مبانى فلسفى حقوق بشر
ترجمه و تحقيق: محمد حبيبى مجنده (1) چكيده
به بركت تلاشهايى كه در مدت نيم قرن عمدتا توسط سازمان ملل صورت گرفته، حجم عظيمى از قواعد موضوعه حقوق بشر وارد پيكره و اندام اصلى حقوق بين الملل شده و دولتها را ملزم به متابعتساخته است. دراين ميان شايد بحث از مبانى فلسفى و نظرى حقوق بشر، بحثى غير ضرورى و اختلاف برانگيز باشد. ولى هدف اصلى اين نوشته، كه گزارش مختصرى از نظريات عمده قديم و جديد دراين مساله است، عبارت است از نشان دادن اينكه حقوق بشر على رغم استفادههاى احتمالى يا واقعى ابزارى از آن، مفهومى عميق و ريشهدار در تفكر انسانى و دينى است. نظريات و مكاتبى كه در اين مقاله به اختصار به آنها پرداخته شده عبارتند از: مكاتب طبيعى، موضوعه، فايده گرا، ماركسيستى، جامعه شناختى، نظريه عدالت، نظريه كرامت انسانى و بالاخره نسبيت گرايى و جهان شمولى. مقدمه
در ابتداى هزاره سوم، حجم عظيمى از قواعد حقوق بشر به بركت تلاشهاى بى وقفه سازمان ملل متحد، وارد حقوق بين الملل شده و به لحاظ حقوقى، دولتها را در قبال اجراى آن، متعهد ساخته است. فرايند بين المللى شدن حقوق بشر با تصويب و لازم الاجرا شدن منشور ملل متحد، (2) تصويب اعلاميه جهانى حقوق بشر، (3) ميثاق بين المللى حقوق مدنى و سياسى، (4) ميثاق بين المللى حقوق اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى (5) و معاهدات گوناگونى كه در سطح جهانى (6) و منطقهاى (7) مورد پذيرش دولتها قرار گرفته، به انجام رسيده است. حال كه از نظر حقوقى، اين مسير طولانى، پيموده شده، بحث از مبانى فلسفى اين نظام بين المللى حقوق بشر، چه ثمرى دارد؟ آيا پرداختن به مباحث نظرى، به سستشدن وفاق جهانى در مورد ضرورت حمايت از حقوق بشر نمىانجامد؟ نمىخواهيم به تفصيل از ضرورت اين بحث دفاع كنيم و به نظرات كسانى كه اين بحث را غير ضرورى مىپندارند پاسخ (8) دهيم، بلكه به چند فايده ملموس از طرح اين مباحث اكتفا مىكنيم. 1 - اين بحث چنانكه خواهيم ديد، گواه آن است كه حقوق بشر، موضوعى ريشه دار، اصيل و با بنياد است و از ديدگاهها و مكاتب فكرى و فلسفى گوناگون مورد حمايت و پشتيبانى قرار دارد و به عبارتى توجيهات اخلاقى و عقلانى متنوعى در وراى مفاهيم حقوق بشر نهفته است. هرگاه قاعدهاى حقوقى از چندين منظر مورد تاييد واقع شود، استوارى و استحكام آن فزونى مىيابد. اين نوشته بر اساس مقاله زير تنظيم شده است: Jeromy shestack, "Philosophic Foundations of Human Rights, HumanRights," Quarterly 20(1998). 2 - كارآيى و مؤثر بودن هر نظام حقوقى، در درجه اول، بستگى به اين دارد كه قواعد نظام از سوى تابعان آن مورد پذيرش قرار گيرد. اگر تابعان حقوق، قواعد وضع شده را منطقى، عادلانه، ضرورى يا لازم بدانند، براحتى به اجراى آن تن مىدهند و حتى در موارد تخلف، پذيراى ضمانت اجراى آن خواهند بود. بنابراين فهم توجيهات اخلاقى و عقلانى كه مبناى قواعد را تشكيل مىدهد، وفادارى به قواعد و تبعيت از آنها را افزايش مىدهد. واقعيت ديگرى هم در صحنه حقوق بين الملل، بر نكته فوق تاكيد بيشترى مىنهد و آن اين كه حقوق بين الملل - برخلاف حقوق داخلى -، در جامعهاى از دولتها به اجرا در مىآيد كه فاقد سلسله مراتب اقتدار است و نظام سازمان يافتهاى از مكانيسمهاى رسمى ندارد تا به اجراى قواعد نظام اقدام نمايد. از سوى ديگر مفهوم «اجرا» هيچگاه صرفا به معناى استفاده از قوه قهريه و نيروى انتظامى نيستبلكه «شامل تمام اقداماتى است كه هدف آن ترغيب احترام [ به قواعد حقوقى است ] و براى تامين تبعيت از قواعد، صحيح و مناسب مىباشد. (9) »در مورد حقوق بشر، ايجاد «فرهنگ اجرا»، و به عبارتى پديدآوردن «ذهنيت مناسب » در آحاد افراد انسانى، اولين گام در اجراى آن مىباشد، چرا كه اجراى قاعده هم همانند نقض آن، ابتدا در انديشه مجريان يا متخلفان، نقش مىبندد و آنگاه صورت واقعيتبه خود مىگيرد. (10) 3 - فهم و شناخت مبانى فلسفى حقوق بشر، در دستيابى به اصولى كه شكافهاى موجود ميان عقايد و بينشهاى مختلف را پر كند، كمك مىكند و زبان مشتركى ايجاد مىكند كه افراد انسانى با آن به گفتگو بنشينند و اين تمرينى است ضرورى براى شناسايى جهانى اصول بين المللى حقوق بشر. در اين مقاله ابتدا به ماهيتحقوق بشر مىپردازيم و سپس منابع تاريخى توجيهات حقوق بشر و آنگاه نظريههاى نوين عمده در حقوق بشر را مورد مطالعه قرار مىدهيم. 1 - ماهيتحقوق بشر
اصطلاح « حقوق بشر »، (human riqhts) ،نسبتا جديد است و فقط پس از جنگ جهانى دوم وتاسيس سازمان ملل متحد در سال 1945 وارد محاورات روزمره شده است. اين عبارت جايگزين اصطلاح «حقوق طبيعى» (11) و «حقوق انسان» (12) گرديده كه قدمتى بيشتر دارند. (13) منظور از حقوق بشر چيست؟ مشكلى كه در تعريف حقوق بشر وجود دارد ناشى از مفهوم و ماهيت «حقوق » است كه مناقشات فراوانى در ميان فلاسفه حقوق برانگيخته است. بطور كلى در مورد ماهيتحقوق دو نظريه وجود دارد: نظريهاى كه بر اراده يا انتخاب تاكيد مىورزد و نظريهاى كه بر نفع يا مصلحت تكيه مىكند. در نظريه اول كه مدافع اصلى معاصر آن «هارت » مىباشد، فرد دانسته شده است. (15) مطابق اين نظريه حق عبارت است از قدرتى كه قانون به افراد داده است تا كارى را انجام داده يا آن را ترك كنند. بنابراين فرد مىتواند حق مورد نظر را اسقاط كند يا آن را اجرا نمايد. براين نظريه انتقاداتى وارد است از جمله اين كه بعضى از حقوق فردى مثل حيات قابل اسقاط يا واگذارى نيست. آيا فرد مىتواند حق زندگى كردن را از خود سلب كند و يا اختيار زندگى خود را به دست ديگران بسپارد؟ آيا تكليف به رعايتحق حيات ديگران با رضايت دارنده حق، ساقط مىشود؟ كسى نمىتواند ديگرى را حتى با رضايت او، به قتل برساند يا مورد شكنجه قرار دهد. از سوى ديگر در اين نظريه ميان حق تمتع و حق استيفاء تفكيكى ديده نمىشود. برخى از حقوق چنان است كه دارنده آن قدرت استيفاء ندارد مثل كودكان، كه مطالبه حقوق آنان، تكليفى استبه عهده ولى يا سرپرست آنان و خود كودكان فاقد اهليت استيفاء هستند. و باز امروز سخن از حقوق حيوانات، درختان، سواحل دريا و غيره مىرود كه در مسائل مربوط به حيات وحش، اكولژى و محيط زيست رواج يافته است. حيوانات، درياها، كوهها و جنگلها چه قدرت و ارادهاى مىتوانند داشته باشند؟ در زمينه حقوق بشر هم امروزه از دستهاى از حقوق موسوم به «نسل چهارم » و حقوق نسلهاى آينده سخن مىرود كه با اين نظر قابل توجيه نيست. در نظريه دوم كه ابتدا در آثار «بنتام» (16) بيان شده و امروزه دانشمندانى چون «ليونز» (17) ،«مك كورميك» (18) ، «راز» (19) ، «كمپبل» (20) و ديگران از آن حمايت مىكنند، هدف حقوق نه حمايت از قدرت و اراده فرد، بلكه حفظ برخى منافع و مصالح متعلق به او تلقى مىشود. به عبارتى، حقوق منافعى است كه قواعد تنظيم كننده روابط، براى اشخاص تضمين كرده است. مثلا «الف» زمانى داراى حق است كه از اجراى يك تكليف ملازم با آن، منتفع مىگردد و يا «الف» زمانى مىتواند حقى داشته باشد كه حمايتيا پيشبرد نفع متعلق به او مورد شناسايى قرار گيرد و در مقابل، تعهدات و تكاليفى براى سايرين وضع گردد. (21) اين نظريه فاقد برخى انتقادات مربوط به نظريه اول است ولى اشكالى كه در آن به نظر مىرسد اين است كه منافع ناشى از حق است و نه عين آن. به عبارت ديگر، منافع متعلق به افراد فرع بر حقوقى است كه براى آنان در نظر گرفته شده است. ابتدا بايد حقوقى براى افراد منظور گردد و آنگاه منافع ناشى از آن مورد تضمين و شناسايى واقع شود. البته در مورد حقوق منتسب به حيوانات و مظاهر طبيعتباز اين پرسش وجود دارد كه دارندگان چنين حقى، چه منافعى مىتوانند داشته باشند. بعد از بيان اين دو نظريه كلى در مورد ماهيتحقوق، به چند نمونه از تعاريفى كه در آثار حقوقدانان ايرانى به چشم مىخورد اشاره مىكنيم: «حقوق جمع حق است و آن اختيارى است كه قانون براى فرد شناخته كه بتواند عملى را انجام و يا آن را ترك نمايد.» (22) «براى تنظيم روابط مردم و حفظ نظم در اجتماع، حقوق موضوعه، براى هر فرد امتيازاتى در برابر ديگران مىشناسد و توانائى خاصى به او اعطا مىكند كه حق مىنامند و جمع آن حقوق است و حقوق فردى نيز گفته مىشود.» (23) حق عبارت است از: « قدرتى كه از طرف قانون به شخص داده شده» (24) است. همانطور كه ملاحظه مىشود اين تعاريف كم و بيش متاثر از نظريه اول مىباشد. در اين جا براى مزيد فايده يكى از تحليلهاى معروف در مورد