تحول در اجتهاد رايج - تحول در اجتهاد رایج (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحول در اجتهاد رایج (2) - نسخه متنی

مجید مرادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحول در اجتهاد رايج

عنصر تحول در نظريات مرحوم شيخ محمد مهدي شمس‏الدين


مجيد مرادي

قياس، رأي، استحسان

شمس‏الدين، علماي شيعه را به بازنگري در موضع خويش نسبت به برخي از ابزارهاي استنباط، مانند قياس، رأي و استحسان و تصحيح درك خود، از راه تعامل واقع‏گرايانه‏تر با آنها فرا مي‏خواند. موضع اصولي فقه اماميه نسبت به عناوين ياد شده ـ بنا به نظر شمس‏الدين ـ صراحت دارد كه اختلاف در تعيين حوزه‏هاي عمل اين عناوين نيست، بلكه در اصل صلاحيت آنها براي دلالت بر حكم است. موضع فقهي ظاهريه نسبت به قياس نيز چنين است. توقف اصولي در ماهيت ادله شرعي بين آنچه كه اجتهاد به رأي و اجتهاد براساس دليل نام گرفته و اصطلاح شده در همين جا تعين مي‏يابد.

معروف است كه اختلافي جدي بين اهل رأي و مخالفان آنها در اين مسئله وجود دارد و شمس‏الدين در عين حال كه از احاله مسئله شرعي به آنچه رأي و اعتماد به فهمي خاص بدون دلالت نص شرعي، پرهيز مي‏دهد، بر آن است كه اين امر به معناي وجود تضاد كامل بين مذاهب فقهي در استفاده از اين سازوكارهاي استنباط نيست؛ زيرا در برخي موارد اختلاف، صرفاً اختلاف لفظي است، به گونه‏اي كه موردي در نزد اهل آن (اهل سنت)، قياس يا استحسان و يا سد ذرايع به شمار مي‏آيد، ولي فقهاي ما آن را مشروع مي‏دانند و براساس آن عمل مي‏كنند، بي‏آن كه عناوين ياد شده را مبناي نظر و عمل خود قرار دهند. شمس‏الدين بر آن است كه بخش عمده‏اي از باب تزاحم فقه اماميه را مي‏توان در دايره استحسان و سدّذرايع طبقه‏بندي كرد(1) و نتيجه مي‏گيرد كه صدور حكم عام بر نفي صلاحيت استدلالي از همه آنچه قياس يا استحسان و يا سدّ ذرايع خوانده مي‏شود، روا نيست؛ زيرا چنين تعميمي سست و غير مستند است و گوياي حقيقت حال نيست و بايد گفت كه در برخي موارد، كاربستِ اين روش‏ها، درست و سالم است.(2)

محدوديت نص و نامحدودي وقايع

ايده يا نظريه مقاصد شريعت يا اجتهاد مقاصدي، در پي هماهنگ كردن بيشتر نگرش فقهي با اجراي درست و مطلوب آن است. اين ايده پس از بروز شكل‏هايي از انحطاط در زمينه اجراي احكام فقهي، كه به شكست آن در پاسخ حقيقي به نيازهاي واقعي منجر مي‏شد، مطرح گشت.

تقريباً همه علماي اسلام بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه علل و غايات و اهدافي وجود داشته كه شارع از طريق احكام شرعي در پي استيفاي آن است. علماي اسلام اين علل و اهداف را در فقه و كلام و سپس در اصول فقه مشخص كرده‏اند. حتي اشاعره كه معتقدند افعال خداوند با اغراض و اهداف تعليل نمي‏شود، عملاً در فقه ملتزم به تعليل احكام و كاربست قياس و نظر داشت غايات گوناگون تشريع شده‏اند.(3)

عدليه ـ يعني معتزله و اماميه ـ هم در اعتقاد به هدفمندي تشريع به حكمت خداي تعالي استناد جسته‏اند و اين امر آثار روشني در اصول فقه اماميه بر جاي گذاشته است. اصول فقه اماميه بر آن است كه حكم شرعي، ناشي از درك شارع نسبت به مصلحتي است كه در انجام يا ترك عملي نهفته است، كه متأخران از آن به «ملاكات» تعبير مي‏كنند. در نتيجه درك مصلحت از سوي شارع و به تبع آن اراده، به مورد مصلحت تعلق مي‏گيرد و هر كدام از اين ملاك يا اراده، حقيقت حكم شرعي را تشكيل مي‏دهند.

اهميت بحث علل و مقاصد احكام و نقش آن در استوار سازي استنباط فقهي، به مددسازوكارها و ابزارهايي كه آن را به سطح پاسخ‏گويي به نيازهاي معاصر و نوشونده برساند، بي‏نياز از توضيح و بسط است. بحث علل و مقاصد در فروع ديگري هم كه مورد توجه علم اصول فقه است، مانند تعارض بين ادله، راه‏گشا است. اين امر بسياري از فقها را به مطالعه و بررسي بحث علل احكام در سطح روش و اجرا واداشته است.

در ميان پيروان مذاهب چهارگانه اهل سنت، تلاش‏هاي جدي‏اي براي شفاف‏سازي اين علل و سامان‏بخشي به آن در ساختاري عام كه غايات و اهداف شريعت را توضيح دهد، انجام شده است. اين تلاش‏هاي فكري تحت عنوان بحث «مقاصد شريعت» شناخته شده است. يكي از برجسته‏ترين اين تلاش‏ها در كتاب الموافقات ابواسحاق شاطبي(قرن هفتم)نمود يافته است. وي در اين كتاب فروع مقاصدي را از ابواب اصولي فقه گردآوري كرده و به عنوان يكي از اركان مستقل در علم اصول تدوين و طرح كرده است.

