كليسا و لوياتان: معناى سياسى رابطه مسيحيت معاصر با دولت در غرب
تاريخ دريافت: 2/3/81تاريخ تأييد: 30/8/81 جهانگير معينىعلمدارى(1) چكيده
در اين مقاله چشم اندازهاى رابطه كليسا و دولت در غرب، بحث و بررسى مىشود. جايگاه كليسا، در جوامع غربى، تحت تأثير سه مؤلفه رشد سرمايه دارى، مدرنيته و عرفى شدن جوامع غربى دستخوش تحول شده است. اين سه مولفه، رابطه كليسا و دولت را نيز دگرگون كرد. با اين حال رويكرد جريانهاى فكرى مسيحى، درباره دولت يكسان و يك دست نبوده است. در اين نوشتار سه ديدگاه كليسايى، درباره دولت مورد بحث قرار مىگيرد. ديدگاه نخست، جنبه تأييد گرايانه دارد و دولت سرمايه دارى پيشرفته را مشروع مىداند. ديدگاه دوم، برخورد اصلاحى دارد، يعنى خواستار برخى تحولات بنيادى در ساختار دولت است، ولى اركان آن را رد نمىكند و ديدگاه سوم جنبه انكار گرايانه دارد و نظامهاى سياسى غربى را بطور ريشهاى نقد مىكند. نويسنده مىكوشد، رابطه معنادارى ميان باورهاى سياسى و كليسا در غرب برقرار كند و پيچيدگيهاى آن را در آستانه دوره پساعرفى توضيح دهد. همچنين توضيح داده مىشود كه چگونه و چرا كليسا ديگر منبع مشروعيت دولت نيست و اين كه چرا دولتهاى غربى، ديگر نيازى به متابعت از كليسا نمىبينند. بخش پايانى مقاله به اين موضوع مىپردازد كه چه چشماندازهايى براى تغيير اين وضعيت وجود دارد و برخى جريانهاى كليسايى از طريق تجديد نظر در رابطه با جامعه مدنى به دنبال اصلاح موقعيت اجتماعى خود هستند. در نهايت، برخى احتمالات در مورد تغيير نقش دولت در آينده و تأثير آن بر رابطه دولت و كليسا مورد بحث قرار مىگيرد. واژگان كليدى:
تجدد، سرمايه دارى، عرفى شدن، كليسا، دولتمقدمه:
مرز دولت و كليسا، در غرب كاملاً روشن و مشخص نيست. به ظاهر چنين مىنمايد كه رويارويى اين دو، به نفع دولت، حل شده است؛ ولى در واقع، تغيير فضاى اجتماعى ـ اقتصادى، اهميت پيدا كردن برخى عوامل فرهنگى و شكل گيرى صفبنديهاى سياسى جديد، به تدريج سطح برخورد كليسا و دولت را به چارچوبهاى جديدى منتقل مىكند. اين چارچوبها نه تنها رابطه دولت و كليسا را در ابتداى سده بيست و يكم ميلادى تعيين مىكنند، بلكه مهمتر از آن، در تغيير ديدگاه ارباب كليسا، نسبت به رابطهشان با جامعه و تغيير جهان و تبليغ مسيحيت مىتواند مؤثر باشد. در طول نيم قرن اخير يزدان شناسان، فيلسوفان و دستگاههاى مذهبى همواره از ضرورت تجديد حيات آيين مسيحيت و منطبق ساختن آن با مقتضيات دنياى (پسا) مدرن سخن گفتهاند. از سوى ديگر، تفكرهاى نوين اخلاقى، سياسى و اقتصادى، چالشهاى جديدى را، در برابر مسيحيت قرار داده است. گرايشهاى گوناگون مسيحى، ناگزير به پاسخگويى به اين پرسشها هستند. در مقاله حاضر مىكوشم نشان دهم كه چگونه، طى سه دهه اخير، رويكردهاى كليسايى، نسبت به دولت متنوعتر شده است. همين طور، علل ايجاد چنين وضعيتى، بحث و بررسى مىشود. فرضيه اصلى مقاله اين است: «رويكردهاى سياسى ـ مسيحى، در غرب نسبت به دولت، برخاسته از نوع تلقى آنها از سه شاخص عرفى شدن، سرمايهدارى، تجدّد است و صرفا دلايل مذهبى ندارد، بلكه نوع ديدگاههاى سياسى در شكلگيرى باورهاى دينى مؤثر بوده است.» بدين ترتيب، گرايش سياسى ـ اجتماعى كليساها بر نحوه تفسير آنها از متون مسيحى تأثير مستقيم دارد. به عقيده نگارنده، در جوامع (پسا) عرفى اروپايى و ايالات متحده، نمىتوان، بررسى سلوك مذهبى را، دور و جدا از نگرشهاى سياسى انجام داد. زيرا مسلكها و مولفههاى سياسى، در تكوين باورهاى اجتماعى جديد در ميان صاحب نظران كليسايى (اعم از پروتستان يا كاتوليك) نقش دارد و در مورد آنها باورهاى سياسى و مذهبى درهم تنيده شدهاند. فرضيه بالا، با اين ديدگاه، كه معتقد است كه امروزه مذهب در غرب، هيچ ربطى به موضعگيريهاى سياسى ـ اجتماعى فرد ندارد، تفاوت كلى دارد و به وجود رابطه معنادار، ميان نحوه تلقى سياسى و نوع باورهاى مذهبى در غرب قائل است. دامنه مطالعه، به كشورهاى غربى، محدود شده است و عمدة دو كيش كاتوليك و پروتستان را در بر مىگيرد. البته حيطه رابطه دولت و كليساى مسيحى از غرب فراتر مىرود و كشورهاى جهان سوم را نيز در برمىگيرد، ولى در مقاله حاضر درباره مسيحيان جهان سوم بحث نمىشود. يقينا اين محدود سازى به دليل عدم اهميت رابطه كليسا و دولت در جهان سوم صورت نگرفته است. به هر حال، جمعيت مسيحيان در جهان سوم قابل توجه است و نسبت آن در مقايسه با جمعيت مسيحيان آمريكا و اروپا در حال افزايش است. براى مثال، كل جمعيت مسيحيان آمريكاى لاتين، آفريقا و آسيا در سال 1900 ميلادى به حدود 7/86 ميليون نفر بالغ مىشد؛ در حالى كه در آن زمان تعداد جمعيت مسيحيان اروپا و آمريكاى شمالى حدود 2/333 ميليون نفر بود. در سال 1988 ميلادى، تعداد جمعيت مسيحيان جهان سوم به 6/826 ميليون نفر رسيد؛ در حالى كه جمعيت مسيحيان اروپا و آمريكاى شمالى تقريبا 7/594 ميليون نفر بود.(W. Dyrness: 13) بدون ترديد، نمىتوان وزنه اين جمعيت را در دنياى مسيحيت ناديده گرفت. گذشته از اين، به دليل ارائه انتقادهاى فزاينده از ايده اروپاى مركزى، اكنون نگرشهاى غير غربى با دقت بيشترى مطالعه مىشود و نقش اين نگرشها در بازسازى يزدان شناسى اروپايى در حال افزايش است. يكى از مهمترين گرايشهاى يزدان شناسانه غير غربى، الهيات رهايى بخش است كه به دليل اهميت و تأثير گذارى شديد آن بر بعضى انديشههاى دينى در غرب به آن خواهيم پرداخت. در نهايت، نگارنده مىكوشد، به اين پرسش پاسخ گويد، كه چگونه هر يك از گروههاى كليسايى، با پيوند خوردن به يك ايدئولوژى سياسى، رابطه دولت با كليسا را به شكل خاص خود تعريف مىكند؟ سياست و مسيحيت معاصر