ماهيتحقوق را كه در اوائل قرن بيستم بيان شده (25) و بسيار مورد استناد و نقد واقع شده و مىتوان گفت نقطه شروع تحليلهاى بعدى بوده، به اختصار بيان مىكنيم. اين تحليل به بررسى جملاتى مىپردازد كه در آن مفهوم حقوق بكار رفته است. جمله «الف حق دارد كارى انجام دهد »، ممكن استبراى بيان انديشههاى متفاوتى بكار رود. بايد مفهوم حقوق را با توجه به «ملازمات» (26) و «اضداد» (27) آن تعريف كرد. جمله بالا ممكن استبه اين معنا باشد كه «ب» داراى تكليفى استبه اين كه بگذارد «الف» كارى را انجام دهد، به نحوى كه «الف» ادعايى عليه «ب» خواهد داشت كه تكليف مزبور را نقض نكند. در اين مورد حق «الف» ، ملازم با تكليف «ب» است. همچنين جمله فوق مىتواند به اين معنا باشد كه «الف» در انجام يا احتراز از انجام چيزى آزاد است. در اين جا، حق نسبتبه دارنده آن مورد توجه قرار مىگيرد و كارى به اين كه «ب» چه بايد بكند نداريم. اين منظور از حق را «امتياز» (28) ناميدهاند و البته برخى ترجيح دادهاند آن را «آزادى» بنامند. و باز «حق» گاه به معناى «قدرت» (29) بكار مىرود. مثلا مالك مال مىتواند آن را بفروشد; حق ضبط و توقيف رهن، قدرت انجام آن است; «الف» زمانى قدرت دارد كه با انجام يا عدم انجام كار خاصى، توانائى ايجاد تغيير در يك رابطه حقوقى خاص را داشته باشد. البته اين قدرت و اختيار معمولا به نفع حقوق به معانى اول و دوم (ادعا و امتياز) پيدا مىشود. و بالاخره «حق» گاه براى بيان و توصيف فقدان قدرت و اختيار در غير دارنده حق بكار مىرود كه آن را «مصونيت» (30) مىنامند. يعنى «ب» فاقد قدرت ايجاد تغيير در روابط حقوقى «الف» است و «الف» از اين لحاظ داراى مصونيت است. ذكر اين تحليل صرفا براى نشان دادن گونهاى از مناقشات مربوط به تعريف حقوق است و طبيعى است كه پرداختن به انتقادات وارد بر آن از گنجايش اين مقاله بيرون است. در بحث از حقوق بشر، اولين نكتهاى كه بايد تذكر داد اين است كه افراد در جوامع مختلفى كه زندگى مىكنند تابع صلاحيت نظامهاى حقوقى گوناگونى هستند كه بر روابط اجتماعى آنان حكومت كرده و حقوق و تكاليف آنان را معين مىنمايد. به عبارت ديگر افراد انسانى از حقوق متنوعى در زمينههاى گوناگون برخوردارند: از حقوق شخصى گرفته تا حقوق خانوادگى، حقوق مدنى و غيره. كدام دسته از اين حقوق به مرتبه و منزلتحقوق بشر ارتقاء مىيابد؟ آيا همه اين حقوق جزء حقوق بشر قلمداد مىشود؟ قطعا چنين نيست، زيرا بطور مثال حق فسخ بيع كه به عللى به طرفهاى عقد داده شده، جزء حقوق بشر محسوب نمىشود. بنابراين ملاك و معيار اين كه يك حق در زمره حقوق بشر جاى بگيرد، كدام است؟ پاسخ سادهاى كه به اين سؤال مىتوان داد اين است كه حقوق بشر آن دسته از حقوقى است كه انسان به دليل انسان بودن و فارغ از اوضاع و احوال متغير اجتماعى يا ميزان قابليت و صلاحيت فردى او، از آن برخوردار است. در اين پاسخ فرض بر اين نهاده شده كه يك سلسله هنجارها، اصول و حقوقى وجود دارد كه جنبه جهان شمول دارد و براى تمام افراد انسانى در جوامع مختلف قابل اعمال است چرا كه همه افراد به جهت انسان بودن داراى حقوقى هستند كه هيچ جامعه يا دولتى نمىتواند آنها را انكار كند. به همين دليل در تعريف حقوق بشر گفتهاند: «حقوق بشر به معناى امتيازاتى كلى است كه هر فرد انسانى طبعا داراى آن است.» (31) اين تعريف مشكلى را حل نمىكند بلكه بر دامنه ابهامات مىافزايد. مثلا: كدام حقوق، ذاتى انسان است و چه كسى آنها را مشخص مىكند؟ از اين گذشته آيا مىتوان انسان را بصورتى انتزاعى و مستقل از جامعهاى كه به آن تعلق دارد و اوضاع و احوال اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى زيستگاه وى، داراى حقوق دانست؟ برخى از محققان، حقوق بشر را حقوقى مىدانند كه داراى «اهميت» است; حقوقى كه «اخلاقى» است و حقوقى كه «جهان شمول» است. مثلا هنگامى كه مىگوئيم، حقى از چنان اهميتى برخوردار است كه جزء حقوق بشر باشد، منظور ما از اهميت چيست؟ آيا ارزش ذاتى آن حق است؟ ارزش و اهميت ابزارى آن؟ ارزش آن در مجموعه و نمائى از حقوق؟ اهميت آن حق از اين جهت كه ملاحظات ديگر نمىتواند آنها را تحت الشعاع قرار دهد؟ يا اهميت آن به عنوان تكيه گاه ساختارى در نظام حيات سعادتمند است؟ اوصاف «اخلاقى» و «جهانشمول» هم كلماتى پيچيدهتراند. چه چيزى باعث مىشود تا حقوق خاصى، جهانشمول، اخلاقى و مهم در آيد و چه كسى در اين خصوص تصميم مىگيرد؟ (32) اما هيچ كدام از اين ابهامها باعث نمىشود در وجود يك سلسله حقوق كه براى هر انسانى لازم و ضرورى است ترديد كرد. آنچه مسلم است اين كه زندگى فرد انسانى در عصر پيچيده امروز، بدون برخوردارى از اين حقوق ميسر نمىباشد. واقعيت اين است كه پاسخ بسيارى از اين سؤالات و ابهامها بستگى به مبانى فلسفى توجيه كننده وجود حقوق بشر دارد. 2- خاستگاههاى حقوق بشر
الف - دين
قبلا گفتيم كه اصطلاح «حقوق بشر»، نسبتا جديد است. بنابراين، بطور قطع مىتوان گفت كه چنين عبارتى در اديان سنتى و شناخته شده وجود ندارد. با اين وجود، الهيات مبنايى براى نظريه حقوق بشر ارائه مىدهد كه از قانونى برتر از قانون دولت نشات مىگيرد و سرچشمه آن خداوند متعال است. در توضيح مبنا بودن دين براى نظريه حقوق بشر مىتوان گفت در همه اديان، انسان موجودى ارزشمند، باكرامت و به عبارتى مقدس نگريسته شده است. در عهد عتيق آمده است كه آدم در «صورت الهى» آفريده شده است و اين يعنى موجودات انسانى مهرى الهى بر پيشانى دارند كه ارزش والائى به آنها مىبخشد. قرآن هم در اين زمينه مىگويد: « و به راستى كه ما به فرزندان آدم، كرامتبخشيديم.» (33) در بهاگاوارگيتا هم آمده است: « هر آن كه پروردگار خويش را در اندرون هر مخلوقى مىبيند كه بدون مرگ و زوال در ميان دنياى فانى زندگى مىكند: هموست كه به حقيقت مىبيند....» (34) از ديدگاه اديان همه انسانها در اين كه آفريده خداوند هستند شريكند و به عبارتى خلقت الهى به وجود بشريتى مشترك مىانجامد. اشتراك در خلقت و آفرينش، به جهانى بودن برخى حقوق كه از منبعى ملكوتى سرچشمه مىگيرد منتهى مىشود. اين حقوق نمىتواند با قدرتى زوالپذير و اقتدارى دنيوى، از انسان سلب شود. اين مفهوم در سنتيهودى، مسيحى و نيز در اسلام و ساير اديانى كه مبناى الهى دارند يافت مىشود. (35) در مورد مبناى دينى نظريه حقوق بشر با واقعيتهايى روبه رو هستيم: 1 - مردم جهان از لحاظ عقايد دينى يكپارچه نيستند و دين واحدى بر آنان حكومت نمىكند، از اين گذشته همه مردم جهان، در زمره معتقدان اديان نيستند. بنابراين نظريه دينى حقوق بشر در بهترين حالت آن كه عصاره تمام اديان روى زمين باشد، از جهان شمولى كامل برخوردار نخواهد بود. 2 - هر دينى مشتمل استبر متونى مقدس كه تفسير و توضيح آنها موجب به روز اختلاف نظرهايى ميان پيروان آنها مىشود. بنابراين دستيابى به تفسيرى همگانى كار آسانى نيست. البته مىتوان ادعا نمود كه در اصول اساسى حقوق انسانى، اشتراك نظر حاصل است ولى اين اصول اساسى در ارائه مجموعهاى كامل و نظام وار از حقوق بشر كه روز به روز بر گستردگى و پيچيدگى آن افزوده مىشود، راهگشايى چندانى ندارد. از اين هم كه بگذريم، در مورد بعضى از همين اصول اساسى هم ترديدهايى از نظر اجرا و رويه معتقدان به اديان وجود دارد. بطور مثال اصل برابرى كه نتيجه ضرورى و اوليه خلقت مشترك انسان توسط خداوند است -كه پايه اساسى اديان الهى را تشكيل مىدهد- با تمايزاتى كه در جوامع دينى ميان مؤمنان و كافران، زنان و مردان، برقرار بوده و هست و محدوديتهائى كه در مورد بردگان به اجراء در مىآمده است، تضعيف مىگردد. در پايان اين بخش يادآورى اين مطلب حائز اهميت است كه اگر بتوان با كوشش معتقدان به اديان زنده امروز، اصول و حقوقى مشترك، به عنوان مبانى دينى حقوق بشر عرضه داشت، اين دسته از حقوق از جاذبه فراوانى برخوردار خواهد شد و صبغه دينى و الهى خواهد يافت و انسانهاى معتقد به اديان، با تكليفى درونى و دينى كه ضمانت اجرائى بسيار مهمى است، در رعايت و توسعه آن خواهند كوشيد. ب - حقوق طبيعى
