريخت (47) ،آوستين، استراوسون، سلرز (48) ،گودمن، دامت (49) ،هينتيكا (50) ،هير، راولز (51) ،كواين، پاتنم، كريپكى، ويليامز، ديويدسون، پارفيت (52) ،لاكاتوش (53) ،و بسيارى ديگررا ياد كرد. بار ديگر به پرسش اساسى خود باز گرديم: آيا وحدت اجزاى مختلف فلسفه تحليلى صورى و ظاهرى است، يا آنكه مناط وحدت را بايد در پيش فرضها و آموزهها، روشها، و يا مسايل مورد توجه فيلسوفان تحليلى جستجو كرد؟ اثبات اين نكته كه ارتباط ميان اجزاى مختلف فلسفه تحليلى، صرفا نوعى شباهتخانوادگى است، در نظر اول، ساده مىنمايد. ظاهرا كافى است كه براى اين منظور به موارد متعدد اختلافات ميان فيلسوفان تحليلى اشاره شود. اما اندكى تامل نشان مىدهد كه به كرسى نشاندن اين مدعا، لااقل از استدلال به نفع ديدگاه رقيب كه به وجود نوعى وحدت واقعى ميان اجزا و شعبههاى مختلف اين فلسفه قايل است، سادهتر نيست. مدافع اين نظر مىبايد نشان دهد كه هيچ يك از ملاكهايى كه براى وحدت بخشيدن به گفت و گوى مستمر ميان فلاسفه تحليلى معرفى شده، مكفى نيست، و فلاسفه تحليلى على رغم برخى نقاط اشتراك ظاهرى، بر سر هسته مشتركى كه پيوند دهنده ديدگاههايشان به شمار مىآيد، توافق نداشتهاند. بررسى پيش فرضهاى فيلسوفان تحليلى درباره ماهيت واقعيت، يا ذهن، يا زبان، يا آموزههاى آنان درباب هدف و وظيفه فلسفه، نشان مىدهد كه بر خلاف برخى ديگر از مكاتب فلسفى، از اين پيش فرضها يا آموزهها نمىتوان به عنوان عامل وحدت بخش در اين مكتب ياد كرد. به عنوان مثال در پديدارگرايى توجه به حيث التفاتى (54) ،يك آموزه وحدت بخش و ويژگى برجسته اين مكتب به شمار مىآيد. در فلسفههاى هرمنيوتيستى، تفسير و درك معنى پديدارهايى كه در زمره محصولات فرهنگى بشر است، و در فلسفههاى ايدهآليستى آلمان (هگل، فيخته، شلينگ) وظيفهاى كه براى فلسفه در نظر گرفته شده بود وحدت بخشيدن به كل معرفتبشرى و استنتاج همه معارف از چند اصل معدود فلسفى بود، اما در فلسفه تحليلى چنين آموزه واحدى را نمىتوان يافت. براى شمار زيادى از فلاسفه تحليلى، پديدار زبان از اهميتبسيار زيادى برخوردار بوده است، اما رهيافت اين فلاسفه در قبال اين پديدار يكسان نبوده است. «ويتگنشتاين» در نخستين دوره تلاشهاى فكرى خود كه محصول آن به صورت رساله منطقى - فلسفى (55) ظاهر شد، بر اين باور بود كه مرزهاى عالم را مرزهاى زبان معين مىكند و تحقيق در گوهر هر زبان ممكن الوجود حدود آنچه را كه در آن زبان مىتوان بر زبان آورد، و در نتيجه حدود آنچه را كه مىتوان انديشيد، مشخص مىسازد. به عنوان مثال كسى كه در زبانش تنها اعداد "يك"، "دو"، و "چندتا" وجود دارد ناگزير اينگونه مىانديشد كه ميز " چند" پايه دارد و در دست آدمى "چند" انگشت موجود است. به همين قياس، يك زبان نظرى كه شخص از آن براى توصيف عالم استفاده مىكند، به انديشه او شكل و رنگ خاصى مىبخشد. «ويتگنشتاين» كوشيد با ابتنا به اين تمثيل كه زبان تصويرى از عالم ارايه مىدهد، به توضيح رابطه ميان زبان و عالم بپردازد. اما در نهايتبه اين نتيجه رسيد كه اين رابطه نمودنى است نه بازگوكردنى. به اين ترتيب در اين دوره، فلسفه براى او صرفا به منزله يك ابزار بود; نردبانى براى صعود بر بامهاى آسمان معنى و درك حضورى معانى (56) . «ويتگنشتاين» متاخر بسيارى از آموزههاى نخستين خود را كنار گذارد، اما زبان همچنان اهميت محورى خود را براى او حفظ كرد (57) . او در دومين دوره تكاپوى فكرى خود كه يك نماينده بارز آن كتاب كاوشهاى فلسفى است (58) ،معتقد شده بود كه ابهاماتى كه در زبان عادى وجود دارد، موجب كژفهمى است و بنابراين وظيفه فيلسوف آن است كه اين ابهامات را برطرف سازد و موانعى را كه به واسطه كاربرد زبان به وجود مىآيد از سر راه كنار زند. «ويتگنشتاين» معتقد بود كه مسايل اصيل فلسفى وجود ندارند و آنچه كه به عنوان مساله فلسفى مطرح مىشود، نوعى معما (نظير جدول كلمات متقاطع) است كه به دليل كژتابى زبان پديد آمده است. وظيفه فيلسوف رفع كژتابى و حل معماست و فلسفه، به اين اعتبار، فعاليتى مداوا كننده و درمان بخش به شمار مىآيد. اصحاب حلقه «وين» كه تحت تاثير ويتگنشتاين نخستين، فلسفه را به عنوان نوعى فعاليت تلقى مىكردند كه به روشنگرى منطقى انديشه نظر دارد (59) ،و به پيروى از راسل در تلاش بودند تا با استفاده از يك زبان صورى، عالم را به نحو منطقى بازسازى كنند، وظيفه خود را ساختن زبانى براى علم در نظر گرفتند تا به اين ترتيب مدلى از واقعيت تنظيم شود كه خالى از كژتابيهاى زبان متعارف باشد و معرفتى يقينى و قطعى پديد آورد. (60) جمعى ديگر از فلاسفه تحليلى كه به كاوش در حوزه زبان علاقمند بودند (تحت تاثير تحقيقات «چامسكى» در زبان و «تورينگ» و «فن نويمن» در هوش مصنوعى) اين نظر را قبول كردند كه واقعيتى كه در پشت پديدار زبان پنهان است و آن را امكانپذير ساخته، از سنخ هويات انتزاعى نيست، بلكه از نوع هويات و ساختارهاى ذهنى (61) است، كه در عين حال داراى واقعيت «نروبيولوژيك» (62) است و مىتوان ما به ازا آن را در مغز مشخص ساخت. اين گروه از فلاسفه، به اين نكته قايل شدند كه مىتوان از طريق كاوشهاى زبانى به شناختساختار ذهن و نحوه عمل آن نايل آمد و به اين اعتبار در مسيرى متفاوت با آموزههاى «ويتگنشتاين» به بررسىهاى خود ادامه دادند. (63) در مقابل آموزههايى كه وظيفه فلسفه را كاوشهاى زبانى اعلام مىكرد، مىتوان از آموزه «پاپر» و شاگردانش ياد كرد كه وظيفه كاوشهاى فلسفى را دستيابى به «حقايق جالب توجه» معرفى كردهاند: «...ما اين نظريه را مىپذيريم كه وظيفه علم جستجو براى دستيابى به حقيقت است، يعنى، جستجو براى دستيابى به نظريههاى حقيقى.... در عين حال بايد تاكيد كنيم كه حقيقت تنها هدف علم نيست. ما طالب چيزى بيش از حقيقت هستيم: آنچه كه به دنبال آن هستيم حقيقت جالب توجه است - حقيقتى كه دستيابى به آن دشوار باشد. و در علوم طبيعى (كه با رياضيات تفاوت دارد) آنچه در جستجويش هستيم داراى درجه بالايى از توان تبيين كنندگى است، به معنايى كه حكايت از آن دارد كه حقيقتى بسيار نامحتمل است». (64) در رهيافت پاپر كه در سالهاى اخير بيش از پيش مورد توجه فلاسفه تحليلى قرار گرفته، بر خلاف آموزه فلاسفه پيرو نحله زبان طبيعى به ارتباط محكم ميان فلسفه و علم توجه شده، اما به عوض آنكه نظير اصحاب حلقه «وين» به فلسفه به عنوان زبان علم نظر شود، و يا آنكه همچون «كواين» و برخى پيروان او از آن به عنوان بخشى از معرفت علمى و تجربى ياد شود (65) بدان به چشم معرفتى نگريسته مىشود كه در طول علم قرار دارد و مىتواند از يك سو در هستىشناسى و معرفتشناسى مددكار علم واقع شود، و از سوى ديگر در تحليل نقادانه روشهاى علمى بدان كمك كند. اگر پيش فرضها و آموزهها را نتوان به عنوان ملاك وحدت بخش فلسفه تحليلى در نظر گرفت، در خصوص روشهايى كه به وسيله اين قبيل فلاسفه مورد استفاده قرار گرفته چه مىتوان گفت؟ بررسى محصولات انديشه فيلسوفان تحليلى اين نكته را آشكار مىسازد كه به دليل آنكه اين فلاسفه از روشهاى تحليلى بعضا بسيار متفاوت، در كاوشهاى فلسفى خود بهره گرفتهاند، از اين ملاك نيز نمىتوان به عنوان بن مايه مشترك و رشته پيوند دهنده جريانهاى مختلف در فلسفه تحليلى ياد كرد. به عنوان نمونه «جى ئى مور» شيوه خاصى براى تحليل معناى خاصه ها (66) ،مفاهيم، و عبارات داشت كه به كمك آن در برخورد با اين هويات متفاوت كه مىتوان آنها را به طور كلى با متغير X نمايش داد، مىكوشيد مشخص سازد كه: الف) اجزا تشكيل دهنده معناى X چه هستند; ب) آنچه كه به همراه معناى X در ذهن شخص به وجود مىآيد چيست (به عنوان مثال آيا مفهوم بسيط و غير قابل تجزيهاى استيا تجزيهپذير است) ج) چگونه يك مفهوم به مفاهيم ديگر مرتبط مىشود. البته روش تحليل «مور» ناظر به تحليل زبان نبود بلكه به تحليل آنچه كه به وسيله عبارات زبانى مشخص مىشد، توجه داشت. «مور» به عوض واژه "تحليل" از واژه "تعريف" استفاده مىكرد اما تاكيد داشت كه مقصودش بيان معنى يك عبارت با عبارات ديگر نيستبلكه غرضش "تعريفى است كه ماهيت واقعى شىء يا مفهومى را كه به وسيله يك كلمه اشاره (67) شده بيان مىكند، و صرفا نمىگويد كه معناى كلمه مورد استفاده چيست" (68) . همانطور كه «استراوسون» متذكر شده است، «مور» بر مبناى پيش فرضهاى فلسفى خود، در پى آن بود كه غرض فلسفى خود را با استفاده از عبارات زبانى توصيف كند. او اين كار را از طريق نشان دادن ارتباط عبارات با ديگر عبارات به انجام مىرساند و به عنوان نمونه نشان مىداد كه آيا يك عبارت نتيجه عبارت ديگر است، يا پيش فرض آن است، و يا نقيض آن. (69) به اين ترتيب در نظر مور آنچه كه تحليل مىشد، ساختارى بود كه در پس كلمات و واژگان مخفى بود و بدانها معنا مىبخشيد; غرض از تحليل، آشكار ساختن اين ساختار بود; بر ملا كردن چيزى كه در غير اين صورت مخفى مىماند. «راسل» از جمله كسانى بود كه روش تحليل منطقى (70) را در فلسفه تحليلى رواج داد. «راسل» ميان صورت دستورى و صورت منطقى عبارات تمييز قايل شد. وظيفه تحليل منطقى گذر از سطح دستورى و دستيابى به صورتهاى منطقى بود. صورتهاى منطقى بسيط، نمايانگر امور واقع [ facts ] موجود در عالم بودند. اين تحليل چنانكه در اتميسم منطقى (71) ياد آور شد در دو مرحله صورت مىگرفت. نخست، تعويض عبارات كلى پيچيده با رشته هايى از عبارات جزيى بسيط كه به لحاظ تعريف با آنها معادلاند. سپس، تعويض عبارات جزيى بسيط با توصيفات معين مربوط به هويات جزيى بسيط كه سازنده امور پيچيده اوليه و جملات بازگو كننده نحوه تركيب آنها هستند (72) . او اين روش را به انحاى مختلف ،نمادهاى غير كامل (74) ،حذف مفاهيم انتزاعى، و برساختن منطقى عالم، مورد استفاده قرار داد. تفاوت روش «راسل» با روش «مور»، علاوه بر تاكيد اولى بر استفاده از ابزار منطق رياضى، اين بود كه بتدريج از صورت روشى براى كاوش در ساختار منطقى واقعيتبه روشى براى تحليل ساختهاى زبانى تبديل شد. اصحاب حلقه «وين» از روش تحقيق پذيرى به عنوان مؤثرترين روش فلسفى جهت تمييز ميان گزارههاى معنا دار و گزارههاى فاقد معنا يا مهمل بهره گرفته بودند. بر مبناى اين روش معناى هر گزاره با روش تحقيق تجربى آن معادل انگاشته شده بود. (75) يكى از مهمترين روشهايى كه به انحاى مختلف به وسيله شمار زيادى از فلاسفه تحليلى مورد استفاده بوده است، روشى است كه مىتوان آن را به پيروى از «كواين» "عروج معنا شناسانه" ناميد. كواين در «كلمه وشىء» (76) با تاسى از «كارنپ»، نظريه عروج معنا شناسانه (77) را به عنوان روش اصلى كاوشهاى فلسفى معرفى كرد كه گوهر آن عبارت بود از بازگرداندن همه مسايل فلسفى (و علمى) به مسايل زبانى و مسايل مربوط به معنا به عوض سخن گفتن از اشياء و هويات، مىبايد در باره نحوه كاربرد آنها در زبان (يا يك چارچوب زبانى خاص) سخن گفت. به اين ترتيب به عوض سخن گفتن از اعداد، يا نقطهها، يا گزارهها، يا كيلومترها، از اعداد يا نقطهها، يا گزارهها، يا كيلومترها سخن مىگوييم. يعنى توجه خود را از وجه به وجه صورى (79) منتقل مىكنيم و به عوض سخن گفتن در قالب برخى عبارات و اصطلاحات، به سخن گفتن درباره آنها اقدام مىورزيم. مثلا به جاى اينكه بگوييم "در خوزستان درخت نخل وجود دارد"، مىگوييم، "درخت نخل در مورد برخى از هوياتى كه در خوزستان وجود دارد صدق مىكند." به اعتقاد «كواين» عروج معناشناسانه سبب مىشود كه بتوانيم از مشكلاتى كه در هنگام سخن گفتن از وجود يا ماهيتبرخى هويات، رويدادها، يا فراگردها پديد مىآيد، احتراز كنيم و به دام كژتابى زبان نيفتيم. به عبارت ديگر استراتژى عروج معنا شناسانه متكى به اين آموزه ماخوذ از «كارنپ» است كه افراد، حتى اگر سيستمهاى مفهوميشان با يكديگر تفاوتهاى اساسى داشته باشد، بر حسب واژهها و عبارات بهتر به توافق مىرسند. اين استراتژى پراگماتيستى - زبانى به وسيله شمارى از فلاسفه تحليلى صاحب نام مورد استفاده قرار گرفته است: در ميان آن گروه از فلاسفه تحليلى كه بيشتر با زبان متعارف سرو كار داشتند، نظير ويتگنشتاين متاخر، «رايل»، «آوستين»، صورتى از "عروج معنا شناسانه" تحت عنوان روش تحليل مفهومى (80) رواج داشت. در اين روش به عوض تلاش براى تحليل منطقى به شيوه گذشته و به عوض طرح پرسشهايى به صورت "ماهيت، معنا، يا تحليل X ( مثلا، ذهن، علت، درد، معرفت) چيست؟"، پرسشهايى به اين صورت مطرح مىشد كه " X در يك زبان خاص چه نقشى را ايفا مىكند و چگونه آن را به انجام مىرساند؟" (81) « ويتگنشتاين» از اين روش در مبارزه عليه افسون شدن هوش ما به وسيله زبان (82) استفاده مىكرد. «رايل» در خصوص مفهوم جغرافياى منطقى (83) ،و «آوستين» در باب كاربرد كلمات و كنش - گفتارها (84) . « هير» معناى خير را در وجه ارزشوارى (85) آن با مشابهتها و تفاوتهاى ميان خير و قرمز مشخص ساخت و سپس با استفاده از نيروى بلاغى اين كلمه، به تحليل آن اقدام ورزيد. (86) ديگر فلاسفه تحليلى علاقمند به زبان، كه تمايلى به "تحليل مفهومى" نداشتهاند نيز به سهم خود از اين شيوه "عروج معنا شناسانه" بهرهمند شدهاند. كارنپ آن را در مورد تمايز وجه مادى از وجه صورى گفتار به كار برده (87) ، « كواين» كه اساسا به وجود مفاهيم قايل نيست آن را محور همه فعاليتهاى فلسفى خود قرار داده، و «ديويد سون»، شاگرد برجسته كواين، از آن در خصوص ارايه يك نظريه معنا شناسانه متكى به شرايط صدق (88) استفاده كرده است. اما هر چند رهيافت «كواين» تاثير زيادى بر شمار قابل توجهى از فلاسفه تحليلى داشته است، بااين حال چنين نيست كه بتوان از آن به عنوان وجه غالب اين فلسفه، بخصوص در دورههاى متاخر تطور آن، ياد كرد. در واقع شمار زيادى از فلاسفه تحليلى نيز بودهاند كه به اين روش توجهى نداشتهاند. به عبارت ديگر نبايد "عروج معنا شناسانه" و "فلسفه تحليل" را هم مصداق تلقى كرد. واقعيت اين است كه بسيارى از مسايلى كه در فلسفه تحليلى مورد بحث قرار دارند، به شيوه عروج معناشناسانه قابل حل نيستند و در مورد آنها اگر به عوض توجه به كلمات، به چيزهايى كه كلمات بدانها ارجاع دارند، توجه شود، راهگشايى بيشترى صورت خواهد گرفت. بسيارى از مسايلى كه در حوزه ارزشهاى اخلاقى يا آموزههاى سياسى، يا نظريههاى زيباشناسانه يا مباحث فلسفه علم مطرح مىشوند از اين قبيلاند. مردم مشخصات يك تلويزيون خوب را از يك مهندس متخصص سؤال مىكنند، و در اين مورد از كتاب لغت (كه واژه تلويزيون را معنا كرده) كمك نمىگيرند. استراتژى "عروج معنا شناسانه" نيز كه به عوض تلويزيون به تلويزيون مىپردازد نيز در اين خصوص كفايت نمىكند. خود مهندس نيز با كاوش تجربى در باره سيستم الكترونيكى تلويزيونها، اطلاعات خود را در اين زمينه كامل مىكند، نه آنكه براى اين مقصود به بررسى در خصوص نحوه كاربرد واژه تلويزيون در محاورات روزمره مردم متوسل شود. به همين قياس در باب مفاهيمى مانند خير، حق، وظيفه، آزادى، قانون، و... مىتوان به شيوههاى غير از رهيافتهاى زبانى صرف، به كاوش فلسفى اقدام ورزيد. شخص ممكن است معناى واژه بينه را بداند بى آنكه بداند چگونه مىتواند احتمال مربوط به آن را اندازه گرفت. در اين حال تحليل مفهومى اين واژه، نمىتواند جنبههاى معرفتشناسانه مرتبط با آن را براى وى آشكار سازد. به اعتقاد فلاسفهاى كه به استفاده از استراتژى عروج معناشناسانه تمايل ندارند، بحثهاى زبانى در باره مسايلى نظير تفاوت ميان "بايد"، و "توانستن"; "بايد"، و "شايد"; "بايد"، و "خير خوب"; رابطه ميان "حق"، و "قدرت"; "امتياز"، و "مصونيت" ; "آزادى"، و "اقتدار"; و... صرفا ناظر به چارچوبهاى زبانى يا مفهومى است و به اصول كلى فرا - چارچوب كه تصميمات اخلاقى، حقوقى، سياسى، و... مىبايد بر آنها استوار شود، نمىپردازد. اينكه چه نوع حق، وظيفه، آزادى، امتياز، و... شايسته احترام است; اينكه آيا قاضى حق قانونگذارى دارد; آيا قوانين حقوقى مىبايد با استانداردهاى ماقبل حقوقى مربوط به حق طبيعى سازگار باشد; و... پرسشهايى است كه مىبايد از فرا - چارچوب بدانها نظر شود. به عبارت ديگر در اين موارد مىبايد حق، وظيفه، آزادى، قانون، و... مورد بررسى قرار گيرد نه حق، وظيفه، آزادى، قانون، و امثالهم. مىتوان در ميان آثار فلاسفه تحليلى نمونههاى متعددى را شاهد مثال آورد كه در آن استراتژى عروج معناشناسانه به هيچ روى در بحث از مسايل مورد استفاده قرار نگرفته است. به عنوان مثال «برنارد ويليامز» در نقد نظريه اخلاقى سودانگارى متذكر شده كه اين نظريه از بسيارى از مسايل اساسى اخلاقى غفلت مىورزد و از قلمرو محدودى برخوردار است (89) ، « راولز» اصل عدالت را به منزله نتيجه يك قرارداد اجتماعى اوليه ميان مردم در نظر گرفته است; مردمى كه حجابى از جنس عدم اطلاع از آينده بر ذهنشان قرار داده شده است (90) . « نوزيك» بر آن است كه حكومتى كه فعاليتهايش از مرز فراهم آوردن حداقل حمايت از شهروندان خود فراتر رود، مشروعيتخود را از دست مىدهد (91) . « پاپر» نيز حثخود را در باره جامعه باز و خطراتى كه آن را تهديد مىكند، بدون توسل به استراتژى عروج معنا شناسانه به انجام رسانده است (92) . يكى از جالبترين تفاوتهايى كه ميان فلاسفه قايل به استفاده از "عروج معناشناسانه" و همكاران آنان كه از اين روش استفاده نمىكنند، به چشم مىخورد آن است كه مثالهايى كه فلاسفه دسته اول مورد استفاده قرار مىدهند، غالبا مثالهاى انتزاعى و مصنوعى است، در حالى كه مثالهاى مورد استفاده فلاسفه دسته دوم عموما از اوضاع و احوال واقعى اخذ شده است. دليل اين تفاوت آن است كه فلاسفه پيرو استراتژى "عروج زبانى" به دلالت روش خود ناگزيرند در مرزها و حدود نهايى مفاهيم يا معانى به بررسى بپردازند و مشخص سازند كه آيا برخى از شرايط كه در پارهاى از موارد كاربردهاى زبانى برقرار است، حقيقتا شرايط لازم و كافى به شمار مىآيند يا نه. آزمودن اين شرايط مستلزم ابداع مثالهاى غير متعارف است. نمونههاى نقضى كه «ردفورد» براى نشان دادن اين نكته ارايه كرده است كه معرفت را نمىتوان در همه موارد با باور صادق موجه يكى دانست، تنها يك مثال از ميان صدها مثال مشابه است (93) . اگر پيش فرضها و آموزهها و روشها، ملاك وحدت گفت و گوى تحليلى به شمار نمىآيند، درباره رويكردها و رهيافتهاى اين فلاسفه چه مىتوان گفت؟ «دگفين فولسدال» كه از فيلسوفان تحليلى نامبردار سوئد به شمار مىآيد در مقالهاى تحت عنوان "فلسفه تحليلى چيست و چرا بايد بدان پرداخت؟ (94) مدعى شده است كه رشته پيوند دهنده جريانهاى مختلف در ميان فلاسفه تحليلى نه مسايل است، نه آموزهها، و نه روشها. بلكه اين رشته وحدت بخش را مىبايد در رهيافت آنان به استدلال و موجه سازى (95) جستجو كرد، اما اين نظر ظاهرا صحيح نيست. در واقع هر چند «فولسدال» در مقاله خود به اين نكته تاكيد كرده است كه فلسفه تحليلى را نبايد با فلسفه تحليل زبان معادل دانست، اما توجه بيش از حد خود او به اين جريان خاص در درون فلسفه تحليلى، سبب شده تا وى از يك سو بكلى از آن دسته فلاسفه تحليلى كه در حوزههاى غير تحليل زبانى به فعاليت پرداختهاند، غفلت ورزد، و از سوى ديگر اين نكته را ناديده بگيرد كه رهيافتهاى متكى به موجه سازى در بحث از عقلانيت در حوزههاى مختلف، تنها يكى از رهيافتهاى رايج در فلسفه تحليلى است و بسيارى از فلاسفه تحليلى ديگر، ضمن رد اين رهيافت، از رهيافتهاى جانشين ديگرى براى پيشبرد كاوشها و بحثهاى خود كمك مىگيرند (96) . با اين حال بخشى از مدعاى «فولسدال» را مىتوان با تفسيرى همدلانهتر، قابل قبول به شمار آورد. رهيافت فلاسفه تحليلى به استدلال، و توجه آنان به منطق، از جمله جنبه هايى است كه مىتواند در زمره ملاكهاى وحدت دهنده به فعاليت اين فيلسوفان به شمار آورده شود. در اين خصوص در ذيل توضيح بيشترى داده شده است. فيلسوف تحليلى ديگرى كه به نام «پى.ام.اس. هكر» كه از شار4حان برجسته «ويتگنشتاين» به شمار مىآيد در مقاله خود تحت عنوان "ظهور فلسفه تحليلى در قرن بيستم" (97) ضمن تاييد اين نكته كه هيچ آموزه واحد يا حتى مجموعهاى از آموزهها و روشها را نمىتوان بن مايه وحدت بخش "فلسفه تحليلى" به شمار آورد، متذكر شده كه فلسفه تحليلى را مىبايد به مثابه يك پديدار پويا در نظر گرفت كه رشتههاى مختلفى مراحل پيشين آن را به مراحل بعدى تطورش متصل مىسازد، هر چند كه هيچ رشته واحدى احيانا در تمام مراحل به چشم نمىخورد. ««هكر»» پس از ذكر اين مقدمه تاكيد مىكند كه با اين همه فلسفه تحليلى را نبايد به مثابه مجموعهاى تلقى كرد كه وحدتش از نوع شباهتخانوادگى است. زيرا اين گونه تلقى، سبب مىشود فايدهاى كه بر اين پديدار به عنوان يك مقوله تاريخى مترتب است، ناديده گرفته شود. ملاكى كه خود «هكر» به عنوان بن مايه وحدت بخش فلسفه تحليلى ارايه مىكند، رهيافت غير روانشناسانه (98) و عينيت گرايانه اين فيلسوفان است. (99) ملاك پيشنهادى «هكر» تا حد زيادى با واقعيتهاى تاريخى انطباق دارد. فلاسفه تحليلى از زمان «فرگه» به اين سو كوشيدهاند تا موازينى عينى براى حصول معرفت و امكانپذير ساختن تفهيم و تفاهم پيشنهاد كنند. آن دسته از فلاسفه تحليلى كه به كاوشهاى زبانى اشتغال داشتهاند نخستبه عوض تصورات ايدهها كه امورى كاملا ذهنى و شخصى بودند، معنى را به عنوان واحد اصلى تفهيم و تفاهم عينى پيشنهاد كردند و آنگاه در ادامه تلاش خود جمله را جايگزين معنى فيلسوفى نظير «پاپر»، كسب معرفت عينى را هدف اصلى كاوشهاى فلسفى خود اعلام مىدارد (101) و «برنارد ويليامز» فيلسوف تحليلى اخلاق در يكى از مقالات اخير خود چنين تاكيد مىكند: "اين نكته بخشى از جذابيت فلسفه تحليلى به شمار مىآمده كه بدون روشهاى علوم تجربى و نظرى و با موضوعى كه عمدتا در حوزه علوم انسانى جاى داشته، مىتواند مدعى دستيابى به نتايجى شود كه اگر نگوييم قبول عام را در پى داشته، لا اقل بحثهاى عينى را دامن زده، و پيشرفت فكرى را به همراه داشته است. اين فلسفه داراى دستاورد هايى است كه از سنخ امور دلخواهانه شخصى نيستند، و در قياس با دستاوردهاى علوم اجتماعى... از امتياز بالاترى برخوردارند." (102) هر چند توجه به عينيت و مخالفتبا رهيافتهاى متكى به اصالت روان شناسى (پسيكولوژيسم) (103) يكى از عمدهترين دل مشغولىهاى فيلسوفان تحليلى به شمار مىآيد، اما نمىتوان مدعى انحصار آن در فلسفه تحليلى شد. به اين ترتيب به نظر مىرسد، بايد براى دستيابى به ملاك وحدت بخش جامعترى براى فلسفه تحليلى باز هم به كاوش ادامه دهيم. بررسى فعاليت فيلسوفان تحليلى نشان مىدهد كه علاوه بر توجه به مساله معرفت عينى، بن مايه مشترك و جامع ديگرى نيز موجب شده تا گفتگوى تحليلى ميان فلاسفه عضو اين نحله، على رغم تفاوت پيشفرضها، تفاوت روشها، و تفاوت آموزهها، برقرار گردد. اين عامل وحدت بخش، تا اندازه زيادى، مسايلى است كه فلاسفه تحليلى به بررسى و كاوش در آنها و باز نمودن و توضيح و تفسيرشان پرداختهاند. نمونهها و موارد بسيار زيادى از مسايل مشترك را مىتوان شاهد مثال آورد كه فيلسوفان تحليلى با گرايشهاى مختلف به بحث و تبادل نظر بر سر آنها پرداختهاند و به اين وسيله به استمرار