فلسفه سياسى و فلسفه (1)
جان هورتون (2) ترجمه: سيد على رضا حسينى بهشتى بخش 1
بيشتر گروههاى علوم سياسى در دانشگاههاى انگليسى دروسى در فلسفه سياسى، نظريه سياسى يا تاريخ انديشه سياسى ارائه مى كنند. در برخى از گروهها دست كم يك درس از اين گونه براى دانشجويان دوره كارشناسى كه مىخواهند در سياست تخصص پيدا كنند اجبارى است. با اين همه در مورد معناى دقيق اين اصطلاحات توافق نيست و آنچه در يك گروه نظريه سياسى ناميده مىشود ممكن است در گروه دوم فلسفه سياسى خوانده شود و در گروه سوم تاريخ انديشه سياسى در حاليكه در درون يك گروه ممكن است اين اصطلاحات براى تعيين دروس كاملا متفاوتى بكار رود. با وجود اينكه چنين مصطلحات گوناگونى بدون شك بويژه براى دانشجويان جديد و غير متخصصين باعثسردر گمى و حيرت است، لزومى ندارد از اهميتى بيش از اين برخوردار باشد. ولى در رابطه با اين حوزه از مطالعه سياست، اين اختلاف نظر اغلب حاكى از عدم اطمينان درباره ماهيتخود اين دانش است. افزون بر اين، اين تصوير بواسطه گسترش دروسى در روش شناسى فلسفه علوم اجتماعى و دروسى كه به تاريخ يا تحليل نظريه اجتماعى مربوط بوده و همگى كم يا زياد جنبه هاى فلسفى دارند پيچيده تر شده است. بنابراين برخى مرزبنديها در اين حوزه از مقدمات لازم براى هر تفسيرى از ماهيت فلسفه سياسى و جايگاه آن در علوم سياسى است كه اين موضوع مقاله حاضر مىباشد. اما رهيافت من به مسائل مطرح شده بيشتر صورت بحث آزاد خواهد داشت تا اظهار نظر قاطع و نتايج آن بايد موقتى و آزمايشى شمرده شود. تنها در بخش آخر مقاله است كه بحث من تلاش خواهد نمود جدى تر شود هر چند آنجا نيز به اندازه كافى مشروح نيستبا اين وجود شايد چندان جاى پوزش خواهى نباشد چرا كه اين مقاله بحث مزبور را در راستاى سنتى ديرينه و به لحاظ فلسفى ارزشمندى قرار مىدهد كه در آن نفس سير و سفر جالب تر از مقصد و پرسشها مهمتر از پاسخها هستند. بخش 2
بطور سنتى، بخشى از مطالعه نظريه سياسى، كه از اين پس به عنوان يك اصطلاح كلى كه شامل همه فعاليتهاى علمى دانشگاهى در اين زمينه استبه كار مىبرم، با مطالعه و بررسى «متون بزرگ» مانند جمهور افلاطون، سياست ارسطو، لواياتان هابز، مقاله دوم دباره دولت لاك، قرارداد اجتماعى روسو و فلسفه حق هگل سر و كار دارد. اين متون در زمره متونى هستند كه معمولا بعنوان آثار كلاسيك نظريه سياسى محسوب مىشوند. اما اينكه دقيقا چگونه و با چه هدفى بايد مورد مطالعه قرار گيرند چندان روشن نيست. آيا آنها بايد با استفاده از روشها و شيوههاى مورخان براى باز سازى مفهوم تاريخى اين متون از يك ديدگاه اساسا تاريخى مورد مطالعه قرار گيرند؟ يا اينكه با اين متون بايستى به طريق فلسفى و به عنوان آثارى كه قصد ارائه حقايق كلى درباره ماهيتحيات و نظام سياسى دارند و با ديدى كه به آزمايش استحكام دلايل آنها، كشف مفروضاتشان و نظاير آن بپردازد بر خورد كرد؟ شايد اين متون بايد به عنوان طليعه علوم سياسى يا جامعه شناسى در نظر گرفته شوند كه امروزه جاى خود را به رشته علمى علوم سياسى كه به لحاظ روشن شناختى پيچيده تر و آگاهانه تر است دادهاند در نظر گرفته شوند؟ يا شايد بايد تركيبى از همه يا بعضى از اين نظرات را پديد آورد تا پژوهشى منسجم بنا شود؟ مسلما خود اين متون معمولا مخلوطى از آنچه حالا تحليل فلسفى ، نظريه پردازى جامعه شناختى، تفسير تاريخى و توصيه هاى علمى بر شمرده مىشود هستند، اما اين مساله نمىتواند پاسخگوى اين سؤال كه ما چه بايد بكنيم باشد. من بررسى خود را با تلاشى فشرده براى تميز برخى فعاليتها كه در زمينه گسترده نظريه سياسى وارد شدهاند آغاز مىكنم. اما هدف اصلى من از اين كار شناخت و توصيف مفهوم منسجم و قابل دفاعى از فلسفه سياسى مىباشد و در نتيجه آنچه درباره ديگر جوانب نظريه سياسى گفته مىشود اشاره وار و با عنايتبه اين هدف خواهد بود. من بويژه چهار نوع پژوهش كه فلسفه سياسى، تاريخ انديشه سياسى، نظريه اجتماعى و فلسفه علوم اجتماعى ناميده خواهند شد را از يكديگر متمايز خواهم نمود. آخرين آنها به عنوان يكى از راههايى كه در آن فلسفه به مورد بررسى قرار نمىگيرد. اين موضوعى است كه اداى حق آن مقاله اى جداگانه مىطلبد. براى توجيه اين مساله مىتوان به اين نكته اشاره نمود كه فلسفه علوم اجتماعى عموما از مقاصد سنتى نظريه ساسيتبر شمرده نمىشود. اين اما به هيچ وجه از اهميت آن نمىكاهد، بلكه بر عكس، از آنجا كه به پژوهش در راههاى گوناگونى كه سياستبه ويژه مفروضات و رويه هاى «علم» سياست، مورد مطالعه قرار گرفته مىباشد، جاى دارد كه بطور جدى در متن برنامه هر دوره كارشناسى منظور شود. اما هدف من در اين جا به فلسفه سياسى مربوط مىشود و نه فلسفه علوم اجتماعى. هدف اين مرزبنديها شناخت انواع يا اشكال پژوهش در سياست است. در روال جارى مطالعه بين رشتهاى، اين مرزبنديها اغلب به عنوان