از آن رو كه در انديشه اسلامي، چنان قدرت و تحركي وجود نداشته كه اقدام شاطبي را تكميل كند و تكامل و رونق بخشد(4) تجربه موافقات به حال خود رها شد و قرن‏ها (حدود هفت قرن) انتظار كشيد تا شيخ محمد عبده آمد و به اهميت تلاش شاطبي و ضرورت اهتمام بدان و تحقيق و تكميل آن، توجه داد. وي در اواخر قرن نوزدهم ميلادي و اوايل قرن بيستم تلاش كرد تا نگاه‏ها را به اين موضوع جلب كند.

شيخ عبدالله دراز مي‏گويد: سفارش مرحوم شيخ محمد عبده را به طلاب، نسبت به مطالعه كتاب «موافقات» فراوان شنيديم و خود من نيز در آن زمان اهتمامي جدي به اجراي اين سفارش داشتم.

با اين حال ظاهراً برجسته‏ترين شخصيتي كه به وصيت شيخ محمد عبده عمل كرد، شيخ زيتونه و فقيه مذهب مالكي در تونس محمد طاهر بن عاشور(1879 ـ 1973) است كه به طرح روش مستقلي در باب اصول فقه پرداخت و در طرح خود از حد تلاش‏هاي شاطبي فراتر رفت و مقاصد را از حد مبحثي در علم اصول فقه به علمي مستقل تبديل كرد. وي اين كار را در كتاب مقاصدالشريعه كه در سال 1946 منتشر شد، انجام داده است.

پس از وي نيز تلاش‏هاي مهمي براي مبناپردازي علمي در اين چارچوب انجام شده است. آغازگر اين تلاش‏ها علّال الفاسي بود و امروزه نيز سلسله كتاب‏هايي كه از سوي المعهد العالمي للفكر الاسلامي، با عنوان سلسله پايان‏نامه‏هاي دانشگاهي منتشر مي‏شود، در همين مسير قرار دارد.

در ايران نيز در دهه اخير، اهتمام جدي‏اي در درون حوزه‏هاي علميه و مجامع علمي ديگر، به اين موضوع شده است.

با قرائت انديشه‏هاي شيخ شمس‏الدين مي‏توان به اين نتيجه رسيد كه تلاش وي براي سامان‏بخشي به نگرشي كلي از شريعت و دين و برنتافتن نگرش تك‏بعدي و گزينشي به آن، با انگاره‏هاي وي از كاركردگرايي و سازوكارهاي روش تعليلي مرتبط است. در نتيجه چنين انگاره‏اي است كه وي اهتمامي جدي به آنچه «اصول برتر شريعت» يا «مقاصد شريعت» مي‏ناميد، داشت.

شمس‏الدين با ردّ تعميم صبغه تعبدي ديگر ابواب فقه، الگوي بديلي را طرح كرد كه آن، سنجش مسائل فقهي ـ به استثناي عباديات محض - با محك ادله برتر و قواعد عمومي و مقاصد شريعت بود. اين طرح، معياري بود كه روش تعليلي در صيد حكم شرعي و كشف ملاك‏ها، در ضمن آن سامان يافته، بدان مقيد مي‏شود.(5)

وي در توضيح روش خود در اين دايره مي‏گويد: اگر ما به عدم قصور كتاب و سنت، به عنوان دو منبع اساسي در استنباط، معتقد شويم و منظور ما از عدم قصور كتاب وسنت اين باشد كه نصوصي از پيش آماده براي همه وقايع داريم، چنين اعتقادي نادرست است؛ زيرا به اين معنا، نصوص قطعاً قاصرند. اما مي‏توان بسندگي نصوص را در پرتو بازگرداندن همه وقايع به اصول كلي شريعت درك كرد و در اين صورت، منابع شريعت نيز هيچ قصوري ندارند. شمس‏الدين بر آن است كه راه اساسي حل دشواره متناهي بودن متون و غير متناهي بودن وقايع، بازگشت به دو سطح از اصول شريعت است كه نيازمند اكتشاف و تنقيح بيشتر است.

سطح اول، قواعد فقهي‏اي است كه مجموعه‏اي از آنها در هر كدام از ابواب فقهي به طور جداگانه وجود دارد، و سطح دوم ادله برتر و كلان است كه جايگاهي والاتر از رتبه قواعد فقهي دارند؛ زيرا اين ادله منحصر به باب فقهي معيني نيست؛ بلكه بنا به نظر شمس‏الدين، تمامي فعاليت‏هاي بشر ـ جز عبادات ـ را شامل مي‏شود. اين ادله همان مقاصد عمومي شريعت است؛ مانند آنچه از اين سخن خداي تعالي استفاده مي‏شود كه فرمود: ان الله يأمر بالعدل و الاحسان؛ «خداوند به عدل و نيكي فرمان مي‏دهد.» عدل و احسان از مقاصد عمومي شريعت است.(6)

نقش مقاصد شريعت در منطقة‏الفراغ تشريعي

حل دشواره قصور نص شرعي از احاطه لفظي بر وقايع زندگي. از راه اعطاي نقش برجسته‏تر به اجتهاد مقاصدي، چنان كه شيخ شمس‏الدين انجام داد، به طور مستقيم و منطقي بر سازوكار استنباط در منطقة‏الفراغ شرعي بازتاب خواهد يافت. البته خود منطقه الفراغ نيز در چارچوب حل دشواره قصور نص مطرح شده است.

