لسان الغيب , خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي
اقيانوس عرفان و خداباوري جهان
في الجمله اعتماد مکن بر ثبات هيچ
کين کارخانه ايست که تغيير مي کند
هرکسي آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت. . .
کين کارخانه ايست که تغيير مي کند
کين کارخانه ايست که تغيير مي کند
من از آنکه گردم به مستي هلاک
به آب خرابات غسلم دهيد
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
"مبادا عزيزان که در مرگ من
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
به آيين مستان بريدم به خاک
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
به راه خرابات خاکم کنيد
مياريد در ماتمم جز رباب
بنالد بجز مطرب و چنگ زن"
که سلطان نخواهد خراج از خراب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
راستي خاتم فيروزه بو اسحاقي
ديدي آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که زسر پنجه شاهين قضا غافل بود
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
که زسر پنجه شاهين قضا غافل بود
که زسر پنجه شاهين قضا غافل بود
ويژگي هاي شعر حافظ
برخي از مهم ترين ابعاد هنري در شعر حافظ عبارتند از:1- رمز پردازي و حضور سمبوليسم غني
رمز پردازي و حضور سمبوليسم شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشيده است. شعر وي بيش از هر چيز به آينه اي مي ماند که صورت مخاطبانش را در خود مي نماياند، و اين موضوع به دليل حضور سرشار نمادها و سمبول هايي است که حافظ در اشعارش آفريده است و يا به سمبولهاي موجود در سنت شعر فارسي روحي حافظانه دميده است.چنان که در بيت زير شب تاريک و گرداب هايل و . . . را مي توان به وجوه گوناگون عرفاني، اجتماعي و شخصي تفسير و تأويل کرد:
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
2-رعايت دقيق و ظريف تناسبات هنري در فضاي کلي ادبيات
اين تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنايي محدودتر) مراعات النظير ناميده مي شد، در شعر حافظ از اهميت فوق العاده اي برخوردار است.به روابط حاکم بر اجزاء اين ادبيات دقت کنيد:
ز شوق نرگس مست بلند بالايي
شدم فسانه به سرگشتگي که ابروي دوست
کشيده در خم چوگان خويش، چون گويم
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم
کشيده در خم چوگان خويش، چون گويم
کشيده در خم چوگان خويش، چون گويم
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
من و انکار شراب اين چه حکابت باشد
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بايد برون کشيد از اين ورطه رخت خويش
فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم
غالباً اين قدرم عقل و کفايت باشد
بايد برون کشيد از اين ورطه رخت خويش
بايد برون کشيد از اين ورطه رخت خويش
4- طنز و نقد
زبان رندانه شعر حافظ به طنز تکيه کرده است. طنز ظرفيت بياني شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حياتي عميق بخشيده است. حافظ به مدد طنز، به بيان ناگفته ها در عين ظرافت و گزندگي پرداخته و نوش و نيش را در کنار هم گرد آورده است و از عقايد خشک مذهبي انتقاد نمود پادشاه و محتسب و زاهد رياکار، و حتي خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهاي او هستند:
فقيه مدرسه دي مست بود و فتوا داد
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
که مي حرام، ولي به ز مال او قافست
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
5- ايهام و ابهام
شعر حافظ، شعر ايهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.نقش موثر ايهام در شعر حافظ را مي توان از چند نظر تفسير کرد:اول، آن که حافظ به اقتضاي هنرمندي و شاعريش مي کوشيده است تا شعر خود را به ناب ترين حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاينفک شعر ناب محسوب مي شود، حافظ از بيشترين سود و بهره را از آن برده است.دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زباني خاص طلب مي کرد؛ زباني که قابل تفسير به مواضع مختلف باشد و شاعر با رويکردي که به ايهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنين زبان شگفت انگيزي را ابداع کند؛ زباني که هم قابليت بيان ناگفته ها را داشت و هم سراينده اش را از فتنه هاي زمان در امان مي داشت.سوم آن که در سنن عرفاني آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده مي شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزي عارفانه زباني خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعري با تعلقات عميق عرفاني است، بي ربط نيست که از ايهام به عاليترين شکلش بهره بگيرد:
دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه، در اين عهد وفا نيست
گفتا غلطي خواجه، در اين عهد وفا نيست
گفتا غلطي خواجه، در اين عهد وفا نيست
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زبن نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
زبن نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
زبن نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
عمرتان باد و مرادهاي ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
تفکر حافظ عميق و زنده پويا و ريشه دار و در خروشي حماسي است. شعر حافظ بيت الغزل معرفت است.
جهان بيني حافظ
از مهمترين وجوه تفکر حافظ را مي توان به موارد زير اشاره کرد:1- نظام هستي در انديشه حافظ همچون ديگر متفکران عارف، نظام احسن است، در اين نظام گل و خار در کنار هم معناي وجودي مي يابند.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
من اگر خارم اگر گل، چمن آرايي هست
که از آن دست که او مي کشدم مي رويم
فکر معقول بفرما، گل بي خار کجاست؟
که از آن دست که او مي کشدم مي رويم
که از آن دست که او مي کشدم مي رويم
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
تکيه بر تقوي و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر داد توکل بايدش
اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست
راهرو گر صد هنر داد توکل بايدش
راهرو گر صد هنر داد توکل بايدش
به مأمني رو و فرصت شمر طريقه عمر
فرصت شما و صحبت کز اين دو راهه
منزل چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن
که در کمينگه عمرند قاطعان طريق
منزل چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن
منزل چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن
انتظار رسيدن به فضايي آرماني از مفاهيم عميقي است که در سراسر ديوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و کنايه در طلب موعود آرماني است. اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نيازهاي متعالي بشر کرده است:
مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد
اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي دل
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
که از انفاس خوشش بوي کسي مي آيد
بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
گذري بر انديشه هاي شگرف حافظ
در نکوهش انسانهاي مغرور و خودپسند
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
عاشق شو ار نه روزي کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
در ستايش عشق معنوي
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
مقام اصلي ما گوشه خرابات است
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
اي دل مباش يک دم خالي ز عشق و مستي
گر جان به تن ببيني مشغول کار او شو
با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش
در مذهب طريقت خامي نشان کفر است
تا فضل و عقل بيني ب يمعرفت نشيني
در آستان جانان از آسمان مينديش
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد
دل بدان رود گرامي چه کنم گر ندهم
عشق دردان هست و من غواص و دريا ميکده
فاش ميگويم و از گفته خود دلشادم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم
جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست
آدمي در عالم خاکي نمي آيد به دست
جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
وان گه برو که رستي از نيستي و هستي
هر قبل هاي که بيني بهتر ز خودپرستي
باش بيماري اندر اين ره بهتر ز تندرستي
آري طريق دولت چالاکي است و چستي
يک نکت هات بگويم خود را مبين که رستي
کز اوج سربلندي افتي به خاک پستي
سهل است تلخي مي در جنب ذوق مستي
اي کوته آستينان تا کي درازدستي
عشق برو اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين
مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
من آن کنم که خداوندگار فرمايد
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي
ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
در نکوهش دنياي فاني و روش درست زيستن
نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
مجو درستي عهد از جهان سست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم
حسد چه مي بري اي سست نظم بر
به مي عمارت دل کن که اين جهان خراب
گر چه رندي و خرابي گنه ماست ولي
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران ميداري
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست
که بر من و تو در اختيار نگشادست
نهاد که اين عجوز عروس هزاردامادست
گل بنال بلبل بي دل که جاي فريادست
حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
عاشقي گفت که تو بنده بر آن ميداري
چه توقع ز جهان گذران ميداري
چه توقع ز جهان گذران ميداري
در نکوهش انسانهاي به ظاهر مومن و رياکار
عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
سر تسليم من و خشت در ميکده ها
نااميدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس پدرم
حافظا روز اجل گر به کف آري جامي
يک سر از کوي خرابات برندت به بهشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
چه داني که که خوب است و که زشت
نيز بهشت ابد از دست بهشت
يک سر از کوي خرابات برندت به بهشت
يک سر از کوي خرابات برندت به بهشت