قرارداهاى اختيارى يا موانع مؤثر فهم سياستبه عنوان يك كل مردود شمرده مىشوند. اما يكى از دعاوى اين مقاله اين است كه پژوهشى كه نوع خاص يا مشخصى از پژوهش نباشد فعليتى آشفته است و به عنوان مثال با اشتباه كردن آن با پژوهش هاى فلسفى و تاريخى چيزى بدست نمىآيد و بسيارى چيزها نيز از دست مىرود. البته اين به معناى انكار امكان وجود مقدارى ابهام در مرزها يا اينكه در برخى موارد در آميختن نتايج انواع گوناگون پژوهش ارزشمند يا حتى الزامى است نمىباشد. منظور من تنها اين است كه اينها گونه هاى متفاوت تحقيق و با علايق رويه ها، روشها و ملاكهاى صحت مخصوص به خود هستند. با اين همه اين قابل بحث است كه مطالعه نظريه سياسى دقيقا نشانگر چنين آشفتگى است و نقدى كه بخصوص در يكى دو دهه اخير به شدت مطرح شده استبرخاسته از مكتبى از مورخان است كه خواسته اند بر صفت اساسا تاريخى مطالعه انديشه سياسى تاكيد نمايند. (3) به نظر آنان، روشها و روالهاى مناسب مطالعه نظريه سياسى و بويژه «متون بزرگ» تاريخى هستند. از اين ديدگاه هدف درست پژوهشگر نظريه سياسى بايد بازسازى مفهوم تاريخى نظريات سياسى باشد. آنچه منظور افلاطون، لاك يا هابز در جمهور، مقاله دوم نيا لواياتان استسؤالى تاريخى است كه با بهبود زخمهايى كه در پس چنين متونى نهفته استسر و كار دارد. پس اين متون بايد در بستر تاريخى و قايع سياسى و مباحثات و مناظرات ديگر نظريه پردازان و صاحب نظران معاصر آنها فهميده شوند. بطور خلاصه، «متون بزرگ» بايد خود بعنوان كردارهاى سياسى فهميده شوند. آنها مشاركت كنندگان در يك مباحثه مستمر هستند و لازم استبا توجه به اين زمينه فهميده شوند تا علائق سياسى يا فلسفى امروز. براى فهميدن حوزه واژگان در دسترس يك نظريه پرداز سياسى بويژه بايد به زبان مباحثه سياسى در آن زمان توجه شود. اين بيشتر نياز به آشنايى دقيق با نويسندگان سياسى اصلى يا فرعى آن زمان دارد تا مطالعه جزء به جزء متون كه اكثرا از آن زمينه مجزا شده اند. بنابراين بعنوان نمونه، بجاى باز خوانى هاى پياپى و سردر گم در قطعات بظاهر مجهول لواياتان آشنايى با آثار بيانيه نويسان، نظريه پردازان و صاحب مسلكان معاصر مناسب تر <ي iëodn ] ي o¾d ى ço qc é ئ ي ëdè غ a é ط ç éog خ c .k ك f lçc ك@ h به نظريه سياسى حمايت مىكنند يك تفسير مشابه از آنچه روش درست تاريخى راتشكيل مىدهد تصديق نمىكنند و انتقادهاى جدى در مورد آن وجود دارد كه هنوز پاسخهاى قانع كننده دريافت نكردهاند. (4) با اين همه، دقايق و لطايف اين روش شناختى هر چه باشد، اينكه در اينجا پژوهشى اصالتا تاريخى مشخص شده است را نمىتوان بطور معقول انكار نمود. آنچه افلاطون، هابز يا لاك در جمهور، لواياتان و مقاله دوم مىخواستهاند بگويند پرسش جالبى است كه دست كم در اساس مىتواند بالقوه با پژوهش تاريخى پاسخ داده شود اما اين نه تنها پرسشى است كه مىتوان درباره آنها نمود و بوضوح نه مهمترين سؤال است. ممكن است ما بيشتر به حجيت و ارتباط مداوم مباحث علاقه مند با شيم.بديهى است كه حجيت مباحث چيزى نيست كه بتوان بطور مستقل از معناى آنها فهميده شود و اينجاست كه محل تلاقى علائق «تاريخى» و آنچه بعدا «فلسفى» خواهم ناميد است. اما ممكن است كانون توجه آن نباشد كه بعنوان مثال آيا منظور هابز دقيقا چنين يا چنان استبلكه سازگارترين تفسير مباحث مطروحه در متن كدام است; پيش فرضهاى آنهاچيستند; آيا بنظر مىرسد كه فهم مستدلى از تعهد سياسى ارائه مىكنند يا چيزهاى ديگر. اين پرسشها تاريخى نيستند و نشان مىدهند كه براى پاسخ به آنها نوع ديگرى از پژوهش ممكن و لازم است. پس تا اينجا گفته شد كه تاريخ انديشه سياسى شكلى از پژوهش است اما هيچ دليلى وجود ندارد كه فكر كنيم پاسخگوى همه سؤالاتى است كه نظريه پرداز سياسى بدان علاقمند است. نوع ديگر پژوهش آن چيزى است كه در اينجا بعنوان نظريه اجتماعى خوانده شد. معطوف به تبيين تفسير تجربى كلى از نهادها و كردارهاى اجتماعى از جمله امر سياسى است. ماركس، دوركهايم و وبر نمونه هاى بارز انديشمندانى هستند كه به اين معنا اساسا نظريه پرداز بودند. (5) همه آنها در پى نظريههاى تبيينى از نوع اساسا تجربى كه بتوان با دلايل و شواهد تاريخى و جامعه شناختى مورد ارزيابى قرار داد بودند. مرز دقيق مابين نظريه اجتماعى و تاريخ مبهم است و ممكن استبرخى وجود هر گونه تفاوتى را انكار كنند، اما شايد بتوان دست كم تفاوتى اساسى در نقاط تاكيد آنها قائل شد. در حاليكه منظور نظريه سياسى بسط نظريات كلى و فهم وقايع خاص مانند انقلابها به عنوان نمونه هايى از انواع كلى است تاريخ معمولا به ويژگى وقايع تاريخى يعنى اين يا آن اتقلاب نظر دارد. تفاوت نظريه سياسى و فلسفه سياسى در اين است كه اولى مدعى است كه دست كم در اصول بطور تجربى قابل بررسى است. بخش 3
