سه روايت از عشق
حميدپارسانيا
سهروايتازعشق
گفتم آهن دلي كنم چندي
سعديا دور عاقلي بگذشت
نوبت عاشقي است يك چندي
دل نبندم به هيچ دلبندي
نوبت عاشقي است يك چندي
نوبت عاشقي است يك چندي
حكايت همراهي ديده و دل، و نزاع عقل و عشق، نقل هميشگي محفل اُنس است و شگفت، شيريني اين حكايت است چندان كه حديث آن هرگز مكرّر نيست.
اهل ادب همواره اين حكايت را قرائت كردهاند و هربار به روايت خود از قهرمان اين داستان كه عشق است، سخن گفتهاند. نقل اين قصه در نهايت به دو سلسله ختم ميشود و اينك كوشش ميشود تا سند سومي نيز براي آن جعل شود. در اين مختصر برآنيم تا حكايت را به سه سند روايت كنيم و آن چنان كه شيوهي اهل حديث و درايت است، طريق ويژهي هر يك از سه نقل را بازشناسيم و حديث هر يك را بازخوانده، در باب كيفيت و متن آن داوري نمائيم.
روايت نخست از اهل حكمت و فلسفه است. روايت دوم از اهل معرفت و عرفان است و اما روايت سوم حكايتي است كه در سدهي اخير با وساطت صاحبان جرايد و ارباب قلم رواج يافته و توسط مدعيان ادب و هنر، قصد ورود به عرصهي فرهنگ نموده است و هر بار با دست برد به دو سند پيشين، عدهاي از رجال و مسانيد يكي از آن دو سلسله، در سند سوم مصرف شده است.
مشتركات روايت اول و دوم
روايت اول و دوم علي رغم اختلافهايي كه دارند، از مشتركاتي برخوردارند. در اين هر دو روايت، عشق به سه قسم تقسيم ميشود: اول، عشق حقيقي؛ دوم، عشق مجازي و سوم، عشق كاذب و سرابي.
اما فيلسوفان براي انواع سه گانهي مزبور، معاني و مصاديقي ويژه ذكر كردهاند و اهل معرفت، همهي معاني و مصاديق فلسفي عشق را نوع كاذب و سرابيِ آن خواندهاند و درك معنا و مصداق عشق حقيقي و مجازي را از افق ادراك فيلسوفان فراتر دانستهاند.
روايت فلسفي عشق
از ديدگاه فلسفي، كمال حقيقي نفس، تجرّد عقلاني آن است و همين تجرّد، محبوب حقيقي انسان است. در نگاه فلسفي، حيات عقلاني از نقايص و كاستيهاي زندگي طبيعي مبرّا است؛ زيرا حقايق عقلي از محدوديتهاي زماني و مكاني و هم چنين از تزاحمهاي مادي و طبيعي، منزّه است. زيبايي، قدرت، حيات، علم و... وقتي چهرهي عقلاني پيدا ميكند، ثابت و دوامي ابدي يافته و از تزلزل، اضطراب و ناآرامي مصون ميشود. انسان كه در ديدگاه فلسفي از ذات و هويتي عقلاني برخوردار است، چون به اين گونه كمالات دست يابد، از سرور و نشاطي كه براي اهل دنيا وصف ناپذير است، بهرهمند ميشود. از نظر اين ديدگاه، همان گونه كه محبوب حقيقي، تجرّد عقلانيِ نفس است، محبت حقيقي نيز محبتي است كه به اين تجرّد عقلاني، تعلق گيرد.
در نگاه فلسفي، عشق مجازي، عشقي است كه به ملكات نفساني ـ كه اوصاف عقلاني هستند ـ تعلق ميگيرد؛ زيرا محبت به اوصاف عقلي، بر شوق نفس به حقايق و ذوات عقلاني ميافزايد و زمينهي وصول به آن را فراهم ميآورد.
عشق كاذب، عشق به موجودات طبيعي است كه در معرض زوال هستند و تعلق نفس به آنها آرامش را از انسان گرفته و مانع از وصول به كمالات حقيقي عقلي ميگردد.
بوعلي سينا در فصل هفتم و هشتم از نمط نهم كتاب «الاشارات و التنبيهات» با عبارت «و النفس العفيف الذي يأمر فيه شمائل المعشوق ليس بسلطان الشهوة» از محبت مجازي سخن ميگويد و آن را عشق عفيف نام گذارده، معتقد است اين عشق كه شمايل معشوق را در نظر گرفته و شهوت بر آن حاكم نيست، وسيلهي تلطيف سرّ، جهت وصول به كمال و محبوب حقيقي است.