نظريه حقوق طبيعى قدمتى ديرين دارد و از زمان تمدن يونان نقشى فراگير در قلمرو اخلاق، سياست و حقوق داشته است. اما ماندگارى و استمرار اين تفكر در دورانى بيش از دو هزار سال به اين معنا نيست كه مفهوم آن، يكسان وايستا بوده است. حقوق طبيعى معانى بسيار متفاوتى داشته و در خدمت اهدافى كاملا مختلف بوده است. ولى به رغم تفاسير و آموزههاى متفاوت، آنچه همواره ثابت مانده اين انديشه بوده است كه اصولى اخلاقى و عينى وجود دارد كه وابسته به ماهيت و طبيعت آفرينش است كه عقل مىتواند آنها را كشف كند. (36) به عبارت ديگر در دستگاه خلقت و هستى، حقايقى ازلى و ابدى وجود دارد كه خارج از ذهن و اعتبار انسانى، واقعيت دارد كه حتى اگر ناديده انگاشته شود، بد فهميده شود، در عمل مورد سوء استفاده قرار گيرد و يا كشف نشود، معتبر است. ريشههاى حقوق طبيعى را در ميان تمام اقوام و ملتها مىتوان جستجو كرد ولى عادت بر اين است كه ابتدا به سراغ يونانيان مىروند. يونانيها در يافتن مبانى فلسفى حقوق، بسيارى از مفاهيم بنيادين را پديدآوردند كه يكى از آنها حقوق طبيعى است. در دوره كلاسيك يونان، عقيده رائج اين بود كه در هر دولت -شهر مجموعهاى از قوانين وجود دارد كه بنيادين، تغييرناپذير و غالبا نانوشته است كه تخطى از آن روا نيست. (37) افلاطون با آن كه شالودههاى بسيارى از انديشههاى مربوط به حقوق طبيعى را بنا نهاد ولى در مورد خود حقوق طبيعى به مفهوم نظامى از قواعد دستورى و برتر چيزى نگفته است. (38) جمهورى افلاطون در حقيقت، پادشاه -فيلسوف را به جاى قانون مىنشاند. ارسطو هم اشارهاى گذرا به تمايز ميان عدالت طبيعى و قراردادى مىكند و البته مىگويد كه در ميان انسانها، حتى عدالت طبيعى لزوما تغييرناپذير نيست. با افول دولت - شهرها و پيدايش امپراطوريها و پادشاه نشينهاى وسيع در يونان كه با فتوحات اسكندر همراه است، حقوق طبيعى به مثابه نظامى جهانى پاى به عرصه مىنهد و رواقيون در اين صحنه نقش خاصى ايفا مىكنند. پيش از رواقيون «طبيعت» به معناى « ترتيب اشياء» بود ولى نزد آنان معناى «عقل انسانى» به خود گرفت. وقتى كه انسان مطابق «عقل» زندگى كرد، زندگى «طبيعى» خواهد داشت. آنها بر انديشههاى ارزش فرد، تكليف اخلاقى و برادرى جهانى تاكيد مىورزيدند. (39) انديشه يونانى در اين چهره خود به تفكر رومى منتقل شده و آن را متاثر مىسازد. بهترين نماينده اين تفكر، «سيسرو»، خطيب رومى است. تعريف او از حقوق طبيعى (واقعى) به عنوان « عقل درست موافق با طبيعت» نفوذى شگرف داشته است. «سيسرو» اولين انديشمند حقوق طبيعى است كه مخالفتبا قوانين موضوعه مغاير با حقوق طبيعى را لازم مىشمارد. او مىگويد «چنانچه قانونى موضوعه، دزدى و زنا را مجاز بداند، چيزى جز قانون دزدان و تبهكاران نخواهد بود.» (40) در دوره قرون وسطى، الهيات كليساى كاتوليك، آهنگ و الگوى هر گونه تفكرى را معين مىساخت. در اين دوره توماس «آكويناس»(74-1224) با تركيب فلسفه ارسطو و عقائد كاتوليك، وجود سلسله مراتبى از قوانين را كه نهايتا از خداوند سرچشمه مىگيرد، به اثبات مىرساند. انديشههاى «آكويناس»از زمان پدران كليسا تا «كانت»حاكميت دارد. او قانون را به چهار دسته تقسيم مىكند: قانون ابدى، (Lex aeterna) ،كه فقط براى خداوند، معلوم و شناخته است و همه چيز تابع آن مىباشد و برنامه و طرح الهى براى آفرينش است و از اين رو ضرورت دارد، زيرا انسان بسوى هدفى خاص (سعادت ابدى) فرمان يافته و نمىتواند باتوان و توشه خود بدان دستيابد بلكه نيازمند راهنمايى و هدايت است. بعد از آن «قانون الهى» و، ( قرار داد كه در كتب آسمانى بر انسان آشكار گشته است. در مرتبه بعدى «قانون طبيعى»، (lex naturalis) جاى دارد كه مركب است از مشاركت قانون ابدى در مخلوقات عقلانى و جزئى از همان قانون ابدى است كه بصورت فطرى و غريزى قابل شناخت است. قانون طبيعى براى همه انسانها يكسان است زيرا جملگى داراى عقل هستند. «آكويناس» عمل مطابق با عقل را گرايش طبيعى انسان مىداند ولى مىپذيرد كه اين گرايش ممكن استبا عادات، رسوم يا خلقيات، منحرف گردد. البته در اين ميان يك سلسله اصول اوليه و عام وجود دارد كه در همه جا يكسان است، در حالى كه تفصيل اين اصول ممكن است متغير باشد. مثلا اين يك اصل اوليه و عمومى است كه « بايد كار خير انجام داد و از بدى اجتناب كرد.» ولى اصول ثانوى كه از اصول اوليه منشعب مىشود، مىتواند بر حسب تغييرات در اوضاع و احوال انسانى و عقل بشر، تغيير يابد. او بدينسان به دسته چهارم از قانون كه قانون بشرى، (lex human) يا قانون موضوعه است مىرسد. وى ضرورت وجود اين دسته از قوانين را در اين مىبيند كه قانون طبيعى، راه حلى براى تمام مسائل زندگى روزمره در جامعه ندارد و ثانيا «لازم استبكارگيرى زور و واداشتن افراد خودخواه به تبعيت از عقل.» قوانين بشرى يا عادلانه و يا ناعادلانه است. براى اين كه قانون موضوعهاى عادلانه باشد بايد داراى خير و فضيلت، ضرورى، مفيد، روشن و به سود نفع مشترك باشد. بنابراين برده دارى و مالكيتخصوصى توجيه مىشود. حال اگر قوانين بشرى، ناعادلانه و مغاير با اراده الهى باشد، مثل قوانين مربوط به شرك و بت پرستى، اطاعت از آنها برداشته مىشود. (41) در دوره رنسانس و اصلاحات، بر فرد و اراده آزاد و رهايى انسان تاكيد مىشود و انديشهها، رنگ غير دينى مىگيرد. تحولى كه در نظريه حقوق طبيعى پديد مىآيد، مستقل دانستن آن از قانون ابدى و الهى است. شخصيتهاى محورى در اين دوره عبارتند از «ويتوريا»، «سوازر» و «گروسيوس». به عقيده آنان معرفت انسان به اصول عدالت طبيعى كاملا مستقل از معرفت و شناخت وحى است. در اين ميان «گروسيوس»را به عنوان نقطه شروع غير دينى كردن حقوق طبيعى قلمداد مىكنند و اين گفته معروف اوست كه: «حقوق طبيعى حتى اگر خدايى هم وجود نمىداشت، پايدار بود.» به عقيده گروسيوس، يكى از خصائص طبيعى انسان اين است كه گرايش اجتماعى در او وجود دارد و او را به زندگى توام با صلح و مسالمت و هماهنگى با ديگران سوق مىدهد. هر آنچه كه با سرشت و فطرت انسانها به عنوان موجوداتى عاقل و اجتماعى مطابقت داشته باشد، درست و عادلانه است و هر چه اين هماهنگى اجتماعى را مختل سازد، باطل و غير عادلانه است. «گروسيوس» قانون طبيعى را «فرمان عقل درست» تعريف مىكند. (42) آنچه تا بدينجا درباره حقوق طبيعى گفته شد ارتباط نزديكى با حقوق بشر ندارد بلكه در قرن هفدهم و هجدهم است كه نظريه قانون طبيعى به نظريه حقوق طبيعى انسانها منجر مىشود. دستاوردهاى علمى و فكرى قرن هفدهم و آنچه به عصر روشنگرى معروف است، موجب اعتماد و اتكايى فزاينده به عقل بشرى گرديد. در حيطه حقوق طبيعى انسانها، نظرياتى پديد آمد كه عمدتا بر محور «قرارداد اجتماعى» بود و توسط دانشمندانى چون «هابز»، «جان لاك» ، «ژان ژاك روسو» و ديگران تبيين گرديد. در اين ميان «جان لاك» را شايد بتوان مهمترين نظريه پرداز حقوق طبيعى دانست. (43) او به تفصيل به ارائه اين نظريه مىپردازد كه برخى از حقوق، بطور بديهى و فطرى به افراد به عنوان موجوداتى انسانى تعلق دارد كه مهمترين آن عبارتند از: حق حيات، آزادى، و حق اموال. به عقيده او انسانها پيش از ورود به جامعه مدنى (كه بدنبال «قرارداد اجتماعى» صورت مىگيرد) داراى اين حقوق بودهاند و با تشكيل جامعه سياسى فقط حق اجراى اين حقوق و اعمال آنها را به دولت تسليم داشتهاند و نه خود آن حقوق را. توضيح مختصر نظر «جان لاك» اين است كه وى انسانها را در «حالت طبيعى» به تصوير مىكشد كه در آن مردان و زنان در حالت آزادى بسر مىبردند و قادر بودند اعمال و رفتار خود را تعيين كنند. آنها همچنين در حالتبرابرى مىزيستند، يعنى هيچ كس تابع اراده يا اقتدار ديگرى نبود. ولى اين حالت طبيعى با آن كه «عصرى طلايى» و يا بهشت عدن قبل از هبوط بود، مضرات و ناگواريهائى داشت و انسانها براى خاتمه دادن به اين ناگواريها، مبادرت به عقد «قرارداد اجتماعى» مىكنند و به موجب آن متقابلا توافق مىنمايند كه جامعهاى تشكيل داده و پيكرهاى سياسى بر پا دارند. دولتبايد از حقوق طبيعى اتباع خود محافظت كند و اگر از اين تعهد شانه خالى كرد، اعتبار و سمتخود را از دست مىدهد. در اواخر قرن هجدهم نظريه حقوق طبيعى، پشتوانه فلسفى موج انقلاب عليه استبداد و خود كامگى بود. نشانههاى آشكار اين نظريه در اعلاميه حقوق بشر فرانسه، (44) اعلاميه استقلال آمريكا، (45) در قوانين اساسى دولتهاى متعددى كه با آزادى از استعمار تشكيل گرديد و در اسناد اصلى سازمان ملل در زمينه حقوق بشر به چشم مىخورد. ولى قرن نوزدهم شاهد حملات شديدى به نظريه حقوق طبيعى است و نهايتا تفكرى جديد بنام حقوق موضوعه، بر آن چيره مىگردد. مهمترين مشكل نظريه حقوق طبيعى، اولا چگونگى ارتباط دادن «واقعيتها» با «بايدها» بود. اين كه طبيعت و فطرت انسان يا آفرينش به گونه خاصى باشد، چگونه مىتواند منجر به قاعدهاى هنجارين شود و رفتار خاصى را مقرر دارد. مثلا اگر انسانها طبعا توليد مثل مىكنند، چگونه مىتوان نتيجه گرفت كه توليد مثل بايد به عنوان يك قانون طبيعى، در روابط اجتماعى انسانها حاكم باشد؟ در زمينه پيوند دادن « هست» به «بايد»، تلاشهاى بسيارى صورت گرفته كه ذكر آنها در اين جا به درازا مىكشد. مشكل ديگر در نظريه حقوق طبيعى، چگونگى تشخيص و تعيين قواعدى است كه بايد به عنوان جزئى از قانون طبيعت و در نتيجه، بخشى از حقوق غير قابل زوال، تلقى شود. به نظر «جان لاك» ، معيار اين تشخيص، استقلال فرد استيعنى حقوقى كه به وى امكان مىدهد بصورتى خود اتكا زندگى كند و حقوق مربوط به حيات، آزادى و اموال، حقوقى ذاتى است كه با اين نياز هماهنگ است ولى آيا اين حداقل حقوق، در دنياى پيچيده امروز، كفايت مىكند؟ آيا حقوق طبيعى داراى چنان انعطافپذيرى هست كه با مطالبات زندگى معاصر و شرايط امروزين انسان منطبق باشد؟ ج - نظريه حقوق موضوعه: اقتدار دولت
