عضو هيأت علمي مؤسسه آموزش عالي باقرالعلوم (ع)مقدمتا بفرماييد كه چه ثابتهايي در انديشه و عملكرد امام بوده است كه ما بتوانيم بگوييم فارغ از اوضاع زماني، جزو مباني انديشه امام بوده و چه قسمت از تفكرات امام، مقطعي بوده و رابطه بين اين دو نوع تفكر امام چه بوده است؟اين سؤال از سه قسمت تشكيل شده است: براي تبيين حركت و سيره امام بايد چهار عامل درنظر گرفته شود؛ به عبارت ديگر از چهار زاويه بايد بدان نگاه كرد.برخي از اين عوامل و زوايا از ثبات بيشتري برخوردار است. ما ميتوانيم ثابتات شخصيت امام را در اين عوامل جستجو كنيم. برخي از عوامل ديگر بسيار متغير است. يكي از عوامل باثبات كه مهمترين آنهاست، مباني نظري انديشه و عمل امام است. اسلام، فرهنگ اسلامي، فلسفه، عرفان و فقه، مجموعه انديشههايي است كه امام در متن آنها شكل گرفت؛ رشد كرد؛ باور داشت و براساس آن عمل ميكرد. اين يك قسمت است كه بايد شناخته شود كه بدون شناخت اين بخش، شناخت امام نه مطلوب است و نه ممكن. بخش دوم به بُعد عملي وجود امام بازميگردد و آن تعهد امام است؛ يعني اينكه امام چه قدر بدانچه ميداند عمل ميكند؛ اخلاص، ايمان و سكوت امام.بخش اول بيشتر آگاهي است. بخش دوم، بيشتر درد است. مجموعه آنها نوعي درد آگاهي است. بخش اول بيشتر به عقل نظري وابسته است. بخش ديگر يا عامل سوم كه در سيره امام اهميت دارد به عوامل بيروني مربوط است؛ مخصوصا وقتي به امام نظر ميكنيم، مييابيم كه امام چهرهاي اجتماعي است؛ يعني كسي كه عمل اجتماعي دارد، كسي كه سيرهاش در متن تاريخ و اجتماع موج انداخته است. صحنه عمل او زندگي اجتماعي مردم است. لذا مردم و اوضاع اجتماعي كه وجود دارد و امام در آنها عمل كند ابزارها و اهرمهاي اجتماعي كه در دست امام است و ايشان از آنها استفاده ميكند. اينها اموري است كه بايد مورد توجه قرار گيرد تا بتوان شخصيت امام را تحليل كرد.بخش چهارم نيز به بُعد نظري امام بازميگردد، اما نه مباني نظري، بلكه زمان آگاهي امام؛ يعني شناختي كه امام نسبت به مسائل اجتماعي دارد. مصاديقي كه امام، مباني نظري خود را نسبت به آنها ميخواهد جهت دهد و به عمل درآورد. اينها قابل تفكيك است؛ يعني ميتوانيد تصور كنيد كه شخصي همانند امام درس خوانده باشد، در محيطي چون محيط امام زندگي كند اما چون امام عمل نكند. چون برداشتش از محيط با برداشت امام متفاوت است. اينها دو عملكرد متفاوت خواهند داشت. خود حضرت امام وقتي ميخواستند عملكرد بعضي را تحليل يا نقد كنند يا نسبت به بعضي از نقدها پاسخ دهند يا نقد ديگري را جايگزين كنند، عملكرد آنها را نسبت به اين بعد تحليل ميكردند. ميگفتند شناخت آنها به محيط چنين بوده و فكر نميكردند آن كار ديگر را ميشد كرد يا آن كار ديگر شدني باشد؛ يعني امام با اين بيان ميخواهند بگويند مباني آنها زياد مسألهدار نيست. روي شخصيت فردي آنها نميخواهيم حرفي بزنيم يا نميتوان حرفي زد، لكن نسبت به اين مسأله آنها اشكالي هست يا اشكالي بايد مطرح شود. اين چهار بعد در سيره امام مهم است كه در شناخت امام بايد به آنها توجه كرد.