گفتگوى تحليلى مدد رساندهاند. يك نمونه آموزنده در اين خصوص مناقشه ميان «كارنپ» و «پاپر» در باب «رابطه ميان دادههاى تجربى و نظريههاى علمى» است. بحثبر سر اين بود كه آيا دانشمندان مىبايد به دنبال كم احتمالترين فرضيههايى باشند كه از محك تجربه سربلند بيرون مىآيند يا آنكه بايد به سراغ فرضيههايى بروند كه بر اساس بينههاى موجود پيشبينىهايى با بالاترين درجه تاييد را روا مىدارند. نكته در خور توجه در اين بحث آن است كه «پاپر» معتقد است فلسفه علم اساسا ربطى به مطالعه زبان ندارد، در حالى كه «كارنپ» فلسفه علم را بازسازى منطقى زبان علم به شمار مىآورد. «پاپر» روش علم را ارايه فرضها و تلاش براى ابطال آنها، به شيوه استنتاج قياسى، تلقى مىكند، در حالى كه در نظر «كارنپ»، در علم منطق استقرايى وظيفه اصلى را به انجام مىرساند. اما اين تفاوت رهيافت و تفاوت روش تاثيرى در تبادل جدى انديشهها و آرا ميان آن دو بر سر اين مساله واحد نداشت. (104) يك نمونه نكتهآموز ديگر مربوط استبه مساله زبان خصوصى كه توسط «ويتگنشتاين» در كاوشهاى فلسفى مطرح شد و شمار زيادى از فلاسفه تحليلى با رهيافتها و تخصصهاى كاملا مختلف نظير «استراوسون»، «اير»، و «كريپكى» و بسيارى ديگر به بحث در باره آن پرداختند. (105) بحث ميان «راسل» و «استراوسون» در خصوص نظريه وصفهاى خاص definite descriptions نيز نمونه جالب ديگرى است كه در آن دو فيلسوف تحليلى با رهيافتهاى كاملا متفاوت مساله واحدى را مورد توجه قرار دادند و به نتايج مختلفى دستيافتند. آنچه در اين زمينه اهميت دارد آن است كه مىتوان مسايل گوناگونى را كه گفتگوى ميان فلاسفه تحليلى را برقرار نگاه مىدارد، تحتيك مساله واحد جاى داد. اين مساله واحد، همان عقلانيت است. مىتوان نشان داد كه كوششهاى فيلسوفان تحليلى در همه حوزهها و قلمروها، عمدتا معطوف استبه بررسى جنبههاى مختلف مساله عقلانيت، از رهگذر ارايه استدلالهاى عقلانى. بحث عقلانيت را مىتوان به قياس با زيستبومهاى طبيعى در درون زيستبوم، (ecosystem) عقلانيت مورد بررسى قرار داد. زيستبوم عقلانيت، نظير زيستبوم طبيعى، عبارت است از مجموعهاى از سازمانها كه با يكديگر و با محيط در حال بده بستان هستند. زيستبوم عقلانيت متشكل است از شمارى از توصيفها (يا نحوهها و شيوههاى ارايه و نمايش محيط); تجويزها (يا نحوهها و شيوههاى مرجح انجام عمل در محيط); اين دو مجموعه در درون ظروف و چارچوبهايى قرار دارند كه از آنها با نام مختلف نظير نظامهاى اعتقادى، ايدئولوژىها، سيستمهاى مفهومى، و امثالهم ياد مىشود. هر يك از توصيفها يا تجويزها مىتواند در درون هر يك از چارچوبها معناى متفاوتى به خود بگيرد. به عنوان مثال اين توصيف كه "روح آدمى خالد است"، يا اين تجويز كه "سقط جنين جايز نيست"، در چارچوب اسلام، بوديسم، يا ماركسيسم، طنين و معنى متفاوتى خواهد داشت. در درون زيستبوم عقلانيت پرسشهاى مختلف و متنوعى در خصوص عقلانيت مطرح مىشود. از جمله اين پرسشها مىتوان به مواردى كه در پى آمده اشاره كرد: شناسايى و گزينش زيستبوم (اكولوژى) بهينه عقلانيت; حدود كارآمدى عقلانيت; تمييز ميان معرفتهاى عقلانى از آگاهيهاى غيرعقلانى; و تعيين حد و مرز كسب معرفت عقلانى يا حد تبيين عقلانى. پرسش مربوط به شناسايى زيستبوم بهينه ناظر به اين نكته است كه كدام توصيف، تجويز، يا چارچوب اختيار شود كه رشد عقلانيت را در زيستبوم عقلانيت افزايش دهد. بحث مربوط به حدود كارآمدى عقلانيت در قالب اين پرسش مطرح مىشود كه آيا پذيرش باورها و چارچوبها به نحو عقلانى امكانپذير است، يا آنكه در اين خصوص مىبايد از حدود عقلانيت فراتر رفت؟ آيا معرفت عقلانى تنها با قبول برخى مقدمات غير عقلانى يا با تن دادن به تسلسل امكانپذير است؟ آيا چنانكه «فيدئيستها» (106) مدعىاند، در برخى حوزهها نظير معرفت الهى، عقل راهى ندارد و در آنها مىبايد يكسره بر مبناى قبول و تسليم و ايمان بى چون و چرا، سير كرد؟ تمييز قلمرو معرفت عقلانى از ديگر انواع معرفت، سومين مبحث اساسى عقلانيت را تشكيل مىدهد. اين پرسش كه آيا ملاكى براى فرق گذاردن ميان معرفت عقلانى و ديگر انواع معرفت وجود دارد پرسش اصلى اين قلمرو است. مساله حدود كسب معرفت عقلانى و يا حدود تبيين عقلانى نيز ناظر به امورى است از اين قبيل كه، آيا محدوديتهاى فيزيكى (نظير محدوديتسرعتسير نور، يا وجود تشعشع آشوبناك در بخشهايى از كيهان)، و محدوديتهاى فيزيولوژيك و روانى انسان، و محدوديتهاى تاريخى و فرهنگى او، محدوديتى در راه كسب معرفت عقلانى به وجود مىآورد؟ به عنوان مثال آيا اين محدوديت اساسى كه هر نظام طبقهبندى كننده مىبايد از حيث پيچيدگى ساختارى لااقل يك رتبه بالاتر از مجموعهاى باشد كه مىبايد طبقهبندى شود، مانع از آن مىشود كه آدمى بتواند ساختار و عملكرد مغز خود را شناسايى كند؟ فيلسوفان تحليلى در دو تراز به بررسى مساله كلى عقلانيت مىپردازند. در تراز نخست، آنها با استفاده از مدلهاى خاص عقلانيت كه اختيار كردهاند، جنبههاى مختلف بحث عقلانيت را در چهار حوزه ذيل مورد بررسى قرار مىدهند: عقلانيتحكم و قضاوت (107) ،عقلانيت رويكرد (108) ،عقلانيت روش و شيوه (109) ،و عقلانيت عمل (110) . مسايل اين تراز در هر يك از اين حوزههاى چهارگانه به دلايل و استدلالات مربوط مىشوند. به عبارت ديگر مهمترين مساله در اين حوزهها عبارت است از اينكه "دليل چيزى چيست؟" در تراز دوم، فيلسوفان به مدلهاى كلى عقلانيت نظر مىكنند و اين پرسشهاى كلى را مطرح مىسازند كه چه نوع استدلالى مىتواند از يك مدعاى فلسفى دفاع كند؟ و كدام يك از مدلهاى عقلانيت، بر ديگر مدلها رجحان دارد؟ پرسشهايى را كه در تراز نخست مسايل مربوط به عقلانيت مطرح مىشوند، مىتوان در دستهها و مجموعههاى مختلفى به صورت ذيل طبقهبندى كرد: 1 - مسايلى كه توجه فيلسوفان تحليلى را به خود جلب مىكند، مسايلى است كه به امكان كسب معرفتبراى فاعل شناسايى و چالش شكاك، حدود معرفت، و نيز وجود هويات مختلف نظر دارند. به عبارت ديگر، فلسفه تحليلى، در تلاش براى شناخت واقعيت و كشف حقيقت است. اما اينكه فيلسوفان تحليلى با گرايشهاى مختلف، واقعيت و حقيقت را چه فرض كردهاند، موجب شده تا تفاوتهاى چشمگيرى در رهيافت آنان پديدار شود. از آنجا كه بخشى از اين واقعيت ذهن و زبان آدميان است، تحليل محتواى فكر و انديشه و بررسى نحوه كاركرد زبان نيز مورد علاقه فيلسوف تحليلى است. اما فيلسوف تحليلى بماهو فيلسوف با فراگرد روانى يا زيستشناختى انديشيدن كارى ندارد. برخى از پرسشهايى كه در اين قلمرو مطرح مىشود، چنين است: آيا دليلى براى اعتماد به حواس وجود دارد؟ آيا مىتوان دليلى بر وجود مستقل از ذهن اشياء، از جمله وجود اذهان ديگر همانند ذهن خود ما، اقامه كرد؟ آيا رويدادهاى مشاهد شده مىتوانند صدق پيش بينى در مورد امور مشاهده نشده را مورد حمايت قرار دهند؟ آيا فلسفه فعاليتى معرفتبخش است؟ مفهوم صدق براى فلسفه تحليلى از اهميتبسيار زيادى برخوردار است. از يك سو اين مفهوم نقشى اساسى در مشخص ساختن شهودى مفهوم قابليت استنتاج قياسى بازى مىكند: حفظ صدق در گرو استفاده از استنتاج قياسى است. از سوى ديگر، آنچه كه ما در كاوشهاى نظرى خود به دنبال دستيابى بدان هستيم باورهاى صادق است. بحث درباره مساله صدق صورتهاى مختلف به خود مىگيرد; آيا صدق خاصه قضاياست، يا امرى زبانى است، يا آنكه وجودى مستقل از كاربردهاى زبانى دارد؟ ارتباط صدق (حقيقت) با واقعيت چگونه است؟ با چه معيارهايى مىتوان صفات "صادق" و "كاذب" را به كار برد؟ آيا روشهاى معين و مرجحى براى دستيابى به صدق وجود دارد؟ 