نگاهي به تجربه ابن خلدون در ساحت نظريه‏پردازي - نگاهی به تجربه ابن خلدون در ساحت نظریه ‏پردازی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی به تجربه ابن خلدون در ساحت نظریه ‏پردازی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نگاهي به تجربه ابن خلدون در ساحت نظريه‏پردازي

افق‏گشايي معرفتي

يكي از مباحث اساسي و كليدي در فهم بهتر انديشه برتر، درك زمانه خود، نگاه نقادانه به گذشته خويش و نگاه خردورزانه به آينده است. آنچه يك نويسنده و پژوهشگر را فرازمان و فرامكان مي‏سازد، نگرش‏هاي عميق، عالمانه و سنجيده است و طرح اين گونه نگرش‏ها، به جواب رسيدن را بايسته نمي‏كند، بلكه مهم آن است كه انديشمند، بتواند پنجره ذهن‏هاي بسته را افق‏هاي باز بگشايد. شايد اين امر با طرح سؤالي ويرانگر باشد و آن پرسش شالوده شكن بتواند، راه را براي بازسازي معرفتي نوين و علمي جديد هموار سازد. به نظر مي‏رسد كه ابن‏خلدون در مقام يك متفكر به طور ناگفته‏اي، اين رسالت بزرگ را بر دوش گرفته است، اما اين كه آيا آن سؤال‏هاي جديد، توانست به بازسازي معرفتي نو راه يابد، بحثي است كه مجالي ديگر مي‏طلبد.

ابن‏خلدون، در قرن نهم هجري و در روزگار اوج زوال و انحطاط جوامع اسلامي زندگي مي‏كرد. او نگاهي به گذشته و روزگار درخشان تمدن اسلامي داشت و در اين انديشه كه چرا آن برتري تمدني به اين روزهاي ناخوشايند تبديل شد و آن عصر تابان به سر آمد و به زوال افتاد. از ديگر سو با مشاهده‏هاي واقع‏گرايانه به جوامع زمان خويش و محيط پيرامونش نظر مي‏كرد. او مي‏خواهد هم چرايي انحطاط را دريابد و هم راه برون‏رفتي از آن بن‏بست را پيدا كند. هم به تحليل گذشته بپردازد و هم براي زمان خويش راهي بيابد. بنابراين مي‏توان گفت كه دغدغه اساسي و پرسش مهم ابن‏خلدون كه ذهنش را انباشته است. آن است كه چرا جوامع مسلمان و تمدن اسلامي به محاق زوال و انحطاط درافتاده است و چگونه مي‏تواند از اين وضعيت نامطلوب رهايي يابد. از هر سو كه مي‏رود، به اين دغدغه سؤال آفرين مي‏رسد؛ به هر امري كه مي‏پردازد، هر نقدي كه از ديگر علوم و ديگران مي‏كند و هر بحثي كه طرح مي‏كند، همه در تكاپو براي رسيدن به جوابي در خور است.

ابن‏خلدون براي رسيدن به دركي نو، به تاريخ برمي‏گردد و در لايه‏هاي زيرين آن به تحليل و چرايي انحطاط مي‏پردازد. اما آن گاه به‏فراست مي‏نگرد، در مي‏يابد كه آن علم معهود تاريخ كه تنها به توصيف تاريخ و نقل گزارش‏هاي تاريخي مي‏پردازد، نمي‏تواند به پرسش‏هاي او جوابي شايسته بدهد و آن عطش سيري‏ناپذير را پاسخي آرامش آفرين دهد. اما وي مثل هر انسان ديگر، در محدوديت‏هاي طبيعي و زمان خويش گرفتار بود و طبيعي است كه وي با توجه به همان داشته‏هايي كه از علوم زمان خود داشت، به طرح پرسش بپردازد. در واقع داشته‏هاي ذهني وي، در طرح پرسش او دخيل بوده‏اند و به سادگي نمي‏توانسته از سيطره آنها رهايي يابد. لذا پرسش ابن‏خلدون در علوم زمان او طرح مي‏شود؛ همچنان كه شايد سؤال براي معاصران وي نيز پيش آمده باشد. البته از حيث تاريخي اين نكته قابل بررسي و مداقه است كه آيا سؤال از انحطاط تنها براي ابن‏خلدون طرح شده بود و در طرح اين سؤال، نخستين فرد بوده يا نه. مهم آن است كه به هر حال، سؤالي دغدغه آفرين براي او به وجود آمده است و با توجه به محدوديت‏هاي زماني، مكاني و فكري، اين امر در درون علوم زمان وي طرح شده است. اما اين كه آن پرسش در كدام يك از علوم زمان او مي‏گنجد، مي‏توان دو فريضه طرح كرد:

