مرگ تراژدی و تولد عقل گرایی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مرگ تراژدی و تولد عقل گرایی - نسخه متنی

ابوالقاسم ذاکر زاده، ماریا ناصر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرگ‌ تراژدي‌ و تولد عقل‌گرايي‌

ابوالقاسم ذاكر زاده1

ماريا ناصر2

‌چكيده‌:

تعريفي‌ كه‌ نيچه‌ از تراژدي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد، هيچ‌گونه‌ قرابتي‌ با معناي‌ متداول‌ آن‌ در تاريخ‌ و به­ويژه در عصر حاضر ندارد. درواقع‌ نيچه‌ تراژدي‌ را نگاهي‌ هستي‌شناسانه‌ به‌ حيات‌ انساني‌ مي‌داند. تفسير نيچه‌ از تراژدي‌ بر فلسفه‌ شوپنهاور و آرمانهاي‌ زيبايي‌شناسانه‌ ريشارد واگنر استوار است‌. اين‌ فيلسوف‌ جوان‌، در آن‌ زمان‌، شيفتة‌ آرمانهاي‌ استادان‌ بزرگش‌ در فلسفه‌ و موسيقي‌ بوده‌ است‌. نيچه‌ نخستين‌ تأمل‌ انسان‌ را، تأمل‌ دربارة‌ مرگ‌ و فناپذيري‌ وي‌ مي‌داند. انسان‌ تنها جان­داري‌ است‌ كه‌ بر مرگ‌ خويش‌ واقف‌ است‌. اين‌ حقيقت‌ دردناك‌ عامل‌ روي‌آوري‌ بشر به‌ هنر است‌. خلاقيت‌ وي‌ براي‌ فرار از مرگ‌, در هنر تجلي‌ مي‌يابد؛ و تراژدي‌ اوج‌ خلاقيت‌ بشر در هنر است. اين‌ قالب‌ بزرگ‌ ادبي‌, در نخستين‌ مرحلة‌ ظهورش‌، در گروه‌ همخوانان‌ تجلي‌ مي‌يابد. گروه‌ همخوانان‌ با سرودهاي‌ نشئه‌آورشان‌, كه‌ «ديتيرامْب‌» نام‌ دارد، موجوداتي هستند با نام‌ «ساتير» كه‌ به‌ شكل‌ نيمه‌انسان‌ و نيمه‌بز روي‌ صحنه‌ ظاهر مي‌شوند و «ديونوسوس‌», خداي‌ شراب‌ و وجد و سرمستي‌ را در عيش‌ و نوشها و شادمانيها همراهي‌ مي‌كنند. ساتيرها و ديونوسوس‌ مظهر وحدت‌ هستي‌ ناپايدار و فناپذيرند. در اين‌ حالت‌ وحداني‌ و بنيادين‌، انسان‌ نسبتي‌ حضوري‌ با عالم‌ و آدم‌ و مبدأ شان‌ پيدا مي‌كند. اوج‌ هنر تراژديك‌ در همين نسبت‌ حضوري‌ است‌ كه‌ انسان‌ هم‌ فاعل‌ شناسايي‌ است‌ و هم‌ متعلق‌ آن‌. تنها در اين‌ هنر متعالي‌ است‌ كه‌ بشر به‌ توجيه‌ زندگي‌ دست‌ مي‌يابد و براي‌ غلبه‌ بر فناپذير بودنش‌ و فايق‌ آمدن‌ بر حقيقت‌ دهشتناك‌ هستي‌ زميني پيدا مي‌كند. از نظر نيچه‌, با ظهور نخستين‌ بذرهاي‌ عقل‌گرايي‌, كه‌ نماد آن‌ سقراط‌ و سقراط‌گرايي‌ است‌، مرگ‌ تراژدي‌ فرامي‌رسد.

تعريف‌ نيچه‌ از تراژدي‌, در مقايسه‌ با تعريفي‌ كه‌ در دورة‌ روشنگري‌ از تراژدي‌ ارائه‌ شده‌ است‌ و, مرگ‌ تراژدي‌ با ظهور عقل‌گرايي‌, كه‌ نيچه‌ از آن‌ با عنوان‌ سقراط‌گرايي‌ ياد مي‌كند، موضوع‌ اين‌ مقاله‌ را تشكيل‌ مي‌دهد.

واژگان‌ كليدي‌: تراژدي‌، ديتيرامب‌، ديونوسوس‌، آپولون‌

«به‌ نظر من‌, نخستين‌ كشف‌ علمي‌ بشر; حقيقت‌ مرگ‌ است‌. بشر از آن‌ زمان‌ تا كنون‌, در حيرت‌ از اين‌ حقيقت‌ به‌ سر مي‌برد حقيقتي‌ كه‌ او را به‌ سوي‌ مابعدالطبيعه‌، هنر و تمام‌ ترفندهاي‌ بشري‌ سوق‌ داده‌ است‌. او با وقوف‌ بر‌ ميرايي‌اش‌ در پي راه‌ گريزي‌ از اين‌ فناپذيري‌ است‌ و اين‌ تلاش‌, از او موجودي‌ خلاق‌ و همچنين‌ ويرانگر ساخته‌ است‌. حال‌, معماي‌ بزرگ‌ اين‌ است‌: چگونه‌ بشر مي‌تواند با علم‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ دردناك‌ به‌ گونه‌اي‌ زيست‌ كند، تو گويي‌ جاويد و ابدي‌ است‌؟...»