از اين رو شمس‏الدين پس از بررسي ايده منطقه الفراغ و طرح انگاره خاص خود در اين باره، به تعيين مباني و اصول روش استنباط در اين قلمرو مي‏پردازد. وي بر آن است كه عمليات اجتهاد در حوزه منطقة‏الفراغ افزون بر مباني و اصول عام، تابع معيارهايي است كه از ادله والاي تشريع برگرفته مي‏شود.(7) اين ادله والا و برتر براي بيان موضوع شرعي حالات معيني كه در ادله اين مباني و قواعد وارد شده، ياد شده است. اين ادله، محدود و منحصر به حوزه معيني از عرصه‏هاي شريعت و زندگي، از قبيل روابط خاص و عام در طبيعت و جامعه نمي‏شود؛ مانند قاعده نفي عسر و حرج و قاعده نفي ضرر و وجوب حفظ نظام و شرط قدرت بر امتثال. اين قواعد و مبادي عام ويژه افعال خاصي نيست، بلكه به همه حالات و اوضاعي كه انسان مسلمان و امت اسلامي در روابطشان با جامعه و طبيعت و جهان، با آنها رو به رو مي‏شوند، تسري مي‏يابد.(8)

عمليات استنباط در اين حوزه، همچنين تابع معيارهايي است كه از تعليل‏هاي جزئي‏اي كه در موارد خاص بر آن تصريح شده و شمس‏الدين بر اين دسته تعليل‏ها، نام احكام تدبيري مي‏گذارد، برگرفته مي‏شود. نمونه اين احكام تدبيري، نهي رسول خدا(ص) است از خوردن گوشت الاغ‏هاي اهلي كه امام محمد باقر(ع) اين نهي را چنين تفسير مي‏كند: «هدف پيامبر(ص)، جلوگيري از تلف شدن اين حيوان بوده كه مصلحت جامعه، اقتضاي بقاي آن را داشته است.» اين تفسير امام مي‏تواند به عنوان يك ملاك استنباط در منطقه‏الفراغ، در مسئله منع صيد انواع معيني از ماهيان و پرندگان و حيوانات ـ به هدف حفظ نوعشان در طبيعت ـ مورد استفاده قرار گيرد.

عقل اصولي و حوزه مقاصد شريعت

چه بحث «مقاصد شريعت» را فصلي از فصول علم اصول در شمار آوريم و چه حوزه‏اي در فلسفه فقه نوظهور و چه به عنوان علمي مستقل و متكي به خود مورد ملاحظه قرار دهيم، به هر روي اين بحث در متن بحث اصولي و به عنوان امتداد دشواره‏هايي كه اصولي‏ها بررسي كرده‏اند، زاده شد. در نتيجه، بررسي و مطالعه شرايط پيدايش و شكل‏يابي مضامين آن، در بستر قرائت علمي تاريخي و آكادميك اصول فقه قرار مي‏گيرد.

قابل توجه است كه عقل اصولي شيعه وارد جهان مقاصد شريعت نشده است؛ در حالي كه عقل اصولي برخي مذاهب اسلامي، از فقهاي شافعي در نيمه دوم قرن پنجم هجري ـ با امام الحرمين جويني ـ گرفته تا فقهاي حنبلي و مالكي ـ با شاطيي و قرافي در قرن هشتم هجري و سپس محمد طاهر بن عاشور از فقهاي متأخر ـ به اين موضوع پرداخته‏اند، اما اين امر، وجود اهتمام زودهنگام به مسئله علل و مقاصد شريعت را در ميراث فقه اماميه نفي نمي‏كند. گويا قديمي‏ترين اثري كه در اين موضوع شناخته شده است، رساله فضل بن شاذان، فقيه امامي معروف و از اصحاب امام رضا(ع) است كه شيخ صدوق آن را در كتاب پرآوازه‏اش، علل الشرايع نقل كرده است.

محقق دايره المعارفي مشهور، شيخ آقا بزرگ تهراني بيست اثر در باب علل احكام و مقاصد احكام كه علماي اماميه نگاشته‏اند، بر مي‏شمارد. اگرچه انديشه مقاصدي به شكل شايسته‏اي در مكتب فقهي اماميه، شكوفايي و رونق نيافت، روشن است كه اين وضع ارتباط مستقيمي دارد با وضع فقه اماميه در برابر مسايل تعليل كه به طور مستقيم در فقه مقاصدي وارد مي‏شود. با اين حال پرتوي از گرايش مقاصدي را در ابوابي مانند «تزاحم» مي‏بينيم. در اين باب، اصوليان، تكليفي را كه به لحاظ مقاصد و غايات آن در نزد شارع مهم‏تر است، بر تكليف مهم ترجيح مي‏دهند.

بحث مقاصدي در فقه اماميه منحصر به مقاصدي است كه در نصوص روشن شده است و در قياس با آنچه امثال طاهر بن عاشور طرح كرده‏اند و اساسا متكي بر عمليات استقراي علل مظنون است، بسيار كم رنگ است.