«شمائل» در عبارت شيخ، جمع «شميله» است، به معناي سرشت و خلق. بنابراين، عشق مجازي از ديدگاه بوعلي،محبتي است كه به صفات روحي و ملكات اخلاقي افراد تعلق ميگيرد.
مباني روايت فلسفي
تفسير فلسفي عشق، متأثر از هستيشناسي و انسانشناسي فلسفي است. در اين تفسير، انسان همان گونه كه از «عالم عقول» به طبيعت نازل شده و هبوط كرده است، ديگر بار با ويژگيهاي جديدي كه كسب ميكند، از طبيعت به برزخ و از آن پس به عالم عقول راه ميسپارد. پس «طبيعت» مسكن آدمي نبوده، جايگاه عبور و گذر است و به همين دليل نيز، آدمي به آنچه در اين موطن است بسنده نكرده، به آن راضي نميشود. افلاطون نيز كه اشياي طبيعي را صورت نازل شدهي حقايق عقلي ميدانست، چون دنيا را زندان انسان ميشمرد و سعادت او را در بازگشت به عالم عقول جستوجو ميكرد، معتقد بود انسانها با وصول به حقايق عقلاني از مكروهات و كاستيهايي كه لازمهي زندگي دنيا است رهايي پيدا ميكنند.
روايت عرفاني عشق
وجه بيكران و نامتناهي الاهي، كرانهاي را كنار نميگذارد تا در فراسوي آن، پديدهاي به استقلال، فرصت بروز و ظهور داشته باشد «أينما تولّوافثمّ وجه اللّه» به همين دليل، هر كس كه از نظارهي آن محروم باشد، بدون شك ديدهي حقيقت بين او كور و نابينا و از شناخت حقيقت خود و جهان، عاجز است. در قيامت كه روز ظهور حق است، فنا و نابودي آنچه به ناحق، «موجود دانسته ميشد، آشكار ميشود و بقا و استمرار وجه بيكران الاهي ظاهر ميگردد. «كل من عليها فان و يبقي وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام»
ذات الاهي برتر از آن است كه در ادراك غير او گنجد و هيچ كس او را آنچنان كه شايسته او است در نمييابد. (ما عرفناك حق معرفتك) هر كس از وجه الاهي ـ كه آيت و نشانهي او است ـ بهرهمند است. به همين دليل، هر كس كه از نظارهي آن محروم باشد، كور است و از شناخت حقيقت خود و جهان عاجز خواهد بود، اما كسي كه به ديدار وجه الاهي نايل شود، به هيچ موجودي نميتواند نظر استقلالي داشته باشد، اعم از اين كه آن موجود در مراتب عاليه، و يا نازله باشد. پس تا زماني كه انسان، اثري از نفس خود ميبيند و حقيقتي را هر چند عقلي، براي خود و يا ديگران قائل است، گرفتار شرك جليّ و يا خفي بوده و از نظارهي حقيقت نامتناهي و زيبايي ازلي او محروم است.
«كمال و جمال حقيقي» در نگاه اهل معرفت، همان «هستي مطلق» است و عشق حقيقي، عشقي است كه از نظر به آن جمال، حاصل ميشود و اما مجاز، قنطره و پلي است كه آدمي را به حقيقت ميرساند و بر اين مبنا اَسما و صفات الاهي كه آيات و نشانههاي خداوند هستند و نيز «عوالم عقلي و برزخي و طبيعي» كه اسما و صفات فعليهي خداوند هستند، راه به هستي مطلق برده و او را نشان ميدهند و به همين لحاظ، اموري مجازي هستند. باروري و ظهور عشق، مشاهدهي زيبايي و حسن است، دل در گرو ديدار است. هر انسان كور دلي كه از ديدار خداوند ودود، و مشاهدهي وجه او عاجز باشد، هرگز از سرور و بهجتي كه اولياي الاهي در شور و مستي گذر از خود مييابند، نصيبي ندارد.