رابطه كليسا و سياست در دوران معاصر همواره به يك صورت نبوده و ارباب كليسا، در اين مورد از يك رويه مشخص پيروى نمىكنند. بر عكس، اين رابطه به دليل وجود اشتقاقهاى كليسايى، همواره دستخوش تغيير و تبديل بوده است. اين واكنش از جاذبه محض تا دافعه محض در نوسان بوده است. اگر چه به قول «گلن تيندر» اصولاً تفكر مسيحى، با شكاكيت سياسى و دورى گزينى از جامعه سياسى در ذات خود بيگانه است؛(191) ولى بايد گفت، به هر حال مسيحيان جزم گرا، با سياست برخوردى احتياطآميز دارند و در نهايت معتقدند كه سياست، شامل اعمالى گناهكارانه است.(M.stachouse: 97) عمدهترين مصداق اين امر وجود خشونت در سياست است. مسأله احساس گناه، در مسيحيت، ابعاد وسيعى دارد و تأثيرات آن به مسائل سياسى محدود نيست و ريشههاى آن را بايد، در جايگاه گناه، در تفكر مسيحى ـ و بويژه در شعبههاى پروتستان آن ـ جستجو كرد. طبق اين تعبيرها، انسان موجودى عميقا خودپرست و هبوط يافته است و ميل به تباهكارى و گناه در وى عميق است. به علاوه، انسان از «گناه اوليه» رنج مىبرد. نمود چنين طرز تفكرى را، مىتوان در نامه نخست پولس به مسيحيان قرنتس يافت؛ آنجا كه مىنويسد: «به علت گناه آدم، مرگ به اين دنيا آمد... همه ما مىميريم، زيرا از نسل گناهكار آدم هستيم. هر جا گناه باشد، مرگ نيز وجود دارد.» (سوره 15 آيههاى 21 و 22). اين نگرش گناه... مدارانه در افكار سياسى مسيحى بازتاب دارد. در اين عرصه تأثير گناه بر عملكردهاى سياسى مورد تأكيد قرار مىگيرد. با اين وجود، بايد توجه داشت، كه اگر «گناه»، يكى از مولفههاى اصلى تفكر مسيحى است، مؤلفه ديگر آن «رستگارى» است. در آيين مسيحيت، از ملكوت خداوندى سخن گفته مىشود و اين موضوع مطرح مىشود كه هر چند انسان موجودى هبوط يافته است، ولى باز هم مىتواند رستگار شود. برخى مسيحيان، مانند لوتريها، اين رستگارى را به شكل فرد گرايانهترى تفسير مىكنند و بعضى گروهها نيز حالت جمع گرايانه دارند؛ با اين حال و به رغم همه تفاوتها، در اين زمينه بين همه شاخههاى مسيحيت اجماع وجود دارد. از اين چشم انداز، دولت تا جايى مشروعيت دارد، كه بتواند، به رسيدن فرد به رستگارى، يارى رساند. اصولاً اغلب ديدگاههاى كليسايى با نفس وجود نهادى به نام دولت مخالفتى ندارند. زيرا معتقدند كه دولت مىتواند، با برقرارى نظم و خاتمه بخشيدن به هرج و مرج، به رستگارى كمك كند. اين طرز تلقى، موجب مىشود كه عمدهترين گرايشهاى كليسايى معاصر، ديدگاه خوش بينانهاى نسبت به دولت داشته باشند و ضمن به رسميت شناختن ساختارى به نام دولت، از كار ويژههاى آن در جهان مدرن، دفاع كنند. با اين وجود، در انديشه مسيحى، مشروعيت سياست بطور اعم و مشروعيت دولت بطور اخص بدون تنش و بى چون و چرا پذيرفته نمىشود. علت پيدايش چنين وضعيتى را، مىتوان، به وجود شكاف دائمى، ميان آسمان و زمين و انديشه سياسى ـ مذهبى مسيحيت نسبت داد. به هر حال، در اين تفكرات، دو گستره امور اين جهانى و آن جهانى بر يكديگر منطبق نيستند، بلكه با هم تداخل دارند. طبعا در اين چارچوب عرصه دوم مقدم است. كليسا مدعى داشتن اقتدار و «قدرت معنوى» است و دولت و ساير سازمانها و تشكيلات سياسى را، فاقد چنين اقتدارى مىداند. اين قدرت معنوى، بر اساس تملك انحصار زور مشروع، تعريف نمىشود و اصولاً زور در اين معادله جايى ندارد و بيشتر مسأله تأثير گذارى روحى، مطرح است، كه آن هم، خود را در قالب نفوذ بر اذهان و رفتار اعضاى جامعه معتقدان نشان مىدهد. به هر حال، با وجود آن كه در همه شاخههاى مسيحيت، ميان قدرت معنوى كليسا و قدرت مادى دولت كه در عرصه سياست ظاهر مىشود، تفكيك مىگذارند؛ ولى همه اين رويكردها، به يك اندازه، به دخالت در امور سياسى، علاقمند نيستند. مىتوان گفت، كه هر چه گرايشهاى كليسايى، به مداخله سياسى، بيشتر راغب باشند و ميان قدرت معنوى و قدرت مادى و مسائل سياسى ـ اجتماعى پيوستگى بيشترى ببينند، به همان ميزان ميان رستگارى و رهايى، رابطه تنگاتنگترى برقرار خواهند كرد و به اصل رهايى اهميت بيشترى مىدهند. «لئونارد بوف» بر اساس انواع ديدگاههاى كليسايى، درباره رابطه امور اين جهانى و آن جهانى، به سه سطح آگاهى در كليسا اشاره مىكند و سه نوع عمل وابسته به آن را توضيح مىدهد؛ هر يك از اين مدلهاى سه گانه، به شكل متفاوتى، رابطه آموزشهاى مذهبى با چالشهاى سياسى و اجتماعى را بيان مىكنند. «بوف» نخستين مدل را، مدل «كليساى بيرون از جهان» مىنامد. در اين مدل، دامنه فعاليتهاى كليسا، به امور صرفا مذهبى محدود مىشود. جامعه به حوزههاى كاملاً مستقل، تقسيم شده است و هر كدام از اين حوزهها، مصون از دخالت حوزههاى ديگر است و كليسا به كارگزار حيطه مذهبى در جامعه بدل مىشود. از آنجا كه طبق اين مدل، كليسا، متولى رستگارى اعضاى جامعه مىباشد، پس اهميت همگانى دارد. كليسا مرتبهاى بالاتر از جامعه دارد و هيچ گسستى ميان كليسا و جامعه به چشم نمىخورد. اين تعبير درباره رابطه جامعه و كليسا، به عصر قرون وسطى تعلق دارد و به لحاظ نظرى امروزه چندان به وسيله ارباب كليسا مطرح نمىشود. دومين مدل به مدل «كليساى در جهان» معروف است و از قرن 19 ميلادى تاكنون وجه مسلط را در تفكر مسيحى، درباره رابطه كليسا و دولت تشكيل داده است. اين مدل، گذشته از جنبههاى كشيشى و كليسايى، امور دنيوىتر را نيز در نظر دارد و نسبت به مسائل حاد دنياى مدرن (مانند تكنولوژى، علم جديد و غيره) حساس است و مظاهر دنياى مدرن را كه زمانى در برابر آن ايستادگى مىكرد، به آسانى مىپذيرد و مىكوشد، خود را با اقتضاى زمانه سازگار كند.