مسئله‏اي كه در اين جا سزاوار بحث است اين است كه اگر شرايط استقرا جمع شد و به يقين يا اطمينان به عليت امري انجاميد ـ به گونه‏اي كه بتوان آن امر را حتي اگر متكي بر نص نباشد، مقصد عام تشريعي قرار دارد ـ در آن صورت آيا آنچه بدان قطع يافته‏ايم، حجت خواهد بود؟ آيا در آن صورت مي‏توان تجربه فقهي گسترده‏اي را براي استقراي علل ظني به هدف جست و جوي مقاصد كلي ثابت شده از راه قطع، به راه انداخت؟

در اين جا مي‏توان گفت كه چنين كاري با اخبار فراواني كه از امامان شيعه در نهي از قياس و تعليل وارد شده، تعارض و منافاتي ندارد؛ زيرا مي‏توان گفت كه اين اخبار شامل آنچه به وسيله قطع به دست آمده است، نمي‏شود؛ چون بازداشتن ديگران از عمل به قطع، محال است و اخبار به مورد عللِ محتمل و مظنون، انصراف دارد.

شايد هم بتوان گفت كه مقتضاي اخبار ياد شده، شمول نهي، حتي بر علل و مقاصد عامِ استفاده شده با قطع عقلي استقرائي است؛ چرا كه شارع بر مقصديت و عليت آن تصريح نكرده است و در اين فرض، نهي اين اخبار نهي از قطع نخواهد بود.(نهي از قطع، محال است)

شمس‏الدين بر آن است كه عدم ورود عقل شيعي به جهان مقاصد، در مباحث سنتي فقه راست و درست است، اما در بحث‏هاي جديد، از نظر وي يكي از آثار مثبت بر آمده از تلاش‏هايي كه جهت اجراي شريعت در ايران و پاره‏اي كشورهاي اسلامي ديگر انجام شده و متصديان اجراي شريعت را با مشكلاتي مواجه كرده، گشايش باب مقاصد در انديشه اصولي و حوزه‏هاي اجتهاد فقهي علماي شيعه است.

با اين حال شمس‏الدين معتقد است كه سبب تقصير انديشه شيعي از راه دادن اين رهيافت(مقاصدي) به حوزه‏هاي استنباط، سببي تاريخي است، نه فكري؛ يعني به اختلال‏هاي فكري بر نمي‏گردد. فقيه شيعي به سبب اوضاع سياسي، از قدرت و جامعه و مسايل روابط جامعه و انسان با قدرت از يك‏سو، و نيز از روابط درون جامعه اسلامي و رابطه جامعه مسلمانان با جوامع انساني ديگر، از ديگر سو، بيگانه و بركنار مانده بود.

در نتيجه چنين روشي كه متن فقه را به عنوان متني كه تنها به بررسي حالات فردي مي‏پردازد، لحاظ مي‏كند و در بستر احتياط افراطي حاكم بر روش فقهي قاصر، گرايش به پرهيز از فراتر رفتن از متون رو به رشد نهاد و اين وضع به بروز پديده‏اي غير قابل توجيه در فقه شيعه منجر شد و آن، پديده احتياطات در مقام فتوا است. اين پديده يكي از مظاهر اختلال روش‏شناختي در فقه شيعه است. در نتيجه احتياطات فقهي، مكلف در حجمي بسيار زيادي از فروع فقهي، محكوم به احتياط است. احتياط هم عبارت است از نداشتن موضع در برابر مسئله‏اي فقهي، و انتخاب سخت‏ترين و دشوارترين راه براي تضمين عدم خطا است. از نظر شمس‏الدين، چنين موضعي راه را براي هر گونه نگرش مقاصدي مسدود مي‏كند؛ زيرا اگر بخواهيم در هر چيزي احتياط ورزيم، با پويايي زندگي هماهنگ نخواهيم بود و صرفا دنبال نجات اخروي خواهيم بود كه اين خود نيز تنها در باب عبادات ـ نه در ديگر ابواب فقه ـ قابل تصور است.

در اين جا شيخ شمس‏الدين، در تحليل ساختار فكري، اهميتي خاص به ملاحظه بازتاب اوضاع سياسي و اجتماعي بر روند بحث علمي مي‏دهد.

احكام تدبيري و منطقة‏الفراغ تشريعي

شمس‏الدين در ضمن اشكالاتي كه بر روش اصولي حاكم دارد و در بررسي سازوكارهاي استنباط در حيطه منطقة‏الفراغ تشريعي، اهميتي خاص به احكامي كه «احكام تدبيري» خوانده است، مي‏دهد. منظور وي از احكام تدبيري، احكامي است كه معصوم نه به عنوان مبلّغ شرع، بلكه به عنوان ولي امر و حاكم دولت و يا سرپرست خانواده صادر كرده است. اينكه در علم اصول، گفتار و رفتار و تأييد معصوم، سنت در شمار آمده، صحيح است، اما اين گفتار و رفتار و تأييد معصوم را بايد بر اساس ابعاد گوناگون زندگي كه معصوم با آنها سروكار داشته، طبقه‏بندي كرد و اين چيزي است كه به نظر شمس‏الدين، در روش فقهي رايج از آن غفلت شده است.

البته منظور اين نيست كه اصوليان به كلي از اين امر غافل بوده‏اند، بلكه در پاره‏اي موارد آن را لحاظ كرده و از بعضي سنت‏ها به «قضيهٌ في واقعه» (مسئله يا مورد خاص) كه قابل تعميم نيست، ياد كرده‏اند. اما اين موارد تدبيري، در متون و سنت شريف نبوي به شكل بسيار وسيع‏تر از حالات استثنايي‏اي است كه مورد توجه اصوليان شيعه واقع شده است.