Friedrich Durrenmatt‌

نيچه‌ در ايران‌ نامي‌ آشنا و پرآوازه‌ است‌. كمتر فيلسوفي‌ تا اين‌ اندازه‌ با اقبال‌ همگاني‌ روبه‌­رو بوده‌ است‌. ازاين‌­رو آشنايي‌ با نيچه مختص‌ نخبگان‌ و جماعت‌ فيلسوفان‌ و ارباب علم‌ و ادب‌ نيست‌. بيشتر آثار نيچه‌ به‌ زبان‌ فارسي‌ ترجمه‌ شده‌ است‌ و اين‌ برگردان‌ تا حد زيادي‌ شامل‌ نقد آثار اين‌ فيلسوف‌ بزرگ‌ مي‌شود. عبارات‌ شعرگونه‌ و تغزلي‌ قطعات‌ فلسفي‌ او و سخنان‌ بي‌پرده‌ و جسارتهايي‌ كه‌ در بيان‌ تجارب‌ فكري‌اش‌ به‌ خرج‌ مي‌دهد، از جمله‌ عوامل آوازه است.

گرچه‌ نام‌ نيچه‌ در ايران‌ يادآور بزرگترين‌ اثرش‌ «چنين‌ گفت‌ زرتشت‌» است‌، جنجالي‌ترين‌ و بي‌پرواترين‌ اثر او كه‌ آوازه‌ آن‌ در كشور ما كمتر به‌ گوش‌ رسيده‌ است‌, «تولد تراژدي‌ از روح‌ موسيقي‌» است. تولد تراژدي‌ نخستين‌ اثر نيچه‌ محسوب‌ مي‌شود. او در اين‌ كتاب‌، چنان به‌ متفكراني‌ كه‌ عقل‌ و دل‌ بدانان سپرده‌ است‌, اداي دين مي‌كند كه‌ شهرت‌ علمي‌ و دانشگاهي‌اش‌ براي‌ هميشه‌ خدشه‌دار مي‌شود. شيفتگي‌ فوق­العاده نيچه‌ در اين‌ كتاب‌ نسبت‌ به‌ هراكليت‌، شوپنهاور و واگنر انكار كردني نيست. او تاوان‌ اين‌ شيفتگي‌ را با حملات‌ پي‌­در­پي‌ دوستان‌ و مجامع‌ دانشگاهي‌ به‌ خود مي‌پردازد. نيچه‌ با آن كه‌ در نوشته‌اي‌ تحت‌ عنوان‌ «انتقاد از خود»، با جسارت‌ كاستيهاي‌ نخستين‌ اثرش‌ را بازگو مي‌كند، تا پايان‌ عمر به‌ تفكر تراژديك‌ وفادار مي‌ماند. تعريفي‌ كه‌ نيچه‌ از تراژدي‌ در اين‌ كتاب‌ به‌ دست‌ مي‌دهد، هيچ‌گونه‌ قرابتي‌ با معناي‌ متداول‌ آن‌ در تاريخ‌ و به­ويژه در عصر حاضر ندارد. او در تعريف‌ تراژدي‌, ريشه‌ كلامي‌ اين‌ واژه‌ را ملاك‌ قرار مي‌دهد. معناي‌ تحت‌اللفظي‌ تراژدي‌ آواز بز است. واژه‌ يوناني‌ تراگوس‌ به‌ معناي‌ بز و اُده‌ (آواز) تركيب‌ تراژدي‌ را برمي‌سازد. اين­كه‌ چرا «آواز بز» پايه‌ نمايشهاي تراژديك قرار گرفته‌ است‌، حدس‌ و گمانهايي‌ را برانگيخته‌ است كه‌ نمي‌توان‌ با قاطعيت‌ بر هيچ كدام از آنها صحه‌ گذاشت‌. معمولاً درباره‌ منشأ تراژدي‌، نظريه‌ ارسطو را ملاك‌ قرار مي‌دهند كه‌ در قرن‌ چهارم‌ قبل‌ از ميلاد در فصل‌ چهارم‌ بوطيقا گفته‌ است‌:

«شك‌ نيست‌ كه‌ تراژدي‌ نيز چون‌ كمدي‌، نخست‌ از بديهه ‌سرايي‌ آغاز شد. تراژدي‌ از اشعار ديتيرامبيك‌ ريشه مي‌گيرد و كمدي‌ از سروده‌هاي‌ فاليك‌ كه‌ هنوز در بسياري‌ از شهرهاي‌ ما باقي‌ مانده‌ است‌. از آن‌ پس‌, تراژدي‌ اندك‌اندك‌ پيش‌رفتن‌ آغاز كرد و در هر مرحله‌ بهتر از مرحله‌ پيشين‌ شد. اشعار ديتيرامبيك‌ يا ديتيرامب‌، سرودهاي‌ وجدآور و بهجت‌ بخشي‌ است‌ كه‌ ساتيرها در بزرگداشت‌ خداي‌ شراب‌، ديونوسوس‌ سر مي‌دادند.» (مجموعه‌ مقالات‌، 1377 : ص12).

بنابراين‌ در جست­وجوي‌ وجه‌ تسميه‌ تراژدي‌ بايد مفهوم‌ سه‌ واژه‌ مشخص‌ گردد: «ديتيرامب‌، ساتير و ديونوسوس‌.»