الف. اين كه سؤال در علم تاريخ طرح شده باشد. تاريخ، يكي از علوم رسمي زمان ابن‏خلدون است كه ابتدا وي براي پاسخ‏يابي به آن رجوع كرده است. اين فرضيه، اشكالي اساسي دارد و آن بيرون بودن رسالت علم تاريخ از جواب به اين چنين سؤالي است. تاريخي كه زمان ابن‏خلدون و حتي امروزه مطرح است، چندان به چرايي و تحليل امور نمي‏پردازد، آن علم تنها به ذكر و گزارش ساده حوادث تاريخي مي‏پردازد و هرگز پردازش و چرايي امور، در حيطه علم تاريخ نبوده است. حال آن كه سؤال ابن‏خلدون، سؤالي تحليل‏جويانه و علت‏يابانه است، همچنان كه اين سؤال در حيطه فقه، كلام، منطق و اصول نيز نمي‏باشد.

ب. فرضيه دوم آن كه ابن‏خلدون پرسش اصلي خود را در فلسفه قرار داده بود. در اين باره، اولين نكته‏اي كه به ذهن مي‏رسد آن است كه وي مخالف فلسفه و فلسفه دانان بود؛ پس چگونه سؤالي فلسفي طرح مي‏كند. در پاسخ، به اين نكته بايد توجه داشت كه اولاً براي ردّ فلسفه نيز، بايد فلسفي بود؛ ثانيا فلسفه را بايد علمي كلي‏تر و عام‏تر از آنچه در عرف امروز است، دانست و آن را محدود به مباحث معهود در اين علم نكرد.

لذا سؤال فلسفي مي‏تواند از حصارهاي موسوم اين علم فراتر رود و به گونه‏اي باشد كه در عين فلسفي بودن، فلسفي به معناي محدود و موسوم آن نباشد. تحليل‏جويي و پاسخ به چرايي وجود يك امر، در حوزه فلسفه طرح مي‏شود. هر چند ابن‏خلدون با آن نگرش مسلط در فلسفه ارسطويي مخالف بود، اما با توجه به مطالب گفته شده، به گونه‏اي ناخودآگاه سؤال او، فلسفي بود.

بنابراين، ابن‏خلدون با طرح سؤالي علت يابانه و فلسفي در تكاپو براي رسيدن به پاسخ بسزايي است. پس از طرح اين سؤال، همان گونه كه گفته شد، وي به سراغ علم تاريخ رفت. اما با توجه به روش طبري و مسعودي و نگرش توصيفي به رويدادهاي تاريخي، دريافت كه بايد طرحي نو دراندازد و پاسخ سؤالش را در علمي ديگر بجويد؛ زيرا علم رسمي تاريخ نمي‏توانست به دغدغه‏هاي او پاسخ دهد. اين‏سان بود كه وي به تأسيس علم نوبنياد عمران روي آورد، تا با دخالت دادن تحليل‏هاي عقلي و نگرش‏هاي خردورزانه در تاريخ، به تحليلي دقيق از وضعيت گذشته و زمان خود دست يابد. پس مي‏توان گفت كه سؤال ابن خلدون در درون منظومه فكري زمان وي بود، اما جواب، آن را در علمي ديگر جست.