شمس‏الدين مي‏كوشد تا اصلي اساسي را پايه ريزي كند كه در پرتو آن بتوان بين آن بخش از روايات كه مقصود از آنها تشريع و بيان حكم شرعي است و بين آن بخش كه ولايي و تدبيري و مربوط به موردي خاص است، تمييز داد. اين تمييز به مدد پاره‏اي قرائن سياقي و اشارات قابل توجه، انجام‏شدني است. وي مي‏گويد: «هرگاه سخني ارشادي از معصوم كه نسبت آن به معصوم روشن باشد، با اين سبك و سياق كه من فلان چيز را دوست دارم و يا از فلان چيز نهي مي‏كنم، به ما برسد، اصل اين است كه آن را تدبيري به شمار آوريم، مگر آنكه قرينه‏اي بر تشريعي بودن آن داشته باشيم. اما در رواياتي كه معصوم، سليقه و پسند شخصي خود را بيان نكرده و حكم آن را انشا مي‏كند، ما مايليم تا احكام مذكور را در اين روايات، احكام تشريعي به شمار آوريم، مگر آن كه قرينه‏اي بر خلاف آن اقامه شود»(9)

شمس‏الدين بر آن است كه تعليل‏هاي وارد شده در اين سياق، مانند منع ذبح الاغ‏هاي اهلي كه پيشتر ذكر شد، معيارهايي هستند كه فقيه را به روشي هدايت مي‏كنند كه لازم است مبناي اجتهاد و استنباط در مسائل و جامعه و دستگاه‏ها و نهادي جامعه قرار گيرند و از آن رو كه اين تعليل‏ها، منشأ احكام شرعي نيستند، بلكه مباني احكام تدبيريِ بيان‏كننده اصول روش‏شناختي استنباط در اين حوزه‏اند، شايسته است تا اصل مصالح مرسله و سدذرايع ـ براي كساني كه بدان‏ها معتقدند ـ از اصول استنباط در حوزه تشريع تدبيري و در ضمن منطقة‏الفراغ باشند؛ و نه از اصول استنباط حكم شرعي الهي.

مسائلي دشوار در فقه زن، اجراي روش

شمس‏الدين، طي چند سال اخير از عمر پربارش، چهار پژوهش علمي مفصل را در قالب سلسله كتاب‏هاي «مسائل حرجة في فقه المرأة» سامان داد. وي در اين كتاب‏ها، مسائلي چون پوشش زن و نگاه به زن، شايستگي زن براي زمامداري در سطوح مختلف، حقوق زناشويي و حق كار براي زن را مورد بحث و بررسي قرار داد. با نگاهي به ورودي‏هاي بحث و سازوكارهاي پژوهشي وي، به نظر مي‏رسد كه وي در اجراي درست مباني روش‏شناختي و نظري‏اي كه نشانه‏هايش را پيشتر ياد كرديم، كامياب بوده است. در اين سلسله كتاب‏ها، ميزان تأكيد شمس‏الدين را برتراوش مسائلي اساسي كه مستند به مرجعيت كتاب خدا باشد و مبناي نظري استحصال مبادي عاليه تشريعي را فراهم آورد، مشاهده مي‏كنيم. اين مبادي يا اصول، افق كلي استنباط احكام شرعي مربوط به اين حوزه را تشكيل مي‏دهد كه ادله فرعي در ضمن آن افق كلي، فعال مي‏شوند و محكوم به آن افق كلي هستند و مبنا بودن آن را در قرائت موضوع شرع مي‏پذيرند. به اين ترتيب مبنايي براي پشت‏سرنهادن شيوه تعامل سنتي با ادله احكام فراهم مي‏شود. اين شيوه تعامل با ادله احكام به نظر شمس‏الدين، نتيجه‏اش عرضه نتايجي است كه از مبناي علمي استواري برخوردار نيست. گذشته از آن، اين شيوه تعامل با ادله احكام، سازوكار تعامل فقه با حركت تاريخ را كه تابع قوانين خاصي است، برهم مي‏زند. در حالي كه در عمليات اجتهاد، پس از فارغ شدن از ملاحظه شريعت، به عامل تاريخي هم نگريسته مي‏شود.

خاستگاه و نقطه آغاز شمس‏الدين در درآمد بحث از امور فقهي زن، قاعده‏اي عام و اصلي تشريعي ـ قرآني است كه در پرتو آن جايگاه هر كدام از زن و مرد در منظومه ارزش‏ها و نظام حقوق و تكاليف در اسلام، مشخص مي‏شود. وي نتيجه مي‏گيرد كه در پرتو اين قاعده عام، زن در نظام ارزشي و نظام حقوق و تكاليف، جايگاه و عرصه‏اي متفاوت از جايگاه و عرصه مرد ندارد؛ زيرا هر دو به حقيقت يگانه‏اي وابسته‏اند و مكمل يكديگر و غيرمستقل از يكديگرند.

از آيات قرآن كريم نيز وحدت كاركرد و نقشي كه شريعت از هر كدام از زن و مرد خواسته است كه بدان تن در دهند، قابل درك است و جوهر هدف آفرينش، عبادت خدا است كه نسبت به همه بشر از زن و مرد يكسان است: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون؛ «و جن و انسان را نيافريديم، مگر براي آنكه مرا بپرستند.» (ذاريات / 56)

افزون بر اين، شريعت الهي، وظيفه آباداني زمين و استخراج ميراث طبيعت را به زن و مرد ـ به طور يكسان ـ سپرده است: و سخر لكم الفلك لتجري في البحر بامره و سخرلكم النهار و سخرلكم الشمس و القمر دائبين و سخر لكم الليل و النهار (ابراهيم / 33 و 32) «و كشتي را براي شما رام گردانيد تا به فرمان او در دريا روان شود و رودها را براي شما مسخر كرد. و خورشيد و ماه را كه پيوسته روانند، براي شما رام گردانيد و شب و روز را [نيز] مسخر شما ساخت.»