در افسانه‌هاي‌ اساطيري‌ آمده‌ است‌ كه‌ ساتيرها موجوداتي‌ نيمه‌انسان‌ و نيمه ‌بز هستند كه‌ با خواندن‌ سرودهاي‌ ديتيرامب‌، مرگ‌ و تولد دوباره‌ ديونوسوس‌، خداي‌ شراب‌, را پاس‌ مي‌داشتند. ديونوسوس‌ در ميان‌ ايزدان‌ يوناني‌ از ويژگي‌ خاصي‌ برخوردار است‌، او از پيوند زئوس‌ و پرسفونه، الهه‌ زيرزمين‌، متولد مي‌شود. با دسيسه‌ چيني‌ هرا، همسر زئوس‌، تيتانها وي‌ را از هم‌ مي‌درند و مي‌خورند. به‌ همين‌ دليل‌, ديونوسوس‌، زاگرس‌, يعني‌ مثله‌ و قطعه‌قطعه‌ شده‌, نام‌ مي‌گيرد. آتنا، دختر تئوس‌، قلب‌ ديونوسوس‌ را از دست‌ تيتانها مي‌ربايد و آن‌ را به‌ زئوس‌ مي‌بخشد. تولد ديونوسوس‌ دوم‌ در فرهنگ‌ اساطير يونان‌ و رم‌ چنين‌ وصف‌ شده‌ است‌: «ديونوسوس‌ پسر زئوس‌ و سمله, كه‌ مورد علاقه‌ زئوس‌ بود, از او خواست‌ تا با تمام‌ نيرو و جلال‌ ايزدي‌ بر او ظاهر شود و زئوس‌ نيز براي‌ رضاي‌ او به‌ اين‌ امر تن‌ داد; ولي‌ سمله‌ كه قدرت‌ تحمل‌ مشاهده‌ انوار جمال‌ عاشق‌ خويش‌ را نداشت‌, به‌ حالت‌ برق‌ زده‌اي‌ به‌ زمين‌ افتاد. زئوس‌ به‌سرعت‌ طفل‌ شش‌ ماهه‌ او را كه‌ هنوز در شكم‌ مادر بود بيرون‌ كشيد و آن‌ را به‌ ران‌ خود دوخت‌ و در پايان‌ مدت‌ مقرر, طفل‌ را صحيح‌ و سالم‌ خارج‌ كرد. اين‌ طفل‌، ديونوسوس‌, يعني‌ دوبار تولد يافته‌, نام‌ گرفت‌.» (گريمال‌، 1356 : ص258)

تفكر تراژديكي‌ كه‌ نيچه‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گويد, دقيقاً بر مرگ‌ و تولد دوباره‌ ديونوسوس‌ استوار است‌. ديونوسوس‌ حاصل‌ پيوند جاودانگي‌ و فناست‌. افسانة‌ ديونوسوس‌ او را مظهر ويژگيهايي دوگانه قرار مي‌دهد و هستي‌ بشري‌ نيز با اين‌ ويژگيهاي‌ متضاد و دوگانه‌ رقم‌ خورده‌ است‌ و آيينه‌ تمام‌نماي‌ تضادهاست‌. داستان‌ سرگذشت‌ ديونوسوس‌ از اين‌ جهت‌ نقل‌ شد، كه تفكر تراژديك‌ نيچه‌, تحت‌ تأثير تفكر هراكليت‌, با تمسك‌ به‌ سرگذشت‌ ديونوسوس‌ شكل‌ مي‌گيرد. ذكر اين‌ داستان‌ براي فهم‌ نسبت آواز بز با نمايشهاي‌ تراژديك‌، بسيار اساسي‌ است‌.

ديونوسوس‌ براي‌ در امان‌ ماندن‌ از نيرنگ‌ و فريب‌ «هرا»، همسر زئوس‌، به‌ محلي‌ دور از يونان‌ به‌ نام‌ «ينا», كه‌ به‌ روايتي‌ در آسيا و به‌ روايتي‌ ديگر در اتيوپي‌ يا آفريقاست‌، منتقل‌ مي‌شود. زئوس‌ براي‌ ناشناخته‌ ماندن‌ ديونوسوس‌ او را به‌ شكل‌ بزغاله‌اي‌ در مي‌آورد و مسؤوليت‌ نگهداري‌اش‌ را به‌ الهه‌هاي‌ آن‌ سرزمين‌ مي‌سپارد.

ديونوسوس‌ در آغاز جواني,‌ انگور و روش استفاده‌ از آن‌ را كشف‌ مي‌كند و با قدرتي‌ كه‌ در بركت‌بخشي‌ و آباداني‌ تاكستانها مي‌يابد، ايزد شراب‌ نام‌ مي‌گيرد. البته‌ اين‌ يكي‌ از صفاتي‌ است‌ كه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌اند. در واقع‌ مشهورترين‌ ويژگي‌ او مستي‌ و شراب‌ است‌. براي‌ بزرگداشت‌ ديونوسوس‌، خداي‌ شراب‌، باروري‌ و حاصل‌خيزي‌, هر ساله‌, آغاز فصل‌ بهار، دسته‌هاي‌ بزرگي‌ از زنها، ساتيرها و سيلن­ها (موجودات‌ نيمه‌انسان‌ - نيمه‌حيوان‌) به‌ راه‌ مي‌افتادند و «ديتيرامب‌» را همراه‌ با رقص‌ و آواز سر مي‌دادند و طي‌ اين‌ مراسم‌, شبيه‌ يا شمايل‌ ديونوسوس‌ را با خود حمل‌ مي‌كردند و به‌ معبد مخصوص‌ مي‌بردند. در تمام اين‌ مدت‌, رقص‌ و آواز برپا بود و حيواناتي‌ را در پيش‌ شمايل‌ قرباني‌ مي‌كردند. اين‌ مراسم‌ كه‌ «ديونوسيا» نام‌ داشت‌, در ميان‌ وجد و سرور پرجذبه‌اي‌ به‌ پايان‌ مي‌رسيد. «يكي‌ از اين‌ جشنها كه‌ براي‌ نخستين‌بار در آن‌ درام‌ يا درواقع‌ تراژدي‌ عرضه‌ شد، چنان‌ محبوبيتي‌ يافت‌ كه‌ بقيه‌ ديونوسياها را تحت‌الشعاع‌ قرار داد و كانون‌ تمام‌ جشنها واقع‌ شد. به‌ اين‌ ترتيب‌, در سال‌ 534 قبل‌ از ميلاد, تراژدي‌ و اجراي‌ آن‌ رسميت‌ يافت‌. (مجموعه‌ مقالات‌، 1377 : ص17)