اينكه برخي از شخصيتهايي كه از لحاظ مباني نظري و عملي چون امام باشند، چه عواملي باعث ميشود كه عملكردي متفاوت داشته باشند و چه عواملي باعث ميشود كه فردي كه مباني نظري و عملي وي همانند امام است، عملكردي متفاوت داشته باشد؟فكر ميكنم اگر در اين چهار عامل بخواهيم نگاه كنيم عواملي را كه از ثبات بيشتري برخوردارند اول در شخصيت امام جستجو كنيم. البته در فرض شما علاوه بر مباني نظري ثابت، تعهد افراد نيز ثابت است. با اين فرض اين تفاوتها به دو حوزه برميگردد: يكي وضعيت اجتماعي افراد است. اين مسأله را به عنوان مثال در زندگي ائمه ميبينيم. ما در مورد ائمه به لحاظ كلامي معتقد هستيم: «كلامكم نور، امركم رشد، وصيتكم التقوي، فعلكم الخير، عادتكم الاحسان» فعل همه آنها خير، كلام همه آنها نور، عمل همه آنها ميزان است. همه در قله و اوجند. اما ميبينيم عملكردها خيلي متفاوت است. اين عملكردها به آن دو عامل بايد بازگردد يا به عامل اجتماعي آنها برميگردد يا به شأن اجتماعي كه دارند. شأن اجتماعي هر فرد غير از شخصيت فردي اوست. ممكن است پيامبري در موقعيتي و در جامعهاي باشد كه او را به قتل هم برسانند؛ چنانكه بنياسرائيل در يك روز هفتاد پيامبر را به قتل رساندند. اين پيامبر چقدر ميتواند كار كند و چقدر ميتواند عمل اجتماعي ارائه كند يا ممكن است جامعه به عنوان امام به او نگاه كند و چنين شأني براي او قائل باشد يا نه. جامعه به او به عنوان يكي از اصحاب رسول خدا نگاه كند؛ مثلاً نسبت به اميرالمؤمنين(ع) چنين بود. جامعه به او به عنوان يكي از اصحاب رسول خدا نگاه ميكرد. جامعه شأني در چنين حدي براي او قائل بود و آن حضرت را آنقدر نازل كرد كه ميگفتند ابن عباس چنين ميگويد، عليبن ابيطالب(ع) چنان ميگويد. جامعه براي او شأني در حد امامت قائل نبود. حتي وقتي كه امام در مسند اقتدار هم بود چنين بود. عده خاصي، امام را در چنين حدي ميديدند. لذا شأن اجتماعي امام به لحاظ تاريخي شبيه به شأن اجتماعي پيامبر نبود. پيامبر را جامعه به عنوان رهبري الهي و اينكه او منصوب از جانب خداست ميشناخت. اما نسبت به امام حسين(ع) آنها كه آمده بودند، ميگفتند خارجي است. پس عامل اصلي در چنين موقعيتي، تفاوت محيط اجتماعي، واقعيت اجتماعي موجود و فرهنگ مردم است.