در نتيجه وحدت وظيفه عمومي بشر در عبادت و آباداني زمين و تسخير طبيعت براي همه بشر، همه آنان از زن و مرد در سطح واحدي از حق برخورداري از نعمت‏هاي مادي و گوارايي‏ها و پاكي‏هاي زندگي برخوردارند.(10) شمس‏الدين پس از اين سخن، به سراغ اين مطلب مي‏رود كه زن و مرد، دو سطح از تقرب به خدا هستند: و من عمل صالحا من ذكر اوانثي و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب؛ (غافر / 40) «و هر كه كار شايسته كند ـ چه مرد باشد يا چه زن ـ در حالي كه ايمان داشته باشد، داخل بهشت مي‏شوند و در آنجا بي‏حساب روزي مي‏يابند.»

اين قرائت گسترده از متن در تسلسلي منطقي و روشن ادامه مي‏يابد تا داده‏هاي پيشين را به حقيقتي قرآني كه جايگاهي اساسي در تشريع دارد، گره بزند و آن يگانگي زن و مرد در خلافت الهي انسان، بر اساس وحدت نوع و وحدت هويت است: و هو الذي جعلكم خلائف الارض و رفع بعضكم فوق بعض درجات ليبلوكم في ما آتاكم؛ (انعام / 165) «و اوست كسي كه شما را در زمين جانشين قرارداد و بعضي از شما را بر برخي ديگر به درجاتي برتري داد تا شما را در آنچه به شما داده است، بيازمايد.»

شمس‏الدين با استمداد از مفاهيم قرآني به نقطه‏اي مي‏رسد كه يگانگي امكانات دروني و بيرونيِ داده شده به انسان را نتيجه مي‏گيرد؛ چرا كه خلافت الهي يكسان و سرنوشت نهايي بشر نيز يگانه است و اين، زن و مرد را در مسئوليت كارها و مسئوليت شخصي در سطح قانون (شريعت) در دنيا و نيز در تعيين سرنوشت نهايي خود در آخرت، برابر قرار مي‏دهد. براين اساس، مسئوليت زن نه كمتر از مسئوليت مرد است و نه بيشتر و نه كوچك‏تر و نه بزرگ‏تر.(11) اما سطوح اين وحدت، تفاوت‏ها و حيثيت‏هاي تنوع كاركردي نهاده شده در زن و مرد را از بين نمي‏برد، زيرا اختلاف صنف و جنس به نظر شمس‏الدين، به تنوع روش و شيوه اقدام به وظايف و نقش‏هاي عمومي مي‏انجامد، كه شمس‏الدين از آن به «تنوع وظيفه ويژه» تعبير مي‏كند. وي بر آن است كه اين تنوع بر اساس دلالت‏هاي قرآني، قانون عمومي در مخلوقات و نوعي از تقدير الهي است.

اين قرائت از متن قرآني، مهر بطلاني است بر تفكر رايجي كه زن را بنا به برخي عناصر كاركردي ويژه‏اش حقير و دون‏رتبه‏تر از مرد مي‏داند. بر اساس معيار اسلامي، چه در نظام ارزش‏ها و چه در نظام حقوق و تكاليف، حيثيت انساني نظري و وظيفه عملي زن و مرد رتبه‏اي برابر دارد.

شمس‏الدين پس از طرح انگاره‏هاي ياد شده به تأسيس اصلي مهم مي‏پردازد و آن اين است كه معيار برتري كه در تشخيص برتري و دون‏تري و لوازم حقوقي و ارزش آن بايد مورد اتكا باشد، نه مذكر بودن و مؤنث بودن است و نه وظيفه خاص هر كدام از آن دو، بلكه ميزان پاي‏بندي به وظيفه و تكليف در مسير شرع و از راه التزام به مقتضيات وظيفه ويژه است كه شمس‏الدين از آن به مفهوم «تقوي» در نظام ارزشي و «عدالت» در اصطلاح فقهي تعبير مي‏كند.

مرجعيت قرآن و مرجعيت عرف

در پرتو اين اصل و مقدمات آن كه شكل دهنده به بناي منطقي دين است، شمس‏الدين، چند ملاحظه انتقادي بر روش استنباط فقهي رايج در حوزه امور زن و خانواده را مطرح مي‏كند. وي برخي مثال‏هاي فقهي را كه از قرائت متون مربوط به زن و خانواده در فضايي بيگانه از ارشاد قرآن ناشي شده، ذكر مي‏كند كه در آنها هر متني براي علاج حالتي مستقل و يا تفصيلي دور و بيگانه از ديگر جزئيات و حالات و بي‏ارتباط با وضعيت زن و رابطه او با جامعه و وضعيت خانواده در رابطه دروني و رابطه‏اش با جامعه لحاظ شده است و اين سبب ظهور روشي شده است كه با طبيعت و ماهيت موضوع خود تناسبي ندارد و نتيجه آن پديد آمدن اختلال در عمليات استنباط بوده است. يكي از مسلمات فقهي مقرر مي‏دارد كه مادر در برابرفرزندانش، جايگاه معنوي و حقوقي‏اي دارد كه هيچ كس با او در اين جايگاه برابري نمي‏كند، در حالي كه اين مادر ـ براساس برخي مباني فقهي ـ به عنوان همسر، در برابر شوهرش تقريبا حرمت و كرامت انسانيِ چنداني ندارد و تقريبا در حد موضوعي جنسي و صرفا مدير منزل مطرح است.