حافظ در ابياتي عارفانه، وصف آن عشق را بدينسان مينمايد:
در ازل پرتو حسنت زتجلّي دم زد
جلوهاي كرد رخش ديد ملك عشق نداشت
عقل ميخواست كز آن شعله چراغ افروزد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينهي نامحرم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
دست غيب آمد و بر سينهي نامحرم زد
دست غيب آمد و بر سينهي نامحرم زد
ظهور حسن و جمال الاهي كه به تجلّي است، مقيد به زمان و مكان نبوده، حقيقتي ازلي و ابدي است و اين زيبايي را نه فرشتگان ـ كه از هويتي عقلي برخوردارند و نه عقل ـ كه به شناخت آنها مشغول است ـ در مييابد.
براي نظر به وجه الاهي و عشق حقيقي، سعدي تصريح ميكند كه بايد از سر خويش برخاست:
اگر مرد عشقي كمِ خويش گير
مترس از محبت كه خاكت كند
نرويد نبات از حبوب درست
تو را با حق آن آشنايي دهد
كه تا با خودي در خودت راه نيست
وزين نكته جز بي خود آگاه نيست
وگرنه ره عافيت پيش گير
كه باقي شوي گر هلاكت كند
مگر حال بر وي بگردد نخست
كه از دست خويشت رهايي دهد
وزين نكته جز بي خود آگاه نيست
وزين نكته جز بي خود آگاه نيست
عشق حقيقي و مجازي را دولت و نوبتي است كه جز با افول معرفت و عشق عقلي يا نفسي، ظهور نميكند. گرچه در تعابير ديني اهل دنيا با باطن دنيا كه همان دوزخ است و مشتاقان بهشت و يا اهل گريز از دوزخ، با مقصود خود كه همان بهشت است، محشور ميشوند، ولي علي رغم تفاوت و امتيازي كه هر يك از اين دو گروه دارند، خواسته و اشتياق هيچ يك از آنان آن چنان كه بايد، پسنديده و ممدوح نيست. آنچه شايسته و سزاوار انساني شمرده ميشود، «عبوديت» است؛ كسي كه خداوند سبحان را بدون آن كه واسطهاي براي وصول به غير، قرار دهد، بالذّات و بالاستقلال مورد توجه قرار ميدهد و تنها با او به راز و نياز مشغول ميشود. سعدي چنين ميسرايد:
گرت قربتي هست در بارگاه
خلاف طريقت بود كأوليا
گر از دوست، چشمت بر احسان اوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
حقيقت سرايي است، آراسته
نبيني كه جايي كه برخاست گَرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
بخلعت مشو غافل از پادشاه
تمنّا كنند از خدا جز خدا
تو در بند خويشي نه در بند دوست
نيايد بگوش دل از غيب راز
هوا و هوس گَردِ برخاسته
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
«محبوب كاذب» در دو روايت فلسفي و عرفاني
تاكنون دو روايت فلسفي و عرفاني «محبت» بيان شد. اين دو روايت گرچه در تعيين مصاديق محبت حقيقي و مجازي، توافق نداشتند و همهي آنچه را فيلسوفان «محبوب حقيقي و مجازي» ميشمردند، در نگاه عرفاني، محبوب كاذب و سرابي دانسته ميشد، ولي در اين مقدار توافق بود كه محبت به امور دنيوي و از جمله محبت به خطّ و خال و اعضاي انساني، محبتي كاذب و دروغين است؛ البته در هر دو نگاه، اين مسأله مورد توافق است كه در عشق كاذب نيز اثر و شميم محبوب حقيقي وجود دارد؛ يعني اگر معشوق حقيقي نميبود و جاذبهي او دل و جان آدميان را شيفته و شيداي خود نميكرد، كسي به دنبال معشوق مجازي يا حتي كاذب، خواب و قرار برخود حرام نميكرد. كسي كه به دنبال معشوق كاذب در حركت است، بي آن كه بداند نشاط و توان خود را از دلباختگي نسبت به معشوق حقيقي به دست ميآورد، همانند تشنهاي كه در پيِ سراب است و انرژي و قدرت خود را از ميل به آب به دست ميآورد.