پس فلسفه سياسى چيست؟ دو جنبه در اينجا مطرح است كه هر دو نياز به توضيح دارد هر چند من درباره يكى بيشتر از ديگرى سخن خواهم گفت. يكى مربوط به ويژگى فلسفى فلسفه سياسى است كه بعدا توضيح خواهم داد كه به چه معنا مىتواند باشد. ديگر اينكه فلسفه سياسى فلسفهاى است كه سياست را به عنوان موضوع خود برگزيده است و اين موضوع است كه من بحثخود را با آن آغاز مىكنم هر چند بطور كامل مطرح نمىشوند. ماهيتسياست مساله دشوار و غامضى است. با اين همه، اطلاع از اينكه «موضوع» درباره چيست هم ضرورى است و هم اجتناب ناپذير، و گاهى تلاش براى تبيين اين معنا كارى استبطور قابل پذيرشى منسجم و آگاهانه اگر چه ممكن است دلايل قانع كنندهاى براى ترجيح يك مفهوم از سياستبر ديگرى وجود نداشته باشد. خود من مفهوم محدودى از سياست را ترجيح مىدهم و دلايلى براى آن ارائه مىكنم ولى اين دلايل نيز بطور قابل ملاحظهاى شامل چيزى كمتر از يك استدلال متقاعد كننده در مىشود. در واقع اينكه اين دلايل بتوانند كسانى كه با آنها موافق نيستند را ترغيب نمايد كه در عدم توافق خود در اشتباه هستند مورد ترديد است. فزون براين، اينكه چه چيز موجب تقاوت مفاهيم گوناگون سياست مىشود هميشه چندان روشن نيست چرا كه حتى آنهايى كه طرفدار مفهوم محدودى از سياست هستند ممكن استبپذيرند كه توضيح مفهوم سياست اغلب امور غير سياسى را نيز در بر مىگيرد. پس عليرغم اختلاف نظر درباره اينكه سياست چيست مطالعه سياست ممكن است عملا با تفاوت چندانى صورت نگيرد. در ميان تعاريف ارائه شده براى سياست دو گرايش قابل تمايز است. گرايش اول تاكيد دارد كه سياستبه گروهى خاص و محدود از فعاليتهاى انسانى اطلاق مىشود. از اين ديدگاه، بحث در مجلس، انتخابات، فعاليت گروههاى فشار و وضع قانون ممكن استبه عنوان نمونه هايى از سياستبر شمرده شود. د رمقابل، بحث ميان زن و شوهر بر سر اينكه چه كسى بايد غذا را بپزد، تدريس رياضيات و اجراى يك سمفونى از موزارت سياست محسوب نمىشود هر چند در بعضى شرايط همه اينها مىتواند تحت تاثير سياست قرار گيرد يا تاثيراتى بر سياستبگذارد. گرايش دوم چنين تمايل دارد كه اين ديدگاه كه تنها تخش محدود و خاصى از فعاليتهاى انسانى است كه مىتواند به عنوان سياسى شناخته شود را رد كند. اين گرايش مىخواهد همه جا سياست را دست كم به عنوان يك وجه يا بعد از همه يا مهمترين فعاليتهاى انسانى ببيند (در حقيقت در اشكال افراطى اين ديدگاه سياستحتى فعاليتى به ويژه انسانى نيستبلكه با دست كم بخشى از قلمرو حيوانات مشترك است) از اين ديدگاه بحث ميان زن وشوهر، تدريس رياضيات و اجراى سمفونى موزارت همگى به عنوان عملى سياسى فهميده مىشوند. بطور مشخص تفاسيرى از سياست كه در آنها «دولت» و «قانونگذارى» محور هستند نمونه هايى از گرايش اول و آنهايى كه سياست را به عنوان «تعامل اجتماعى» يا «هر چيزى كه مربوط به توليد، توزيع و بهره بردارى از منابع مىشود» نمونه هايى از گرايش دوم هستند. اين گرايشها در تعريف سياستبيشتر معطوف به دامنه است تا نوع هر چند در برخى از موارد اين درجه اختلاف واقعا بسيار است. ديدگاه خود من درباره سياست را بايد اساسا در گرايش گروه اول نهاد. اين ديدگاه بر اين است كه سياست فعاليت ويژه اى است كه به اداره يك جامعه مربوط است كه شايد به تفسير مشهورى از سياست كه به وسيله مايكل آكشات (6) ارائه شده بسيار نزديك باشد: «به نظر من سياستبه عمل توجه به نظاماتعمومى گروهى از مردم كه اتفاقا يا با انتخاب گرد هم آمدهاند اطلاق مىشود. به اين معنا خانواده ها، كلوپ ها و انجمنهاى شناخته شده «سياست» خود را دارا هستند. اما جوامعى كه اين نوع فعاليت در آنها برتر است گروههاى تعاونى موروثى كه بسيارى از آنها ريشه باستانى دارند و همه آنها نسبتبه يك گذشته حال و آينده آگاه هستند، و ما آنها را «كشور» مىناميم مىباشد.» (7) در اينجا سياستبطور اصولى آن فعاليتهايى است كه بواسطه آنها اعضاى يك گروه، بويژه در گسترده ترين و فراگيرترين گروه، يعنى كشور، روابطشان با يكديگر را تنظيم كنند. خصوصيت ويژه كشور در اين نهفته است كه اجتماعى اجبارى و قهرى است. دست كم بلحاظ نظرى، كشور عالى ترين نظام دهنده در محدوده يك قلمرو است. بطور تصريفى سياستبه اداره و قانونگذارى مربوط مىشود يعنى به طراحى تصميم گيرى و اجراى قواعدى كه بوسيله آنها يك كشور امورش را اداره مىكند. گروههاى ديگر فاقد كيفيت اصيل و اجبارى كشور هستنند هر چند ممكن است مشابهت هاى مشترك كافى داشته باشند كه اطلاق «سياست» به آنها به اندازه كافى طبيعى باشد. كلوپهاى كريكت واحدهاى تجارى حتى شايد خانواده ها و گروههاى متشكل از كشورها گاه براى اداره امور خود نياز به قواعد و مقررات دارند. افراد نياز دارند در سازمانها و نهادهايى كوچكتر از كشور با يكديگر زندگى كنند و كشورها نياز دارند كه در نوعى روابط سامانمند با يكديگر همزيستى داشته باشند. مفهومى از سياست كه در اينجا بدان پرداخته شد