حال، اين سؤال كه اساساً تفكيك سؤال و جواب از يكديگر امكان دارد يا نه. آيا مي‏توان سؤال را در علمي طرح كرد و جواب آن را در حوزه‏اي ديگر جست. در تحليل اين مطلب دو نگرش قابل بررسي است:

الف. نگرشي معتقد است كه اصولاً اين روش امكان ندارد؛ زيرا هر علمي متكفل پاسخ‏گويي به سؤال‏هاي همان علم است و همان علم از عهده پرسش‏هاي طرح شده در آن بر مي‏آيد.اين كه گفته مي‏شود فلان مسئله بايد در علمي خاص طرح شود، به دليل آن است كه اصولاً سؤال هم مربوط به آن علم است و لذا بايد پاسخ را نيز از آن گرفت. طرح سؤال در علمي و جواب خواستن از علمي ديگر، امري مقبول و معقول نيست.

ب. نگرش ديگر آن است كه مي‏توان سؤال و جواب را از هم جدا كرد و هر يك را در علمي خاص مطرح نمود. اين امر از حيث عقلي ممكن است و از حيث وقوعي نيز بهترين نمونه، همين سؤال و جواب ابن خلدون است كه پاسخ سؤال فلسفي‏اش را در علم ديگري (عمران، فرهنگ) جستجو كرد.

اما، اين بحث پيش مي‏آيد كه اصولاً جداسازي سؤال و جواب چه مزيتي دارد و چه نتايجي را به بار مي‏آورد. شايد اگر امتيازات اين روش، روشن شود، بتوان در نتيجه به فرق‏هاي اين تفكيك رسيد و در جهت عكس آن عدم تفكيك را نيز بررسي كرد.

جداسازي سؤال و جواب و طرح هر يك در علمي جداگانه، مي‏تواند داراي مزاياي زير باشد:

يك. فراروي از انحصار و تك سو نگري:

وقتي پژوهشگر اصرار داشته باشد كه پاسخ به يك سؤال را در همان علم جستجو كند و به هيچ وجه از نگرش مرسوم در علوم فراتر نرود، در پاسخ‏يابي، به تك سونگري و نگرش‏هاي يك سويه گرفتار مي‏شود، يعني ذهنش در يكسري واژه‏ها و اصطلاحات خاص آن علم، محصور و محدود مي‏شود، و هرگز آن نگاه، توان و ظرفيت آن را پيدا نمي‏كند كه بتواند به چيزي فراتر از آنچه در علم وجود دارد، برود. لذا مي‏توان گفت طرح پرسش و پاسخ در يك علم و پافشاري بر اين مطلب، ذهن پژوهشگران را محدود مي‏كند و پيامد اين محدوديت آن است كه فرد نمي‏تواند با توجه به افق‏هاي جديد به نظريه‏پردازي و توليد علم جديد بپردازد. زيرا گويي سوگند ياد كرده كه از آن حصر مرسوم علوم فراتر نرود.امّا تفكيك هر يك از اين دو، پنجره ذهن محقق را به سوي دنيايي جديد و افكاري نو و تازه باز مي‏كند و اين پتانسيل را براي وي فراهم مي‏كند كه چيزي فراتر از كشف شده‏ها را در يابد و به امري بيشتر از علوم زمان برسد؛ آن سان كه اين روند به گونه‏اي بسيار گويا در مورد ابن خلدون مطرح است. اگر وي مي‏كوشيد كه حتماً پاسخ سؤال خود را در علم مرسوم زمان خود بجويد، هرگز به تأسيس علم عمران و فلسفه تاريخ نايل نمي‏شد.