ما راجع به عقايد از زاويه ديگري نيز ميتوانيم بحث كنيم. يكي اينكه كدام عقيده حق است، كدام باطل. دوم اينكه كدام عقيده واقعيت اجتماعي دارد. بحث دوم بحثي متفاوت با اولي است و اصلاً كلامي و اعتقادي نيست. اين عامل، تعيينكننده است كه بايد مد نظر قرار گيرد؛ مثالي كه در مورد ائمه معصومين زدم بهگونهاي در مورد فقهاي ما هم صادق است؛ حتي نسبت به خود حضرت امام در دهههاي مختلف حيات ايشان اين مسأله هست. هم شأن اجتماعي امام در دهههاي مختلف يكسان نيست و هم واقعيت اجتماعي ايشان يكسان نيست و نوع استقبال جامعه و فرهنگ با او و اوضاع اجتماعي تغيير كرده است. در يك مقطعي، همانند دوران حضرت آيتاللّه بروجردي، امام به صورتي عمل ميكند. بعد از حضرت آيتاللّه بروجردي امام به صورتي ديگر عمل ميكند و با شاه برخورد ديگري دارد؛ مثلاً امام اول نصيحت ميكرد كه ما نميخواهيم با تو چنان رفتار كنند كه با پدرت رفتار كردهاند. لكن در مرحله بعدي شعار جديدي را مطرح ميكند كه شاه بايد برود. اين شعار جديدي است كه در دوران فقهاي ما از دوره صفويه تا آن موقع هيچ كس آن را بدين صورت نميگفت. هيچ كدام از گروههاي ديگر هم چنين نميگفتند؛ حتي حزب توده نيز چنين نظري نداشت. اين بدين معنا نبود كه انديشه سياسي فقه شيعه معتقد باشد كه شاه عادل است. فقه سياسي شيعه داير بين همه يا هيچ نبود. اگر بخواهيم ببينيم كه شعارهاي مختلف در مقاطع مختلف شكل ميگيرد، اين موضوع به مباني نظري باز ميگردد زيرا مباني نظري واحد، حوزه وسيعي را براي مانور سياسي رهبران مجاز ميدارد.يعني مباني نظري و عمل يكساني ميتواند حوزه عملي متفاوت داشته باشد؟بلهبه هر حال ما عقيده داريم كه اين عقايد، قاعدتا بايد عملكرد يكساني را در هر زمان نتيجه دهد.در زمان واحد بله؛ يعني هر عقيدهاي كه انسجام داشته باشد، به محيط واحد، پاسخ واحدي ميدهد. اما عقيده واحد در زمانهاي مختلف، پاسخهاي مختلفي ميتواند بدهد.به اين ترتيب، تغييراتي را كه در سير انديشه امام پيش آمده است چگونه تبيين كنيم و چگونه تشخيص دهيم كه تغييرات انديشه امام به تغيير مباني و اصول انديشه امام مربوط ميشود يا به تغيير شئون؟اين تغييرات به تصحيح شناخت امام از اوضاع اجتماعي برميگردد، نه به مباني نظري. درواقع در حوزه عمل، شرايط عمل ذاتا متغير و زماني است و دائما تغيير ميكند زيرا شناختي است كه به تجربه و حس برميگردد. در امور اجتماعي و سياسي بدون شناخت موقعيت نميتوان عملكرد مناسبي داشت. آزمون و خطا در اين حوزه زياد است و احتمال خطا وجود دارد اما مباني نظري و كلي انديشه اصلاً هويت زماني ندارد و داراي ثبات و قرار است. براي اينكه ببينيم كه آيا مباني امام تغيير كرده يا خير، بايد با اين مباني آشنا شويم. متأسفانه كساني كه تاريخ صد ساله اخير ايران را نوشتهاند و درباره امام نظر ميدهند با مباني امام آشنا نيستند و حتي يك صفحه از متوني كه انديشه نظري عملكنندگان ديني ما را تشكيل دادهاند نخواندهاند و نوعا تحليلهاي آنها گرتهبرداري از تحليلگران غربي، و خيلي بيربط است.