(L.Boff:12) اما در كنار آن، «لئونارد بوف» مدل سومى را نيز مطرح مىكند و از آن، زير عنوان مدل «كليساى در حاشيه جهان» نام مىبرد. مدل اخير، به دنبال مدل دوم و در نتيجه برخورد انتقادى با آن شكل گرفت؛ به صورتى كه اگر مدل دوم پديدار نمىشد، مجالى براى طرح آن وجود نمىداشت. مدل سوم رويكردى انتقادى دارد و به قسمى، پديدههايى مانند عرفى شدن ،سرمايه دارى و تجدد را، كه بعدها، توسط هواداران مدل دوم، به رسميت شناخته شده بودند، به چالش مىگيرد. در مدل سوم گرايشهاى متعددى مشاهده مىشود. بخشى از تفكرات وابسته به آن، علايق شديد ضد سرمايه دارى دارند. بطور مثال، مىتوان، از گرايشهاى انجيلى راديكال، در ايالات متحده، الهيات رهايى بخش و ديدگاههاى سوسيال مسيحى اروپايى و واتيكان دو ياد كرد. در سالهاى اخير برخى نگرشهاى پسامدرن و هوادار مكتب انتقادى نيز به اين جمع اضافه شدهاند. اين نگرشهاى نوظهور، كليسا و مدرنيته را به عنوان فرا روايت،(meta-narrative) آماج انتقادهاى خود قرار دادهاند.(2) به هر حال، هواداران مدل «كليساى در حاشيه جهان» تفسير كاملاً متفاوتى از مفهوم «رهايى» ارائه مىدهند. و ديگر آن را، در چارچوب نوسازى كليسا و همسويى آن، با روندهاى مربوط به عرفى شدن جوامع مدرن و رشد سرمايه دارى معاصر و پديده جهانى شدن، قابل بيان نمىدانند، بلكه خواستار تحول ريشهاى در رابطه كليسا و جامعه مدرن مىباشند. به نظر مىرسد: يزدان شناسى مسيحى در نيمه نخست قرن حاضر، خود را با يك چالش بزرگ مواجه مىبيند.(3) اين چالش، توسط گرايشهاى حاشيهاى كليسايى آغاز شده و به تدريج، به جانب مركز حركت مىكند. احتمالاً در آينده بخشهايى از اين مبارزه طلبيها در نظام كليسايى جذب مىشود و جزء باورهاى رسمى كليسايى قرار مىگيرد. و بخشهاى ديگر، پس زده مىشود و در نتيجه اين فرايند، احتمالاً پارادايمهاى جديدى سربلند مىكنند. بدون ترديد، تحول مدلهاى سه گانه مزبور، با تحولات شگرف سياسى و اجتماعى در دو دهه اخير ارتباط نزديكى دارد. به بيانى، تغيير در درك كليسا از مناسبات سياسى ـ اجتماعى موجود و نقشى كه مىتواند در جامعه ايفا كند، مىتواند در آينده، بر تلقيهاى كليسايى، درباره رابطه دولت و كليسا، تأثير بگذارد. به هر حال، مواضع سياسى ـ اجتماعى ارباب كليسا در شكل دادن به موضع آن در برابر دولت مؤثر است و تحول رابطه دولت و كليسا از اين تغيير مواضع نشأت مىگيرد. تحولات رابطه دولت و كليسا
از زمان امضاى قرارداد «وستفاليا» در سال 1648 ميلادى، مسأله تعيين جايگاه كليسا، براى دولتهاى غربى، مطرح بوده است. ماهيت اين رابطه، در قرون 18 و 19 ميلادى با توجه به رشد فرهنگ فرد گرا و بورژوايى پس از عصر روشنگرى، دستخوش تحول شد. به عقيده «رابرت بلا» در طى اين دوره، كه با رواج فرهنگ پروتستانى همراه بود، دو حادثه مهم روى داد: نخست، مذهب به عرصه خصوصى كشيده شد و نقش آن در زندگى عمومى و جامعه كم رنگ شد. دوم، با رشد فزاينده جداسازى و تفكيك دولت و جامعه مدنى، به تدريج جامعه، به عنوان چيزى جدا از دولت تصور شد و نهادهاى مذهبى در بستر جامعه مدنى تعريف شدند و همين امر شكاف ميان دولت و كليسا را تشديد كرد.(2-3) بدين ترتيب، فرايند بورژوايى شدن جوامع غربى و رشد تفكرات ليبرالى، در سه قرن اخير، در عرفى شدن جوامع غربى و ايجاد فاصله، ميان دولت و كليسا، نقش بسزايى داشته است. اين وضعيت، تاكنون كم و بيش، تداوم داشته و سياست كليساى مسيحى، در دنياى معاصر، وضعيت خاص و مشخصى يافته است؛ هر چند برخى جنبههاى آن دگرگون شده، ولى اساس آن، دست نخورده باقى مانده است. بدين ترتيب، رابطه كليسا و دولت، در جوامع صنعتى شده غربى، تقريبا تثبيت شده است. بدين صورت كه قبلاً كليسا با دولت رقابت و چشم و هم چشمى داشت، ولى اكنون دوره اين رقابتها سپرى شده و كليسا محدود شده است و در ضمن، ديگر دشمن دولت محسوب نمىشود. از سوى ديگر، دولتهاى عرفى غربى، مىكوشند، فاصلهشان را با كليسا حفظ كنند. اين شيوه رابطه دولت و كليسا را نظريه پردازان ليبرال، بسيار مىپسندند. «رابرت اودى»، يكى از هوادارن اين شيوه، خطوط كلى آن را، در دو اصل زير چارچوببندى كرده است: 1- حكومت بايد نسبت به مذهب حالت بى طرف داشته باشد.2- دولت بايد از تكثر مذهبى حمايت كند.(2) در اين روايت ليبرال، تاكيد عمده بر روى آزادى مذهبى قرار دارد و قانون بايد ضمانت اجراى آن را تعيين كند. اين نوع رابطه دولت و كليسا در قانون اساسى آمريكا پذيرفته شده است. در مقابل اين گفتمان مسلط، گفتمانهاى ديگرى درباره رابطه دولت و كليسا مطرح شده است. «استفان مونسما» و «جى. سوپر»، در كنار مدل ليبرال، به دو مدل ديگر، درباره رابطه دولت و كليسا در جوامع غربى، اشاره مىكنند. يكى از اين دو مدل ـ برخلاف مدل ليبرال ـ اساس را بر مشاركت دولت و كليسا براى پيشبرد اهداف اين دو نهاد مىگذارد. در اين مدل، دولت و كليسا دو ستون محكم، فرض مىشوند كه رفاه و سعادت جامعه به آنها وابسته است. از يك سو، دولت، موقعيت سنّتى كليسا در جامعه را به رسميت مىشناسد و حتى ممكن است، كمك مالى به آن واگذار كند. از سوى ديگر ،كليسا در جهت مشروعيت بخشيدن به دولت عمل مىكند. هواداران اين مدل كه به مدل «كليساى مستقر» معروف است، معتقدند كه، برقرارى چنين همكارى دو جانبهاى، مىتواند، همزمان به تحكيم پايههاى ثبات سياسى و تقويت كليسا كمك كند. كليساى انگليكان در انگلستان به اين الگو نزديك است. مدل ديگر مورد توجه مونسما ـ سوپر، جنبه كثرت گرايانه دارد. طبق مدل كثرتگرا درباره رابطه دولت و كليسا، جامعه از يك رشته حوزههاى رقيب يا شايد مكمل يكديگر تشكيل شده است و زندگى مذهبى بر همه اين حوزهها تأثير مىگذارد. دولت نمىتواند، به دستاويز جدايى دين و دولت، تبليغات مذهبى را محدود كند، بلكه بايد به آزادى عمل آن احترام گذارد. بدين ترتيب، مدل كثرت گرا، دين را جدا از ديگر حوزههاى زندگى نمىداند. كشورهاى آلمان و استراليا، در اين جرگه مىگنجند.