2 - دومين سرچشمه تحرك فلسفه تحليلى پارادوكسها يا نتايج ناسازگارى هستند كه ظاهرا به يك اندازه معتبرند. از جمله مشهورترين پارادوكسهايى كه انديشه فيلسوفان تحليلى را در حوزههاى مختلف اين فلسفه به خود مشغول داشته مىتوان به نمونههاى ذيل اشاره كرد: پارادوكس اراده آزاد و اصل متعين بودن عالم، پارادوكسهاى «زنون» در مورد حركت، پارادوكسهاى مشتمل بر خود - ،پارادوكس زندانى (112) ،پارادوكس تاييد، پارادوكس بليتبخت آزمايى (113) ،پارادوكس «نيوكامب» در باره آزادى گزينش (114) ،فيلسوفان تحليلى در تلاش براى رفع اين پارادوكسها به ارايه نظامهاى جديد استدلال در باره ارزش صدق، زمان، احتمالات، عمل، انتخاب، و نظاير آن مىپردازند. 3 - سومين عامل محرك در دامن زدن به بحثهاى نظرى در درون فلسفه تحليلى، تقابل ميان ذهن و عين، يعنى تنش ميان خود آگاهى ذهن از خويش به عنوان يك امر ذهنى و آگاهى آن از عالم بيرونى به عنوان يك واقعيتخارجى است. اين تنش مسايل زيادى را در مورد زمان و مكان و ارتباط ميان ذهن و بدن و ساختار حيات ذهنى و ماهيت هويتشخصى و بقاى آن در جريان تغييرات مكانى و تحولات زمانى مطرح مىسازد. بخش مهمى از فلسفه تحليلى به بحث در باره مسايلى از اين سنخ اختصاص دارد كه چه چيز استنتاج از حالات بدنى به حالات ذهنى را مجاز مىسازد؟ آيا عقل تابع احساس است؟ هويتشخص متكى به چه امورى است؟ 4 - سلسله چهارم از مسايل مورد توجه فلاسفه تحليلى از مطالعات مربوط به "معنا و پيام meaningand message " ناشى مىشود. به عنوان مثال اينكه آيا معنا و كاركرد يك كلمه تابع نحوه كاربرد آن است؟ آيا دلايلى كه براى توضيح معناى يك كلمه عرضه مىشود، در قالب شرايط ارضاء satisfaction condition استيا در قالب بينه مرتبط ?,relevent evidence آيا ناظر به قوه و نيروى بلاغى rhetorical force است، يا به ساختار منطقى توجه دارد؟ آيا به دلالات نظر دارد و يا به موارد معارض و ناسازگار؟ آيا به نقش مقوله سازى توجه مىكند و يا مجموعهاى از تمثيلها و نمونه هاست؟ آيا هيچ گاه مىتوان برترى يك نحوه ترجمه از يك زبان يا يك قرائتخاص از يك متن را بر ترجمههاى ديگر از آن زبان و يا قرائتهاى ديگر از آن متن، مدلل ساخت؟ فهم پيامى كه به واسطه يك عبارت يا جمله منتقل مىشود معمولا در گرو فهم دلايل اظهار آن است. اين دلايل مىتوانند معنايى باشند كه از عبارت مراد است، و يا كنش - گفتارى باشند كه به وسيله آن اجرا مىشود، يا نتايج و پيامدهايى كه بر اظهار آن مترتب مىگردد، يا مفروضاتى كه در پشت آن پنهان است، و نظاير آن. به يك اعتبار مىتوان گفت كه جنبه زبانى فلسفه تحليلى، على رغم همه تنوعى كه در آن به چشم مىخورد، در نهايت عبارت است از: مطالعه عقلانيت در كاربرد زبان و راجع به كاربرد زبان. يعنى همان چيزى كه «رايل» از آن با اصطلاح "سخن گفتن در باره سخن گفتن" (115) ياد كرده است، و «كواين» با اصطلاح "عروج معناشناسانه"، كه در واقع عبارت است از نوعى اقامه دليل در باره دلايل. 5 - پنجمين منبع مسايل مربوط به عقلانيت كه به وسيله فلاسفه تحليلى مورد بحث قرار مىگيرد، به مبانى منطق قياسى، رابطه ميان منطق و زبان، منطق موجهات، مساله حمايت استقرايى بينه از نظريه، و نظاير آن بازگشت دارد. آيا كلمات و جملات واحد نهايى تحليل منطقى به شمار مىآيند؟ آيا صدق منطقى تابع قراردادهاى زبانى است؟ آيا براى زبانهاى مختلف يا كاربردهاى مختلف زبان، به منطقهاى متفاوت نياز است؟ به اين ترتيب بحث در باب فلسفه منطق يكى از شاخههاى فلسفه تحليلى را تشكيل مىدهد. 6 - ششمين دسته از مسايل مربوط به عقلانيت كه مورد توجه فلاسفه تحليلى استبه مسايل مطروحه در حوزه فلسفه رياضيات ارتباط پيدا مىكند، نظير اينكه: ماهيت اثبات رياضى چيست؟ محدوديتهاى آن چيست؟ چه نوع وجودشناسى در آن مفروض گرفته مىشود؟ تغيير مقدمات بر اساس كدام دلايل موجه مىشود؟ چه عاملى سبب مىشود كه بتوان راه حلهاى رياضى را در مورد امور واقعى مورد استفاده قرار داد؟ 7 - هفتمين بخش از مسايلى كه در قلمرو كلى مسايل مربوط به عقلانيت جاى مىگيرد عبارت است از مسايلى كه در حوزه علوم طبيعى و علوم اجتماعى و علوم انسانى مطرح مىشود: چه دلايلى براى پيگيرى كاوشها در اين يا آن رشته خاص علمى وجود دارد؟ عوامل معين كشف و شيوههاى تبيين در يك رشته خاص كدامند؟ كاركرد واژگان تخصصى چنين رشتهاى چگونه است؟ آيا قبول يافتههاى اين علوم دليلى بر قبول «انتولوژى» مورد استفاده آنهاست؟ نحوه ارتباط ميان اين علوم مختلف چگونه است؟ آيا مىتوان علوم مختلف را به علم واحدى تحويل كرد؟ آيا اين امر مطلوب است؟ 8 - گروه هشتم از مسايل مورد توجه فلاسفه تحليلى به دلايلى ارتباط دارد كه مردم بر اساس آن به انجام عمل، اتخاذ تصميم، و اختيار يك رويكرد خاص، در حوزههاى فرهنگى، سياسى، اجتماعى، اقتصادى، و اخلاقى مبادرت مىورزند: بنياد ايدهآلها و آرمانهاى انسانى، قواعد اخلاقى، ارزشهاى تربيتى، معيارهاى حرفهاى، اخلاقيات كارى و نظاير آن چيست؟ ماهيت عدالت چيست؟ آيا دوستدار همنوع بودن عقلانى است؟ در حوزه عدالت اجتماعى تعارض ميان نظريه سود انگارى و نظريه قرارداد اجتماعى را چگونه مىتوان برطرف ساخت؟ در حوزه اخلاق چگونه مىتوان ميان دو نظريه اصالت نتايج و اصالت وظيفه و مسؤوليتسازگارى برقرار كرد؟ چه چيز به يك اصل يا قاعده، شان قانونى (حقوقى) اعطا مىكند؟ 9 - نهمين گروه از مسايل مربوط به عقلانيت كه با حوزه فلسفه دين ارتباط پيدا مىكنند: از جمله اين مسايل مىتوان به موجه بودن يا موجه نبودن اعتقاد به وجود مشيت الهى، وقوع معجزات، خلود نفس، عقاب و ثواب اخروى، تجربه دينى و... اشاره كرد. 10 - دسته دهم از خانواده مسايل مربوط به عقلانيت در حوزه فلسفه هنر مطرح مىشوند: به چه دليل يك اثر هنرى چنين لقبى به خود مىگيرد؟ يا به چه دليل يك اثر هنرى برجستهتر و زيباتر از اثر ديگر به شمار آورده مىشود؟ آيا ميان معرفت و زيبايى رابطهاى برقرار است؟ بدون شك مىتوان دستههاى ديگرى از مسايل مربوط به عقلانيت را به فهرست كنونى اضافه كرد. در هر حال مشخصه اصلى همه اين قبيل مسايل آن است كه در قالب شبكه پيچيدهاى از اصول، مفروضات، و روشها، يكى از جنبههاى مساله اساسى و بنيادى عقلانيت را به وجود مىآورند. البته فلسفه تحليلى، عقلانيت را به شيوه هگلى تعريف نمىكند. «هگل» در عقل در تاريخ مىنويسد: «عقل هم جوهر است و هم قدرت نامتناهى، بخودى خود هم ماده نامتناهى همه حيات طبيعى و روحانى است، و هم صورت نامتناهى، يعنى به فعليت رساننده خود به مثابه محتوا». (116) فلسفه تحليلى هدف متواضعانهترى را دنبال مىكند و مىكوشد در يك تراز مناسب از كليت و عموميت، به تحليل اين نكته بپردازد كه آيا دليلى براى مساله يا مسايل مورد نظر وجود دارد، آيا ما عقلا مجاز به پذيرش آن هستيم. تاريخچه اين نحوه فعاليتبه آغاز فلسفه باز مىگردد. به عنوان مثال، در يكى از محاورات افلاطون، «ترازيماخوس» (117) مىپرسد: "آيا دليلى براى دوستدار همنوع بودن (118) وجود دارد؟" فيلسوفان از «پيرون» تا «مونتنى» و تا «هيوم» و «پاپر» و «كواين» پرسشهاى مشابهى را مطرح ساختهاند و باورهاى رايج را مورد چالش قرار دادهاند. به عنوان مثال «نوزيك» در تبيينهاى فلسفى سؤال مىكند: "با توجه به آنكه ممكن است همواره در حال ديدن رويا باشيم، چگونه معرفت امكانپذير است؟" (119) در فرا - تراز نيز چنانكه اشاره شد، فيلسوفان تحليلى به بحث از مدلهاى كلى عقلانيت و ماهيت معرفت عقلى مىپردازند. آيا معرفتباور صادق موجه استيا باور صادقى است كه به وسيله روشهاى قابل اعتماد به دست آمده باشد؟ آيا اساسا مىتوان معرفت را موجه ساخت؟ از ميان مدلهاى عقلانيت كدام قابل قبول ترند؟ البته چنين نيست كه هر پرسشى در باره دلايل، يا عقلانيت، پرسشى در حوزه فلسفه تحليلى به شمار آيد. به عنوان مثال اينكه "چرا حسن به عوض تهران به مشهد رفت؟" لزوما يك مساله فلسفى نيست، مگر آنكه غرض از ارايه آن بحث در باب غايات و اغراض و باورها باشد. به همين قياس اين پرسش كه "چرا مالاريا در مناطق گرم و مرطوب شايعتر است؟" سؤالى نيست كه مستقيما به كار فيلسوف تحليلى مربوط شود. پرسشهاى بسيار خاص و جزيى، يا با قلمرو بسيار محدود، معمولا به حوزه فلسفه تعلق ندارند. (120) در پرتو تصويرى كه از مسايل مختلف فلسفه تحليلى ارايه شد، مىتوان فعاليتهاى فيلسوفان تحليلى را به نحو متناسبى توضيح داد. به عنوان مثال مىتوان دريافت كه چرا برخى از فلاسفه تحليلى، از جمله «ويتگنشتاين» و «كارنپ»، هدف فلسفه را دستيابى به وضوح و روشنى در انديشه ذكر كردهاند. بررسى ميزان قوت يا ضعف دلايلى كه براى يك نوع از قضايا ذكر مىشود نيازمند آن است كه فيلسوف فهم روشنى از انواع قضايا و روابط ميان آنها داشته باشد. هر چند وضوح و روشنى انديشه تنها يك بخش لازم و ضرورى از هدف فلسفه به شمار مىآيد و نمىتوان آن را به معناى هدف تام و تمام و كافى فلسفه تلقى كرد، با اين حال مىتوان از تلاش براى بيان واضح انديشه و پرهيز از تعقيد و ابهام كلام به عنوان يكى ديگر از رشتههاى پيوند دهنده فلاسفه تحليلى سخن به ميان آورد. وضوح و روشنى براى فلاسفه تحليلى از دو جنبه عملى و نظرى حايز اهميت است. از جنبه عملى، وضوح كلام كار تفهيم و تفاهم را سادهتر مىسازد و از جنبه نظرى، مىتواند به حذف كامل مساله، فهم بهتر معنى و مفاد آن، تسهيل در يافتن راه حل مناسب براى آن، و نيز كشف سريعتر خطاهاى احتمالى در راهحلهاى پيشنهادى براى آن منجر شود. (121) در فلسفه تحليلى دو جريان قدرتمند مستمرا در كار بسط قلمرو مسايل مورد علاقه فيلسوفان اين مكتب است. از يك سو فيلسوفان تحليلى با بهرهگيرى از امكاناتى كه درون اين مكتب رشد كرده است، به حوزههاى مختلف نظر مىاندازند و مىكوشند با نگاه خاص فلسفه تحليلى به بازنگرى برخى از تحولاتى كه در اين حوزهها جريان دارد بپردازند. به عنوان نمونه هم اكنون در حوزه "علوم شناختى (122) " كه مورد توجه روانشناسان ادراك متخصصان هوش مصنوعى، زبان شناسان و «نروفيزيولوژيستها» است، مشاركت فعال و جدى فيلسوفان تحليلى منجر به راهگشايىهاى چشمگير و بديعى شده است. سرعت رشد قلمروهاى معرفتى موجب شده زمانى كه شمارى از پژوهشگران از رشتههاى مختلف به مسايل كم و بيش مشتركى علاقه نشان مىدهند، در اندك مدت، اين حوزه با انتشار نشريات تخصصى، تاسيس دورههاى ويژه، و برگزارى سمينارها و كنفرانسها، و... به يك رشته مستقل مبدل شود و با ديگر حوزهها به داد و ستد معرفتى بپردازد. از سوى ديگر بسيارى از فيلسوفان تحليلى بر اين اعتقادند كه مىبايد با آشنا ساختن خود با حيطهها و قلمروهاى متنوعى كه در درون اين مكتب پديد آمده، هم از پيشرفتهايى كه در اين حوزهها صورت پذيرفته بهرهمند شوند، و هم توانايى تخصصى خود را در مورد مسايلى كه در اين قلمروها به چشم مىخورد به كار گيرند و از اين راه نور تازهاى به اين مسايل و مباحثبتابانند و احيانا امكان دستيابى به راه حلهاى مؤثرتر را فراهم سازند. به عنوان نمونه «كريپكى» ايده عوالم ممكن بديل (123) را از «تئوديسى لايب نيتز» اخذ كرد و آن را در حوزه معناشناسى منطق موجهات مورد استفاده قرارداد (124) ،و «والترستورف» از همين ايده در تكميل يك رهيافت تحليلى به فلسفه هنر بهرهبردارى نمود (125) . فلاسفهاى كه در حوزه فلسفه رياضى بر روى نظريه احتمالات كار مىكردند، به اين نكته توجه كردند كه نظريه هايى كه مورد بحث قرار مىدهند نه تنها مىبايد در قلمرو امور تصادفى در علوم طبيعى و اجتماعى كاربرد داشته باشد بلكه در عين حال بايد بتواند در قضاوتهاى جزايى كه در محاكم صورت مىپذيرد و در فلسفه حقوق از آنها بحث مىشود، به كار گرفته شود. به اين ترتيب رشته واحدى كه حوزههاى مختلف فلسفه تحليلى را به يكديگر پيوند مىدهد عمدة عبارت است از كاوش عقلى در خصوص دلايل در ترازهاى كلى فعاليتهاى عملى و نظرى. اين رشته در عين حال پيوند دهنده فعاليتهاى فيلسوفان تحليلى با فلاسفه گذشته است. يعنى مىتوان نشان داد «افلاطون» و «ارسطو» و «اكويناس» و «هيوم» و «كانت» در تلاش يافتن راه حلهاى مدلل براى مسايل مربوط به عقلانيتبودهاند. فلسفه تحليلى نظير هر پديده ديگرى در حال تطور و تغيير است و اين سير در راستاى دور شدن از نظريهاى است كه اين فلسفه را در قالب تحليلهاى زبانى محدود مىساخت. اين تغيير را مىتوان با تحولى كه در انديشههاى علمى از زمان «بيكن» و «دكارت» تا اين زمان حاصل شده مقايسه كرد. در پرتو مسايل جديد، رهيافت فلاسفه تحليلى بسيار پختهتر و پيچيدهتر شده است: آنان بخصوص از يك سو توجه بيشترى به انحاى مختلف معرفت علمى مبذول مىدارند و از سوى ديگر در مواجهه با مسايل عملى زندگى، بر خلاف گذشته توانايى تحليلى خود را صرفا در راستاى تحليل نظرى و انتزاعى اين گونه مسايل به كار نمىگيرند، بلكه مىكوشند تا در حين تحليل امور، جنبههاى عملى و كاربردى آنها را نيز مد نظر قرار دهند. تحول اخير سبب شده كه تا اندازهاى از شكاف و اختلاف موجود ميان فلسفه تحليلى و فلسفه اروپايى كاسته شود. به عنوان مثال در گذشته در حالى كه فيلسوفى مانند «سارتر» احيانا اين پرسش را مطرح مىكرد كه: "چرا در برابر امكاناتى كه در اشيا نهفته دچار غثيان مىشويم از دشوارى انتخاب به اضطراب مىافتيم؟" فيلسوف تحليلى مىكوشيد به اين پرسش پاسخ دهد كه "چگونه مىتوان درباره عمل آدمى استدلال كرد؟" اما اين روند در سالهاى اخير دستخوش تحول شده است و فلاسفه تحليلى با نظر كردن در رهيافتها و مسايل فلاسفه غير تحليلى، امكانات موجود در فلسفه تحليلى را براى پاسخگويى به پرسشهاى مورد نظر اين قبيل فلاسفه نيز مورد استفاده قرار دادهاند. ازدياد شمار نشريات تخصصى مربوط به حوزه مسايل عملى و كاربردى در حوزه فلسفه تحليلى و عرضه دروس و برگزارى كنگرهها و نشستهايى كه محتوا و مضمونشان ناظر به اين قبيل مسايل است، شاهدى بر صدق اين مدعاست. به اين ترتيب اكنون در حوزه گسترده فلسفه تحليلى در كنار مسايل متعارف مورد توجه اين فيلسوفان، مسايلى نظير مبارزه طبقاتى، مساله مرگ و تنهايى انسان در طبيعت، ساختشكنى، ارتباط انسان با محيط زيست، و... نيز مورد بحث قرار مىگيرد. با اين حال در اين جا نيز توجه به رويكرد خاص فلسفه تحليلى حايز اهميت است. فلسفه تحليلى با تاكيد بر بررسى نظاممند دلايل و استدلالات در حوزههاى مختلف نوعى ساختار ذهنى را شكل مىبخشد كه در آن توجه شخص از كاربرد خشونتبه كاربرد استدلال معطوف مىگردد. جلب نظر افراد به مسايل مربوط به عقلانيت اين نكته را به آنان مىآموزد كه شايستگى ديدگاه هر كس در قبال مسايل مختلف ناشى از عضويت وى در يك گروه يا حزب خاص، يا پيروى او از يك سنتيا نظام خاص نيست. شايستگى اين ديدگاه را مىتوان با ملاكهاى عينى و عام مورد بررسى قرار داد. شخص، به اين ترتيب به نقش مؤثر و سازنده نقادى پىمىبرد و در قبال جزمهاى فكرى خود و ديگران موضع روشن بينانهترى اتخاذ مىكند. فلسفه تحليلى به عنوان يك نهضت فرهنگى بر آموزههايى نظير تسامح، تكثرگرايى، رفع منازعات از مجراى گفتگوهاى نقادانه با استفاده نكردن از خشونت، آزادى انديشه، و رشد و تعالى معنوى از رهگذر كسب معرفت، به كارگيرى دستورالعملهاى اخلاقى در تعامل با افراد و جوامع و... تاكيد مىورزد. «مايكل پولانى» از فلاسفه سرشناس سنت اروپايى در كتاب مشهور خود «معرفتشخصى»: به سوى يك فلسفه مابعد نقادانه (126) ،كوشيده تا با تاكيد بر جنبههاى غير عقلانى رشد علم، رهيافت فلسفه تحليلى را كه به دنبال بررسى الگوهاى عقلانيت است، مورد انتقاد قرار دهد و محدوديتهاى آن را آشكار سازد. اشتباه منطقى «پولانى» و ديگر نويسندگانى كه به شيوهاى كم و بيش مشابه به انتقاد از فلسفه تحليلى پرداختهاند، آن است كه از وجود عناصر غير منطقى در حوزههاى مختلف معرفتى چنين نتيجه گرفتهاند كه كاوشهايى كه براى يافتن الگوهاى عقلانيت در اين حوزهها صورت مىپذيرد كژراهه رفتن است. اما منتقدان فراموش كردهاند كه "ما لايدرك كله، لايترك كله". در واقع پىبردن به عناصر غير عقلانى به بركت تلاشهايى صورت مىگيرد كه براى ارايه مدلهاى عقلانى به انجام مىرسد: محدوديتهاى اين مدلها، از وجود حوزهها و قلمروهاى فراختر خبر مىدهد. افزون بر اين، به كمك همين مدلهاست كه برنامهريزيهاى حساب شده و تنظيم مقررات و قوانين، امكانپذير مىشود. شناختحدود توانايىهاى عقلانى انسان كمك مىكند تا از آدميان تكاليف مالايطاق خواسته نشود و افراد و جوامع انتظاراتى را كه از خويش و ديگران دارند در حد معقولى نگاه دارند. 