حامد الگار تحليلي از انقلاب مشروطيت ارائه داده است. وقتي تحليلهاي او را ميبينيم، درمييابيم كوچكترين آشنايي با محيط، مباني و زمينههاي فرهنگ ديني ندارد؛ مثلاً ملا علي كني را به رباخواري متهم ميكند. در صورتي كه فقيهي كه وجوه شرعيه در دست اوست، اصلاً زمينه اجتماعي براي چنين عملي ندارد. فقيهي كه بسط يد و اقتدار دارد، اصلاً زمينه براي چنين عملي ندارد و اصولاً در محيط ديني چنين عملي بسرعت موجب انزواي فرد ميشود و او را از اقتدار اجتماعي مياندازد. اصولاً آشنايي اجمالي با موقعيت اجتماعي در اين مسائل لازم است.فرموديد تحليلهاي مختلفي كه از انقلاب اسلامي ميشود، بدون آشنايي با روشهايي است كه عالمان ديني به كار ميگيرند و اين تحليلگران و مورخان، حداقل آشنايي لازم را ندارند. چه مقدماتي را براي هر مورخ يا محقق كه ميخواهد در مورد امام يا انقلاب اسلامي به مطالعه بپردازد، لازم ميدانيد؟تحليل و تبيين مسائل اجتماعي دو سطح دارد: يك سطح درك موضوع است و فهم شناخت آن. مرحله ابتدايي سطح توصيف است. سطح بعد، تحليل است تا روابط علّي عناصري را كه شناختيم، جايگاه آنها را تعيين كنيم. توصيف در حوزه مسائل طبيعي ابزارهاي خاصي دارد. اين ابزارها تقريبا مقبوليت دارد و گفته ميشود محقق در اين مسائل هرچه بيشتر از فضاهاي ذهني خود خالي شود. حال اينكه اين عمل ممكن است يا ممكن نيست، حرف ديگري است. يا لااقل عرف عام اين را كه به عنوان بيطرفي علمي گفته ميشود ميپندارد. فكر ميكند بيطرف است و گزارشي را از مشاهدات خود تنظيم ميكند. عرف عام جامعه علمي تصور ميكند كه تحليلگر در اين تحليل از خود چيزي ندارد. ما به درست و غلط بودن اين تصوير كاري نداريم. اما با توجه به همين مسأله در حوزه مسائل اجتماعي، توصيف اينقدر ساده و بسيط نيست. واقعيتهاي اجتماعي هويتي انساني دارد. اشكال عمده روشهاي پوزيتويستي در حوزه علوم اجتماعي اين است كه آنها واقعيات علوم اجتماعي را همانند واقعيات طبيعي ميپندارند. اما واقعيت اجتماعي معنوي است و همانند واقعيت فيزيكي و شيميايي قابل شناخت نيست. در اينجا شيوههاي تفهمي كاربرد دارد؛ يعني بايد در زاويه ديد كنشگر وارد شد و تا موقعي كه در زاويه ديد او وارد نشويم آن واقعيت را نميفهميم. مثالي بزنم: اتومبيلي در خيابان بوق ميزند به لحاظ فيزيكي اين بوق يك صوت است مثلاً زير يا بم است و امثال اينها؛ اما به لحاظ واقعيت اجتماعي معاني زيادي دارد. گاهي يعني برو كنار، گاهي يعني فحش، گاهي يعني بيا سوار شو، گاهي يعني متشكرم، گاهي هم خبر از جشن عروسي ميدهد، گاهي هم يك اعتراض اجتماعي را بيان ميكند. اينها ديگر هويت تجربي ندارد. نوعي همدلي، همراهي و همفكري ميطلبد. در تحليل و توصيف انقلاب اسلامي ايران و تحولات اجتماعي كه در ايران شده و عملكرد امام، نخستين قدم اين است كه بفهميم خود امام از عمل خود چه ميفهمد و خود امام، جامعه را چگونه ميديد و چه نگاهي بدان داشت تا در ظرف فهم او قرار بگيريم. انديشه سياسي او چه بود. نگاه عرفاني او به مسأله و به عالم و آدم چه بود. بيان توصيفي نسبت به اين مسأله بايد كامل شود و اين همان مشكل