كم و بيش محدود است هر چند تحديد آن به صورت روشن بسيار مشكل است. با اين همه در بسط نامحدود اصطلاح سياستبه نحوى كه بنظر رسد همه فعاليتهاى بشرى رادر بر گيرد خطراتى وجود دارد. بويژه اينكه اگر سياست قرينه همه فعاليتهاى مهم انسانى شود، آنگاه معناى خاص سياست از ستخواهد رفت. اين نكته اى ابتدايى اما ضرورى در اين زمينه است كه توصيف يك فعاليت معناى خود را از مرزبنديهايش با ديگر فعاليتها بدست آورد و هر چه اين توصيف گسترده تر و فراگيرتر باشد. اين خطر وجود دارد كه در حالتخوب آن بطور گل و گشادى كلى و در حالتبد آن زايد و بى استفاده باشد. اما هيچ كدام از اين مسائل به معناى انكار اين نيست كه تفاسير غير معمول و غير عادى از سياست غالبا نكاتى براى يادگيرى ما در بر دارد. اين تفاسير ممكن است ارتباطاتى را برقرار كنند كه پيش از اين درباره آنها فكر نشده يا مرزهايى را در جاهايى آشكار نمايند كه بطور عادى تصور نمىشوند. اما هر كدام از چنين تفسيرهايى بايد با در نظر گرفتن ارج خود مورد داورى قرار بگيرند و همه چيز به جزئيات، زمينه و نكاتشان بستگى خواهد داشت. چنين تفسيرهايى مىتوانند روشنگر و آگاهى آور اما گاه نيز كم عمق و گمراه كننده باشند. بخش 4
تا اينجا مساله مورد نظر ماهيت فلسفه و برخى تفاسير آن مورد ارزيابى قرار گرفت.اما مساله اى كه بخش مهم باقيمانده اين نوشتار بدان تخصيص مىيابد توصيف و ارزيابى آنچه درباره فلسفه سياسى مشخصا فلسفى است مىباشد. بطور خلاصه، فلسفه مىتواند چه كمك بخصوصى به فهم سياستبنمايد؟ اما بجاى برخورد مستقيم با اين پرسش مفيدترين راه براى بررسى مسائلى كه مطرح است مطالعه غيرمستقيم و از طريق خلاصه اجمالى تاريخ اخير فلسفه سياسى در دنياى انگليسى زبان است. (8) نقطه خوب شروع بابيان مشهور پيتر لسلت (9) است كه در سال 1956 اعلام نمود كه «بهر حال در حال حاضر فلسفه سياسى مرده است». (10) عليرغم مبالغه لفظى قابل گذشتى كه دارد از اين جهت كه وضعيتبغايتبىارزشى كه فلسفه سياسى در آن زمان داشت رانشان مىدهد در برگيرنده واقعيت مهمى است. بنظر مىرسيد كه برداشت عمومى وجود دارد كه فلسفه سياسى دست كم به صورتى كه به متون بزرگ مرتبط است در قرن نوزدهم به نقطه پايانى خود رسيده است هر چند بر سر اينكه دقيقا چه زمانى اين اتفاق افتاده و اسباب آن چه بوده اختلاف نظر وجود داشت. كسانى بودند كه هگل را، غالبا بدلايلى كاملا متفاوت نقطه عطف اين فرايند مىشمردند. افراد كمى بودند كه اوج فلسفه سياسى را در آثار هگل مشاهده مىكردند در حاليكه بسيارى از افراد آنرا حضيضى مىدانستند كه در آن فلسفه سياسى بصورت امرى دروغين ارائه شده بود و با عبارات نامفهوم پيچيده رياكارانه و نژاد پرستانه به بى آبرويى كشيده شده بود ديگرانى بودند كه ماركس را قهرمانى مى دانستند كه از طريق انكار مشاهدات انتزاعى در علم غير انتزاعى ماترياليزم تاريخى ناقوس مرگ فلسفه سياسى را به صدا درآورده استبا اين همه افرادى هم بودند كه چندان از خدمتخاص ماركس احساس رضايت نمىكردند به تب علمى دوران يعنى ظهور تدريجى علوم اجتماعى و جايگزين ساختن فلسفه سياسى با علوم سياسى چشم اميد دوخته بودند در اينكه وقفه عمدهاى رخ نداده و فلسفه سياسى لنگان لنگان و عمدتا در آثارى مانند نظريه فلسفى حكومتبوسانكت (11) كه حال وهواى فسيلهاى فلسفى داشتند به قرن بيستم رسيده بود اتفاق نظر وجود داشتبا اين همه درگذشته نيز وقفه هاى طولانى در فاصله ظهور نظريه پردازان مهم در تاريخ فلسفه سياسى رخ داده بود و سؤالى كه باقى ماند اين بود كه چه چيز در نيمه قرن بيستم به اين اعتقاد انجاميده كه اين بار ديگر دورانى گذرا نبوده و وضعيت فلسفه سياسى نشانگر پايان راه است. احتمالا مهمترين دليل به مراحل جديد فلسفه در نيمه نخست اين قرن مربوط مىشد. بويژه ظهور اثبات گرايى مهاجم و بدنبال آن مفهوم محدود و نحيفى از فلسفه به عنوان «تحليل زبانى» جاى چندانى براى فلسفه سياسى جدى باقى نمىگذاشت. اثبات گرايى، خصوصا در شكل افراطى آن مانند اثبات گرايى منطقى كتاب زبان، حقيقت ومنطق (12) اى. جى. آير (13) ،بطور خاصى تندرو بود چرا كه به نظر مىرسيد بكلى هيچ جايگاهى براى فلسفه سياسى قائل نباشد. اگر گزاره هاى معنادار يا فرضيههاى تجربه پذير هستند كه مربوط به كار علوم تجربى است و يا تكرار معلوم سابق يعنى گزاره هايى كه بنابر تعريف درست هستند كه اگر هم قابل توجه باشند به قلمرو منطق مربوط مىشوند، به نظر مىرسد چيزى باقى نماند كه مقوم موضوعات زيبايى شناسى، علم اخلاق يا فلسفه سياسى باشد، از اين ديدگاه بيشتر فلسفه سياسى چيزى بيش از اعلام سليقه ها يا بيان نظرات نيست و اين چيزى است كه يك علم اجتماعى تجربه پذير متقن با آن سر كار ندارد. اما اثبات گرايى با اين صورت و هيئتخيلى زود با مشكلاتى مواجه شد كه اينجا نمىتوان بدان پرداخت ولى ميراث مهمى نيز از خود بجاى