بنابراين وجه‌ تسميه‌ تراژدي‌ به‌ آيينهاي‌ ديونوسوس‌ برمي‌گردد كه‌ ساتيرها و سيلنها براي‌ پاسداشت‌ خداي‌ شراب‌، آوازهاي‌ مستانه‌ (ديتيرامب‌) سرمي‌دادند كه‌ با گوش‌ دادن‌ به‌ اين‌ آوازها, حالت‌ وجد و جذبه‌ و بي­خودي‌ به‌ آدمي‌ دست‌ مي‌داد. چون‌ خواننده‌ اين‌ آوازها ساتيرها يا موجودات‌ نيمه‌انسان‌ _ نيمه‌بز بودند، اين‌ آواز، آواز بز و تراژدي‌ نام‌ گرفت‌; هرچند در روايات‌ مختلف‌, ساتيرها را از حالت‌ افسانه‌اي‌شان‌ خارج‌ مي‌كنند و معتقدند كه‌ خوانندگان‌ اين‌ مراسم‌ انسانهايي‌ بوده‌اند كه‌ خود را به‌ هيأت‌ بز درمي‌آورده‌اند. در هر صورت‌, تنها نسبت‌ منطقي‌ آواز بز با نمايشهاي‌ تراژديك‌، نحوه‌ بزرگداشت‌ ديونوسوس‌ در قالب‌ «ديونوسيا» است‌ كه‌ كتاب‌ «تولد تراژدي‌ از روح‌ موسيقي‌» بر اين‌ اساس‌ نوشته‌ شده‌ است‌.

اما انگيزه‌ اصلي‌ نيچه‌ براي‌ نگارش‌ اين‌ كتاب‌ چيست‌؟ وي‌ در نوشته‌ «انتقاد از خود» تولد تراژدي‌ را نوعي‌ واگنرزدگي‌ برمي‌شمارد، بدين ترتيب, مقصود اصلي‌ از نوشتن‌ اين‌ اثر را مشخص‌ مي‌كند. نيچه‌ براي‌ توجيه‌ آرمان‌گرايي‌ واگنر در احياي‌ اساطير قديم‌ آلماني‌ در قالب‌ «اپرادرام‌», به‌ منشأ تراژدي‌ رجوع‌ مي‌كند و موسيقي‌ اصيل‌ را موسيقي‌اي‌ مي‌داند كه‌ آدمي‌ را به‌ مقام‌ سكر و بي­خودي‌ برساند. او تحت‌ تأثير واگنر، «زبان‌» را از بيان‌ ژرفترين‌ تجربه‌هاي‌ بشر در هستي عاجز مي‌داند و رساترين‌ زبان‌ از نظر او، زبان‌ موسيقي‌ اصيل‌ به‌ مفهوم‌ ديونوسوسي‌ است‌ كه‌ در آن‌ ايام‌ آن‌ را در واگنر مي‌بيند وباز به‌ پيروي‌ از او, برنياز بشر به­اسطوره‌ پاي­مي­فشارد.