«محبوب كاذب» به اين دليل عاشق را به خود جذب ميكند كه نشان زيبايي را در خود مينماياند و از اين جهت نيز با محبوب مجازي، مشابه است. مشكل محبوب كاذب در ارايهي دروغين است. او با فريب و نيرنگ، شيفتهي حسن را به خود جذب ميكند و چون ارايه كاذبانه ميكند، معشوق كه شيفتهي وصال است با خيال و خاطر وصال، موانع و مشكلاتِ راه را به جان خريده، تحمل ميكند. او در طول مسير از شميم و بوي وصول طراوت و شادابي ميگيرد، ولي چون محبوب، كاذب و دروغين است، معشوق كه همهي راه را به اميد وصال طي كرده در لحظهي وصل به كنارههاي اميد ميرسد و از اين هنگام است كه كرانههاي يأس رخ مينمايد و شادي و شادابي به سوي خمود و افسردگي راه ميپيمايد و ديري نميگذرد كه آنچه از عشق و محبت بوده از كف ميرود و به جاي آن، دلزدگي و نفرت رخ ميدهد و اين تراژدي، داستان هميشگي عشق و محبت كاذب است.
روايت سوم از عشق (تفسير دنيوي)
در روايت سومي كه از عشق ميشود، عشق دنيوي كه مصداق ترديدناپذير عشق كاذب بود، به عنوان «عشق حقيقي» و گاه نيز شرمسارانه به صورت «عشق مجازي» معرفي ميشود.
كساني كه عشق را به افق امور دنيوي تنزّل ميدهند، ناگزير تزلزل و بي قراري عشق را به رسميت ميشناسند. اين عشق بي قرار، حيات و دوام خود را در معشوقههاي نوبتي و نوبتهاي عاشقي ميبيند و همان را نيز گرامي ميدارد. براي چنين عشقي كه چيزي جز مجموعهي نوبتهاي هوس راني نيست، هيچ جايگاه ثابتي نظير معبد، مسجد يا خانه و خانواده نميتوان يافت، بلكه همهي اين امور كه ساحل آرامش بخش عشق حقيقي است، مهمترين قربانيان عشق دروغين ميباشد.
پيامدهاي فرهنگي سه روايت
هر يك از سه روايتي كه در عشق و محبت ذكر شد، آثار اجتماعي و لوازم فرهنگي خاص خود را بدنبال ميآورد و برخي از مهمترين آثار آنها در حوزهي روابط زن و مرد و نهاد خانواده آشكار ميشود. در روايت فلسفي، پيوند زن و مرد اگر بر مدار خطّ و خال و امور دنيوي شكل گيرد، ارتباطي شهواني و مصداق عشق كاذب است و چنين ارتباطي از آفتهاي عشق كاذب، مصون نيست، ولي اگر زن و مرد به ويژگيهاي انساني يك ديگر توجه نموده، بر كمالات نفساني هم نظر نمايند، خانواده كانون ظهور عشق ميشود و محبتي كه در آن شكل ميگيرد، اگر عشقي حقيقي نباشد، دست كم مجازي است. در اين ديدگاه، صورت دنيوي ارتباط، چيزي جز خدعه و فريب نيست و كشش و جاذبهاي كه انسانها نسبت به هم نشيني با يك ديگر و زندگي اجتماعي و خانوادگي دارند، ريشه در انس و محبت آنها به كمالات انساني دارد. و آن كمالات، حقايقي مجرّد و عقلاني هستند و اگر انسان به رغم استفاده از اين گرايش، نظر خود را معطوف به ابعاد دنيوي و مادي مسئله نمايد، همانند تشنهاي كه در پي سراب ميرود، از نعمت وصال محروم ميماند.
در روايت عرفاني گرچه هم چون روايت فلسفي، صورت دنيوي «ارتباط» مادام كه در ذيل پوشش حقيقت معنوي آن قرار نگيرد، فريب و نيرنگ است، ولي سيرت معنوي عشق، تنها يك حقيقت عقلاني يا انساني نيست. در اين روايت، كشش انسانها و شوق آنان به يك ديگر ريشه در فطرت و آفرينش مشترك شان دارد. زن و مرد همان گونه كه در داستان آفرينش آمده است از نفس واحد آفريده شدهاند:
يا ايّها الناس اتّقوا ربّكم الّذي خلقكم من نفسٍ واحدةٍ و خلق منها زوجها و بثَّ منهما رجالاً كثيرا و نساءً؛
اي آدميان، پروردگار خود را پروا نماييد كه شما را از نفسي واحد آفريد و از همان نفس، زوج او را خلق كرد و از آن دو، مردان و زناني فراوان گسترانيد.