در قرن نوزدهم و بيستم، حمله به حقوق طبيعى افزايش يافت. « جان استوارت مىل مدعى شد كه حقوق مبتنى بر فايده است. پيش از او «جرمى بنتام» ، «حق را فرزند قانون» شمرده و معتقد بود، « از قوانين واقعى، حقوق واقعى ناشى مىشود ولى از قانون تخيلى، از قوانين طبيعت، حقوق تخيلى زاده مىشود.» «بنتام»حقوق طبيعى را «مهمل و بى معنا» و شعارى بيش نمىدانست. در اين ميان « كارل فن ساويينى » در آلمان و «سر هنرى مين » در انگلستان، و ساير پيروان مكتب تاريخى تاكيد داشتند كه حقوق، كاركرد متغيرهاى فرهنگى و محيطى است كه در جوامع خاصى بصورت منحصر به فرد عمل مىكنند. (46) ولى جدىترين حملات بر حقوق طبيعى از نظريه موسوم به مكتب تحققى حقوقى برخاست. اين مكتب كه با «جان آستين» پيوند خورده، قانون درست و واقعى را «دستور حاكم» مىداند و منكر هرگونه منبع پيشينى براى حقوق است و هر آنچه را كه دولت و مقامات صلاحيتدار، مقرر مىدارند به عنوان قانون معرفى مىكند. در مكتب حقوق موضوعه، منبع حقوق بشر فقط در مصوبات يك نظام حقوقى، به همراه ضمانت اجراهاى متعلق به آن يافت مىشود. بطور خلاصه مكتب تحققى منكر مبناى فلسفى اخلاقى براى حقوق بشر است. يكى از نتايج اين طرز تفكر اين است كه قانون بايد هر چقدر هم غير اخلاقى باشد و دنياى فرد را ناديده بگيرد، اطاعتشود. و همين سرچشمه بسيارى از انتقادات به مكتب حقوق موضوعه است. چرا كه قوانين ناعادلانه و ضد بشرى به عقيده منتقدين اين مكتب، نه فقط فاقد صلاحيت تبعيت و وفادارى است، بلكه شايسته نام قانون هم نمىباشد، زيرا از اعتبار درونى بى مايه است. با اين همه، اين طرز تفكر حقوقى، مىتواند سهم بسزايى در حقوق بشر و ارتقاء آن داشته باشد. اگر فرايندهاى دولت و ساز و كارهاى حكومتبه گونهاى تجهيز شود كه قوانين مناسب و درست وضع گردد و به حمايت از حقوق بشر مبادرت شود، كارآيى آن در روند اجرا بيشتر خواهد شد. در واقع، انديشمندان مكتب حقوق موضوعه، نظير «جرمى بنتام» و «جان آستين» ، غالبا پيشگام حركتهاى اصلاح و رفورم در قانون بودهاند. نظام حقوقى موضوعه كه همواره تحت كنترل بشر است، از چنان انعطافى برخوردار است كه با نيازهاى متحول و متغير متناسب شود. در زمينه حقوق بين الملل هم، روششناسى حقوقدانان مكتب فوق در ساخت فنى مفاهيم حقوقى، ارزشى عملى دارد و موجب پيدايش نظامى از حقوق بشر مىگردد. بطور مثال، معاهدات ملل متحد در خصوص حقوق بشر كه متضمن قواعدى است كه خود دولتها پديد آورده و سپس جزئى از نظام حقوق بين الملل كردهاند، منعكس كننده مجموعهاى موضوعه از حقوق است. با آن كه بسيارى از دولتها در زمينه مبناى نظرى اين قواعد، ممكن است اختلاف داشته باشند ولى قواعد مزبور مبنايى حقوقى براى حمايت از حقوق بشر فراهم مىآورد. البته نكتهاى كه به عنوان ضعف مكتب موضوعه در صحنه بين المللى قلمداد مىشود اين است كه در اين مكتب بر حاكميت و اراده دولت و برترى و تفوق آن تاكيد مىگردد و هيچ نيروى تحديد كنندهاى را بر اراده دولت نمىپذيرد. و بى سبب نيست كه «جان آستين» قواعد حقوق بين الملل را قواعد حقوقى به معناى درست آن نمىداند بلكه مجموعهاى از اخلاق موضوعه مىشمارد. از اين گذشته رهيافتحقوق موضوعه، با تاكيد بر نقش دولتبه عنوان منشا حقوق، اين ديدگاه را تقويت مىكند كه فرد هيچ جايگاهى در حقوق بين الملل ندارد. (47) د - ماركسيسم
با فروپاشى كمونيسم در اروپاى شرقى، ماركسيسم نيز از ميان رفت ولى اين انديشه، سالها در بخش مهمى از جهان، دكترين سياسى حاكم و فلسفه اجتماعى غالب بود. اشاره به اين مكتب فكرى، حداقل ارزشى تاريخى خواهد داشت. ماركسيسم نظامى جامعه شناختى، فلسفهاى پيرامون انسان و جامعه و آموزهاى سياسى است. در اين انديشه برترى و اولويتبه بخش اقتصادى جامعه داده مىشود و از آن به «مبنا» يا «زير بنا» (48) ياد مىشود و هر چيز ديگر از جمله نهادهاى سياسى، قوانين، دين، اخلاق، «روبنا» (49) تلقى مىگردد. نظريه ماركس در خصوص حقوق و دولت را مىتوان به عنوان نظريهاى اقتصادى از حقوق و دولت ناميد. آنچه به بحث كنونى ما مرتبط مىشود اين است كه ماركس ديدگاه حقوق طبيعى را در زمينه حقوق فردى بشر ديدگاهى ايدهآل گرا و ضد تاريخى مىداند. به عقيده ماركس در جامعهاى كه سرمايه داران، ابزار توليد را در انحصار خود دارند، مفهوم حقوق فردى پندارى بورژوايى است. مفاهيمى چون حقوق، عدالت، اخلاق، دموكراسى، آزادى و غيره، مقولههايى تاريخى هستند كه محتواى آنها با شرايط مادى و اوضاع و احوال اجتماعى مردم تعيين مىگردد. با تغيير شرايط زندگى، محتواى اين مفاهيم و انديشهها نيز ممكن است تغيير كند. ماركسيسم جوهر شخص را، استعداد استفاده از توانائيهاى خود به بيشترين حد و تامين نيازهاى خويش مىداند. در جامعه سرمايه دارى، توليد توسط عدهاى معدود كنترل مىشود. در نتيجه چنين جامعهاى نمىتواند نيازهاى افراد را بر آورد. تحقق و عينيتبخشى به استعداد افراد، منوط به بازگشت مردان و زنان به خويشتن به عنوان موجوداتى اجتماعى است كه در جامعه كمونيستى عارى از تعارض طبقاتى رخ مىدهد. ولى تا رسيدن به آن جامعه، دولت، مجموعهاى اجتماعى و ابزار تحول و تبدل جامعه است. چنين برداشتى از ماهيت جامعه، وجود حقوق فردى ريشه دار در حالت طبيعى و مقدم بر دولت را نفى مىكند. حقوق افراد فقط همانهائى است كه دولت اعطا مىكند و اعمال آنها بستگى به ايفاى تعهدات در قبال جامعه و دولت دارد. (50) بنابراين در ديدگاه ماركسيستى كه اصالت را به جامعه مىدهد و فرد از هيچ موجوديت مستقلى برخوردار نيست نمىتوان از حقوق بشر سخن گفت. در عمل هم كشورهايى كه مدافع چنين ديدگاهى بوده و هستند، با مفاهيم حقوق بشر بين المللى مخالفت كرده و آنها را محصول كشورهاى سرمايه دارى و امپرياليستى دانستهاند. اين مخالفتبه اشكال گوناگون بوده است. و يكى از آنها توسل به» صلاحيت انحصارى دولتها» در مواجهه با انتقادات مربوط به نقض حقوق بشر بوده است. ه - مكتب جامعه شناختى
يكى از شاخصترين ويژگيهاى تفكر حقوقى در قرن بيستم، پيدايش و توسعه ديدگاههاى جامعه شناختى نسبتبه حقوق مىباشد. در اين قرن علوم اجتماعى نفوذى تقريبا مشابه اديان در قرون گذشته داشتهاند. تفكر حقوقى به سمت انعكاس گرايشات موجود در جامعهشناسى رفته است. تحول و گسترش علوم طبيعى و اجتماعى، شناخت انسان را از مردم و فرهنگهاى مختلف، تعارضات و منافع اقوام متفاوت، افزايش داده و مردمشناسى، روان شناسى و ساير رشتهها، ديدگاههاى تازهاى گشوده است. مكتب جامعه شناختى در حقوق، طيف وسيعى از نظريات مجزا را پوشش مىدهد كه همگى در اين هدف و تلاش، مشترك هستند كه مىخواهند حقوق را با واقعيات حيات انسانى همسو سازند. انديشههاى مشترك در نحلههاى مختلف مكتب جامعه شناختى حقوق را بطور خلاصه مىتوان چنين بيان داشت: حقوق امرى منحصر به فرد و يگانه نيستبلكه يكى از شيوههاى كنترل اجتماعى است; حقوق فقط قواعدى نيست كه در متون حقوقى وجود دارد بلكه حقوق واقعى «حقوق در صحنه عمل» است و بايد ديد كه واقعا در جامعه چه مىگذرد; نظريه نهايى در مورد ارزشها قابل حصول نيستبلكه واقعيتبه لحاظ اجتماعى شكل مىگيرد و هيچ راهنماى طبيعى براى حل بسيارى از تعارضات وجود ندارد; و حقوق، بايد عدالت اجتماعى را مستقر سازد. (51) كه البته در اين كه عدالت اجتماعى چيست، ديدگاهها بسيار متفاوت است. در اين جا شايسته است تحليل «روسكو پاوند» (52) به عنوان يكى از برجستهترين انديشمندان مكتب جامعه شناختى حقوق را به اختصار ذكر كنيم: «پاوند» مىگويد كه در خلال قرن نوزدهم، تاريخ حقوق عمدتا در قالب شناسائى فزاينده حقوق فردى نگاشته شده است ولى در قرن بيستم بايد اين تاريخ در قالب شناسائى روزافزون نيازهاى انسانى، مطالبات بشرى و منافع اجتماعى نوشته شود. (53) «پاوند» اين منافع را به چند دسته تقسيم مىكند: منافع فردى، عمومى و اجتماعى. (54) منافع فردى عبارت است از خواستهها، نيازها ادعاهايى كه بطور مستقيم زندگى فردى را احاطه كرده و به نام ضرورتهاى همين زندگى اظهار و مطالبه مىشود; منافع مربوط به شخصيت انسان مثل امنيت و سلامتبدنى، آزادى فعاليتهاى ارادى، رفت و آمد و اقامت، امنيت معنوى در برابر توهين و افتراء، آزادى قراردادها، آزادى اعتقاد و عقيده; منافع مربوط به روابط خانوادگى ; منافع مالى مثل حق مالكيت. اما منافع عمومى عبارت است از خواستهها و نيازها و ادعاهاى مربوط به زندگى در اجتماع سازمان يافته سياسى كه به نام همين سازمان سياسى هم اظهار و مطالبه مىشود. اين منافع كه در واقع مربوط به دولت است، مصالح دولت را به عنوان شخص حقوقى مستقل تامين مىكند. و اما منافع اجتماعى ناظر به زندگى اجتماعى در يك جامعه متمدن است كه خود به شش گروه اصلى تقسيم مىشود:1- امنيت عمومى