(10-11) به نظر مىرسد، در حال حاضر نزاع اصلى در غرب، بر سر تفسير رابطه دولت و كليسا، بين دو ديدگاه ليبرال و كثرت گرا درگير باشد. ديدگاه كثرت گرا، مىخواهد دامنه تفسيرهاى خود را گسترش دهد و آن را به عرصه اقتصاد سياسى، فرهنگ و فلسفه بكشاند، همه اين حوزهها را جزء موضوعهاى مطالعه دينى قرار دهد و آن را مبناى نقادى از دولت قرار دهد. چنين تلقى، در دنياى مسيحى بى سابقه نيست. هوادارن ديدگاه انجيل اجتماعى، در گذشته، به بحث در حوزه اخلاق و آموزشهاى مذهبى بسنده نمىكردند، بلكه به دنبال تعريف جايگاه سياسى ـ اجتماعى انسان، در ارتباط با دين بودند. در تقابل با ديدگاههاى متداول عرفى ـ ليبرالى، موج جديد نگرشهاى كليساى حاشيه جهان مىخواهند، به تركيب مناسبى از جمع فضيلتهاى مدنى با فضيلتهاى مذهبى دست پيدا كنند و در ضمن، گفتمانهاى مذهبى مسيحى را از شكل نيمه خصوصى آن در آورند و به گستره عمومى بياورند. در اين جا، مسأله همخوانى با زندگى عمومى جامعه مطرح مىشود. همگام با تقويت اين روند در سالهاى اخير، انديشمندان مسيحى به نحو صريحترى دولت پيشرفته سرمايهدارى را، نقد كردهاند. اين قبيل حركتها با پاسخهاى متقابل گرايشهاى مسيحى مخالف، مواجه شده است. عمدهترين نزاع دو طرف، بر سر ماهيت سرمايه دارى است. بطور كلى، نوع ديدگاه گروههاى مسيحى درباره ماهيت سرمايهدارى، حوزه تلقى آنها را، درباره نقش دولت تعيين مىكند.
كليسا و دولت سرمايه دارى
بر همين اساس، در برخورد با مسأله سرمايهدارى، گرايشهاى مسيحى را مىتوان به سه گروه اصلى تقسيم كرد:1- تأييد گران ليبرال ـ محافظه كار،
2- اصلاح طلبان،
3- انكار گرايان. هر يك از اين سه گروه تصوير خاصى از دولت آرمانى ارائه مىدهند و بر حسب ايدئولوژى خود، از دولت سرمايهدارى انتقاد، يا آن را ستايش مىكنند. بدون شك، سرمايه دارى يكى از مهمترين واقعيتهاى جوامع غربى است. به علاوه، سرمايه دارى، بنا بر ماهيت خود محرك فرد گرايى، رقابت جويى و سود گرايى است و چندان زمينه تأمين هزينههاى اجتماعى را ندارد. زيرا بيش از آنكه به فكر خدمت به عموم و تأمين نيازهاى عمومى باشد، انديشه افزايش سود و تأمين منافع خصوصى را دارد. به هر حال، تفكرات مسيحى، از مدتها قبل، با اين پرسش دست به گريبان بودهاند، كه سرمايه دارى با چنين ابعادى تا چه اندازه با تعاليم انجيلى قابل انطباق است. تصديق گران ليبرال ـ محافظه كار، ميان سرمايه دارى و تعاليم مسيحيت سنخيت مىبينند. اين ديدگاه بويژه در ميان پروتستانهاى انجيلى بسيار شايع است. به نظر آنها آزادى و استقلال عمل فردى حكم مىكند كه چنين باشد. اينان توجيه گران وضع موجود هستند. از ديدگاه اين ليبرال ـ محافظه كاران انجيلى، سرمايهدارى يك نظام اقتصادى مشروع است، كه بر توليد خصوصى براى عرضه به بازار استوار است و كاراترين روش ممكن، براى توليد ثروت را در اختيار انسانها قرار داده است. طبق اين ديدگاه، انگيزه سود طلبى را كه خاص نظام سرمايه دارى است، نبايد با حرص و آز ـ كه در انجيل مورد نكوهش قرار گرفته ـ يكسان انگاشت. بنابراين، ديدگاه منفعتطلبى، از مشروعيت كامل برخوردار است و آن را در قالب جمله «عشق به خويشتن به خاطر خداوند» مىتوان فهميد.(C.Cay:66) به علاوه، ثروت، در نظام سرمايه دارى از طريق دزدى ـ كه انجيل آن را به شدت محكوم مىكند. ـ توليد نمىشود. به هر حال، نگرشهاى راستگرايانه انجيلى، با تأكيد بر اصل حقوق فردى و مشروعيت مالكيت خصوصى، بنيادهاى دولت سرمايه دارى را تأييد مىكنند و آن را مايه رفاه جامعه مسيحى و برقرارى ثبات سياسى مىدانند. با اين حال، مطابق معمول، ديدگاههاى راست گراى انجيلى منتقد دولت گرايى هستند. اين ديدگاه جانبدارانه، نسبت به سرمايه دارى، در عقايد بنيادگرايى مسيحى و راست جديد شكل افراطىترى پيدا كرده است. بطور كلى، راست جديد مسيحى در ايالات متحده، به شدت از ايده كوچك شدن اندازه دولت هوادارى مىكنند.(S.Bruce:30) اينان براى توجيه نظرات خود استنادهايى ارائه مىدهند. اغلب استنادهاى مزبور، بر خوانش ايدئولوژيك متون مرجع مسيحى استوار است و گاه در اين زمينه تفسيرهاى غير متعارفى ارائه مىشود.(4) نگرش اصلاح طلب، مىپذيرد كه نظام سرمايه دارى متأخر، با اصول انجيل منطبق نيست، ولى آن را قابل اصلاح مىداند و معتقد است كه همكارى كليسا با دولت سرمايه دارى به اين روند كمك مىكند. از اين رو، ديدگاه اصلاح طلب نسبتا خوش بين است. گرايشهاى اصلاح طلب پروتستان در آمريكاى شمالى، حاميان سوسيال مسيحى در كليساى كاتوليك و برخى جناحهاى كليسايى نزديك به واتيكان از اين جملهاند، آنان از منتقدين گسترش فقر و بيچارگى در جهان هستند و از لزوم دمكراتيزه كردن سامان اقتصادى سخن مىگويند. آنها اجتماع گرايى را جزء مبانى مسيحيت مىدانند، بر ضرورت افزايش هزينههاى اجتماعى تاكيد دارند و مدافع عدالتخواهى هستند، ولى كليت نظام سرمايه دارى را نفى نمىكنند. «رونالد سايدر، جزء گروه اصلاح طلبان است. رشد تمايلات مذهبى، در حزب كارگر انگليس، در دهه 1990 نيز، با الهام از نگرشهاى اصلاح طلبانه صورت گرفت. «تونى بلر» نخست وزير انگليس از هواداران اين طرز فكر است. بطور كلى، سنخيت زيادى ميان آراى اصلاح طلبان و ايدههاى «راه سوم» وجود دارد. نگرش اصلاح طلب از ايده دولت رفاه حمايت مىكند و در عين آن كه بر كار ويژه رفاه بخشى دولت تاكيد مىگذارد، خواستار افزايش هزينههاى اجتماعى دولت است. در واقع، گرايشهاى اصلاحطلب، به دليل كار ويژه توزيع گرايانه دولت رفاه حاضر به نفى موجوديت آن نيستند. سومين گرايش مسيحى، در برخورد با سرمايهدارى، به نقد ريشهاى مناسبات سرمايهدارى روى آورده و عمدة در قالب ديدگاههاى الهيات رهايى بخش مطرح شد. اينان همانند اصلاح طلبان، جنبه اجتماعى دين را برجسته مىكنند، ولى از اين هم فراتر مىروند و نظام سرمايهدارى را در كليت آن به چالش