از نظر نيچه‌, هر فرهنگي‌ بدون‌ اسطوره‌ نيروي‌ طبيعي‌ سالم‌ و خلاقش‌ را از دست‌ مي‌دهد و اسطوره‌ها عامل‌ وحدت‌ بخش‌ يك‌ جريان‌ فرهنگي‌ هستند. بازگشت‌ به‌ تراژدي‌ اصيل‌ تنها به‌جهت‌ يافتن‌ افقي‌ روشن‌ براي‌ انديشه‌هاي‌ واگنري‌ نيست‌; چون‌ بر كرانه‌ اين‌ افق‌، تفكر هراكليت‌ و شوپنهاور نيز سايه‌ انداخته‌ است‌. گرچه‌ غرض‌ اصلي‌ از اين‌ كتاب‌ ستايش بي‌ چون ‌و چرا از واگنر و احياي‌ اساطير آلماني‌ در قالب‌ اپرادرامهاي‌ واگنري‌ است‌، آنگاه‌ كه‌ نيچه‌ از تفكر تراژديك‌ سخن‌ مي‌گويد، هراكليت‌ و شوپنهاور در آيينه‌ افكار او تجلي‌ مي‌يابند. نيچه‌ هستي‌ بشر را تراژديك‌ مي‌داند. در اين­جا اما تراژديك‌ به‌ معناي‌ متداول‌ منظور و مراد نيچه‌ نيست‌; تفكر تراژديك‌، نخستين‌ تجربه‌ هستي‌شناسانه‌ نيچه‌ به‌شمار مي‌رود. در نگاه‌ تراژديك‌، تولد و مرگ‌، آغاز و پايان‌، طلوع‌ و غروب‌ و روز و شب‌ با هم‌ درمي­آميزند و واحدي‌ به‌ نام‌ هستي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند. بي‌انديشة‌ مرگ‌, نمي‌توان‌ به‌ مفهوم‌ تولد رسيد. تا پاياني‌ وجود نداشته‌ باشد، شروع‌ و آغاز بي‌معناست‌. با معني‌ غروب‌ مي‌توان‌ به‌ مفهوم‌ طلوع‌ دست‌ يافت‌ و مفهوم‌ شب‌ است‌ كه‌ به‌ روز معنا مي‌بخشد. پس همه‌چيز در حال‌ تبديل‌ است‌، هيچ‌چيز از بين‌ نمي‌رود, بلكه‌ همه‌چيز به‌ يكديگر تبديل‌ مي‌شود. آنچه‌ واحد است‌، شدن‌ و صيرورت‌ است‌. باور هستي‌، ايمان‌ آوردن‌ به‌ صيرورت‌ است‌. در اين‌جا تأثير ديالكتيكي‌ هراكليت‌ بر نيچه‌ به‌خوبي‌ مشهود است‌ و نيچه‌ پس‌ از 2500 سال‌, هراكليت‌ را تكرار مي‌كند. وي‌ تنها نظمي‌ را كه‌ بر عالم‌ مترتب‌ مي‌بيند، نبرد و جدال‌ پايان مرگ‌ و زندگي‌، شب‌ و روز، حق‌ و باطل‌ و چون آنها است‌. براين اساس واقعيت‌ زندگي‌ چيزي‌ جز كثرت‌ نيست‌. نيچه‌ در تبيين‌ هستي‌شناسي‌ تراژديكش‌، سخت‌ تحت‌ تأثير معلم‌ بزرگش آرتور شوپنهاور است. جهان به مثابه خواهش و نمايش يا جهان همچون اراده و تمثل, مطرحترين اثر شوشنهاور است كه محوري­ترين تجارب فكري نيچه با خواندن اين كتاب شكل مي­گيرد. اين اثر با شرايط روحي نيچه در سال 1865, كاملاً مطابقت دارد. او از تعلق خاطرش به شوپنهاور چنين سخن مي گويد: «من به آن دسته از خوانندگان شوپنهاور تعلق دارم كه پس از خواندن صفحه اول كتاب وي, مسلم مي دانند كه تمام صفحات كتاب را خواهند خواند و به تك­تك كلمات آن گوش خواهند سپرد... من شوپنهاور را چنان حس مي كنم تو گويي او فقط براي من نوشته است ... » (janz, 1918: p.218) اگر شوپنهاور بر پايه باورهاي كانتي به­جاي پديدار, واژه تمثل و به­جاي شيء في نفسه, واژه اراده را به­كارمي­برد, نيچه نماد تمثل را در آپولون(Apolo) و نماد اراده را در ديونوسوس جست­ و جو مي­كند. از نظر شوپنهاور «جهان محسوس, جهان تصاوير ساده و منظم رخدادهاي حس متعارف است كه جهان به مثابه تمثل يا نمايش را تداعي مي­كند. زير نهاد مابعدالطبيعي اين جهان , جهان به مثابة اراده است» (يانگ , 1380: ص16) عالم تمثل , عالم كثرت است و عالم اراده , عالم وحدت .

نيچه با تكيه بر اين تفكر بنيادين شوپنهاور, هنر را محصول پيوند دو ايزد بزرگ يونان مي­داند: آپولون و ديونوسوس. از نظر او, آپولون مظهر تصور و ديونوسوس نماد اراده است. همان­گونه كه موجود زنده محصول دو جنس مخالف است, هنر نيز با پيوند اين دو بزرك ايزد يونان متولد مي­شود. نيچه براي هنر ريشه اي طبيعي قائل است. او هنر را تقليدي از طبيعت نمي­داند, بلكه آن را تمثيلي براي زايش هنري تلقي مي­كند. اگر ديونوسوس خداي شراب, باروري, حاصلخيزي و وجد و بي­خودي است, آپولون خداي آفتاب, نظم و سامان و رؤياست. نيچه بر تمثل رؤيا براي وصف آپولون تأكيد مي ورزد. بشر براي فايق شدن بر حقيقت دردناك مرگ, كه فنا و متناهي بودن وي را رقم مي­زند, نيازمند شادي و بهجت است تا با نيروي تخيل دمي از ياد مرگ غافل بماند. سفر به عالم رؤيا مظهر اسم آپولون قرار مي­گيرد و خداي آفتاب كه شعاع نوراني­اش, تيره­ترين نقاط زمين را روشن مي­سازد, دروازه عالم خيال را به روي آدمي, مي­گشايد. از نظر نيچه, آپولون نماد هنرهاي تصويري است و ديونوسوس كه ايزد پريشان عنصر وجد و بي­خودي است, مظهر هنر غير تصويري يعني موسيقي است. آپولون به عنوان ايزد نظم و سامان­دهي مظهر «اصل فرديت(Principium Individuationis)» است. نيچه اصطلاح اصل فرديت را از شوپنهاور اقتباس مي­كند كه معتقد است عالم از نظر فهم انساني به واسطه صورتهاي مشاهده زمان, مكان و عليت به عنوان كثرت پديدارهاي محدود به تصور در مي آيد. اين تصور, همان تمثل و پديدار است. تا زماني كه اصل فرديت وجود دارد, هنر آپولوني حكم­فرماست. با درهم­شكستن اصل فرديت, عالم وجد و سرور و بي­خودي و سرمستي, يعني عالم ديونوسوس­, آشكار مي­شود. عالم ديونوسوس در تراژدي تجلي مي­يابد. در اوج هنر تراژديك, انسان نسبت خضوري با عالم و آدم و مبداء عالم و آدم پيدا مي­كند و در آن­جاست كه انسان هم فاعل شناسايي است و هم متعلق آن. اين جاست كه نيچه با نگاهي هراكليتي به هستي, كه همه­چيز را در تغيير و تبدّل مي­بيند. سرگذشت ديونوسوس را كه مجموعه­اي از اين دوگانگي و تغييرات و تبدلات است, رمزي براي اين هستي­شناسي بر مي­شمارد. او از نخستين تأمل انسان سخن مي گويد . از نظر نيچه, نخستين تأمل انسان, تأمل در باره مرگ و فناپذيري اين است. در اين­جا نيچه, بر خلاف شوپنهاور كه به زندگي «نه» مي گويد, معتقد است با روي­آوري به هنر مي­توان به زندگي «آري» گفت. او در هنر در پي رستگاري و رهايي نيست. كه مذهب و اخلاق منادي آن هستند, بلكه هنر را توجيه زندگي بشري مي­داند.