جدّي تحليلگران ماست. دليل آن هم اين است كه اين رشتهها در نظام دانشگاهي ما بعد از ورود علوم غربي آمد و مرجعيت علمي در اين رشته دست دنياي غرب است و تحليلگران غرب در فضاي فرهنگي غرب و در چارچوب تفكر مدرن به عالم و آدم مينگرند و تعميم نابجايي ميدهند. اصلاً نحوه نگاه و فهم آنها ايدئولوژيك است؛ يعني همان پيشفرضهايي كه در محيط خودشان براي كنش اجتماعي انسان دارند براي اين سوي دنيا هم اعمال ميكنند. بعد ما ناقصتر از آنچه آنها گفتند ميگيريم و به اينجا منتقل ميكنيم. لذا فهم دقيق حركت امام و تفسير آن در همان مرحله توصيف به علقه و تعلق فرهنگي به جامعه خودمان منوط است؛ آن هم نه تعلق به تنها عرف عام جامعه. چون امام تنها در عرف عام اين جامعه زندگي نميكرد. در لايههاي عميقتر اين فرهنگ هم وجود داشت. ميراثدار تاريخ فقه است. ميراثدار تاريخ، فلسفه، عرفان و كلام است. در همه اينها تنها يك نقال نيست بلكه هضم كرده و صاحبنظر است. تنها مدرس نيست بلكه مبدع است. بايد اينها را شناخت لذا فكر ميكنم اين از رسالتهاي حوزه است كه گرايش تخصصي را در حوزه مسائل اجتماعي و تاريخ معاصر بگذارد و افرادي را تربيت كند كه بعد از پايان سطح در اين رشته وارد شوند و بتوانند از نخبگاني كه اين فرهنگ پرورانده است، توصيف خوبي كنند.قدم دوم تحليل است. در مرحله توصيف گفته ميشود كه مباني مشاهدهگر دخيل نيست يا توصيه ميشود كه نبايد دخيل باشد (الان به صحت و سقم اين بيان يا امكان پذيرش اين توصيه كاري نداريم. هرچند بسياري ميدانند كه اين حرفها الان چندان خريداري ندارد.) هرچند در اواخر قرن نوزدهم هم گفته ميشد متافيزيك نبايد دخيل باشد. اما در مرحله تحليل، پارادايمها و اصول پيشين حضور دارد.در مرحله تحليل بايد مباني نظري خودمان را تحليل كنيم. قدم اول اين است كه آن را بشناسيم و شجاعت ورود به نقد آن را داشته باشيم. تنها شجاعت كافي نيست. شجاعت بدون زمينه تهور است؛ خودكشي صرف است.شجاعت حقيقي اين است كه هم اقتدار داشته باشيم هم توان در زمينههاي لازم را براي اتخاذ موضع و صاحبنظر بودن داشته باشيم. از اين موضع وارد تحليل شويم. اگر نگاهِ ما ديني باشد، براي تدوين اين پديدهاي كه كنشگرانش به انسان نگاه ديني داشتند تحليلي خواهيم داشت و اگر نگاه ما غيرديني باشد، تحليلي ديگر. كدام يك از اين دو درست است و كدام يك درست نيست، داوري در حوزه خودش انجام ميگيرد. اما تصور اينكه علم نابي صرف نظر از آن حوزهها وجود دارد و براي علم، ديني بودن و غيرديني بودن برايش معنا ندارد، خيالي خام است.