1- نگارنده لازم مىداند از آقايان دكتر على پروين، دكتر محمد راسخ، و دكتر مجيد امينى كه تحرير اوليهاى از اين مقاله را مطالعه كردند و علاوه بر معرفى برخى منابع مناسب، نكتههاى مفيدى را براى بهبود آن ياد آور شدند تشكر كند. 2- گروه فلسفه دانشگاه تهران. 3- در خصوص انتقاد رورتى ر.ك: R.Rorty, philosophy and the Mirror of mature, princeton University press , 1980. 4- Hao Wang, Beyond Analytic philosophy, MIT press , 1986 5- Nicholas Rescher, American philosophy today and Other philosophical Studies Rowman &Littlefield publication Inc . 1994. 6- مقصود قاره اروپاست. 7- واژه فلسفه تحليلى، ظاهرا نخستين بار در دهه 1930 براى ناميدن اين نحله فلسفى به كار رفته است. در خصوص اين جمله ر.ك: Ernest Nagel, "Impressions and Appraisals of Analytic philosophy in Europe," journal ofphilosophy , 33. اما چنين به نظر مىآيد كه رواج اين نام از زمان انتشار نخستين كتاب آرتر پپ Arthur pap فيلسوف تحليلى انگليسى صورت گرفته است: Arthur pap, Elements of Analytic philosophy, Macmillan , 1949 8- در زمره بنيانگذاران آلمانى زبان فلسفه تحليلى مىتوان به «بولزانو» و «فرگه» اشاره كرد. بسيارى از چهرههاى سرشناس اين مكتب نيز آلمانى زبان بودهاند، هر چند كه غالبا، بخش مهمى از آثار متاخر خود را به انگليسى نوشتهاند و يا آنكه احيانا به انگلستان يا آمريكا مهاجرت كردهاند. در ميان اين گروه از فلاسفه تحليلى مىتوان به «ويتگنشتاين»، «كارنپ»، «همپل»، «رايشنباخ»، و «پاپر» اشاره كرد. 9- البته در انگلستان بر خلاف آمريكا، تديس فلسفه معاصر اروپايى تا همين اواخر، عمدتا در دپارتمانهاى ادبيات (نقد ادبى) و جامعهشناسى و انسان شناسى صورت مىگرفته است. 10- meaning 11- semantic approach 12- linguistic turn 13- Richard Rorty (ed), the linguistic turn, The University press of chicago 1979. 14- Michael Dummett, Origins of Analytic philosophy, Duckworth , 1993 15- همان، ص4. 16- همان، ص128. 17- Michael Dummett, truth and other Enigmas, Duckworth , 1978 18- همان، ص 458. 19- semantic ascent 20- ر.ك: W.V.Orman Quine, Word and Object, MIT press , 1960. 21- ر.ك: G.E.Moore, philosophical stuies. Routledge & Kegan paul , 1922. 22- ويتگنشتاين، رساله منطقى- فلسفى، 506. 23- در مورد تلاشهاى «كارنپ» براى برساختن نظامهاى زبانى جهت تحليلهاى فلسفى ر.ك: مقاله نگارنده با عنوان «كارنپ و فلسفه تحليلى»، ارغنون، شمارههاى 7 و8، پاييز و زمستان 1374. 24- Erkenntnis 25- Moritz Sclick, "the Turming point in philosophy" , philosophical papers, edited by H.Mulderand B.van de Velde - schlick, Reidel publishing Co., 1979, p .157. 26- در مورد اين جنبش ر.ك: Gilbert Ryle, the Revolution in philosophy, London, Macmillan , 1956. 27- اصطلاح كاوشهاى زبانى در اين متن، به عنوان يك مفهوم عام و فراگير براى ياد كردن از رهيافتهاى فلاسفه تحليلى به پديدار زبان، مورد استفاده قرار گرفته است. چنانچه بعدا در ادامه همين اشاره خواهد شد، رهيافت فلاسفه تحليلى در كاوشهاى زبانى خود، تفاوتهاى چشمگيرى با يكديگر داشته است. 28- در مورد اين فيلسوفان از جمله بنگريد به: Karl popper, the logic of Scientific Discovery, Hutchinson, london , 1968. Karl popper, Congectures and Refutations, Routledge and Kegan paul, london , 1965. Isaiah Berlin, Four essays on liberty, OUP , 1969. Robert Nozick, Anarchy, State, and Utopia, Blackwell, Oxford , 1985. Bernard Williams, Etihcis and the Limits of philosophy, Fontana press ,1974. John Rawls, A Theory of justice, OUP , 1973. 29- برخى از فيلسوفان تحليلى زمانى از ابزار تحليل زبانى براى كاوشهاى فلسفى خود بهره گرفتهاند اما بعدا اين رهيافت را كنار گذاردهاند. يك نمونه شايان ذكر در اين زمينه چ.ل.ا. هارت H.L.A. Hart فيلسوف تحليلى رشته حقوق است كه در دهه 1960 در زمره فيلسوفانى بود كه به روش تحليل زبانى اتكا داشت، اما در دهههاى بعد اين روش را كنار گذارد. در اين خصوص ر.ك: به كتاب هارت با عنوان مقالاتى در حقوق قضايى و فلسفه: H.L.A. Hart, Essays in Jurisprudence and philosophy, Clarendon press, Oxford , 1983. 30- Ernest Gelner, Words andThings, pelican Books 1968 31) ر.ك: Martin Heidegger, The Introduction to Metaphysics, Martin Heidegger, What is . philosophy ?1958 32- اظهار نظر «ريچارد جفرى» فيلسوف تحليلى آمريكايى و دوست و همكار نزديك كارنپ، در باره روش فلسفى «كارنپ» در اين خصوص نگاه كنيد به مقاله «كارنپ و فلسفه تحليلى»،. 33- اين نظر به وسيله «ويتگنشتاين» در دوره دوم فعاليت فلسفىاش اتخاذ شده بود. ر.ك: «فلسفه تحليلى و فلسفه زبان» نوشته ك.س. دانلان ترجمه شاپور اعتماد و مراد فرهاد پور، ارغنون، شماره 7و8، پائيز و زمستان 1374. 34- در مورد تقسيم بنديهاى طبيعى، اشاره به اين نكته ضرورى است كه هر چند دستيابى به آنها در عمل با دشوارى بسيار روبروست، اما اين تقسمات مىتوانند به صورت الگوهاى ايده آل، نقش اصول راهنما را در كاوشهاى علمى و معرفتى بازى كنند. 35- اصطلاح شباهتخانوادگى family resemblence به وسيله «ويتگنشتاين» و به منظور تاكيد بر اين نكته به كار مىرفته كه نشان داده شود نمىتوان در همه موارد براى معرفى مفاهيم، از تعاريف تحليلى كه شرايط لازم و كافى را براى معرف ارايه مىدهند استفاده كرد. وحدت ميان برخى چيزها كه تحت مقوله واحدى جاى داده شدهاند، ممكن ستبه پارهاى شباهتها در ميان بعضى اعضا متكى باشد. نظير شباهتى كه ميان اجزاى صورت اعضا يك خانواده به چشم مىخورد. در اين حال اعضاى اين مجموعه با شبكهاى از شباهتهايى كه با يكديگر فصل مشترك دارند اما طيف گسستهاى را تشكيل مىدهند، نظير رشتهها و تار و پودهاى يك طناب، مشخص مىگردند. يك مثال مناسب در اين زمينه مفهوم «بازى» است كه مصاديق مختلف آن، كه يك طيف گسترده را به وجود مىآورند، با ويژگيهايى متفاوت تعريف مىشوند. به طورى كه هرچند ميان دو عضو مجاور برخى ويژگيهاى مشابه يافت مىشود، اما ممكن است ميان دو عضوى كه در دو انتهاى طيف واقع شدهاند، هيچ ويژگى مشتركى موجود نباشد. 35- Chrles. S.peirce 36- Wundt 38- در باب تحولات تاريخى فلسفه تحليلى از جمله ر.ك: B.William & A.Monteiore(eds.), British Analytic philosophy, Routledge & Kegan paul ,1966. J.Passmore, Ahundred Years of philosophy, penguin Books ,1966. J.Passmore, Recent Developments, Duckworth ,1985. 