گذاشت. بويژه علم گرايى آن تاثير مهمى بر شكل گيرى علم سياستخصوصا در ايالات متحده كه يك حركت گسترده و خود آگاه براى جايگزينى فلسفه سياسى با دانشى كه از علوم تجربى شكل گرفته وجود داشت گذاشت. افزون بر اين فلسفه تحليل زبانى كه جانشين اثبات گرايى منطقى شد و تحت تاثير آن بود تنها اندكى بيشتر از اثبات گرايى منطقى پذيراى فلسفه سياسى بود. فلسفه تحليل زبانى امكان فلسفه سياسى را رد نمىكرد، اما به نظر مىرسيد تقليل فلسفه به بررسى استفاده رايج كلمات آنرا از نيروى تخيل، آفرينش و اهميت تهى كند. شايد بهترين نمونه چنين گرايشى كتاب واژگان سياست (14) تى. دى. ولدن (15) است كه در آن همه اختلافات سياسى را ناشى از آشفتگيهاى لغوى يا موضوع بررسيهاى تجربى مىداند. به هيچ وجه چيز جدى در فلسفه سياسى كه به نظر مىرسيد كاملا به حل آشفتگيهاى لغوى محدود باشد وجود نيست. تاثير كلى تحولات فلسفى در دهه هاى منتهى به اواسط دهه پنجاه تهديد و بى اهميتشمردن فلسفه سياسى بود. اين گرايش به واسطه وقايع سياسى خوفناك دوران جنگ بزرگ كه در اردوگاههاى مرگ نازى به اوج خود رسيد افزايش يافت كه تاثيرى پايدار در فلسفه سياسى از خود بر جاى گذاشت. به نظر مىرسيد مرگ بى معناى ميليونها نفر در اردوگاههاى مرگ كشورى كه بلحاظ فرهنگى و فلسفه يكى از پيچيده ترين كشورهاى اروپايى محسوب مىشد فلسفه سياسى را خاموش و بى تاثير كرده باشد حل مسائل مربوط به جدى بودن هدف و تناسب آهنگ در زمينه اى كه وقايع سياسى خوفى مافوق تصور داشتند ناممكن مىنمود در اين حال تحولات فلسفى آمال و زمينه هاى فلسفه سياسى را بشدت از بين برده بود. در نتيجه در فاصله بين سالهاى دهه چهل تا اوايل دهه شصتبنظر مىرسيد فلسفه سياسى عقيم بلكه مرده است در واقع مشمول اين مثل كه «اگر نمىتوانى سخن بگويى پس خاموش باش» باشد. اما سالهاى دهه شصتشاهد تجديد حيات مهم فلسفه سياسى بود كه بدنبال فعاليتهاى رو به افزايش و بازگشتبه تصورى متهورانه تر از علايق مشروع آن صورت گرفت. اين ادعا كه تجديد حيات مهمى در سرنوشت فلسفه سياسى بوقوع پيوسته به آسانى قابل اثبات است. مرورى بر نشريات علمى و فهرست انتشارات ناشران فعاليت رو به افزايشى را آشكار خواهد نمود. اماتصديق قاطع چنين تحولى را شايد بتوان در انتشار اثر بزرگ و ماندنى جان رالز (16) در سال 1972 تحت عنوان نظريهاى در باب عدالت (17) دانست كه تحسين عمومى را به عنوان يك شاهكار برانگيخت و كاملا در هيئتسنتى متون كلاسيك فلسفه سياسى ظاهر شد. افزون بر اين، اين اثر باعث پديد آمدن چنان حجمى از آثار شد كه تنها پس از گذشتيك دهه از انتشار آن شايد يك عمر براى مطالعه آنچه درباره يا به انگيزه آن نگاشته شده لازم باشد. به علاوه بدنبال انتشار آن شاهد ظهور شمارى از آثار عمده در فلسفه سياسى و ازدياد قابل ملاحظه مقالات، كتابها و حتى نشريات علمى جديد هستيم كه از آن ميان نشريه فلسفه و امور عامه (18) عموما به عنوان مشخصترين شناخته مىشود هر چند اولين شماره آن يك سال پيش از كتاب رالز منتشر شد. اين اثر اعتماد روبه افزايشى رادر توانائيش در بحث درباره امورى كه بلحاظ سياست عملى مهم و مربوط هستند مانند توجيه جنگ، حقوق بشر، شورشهاى اجتماعى، نابرابريهاى اجتماعى و بسيارى مسائل ديگر نشان داد. بطور قطع مىتوان ديد كه فلسفه سياسى وظايفى كه زبان خاص لسلتبه عنوان امرى ناممكن نشان داده بود رابه انجام رسانيده است. توضيح اين تجديد حيات فلسفه سياسى كمتر از دلايل زوال آن روشن است هر چند اين بار نيز تحولات فلسفى و سياسى هر دو مهم بودند. قتل عامهاى نازيها ديگر از تجربيات سياسى مستقيم فلاسفه جوانتر نبود. افزون بر اين فرسايش شديد ذهنيت «جنگ سرد» انفجار تقابل فرهنگى دهه شصت و مهم تر از همه درنده خوييهاى همزمان جنگ ويتنام همه اين نظريه كه جوامع غربى شاهد «پايان ايدئولوژيها» بودهاند را نفى مىكرد. بلحاظ فلسفى دوران اوج فلسفه تحليل زبانى گذشته بود و مركزيت ابداعات فلسفى از اكسفورد به آن طرف اقيانوس اطلس و به كالجهاى گروه عاجى (19) منتقل شده بود. ديدگاه فلسفى كه معطوف به معماهاى زبانى كه برخاسته از عدم توجه به دقايق زبان جارى استبتدريج جاى خود را به تجديد بناى مفهوم سنتى ترى از فلسفه كه به مسائل اصيل و روشهاى مناسب فلسفه نه به صورت تجزيه و تحليل دقيق زبان جارى كه در شكل تنظيم نظريه هاى فلسفى كه توسط مباحث انتزاعى حمايت مىشوند مىپرداخت داد. در حاليكه اوضاع سياسى دهه شصت در بعضى از شئون كوتاه مدت بود تاثير ابتدايى مهمى از خود بر جاى گذاشت، تحولات كمتر آشكار درون فلسفه تاثيرى ماندنى تر داشت و به تداوم مفهوم جاه طلبانه ترى از فلسفه سياسى كمك كرد. بخش 5