مىگيرند و به همين دليل انكار گرا ناميده شدهاند. معمولاً انكارگرايان در نوشتههايشان، به عبارتى از انجيل اشاره مىكنند كه حاوى بشارتى براى فقرا است. بطور مثال، اين نقل قول از انجيل لوقا كه: «خداوند مرا برگزيده تا مژده رحمت او را به بينوايان برسانم» (سوره 4 ايه 18). در بخشى از انجيل متى چنين نوشته شده است: «آنگاه عيسى به شاگردانش گفت: اين را بدانيد كه ورود يك ثروتمند به ملكوت خداوند بسيار مشكل است، باز هم مىگويم، عبور شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن ثروتمند به ملكوت خداوند،» (سوره 19 آيههاى 23 و 24). بر همين اساس، الهيات رهايى بخش از ضرورت ايجاد كليساى فقيران و كليساى مردمى و از ضرورت رهايى از استثمار سخن مىگويد. از اين ديدگاه، ثروتمند شدن تعداد اندكى از مردم، تنها، با فقر توده وسيعى از مردم ميسر مىشود و روى ديگر انباشت سرمايه در غرب، توسعه نيافتگى جهان سوم مىباشد. الهيات رهايى بخش، ساز و كار دولت و جامعه سرمايه دارى را آماج حملات خود قرار داده است و تعبير موسعى از مفهوم رهايى دارد. در اين حالت، فرايند رهايى، يك فرايند جامع، شامل اقتصاد (رهايى از فقر مادى)، سياسى (رهايى از سركوب اجتماعى)، و مذهبى (رهايى از گناه) دانسته مىشود.(L.Boff:59) جنبه ديگر الهيات رهايى بخش، به پرسش گرفتن درستى فعاليتهاى كليساى مستقر است. آنها از خود مىپرسند كه آيا به راستى كليساى كاتوليك بر مبناى معيارهاى صحيحى عمل مىكند؟ و براى علاج عقب ماندگى اين كليسا و حل مسأله عدم ارتباط آن با توده مردم، راه حل مقدم دانستن عمل، به موعظه و برهم زدن سلسله مراتب قدرت كليسايى را پيشنهاد مىكنند. «فيليپ بريمان» در يك جمع بندى، هدف الهيات رهايى بخش را ارائه تفسيرى از مسيحيت مىداند كه در آن رنجها، مبارزات و اميد فقيران در نظر گرفته شده باشد.(6) با اين اوصاف، مىتوان حدس زد كه نگرش انكار گرايانه، دولت سرمايه دارى را ـ به ويژه در وجه اقتدارگرايانهاش ـ ظالمانه مىداند.
تنش كليسا و دولت در غرب
از آن چه بيان شد، معلوم مىگردد، كه برخورد كليسا با دولت، داراى طيف وسيعى است، كه از تأييد دولت سرمايه دارى پيشرفته، تا رد كامل آن را، در بر مىگيرد، ولى حتى در تأييد آميزترين شكل ممكن اين روابط نيز، تنش بين اين دو به قوت خود باقى مانده است. به هر حال، رابطه دولت و كليسا در غرب، در چارچوب يك ساختار قدرت، معنا پيدا مىكند؛ به صورتى كه در نهايت، كليسا مجبور مىشود كه خود را با اقتدار رسمى منطبق سازد. در واقع، كليسا در غرب، با يك پاردوكس سياسى دست به گريبان است. از يك سو، مسيحيت معاصر، كلاً نظريههاى عرفى دولت را، ناكافى مىداند و از سوى ديگر، به رغم همه ضعفهايى كه در حكومت غيردينى مشاهده مىكند، خواه ناخواه انحصار حاكميت آن را مىپذيرد. بنابراين، مجبور مىشود، به اوامر و خواستههاى دولتى، گردن نهد، كه اصلاً يك دولت مسيحى، به معناى واقعى كلمه، محسوب نمىشود. اما در غرب، كليسا از دولت، كاملاً يك جانبه و بى قيد و شرط حمايت نمىكند، بلكه گاهى كليسا، به صورت سدى، در برابر انحصار قدرت دولت عمل مىكند. كليسائيان نمىخواهند، در هر حالت، تابع ساختار قدرت باشند. به علاوه، دولت نيز ديگر نيازى به كسب چنين متابعتى نمىبيند و مخالفتهاى هر از گاه كليساها، با برنامههاى دولت چندان خطرساز نيست. زيرا كليسا، در طول قرن بيستم، اندك اندك جايگاهى حاشيهاى پيدا كرده است. اين وضعيت الگوهاى مشروعيت سازى قدرت را متحول كرد. امروزه، كليسا ديگر منبع مشروعيت دولت غربى محسوب نمىشود؛ در حالى كه زمانى چنين بود. تحول در نقش سياسى و اجتماعى كليسا، موجب شده كه دولتهاى غيردينى در غرب كمتر و كمتر به كسب حمايتهاى كليسا احساس نياز كنند و از اين رو كمتر به آن امتياز مىدهند. اما براستى آيا الگوى خاصى براى تعيين اوامر مذهبى تعيين كننده در مشروعيت دولتهاى معاصر وجود دارد؟ «رونالد رابرتسون» با ارائه تقسيم بندى سير تحول تاريخى، مشروعيت مذهبى دولت در اروپا را اين گونه توصيف كرده است: 1- دولت مذهبى يا دين سالار (Theocracy) كه مشتمل بر وحدت كليسا و دولت است و در آن بر استقلال دولت تاكيد مىشود. 2- الگوى حكومت كشيشيان (Hierocracy) كه مشتمل بر جدايى كليسا و دولت است و در آن كليسا از درجه بالايى از استقلال برخوردار مىباشد. 3- سزار ـ پاپ گرايى (caesaropapism) كه مشتمل بر وحدت كليسا و دولت است و در آن كليسا از درجه پايينى از استقلال برخوردار مىباشد. 4- اراستيانيسم (Erastianism) كه به جدايى كليسا و دولت حكم مىكند و ضمن آن كه استقلال نسبتا اندكى براى كليسا قائل است، از ضرورت متابعت كليسا از دولت سخن مىگويد.(157-8) به نظر مىرسد، شيوه اداره جوامع غربى، به الگوى چهارم نزديكتر باشد. بالاتر از آن، توازن قدرت در غرب، به گونهاى است كه هر گونه همكارى تنگاتنگ كليسا با دولت مىتواند، به كاهش استقلال كليسا در برابر دولت بيانجامد. بنابراين، شگفت آور نيست كه ارباب كليسا در غرب، در بسيارى مواقع از برقرارى روابط بسيار نزديك با دولت متبوع خود اكراه دارند. زيرا آن را به زيان استقلال عمل كليسايشان مىبينند. اين طرز برخورد حتى در ميان انجيلىهاى پروتستان هوادار دولت سرمايهدارى نيز، به چشم مىخورد. بطور مثال، مىتوان، به نحوه عمل مسيحيان دست راستى و طرز برخورد آنها با دولت فدرال در ايالات متحده اشاره كرد. هنگامى كه افراد متمايل به آنها، به حكومت برسند، آنها فعاليتهاى سياسى خود را افزايش مىدهند و در تدوين سياستها و خط مشىها و گرداندن چرخ حكومت، فعالانه شركت مىجويند، ولى در مواردى كه دولتى مخالف با سليقه آنان به قدرت برسد، اعتزال سياسى پيشه مىكنند و خود را يك گروه مذهبى غير سياسى معرفى مىكنند.