تنها با توجيه زيباشناسانه وجود مي­توان دمي از رنج حقيقت مخوف مرگ و فناپذيري بشر آسود. در اين جا نيچه حكايتي نقل مي­كند كه شايسته تأمل است: «شاه ميداس در جنگل در پي ساتيرها روان مي شود و با يافتن «سيلن», كه حكيم و فرزانه است, در جواب مي­گويد: بهترين چيزها هميشه از دست­رس تو بيرون است, زيرا بهترين چيزها اين است كه زاده نشده باشي, هيچ نباشي.» (Nietzsche, 1973: pp.29_30)

اگر نبودن و هيچ نبودن بهترين چيز براي بشر است, كه سيلن فرزانه آن را توصيه مي كند, بديهي است كه نيچه براي بشري كه محكوم به زندگي است و بهترين چيزها كه همان نبودن است از دست­رسش بيرون است, راه نجات و رستگاري نبيند و صرفاً براي توجيه زندگي به هنر تراژديك متوسل شود. در هنر تراژديك است كه بشر با بي واسطه و شهودي به مرتبة جان­بيني و وجد و بي­خودي دست مي يابد:




  • ديدن روي تو را ديده جان بين بايد
    اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است



  • اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
    اين كجا مرتبه چشم جهان بين من است



(حافظ)

با تعريفي كه نيچه از تراژدي به دست مي­دهد, رنگ و صبغه عرفاني در تراژدي اصيل, تنها در آيينهاي ديونوسوسي تجلي مي­يابد كه ساتيرهاي همخوان (پايه گروه همخوانان در تراژديهاي بعدي) نغمه ديتيرامب سر مي­دادند و تماشاگران را به مرحله وجد و سرمستي مي رساندند. او معتقد است كه تنها با موسيقي ديونوسوسي مي­توان به اين مرحله از وجد و سرمستي رسيد. با موسيقي مي­توان بر تمام نغمه­هاي ناساز ناهمخوان هستي غلبه كرد. نيچه در اين­جا بر خلاف شوپنهاور, كه موسيقي را وسيله تسكين و آرامش مي­داند, آن را عامل تهييج برمي­شمارد. از نظر او, تنها قهرمان تراژدي ديونوسوس رنج كشيده و موضوع تراژدي بيان درد و رنج ديونوسوس است. كه در مرگ و تولد دوبارة او نهفته است.

با حضور ديونوسوس, احساس تراژديك كه غفلت از خود را براي انسان به ارمغان مي آورد, غالب مي شود و با چيرگي عنصر آپولوني, احساس تراژديك رخت بر مي­بندد.

نيچه به غير آيينهاي ديونوسوسي از آيسخولوس ( پدر تراژدي) و سوفوكلس (دومين تراژدي نويس نامدار يوناني) را مي­ستايد, اما معتقد است كه با ورود او ريپيدس (سومين تراژدي سراي نامدار يوناني) زوال تراژدي رقم مي­خورد. نيچه مرگ تراژدي را با تولد عقل گرايي مقارن مي­داند و قاتلان تراژدي از نظر او سقراط و اوريپيدس هستند. نيچه پيش از آنكه از مرگ خدا در كتاب دانش طربناك سخن گويد, از مرگ تراژدي در كتاب «تولد تراژدي از روح موسيقي» صحبت مي­كند. مرگ خدا و مرگ تراژدي بي شباهت نيستند; با اين تفاوت كه نيچه در مرگ خدا, دم سرد تهي بودن بشر را حس مي­كند كه هر لحظه او را در تاريكي فرو مي برد, اما در مرگ تراژدي به دم گرم واكنري براي تولد دوباره آن اميد بسته است. تراژدي در نبرد با عقل­گرايي بي چون­وچراي سقراط, كه جهان را محصور در شبكه عليت مي­بيند, شكست مي­خورد و از نفس مي­افتد . با سيطرة عقل بر هستي بشر و سست شدن پايه­هاي اسطوره­اي تراژدي, اين هنر به كام مرگ فرو مي رود. بنابراين مرگ تراژدي با نام اوريپيدس و سقراط پيوند مي­خورد. پايه و اساس تراژدي اوريپيدس, نمايش­نامه­هاي كمدي مناندر(Menander) است.

اوريپديدس در نمايش­نامه «باكخاي» كه زنان پرستنده ديونوسوس در مراسم او شركت مي­كردند و مست و ديوانه با شمشير, آدميان و ددان را از هم مي­دريدند, از ديونوسوس انتقام مي­گيرد. از نظر نيچه, اوريپيدس چهره حقيقي ديونوسوس را در اين نمايش­نامه مخدوش مي­سازد. تضعيف نقش گروه همخوانان, اسطوره­زدايي و ايده­آل­زدايي قهرمان اصلي, افزودن بر نقش شخصيتها و ديالوگها, گرايش شديد او به روان­شناسي و تحليل رفتار شخصيت­هاي نمايش, از جمله عواملي است كه نيچه آنها را پايه زوال و انحطاط تراژدي يوناني بر مي شمارد.