مثال ديگري كه شمس‏الدين ذكر مي‏كند اين اصل ثابت فقهي است كه زن و مرد در فريضه امر به معروف و نهي از منكر اشتراك دارند، در حالي كه فقها به رواياتي مانند اين روايت عمل مي‏كنند كه كليني با سند خود از عبدالله بن سنان و او از امام صادق(ع) نقل كرده است كه: «رسول خدا (ص) از زنان ياد كرد و آنگاه گفت ايشان را در امور نيك نافرماني كنيد، پيش از آنكه شما را به امور زشت (منكر) فرمان دهند و از زنان بد به خدا پناه ببريد و در رفتار با زنان نيك احتياط پيشه نماييد.»(12)

شمس‏الدين معتقد است كه اين متون روايي ـ به ويژه آن دسته كه صحيح و موثق‏اند ـ بايد در پرتو نص قرآني و مبادي و اصول عاليه شريعت فهميده شود؛ در حالي كه روش فقهي رايج، در قرائت بسياري از متون، مرجعيت عرف را پذيرفته است؛ البته رايج بودن چنين عرفي در زمان رسول خدا و امامان معصوم قطعي نيست، تا چنان عرفي مرجع فهم اين متون باشد. حتي معلوم است كه برخي عناصر اين عرف از عادات و عرف‏هاي وارداتي جديد كه به وسيله شرع بنيان نهاده نشده، تشكل يافته است. اين گونه عرف‏ها محصول ميراث فرهنگي‏اي است كه جوامع اسلامي از طريق داد و ستد با اديان و تمدن‏هاي ديگر از آن تأثير پذيرفته‏اند. شمس‏الدين تصريح مي‏كند كه چنين عرف‏هايي صلاحيت مرجع شدن براي فهم متن شرعي را ندارد و در پرتو اين نظريه، معتقد است كه پاره‏اي از نصوص، در پي بيان حكم الهي نيست و تنها منعكس كننده حالت اجتماعي و فرهنگي‏اي است كه شرايط و اوضاع زمانه، همسازي با آن را اقتضا مي‏كند. اين همسازي از راه صدور ارشادها و راهنمايي‏هايي كه جنبه تدبيري و ولايي دارد، در پاسخ به مورد مشخص و معيني انجام مي‏شود.(13)

عرف اجتماعي رايج در آن دوره همان گونه كه بيان كننده شرايطي است كه فهم متون متعارض با داده‏هاي قرآني از راه گنجاندن آن در حوزه تدبيرهاي ولايي در پرتو آن انجام مي‏شود، همچنين ـ به تصور شمس‏الدين ـ گوياي آن است كه تفاوت‏هاي بين آن دو (زن و مرد) در شايستگي و كفايت، ذاتي نيست و فقط ناشي از تفاوت شرايط عيني تربيتي و اجتماعي است كه به شكل‏گيري فرهنگي ويژه براي زنان انجاميده است؛ فرهنگي كه زن را از توسعه و تكامل مواهب و لياقت‏هايي كه از آن برخوردار است، بازداشته است. دليل اين سخن، وضعيت زناني است كه در فضايي كه فرصت‏ها و شرايطي مشابه فرصت‏ها و شرايط مردان بر ايشان فراهم شده، توانستند شايستگي‏هاي خود را در حد مردان اثبات كنند. طبيعي است كه مردم نيز از فضايي كه او را از فعاليت‏هاي فرهنگي و سياسي و اجتماعي باز مي‏دارد، تأثير منفي مي‏پذيرند.

مرجعيت عرف

شمس‏الدين بر آن است كه در جايي كه شارع موضوع حكمش را با تمام ابعاد و حالاتش، به عنوان مرجع مكمل تشريع، مشخص نكند، مبنا قرار دادن عرف، شايسته و جايز است؛ زيرا چنين موردي از موارد خلأ تشريعي است كه شارع پس از تعيين اصل تشريعي‏اي كه حكم شرعي مستند بدان مي‏شود، مانند تعيين اصل معاشرت نيكو در رابطه زوج با زوجه (و عاشروهن بالمعروف)، دايره فراغي را هم وانهاده است. در نتيجه مرجع تعيين چارچوب معاشرت و شيوه‏هاي آن، عرف عام يا عرف خاص است. اوضاع سازماني جامعه و دولت نيز مشمول چنين قاعده‏اي است. وي هم زماني اين عرف با زمان صدور نص را به لحاظ جايگاهي كه آن عرف در منطقة‏الفراغ دارد، لازم نمي‏داند.

اما در تفسير موضوعي كه به اجمال در نص آمده، مرجعيت عرف، تنها در حد عرف رايج در زمان تشريع و معاصر آن معتبر است؛ زيرا چنين معنايي، مقصود شارع مخاطب است نه عرف هايي كه پس از آن شكل گرفته است. چنين عرف هايي اساسا در زمان صدور نص وجود نداشته‏اند و احتمال اين كه مقصود نص باشند، بسيار ضعيف است. بسيار اتفاق مي‏افتد كه اين دو مورد بر فقيه مشتبه مي‏شود. در نتيجه وي با موارد فراغ تشريعي معامله موارد مرجعيت تفسير را مي‏كند و اين كار سبب جمود تشريع و منحصر شدن آن در ساخت‏هاي قديمي زندگي در حوزه روابط انساني مي‏شود.