ابن عربي حكايت فوق را به اين بيان باز ميگويد:
«فيض و امداد الاهي كه نفس رحماني ناميده ميشود، در جوهري كه انسانيتِ انسان به آن است تجلي كرد و با اظهار آن، خود پنهان شد و سپس از همان حقيقت، شخصي را به صورت آن آفريد و او را زن ناميد. پس زن نيز به صورت انسان ظاهر شد. مرد به زن ميل كرد، چون ميل شيء به نفس و حقيقت خود و زن به مرد مشتاق شد چون اشتياق فرد به وطن و اصل خويش.»1
نكتهي مهم در حكايت عرفاني عشق، اين است كه محبت تنها در سايهي عشق الاهي، ارزش و اعتبار يافته، معنا مييابد. اين محبت اگر به صوت مستقل نگريسته شود، هر چند ناظر به ابعاد دنيوي نباشد، هم چنان كاذب و دروغين است. محبت انساني، هنگامي متعالي و مقبول است كه دو طرف، يك ديگر را در آينهي حق بنگرند و البته اين ديدار نبايد به غفلت از حق منجر شود؛ زيرا در اين صورت، هبوط و سقوط انسان آغاز ميشود و عشق و محبت راه افول و زوال در پيش ميگيرد.
ابن عربي بر همين اساس بحث را بر سه محور ترسيم ميكند و مينويسد:2
«پس سه امر ظاهر شد: حق تعالي، مرد و زن... محبت و عشق از كسي واقع نميشود، مگر به آن كه محبت از او پديد آمده و ظاهر شده است و محبت مرد متعلق به كسي است كه از او تَكوين يافته؛ يعني محبت او متعلق به حق تعالي است و جهت اشارت به اين معنا، رسول اكرم(ص) آن گاه كه از محبت زنان و بوي خوش و نماز، خبر ميدادند، نگفتند من آنها را دوست دارم، بلكه فرمودند: نسبت به آنها دوست گردانيده شدم؛ زيرا محبت او متعلق به پروردگارش بود، كه او را بر صورت خود آفريده بود، و حتي محبتي كه او به همسران خود داشت، ثمرهي محبتش به خداوند سبحان بود. او خود و همسران خود را كه چون او بودند، از آن جهت دوست ميداشت كه به صورت رحمان آفريده شده و آيه و نشانهي او بودند. پيامبر، زنان خود را به همان محبت، دوست ميداشت كه خداوند، او را به آن دوست ميداشت و او در اين دوستي، تخلّق به اخلاق الاهي ميورزيد.»
در نگاه عرفاني همان گونه كه معبد و مسجد، مقصد نيست، بلكه محل كُرنش و عبادت خداوند است، خانه و خانواده نيز تا هنگامي كه صورت الاهي و آسماني خود را حفظ نمايد، محل ظهور عشق و محبت الاهي است و از اين جهت مسكن بوده و همان گونه كه در عبارات ابن عربي آمده است، در حكم وطن او است. هويت مقدس و الاهي اين وطن موجب شده تا حراست از مرزهاي آن به منزلهي جهاد در راه خداوند و جان دادن براي آن، نيل به مقام رفيع شهادت باشد. مردي كه براي خانوادهي خود تلاش ميكند، مانند مجاهد در راه خداوند است: «الكادّ لعياله كالمجاهد في سبيل الله». هم چنين زني كه بر همسر خود ميخندد، جهاد خود را در راه خداوند انجام ميدهد: «جهاد المرئة حسن التّبعّل».
در روايت سوم از عشق، عشق چيزي جز هوسهاي مكرّر و ابتذال پياپي نيست. در اين روايت، براي محبت، خانه و آشيانهاي نيست. انساني كه سيرت آسماني و الاهي محبت را فراموش ميكند، هيچ شهري كاشانهي او و هيچ منزلي خانهي او نيست. شهر و آشيان او گمشده است و به همين دليل، اگر روايت سوم آن چنان كه در دنياي مدرن رخ داده، به صورت اسطوره و افسانهي يك فرهنگ و تمدن درآيد، پيش از هر چيز نهاد خانواده را هدف قرار داده و آن چنان كه در پيشگويي همهي اديان دربارهي ظلمت آخرالزّمان آمده، اين نهاد و قداست آن را منهدم و نابود ميگرداند. انساني كه به تفسير دنيوي عشق روي ميآورد، در هيچ منزلي شاهد مقصود را نمييابد و به همين دليل، گذر هميشگي و گريز از هر امري كه نشان از ثبات و قرار داشته باشد، همهي وجود او را فرا ميگيرد. در اين حال، با آن كه شهوت و سكس بيش از همهي تاريخ به خنياگري ميپردازد، عشق و محبت نايابتر از هميشه ميگردد و اين گريز مستمرّ، بيش از آن كه ناشي از جاذبهي سراب آينده باشد، حاصل دافعه نسبت به حال و گذشته است. دنياي مدرن كه تجدد و نوآوري آرمان آن است، محصول سيطرهي اسطورهي عشق دنيوي است؛ زيرا با تسلط اين عشق كاذب هيچ اثري از قرار و آرامش يافت نميشود و در اين حال، با آن كه شهوت و سكس بيش از گذشتهي تاريخ بروز و ظهور مييابد، عشق، نايابتر ميگردد، به گونهاي كه تراژدي نيز در حاشيهي آن شكل نميگيرد.