از نظر نيچه, با سقراط نطفه عصر روشنگري قرن هجدهم بسته مي­شود و به دنبال آن, مرگ اساطير فرا مي­رسد. سقراط تنها به يك جنبه از هستي بشري توجه مي­كند: جنبه منطقي و عقلاني روح بشري . او از شناخت شهودي و نسبت بي­واسطه با اشيا بهره­اي نبرده است: درحالي­كه تراژدي بر شناخت شهودي و حكمت­گونه پيش ­سقراطيان استوار است. ايزدان به وحدتي كه در هستي انساني كثرت يافته است واقفند, اما اين وحدت در تفكر انساني همواره متكثر است. با عقل سقراطي نمي­توان پرده از اين حقيقت واحد برداشت و صرفاً با حكمت مي­توان به جلوة غيرعقلاني عالم بشري پي برد. با ظهور سقراط, طبيعت منطقي بشر آشكار مي­شود و ماهيت تراژدي در محاق فراموشي فرومي­رود. از نظر سقراط, انسان موجودي نظريه­پرداز است. با تولد شناخت نظري, آگاهي تراژديك دم فرو مي­بندد. آگاهي تراژديك, وقوف به دو امر است: يكي حكمت «سيلن» كه بهترين چيز را براي بشر, مرگ و فنا مي­داند و, ديگر اين حقيقت كه انسان موجودي فاني است و در برابر قدرت ايزدان كه سرنوشت او را رقم مي­زنند, ناتوان است و تنها با هنر مي توان به اين تجربه تراژديك دست يافت; چون هستي بشري را با فكر و منطق مسخ كرده است. با طرح انسان عقل­زده و منطق­گرا, جهان­بيني تراژديك ضعيف و ناتوان مي­شود. در نبرد جهان­بيني عقلاني و جهان­بيني تراژديك, دومي شكست مي­خورد و بر زمين مي­افتد. از آن­جا كه تلقي نيچه از تراژدي به تلقي يك متفكر يا اديب از قالبي ادبي محدود نمي­شود و درواقع نوعي جهان­بيني و هستي­شناسي را در بر مي­گيرد, اساساً نمي­توان نظر او را دربارة تراژدي با آراي تراژدي­ پردازان و تراژدي­نويسان بزرگ دنيا مقايسه كرد و اگر امكان مقايسه­اي هم هست, صرفاً مقايسه­اي هستي شناسانه­ است. قبل از آن كه به مقايسه تراژدي نيچه و تراژدي در دوره روشنگري بپردازيم, لازم است اشاره شود كه نيچه با تمسك به انديشه­هاي واگنر دربارة اسطوره و موسيقي, كه تركيب اين دو در مشهورترين اپراهاي او به چشم مي­خورد, دل به تولد دوباره تراژدي از روح موسيقي مي­بندد, او همان­طور كه در آغاز اين مقاله اشاره شد, با انگيزه اثبات انديشه­هاي واگنر و بازآفريني مجدد تراژدي, نوشتن اين كتاب را مي­آغازد.

عصر روشنگري در قرن هجدهم از دوره­هايي است كه تمام نظريه­پردازان ادبي آن را دوره شكوفايي تراژدي ناميده­اند. حال پرسش اين است كه در دوره پيشرفت­هاي روزافزون علمي, آزادي, خوش­بيني, فردگرايي و عقل­گرايي بشر نيازي به تراژدي دارد؟ به عبارت ديگر, انسان دوره روشنگري كه با كليد علم معماهاي هستي را مي­گشايد و دغدغه­اي جز چيرگي بر طبيعت و پيشرفت علمي ندارد از كدام پايان غم انگيز در تراژدي سخن مي­گويد؟ او كه بر كرسي خدايي نشسته و حاكم سرنوشت خويش است, از كدامين محدوديت و چه دردي صحبت مي­كند؟ نظريه­پردازان معتقدند به جهت ارجي كه دوره روشنگري براي آزادي انساني قائل است, محدود شدن اين آزادي درحصار تضادهاي قوانين اجتماعي, اخلاق, عرف و نيازهاي طبيعي بشر, دست­مايه تراژدي در عصر روشنگري شده است.

از نمايندگان برجسته عصر روشنگري مي­توان از «يوهان كريستف گوتشد» و «گوتهلد آبراهام لسينگ» نام برد. اين دو اديب بزرگ دربارة تأثيري كه ديدن تراژدي بر آدمي مي­گذارد, امكان مقايسه را با تأثير تراژدي يك تأثير اخلاقي است و با تراژدي مي­توان بشر را بر قلة رفيع اخلاق نشاند. انسان حاكم بر سرنوشت خويش است و اين حاكميت براي او مسؤوليت مي­آفريند. محدوديت­هايي كه اين حاكميت را متزلزل مي­كند برخاسته از كژراهه­هايي است كه او مي­پيمايد. با ديدن يك نمايش تراژديك, آدمي با عوامل شكست خويش در زندگي آشنا مي­شود و از تكرار آنها در زندگي واقعي اجتناب مي­كند. در نتيجه اين كه با تراژدي مي­توان به تربيت اخلاقي بشر دست يافت. گوتشد مي­گويد: «غرض اصلي برانگيختن احساس حيرت, همدردي و ترس است. با موضوع نمايش و برانگيختن اين احساسات در آدمي, مي­توان او را با چهارچوبهاي الاقي­اش آشنا ساخت.» (Alt, 1994: p27)گوتشد غايت تراژدي را كاملاً اخلاقي مي­داند.

در دورة روشنگري تعريفي كه ارسطو از تراژدي به دست مي دهد ملاك و معيار قرار مي­گيرد. ارسطو تأثيرات و انفعالات تراژدي را ترس و همدردي مي­داند كه آدمي را به مرحله كاتارسيس يعني تزكيه مي­رساند. او براي ترس واژة يوناني (PHOBOS) و براي همدردي واژة (ELEOS) را به ­كار مي­ برد. در سراسر دورة روشنگري, ترجمة اين كلمات نقش تعين كننده­اي در تعريف نظريه تراژدي داشته است.