(S.Diamond:237) در ميان جريانهاى مسيحى، كليساى كاتوليك، بيش از سايرين به همكارى با دولت گرايش دارد. زيرا، اولاً، واتيكان يك دولت مستقل است و از اين رو به همكارى در سطح دولتها راغب است. ثانيا، كليساى كاتوليك، در مقايسه با ديگر گرايشهاى مسيحى، سابقه طولانى و موفقيت بيشترى در زمينه ايجاد لابى و تشكيل گروههاى منفعتى، براى نفوذ در دستگاههاى دولتى دارد. به هر حال، سلسله مراتب قدرت در كليساى كاتوليك پيشرفتهتر است. اگر چه سران كليساى كاتوليك همواره مىكوشند، كه خود را از برچسب عضويت در يك گروه هم سود مبرّا كنند، ولى پيوندهاى محكم و قديمى سياسى و اقتصادى كليسا با تشكيلات سياسى و اقتصادى گوناگون و نحوه عمل آنها در صحنه سياست، خلاف اين را ثابت مىكند. به علاوه، كليساى كاتوليك به مراتب بهتر از ساير جريانهاى كليسايى در غرب، توانسته ميان سازمانهاى مذهبى و نياز آنها به داشتن يك نمايندگى سياسى ارتباط برقرار كند.(C.Warner:207)(5) البته احزاب دمكرات مسيحى در اروپا، معمولاً پيوند نزديكى با كليساى كاتوليك دارند. ارتباط كليسا با اين احزاب سياسى بر مبناى سود و زيان و محاسبههاى سياسى برقرار مىشود و اولويت مذهبى آن، چندان زياد نيست؛ بلكه بيشتر داراى اولويت سياسى و اقتصادى است. با وجود اين ملاحظات، پيوند كليساى كاتوليك با قدرت سياسى از مدتها قبل تحكيم يافته است. اين امر واكنشهايى را نيز به دنبال داشته است. براى نمونه، نقد وابستگى سياسى كليساى كاتوليك و واتيكان، يكى از جنبههاى اصلى انتقادهاى الهيات رهايى بخش از دستگاه مستقر پاپى را تشكيل مىدهد. به علاوه، اسقفهاى وابسته به واتيكان دو، همواره بر اين اصل تاكيد داشتهاند، كه حتى در گستره عمومى، نقش كليسا نبايد يك نقش حزبى باشد و هيچ گاه نبايد مرزبنديهاى موجود، ميان كليسا و جامعه سياسى را مخدوش كرد.(P. Berryman: 125) به هر حال، لزوم همنوايى با زندگى عمومى جامعه در نهايت كليسا را وادار مىكند كه با ساختارهاى سياسى ـ اقتصادى زندگى مدرن درآميزد. همچنانكه واتيكان دو، كه در اصل، شورشى عليه قدرت محورى و عافيتطلبى كليساى كاتوليك و تلاشى براى بازگشت به ايدههاى مسيحيت اوليه بود، در ضمن، حركتى در جهت روز آمد كردن كليسا و پاسخگويى به نيازهاى روز نيز بود.(J.Stott: 258) تلاش براى روز آمد كردن كليسا، در پروتستانتيزم نيز سابقه طولانى دارد و به جنبش لوترى ـ كالونى اصلاح دين باز مى گردد، اما نبايد چنين تصور كرد كه امروزه كليساها كاملاً تابع مقتضيات روز شدهاند. براى نمونه مىتوان، به بنيادگرايان مسيحى اشاره كرد. اين گروهها نه تنها حاضر نشدند، به خاطر نوسازى دينى، از برخى عقايد پايهاى خود چشم پوشى كنند، بلكه براى اصلاح قوانين دولتى و منطبق ساختن آن با آيين مسيحيت تلاش مىكنند. عملكرد كليساها، در اين زمينه به شيوه عمل جنبشهاى جديد اجتماعى شبيه است. به اين صورت، كه معمولاً ابتدا اهداف خاصى را برمىگزينند و سپس براى جلب نظر عمومى و كسب موافقت دولت فعاليت مىكنند. اهداف مزبور، عمدة جنبه غير سياسى دارند و طيف وسيعى از مسائل، از مخالفت با سقط جنين و حمايت از اجبارى كردن آموزشهاى مذهبى در مدارس و مبارزه با الكليسم گرفته تا حمايت از كيان خانواده، جمع آورى اعانه از مردم را در بر مىگيرد. اين فعاليتهاى غير سياسى، عملاً باعث افزايش قدرت سياسى كليسا در برابر دولت شده است و معمولاً برخى شركتهاى بزرگ، بنيادها، برنامههاى تلويزيونى و مقامهاى محلى و غير محلى از آن پشتيبانى مىكنند. از آنجا كه اين برنامهها تداوم دارند و از ثبات برخوردارند، هر گونه مخالفت دولت، با اين برنامهها مىتواند به بروز تنش، با كليسا بيانجامد. در ضمن، سياست مزبور موجب استقلال نسبى كليسا از دولت مىشود. چشم اندازهاى آينده
به نظر مىرسد، كليسا در غرب، در موقعيت ابهامآميزى قرار داشته باشد، به صورتى كه نمىتواند به صراحت از حقوقش در برابر دولت دفاع كند. امروزه كليسا در غرب بيشتر ترجيح مىدهد، كه به عنوان يكى از طرفهاى ذى نفع جلوه نكند. به همين دليل، آن قدر كه كليسا، از حق خانواده مىگويد، جرات ندارد كه از حقوق خود سخن بگويد. اما آيا اين وضع تغيير ناپذير است؟ به اين پرسش اكنون نمىتوان پاسخ قطعى داد. زيرا پيشگويى آينده ممكن نيست. با اين حال، در حال حاضر، دست كم مىتوان اين طور استدلال كرد، كه اگر نظام مشروعيت سازى، همچنان به صورت فعلى حفظ شود و جامعه عرفى شده، به همين شكل دوام آورد و موقعيت دولت مدرن، در جوامع غربى، به همين شكل پايدار بماند و كليسائيان مسأله حق خود براى قدرت را پيش نكشند، در آن صورت رابطه دولت و كليسا، به سبك و سياق فعلى، كم و بيش حفظ خواهد شد يا دست كم فقط دچار جرح و تعديلهاى ناچيزى مىگردد. البته در اين مورد نمىتوان از هم اكنون و با اطمينان نظر داد و همه چيز را از پيش تعيين شده فرض كرد، بلكه شايد بهتر باشد كه به بررسى احتمالات موجود بسنده كنيم. از سوى ديگر، اين احتمال قابل طرح است، كه در صورت بروز برخى تغييرات، در وضعيت دولتهاى جهان در آينده، نحوه برخورد كليسا با دولت دچار دگرگونى شود. عمدهترين چالشها در اين زمينه مسأله هويت ملت ـ دولتهاست. همان طور كه «دى. ال. مونبى» اشاره مىكند، در انجيل، مفهوم دولت به معناى امروزى ملت ـ دولت به كار نرفته است.(38) از اين رو، تداوم فعاليتهاى كليسايى در چارچوبهايى غير از اين نيز، قابل تصور است. در اين صورت، آن گروههاى مسيحى ـ كليسايى، بيشتر منظور مىشوند كه بر مفهوم ملت ـ دولت تكيه دارند. در اين زمينه به خصوص بايد، به نگرش رئاليسم مسيحى اشاره كرد. از جمله هواداران اين مكتب «رينهارد نيبور»، «پل رمزى» و «تئودور وبر» مىباشند. رئاليسم مسيحى، اصل را بر وجود نزاع و رقابت ميان كشورها مىگذارد و بيش از ساير نگرشهاى مسيحى به سازماندهى قدرت و منافع ملى كشورها و رابطه آن با يزدان شناسى اصرار دارد. اين مكتب تأثير بسزايى بر سياست خارجى آمريكا گذارد و در شرايطى ظهور كرد كه در آن مخاطرههاى بزرگ اتمى و غير اتمى در حال افزايش بود.