اينكه ما با شخصيت تاريخي همدلي، و سعي كنيم آن مباني را كه متعلق به اوست بالفرض در مورد حضرت امام، در حوزه نقّادي هم نگاه ديني به مسأله داشته باشيم. نگاه دوم اين است كه ما از ديدگاه غيرديني، مثلاً ديدگاهي غربي به مسأله نگاه، و سعي كنيم امام را بشناسيم و تحليل كنيم. به نظر ميرسد نوع دوم تحليل يعني ما سعي كنيم امام را بشناسيم و تحليل كنيم. به نظر ميرسد در نوع دوم تحليل كه ما سعي نميكنيم با شخصيت تاريخي همدلي كنيم، مشكلات زيادي به بار آورد و شايد به تحريف شخصيت مورد مطالعه منجر شود، شما چه نقايصي براي اين نوع تحليل، يعني تحليل بدون همدلي ميشناسيد.نقايص آن از سؤال شما روشن است. وقتي ما واقعيتي را كه در دست است شناختيم، ميخواهيم تحليل كنيم، آن را تحليل نكردهايم. خودمان را تحليل كردهايم. البته اين چون واقعيتهاي اجتماعي واقعيتهاي انساني است. وقتي ابزارها و رسانههايي براي توسعه تحليل خود به جامعه داشته باشيم ـ البته اگر داشتيم ـ خودش نوعي واقعيت جديد اجتماعي، و به جريانسازي اجتماعي منجر ميشود. بنابر اين تعريف تحليل به تحريف تاريخ و واقعيت اجتماعي هم منجر ميشود. اينها زمينههاي بعدي ميشود كه به دنبال ميآورد. لذا ضروري است كتابهاي درسي ما، راهنمايي، دبيرستاني و دانشگاهي، تحليلگران واقعه انقلاب، شخصيت امام و واقعه تاريخ خود را، تحليل تحريف شده ارائه ندهند. اين تحليل چون تدريس ميشود و به جامعه ميآيد، هويت اجتماعي دانشآموزان را شكل ميدهد. البته بخشي از هويت آنها، زيرا بالاخره اين جوانها در همين فرهنگ هم رشد كردهاند. چون اين تحليل با اين فرهنگ سازگار نيست، دوگانگي در شخصيت و نسل جوان ما به وجود ميآيد. اين دوگانگي موجب اضطرابهاي رواني در افراد و تنشهاي اجتماعي در سطح كلان ميشود. اين تنشهاي اجتماعي ممكن است هزينههاي گراني هم به جامعه تحميل كند. كمترين هزينهاش اين است كه جامعهاي كه در اصول خودش استقرار ندارد، نميتواند حركتِ رواني داشته باشد و نميتواند برنامه بنويسد و حالت انقلاب همچنان استمرار پيدا ميكند. انقلاب وقتي مستقر شد، بخشي از تنشهاي اوليه را ندارد. اين بدين معني نيست كه انقلاب از بين رفته بلكه انقلاب استقرار يافته است. مرحله وصول به مرحله استقرار طول ميكشد.تحليلهايي كه ميبينيم، ديده ميشود كه مديريت كاريزماتيك را در مورد شخصيت حضرت امام مطرح ميكنند يا نظريات ماكسوبر را در مورد مسائل اجتماعي و تحليل شخصيت حضرت امام به كار ميگيرند در صورتي كه خيلي از محققان در تاريخ انقلاب اسلامي كار ميكنند. فرموديد وظيفه حوزههاي علميه است كه با داير كردن رشتههايي، آشنايان با مباني انديشههاي ديني را به تحقيق در اين مورد وادار سازد؛ چرا كه در جامعه ما آن شخصيتهاي مورد بحث شخصيتهاي دينياي بودند كه همدلي با آنها لازم است. حالا ما در فرهنگ ديني خودمان و علوم اسلامي چه روشهايي براي تحقيق تاريخي داريم كه بتوانيم در مقابل روششناسيهاي غربي مطرح كنيم؟