هر چند اين طرح سر انگستى از تاريخ اخير فلسفه سياسى بيشتر مانند كاريكاتورى است آشنا، اما خطوط برجسته آن خدشهناپذير به نظر مىرسد. اما اين طرح عمدا به اين صورت ارائه شده تا آنرا مورد چالش قرار دهم. اين نه روايت وقايع يا تفسير آنها بلكه لحن اميدوارانه خوشبينانه و تهنيت آميز آن به عنوان موفقيت داستان فلسفه سياسى است كه با آن موافق نيستم. آيا اين تحولات نشانگر پيروزى فلسفه سياسى كه مد نظر است مىباشد؟ من بويژه چيزى كه شايد تنها وجه مهم اين تحولات كه شمول كامل يك نقش تجويزى يا توصيه اى براى فلسفه سياسى و ناديده انگاشتن يا حتى انكار چيزى كه تا يافتن اصطلاح بهترى آنرا «تحليل مفهومى» خواهم ناميد را مورد سؤال قرار مىدهم. هر دو اين اصطلاحات محورى نياز به توضيح كامل دارند. منظور من از فلسفه سياسى تجويزى يا توصيه اى آن چيزى است كه هدف آن ارائه و دفاع از پيشنهادات خاص و توصيه ارزشها ايدئولوژيهاى خاص سياسى است، منظور من از تحليل مفهومى، كه لازم است از آنچه قبلا «فلسفه تحليل زبانى» ناميده شد متمايز شود، نه نوعى واژه شناسى يا تلخيص كاربرد روز مره واژههاى خاص، كه توضيح و تبيين مفاهيم محورى حيات و مباحثسياسى مانند قدرت، اقتدار، حاكميت، آزادى، برابرى و حقوق است. توضيح تبيين مفاهيم صرفا به واژه ها معطوف نمىشود چرا كه همانند آنچه در هر فرهنگ لغتى يافت مىشود واژه هاى گوناگون مىتوانند براى بيان يك مفهوم، و همچنين يك واژه به معانى مختلف و براى مفاهيم گوناگون بكار رود. البته بررسى معانى مفاهيم بايد از كاربرد زبانى آن آغاز شود اما آنچه بدست مىآيد متضمن آن نيست كه به عنوان مثال تنها يك كاربرد «صحيح» از مفاهيم سياسى وجود دارد. تحليل مفهومى با تبيين معناى مفاهيم، مفروضات و ارتباط آنها و كاوش در پيوستگى و سازگارى درون آنها سر و كار دارد. فلسفه سياسى كه به عنوان تحليل مفهومى فهميده شود تلاشى در جهتشفاف گرداندن معنا، فرضها و دلالتهاى زبانى است كه ما براى تفهيم فعاليت و ايده هاى سياسى بكار مىبريم است. اما اين تحليل بطور غير مستقيمى نقادانه نيز هست چرا كه ممكن است فرضهايى كه وقتى شفاف شدند غير قابل پذيرش و غير واقع بينانه بودنشان آشكار شود، دلالتهايى كه به نظر غير قابل توجه يا غامض رسند، يا حتى بطور تكان دهنده ترى ناپيوستگى و ناسازگارى در كانون فهم مفاهيم سياسى را باز نماياند. بالاتر از اين، در كنار ايجاد آگاهى و شفافيتبيشتر در فهم ايده ها و فعاليهاى سياسى كه به نظر فضيلتى مىرسد كه اين روزها كمتر ارج نهاده مىشود، اينگونه تحليل مىتواند درك ما را نسبتبه ايده ها و ايدئولوژيهاى سياسى گوناگون گسترش دهد. اين چيزى است كه به نظر من تفسير گسترده تر و روشنتر از معمولى از آنچه «تحليل مفهومى» بدان معطوف است مىباشد. افزون بر اين، چنين تفسيرى در حاليكه ادعاى پژوهشى اصيل كه قادر به ارائه نتايج عينى بودن است را براى خود محفوظ مىشمرد، اينكه تحليل مفهومى مىتواند بواقع انتقادى و حتى عميقا روشنگر باشد را انكار نمىنمايد. اگر ابهامات را كشف كند در بسيارى موارد بعيد است كه اين ابهامات لغوى صرف بلكه ابهاماتى كه عميقا در تفكر در سياست وجود دارند باشد. همچنين ممكن است نشان بدهد كه اين ابهامات ظاهرى بسيار منسجم تر و سازگارتر از آن است كه به نظر مىرسد. از همه اين جوانى فلسفه سياسى به مثابه تحليل مفهومى پژوهشى مفيد و مبين است، و اين آن چيزى است كه از آن در اينجا دفاع مىشود و نه مفهوم بيش از اندازه محدود و تقليل يافتهاى كه در دهه پنجاه حاكم بود و با فلسفه تحليل زبانى يا اكسفوردى تداعى مىكرد. با اين همه، همانگونه كه قبلا نيز اشاره شد، بيشتر آثار متاخر در فلسفه سياسى تحليل مفهومى را يا رد و يا كم اهميت مىشمارند هر چند شايد اين صورتى نيست كه اينجا به اجمال نشان داده شده. بار ديگر رالز نمونه خوبى از اين گرايش است چرا كه همانگونه كه عنوان كتاب او نشان مىدهد نظريه اى در باب عدالت نه به تحليل مفهوم عدالتبلكه به پردازش و دفاع از يك ديدگاه اخلاقى اصولى معطوف است. در سراسر كتاب نوعى بى شكيبايى در رابطه با پرسشهاى مربوط به معنا و تعريف وجود دارد كه در بيشتر آثار معاصر فلسفه سياسى نيز بچشم مىخورد. عليرغم طولانى بودن كتاب و بحث گسترده روش شناسى، خود رالز براى ارائه نقدى جدى در باب تحليل مفاهيم كمتر تلاش مى كند اما در ميان نقدهايى كه ديگران درباره نظريه ارائه نمودهاند شايد بتوان به سه انتقاد كه پايدار تر و بطور مكرر طرح شده اند اشاره كرد. اين انتقادات كه كاملا هم با يكديگر سازگار نيستند عبارتند از اينكه تحليل مفهومى كم اهميتيا دست كم بدون جهت محدود بوده محافظه كارانه است و ناممكن مىنمايد (20) من هر كدام از اين نقدها را در اينجا بطور فشرده مورد ملاحظه قرار مىدهم و نتيجه خواهم گرفت كه هيچ يك نمايانگر انتقاد متقاعد كنندهاى از تحليل مفهومى بصورتى كه اينجا توصيف شده است نمىباشد. در حين بررسى اين انتقادات صفات تحليل مفهومى كمى بيشتر تشريح خواهد شد. اولين انتقاد معطوف به چيزى كه تا حدودى در هنگام طرح فلسفه تحليل