2- امنيت نهادهاى اجتماعى;
3-حفظ اخلاق عمومى;
4- حفظ منابع اجتماعى;
5-پيشرفت عمومى و
6- زندگى فردى. «پاوند» تعادل و توازن اين منافع را «مهندسى اجتماعى» مىنامد و آن را نظم بخشى روابط انسانى از طريق جامعه سازمان يافته سياسى تعريف مىكند تا همه منافع در حد امكان و با كمترين ميزان قربانى كردن كل منافع تضمين گردد. اين مكتب بينش حقوق بشر را گسترش مىدهد و دايره آن را بسى فراتر مىبرد تا نيازها و خواستههاى متنوع انسان در جامعه مورد توجه و عنايت قرار گيرد. ولى مساله اصلى در اين ديدگاه ترجيح و اولويتبندى اين منافع مىباشد. مكتب جامعه شناختى فاقد ابزار و فلسفهاى است كه منافع گوناگون را كه به عنوان واقعيات اجتماعى به آنها مىنگرد، تنظيم كند. به عبارتى وجود اين منافع، چگونه مىتواند توجيه كننده تقدم و تاخر آنها در قالب قواعد هنجارى باشد؟
و - مكتب اصالت فايده (55)
يكى از مكاتبى كه در زمينه فلسفه سياسى و اخلاقى نقش مقتدرانهاى ايفا كرده، فايده گرايى يا مكتب اصالت فايده و نفع است. اين مكتب كه با «جرمى بنتام» شناخته مىشود در صدد است «معيارى براى سنجش آراء رايج اخلاقى و نهادهاى حقوقى - قانونى و سياسى بيابد.» مكتب اصالت فايده، دولتها را ملزم مىدارد ميزان و سرجمع خالص خوشى (خوشبختى) تمام اتباع خود را به بيشترين حد برسانند. اين اصل با نظريه حقوق طبيعى افراد كه اصلى توزيعى و فردگرايانه است و اولويت را به منافع اساسى خاص هر يك از آحاد افراد جامعه مىدهد، متعارض است. (56) اين كه هر انسانى بالطبع طالب كسب لذت و دفع الم است. مورد توجه دانشمندان زيادى حتى در جهان باستان و بيشتر از همه «اپيكور» بود ولى بنتام، آن را به صورتى ماندگار ارائه كرد. در عبارتى كه غالبا به عنوان الگوى نظر «بنتام» نقل مىشود آمده است: «طبيعت انسان را تحتسلطه دو خداوندگار مقتدر قرار داده است; لذت و الم... اينان بر همه اعمال و اقوال و انديشههاى ما حاكمند; هر كوششى كه براى شكستن اين نوع به خرج دهيم، حاكميت آنها را بيشتر تاييد و تسجيل مىكند. » اما منظور وى از لذت و الم، معنايى متافيزيكى نيستبلكه همان چيزى است كه عامه مردم برداشت مىكنند يعنى «همان چيزهايى هستند كه هر كس احساسشان مىكند.» كلمه لذت، لذايذى چون خوردن و آشاميدن را هم در بر مىگيرد; همچنين شامل حظ حاصل از خواندن يك كتاب خوب، يا گوش دادن به موسيقى يا انجام دادن يك كارنيك هم مىگردد. (57) بنابراين اصل سودمندى يا فايده بخشى كه اصل بيشترين خوشى نيز ناميده مىشود، عبارت است از «بيشترين خوشى همه كسانى كه ذى ربط يا مطرح اند.» در آن جا كه پاى فرد به ميان مىآيد، بيشترين خوشى او مبنا قرار مىگيرد ولى چنانچه به جامعه بيانديشيم، بيشترين خوشى بيشترين تعداد ممكن از اعضاى جامعه، مبنا مىشود. «بنتام»عمدتا بيشترين خوشى (شادى / خوشبختى) جامعه بشرى، يعنى خير يا رفاه عام به معناى خير و صلاح هر يك از آحاد جامعه سياسى بشرى را مدنظر دارد. بدينسان به عقيده «بنتام»و فايده گرايان كلاسيك، هر تصميم سياسى بايد براساس همان محاسبه و سبك و سنگين كردن ميزان لذت و الم ناشى از آن انجام پذيرد يعنى هدف آن به حداكثر رساندن توليد خالص لذت باشد. از اينرو دولتها و نيز محدوديتهاى آنها بايد با آنچه كه در جهت پيشبرد بيشترين خوشى بيشترين تعداد، عمل مىكند، سنجيده و قضاوت شوند و نه با در نظر گرفتن حقوق انتزاعى افراد. بنابراين منافع افراد ممكن است در جائى كه فوائد بيشترى به ديگران مىرسد، قربانى شود. «بنتام»براى پى بردن به ميزان لذت ناشى از اعمال و تصميمات، معيارهايى ارائه داده و آن را «لذت سنج» (58) نام داده است: چهار عامل بايد لحاظ شود: شدت، مدت، قطعيتيا عدم قطعيت، نزديكى يا دورى لذت (و به عبارت ديگر نقدى يا نسيگى آن). بعلاوه در ملاحظه اعمالى كه مىتوانند لذت يا رنجببار آورند، بايد دو عامل ديگر را هم مد نظر قرار داد يعنى بارورى و خلوص. بايد ديد آيا احساسهاى خوشايند كه پديد مىآيد، لذات ديگرى را هم توليد مىكند يا خير؟ و نيز بايد خلوص يا فراغت از عواقب يا احساسهاى نوع مخالف را مورد توجه قرار داد. فى المثل پرورش دادن ذوق موسيقى، افقى از لذت پايدار بر روى انسان مىگشايد كه پيامدهاى آلوده شدن به مواد مخدر اعتيادآور، نمىگشايد. (59) عقايد «بنتام»در نيمه اول قرن نوزدهم محبوبيت و نفوذ شگرفى بدست آورد و اكثر اصلاح گران به زبان مكتب فايده گرايى سخن مىگفتند. ولى اصل خوشى «بنتام» از انتقادها بىنصيب نماند. دستگاه خوشى سنج او يعنى جمع و تفريق لذت و الم اشخاص و آنگاه تشخيص اعمالى كه بيشترين توازن خالص خوشبختى را توليد مىكنند، از لحاظ عملى، امرى ناممكن تلقى مىگرديد. انتقاد اصلى به رهيافت فايدهگرايى در زمينه حقوق افراد، عدم شناسايى استقلال و آزادى عمل فرد است. مكتب اصالت فايده، هر چقدر هم پيراسته باشد، داراى يك اصل محورى است: به حداكثر رساندن خواستهاى جمعى يا رفاه عمومى به عنوان معيار نهايى ارزش. در حالى كه فايده گرايى، اشخاص را برابر مىداند، ولى اين تلقى تا جايى است كه آنان در محاسبه و برابرى رياضى دخيل هستند و نه به معناى ارزشمند دانستن هر يك از افراد. در اين نوع برابرى، خواستهها و تمايلات فرد يا رفاه و آسايش او ممكن ستبخاطر افزايش رفاه يا تامين نيازهاى جمعى، فدا شود. به اين ترتيب در اين مكتب، آزادى و حقوق، جايگاهى نامطمئن و آسيبپذير و دستخوش حوادث مىيابد. 3- نظريههاى نوين حقوق بشر
الف - حقوق مبتنى بر حقوق طبيعى: حقوق هستهاى و محورى
جنگ جهانى دوم موجب احياى نظريه حقوق طبيعى افراد گرديد. مسلما اين تجديد حيات تا حدودى نتيجه بيزارى و واهمه از نازيسم بود و هراس از نظامى موضوعه كه براى فرد ارزشى قائل نبود و براى او احترامى نمىشناخت. بدينسان تعجبى ندارد كه جستجو براى اصول غير قابل زوال براى حمايت از بشريت در برابر چنان وحشى گرى، از نو به ظهور رسيد. البته طيف وسيعى از نظرات و تحليلها در ميان محققان وجود دارد كه به نظريههاى فلسفه اخلاقى مىپردازند. با آن كه فلاسفه جديد، جامه متافيزيكى انديشمندان قبلى حقوق انسان را بر تن ندارند، اكثر آنان را مىتوان مدافع رهيافت اصلاح شده حقوق طبيعى دانست چرا كه مىخواهند ارزشهايى را معلوم دارند كه جنبهاى ابدى و جهان شمول دارد. آنها جملگى بر اين باورند كه فقط نظامى از حقوق موضوعه كه اين ارزشها را تامين كند، مىتواند به عنوان يك نظام حقوقى كارآ، عمل كند. به عبارت كلىتر، هدف بخش اعظم تفكر احيا شده حقوق طبيعى را مىتوان تلاش براى تنظيم اصولى دانست كه «هست» و «بايد» را در حقوق، سازش دهد. مضمون مشتركى كه از خانواده وسيع نظريهها پديدار مىشود اين است كه هر نظام عادلانه و جهانى حقوق، بايد از يك هسته و محور ضرورى و حداقلى برخوردار باشد. هسته و محور چنين نظامى، شناسايى ارزش آزادى اراده يا اختيار عمل فرد است. مبناى نظريه حقوق بنيادى يا هستهاى، در واقع همان اصول اخلاقى محكم « ايمانوئل كانت» است. نظام اخلاقى «كانت»براين باور است كه اشخاص نوعا خواستها و اهداف متفاوتى دارند و بنابراين هر اصلى كه از آنها نشات گيرد فقط مىتواند احتمالى (غير ضرورى) باشد. ولى قانون اخلاقى نيازمند مبنايى قاطع و نه احتمالى و متغير است. مبناى