ابتدا به بخش اول سؤال شما ميپردازيم. مدلهايي كه در محيطهاي به اصطلاح علمي ما براي تحليل انقلاب، حركت امام و خود امام ارائه شده است، همانطور كه اشاره كرديد، در اواخر دهه شصت و در اوايل دهه هفتاد، بعد از شوكهايي كه به دليل انقلاب بر روشنفكران وارد شده و آنها را منزوي كرده بود، محيط روشنفكري دومرتبه خود را جمع ميكرد تا آنچه را بر او و محيط اجتماع گذشته است بيان كند. اول بار به رويكرد وِبِر روي آورد و تحليلي كه بر اين اساس از رهبري امام شده بود و آن را كاريزماتيك ميدانست ميپردازيم. در طي دهه هفتاد بحث جامعه تودهاي طرح شد كه البته قرابتي با آنها داشت. بحث رهبري كاريزماتيك در جامعهشناسي مطرح است و بحث جامعه تودهاي در حوزه انديشه سياسي مطرح ميشود. رهبري كاريزماتيك را وبر قبل از جنگ جهاني دوم مطرح كرد. اما بحث جامعه تودهاي بعد از جنگ جهاني دوم مطرح شد. هر دوي اين بحثها گوشه چشمي به فاشيسم دارند؛ يعني وبر را متهم ميكنند كه زمينهساز روي كار آمدن فاشيسم شده است. مبحث جامعه تودهاي را براي آن مطرح ميكنند كه از روي كار آمدن دوباره جرياني چون نازيسم در فرهنگ غرب جلوگيري شود. كساني كه امام را براساس اين مدلها تحليل ميكردند، تشبيه ناگفتهاي را بين حكمت امام با فاشيسم و نظام توتاليتر داشتند.در اين تحليلها وقتي به جامعه ايران ميآيد چون ما جامعه ايران را فهم ميكنيم فرض كردهايم كه همان نظريه در ايران نيز كارآمد است. اما آيا واقعا مردم ما تودهاند؛ جامعه ما چنان جامعهاي است يا مردم ما كاملاً شكل تودهاي دارند؛ فرهنگ خاصي با ابعاد مشخصي دارند؟ حدود خاصي از كنشها را تحمل ميكنند؟ واحدهاي اجتماعي خاص خود را دارند كه خارج از آن واحدها قدرت اصلاً نميتواند عمل بكند؟ما از طرفي فرض كرديم كه جامعه ما مثل جامعه اروپا تودهاي است براي اينكه جلوي خطرات آن را بگيريم بايد در آن حزب بگذاريم. لذا تمام واحدهايي كه به عنوان واسطههايي در آن عمل ميكنند و حضور دارند ـ چه تحليلگران بخواهند چه نخواهند ـ ناديده ميگيريم. چون مساجد، مراجع محلات، عالمان ديني و نظاير اينها مگر در اينجا كسي ميتواند خارج از اين واحدها عمل كند؛ بلافاصله مشروعيت خود را هم به معناي سياسي و هم به معناي ديني از دست ميدهد. همه اينها را ناديده ميگيريم. وقتي هم كه همه اينها عمل ميكنند، اعتراض ميكنيم كه چرا نميگذاريد در چارچوب احزاب عمل شود. انگار كه همه اينها بايد جمع شود و آنگونه عمل شود. اولاً آن نظريه نميفهمد كه در اين جامعه چه ميگذرد. ثانيا مرحله بعد وقتي است كه وارد كنشهاي اجتماعي ميشود و كنشهاي اجتماعي را به دنبال ميآورد. وقتي ميبيند كه جامعه تحملش نميكند، ميگويد كه فاصله ما با جامعه مدرني كه ميخواهيم زياد است و احساس رسالت ميكند كه هرچه زودتر اين جامعه در آن چارچوب شكل بگيرد و عمل كند.تا چه حدي هر معرفتي به زمينه اجتماعي خودش وابسته است؛ مثل نظريه حق حيات كه جان لاك مطرح ميكند، نظريه مديريت كاريزماتيك يا نظريات ديگر. اين نظريات تا چه حدي به زمينه اجتماعي خودشان وابسته هستند و تا چه حدي ميتوانيم آنها را در زمينهاي ديگر، مثلاً جامعه اسلامي خودمان، به كار بگيريم.