گوتشد, علاوه بر ترس و همدردي, از حس حيرتي كه هنگام تماشاي صحنه نمايش به تماشاگر دست مي­دهد, سخن مي­گويد و اين حس را در كنار حس ترس و همدردي مي­نشاند. تأكيد گوتشد بر عنصر حيرت, گرايش و تمايل او را به تراژديهاي شهادت­طلبانه عصر «باروك» نشان مي­دهد. از نظر وي, ترس و همدردي و حيرت, با توجه به موقعيت اخلاقي بشر, به كاتارسيس مي­انجامد. او مي­گويد:«تراژدي, تماشاگر را هوشمندتر, محتاطتر واستوارتر از هميشه به منزل مي­فرستد.» (Alt, 1994: p. 71)

گوتشد برخلاف ارسطو, كه كاتارسيس را نوعي تزكيه نفساني براي رسيدن به آرامش فيزيولوژيك مي­دانست, نتيجة تأثيرات و انفعالات نفساني ناشي از ديدن نمايش بر روي صحنه را كاملاً اخلاقي و عقلاني مي­بيند. از نظر او, صحنه نمايش صحنه تدريس است. با برانگيختن عواطف انساني, مي­توان به تعليم و آموزش اخلاقي پرداخت. گوتشد صحنة نمايش را مدرسة صبر و دانايي مي­داند. آدمي با ديدن نمايش تراژديك, به پيامدهاي كردارش پي مي­برد و متنبه شده, به انساني اخلاقي مبدل مي­گردد.

اما از نظر نيچه, غرض تراژدي غرضي اخلاقي نيست; چون اخلاق بر باورهاي مذهبي و قوانين جامعه استوار است و براي او, كه اساساً نه مذهبي را باور دارد و نه به چهارچوبهاي اخلاقي زمانه وقعي مي­نهد, اصول اخلاقي معنا ندارد. كاتارسيس در نزد نيچه, همان يافتن نسبت حضوري انسان با عالم هستي از طريق موسيقي است كه به هنگام غفلت از خود و فراموشي اصل فرديت و در حالت وجد و جذبه و سرور تجلي مي­يابد. لذت تراژديك, در خلسة ديونوسوسي آن نهفته است. با تراژدي, جذبه و خلسة باطني بر عقل و اخلاق چيره مي­شود.

نيچه با نقد نمايش­نامه­هاي اوريپيدس نشان مي­دهد كه دغدغه آموزه­هاي اخلاقي را ندارد. زيرا اخلاقي انگاشتن غرض تراژدي, نهادن آن در شبكه­اي علّي و معلولي است و شناخت تراژديكي­اي كه نيچه از آن سخن مي­گويد نه­تنها از اساس با چنين باوري در تضاد است, بلكه چنين تراژدي­هايي را نهايت زوال و انحطاط تراژدي مي­بيند.

اما لسينگ, كه تأثير دويست سالة او بر ادبيات آلمان, به ويژه ادبيات نمايشي انكارناپذير است, هدف تراژدي را برانگيختن حس همدردي با بازيگران و بهبود شخصيت اخلاقي تماشاگر مي­داند. مفهوم كاتارسيس نزد لسينگ, بهبود اخلاقي است; يعني پاك شدن از تمام هيجانها, تأثيرات و فعل و انفعالات نفساني. به نظر او, انساني كه اهل همدردي و دلسوزي است, بهترين انسان براي كسب فضايل اخلاقي و اجتماعي است. در مقابل, براي نيچه خوب يا بد بودن كسب فضايل اجتماعي مطرح نيست و خوبي از نظر او, آن دم يا وقتي است كه بشر به بنياد واحد عالم كثرت دست يابد و اين آن­گاه ميسر مي شود كه از خود بي خود گردد. آنچه به نام تراژدي در عصر روشنگري رقم مي خورد, در نظر نيچه چيزي جز زوال, انحطاط و مرگ تراژدي نيست. چون وي نه­تنها مرگ تراژدي را با تولد عقل­گرايي مقارن مي­داند, بلكه گرايش روزافزون به اخلاقي كردن شخصيتهاي تراژدي را مزيد بر اين علت مي­شمارد. در واقع اهدافي كه گوتشد و لسينگ در تراژدي به دنبال آن هستند, از نظر نيچه مرگ تراژدي است. هرچه آنها در استوار ساختن و محكم كردن اصل فرديت و قوام بخشيدن به آن تلاش مي­كنند, نيچه به در هم فروريختن اين اصل با تراژدي اصيل و حقيقت ديونوسوسي كه درموسيقي ايزدي خداي شراب تجلي مي­يابد. بنابراين در اين­جا نمي­توان از دو نظرية متفاوت دربارة تراژدي سخن گفت; بلكه پاي دو نگاه متفاوت به هستي در ميان است.

منابع

1 _ مجموعة مقالات, كتاب سروش, تراژدي, تهران, سروش, چ اول, 1377

2 _ گريمال, پير, فرهنگ اساطير يونان و روم, ترجمه:احمد بهمنش, تهران, امير كبير, چ دوم, 1356, ج اول

3_ يانگ, جوليان, فلسفه هنر نيچه, ترجمه: سيد رضا حسيني, سيد محمد رضا باطني, تهران, آتيه, چ اول, 1380

4_ janz, curt paul, friedrich Nietzsche Biographie, Munchen, dtv, 1981, bd.1

5_ Nietzsche Friedrich, Werke in drei Banden, Wien, Carl Hanser Verlag: 973, bd. 1

6_ Alt, Peter Andre, Tragodie der Aufklarung, Tubingen, Francke Verlag, 1994.



1_ استاد راهنما; استاد يار گروه فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي

2 _ مربي دانشكده زبان­هاي خارجة دانشگاه آزاد اسلامي.

/ 1