قانون اخلاقى بايد مقدم بر تمام مقاصد و اهداف باشد. اين مبنا عبارت است از فرد به عنوان موضوعى متعالى كه داراى ارادهاى خود مختار (مستقل) است. بنابراين حقوق از خود مختارى و استقلال فرد در انتخاب اهداف خود و سازگار با آزادى مشابه براى همه، نشات مىگيرد. (60) بطور خلاصه به عقيده «كانت»«آزادى» از مفاهيمى است كه عقل بى واسطه به آن مىرسد و لزوم رعايت آزادى جسمى و فكرى اشخاص از احكام عقل عملى است. آزادى فردى، قانون كلى نظام اجتماعى است. او اخلاق را فقط و فقط ناشى از آزادى مىداند و آزادى است كه اخلاق را ميسر مىسازد و آن را تعيين مىكند. (61) بنابراين نقطه مركزى توجه اخلاق «شخص بودن» استيعنى توانايى قبول مسؤوليتبه عنوان فاعلى آزاد و معقول در قبال نظام اهداف خويش. نتيجه طبيعى نظريه «كانت» اين است كه عالىترين هدف زندگى انسان، اراده كردن بصورتى خود مختار و مستقل است. شخص را هماره بايد به مثابه يك هدف نگريست و والاترين هدف دولت رونق بخشى به شرايطى است كه به شكوفائى آزاد و خود مختار فرد كمك مىكند. نظريه كانت، فرا تجربى (متعالى)، پيشينى و صريح و قاطع است و از اينرو بر تمام تمايزات خودسرانه نژادى، اعتقادى و عرفى برترى دارد و ماهيتا جهان شمول است. تئوريهاى هستهاى نوين حقوق بشر در اشكال مختلف خود، در مفاهيمى كه ضرورت طبيعى دارد، مشتركند. منظور از ضرورت اين است كه «انسان بودن در هر شكل از جامعه قابل تحمل» نيازمند چند عنصر اساسى و ضرورى است كه ماهيت انسان بدون آنها تحقق نمىيابد. از سوى ديگر موجوديت هر جامعهاى متكى به رفتارهاى خاصى با افراد انسانى است و اين نوع رفتارها اگر وجود نداشته باشد جامعه انسانى معنا نخواهد داشت. از اين رو اساس و بنياد هر جامعه رفتارهايى را ضرورى مىسازد كه همين رفتارها اجزاى تشكيل دهنده و عناصر مقوم زنان و مردان به عنوان موجوداتى اجتماعى است. به عبارت خلاصه، در اين ديدگاه زندگى و حيات انسانى، آزاديها و حساسيتهايى را مىطلبد كه بدون آنها داشتن نام «بشر » بى معنا است. احياى نظريات حقوق طبيعى تعديل يافته يا محدود در حقوق بشر تاثيرى نيرومند بر هنجارهاى قراردادى حقوق بشر بين المللى داشته است. اعلاميه جهانى حقوق بشر در جمله آغازين خود بازتاب اين تاثير است: «از آن جا كه شناسايى حيثيت ذاتى و حقوق يكسان و انتقالناپذير كليه اعضاى خانواده بشرى، اساس آزادى و عدالت و صلح را در جهان تشكيل مىدهد»، همچنين ماده 1 اين اعلاميه مقرر مىدارد: «تمام افراد بشر آزاد و داراى حيثيتبرابر بدنيا مىآيند. همه داراى عقل و وجدان مىباشند و بايد نسبتبه يكديگر با روح برادرى رفتار كنند»، معاهدات اصلى حقوق بشر نيز بصورتى كاملا روشن، مبانى اخلاقى جهان شمول فوق را منعكس مىسازند. ولى تاييد و تكيه بر اصول اساسى و محورى، يك چيز و تبيين و ترسيم ساير عناصر مربوط به يك نظام كامل حقوق بشر، چيز ديگرى است، چه حقوقى از آن حقوق هستهاى نشات مىگيرد؟ چگونه مىتوان اين حقوق را بصورتى سازگار و منسجم ارائه كرد؟ با كدام نظريه مىتوان حقانيت و مشروعيتيك نظام كلى را سنجيد؟ در بخشهاى ذيل برخى از تئوريهاى مهم را كه متدولژى و توجيه نظامى فراگير از حقوق درگير بودهاند، مورد بحث قرار مىدهيم. (62) ب - حقوق مبتنى بر عدالت
دانشمندان در طول تاريخ به انديشه ورزى پيرامون عدالت پرداختهاند ولى يكى از جالبترين و ماندگارترين تلاشهاى نوين در تبيين اصول عدالت در «تئورى عدالت» (63) «جان رالز» (64) يافت مىشود. وى جمله آغازين كتاب خويش را چنين مىنگارد: «عدالت اولين فضيلت نهادهاى اجتماعى است.» (65) او با اين جمله ساير كاربردهاى عدالتيعنى عدالت مربوط به افعال يا اشخاص را از حثخود خارج مىسازد. به تعبير ديگر، مفهوم عدالت از ديدگاه «رالز» مجموعهاى از اصولى است كه مبناى شكلگيرى و ساختاربندى نهادها و ترتيبات اجتماعى است. و همين نهادها و ترتيبات اجتماعى به نوبه خود، منافع، مناصب، اختيارات و مسؤوليتها و حقوق و تكاليف ناشى از همكارى افراد در جامعه را رقم مىزند. افراد انسانى از آن رو به زندگى و همكارى اجتماعى تن دادهاند كه آن را براى زندگى بهتر مناسب يافتهاند. بدين سان تلاشها و نيروهاى مشترك آنان منافع فزونترى توليد مىكند كه همه در توزيع آن ذينفع هستند. پس جامعه متشكل از آحاد افراد انسانى نيازمند اصولى است كه بر اساس آنها فوايد و عوايد ناشى از همكارى توزيع شود. از اينرو حقوق بشر از همين اصول بايد سرچشمه بگيرد چرا كه شيوه تعيين حقوق و تكاليف در نهادهاى اساسى جامعه با استفاده از اصول يادشده مشخص مىگردد. براى آن كه ارتباط ميان اصول عدالت و حقوق بشر در نظام فكرى «رالز» روشن شود به اين جمله معروف از او توجه مىكنيم: «هر شخصى مصون از تعرض است و اين مصونيت مبتنى بر عدالت است و حتى رفاه كل جامعه نمىتواند بر آن چيره شود... بنابراين در جامعه عادلانه، آزاديهاى برابر شهروندان، امورى مسلم پنداشته مىشود و حقوقى كه عدالت تضمين مىكند در معرض چانه زنى و معامله سياسى يا محاسبه منافع اجتماعى نيست.» (66) اما اصول عدالت كه مبناى حقوق و تكاليف اجتماعى است، كدامند؟ «رالز» براى دستيابى به اصولى كه به عدالت پيكره و اندام مىبخشد و خاستگاه حقوق بشر استبا يك فرض بنيادين، آغاز مىكند. او در صدد است اصولى را استخراج كند كه منافع كل افراد انسانى را تامين نمايد و اختصاص به گروه و طبقه خاصى از انسانها در جامعه نداشته باشد. به همين منظور، او افراد جامعه را در «وضعيت اوليه» (67) و حالت طبيعى فرض مىكند. توسل به اين حالت فرضى به اين دليل است كه افراد نبايد در انتخاب اصول عدالت، تحت تاثير شرايط اجتماعى و اوضاع و احوال خاص خود باشند. مثلا اگر فردى كه ثروتمند استبا در نظر گرفتن وضعيتخود بخواهد اصول عدالت را برگزيند سعى خواهد كرد اصولى را انتخاب كند كه به موجب آنها وضع مالياتهاى گوناگون براى تامين هزينههاى اقدامات رفاهى، امرى غير عادلانه جلوه كند و يا اگر فردى فقير با توجه به وضعيت فقر خود دستبه انتخاب بزند اصولى كاملا مغاير را خواهد گزيد. همينطور اگر گرايشات دينى، نژادى و ملى و غيره در انتخاب اصول عدالت دخالت داده شود، اصولى كه بدست مىآيد، عادلانه و منصفانه نخواهد بود. از اينرو افراد در «حالت اوليه» و تحت «حجاب جهل» (68) فرض مىشوند و از اطلاعات و دانشى كه منافع، سلايق و گرايشات خاص آنان را تامين كند، محروم تصور مىشوند. اين افراد وقتى اصول عدالت را در حالت طبيعى انتخاب مىكنند، نمىدانند اگر اصول ديگرى برگزينند چه تاثيرى بر وضعيتخاص آنان خواهد نهاد. بنابراين در مجموعه افراد جامعه كه براى انتخاب اصول عدالت گرد آمدهاند، حقايقى ناشناخته وجود دارد. كسى جايگاه خود را در جامعه، وضعيت طبقاتى يا موقعيت اجتماعى خود را نمىداند; از بخت و اقبال خود در توزيع دارييها و تواناييهاى طبيعى، از هوش و قدرت خود و امثال آن اطلاع ندارد. و باز كسى مفهومى از خير و فضيلت ندارد و جزئيات مربوط به طرح خاص زندگى خود را نمىشناسد. بعلاوه، فرض بر اين است كه طرفهاى توافق (پيرامون اصول عدالت) از شرايط خاص جامعه خود يعنى وضعيت اقتصادى يا سياسى يا سطح تمدن و فرهنگى كه مىتوانند بدست آورند، آگاهى ندارند. البته اين افراد چنان نيست كه در جهل مطلق بسر برند، بلكه اطلاعاتى كلى در مورد جامعه انسانى، امور سياسى، اصول نظريه اقتصادى، مبناى سازمان اجتماعى و قوانين روان شناسى انسانى دارند، چرا كه اين اطلاعات كلى و عمومى در انتخاب اصول عدالت و تطبيق آنها با خصوصيات نظامهاى برخاسته از همكارى اجتماعى لازم است. (69) بنابراين افراد در حالت اوليه نمىتوانند تصميمى بگيرند كه فقط به نفع خود آنان باشد وگرنه منصفانه بودن قضاوت و داورى آنان از ميان خواهد رفت. از آن جا كه جملگى اين افراد در شرايط برابر و مساوى قرار دارند پس ناگزير به عنوان اشخاصى معقول و منطقى به منافع خود خواهند انديشيد، غافل از آن كه چون همگان به همين منوال مىانديشند، اصول منتخب آنها به نفع همگان خواهد بود. هر فردى در چنين حالتى چيزهايى را در نظر مىگيرد كه هر انسان معقولى به آنها نياز دارد و در پى تحصيل آنها مىباشد. اينها چيزى نيست جز حقوق و آزاديها، اختيارات و فرصتها، درآمد و ثروت و عزت نفس. بنابراين در سناريوى فرضى «رالز»، افراد و آحاد انسانى فارغ از اوضاع و شرايط خاص خود، مىخواهند به اين سؤال پاسخ دهند كه چه اصولى مىتواند منافع همگان را به بهترين نحو تامين كند و در نظر همه افراد، اصولى عادلانه و منصفانه جلوه كند. هر جوابى كه اين افراد در حالت اوليه بدهند، راهنما يا الگوى وضع قوانينى مىشود كه همه شهروندان در همه جا به آن رضايتخواهند داد و بر آن همداستان خواهند بود. به بيان ديگر، انتخاب اين افراد مبنايى براى نظمدهى جامعه عادلانه در هر زمان و مكانى خواهد بود. (70) و اما اين اصول كدامند؟ «رالز» مدعى است در چنين حالتى، دو اصل اساسى توسط افراد جامعه برگزيده خواهد شد: اصل اول
