گوشه اى از هنر فردوسى بزرگ
وظيفه دلپذيرى به بنده محول شده است كه در اين مجلس شريف در باب شاهنامه ى فردوسى سخن بگويم، اين كار را باكمال ارادت و اعتقاد به فردوسى ازسراخلاص پذيرفته ام بعلاوه خوشحالم كه براى نخستين بار به زيارت سرزمين كرمان و هموطنان عزيز اين سامان نايل شده ام. بخصوص كهيكى از استادانم- دانشمند بزرگوار، شادروان احمد بهمنيار- از اين خاك پاك بود و بر بنده حق تعليم و تربيت داشت اكنون دردياراو با نام گرامى او آغاز سخن مى كنم.حقيقت، اين است كه آنچه بنده، تحت عنوان گوشه اى از هنر فردوسى عرض خواهم كرد، نكات تازه اى نيست كه حضارمحترم به آنها توجه نفرموده باشند. ولى براى اين كار كه از افتخار شركت در بزرگداشت فردوسى بى نصيب نمانم، چند كلمه اى به عرض مى رسانم.براستى هنر فردوسى بحدى شامل و كامل است كه حتى اگر بخواهيم يكى از مظاهر هنرى اورا دراختيار كنيم و راجع به آن صحبت كنيم، فرصتى كافى لازم است. با ارائهى نمونه ها و غور ودقت در هر كدام از آنها. بنابراين بنده در وقت محدودى كه دارم و ناگزير با اختصار مى كوشم آنچه با بيان بسيار قاصر خود عرض ميكنم، درحقيقت يك اشارهى خيلى نارساست.حضار محترم توجه دارند كه در هركارهنرى، يك قسمت مهم كار هنرمند، درحقيقت نحوهى عرضه كردن مطلب است البته منظور اين نيست كه جوهر وروح اثر هنرى كم اهميت است، بلكه بسيار هم اهميت دارد ولى ممكن است بسيارى ازمردم احساساتى لطيف و افكارى بلند داشته باشند، حتى در ذهن بعضى از آنان نكات گفتنى بسيار موج بزند، منتهى وقتى ميخواهند اين مطالب را عرضه كنند وسيلهى بيانش دراختيار شان نباشد، يعنى بيانشان نارسا باشد و ديگران ازان زيباييهايى كه آنان در ذهن و فكر دارند بى نصيب بمانند، بنابراين در مورد نقاش، معمار، هنرمندموسيقيدان و لحن آفرين، شاعر و نويسنده، در حقيقت ما ازنحوهى ارائه ى اثر و تركيبى كه درمواد كارش پديد آورده است. باخبر مى شويم كه در پس اين كلمات يا اين اصوات و مواد ساختمانى چه روحى راخواسته است بگنجاند و دردرون خود چه داشته است، كه خواسته است آن را عرضه كند تا بيرونيان همازآنچه در ضمير داشته است مطلع شوند.نكته اى كه كار فردوسى را درخشان تر مى كند، اين است كه اين داستانهايى كه ما مى خوانيم و از آنها لذت مى بريم، همچنان كه امروز معروف است، در زمان خود فردوسى هم مشهور بوده است. مردم اين داستانها راشنيده يا خوانده بودند. نو از حفظ داشتند، بنابراين تصديق مى فرمائيد كه دريك چنين عرصه اى كار شاعر و نويسنده خيلى دشوارتر ست. مثل اين است كه مطلبى را به كسى بگوييم كه ازان خبر دارد مع هذا ملاحظه مى فرماييد، همين مطلب را كسى طورى مى گويد كه همهى ما با وجود اطلاع ازان لذت مى بريم و ديگرى موضوعى را كه هيچ يك ازان خبر نداريم بنحوى مى گويد كه ممكن است درما ايجاد ملال كند. كار بزرگ فردوسى اين است كه اين داستانهاى مشهور معروف را بنحوى عرضه كرده است كه همه ازان لذت برده اند و تحت تأثير بيان او قرار گرفته اند در حقيقت مى شود گفت: وى درسرودن اين داستانها آفرينشى بخرج داده است، يعنى با نحوهى بيان خود لباس تازه اى بر آنها پوشانده است وحتى به آنها جاودانگى بخشيده است.موضوعى كه اينك مى خواهم اشارهى بسيارمختصرى بدان كنم، نحوهى داستان پردازى فردوسى است. ملاحظه فرموده ايد: داستانهاى جذابى كه ما ميخوانيم- قصه رمان ازهرنوع- ممكن است، نظائر آنها در زندگى براى همه اتفاق بيفتد يا شبيه آن را در زندگى شنيده باشيم كار داستان پرداز اين است كه با ديدى خاص، و دركى بسيار دقيق، از اين همه وقايع كه درحيات اتفاق مى افتد بعضى را منتخب مى كند و وقتى انتخاب كرد، آن را بنوعى نشان مى دهد كه گويى حقيقتى يا واقعه اى است كه شايد ما ازان غفلت كرده ايم و او آن را به ما مى شناساند، بنابراين صحيح است كه اين انتخاب كاربزرگى است. ولى دراينجا باموضوع مهم ديگرى نيز برخورد مى كنيم كه فن داستان پردازى يا طرز اداى داستان است.درقديم گمان مى كردند كه درداستان، طرح داستان خيلى مهم است و تصور مى كردند كه داستان نويس و داستان پرداز طرحى درذهن دارد، بعد سعى مى كند، براى تحقق بخشيدن به اين طرح افرادى را بيافريند و به هر كدام وظيفه اى محول كند، چنان كه اطلاع داريم، حتى بنيان آراء ناقدانهى ارسطو در رسالهى« فن شعر» هم مبتنى و متكى بر همين طرح است. ولى تصديق مى فرماييد كه حالا قرنها بر آن زمانگذشته است. داستانهاى مختلف به نظم، به نثر، بوجود آمده يا به صحنه آمده است.