(6) با تغيير شرايط بين المللى و تحول نقش دولت در آينده، امكان تضعيف اين مكتب وجود دارد. يكى ديگر، از زمينه هايى كه مىتواند، بعدها در رابطه دولت و كليسا، تحول ايجاد كند، حركت گروههاى كليسايى به سوى تبديل شدن به جنبشهاى اجتماعى است. اين حركت در جناحهاى راست و چپ هر دو مشاهده مىشود. پيوندهاى گروههاى كليسايى با جنبشهاى زنان، مبارزان صلح طلب، مددكاران اجتماعى و غيره در حال تقويت بوده است. براى مثال، مىتوان، به فعاليتهاى يك سازمان مسيحى تازه تأسيس، به نام «شوراى محيط زيست مسيحى» اشاره كرد. مركز اين جمعيت در شهر واشنگتن قرار دارد. اين گروه از طريق تبليغ رسانهاى و برگزارى اجتماعات اهداف خويش را پيش مىبرد. اين گروه با اشاره به بخشى از انجيل (سوره 6 آيه 26) كه از فيض خداوندى، براى همه مخلوقات عالم مىگويد، از مبارزه براى نجات حيوانات در حال انقراض، حمايت مىكند. اين فعل و انفعالات مستقيم و غير مستقيم بر رابطه كليسا و دولت در اين جوامع تأثير مىگذارد. به هر حال، افزايش مشاركت گروههاى كليسايى در جنبشهاى جديد اجتماعى از وابستگى آنها به دولت مىكاهد و مىتواند در درازمدت پايگاه تودهاى و مدنى كليسا را تقويت كند.(7) جنبه ديگر تحول آينده رابطه دولت و كليسا، بطور غير مستقيم به مسأله جامعه مدنى مربوط مىشود. طى سالهاى اخير، نه رابطه كليسا و دولت، بلكه رابطه كليسا و جامعه مدنى در حال تقويت بوده است. چنين مىنمايد، كه رشد كثرت گرايى، در جوامع غربى و افزايش نقش سازمانهاى غير دولتى (NGO) موجب خواهد شد، كه در آينده مسأله رابطه با دولت، براى كليساها تا حدودى اهميت خود را از دست بدهد و به اندازه سابق حياتى نباشد و به جاى آن كليساهاى كاتوليك و پروتستان ـ بويژه شعبههاى راديكالتر آنها ـ به همكارى با سازمانهاى جامعه مدنى، رغبت بيشترى نشان دهند. موضوع قابل توجه، عرفى بودن اكثر اين سازمانها است. مشخص نيست كه ائتلاف با چنين سازمانهايى چه تأثيرهايى بر كليسا خواهد گذارد. «رابرت و وتنو» با اشاره به اين موضوع، چنين استدلال مىكند، كه كليسا در حال حاضر بر سر يك دو راهى قرار گرفته است. راه نخستى كه پيش روى خود مىبيند، اين است كه، به رويه سابق ادامه دهد و از گسترش روابط، با سازمانهاى عرفى غير كليسايى جدا خوددارى ورزد. در اين صورت احتمالاً نفوذ كليسا در زندگى اجتماعى چندان تغيير پيدا نخواهد كرد و حتى افت مىكند. راه دوم، آن است كه كليسا راضى به ائتلاف با گروههاى عرفى شود كه در نتيجه آن، احتمالاً ميزان نفوذ و محبوبيت كليسا افزايش مىيابد، ولى در عين حال كليسا به مشكل هويتى نيز دچار مىشود.(217) در مجموع، بررسى تحولات تاريخى مسيحيت، نشان مىدهد، كه به قول «پل تيليش» ارزشهاى مسيحيت در جامعه غربى درهم تنيده شده است و به سختى، مىتوان آن را از بطن جوامع غربى جدا كرد و كنار گذارد.(4) شايد به همين دليل باشد، كه همه تلاشهاى اين دولتها، براى زدودن مذهب از جامعه متبوعشان با شكست مواجه شده است. امروزه دولت مردان غربى سوءظنهاى قبلى خود را، در مورد اهداف سياسى كليسا، كنار گذاردهاند. بطور متقابل، كليسا نيز، در مقايسه با قرن 19 ميلادى، اكنون در برابر دولت احساس امنيت بيشترى مىكند. البته نوع دولت و اين كه كليسا با چه دولتى سر و كار دارد، نيز اهميت دارد. آيا اين دولت يك دولت هابزى است؟ يا ماهيت هگلى دارد؟ يا آن كه تواناييهاى آن، در حد يك نگهبان شب و دامنه آن محدود است. به هر حال هر كدام از اين الگوهاى كلاسيك دولت نيز، به نحو خاص خود، با انتظارات كليسا از دولت برخورد مىكنند و قبل از هر چيز انتظار دارند كه كليساها به آنها وفادار باشند. در مقابل، در برخى كليساها نيز اين تمايل وجود دارد كه وزنه «قدرت معنوى» را در برابر «قدرت سياسى» دولت، براى خود حفظ كنند. در نهايت، مىتوان گفت، كه رشد سرمايه دارى و مدرنيته و عرفى شدن جوامع غربى تأثير بى واسطهاى بر عملكرد و طرز تفكر جريانهاى كليسايى گذارده است. به صورتى كه، آنها را وادار به تجديدنظر، در بسيارى از عقايد قبلىشان و صحه گذاردن بر اصول جامعه مدنى دولت مدرن كرده است. امروزه كليساها در غرب واقعيت سياسى دولت را پذيرفتهاند و خود را با اين واقعيت سازگار كردهاند، ولى در عين حال نقش دولت در جوامع معاصر در حال تغيير است و اين، ارباب كليساها را به فكر اصلاحات بيشتر مىاندازد. منابع و مآخذ:
1- Andrew shanks, God and modernity, london: Routledge, 2000. 2- Carolyn warner, confessions of an interest group: The catholic church adn political parties in Europe, princton: princton university press, 2000. 3- Craig cay, with liberty and Justice for whom?: the recent Evangelical debate over capitalism, crand Rapids: William B. Eerdmans publishing co, 1991. 4- D.L. Munby, christianity and economic problems, london: Mcmillan, 1956. 5- David Griffin, william Beardslee, Varieties of Postmodern Theology, New York: State University of the newyork Press, 1989. 6- Glenn Tinder, The political Meaning of christianity, San Francisco: Harper, 1991. 7- Graham word, "post-modern theology", in David ford edited, the modern theologians, oxford: Blackwell, 1997. 8- Johann Baptist Met2, "Theology in the struggle for history and society" in Marc Ellis and Otto Maduro edited, Expanding the view, New York: Orbis Books, 1990. 