گاه بر عكس اين اشتباه، اشتباه ديگري رخ مي‏دهدو آن، در شمار آوردن عرف‏هاي جديد به عنوان مرجع تفسير، بدون تمييز بين چنين عرفي و عرف هم زمان با نص است و اين به نوبه خود به حمل نص بر معنايي مي‏انجامد كه مقصود بودن آن براي شارع محرز نيست و چنين كاري به معناي تشريع محض و بدعت است؛ زيرا تنها تمسك شكلي و صوري به نص انجام شده است، ولي عملاً با تحميل معنايي غير مقصود بر آن، نص كنار زده مي‏شود.

براي حل مشكل خلط و اشتباه بين دو مورد ياد شده، شمس‏الدين بر ضرورت دقت بين دو نوع مرجع ياد شده (مرجعيت در تفسير و مرجعيت تشريع) و نيز بر مرجعيت اصول عالي تشريعي كه شريعت و نگرش قرآني را به عنوان حاكم در موارد اجمالِ جزئيات قانوني و شرعي مي‏پذيرد، تأكيد مي‏ورزد.

دلالت‏هاي قصه‏هاي قرآن

شمس‏الدين معتقد است كه قصه‏هاي قرآني در صدد الگودهي است و مثال هايي براي عمل و پيروي است، نه صرفا معرفتي و نظري.

وقوع نسخ در اين سبك از بيان قرآني اصول شريعت معقول نيست. اين قصه‏ها از اصول ثابتي در شريعت حكايت مي‏كنند كه فقيه مي‏تواند در بحث از حكم شرعي آنها را لحاظ كند. در پرتو اين رويكرد، قصه‏هاي قرآني را كه به احوال برخي زنان مانند ملكه سبأ و زن فرعون و دختران شعيب پرداخته، مورد مطالعه قرار داده، آنها را يكي از منابع كشف نگرش قرآن كريم به شمار مي‏آورد؛ به گونه‏اي كه مواضع اين شخصيت‏ها و طرح و بررسي اين مواضع از سوي قرآن كريم، گوياي جايگاه زن در نظام ارزشي و نظام حقوق اسلامي است و مي‏توان آنها را چارچوب تشريعي‏اي دانست كه نصوص تفصيلي احكام زن در كتاب و سنت در ضمن آن وارد شده‏اند و نيز مي‏توان آنها را مبناي قرائت نصوص تشريعي به شمار آورد.(14)

شمس‏الدين معتقد است كه جزئيات احكام در كتاب خدا نيامده است، بلكه اصول و مبادي عمومي همراه پاره‏اي جزئيات عمومي در برخي حوزه‏هاي تشريعي ـ و نه همه آنها ـ در قرآن آمده است و اگر ما تنها به همين مبادي كلي و اصول عام كه در قرآن آمده اكتفا ورزيم و ـ به تعبير شمس‏الدين ـ «نگرش قرآني» را وانهيم با اين مشكل رويارو خواهيم شد كه بسياري از احكام، مستقيما مستند به قرآن نيست. اما اگر چنين نگرشي را مبنا قرار دهيم، در آن صورت مرجعيت قرآن براي تمامي شريعت ـ نه پاره‏اي از آن ـ ثابت خواهد شد. شايد بتوان اصطلاح مرجع و مبنا بودن «نگرش قرآني» در فهم فقهي و عمليات استنباط را معادل همان چيزي دانست كه برخي فقها از آن به «ذوق فقهي» و يا «ذوق شارع» تعبير مي‏كنند.(15)

به اين ترتيب، شمس‏الدين، نقش مفهوم و نگرش قرآني را سازوكاري مي‏داند كه بر نص شرعي تفصيلي، پرتو مي‏افكند و ابعادي را در آن كشف مي‏كند كه دلالت تضمني يا التزامي‏اي بر آن مي‏افزايد، و چه بسا خصوصياتي را كشف مي‏كند كه به دلالت مطابقه‏اي مستقيم به دست نمي‏آيد.

در پايان بايد گفت كه بحث‏هاي ياد شده و مقاطع ياد شده از نوانديشي فقهي و فكري آيت الله شيخ محمد مهدي شمس‏الدين، نيازمند پژوهش‏ها و مطالعات و مناقشات تفصيلي و عميق است تا حق آن ادا شده، جريان نوانديشي فقهي و فكري از آن بهره‏مند گردد.

همچنين تكرار اين سخن شمس‏الدين را سزاوار مي‏بينيم كه مي‏گويد: «شك نيست كه بسياري از بديهيات فقه از بديهيات شريعت است، ولي فقيه نمي‏تواند جزم بيابد كه هر چه از بديهيات فقه است، از بديهيات شريعت باشد؛ زيرا ثابت شده است كه برخي بديهيات از بديهيات شريعت نيست و در برخي حالات، پاره‏اي از بديهيات در تمامي مذاهب، از بديهيات شريعت نيست و قابل بازنگري است».(16)

چنين فهمي مي‏تواند شريعت را محور توسعه اجتماعي و فكري و سياسي و منبع عدالت و تحول و دگرگوني قرار دهد و چهره درخشان آن را كه در پس پرده‏هاي ضخيم تحجر ديرزماني پوشيده مانده، آشكار كند.

پي‏نوشت‏ها در دفتر مجله موجود است.

/ 1