- همه اشخاص بايد بطور مساوى حق داشته باشند از بيشترين ميزان آزادى اساسى برخوردار گردند، يعنى حق هر فرد نسبتبه چنين آزادى، بايد با حقى مشابه براى ديگران، سازگار باشد. اصل دوم
- نابرابريهاى اجتماعى و اقتصادى بايد به گونهاى باشد كه دو شرط زير در آنها تحقق بيابد: الف) اين نابرابريها بصورتى معقول به نفع همه باشد (يعنى هر انسان عاقلى اين نابرابريها را به سود همگان بداند) ب) اين نابرابريها از موقعيتها و مناصبى نشات بگيرد كه به روى همه باز باشد (فرصتهاى برابر در برخوردارى از منافع بيشتر) اصل اول، آن بخش از ساختار اجتماعى را تعيين مىكند كه به آزاديهاى برابر شهروندان مربوط مىشود و اصل دوم، چگونگى تعيين نا برابريهاى اجتماعى و اقتصادى را مشخص مىكند. آزاديهاى اساسى شهروندان، بطور كلى عبارتند از: آزادى سياسى (حق راى و امكان دستيابى به مناصب عمومى) به همراه آزادى بيان و تشكيل انجمنها، آزادى عقيده و آزادى انديشه، آزادى شخص همراه با حق تملك اموال (شخصى) و آزادى از توقيف و بازداشت غيرقانونى و خودسرانه; برابرى در اين آزاديها، مقتضاى اصل اول است. اصل دوم در نگاه اول، نسبتبه توزيع درآمد و ثروت و طراحى سازمانهايى اعمال مىشود كه از تفاوتهاى اقتدار و مسؤوليتبهره مىبرند. با آن كه توزيع ثروت و درآمد لازم نيستبرابر باشد ولى بايد به سود و نفع همگان باشد و در عين حال، مشاغل و مناصبى كه از اقتدار و فرمان برخوردارند، بايد براى همه قابل دسترسى باشد. اصول عدالت «رالز» داراى سلسله مراتب است. اولويت و مرتبه اول به آزادى داده شده استيعنى اصل اول مقدم بر اصل دوم است. «آزادى فقط بخاطر آزادى مىتواند محدود شود.» يعنى انحراف و تخطى از آزاديهاى برابر نمىتواند با مزايا و منافع بيشتر اجتماعى و اقتصادى توجيه يا جبران شود. توزيع ثروت و درآمد و سلسله مراتب اقتدار بايد هم با آزاديهاى شهروندان برابر و هم با برابرى فرصتها، سازگار باشد. (71) يكى از مسائل مهم در فلسفه سياسى، چگونگى جمع و سازش ميان آزادى و برابرى است. مسلما افراد جامعه از حيثبرخوردارى از ابزارها و امكانات اقتصادى و اجتماعى برابر نيستند و به همين دليل كسانى كه دچار فقر، جهل و فقدان ابزار لازم هستند شايد نتوانند از حقوق و فرصتها برخوردار شوند و همپاى طبقات بالاتر جامعه از آزاديها بهرهمند گردند. «رالز» اين عوامل را موانعى بر سر راه آزادى تلقى نمىكند بلكه آنها را امورى مىداند كه بر «ارج» و ارزش آزادى تاثير مىگذارند.ارزش آزادى براى اشخاص و گروهها به نسبت توانايى آنان در پيش برد اهدافى كه دارند، مىباشد و اين اهداف در چارچوبى است كه نظام تعيين مىكند. آزاديهاى اساسى بايد بطور مساوى و برابر در اختيار همه قرار گيرد. ولى ارزش آزادى ممكن استبه دليل نابرابريهاى در ثروت، درآمد، يا اقتدار، تفاوت كند. بنابراين برخى افراد از ابزار بيشترى براى دستيابى به اهداف خود در قياس با ديگران، برخوردار هستند. با اين وصف ارزش كمتر آزادى با اصل تفاوت (اصل دوم) جبران مىشود. مساله ديگرى كه در مورد اصل آزاديها وجود دارد اين است كه در دنياى واقعى و غير تصورى، ممكن است تعارضات و درگيرىهايى ميان اين آزادى و ارزشها و منافع ديگرى مثل نظم و امنيت عمومى، يا اقدامات مؤثر در جهت تامين بهداشت و ايمنى جامعه پديد آيد. «رالز» براى حل اين تعارض، «اصل سازش» را پيشنهاد مىكند كه به موجب آن آزادىهاى سياسى ممكن است محدود گردد و اين فقط در صورتى است كه ادلهاى كه مقبول همه باشد، براى همه، اثبات كند كه آزاديهاى نامحدود به عواقبى منجر خواهد شد كه عموم مردم زيانبار بودن آنها را مىپذيرند. اصل سازش همان اصل «نفع مشترك» است. آزادى اساسى فقط در مواردى مىتواند محدود شود كه مزيت و فايدهاى براى نظام كلى آزادى اساسى وجود داشته باشد. (72) نظريه «رالز» با آن كه بسيار گيرا و پرنفوذ درآمده ولى مصون از انتقاد نمانده است. بطور كلى منتقدان «رالز» كسانى بودهاند كه يا به ابزار مورد استفاده وى در اثبات اصول عدالت ايراد گرفتهاند، (73) يعنى فرضيه «حالت اوليه» را خدشهدار ساختهاند و يا به يكى از دو اصل يا هر دوى آنها اشكالاتى وارد كردهاند. بطور خلاصه، آنها كه مدافع آزادى و ليبراليسم هستند به اصل دوم «رالز» انتقاد روا داشتهاند و با انديشه عدالت توزيعى مخالفت كرده و برابرى و تساوى را افكار طبقات تنبل، كوتاه فكر يا بدشانس جامعه مىدانند. (74) بر عكس كسانى كه هوادار برابرى و مساوات خواهى هستند به اصل اول انتقاد كرده و آن را زمينه ساز نابرابرى دانستهاند. (75) ج - حقوق مبتنى بر «كرامت» (76)
تعدادى از نظريه پردازان حقوق بشر سعى كردهاند نظامى جامع از هنجارهاى حقوق بشر پى ريزى كنند كه مبتنى بر رهيافتى ارزشى است و بر حمايت از كرامت انسان تمركز دارد. برخى از فلاسفه دينى، با اعتقاد به اين كه كرامت، خصلت ذاتى مقدس بودن ابناء بشر است، بر اين باورند كه يك نظام كامل حقوقى مىتواند از اين مفهوم نشات گيرد. بيان غير دينى اين نظريه به بهترين وجه توسط «مك دوگالو، لاسول، چن» (77) ارائه شده است. در اين جا بايد بطور مختصر اشاره كرد كه اين انديشمندان با استفاده از ابزارهاى رشتههاى متنوعى از علوم اجتماعى از اقتصاد و علوم سياسى گرفته تا روان شناسى و جامعهشناسى مكتب جديدى به نام «نيوهيون» (78) پديد آورده و آن را «فلسفه حقوق حظ مشى گرا» (79) نام نهادهاند. آنها معتقدند قواعد حقوقى فقط قواعدى نيست كه در مجموعههاى تدوين كننده اين قواعد بطور رسمى انتشار مىيابد بلكه حقوق محصول دو عنصر اقتدار و كنترل است. قواعدى كه مقتدرانه و نيز كنترل گر باشند شايستگى نام قواعد حقوقى را دارند. آنها همچنين معتقدند حقوق لزوما در خدمت اهداف اجتماعى است و بايد به گونهاى سازمان يابد كه به اهداف بنيادين جامعهاى كه در خدمت آن است، جامه عمل بپوشاند. به همين منظور در اين نظام فكرى، سياست گذارو محققان بايد ارزشهايى را مشخص كنند و حقوق را در خدمت رسيدن به آنها درآورند. آنها هسته محورى اين ارزشها را «كرامت انسانى» گرفتهاند و بر اساس آن به تدوين اصول حقوق بينالملل پرداختهاند. (80) «مك دوگال، لاسول چن» در زمينه حقوق بشر با اين فرض و مبنا آغاز مىكنند كه مطالبات حقوق بشر، درخواستهايى استبراى سهيم شدن گسترده در تمام ارزشهايى كه حقوق بشر بدانها وابسته است و براى مشاركت مؤثر در كليه فرايندهاى ارزشى جامعه. اين ارزشها به يكديگر وابستهاند و مىتوان تمام آنها را تحت عنوان كرامت انسانى جاى داد. آنها هشت ارزش را به ترتيب زير نام مىبرند، (81) كه روى هم، كرامت انسانى را رقم مىزنند و به عبارت ديگر منظور آنان از كرامت انسانى عبارت است از فرايندى اجتماعى كه در آن، اين ارزشها بصورتى موسع و نه مضيق تسهيم شدهاند: 1 - قدرت - بايد ديد چه تعداد از اعضاى جامعه در فرايند قدرت سهيم هستند. 2 - ثروت - (82) اقتصاد تا چه اندازه بر پساندازها و سرمايهگذاريها متمركز است؟ بر سطوح روبه افزايش مصرف؟ بر ساعات كار كمتر؟ و.... 3 - احترام - (83) آيا جايگاه اجتماعى افراد به وضعيتخانوادگى آنها به هنگام تولد بستگى دارد؟ يا بر ساير خصوصيات، جدا از شايستگى فردى؟ حداقل احترام به افراد به صرف عضويت در نژاد انسانى چقدر است؟ آيا مجازاتهاى تحقير كننده ممنوع است؟ زندگى خصوصى افراد حمايت مىشود؟ و.... 4 - رفاه - (84) سياستهاى مربوط به كنترل مواليد، مراقبت از سالمندان، حفاظت افراد در برابر حوادث، بيماريها و از كارافتادگى، جلوگيرى از خشونتشخصى و عمومى، بهداشت، آسايش و ايمنى تا چه حد در اختيار افراد قرار مىگيرد؟ 5 - مهارت - (85) هيات سياسى جامعه تا چه حد در فراهم ساختن فرصتها جهت كشف و پرورش مهارتهاى قابل قبول اجتماعى براى همه، ملتزم است؟ آيا دسترسى همگانى و برابر به امكانات آموزشى وجود دارد؟ انحصار مهارتها ممنوع شده؟ مهارتهاى تازه، شناسايى و مساعدت مىشود؟ و... . 6 - بينش - (86) جامعه تا چه اندازه از جمعآورى، انتقال و توزيع اطلاعات حمايت مىكند؟ مثلا آيا آزادى مطبوعات، تحقيقات و گزارش تحقيقات تضمين مىشود؟ كمكهاى مثبت مثل تشويق به استفاده از منابع شايسته تا چه حد ارائه مىشود؟ 7 - پرستش - (87) هيات سياسى جامعه تا چه حد از آزادى پرستش و تبليغات دينى حمايت مىكند؟ 8 - محبت - (88) چه حمايتى از خانواده و ساير نهادهاى خويشاوندى و همگرايى بعمل مىآيد؟ انديشمندان يادشده، اختلافات زيادى ميان مطالبات مشترك و فزاينده مردم براى ارزشهاى كرامت انسانى، از يك طرف و دستيابى به آنها از طرف ديگر، مىيابند. اين اختلاف به سبب «عوامل محيطى» نظير «جمعيت، منابع و ترتيبات نهادين» و نيز «عوامل گرايشى» همچون منافع خاصى كه در پى «بازده كوتاه مدت بوده و... و منافع مشترك متجلى در ارزشهاى كرامت انسانى را كنار مىنهند» (89) ،پديد مىآيد. به عقيده آنان، هدف نهايى رسيدن به جامعهاى جهانى است كه در آن توزيع دموكراتيك ارزشها، تشويق و ترويج مىشود، تمام منابع در دسترس، مورد حداكثر بهره بردارى قرار مىگيرد و حمايت از كرامت انسانى به عنوان هدف شاخص خطمشى اجتماعى محسوب مىگردد. آنها در حالى كه رهيافتخود را ديدگاهى خطمشى گرا مىنامند، ولى انتخاب كرامت انسانى به مثابه ارزش بوتو در شكل دهى و سهيم سازى ساير ارزشها، صبغهاى از حقوق طبيعى به آن داده است. اين رهيافتبخاطر جهتگيرى غربى آن، مورد انتقاد قرار گرفته است كه البته داشتن چنين سمت و سويى به معناى ادرستبودن آن نمىباشد. انتقاد قوىتر عبارت است از مشكل بودن استفاده از نظام ارائه شده توسط اين دانشمندان. ليست مطالبات آنان، بس حجيم و بلند است; سلسله مراتبى ميان آنها وجود ندارد; مطالبات ناچيز و مهم درهم آميخته است; و جنبهاى آرمانشهرى دارد كه با واقعيت نمىسازد. در عين حال، اين دانشمندان نشان دادهاند كه چگونه مىتوان از ارزشى اساسى مثل كرامت - كه اكثر مردم بر آن توافق خواهند كرد - به عنوان منبع و پايهاى جهتساخت نظامى از حقوق بهره گرفت. (90) د) نسبت فرهنگى (در برابر جهانشمولى) (91)
تعارض ميان كسانى كه حقوق بشر را از دريچه نسبيت فرهنگى ارزيابى مىكنند و آنهايى كه حقوق بشر را از چشماندازى جهان شمول مىنگرند، مبانى حقوق بشر را متاثر مىسازد. اين كشمكش، انسان را در گرداب سياست معاصر مربوط به حقوق بشر غوطهور مىسازد. نسبيت فرهنگى، امروزه به صورت توجيهى براى تخطى از موازين حقوق بشر درآمده و از اين لحاظ داعيه چندانى براى اعتبار اخلاقى ندارد. ولى چون اين مفهوم حتى در محافل سازمان ملل در زرق و برقهاى استدلال فلسفى پيچيده شده، بايد مورد اشاره قرار گيرد. نسبيت فرهنگى اساسا مفهومى مردم شناسانه يا جامعه شناختى است كه به طرزى مسامحه انگار بر نظريه نسبيت اخلاقى استوار شده است. بر اساس نسبيت فرهنگى، فرهنگها جلوه گاه طيف وسيع و متنوعى از سلايق، اخلاقيات، انگيزهها و ارزشگذاريهاست، بطورى كه هيچ اصلى از حقوق بشر را نمىتوان بديهى انگاشت و آن را در تمام زمانها و مكانها معتبر دانست. طرفداران نسبيت فرهنگى براى گريز از جهان شمولى حقوق بشر معتقدند اصول ارزشى، متناسب با جامعهاى است كه فرد در آن پرورش يافته است. نسبيت گرايى در تعبير فلسفى حقيقت را مختص يك زمان و يك مكان مىداند. در مقابل، فلسفه اخلاقى جهان شمول معتقد به اصولى است كه در همه جا معتبر است. اصولى همانند آزادى، برابرى و عدالت، اختصاص به جامعه و فرهنگ خاص ندارد. «تمام جوامع بشرى براى زندگى و حيات، ارزش و اهميت قائلند;.... در هيچ جامعهاى كشتن اشخاص ديگر بدون يك توجيه كاملا قطعى مجاز نيست... در تمام جوامع زناى با محارم به نوعى ممنوع است، با بى عفتى و بىبند و بارى جنسى و تجاوز به عفت مخالفت مىشود، از ثبات و دوام روابط جنسى به گونهاى حمايت مىشود. تمام جوامع انسانى براى حقيقت و صداقت اهميت قائلند و تمام جوامع از ارزشهاى همكارى، سعادت جمعى در برابر رفاه فردى، تعهد ميان افراد و عدالت در ميان گروهها، طرفدارى مىكنند. همگان، مفاهيمى چون اخوت و دوستى، مالكيت و اموال و اعمال متقابل را مىشناسند.... مذهب به شكلى از اشكال، جنبه جهانى دارد. (92) بنابراين مقبوليتحقوق بنيادينى مثل آزادى از شكنجه، بردگى و اعدام خودسرانه، حق محاكمه عادلانه و آزادى رفت و آمد و مسافرت، نيازى به استدلال عميق ندارد. 1) دانشجوى دكتراى حقوق بينالملل دانشگاه شهيد بهشتى 2) منشور ملل متحد در تاريخ 26 ژوئن 1945 به امضا رسيد و در 24 اكتبر همان سال لازم الاجرا شد. 3) Universal Declaration of Human Rights اين اعلاميه در تاريخ 10 دسامبر 1948 طى قطعنامه 217 الف، ( ) مجمع عمومى سازمان ملل به تصويب رسيد. 4) International Covenant on Civil andPolitical Rights مصوب 16 دسامبر 1966 با قطعنامه 2200، (XXI) مجمع عمومى كه در تاريخ 23 مارس 1976 لازم الاجرا گرديد:(1966)6316/ 5g,U.N.Doc. A 5) International Covenant on Economic, Social and Cultural Rights كه در 16 دسامبر 1996 با قطعنامه 2200، (XXI) مجمع عمومى به تصويب رسيد و در 3 ژانويه 1976 لازم الاجرا شد: (1966) 6316/ 4g,U.N.Doc. A 6) مثل كنوانسيون پيشگيرى و مجازات جرم كشتار جمعى مورخ 9 دسامبر 1948 كه در 21 ژانويه 1951 لازم الاجرا شده است و كنوانسيون محو كليه اشكال تبعيض نژادى مورخ 21 دسامبر 1965 كه در 4 ژانويه 1969 لازمالاجرا شده است. 7) مانند اعلاميه آمريكايى حقوق و تكاليف بشر مورخ 2 مه 1948 و كنوانسيون اروپايى حمايت از حقوق بشر و آزاديهاى اساسى مورخ 4 نوامبر 1950. 8) در اين زمينه به عنوان نمونه رك.: ، Michael Freeman, "The philosophical Foundations of Human Rights, Human Rights Quarterly 16(1994). 9) 10) مطلع اساسنامه سازمان آموزشى، علمى و فرهنگى ملل متحد (يونسكو): "از آنجا كه جنگها در انديشه انسانها آغاز مىشود، پس بايد دفاع از صلح نيز در اذهان آنان شكل گيرد." 11) Natural Rights 12) Rights of man 13) 14) Self - expression 15) 16) Bentham 17) 18) 19) Raz 20) Campbell 21) Freeman,op. cit., pp.389-90 22) امامى، سيدحسن، حقوق مدنى،اسلاميه، چ ششم، ج 4،ص 2 . 23) كاتوزيان ،ناصر، حقوق مدنى، دانشكده علوم ادارى، چ سوم، 1347، ج 1،ص 5. 24) جعفرى لنگرودى، محمد جعفر، ترمينولژى حقوق، گنج دانش، چ چهارم، 1368، ص 216. 25) 26) correlatives 27) Opposites 28) Priviledge 29) Power 30) Immunity 31) فلسفى، هدايت الله، تدوين و اعتلاى حقوق بشر در جامعه بين المللى، مجله تحقيقات حقوقى، دانشگاه شهيد بهشتى، شماره 17-16، ص 95. 32) 33) قرآن كريم، سوره اسراء، آيه 70 . 34) Shestack, op. cit. ,p.205 35) Ibid 36) Freeman, op. cit., p.80 37) Aristotle, politics (ed. E. Barker), pp. 127-128 نيز رك.: كاتوزيان، ناصر، فلسفه حقوق، بهنشر، چاپ دوم، 1365، ص 27. 38) Freeman,Op. cit. ,p. 94 39) Ibid 40) 41) 42) 43) 44) Declaration of the Rights and Man and of Citizens(France,1789 45) Declaration of Independence (U.S. 1776 46) Shestack,op. cit., pp. 207-208 47) Ibid., at 209-210 48) Infrastructure 49) Superstructure 50) Shestack, op. cit.,et. 210 51) Freeman,op. cit.,P. 509 52) Roscoe pound 53) Shestack, op. cit.,p.212 54) در اين زمينه رك.: كاتوزيان، ناصر، فلسفه حقوق، كتاب پيشين،صص 407 . 55) Utilitarianism 56) Shestack, op. cit., p.213 57) كاپلستونفردريك، تاريخ فلسفه، ترجمه بهاء الدين خرمشاهى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1370، جلد هشتم،صص 24-23 . 58) Felicific Calulus 59) همان كتاب، ص 27 . 60) Shestack, op. cit., pp.215-16 61) Freeman, op. cit., p. 109 62) Shestack, op. cit.,pp. 216-17 63) P theory of justice 64) John Rawls 65) J.Rawls, "A Theory of Justice", Oxford, 1972, P.3 66) Ibid 67) original position 68) Veil of Ignorance 69) Rawls,op.cit., pp. 17-19 70) Shestack, op. cit., p.218 71) Rawls, op. cit., pp. 60-65 72) Shestack, op. cit., pp. 219-220 73) 74) Robert Nozick, Anarchy, State and Utopia,(1974),p. 228 75) Freeman, op.cit., op.cit., pp.361-64 76) Dignity 77) MC Dougal, lasswell, chen 78) New Haven 79) Policy- oriented Jurisprudence 80) 81) Ibid 82) Wealth 83) respect 84) Well-being 85) Skill 86) enlightenment 87) rectitude 88) Affection 89) 90) Shestack,op. cit., pp.225-226 91) Cultural Relativism versus Universalism 92)