اين سؤال به حوزه فلسفه علم و جامعهشناسي معرفت مربوط ميشود و البته پاسخ دادن بدان مجال وسيعي را ميطلبد. در اينجا در حد چند كلمه اكتفا ميكنيم. پاسخ اين سؤال به دو طيف باز ميگردد. اگر بخواهيد بگوييد كه مباني نظري همه در بسترهاي اجتماعي خاص خود ريشه دارد به سوي يك نسبيت فهم خواهيد رفت. اگر به نسبيت فهم رفتيد سوي يك فرهنگ و تمدن مناسب با آن خواهيد رفت؛ چنانكه در غرب مستقر است. لذا نوع تحليلگران غربي نيز همينگونه تحليل ميكنند و به شكاكيت معرفتي گرفتارند. اين شكاكيت معرفتي نيز در درون خويش نوعي بحران معرفتي دارد كه به نظر من غربيان در آن گرفتار آمدهاند و اين خانمانسوز است. چون خانه و مسكن انسان، يقين است. وقتي شما شكاكيت را آورديد اين خانه را از انسان گرفتيد و اين انسان ديگر هيچ جا نيست.اين يك سوي قضيه است. لذا اگر ما قائل شديم كه هر معرفتي به زمينه اجتماعي خاص خود برميگردد، اين فلسفه خاص خود را به همراه دارد و هم از فرهنگ خاصي حكايت ميكند. يك سوي قضيه اين است كه ما حوزه و سپري ثابت را براي معرفت انسان قبول كنيم تا از اين شكاكيت بتوانيم بيرون بياييم. متناسب با اين هم فرهنگ ديگري خواهيم داشت.فرق است بين اينكه اگر اينگونه سخن بگوييم يا آنگونه سخن بگوييم چه اثري در فرهنگ ميگذارد و اينكه اينگونه سخن گفتن و آنگونه سخن گفتن به كدام فرهنگ متعلق است. رابطهاي بين فرهنگ و چگونگي سخن گفتن هست. امام تمام هويت نظري و نظريه فرهنگي ماست. اين حرف ديگري است؛ يعني تمام ابعاد انديشه انسان به اجتماعي و تاريخ خودشان متعلق است. اين غير از اين است كه بگوييم اين دو با هم رابطه دارند. حداقل در فرهنگ ديني نميتوانيم چنين چيزي را بگوييم. چون شكاكيت و نسبيانگاري با ديانت سازگار نيست. اما به لحاظ نظري چگونه اين را تبيين ميكنيم. دغدغه بعضي از جامعهشناسان معرفت مثل شلر و ماكسوبر است. اينها تلاش دارند سپر ثابتي براي معرفت انساني بيابند. اما فضاي غالب بر حوزه جامعهشناسي معرفت به سوي شكاكيت پيش ميرود؛ گرچه جامعهشناسان غرب نخواهند بدان تن دردهند؛ مثلاً مانهايم بدون شك بدانجا رسيد. اما تلاش ميكند كه از حرفهايش اين نتيجه گرفته نشود. اما اينكه چه تفسير و تبييني از آن ميتوان ارائه داد از حوزه بحث ما خارج است.به نظر ميرسد كه خود ما تبيين نظري از انقلاب ارائه نكردهايم و در مقابل تبيينهاي غربي از انقلاب اسلامي، روش مشخصي براي نقد نداشتهايم. اين امر باعث شده است كه تحليل و تبيينهاي آنها بتواند جاي خود را باز كند.تحليلها و نقدهايي كه امام يا مقام معظم رهبري ارائه ميدهند، منابع خوبي براي اين منظور هستند. اين تحليلها مؤثر بود و كاركرد هم داشت. جامعه را جهت ميداد و تنشهاي اجتماعي را فرو ميخواباند.از جنابعالي متشكر هستيم كه دعوت ما را پذيرفتيد و در اين مصاحبه شركت كرديد.من هم متشكرم.