دو. پويايي و نوزايي در علوم

آن گاه كه ذهن به سؤالي مي‏رسد، اگر تلاش كند كه حتماً آن را در حيطه‏اي خاص جواب دهد، منجر به آن مي‏شود كه ذهن پژوهشگر در داشته‏ها و يافته‏هاي ديگران متوقف شود و اگر هم به چيزي فراتر برسد، اين فراروي هرگز به تأسيس علمي نو نمي‏انجامد؛ علمي كه حرفي تازه و جوابي ديگرگونه به وجود آورد. اين گونه است كه پويايي و ديناميك بودن نيز از علوم رخت بر مي‏بندد. بين درگير بودن ذهن يك نويسنده تنها در يك دانش و يا در چند علم كه به تضارب انديشه‏هاي بسيار مي‏انجامد و منجر به توليد دانش و نظريه‏پردازي‏هاي عميق و نوين مي‏شود، تفاوت بسيار است. پويايي علوم و تحرك درنظريه‏پردازي به ويژه در علوم انساني، زماني معنا دار مي‏شود كه به آراء و انديشه‏هاي ديگران نيز نگاهي ژرف شود.

سه. امكان افق‏گشايي نظريه‏پردازي عميق

عدم تفكيك بين سؤال و جواب، ما را به افق‏هاي جديد، كمتر رهنمون مي‏شود؛ آن‏سان كه بسياري از متفكران قبل از ابن خلدون آمده بودند، اما به افق‏هاي تازه وي نرسيده بودند، چون به آن رسم ناگفته در علوم پايبند بودند و پاسخ‏ها را در علومي مي‏جستند كه سؤال‏ها در آنها مطرح شده بود، لذا هرگز به افق‏گشايي تازه‏اي روي نمي‏آوردند. افق‏هاي نو در صورتي طرح مي‏شوند كه پژوهشگر سرخود را بالا بگيرد و به چيزي فراتر از آن چه هست، نظر افكند و اين نمي‏شود مگر با آنكه از نگرش‏هاي متحجرانه و سنگ‏شده در علوم كه ذهن را بسته مي‏كند و زاويه ديد را محدود، فراتر رود و آن دو حوزه را در صورت وجود شرايط و مقتضيات از هم جدا سازد.

با توجه به وضعيت فعلي علوم انساني و اجتماعي در ايران، مي‏توان با همين روش جداسازي سؤال و جواب در علوم جداگانه، به دستيابي به فضاهايي نو و نگرش‏هايي جديد، اميدوار بود. واقعيت آن است كه در عرصه علوم انساني در ايران، نظريه‏پردازي‏ها از دو ساحت بيرون نيست:

الف. نظريه‏پردازي‏هاي سطحي: بيشتر در حيطه‏هاي سنتي اين علوم مطرح مي‏شود و چندان از اتقان علمي و استحكام نظريه‏پردازي متناسب با دنياي امروز برخوردار نيست.

ب. نظريه‏پردازي‏هاي ترجمه‏اي: اين گونه از انديشه‏ورزي‏ها كه بيشتر در حوزه‏هاي مدرن علوم انساني طرح مي‏شود، معمولاً با توجه به نگاه متفكران دنياي غرب، انديشه‏ها و نظريات آنان به ايران منتقل و ترجمه مي‏شود، بدون آن كه هيچ گونه تغيير و تحليلي در آن داده شود و يا آن كه با توجه به نيازهاي كشور ما بومي سازي شوند. شايد براي برون رفت از اين وضعيت آشفته، يكي از چاره‏ها، همان راهي باشد كه ابن خلدون پيمود؛ بايد بدون توجه به انديشه‏هاي حاكم بر علوم انساني امروز، به طرح سؤالي اساسي پرداخت و جواب آن را از ديدگاه‏هاي تركيبي كه ريشه در صنعت و سنت اسلامي كشور ما داشته باشد و هم با بن مايه‏هاي انديشه مدرنيته آشنا باشد، جستجو كرد.

با اين نگرش تفكيكي احتمال دارد، سؤالي در انديشه سياسي مطرح شود، اما لزوما جواب آن در علوم سياسي امروز ما نباشد و هم لازم باشد مانند ابن خلدون، راهي را برويم كه يا منجر به دانشي جديد گردد و يا آن كه با تركيب و تلفيق ديدگاه‏هاي چند جانبه از علوم گوناگون، به نظريه‏پرداز جديدي در علوم انساني در ايران برسيم.

/ 1