39- مقصود از رهيافت فرا- فلسفى Meta- philosophic ،نظر به مسايل و ماهيت فلسفه از يك منظر بالاتر است. اما اين رهيافت و بحثهايى كه از رهگذر آن مطرح مىشوند نيز به يك اعتبار فلسفى هستند. به عبارت ديگر در نظر اخير فلسفه همچون يك چتر فراگير و بسيار كلى تلقى مىشود، كه همه مسايل و رهيافتها از جمله پرسشهاى مربوط به اهيتخود فلسفه در درون آن جاى مىگيرند. به اين ترتيب، در درون اين چارچوب فراگير، ترازهاى مختلفى از حيث كليت و شمول مىتوان تشخيص داد. هر تراز كلىتر، نسبتبه تراز مادون خود يك فرا- تراز به شمار مىآيد. 40- explication of concepts 41- linguistic geography 42- logical reconstruction 43- bolzano 44- sidgwick 45- schlick 46- Ayer 47- von Wright 48- Sellars 49- Dummett 50- Hintikka 51- Rawls 52- Parfit 53- lakatos 54- internationality 55- L. Wittgenstein, Tractatus Logico-Philosophicus, Routledge and Kegan Paul 1992. از اين رساله دو ترجمه به فارسى منتشر شده است. 56- ويتگنشتاين» در پايان رساله منطقى - فلسفى مىنويسد: «گزارههاى من به شيوه ذيل به منزله توضيحات محسوب مىشوند: هر كه نهايتا مراد مرا در مىيابد، بىمعنى بودن آن [گزاره]ها را تشخيص مىدهد، زمانى كه از آنها - به منزله نردبان - استفاده كرده باشد تا بر فراز آنچه وراى آنهاستبرآيد. (او مىبايد، به اصطلاح، نردبان را پس از آنكه از آن بالا رفتبه دور اندازد.) (54،6) 57- ديدگاههاى «ويتگنشتاين» در دوره دوم كاوشهاى فكرى خود كه به دنبال بازگشت وى به كيمبريج در 1929 آغاز شد، با ديدگاههاى دوره نخستخود و نيز ديدگاههاى غالب فلاسفه تحليلى در باره ماهيت كاوشهاى فلسفى تفاوتهاى بارزى دارد. همين نكته موجب شده كه برخى از فلاسفه تحليلى در اين خصوص كه آيا اساسا مىتوان «ويتگنشتاين» متاخر را در زمره فلاسفه تحليلى به شمار آورد، ابراز ترديد كنند. در اين خصوص ر.ك: G.H. von Wright, "Analytic philosophy: aHistorico-Critical Survey," in the tree of knowledge andother essays, leiden: E.J. Brill , 1993. 58- L. Wittgenstein, philosophical Investigations, Blcakwell , 1958 59- ويتگنشاين» در رساله منطقى - فلسفى مىنويسد: «هدف فلسفه روشنگرى منطقى انديشه هاست. فلسفه يك پيكره از آموزهها نيستبلكه نوعى فعاليت است. يك اثر فلسفى اساسا متشكل از ايضاحات. نتيجه فلسفه قضاياى فلسفى نيست، بلكه ايضاح قضاياست. بدون فلسفه انديشهها، به قول معروف، غبار گرفته و نامتمايزند: وظيفه فلسفه آن است كه آنها را روشن سازد و حدود مشخصى بدانها بخشد.» (40112). 60- ر.ك: مقاله "كارنپ و فلسفه تحليلى". 61- mental entities and structures 62- neurobiological reality 63) ر.ك: P.French, et, al., Medwest Studies in philosophy X: studies in the philosophy of mind, universityof minnesota press , 1986. D.Denntt, consciouesness explained, pengiun books , 1991. 64- K.popper, conjectures and refutations, routledge and kegan paul, london 1972, p . 229. 65) ر.ك: W.V.O. Quine, ontological relativity and other essays, columbia university press ,1969. 66- properties 67- denoted 68- G.E. Moore, principia ethica, cambridge university press, 1903, p . 7 69- خود استراوسون، بعدها اين روش را به صورت گستردهاى در چارچوب زبان متعارف مورد استفاده قرار داد. به عنوان نمونه ر.ك: P.F. Strawson, Individuals, An essay in descriptive metaphysics, methuen, london ,1959/1964. 70- logical analysis 71- Berterand Russell, Logical atomism, edited by david pears, fontana , 1972 72-« ويتگنشتاين» نيز در رساله منطقى - فلسفى روايت ديگرى از همين رهيافت اتميسم منطقى را ارايه داد. تفاوت ميان رهيافت او با «راسل» در آن بود كه او خواستار آن بود كه قضايايى نهايى كه آخرين مرحله تحليل را تشكيل مىدادند، به لحاظ منطقى از يكديگر مستقل باشند، در حالى كه ملاك راسل براى تعيين آخرين مرحله تحليل كمتر سختگيرانه بود. 73- denoting phrases 74- incomplete symbols 75- ر.ك: مقاله "كارنپ و فلسفه تحليلى". 75- V.W.Quine, word and object 76- semantic ascent 78- material mode 79- formal mode 80- conceptual analysis 81- در ميان فلاسفهاى كه از تحليل مفهومى استفاده مىكردهاند در باب اينكه غرض از اين نوع تحليل چيست، اتفاق نظر وجود نداشته است. «ويتگنشتاين» و برخى از پيروان سر سختش غرض از اين شيوه را حذف معماها و لغزهاى فلسفى مىدانستهاند، كه به اعتقاد آنان از بدفهمى در خصوص نقش عبارات و مفاهيم ناشى مىشده است. ديگران نظير «رايل» و «آوستين» معتقد بودهاند كه وظيفه اصلى فلسفه عبارتست از: توصيف دقيق نحوه عمل زبان روزمره و تعويض عبارات غير دقيق باعبارات دقيق و صريح. 82- L. Wittgenstein, philosophical Investigations, Oxford, Balcwell, 1953, p.47e 83- G.Ryle, the concept of mind, london: Hutchinson, 1949, p , 15 84- J.L. Austin, "a plea for excuse", proceedings of the aristotelian society 1957, p .57. 85- evaluative 86- R.M.Hare, the language of morals, OUP, 1952, pp . 111-36 87- R.carnap, the logical syntax of language, london: kegan paul, 1937, pp . 288-315 88- D.Davidson, inquiries into truth and interpretation, oxford, OUP , 1984 89- B, Williams, "ACritique of utilitarianism", in J.J. C.Smart and B.Williams uitilitaianism: forand against, cambridge 90- John rawls, atheory of justics, OUP , 1972 91- Robert nozick, anrchy, state and utopia, Blackwell , 1974 92- ر.ك: كارل پاپر، جامعه باز و دشمنان آن، عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمى، 1376. 93- C.Radford, "Knowledge-by examples", analysis, 27, 1966, pp .1-11 94- Dagfinn follesdal, "analytic philosophy: what is it and why should one engage in it?", ratio,Vol. IX, No. 3, 1996, pp .193-208. 95- argument and justification 96- فلاسفهاى كه معرفت را باور صادق موجه نمىدانند، با رهيافتهاى معرفتشناسانهاى كه بر موجه سازى ابتنا دارد مخالفاند. گروهى از اين فلاسفه نظير «آلوين گولدمن» معرفت را به صورت باور صادقى تعريف مىكنند كه به مدد روشهاى قابل اعتماد مىتوان بدان دستيافت. گروهى ديگر نيز نظير «پاپر»، معرفت را مجموعهاى از فرضهاى غير يقينى به شمار مىآورند كه على الدوام مىبايد با فرضهايى كه بهتر از عهده تبيين امور بر مىآيند، تعويض شوند. در باره رهيافتهاى مختلف به مساله عقلانيت ر.ك: Susan Haack, evidence and inquiry: Towards reconstruction in epistemology, Bleckwell 1993. Alvin Goldman, empirical knowledge, university of california press , 1988. David Miller, critical realism: a restatement anddefence, open court 1994. كتاب اخير به وسيله انتشارات طرح نو در دست ترجمه و انتشار است. 97- P.M.S. Hacker, " The rise of analytic philosophy in the tweintieth century ratio, Vol. IX,No.3, 1996, pp . 243-270. هكر در مقاله ديگرى كه دو سال بعد به چاپ رساند، با بيانى مبهمتر كوشيده از تكرار اين ملاك اجتناب ورزد. ر.ك: P.M.S. Hacker, analytic philosophy: what, whence, and whither?, in, the story of analytic philosophy: plot andheros, edited by: A. Biletzki and A.Matar routledge, london , 1998. 98- non-psychological