زبانى دهه پنجاه تصديق نمودم امادر مورد تفسير گسترده تر و غنى تر تحليل مفهومى كه در آنجا طرح شده كمتر متقاعد كننده است مىباشد. گاه گفته شده كه تحليل مفهومى از تعهد فلسفه سياسى براى تلاش در جهت كشف بهترين شكل سياستگذارى يا تعليم چگونگى همزيستى به افراد شانه خالى مىكند. اما چنين انتقادى را مىتوان از خود منتقد نيز كرد چرا كه صرفا فرض مىكند كه فلسفه سياسى دست كم در اصول قادر به ارائه براهين يا مباحث فراگيرى كه اختلافات اخلاقى كه دست مايه حيات و تفكر سياسى است مىباشد. اما مبناى چنين فرضى چيست و از اين ديدگاه چگونه مىتوان فلسفه سياسى را به عنوان پژوهش جدى دانشگاهى از فعاليتهاى طرفداران ايدئولوژيها، تبليغاتگران و بيانيه نويسان متمايز ساخت؟ اينها سؤالات مهمتر و جدى ترى از ميزان عنايتى است كه طرفداران پروپا قرص مفهوم بشدت تجويزى فلسفه سياسى پيشنهاد مىنمايند مىباشد. بى ترديد اين واقعيت دارد كه بيشتر«متون بزرگ» با توصيه هاى اخلاقى سر وكار دارند اما اين مشكلى را حل نمىكند. اين متون با جامعه شناسى مقدم بر تجريه و حدسهاى جذاب تاريخى كه امروزه ممكن استبه عنوان مباحث غير جامعه شناسانه و غير علمى تاريخى مردود شمرده شوند نيز سروكار دارند. پس همچنانكه نمىتوانند براى جامعه شناسى يا علم تاريخ نمونه باشند ممكن نيستبسادگى و بدون بررسى «متون بزرگ» را به عنوان مدلهاى فلسفه سياسى برگزيد هر چند اين به معناى انكار آنكه اين متون به ميزان بسيار حاوى فلسفه سياسى است كه اكثرا داراى انتظام بسيارى نيز هست نمىباشد. مطلب مهم در اين اتهام كه تحليل مفهومى كم اهميتيا محدود مىباشد گستره مناسب فلسفه سياسى است. رالز «نظريه هاى» فلسفه اخلاق و سياسى را به نظريه هاى علوم طبيعى تشبيه مىنمايد اما اين تشبيه را بسيار نابجا بكار مىبرد. كاربرد مؤكد چنين نظرى اين سؤال را پيش مىآورد كه آيا دليلى وجود دارد كه تصور كنيم فلسفه سياسى در قضاوت بين ارزشها و ديدگاههاى سياسى از فلسفه علم يا معرفتشناسى در مورد نظريات رقيب علمى تواناتر باشد؟ اگر قرار باشد اين اهداف جاه طلبانه تر براى فلسفه سياسى جدى گرفته شوند آنچه لازم است نشان داده شود اين است كه چگونه مىتواند نشان دهد كه به عنوان مثال سوسياليزم اخلاقا از سرمايه سالارى برتر استيا بر عكس، يا اينكه ارزش سياسى برابرى بيشتر از آزادى استيا بر عكس، يا اثبات نمايد كه جنگ در شرايط خاص مىتواند يا نمىتواند توجيه شود. افزون بر اين، اهداف تحليل مفهومى به دفاع نيازمند نيست چرا كه فهم مفاهيم محورى بحث و فحص سياسى را بندرت مىتوان كم اهميت دانست. اما در حالى كه ديدگاهى كه فلسفه سياسى را اساسا توصيه اى و تجويزى مىداند هر گونه تفاوتى بين علايق و مباحثسياسى و فلسفى را از ميان بر مىدارد براى تحليل مفهومى چنين تمايزاتى بين باحثسياسى و تحليل فلسفى را از ميان بر مىدارد براى تحليل مفهومى چنين تمايزاتى بين مباحثسياسى و تحليل فلسفى آنها لازم استحفظ شود. بحث انتقاد اول در اينجاى غالبا به انتقاد سوم منتهى مىشود چرا كه بحث درباره اين ادعا كه تحليل مفهومى كم اهميت استبه ادعاى ناممكن بودن آن مىكشد. پس اين انتقاد بعدا همراه آن انتقاد ديگر بيشتر مورد بررسى قرار خواهد گرفت. اما پيش از آن انتقادى كه تحليل مفهومى را اساسا محافظه كارانه مىشمرد مورد ملاحظه قرار مىگيرد. جوهر اين انتقاد اين است كه تحليل مفهومى هم در نتايج عملى و هم در فهم خود از روش فلسفى متمايل به حمايت از نظام سياسى جارى است. اما اگر دقيقا بررسى شود چندان روشن نيست كه در اثبات اين ادعا بتوان واقعا سخن گفت. ضرورتى ندارد كه تحليل مفهومى به نفع هيچگونه نگرش سياسى اعم از تندرو، ليبرال يا محافظه كار پيشداورى كند. اگر مورد تحليل جرالد ملك كالوم (21) از آزادى به مثابه ارتباطى سه گانه به عنوان نمونه برگزيده شود، به هيچ وجه روشن نيست كه، چه به عنوان برترى و چه به عنوان برترى و چه به عنوان نمونه نقص، بتوان بطور مستدل آنرا به محافظه كارى سياسى متهم نمود. مطابق تحليل مك كالون آزادى يك فرد يا گروه: «هميشه آزادى از برخى جبرهايا محدوديتها، دخالتها، يا مانع ها در انجام يا عدم انجام كارى يا شدن و نشدن چيزى است. پس چنين آزادى هميشه آزادى كسى (فرد ياافراد) از چيزى براى انجام يا عدم انجام يا شدن يا نشدن چيزى ستيعنى يك رابطه سه گانه كه اگر به صورت بك قضيه در آورده شود، الف آزاد است (نيست) از ب در انجام (عدم انجام، شدن يا نشدن) ج، الف شامل افراد، ب شامل شرايط مانع مانند اجبارها، محدوديتها، دخالتها و منع ها، و ج شامل اعمال يا شرايط اتصاف يا رويدادها مىشود.» (22) در تحليل ملك كالوم سر آغاز فهمى از آزادى مشاهده مىشود كه تشيخص نكات توافق و عدم توافق را در مفاهيمى كه در بحثها مباحثه هاى سياسى يافت مىشود تسهيل مىكند. مثالى كه از مك كالون آورده شد نمونه اى ابتدايى است و