9- John Stott, contemporary christian, Downers Grove: Inter varsity press, 1992. 10- Leonado Boff, Faith on the edge, San Francisco; Harper, 1987. 11- Max Stackhouse, public theology and political economy, Grand Rapids: WM. B. Eprdmans publishing co, 1987. 12- Paul Tillich, political expectation, macon: mercer university press, 1981. 13- Phillip Berryman, Liberation theology, london: I.B.Tauris, 1987. 14- Robert Audi, Religion in the public square, lanham: Rowman and little field publishers 1997. 15- Robert Bellah, "How to understand the church in an individualistic society", in Rodney peterrson edited, clristianity and civil society, New York: Orbis Books, 1995. 16- Robert Wuthnow, christianity in the twenty-first century, Oxford: oxford university press, 1993. 17- Ronald Nash, "The two faces of Evangelical social concern" , in Richard J. Neuhaus and Michael Cromartie edited, piety adn Politics, washington: Ethics and public policy center, 1987. 18- Ronald Robertson, "church-state relations in comparative Perspective", in Thomas Robbins and Ronald Robertson edited, church state relations, oxford Transaction Books, 1987. 19- Sara Diamond, Not by Politics alone: The enduring influence of the christian right, new York: Guilford Press, 1998. 20- Stephen Monsma and J. Christopher soper, the challange of pluralism, church and state in five democracies, lanham: Rowand and littlefield Publishers, 1997. 21- Steve Bruce, The rise and fall of the christian right, Oxford: clarendon Press, 1990. 22- Theodor weber, "christian realism, power and peace", in Theodor Runyoh edited, Theology, politics and peace, new york: orbis Books, 1989. 23- william Dyrness, Learning about theology from the third world, Michigan: Academic Books, 1990. 1 ـ استاديار دانشكده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران. 2 ـ يزدان شناسى پسا مدرن، به تدريج، به يك شاخه مستقل يزدان شناسى مسيحى تبديل شده است. اعضاى اين نحله به زير گروههاى متعددى تعلق دارند و منابع فكرى آنها با يكديگر فرق مىكند. از ميان آنها «مارك تايلور» روش واسازى يا شالوده شكنى Deconstructionism را به يزدان شناسى وارد كرده است. «گيبسون وينتر» گرايشهاى هايدگرى دارد. «ويليام بيردسلى» يك يزدانشناس پروتستان پسامدرن است كه تحت تأثير «آلفرد نورت وايتهد» قرار دارد. «جو هولاند - يك رومن كاتوليك پسامدرن است كه از آثار «تبيا دو شاردن» الهام مىگيرد. «جورج ويليام راتلر» نيز، يك كاتوليك پسامدرن است كه از يزدان شناسى براى نقد نسبىگرايى، ذهن گرايى و علم زدگى استفاده مىكند. برخى ديگر از يزدان شناسان پسامدرن عبارتند از: «رابرت شرلان»، «چارلز وينكوئيست»، «ديويد گريفين». براى آشنايى به انواع گرايشهاى پسامدرن يزدانشناسى و تأثير متفكران پسامدرن بر آنها به دو اثر زير رجوع شود به: (D. Griffin; G.Word) 3 ـ «جووهان باتيست هتز» در مقالهاى، اين چالش اساسى را در سه محور جمع بندى مىكند: اولاً، در ديدگاههاى اخير يزدانشناسى مبانى و بنيادهاى يزدانشناسى سنتى به پرسش گرفته شده و نسل جديد يزدان شناسان به دنبال يافتن اصول و مبانى استدلالى جديدى هستند. دوم، اين كه يزدانشناسى، به مراتب بيشتر به سرنوشت فرد و جامعه توجه مىكند. نسل جديد يزدان شناسان معاصر آراى خود را با در نظر گرفتن اين موضوع مطرح مىكنند. سوم، يزدان شناسان معاصر مىكوشند، از قوم گرايى و اروپا محورى پرهيز كنند. در اين مورد نگاه كنيد به: (J. Baptist: 95) 4 ـ البته اين تفسيرهاى ايدئولوژيك، تنها به راست جديد محدود نمىشود و راديكالها را نيز شامل مىشود. «رونالد نش» در مقالهاى به يكى از موارد اين تفسيرهاى غير متعارف اشاره مىكند. مطلب مورد نظر او را «اريك بورسليوس» در تفسير آيههاى 26 و 27 از سوره 22 سفر خروج بيان كرده است. در اين بخش از كتاب سفر خروج، ذكر شده كه هر گاه همسايه تان در مقابل دريافت وام از شما، رداى خود را نزدتان گرو گذارد و او براى محافظت در برابر سرما، غير از اين ردا پوشش يا وسيله ديگرى نداشت، شما موظفيد به هنگام ضرورت ردا را در اختيارش قرار دهيد. ظاهرا در اين عبارت بحث درباره رفع نيازها در شرايط اضطرارى است، ولى «بورسليوس» تفسير كاملاً متفاوتى ارائه مىدهد و مىگويد آيه مزبور در واقع درباره «حق انسانها در برخوردارى از مواهب مادى و زندگى آبرومندانه» صحبت مىكند و سپس چنين استدلال مىكند كه دولتها بايد شهروندانشان را از چنين حقوقى برخوردار كنند. به عقيده رونالد نش، بدين ترتيب، «بوسيليوس» يك حكم اخلاقى را به توجيهى براى حمايت از نقش توزيع گرايانه دولت تبديل كرده است. بنگريد به: (R.Nash: 132-3) 5 ـ «وارنر» گروه منفعتى را عبارت از تشكيلاتى داراى تقاضاهاى ساخته و پرداخته شده مىداند كه مراجع سياسى در نظام سياسى بايد پاسخگوى آن باشند. از اين لحاظ، او كليساهاى كاتوليك در اروپا را در جرگه گروههاى منفعتى قرار مىدهد. 6 ـ براى آشنايى با اصول فكرى رئاليسم مسيحى و نحوه تاثير گذارى اعضاى اين مكتب بر يزدانشناسى مسيحى و طرز تلقى خود آنان از سياست بنگريد به: (T.Weber) 7 ـ اخيرا هواداران يزدان شناسى عمومى (Public theology) كه به برقرارى ارتباط ميان يزدان شناسى و مسائل اجتماعى گرايش دارند، به موضوع جنبشهاى جديد اجتماعى زياد مىپردازند. براى مثال، به اثر زير مراجعه شود كه توسط يكى از هواداران پيوستگى كليسا با جنبشهاى جديد اجتماعى نوشته شده است: (A.Shanks: 1-20)