امروز اين اعتقاد بيشترست كه آن چيزى كه داستان را مى سازد، اشخاص داستانند، نه طرح. اصولا اشخاص داستانند كه طرح را مى آفرينند. به اعتبار ديگروقتى داستان پرداز، فى المثل، درداستان خود يك مرد هفتاد ساله را اسممى برد، طبيعةمى بايد به او رفتار افكار و منسى نسبت بدهد، مناسب وجود آن مرد. يعنى بمحض اين كه روى او اسم گذاشت براى او تعيين سن كرد، بعضى از مشخصات اورا معين كرد ديگر دراختيار داستان پرداز نيست كه هر نوعى كه دلش بخواهد وى را بحركت دربياورد، بلكه آن شخص است كه مناسب آنچه ازاو ميزيبد رفتارمى كند. اگرداستان پرداز اين مطلب رانفهمد، اوست كه مرتكب اشتباه شده است شخص دومى كه در داستان بوجود مى آيد بسته به اين كه چه كسى باشد و چه تفكرى يا چه اخلاقى داشته باشد مى شود فهميد كه با آن شخص پيشين همفكرو همعقيده و همداستان است يا در صف مقابل او قرار مى گيرد. بنا براين اين داستان پرداز نيست كه بعد از خلق شخص دوم مى تواند آنان را باهم آشتى بدهد يا بجنگ وادارد بلكه خود اين اشخاص هستند كه حادثه را مى آفريند.مسأله اى كه بنده مى خواهم طرح كنم، اين است كه فردوسى قهرمانان و اشخاص خودش را درداستان اعم از عالى ودانى، وزير پادشاه، پهلوان، پرستنده، رامشگر، همه را خيلى خوب شناخته است. و كردارهاى بسيار شايسته به آنها نسبت داده است. منظورم كردارهاى ممدوح نيست، بلكه غرض كردارهاى شايستهى، طبقهى آنها و منش آنهاست. اين مسأله وقتى روشن مى شود كه هركدام ازماوقتى به سينما يا تئاتر مى رويم، دقت كنيم و ببينيم كه دراين فيلمها و نمايشهايى كه مى بينيم، تا چه حد، اين نكته رعايت شده است. اگر با نظرى تيزبين بنگريم بسيارممكن است با صحنه هايى روبرو شويم كه قهرمانهاى آنها چنان كه بايست خلقنشده اند يا آن چنان كه بايد رفتارنمى كنند.اما درشاهنامه ها بندهتصور ميكنم كه فردوسى نه تنها قهرمانانش را خوب خلق كرده است، بلكه آنها را خوب شناخته است. دقيق تر عرض كنم با آنها زيسته است. با آنها نفس كشيدهاست. درغم وشاديشان شركت كرده است وهمان حساسيت كه قلب آنها و عواطف آنها داشته، همان حسياسيت در فردوسى بوده است اين حس و اين هنر وقتى معلوم مى شود كه مابه كارديگران توجه كنيم، دربرخى موارد مى بينيم كه بظاهر دچار نوعى تناقض مى شويم بدين معنى كه داستان پرداز خود مخلوقش را نشناخته است.اين نكته را هم بايد عرض كنم، كه بعضى از اين قهرمانها شايد اين طورى كه فردوسى خلقشان كرده است درداستانها و روايات نبوده اند. دوره اى كه فردوسى سخن مى گفت، دوره اى بود كه خصوصا دراواخر آن مردى و مردانگى افسرده بود، دوره اى بود كه دردستگاه غزنويان همكاران فردوسى و بسيارى ازمردم، درمسابقه ى كسب زر و جاه، فضائل انسانى فراموش كرده بودند. فردوسى با ايمانى خاص درباب شاهنامه و حماسهى ملى ايران مى سرود:
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به يكسان روشن زمانه مدان
به يكسان روشن زمانه مدان
به يكسان روشن زمانه مدان
گفتا چنو دگر به جهان هيچ شه بود
گفتا كه شاهنامه دروغ است سربسر
گفتم تو راست گير و دروغ از ميان بكاه
گفتم زمن مپرس به شهنامه كن نگاه
گفتم تو راست گير و دروغ از ميان بكاه
گفتم تو راست گير و دروغ از ميان بكاه
كه گويد برودست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
نبندد مرا دست چرخ بلند
نبندد مرا دست چرخ بلند
تو بينى به بيداد كوشد همى!
به من زور و مردى فروشد همى!
به من زور و مردى فروشد همى!
به من زور و مردى فروشد همى!
شبستان بهشتى بد آراسته
سياوش چو اندر شبستان رسيد
برآن تخت سودابهى ماهروى
بسان بهشتى پرر از رنگ و بوى
پر از خوبرويان وپرخواسته
يكى تخت زرين رخشنده ديد
بسان بهشتى پرر از رنگ و بوى
بسان بهشتى پرر از رنگ و بوى
پريچهره بينى همى دشت و كوه
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مى به بوى گلاب
به هر سوبشادى نشسته گروه
همه لب پر از مى به بوى گلاب
همه لب پر از مى به بوى گلاب
شكاريم يكسر همه پيش مرگ
چو آيدش هنگام بيرون كنند
وزان پس ندانيم تا چون كنند
سرزير تاج و سر زير ترگ
وزان پس ندانيم تا چون كنند
وزان پس ندانيم تا چون كنند
چو فردا برآيد بلند آفتاب
من و گرزو ميدان و افراسياب
من و گرزو ميدان و افراسياب
من و گرزو ميدان و افراسياب