بدين معنا نيست كه هيچ انتقادى بر آن نمىتوان وارد ساخت. اما به هيج وجه روشن نيسيت چگونه چنين تحليلى را بتوان بلحاظ سياسى محافظه كارانه يا طرفدار وضع موجود دانست. تحليل مفهومى، پژوهشى در اصطلا حات مباحثسياسى است اما همانند همه پژوهش هاى واقعى در آنچه نشان مىدهد تا هنگامى كه پژوهش انجام پذيرذ ترديدپذير نمىباشد ممكن است چنين پژوهشى ناپيوستگى هاى عميق، ابهامات پيش فرضهاى ترديدآميز مفاهيم بكار گرفته شده در مباحثسياسى محافظه كارانه را آشكار نمايد يا ننمايد. هر دو امكان وجود دارد اين حقيقت دارد كه تحليل مفهومى در كل به مفاهيمى توجه دارد كه واقعا بكار گرفته شده باشند، اما اين توجه كاملا بى طرفانه است چرا كه همان قدر مباحث «تند رو» و «جناح چپ» را در بر مىگيرد كه مباحث «محافظه كار» و «انفعالى» را شامل مىشود. بعنوان مثال مفهوم «تساهل ستمگرانه» (23) همانقدر براى چنين فيلسوف سياسى جالب توجه خواهد بود كه براى مار كوزه هر چند اينكه منسجم و معنادار باشد يا نه به نتايج پژوهش بستگى خواهد داشت. اين قابل بحث است كه اين تحليل مفهومى نيست كه بلحاظ سياسى مبارز است، بلكه در واقع مفهوم فلسفه سياسى به مفهوم تجويزى و توصيهاى است كه فاقد عينيت متناسب مىباشد. غالبا اينطور است كه چنين «فلسفيدن» سياسى است كه بيشتر شامل خردورزى هاى پايبنديهاى سياسى از پيش پذيرفته شده است تا پيگيرى بحثى كه به هر كجا ممكن استختم شود. انتقاد سوم نسبتبه تحليل مفهومى كه پرداختن به آن شكل فشرده از همه دشوارتر نيز مىباشد، مدعى است كه انجام چنين كارى اساسا ناممكن است.ممكن است اين احتياجى مهم بنظر آيد چرا كه به نظر مىرسد مثال هاى فراوانى وجود دارند كه بر اتهام ناممكن بودن آن دلالت كند. اما اين انتقاد را بسادگى و با استناد به مثال هايى كه در مقابل مىتوان مطرح نمود نمىتوان رد كرد چرا كه اين نكته كه آيا اين مثال ها در تقابل مثالهايى مطروحه هستند يا خير خود مورد بحث است. جوهر اين انتقاد كه در برخى ابعاد با دو انتقاد پيشين را در هم مىآميزد اما آنرا عميق تر نيز مىكند، اين است كه اين ادعا كه تحليل مفهومى پژوهش علمى اصيلى مىباشد نادرست است.بر اساس اين بحث، فلسفه سياسى را نمىتوان از اشتغال به سياست جدا نگاه داشت و اشتباه طرفداران تحليل مفهومى در اين است كه فكر مىكنند چنين كارى ممكن است. اين مسائلى است كه جدا و آشكارا مهم است و چيزى نيست كه بتوان در اينجا حل نمود. اما ملاحظه پيامدهاى اين انتقاد مهم است چرا كه اگر اين انتقاد معتبر باشد بطور جدى ادعاهاى فلسفه سياسى به عنوان يك پژوهش اصيل كه در نهادهاى آموزش عالى يافت مىشود را زير سؤال مىبرد. چون اگر فلسفه سياسى مشخصا از نوع مباحثسياسى كه در قهوه خانه ها و تجمعات انتخاباتى يافت مىشود متفاوت نباشد، ترديدى مشروع درباره جايگاه آن در دانشگاهها وجود خواهد داشت البته كه جايگاهى براى بحث و مباحثه سياسى، حتى در درون دانشگاهها، وجود دارد، اما آيا جاى آن در رشته هاى گروههاى دانشگاهى مىباشد؟ مساله ارتباط ميان فلسفه سياسى و مباحثسياسى پيچيده است. روشن است كه يايد ارتباطى وجود داشته باشد چرا كه هيچ نباشد دومى فراهم كننده ماده بحث اولى است. افزون بر اين، اين ديدگاه كه فلسفه سياسى نمىتواند نتايجى براى سياست عملى داشته با شد غير قابل دفاع است. (24)
از طرف ديگر تفسيرى از فلسفه سياسى كه آنرا به عنوان دفاع و توصيه اصول سياسى مرجح ببيند آن را به تنزل به سطح پيشكارى براى ايدئولوژى تهديد مىنمايد با اين همه تفسيرى از فلسفه سياسى كه در اينجا تبيين شد وانمود نمىكند كه براى سياست عملى نتايجى در برندارد اما بر اين است كه اين نتايج غير مستقيم و نتيجه پژوهشى غير جانبدارانه است. اگر فلسفه سياسى نشان دهد كه بعضى كاربردهاى مفاهيم سياسى غير منسجم ناسازگار يا استوار بر پيش فرضهايى هستند كه وقتى آشكار مىشوند غير قابل قبول هستند چنين نتايجى باعثخواهد شد كسانى كه ايده ها و اشتغال به سياست را جدى مىگيرند به تجديد نظر و پاسخگويى درباره آنها بپردازند. البته اگر چه فلسفه سياسى مىتواند برخى از وجوه كاربرد مفاهيم سياست را آشكارنمايد نمىتواند تضمين كند كه دست اندركاران سياستبدان توجه كنند.
افزون بر اين، «نتايج» فلسفه سياسى ممكن استخود موضوع بحث واختلاف نظر باشند و به هر حال صرفا بهترين نتايج قابل دسترس در محدوده زمانى معين هستند كه ممكن استبا تحقيقات بيشتر اصلاح يا بكلى مردود شوند. اما اين وضعيت همه تحقيقات اعم از تاريخى، علمى يا منطقى است و فلسفه سياسى از آنها مستثنى نيست. وظيفه فلسفه سياسى بررسى نقادانه مفاهيم و اعتقاداتى است كه امر سياسى از طريق آنها فهميده مىشود. فلسفه سياسى داراى آن توانايى كه معين كند چه چيز در سياست درست است نمىباشد اما امكان كشف انسجام درونى، پيش فرضها و نتايج منطقى اعتقادات واعمال سياسى را فراهم مىسازد.