حضور روايت سوم (عشق مبتذل) در تاريخ معاصر ايران، حاصل بسط فرهنگ جديد غرب در جوامع غير غربي و از جمله ايران است. اين روايت در آغاز ورود، كوشيد شهوت و هوس را كه در تاريخ ادب اين مرز و بوم، شرم سار و بي اعتبار بود به صورتهاي مختلف رسميت بخشد. ناقلان اين حكايت، از نخستين گام بايد سند و نَسَبي را براي بيان خود ارايه ميكردند كه آشناي عرف جامعه باشد و چون نميتوانستند نقل خود را در اين فرهنگ با نسب نامهي اصلي آن به راحتي عرضه نمايند، در 100 سالهي اخير كوشش فراواني به كار بردند تا شناسنامهاي براي آن ترسيم كنند كه موجب انكار جامعه قرار نگيرد و از رهگذر اين تلاشها بود كه همهي ميراث فلسفي و عرفاني اين جامعه ـ كه روزگاري دراز، ادبيات و فرهنگ آن را به حضور خود آراسته بود ـ در حكم مادهاي خام براي روايت وارداتي «عشق» شد.
برخي به بدل سازيهاي كاذب عرفاني روي آوردند و با تاثيرپذيري از نمونههاي مشابهي كه غربِ سرگردان را نيز به خود مشغول داشته است، تبار نامهاي را جستوجو كردند و برخي ديگر رنج بدل سازي را نيز به خود نداده و اصطلاحات و تعابير كنايي ادبيات ديني را بر مصاديق دنيوي حمل مينمايند و آنچه را چون شراب طهور از فرهنگ قرآني به ادبيات عرفاني وارد شده است با هرزگيهاي خود آلوده ميسازند. «نوبت عاشقي» را كه در گلستان و بوستان سعدي پس از دورهي عاقلي به دولت عشق راه ميبرد، چون گنجينهاي ارزشمند به سرقت برده و آن را هزينهي هوا و هوسي ميكنند كه خرد و عقل را تخريب و خانه و خانواده را كه در حكم وطن آدمي و كانون عشق و محبت آسماني و الاهي است، تيره و تباه ميگرداند.
اين نوشتار بيش از آن كه متوجه عشق دنيوي و سكولار باشد، ناظر به تحريفي است كه در صحنهي ادبيات و در ابتذال نمايش و فيلم در منظر همگان قرار ميگيرد. در اين نوشتار بخشي از اصليترين متون كلاسيك فلسفي و عرفاني و بعضي از عبارات مشايخ اين دو فن از قبيل شيخ الرئيس بوعلي، شيخ اكبر محي الدين، مصلح الدين سعدي و لسان الغيب حافظ شيرازي نقل شد تا دانسته شود آنچه آنان در باب محبت و عشق گفتهاند، نسبتي با روايت مادي و شهوي از عشق نداشته و نميتواند داشته باشد. ناقلان روايت سومِ از عشق، شايد مجاز باشند حديث خود را به هر زبان و بيان بازگويند، ولي بدون شك اين خدعه و نيرنگ در هيچ منطقي جايز نيست كه با تحريف عبارت مشايخ معرفت، هوا و هوس خود را به بزرگان نسبت داده، ادب و هنر اين جامعه را به كذب و دروغ آلوده سازند.
1. قيصري. شرح القيصري علي فصوص الحكم، افست از طبع سنگي. (قم: بيدار) ص 476:
فبطن نفس الحق فيما كان به الانسان انسانا. ثم اسبق له شخصا علي صورة سماه امرته فظهرت بصورته فحن اليها، حنين الشي الي نفسه و حنّت اليه حنين الشي الي وطنه.
2. همان، ص 476: