نقش قدرت، فرهنگ و بومى
سازى ساير جوامع در افول قدرت غرب (1) - ساموئل هانتينگتون (2) ترجمه: دكتر ابراهيم متقى (3) چكيده
تحولات بعد از جنگ سرد جهانى نشان مىدهد كه موازنه قدرت جديدى بين تمدنها شكل گرفته است. در اين روند، قدرت غرب، در مقايسه با ساير تمدنها كاهش يافته است. موازنه جديد قدرت، منجر به افزايش اعتماد به نفس بين جوامع غير غربى گرديده است. اين امر داراى ويژگيهاى ذيل مىباشد: 1- روند سقوط مطلوبيت و برترى غرب در فرآيندى كم شدت انجام پذيرفته است. 2- روند كاهش قدرت غرب در مسير مستقيمى به پيش نمىرود. اين روند به شدت نامنظم و بى قاعده مىباشد. 3- علت مشخصه افول غرب را بايد در كاهش منابع قدرت آن، مورد جستجوقرار داد. براساس اطلاعات ارائه شده، سهم قدرت غرب در نظام جهانى كاهش يافته است. منابع قدرت اقتصادى، نظامى، نهادى، جمعيتى، سياسى، اجتماعى و تكنولوژيك آمريكا در اوايل قرن بيستم افزايش يافته بود. اما اين روند از دهه 1980 و در مقايسه با ساير تمدنها كاهش يافته است. كشورهاى غير غربى، اقتدار خود را از طريق بومى سازى و احياء فرهنگهاى غير غربى و همچنين احيا مجدد دين فراهم آوردهاند. تفوق و زوال قدرت غرب
در مقايسه با ساير تمدنها، دو تصوير از قدرت غرب وجود دارد. تصوير اول حكايت از كوبندگى، پيروزى و تقريبا تسلط كامل غرب بر جهان دارد. فروپاشى اتحاد شوروى، تنها چالش جدى غرب را بر طرف نمود; و قواعد جهان غرب را به همراه منافع، اولويتها و اهداف آن را تحقق بخشيد. اين امر براساس همياريهاى مقطعى ژاپن همراه بوده است. از آنجايى كه غرب به عنوان تنها ابر قدرت باقى مانده جهان بعد از فرو پاشى اتحاد شوروى تلقى مىگردد. امريكاييها به همراه فرانسه، انگلستان، تصميمات بنيانى و اساسى خود را در حوزههاى سياسى و امنيتى عهدهدار گرديدهاند. همچنين ايالات متحده با همكارى آلمان و ژاپن تصميمات بنيانى و اساسى را در حوزه اقتصاد جهانى اتخاذ مىكند. شواهد نشان مىدهد كه غرب تنها تمدنى است كه در هر منطقه و تمدن ديگر داراى منافع جدى مىباشد. اين امر منجر به شرايطى گرديده است كه سياست، تمدن و امنيتساير مناطق جغرافيايى را متاثر مىسازد. معمولا جوامع با تمدنهاى متفاوت جهت دستيابى به اهداف و حمايت از منافع خود نيازمند كمك غرب مىباشند. يكى از نويسندگان، نقش تاريخى ملتهاى غربى را چنين بيان مىدارد: 1- كشورهاى غربى، نظام بانكى بينالمللى را در تصرف و نظارت خود دارند. 2- كنترل تمامى ارزهاى معتبر جهان در دستسيستم مالى غربى مىباشد. 3- غربىها، اصلىترين خريدار كالاهاى توليدى ساير مناطق مىباشند. 4- اكثر كالاهاى ساخته شده و توليدى در جهان تحت نظارت غربيها توليد مىشود. 5- بازارهاى مالى و بورس جهانى در اختيار غربيها مىباشد. 6- رهبرى معنوى و عاقلانه بسيارى از جوامع توسط امريكاييها انجام مىپذيرد. 7- توان دخالت نظامى امريكا در حجم و عرصههاى زيادى وجود دارد. 8- خطوط دريايى در نظارت و كنترل امريكا قرار دارد. 9- اكثريت تحقيقات، پيشرفتهاى صنعتى و فن آوريهاى موجود توسط غرب هدايت و انجام مىپذيرد. 10- آموزش و انتقال تكنيكهاى برتر در اختيار غربيها قرار دارد. 11- دستيابى به فضا در كنترل و هدايت غرب قرار دارد. 12- صنعت هوا- فضا در اختيار و كنترل كشورهاى غرب است. 13- غرب بر ارتباطات بينالمللى و ابزارهاى ارتباطى تسلط دارد. 14- صنايع تسليحاتى مدرن و پيچيده كه از فن آورى بالا برخوردار است، در اختيار غرب قرار دارد. (4) چهره دوم غرب بسيار متفاوت از نماد اوليه آن مىباشد. براساس چنين نگرشى، تمدن غرب در سراشيب سقوط قرار گرفته است; سهم غرب از قدرت نظامى، اقتصادى، سياسى جهان در مقايسه با ساير تمدنها در حال افول است; پيروزى غرب در جنگ سرد، موفقيتى را براى آن به ارمغان نياورد، بلكه منجر به فرسودگى غرب گرديده است; كشورهاى غربى در دوران موجود با مشكلاتى از جمله كاهش رشد اقتصادى، كاهش جمعيت انسانى، بيكارى، كسر بودجه عظيم، سقوط اخلاق كارى و حجم پايين ذخاير مواجه مىباشد; در بسيارى از واحدهاى غربى از جمله امريكا جنايت، اعتياد و از هم پاشيدگى اجتماعى موجب نگرانى شده است; توان اقتصادى غرب در آسياى شرقى رو به كاهش است. از سوى ديگر قابليتهاى اقتصادى آسياى شرقى به گونه فزايندهاى در حال گسترش مىباشد. متعاقب اين روند، زمينه لازم براى افزايش قدرت نظامى و نفوذ سياسى اين كشورها آغاز گرديده است. نقش قدرت، فرهنگ و بومىسازى ساير...
هند نيز در آستانه شكوفايى اقتصادى قرار دارد; جهان اسلام در دشمنى شديد و فزاينده با غرب قرار دارد; تمايل ساير جوامع در پذيرش امر و نهىهاى غرب و همچنين تسليم در برابر موعظههاى آن كشور رو به كاهش است; از سوى ديگر، اعتماد به نفس و تمايل غرب براى تسلط بر ساير جوامع محدود گرديده است. سالهاى پايانى دهه 1980 گواه بر اين بود كه نظريات متنوع و گستردهاى در باره روند سقوط و اضمحلال ايالات متحده ارايه گرديده است. در اواسط دهه 1990 نيز تحليلهاى مشابهى طرح گرديد كه داراى نتايج و جهتگيرى مشابهى با نظريات ارايه شده در دهه 1980 مىباشد. نظريههاى ارايه شده در دهه 1990 گواه بر اين امر مىباشد كه توان نسبى و قابليتهاى امريكا، در بسيارى از موارد با سرعت روز افزونى كاهش يافته است. در ارتباط با توليد و قابليتهاى اقتصادى، جايگاه امريكا نسبتبه ژاپن و حتى چين از وضعيت نامناسبى برخوردار شده است. در حوزه مسايل نظامى، توازن و كنترل مؤثرى كه امريكا بر كشورهايى با قدرت منطقهاى دارا بود، در حال كاهش است. از جمله اين كشورها مىتوان به ايران، هند و چين اشاره داشت. اين امر امريكا را از شرايط مركزى به حوزه پيرامونى منتقل مىسازد. بخش ديگرى از حوزههاى قدرت ساختارى امريكا در نظام بينالملل به ساير جوامع منتقل گرديده است. از جمله اين موارد مىتوان به حوزههاى نرمافزارى قدرت اشاره داشت; چنين اقتدارى هم اكنون به سوى بازيگران غير دولتى همانند شركتهاى چندمليتى، سوق داده شده است. (5) حال كداميك از دو چهره متضادى كه از غرب تصوير گرديده در جهان واقعيت وجود دارد؟ پاسخ به اين سؤال آن است كه هر دو تصوير ارايه شده از غرب، مصداق و واقعيت دارد. غرب هم اكنون بطور چشمگيرى بر نظام جهانى حاكم است قدرت و نفوذ آن در قرن بيست و يكم در جايگاه اول قرار خواهد داشت; در حالى كه تحولات تدريجى و محتوم در موازنه قوا بين تمدنها در حال تحقق است. در اين روند، قدرت غرب در مقايسه با ساير تمدنها همچنان كاهش خواهد يافت. به موازات آن كه تفوق غرب رو به نابودى مىگذارد، قسمت اعظم توان و قابليتهاى آن كاهش مىيابد. توانمنديهاى غرب در سطح منطقهاى نيز ميان چندين تمدن اساسى و دولتهاى مركزى در هر منطقه پراكنده مىگردد. در اين روند مىتوان از چين نام برد. اين كشور به گونهاى تدريجى به مجموعهاى تبديل مىگردد كه بر سر نفوذ و تسلط جهانى، اهداف و منافع غرب را به چالش فرا مىخواند تغيير جهت قدرت در ميان تمدنها در روندى قرار دارد كه منجر به افزايش اعتماد به نفس جوامع غير غربى خواهد شد. همراه با چنين شرايطى مىتوان محدوديتهاى روز افزون فرهنگ غربى را يادآورى نمود. اين امر داراى سه ويژگى مىباشد: اول اين كه روند سقوط مطلوبيت و برترى غرب در فرآيند كم شدتى انجام مىپذيرد. رشد قابليتها و توان واحدهاى غربى در حدود چهارصد سال به طول انجاميد. بنابراين افول آن نيز تدريجى خواهد بود. در دهه 1980 يكى از نظريه پردازان انگليسى روابط بينالملل به نام «هدلى بال» چنين بيان نمود: «نفوذ غرب و جوامع اروپايى بر جوامع كشورهاى بينالمللى در سال 1900 به نقطه اوج خود رسيده است و از آن زمان به بعد در روند زوال قرار دارد». (6) چاپ اول از كتاب «اسوالدو اشپينگلر» نيز تحت عنوان «سقوط غرب» در سال 1918 منتشر گرديد. اين بحث در تمامى قرن بيستم موضوع مركزى مباحثسياسى بوده است. به هر حال احتمالا اين روند در آينده سرعت مىيابد. غالبا رشد اقتصادى و افزايش توانمنديهاى يك كشور به شكل منحنى در حركت مىباشد و روند مارپيچى دارد. ابتدا با حركت كند آغاز مىشود; سپس اوج مىگيرد. متعاقب آن كاهش نرخ رشد مشاهده مىگردد و بعد از آن شاهد هم ترازى و هماهنگى در حركتهاى آينده مىباشيم. اين روند در مورد روسيه صادق بوده است. در ابتدا حركت رشد اين كشور متعادل بود. سپس روند ياد شده به سرعت فزونى يافت و بعد از آن حركت نزولى پيدا نمود تا اين كه سرنگون گرديد. به اين ترتيب مىتوان تاكيد داشت كه سقوط غرب در حالت اوليه و كند آن قرار دارد. اما در مرحلهاى ممكن است اين امر به گونه فوقالعادهاى سرعت پيدا كند. مشخصه دوم سقوط غرب در اين است كه روند سقوط در خط مستقيمى به پيش نمىرود بلكه اين روند به شدت نامنظم و بى قاعده مىباشد; زيرا با وقفه، واژگونيها و پافشاريهاى غرب رو به رو مىشود. متعاقب آن، ضعف تدريجى غرب نمايان مىشود. جوامع دموكراتيك غرب، از قابليتبالايى براى بازسازى خود بر خوردار مىباشند. از سوى ديگر و بر خلاف بسيارى از تمدنها، داراى دو مركز اصلى براى قدرت خود بوده است. آنچه را كه «هدلى بال» آن را به عنوان «افول تمدن غرب» ناميد بايد به معناى افول قدرت انگلستان دانست. در طى سالهاى 1910 تا 1945، اروپا از درون تقسيم گرديده بود. كشورهاى اروپايى درگير مشكلات سياسى، اجتماعى و اقتصادى خود بودند. اگر چه از دهه 1940، مرحله آغازين تسلط ايالات متحده را شاهد مىباشيم. در سال 1945 امريكا به سرعت جهان را تحت نفوذ خود درآورد. حوزه نفوذ امريكا در اين سال تقريبا قابل مقايسه با قدرتهاى متحد در سال 1918 بود. روند مستعمره زدايى بعد از جنگ جهانى اول آغاز گرديد; اين امر نفوذ اروپا را با كاهش بيشترى روبرو نمود. اين امر در مورد امريكا صادق نمىباشد; زيرا ايالات متحده فاقد قلمرو ارضى مستعمراتى بود. در دوران جنگ سرد، توان نظامى امريكا با شوروى برابرى داشت. در اين دوران توان اقتصادى امريكا در مقايسه با ژاپن به گونه تدريجى كاهش يافت. با اين وجود امريكاييها تلاشهايى را براى بازسازى عرصه اقتصادى و نظامى خود به انجام رساندند. در سال 1991 «بارى بوزان» يكى ديگر از انديشمندان انگليسى روابط بين الملل بيان داشت: «واقعيت آن است كه كشورهاى مركز در شرايط موجود از توانمندى بيشترى براى تسلط برخوردار گرديده در حالى كه واحدهاى پيرامونى نيز به گونه مشهودى در تابعيت فراگير قرار گرفتهاند. اين وضعيت از آغاز دوران استعمار تاكنون سابقه نداشته است». (7) به هر حال همانگونه كه پيروزىهاى نظامى غرب كاهش يافته است. موقعيت غرب نيز به تدريج كاهش خواهد يافت. زيرا اعتبار كشورهاى غربى ناشى از پيروزيهاى نظامى آنان بوده است. مشخصه سوم افول غرب را بايد در كاهش منابع قدرت آن مورد جستجو قرار داد. زيرا قدرت را به عنوان توانايى يك فرد يا گروه، بايد در ايجاد تغيير رفتار ديگران دانست. اين امر از طريق بكار گيرى شيوههاى مختلفى تحقق مىيابد. بكارگيرى روشهاى ترغيب كننده اعمال فشار و توصيه را بايد از جمله اين تاكتيكها دانست. براى انجام اين امر، كشورها نيازمند بكارگيرى ابزارهاى اقتصادى، نظامى، نهادى، جمعيتى، سياسى، اجتماعى و تكنولوژيك مىباشند. از اينجاست كه معمولا توان و اقتدار يك گروه يا دولتبا اندازهگيرى ذخاير در دسترس آن واحدها در مقايسه با ساير واحدهاى چالشگر مورد مقايسه قرار مىگيرد. سهم غرب در اكثر منابع قدرت مهم جهانى، در اوايل قرن بيستم اوج گرفت و سپس در مقايسه با ساير تمدنها رو به افول نهاد. جمعيت و تماميتسرزمينى غرب
در سال 1490، جوامع غربى بر قسمت فراگيرى از شبه قاره اروپا تسلط پيدا نمودند; صرفا منطقه بالكان كه در حدود 5/1 ميليون مايل مربع وسعت داشت از حوزه كنترل غرب خارج بود. ساير حوزههاى جغرافيايى جهان كه شامل 5/52 ميليون مايل مربع مساحت داشت در حوزه نفوذ واحدهاى غربى قرار گرفته بود. سال 1920 را بايد نقطه اوج توسعه سرزمينى كشورهاى غربى دانست. اين واحدها به گونهاى مستقيم بر 5/25 ميليون مايل مربع - كه در حدود نيمى از مساحت قارهاى جهان مىباشد - اعمال حاكميت مىكردند. در سال1993، چنين ميزانى از كنترل ارضى و سرزمينى توسط واحدهاى غربى كاهش يافت و به12 سال 1920 رسيد. در اين شرايط، نفوذ غرب صرفا بر7/12 ميليون مايل مربع اعمال مىگرديد. در حوزه كنترل جمعيت نيز تغييرات مشابهى رخ داد. در سال 1900، غربيها در حدود سى درصد مردم جهان را تشكيل مىدادند. دولتهاى غربى بر 45 درصد از جمعيت جهان حاكم بودند. اين امر در سال 1920 به 48 درصد جمعيت جهان رسيد. در حالى كه در سال1993 به جز بقاياى چند امپراطورى كوچك همانند هنگ كنگ، دولتهاى غربى بر مردم ساير نقاط جهان اعمال حكومت نمىكردند. - هنگ كنگ نيز هم اكنون به چين اعاده گرديده است. - هم اكنون جمعيت غرب در حدود13 درصد جامعه انسانى را شامل مىگردد. اين ارقام در اوايل قرن آينده به 11 درصد جمعيت جهان، و تا سال 2025 تنها شامل ده درصد جمعيت جوامع انسانى را تشكيل خواهند داد. (8) در سال1993، جامعه غرب به عنوان چهارمين جمعيت تمدنى جهان محسوب مىگردد. رتبه جمعيتى غرب بعد از چين، كشورهاى اسلامى و جوامع تمدنى هندو قرار دارد. بنابراين غربيها به لحاظ «نيروى انسانى كمى» در اقليت قرار داشته و جايگاه جمعيتى خود را به تدريج از دست مىدهند. همان گونه كه ملاحظه مىگردد; توازن جمعيتى غرب با ساير تمدنهادر حال تغيير است. روند به گونهاى است كه مؤلفههاى كيفى نيز بتدريج دگرگون مىشود. مردم كشورهاى غير غربى سالمتر، آداب دانتر، تحصيل كردهتر و باسوادتر مىشوند. تا اوايل دهه 1990، نرخ مرگ و مير كودكان در امريكاى لاتين، خاورميانه، جنوب آسيا، شرق آسيا و آسياى جنوب شرقى در مقايسه با سى سال پيش به مقياس 12 تا13 كاهش يافته است. انتظارات زندگى در اين مناطق به گونه شگفت آميزىافزايش يافته است. در اوايل دهه 1960، در اكثر كشورهاى جهان سوم صرفا13 جمعيتباسواد بودند. در حالى كه شرايط در دهه 1990 دگرگون گرديده است. به غير از آفريقا و چند كشور محدود، در ساير كشورها نرخ باسوادى افزايش يافته است. 50 درصد جمعيت هند و در حدود 75 درصد از چينيها قادر به خواندن و نوشتن مىباشند. متوسط نرخ تحصيلات «در كشورهاى در حال توسعه» در سال 1970، در حدود چهل و يك درصد «كشورهاى توسعه يافته» بود. اين نرخ در سال 1992 به هفتاد و يك درصد رسيده است. تا اوايل دهه 1990 - به غير از آفريقا - در تمامى مناطق ديگر، نوجوانان واجد ورود به مقطع ابتدايى، در مدرسه ثبت نام به عمل مىآوردند. چشمگيرتر از همه، بايد نرخ دانشآموزان دبيرستانى در كشورهاى در حال توسعه را مورد توجه قرار داد. در اوايل دهه 1960، در مناطق آسيا، امريكاى لاتين، خاور ميانه و افريقا، صرفا13 از گروه سنى در مقطع تحصيلى متوسطه ثبت نام مىكردند. تا اوايل دهه 1990، به غير از افريقا، در حدود نيمى از جمعيت كشورهاى در حال توسعه وارد دبيرستان مىشدند. در دهه 1960، صرفا در حدود 25 درصد از جمعيت كشورهاى كمتر توسعه يافته در مناطق شهرى بودند. در حاليكه بين سالهاى 1960 تا 1992، ميزان جمعيتشهرى در اين مناطق افزايش يافته است. جمعيتشهرى امريكاى لاتين از49 درصد به73 درصد رسيده است. اين ارقام در كشورهاى غربى از 34 درصد به 55 درصد و در افريقا از 14 درصد به29 درصد، و در چين از 18 درصد به27 درصد، و در هند از19 درصد به26 درصد افزايش يافته است. (9) تغييرات ايجاد شده در ميزان با سوادى ،تحصيلات و شهرنشينى ،منجر به آن گرديده است كه گروهها و جامعه منسجمى در كشورهاى در حال توسعه ايجاد گردندكه از تواناييهاى بالاترى برخوردار بوده و انتظارات بيشترى در مورد شيوه زندگى خود دارا مىباشند. چنين شرايطى، اهداف سياسى فراگيرى را براى آنان بوجود آورده است. در حالى كه روستائيان بى سواد فاقد چنين قابليتهايى در عرصه سياسى بودند. در سال1953، زمانى كه كمتر از 15 درصد مردم ايران با سواد بودند و صرفا در حدود17 درصد آنان در شهرها به سر مىبردند; «كرميت روزولت» و مجريان سازمان اطلاعات مركزى آمريكا به راحتى توانستند آشوبها را سركوب كنند و شاه را به تاج و تختخود برگردانند. در سال1979، وقتى كه 50 درصد ايرانيان از تحصيلات برخوردار گرديدند و47 درصد مردم در شهرها ساكن شده بودند، نيروهاى نظامى امريكا نيز نمىتوانستشاه را بر تختسلطنتحفظ نمايد. هم اكنون بين جوامع هندى، چينى، عرب و افريقايى با كشورها و جوامع غربى، ژاپنى و روسى شكاف گستردهاى مشاهده مىگردد. در حالى كه تا دهه 1970 اين شكاف محدود به نظر مىرسيد. تضاد حاصل از اين شكاف در عرصههاى مختلف نمايان مىگردد. متوسط سن غربيها، ژاپنيها و روسيها در حال افزايش است. بنابراين بخش عظيمى از جمعيت كه فاقد كار مىباشند، فشارهاى فزايندهاى را بر دوش كسانى كه در عرصههاى توليدى فعاليت مىكنند، وارد مىآورد. اين امر در ارتباط با ساير تمدنهاوجود ندارد. جامعه كشورهاى در حال توسعه، رقم بالاى بچهها را تحمل مىكند. اين بچهها، كارگران و سربازان آينده مىباشند. توليد اقتصادى
روند توليد اقتصادى جهان به گونهاى بود كه غرب در سال 1920 به اوج خود در مقايسه با ساير كشورها رسيد. اما اين روند از زمان جنگ جهانى دوم به بعد كاهش يافته است. در سال 1750، چينيها در حدود13 ، هنديها 14 و غربيها 14 از صادرات جهان را به خود اختصاص داده بودند. در سال 1830، غربيها به آرامى از چين جلو افتادند. همانگونه كه «پل بايروك» بيان مىدارد، صنعتى شدن غرب منجر به غير صنعتى شدن ساير نقاط جهان گرديد. در سال1913، نتايجحاصل از توليد كشورهاى غير غربى به سختى به ميزان23 سال 1800 رسيد. با آغاز نيمه دوم قرن نوزدهم، سهم غرب در توليدات اقتصادى جهان به طور چشمگيرى افزايش داشته است. اين رقم در سال 1928 به نقطه اوج خود رسيد، يعنى 2/84 درصد از برون دادهاى توليدى جهان را به خود اختصاص داده است. بعد از اين مقطع زمانى، نرخ رشد غرب در حد متوسط باقىمانده. در حالى كه كشورهاى كمتر صنعتى شده، به سرعت صادرات خود را افزايش دادند. اين امر بعد از جنگ جهانى دوم از عينيتبيشترى برخوردار است. در اين روند، سهم غرب از توليد اقتصادى جهان كاهش يافت. بگونهاى كه در در دهه 1980 غربيها صرفا 8/57 درصد از توليدات جهانى را به خود اختصاص دادند. اين رقم با سهم غرب از اقتصاد جهان در دهه 1860 برابرى داشت. (10) اظلاعات معتبر و قابل اعتماد در مورد توليد ناخالص ملى داخلى و براى دوران قبل از جنگ جهانى دوم در دسترس نمىباشد.به هر حال،غرب در دهه1950 بسختى 64 درصد از توليد ناخالس جهان را دارا بود.اين رقم تا دهه1980 به 49در صد از توليد اقتصادجهانى كاهش يافت . تا سال 2013و بنابر محاسبات انجام گرفته ،غربيها صرفا 30 درصد از توليد جهانى را به خود اختصاص خواهندداد.بنابر پيشبينى ديگرى كه در سال 1991انجام گرفت.چهار كشورازهفت واحدى كه در اقتصاد جهانى نقش مؤثرى دارا مىباشند به كشورهاى غير غربى تعلق دارند. اين ملتها عبارتند از: ژاپن كه در رده دوم قرار دارد،چين كه سومين سهم در اقتصاد جهانى را كسب خواهد كرد، روسيه در جايگاه ششم و هند به عنوان هفتمين كشور قدرتمند اقتصادى تلقى مىگردند. در سال 1992، امريكا عظيمترين اقتصاد را در جهان دارا بود. از ميان ده كشور ديگرى كه در موقعيتهاى بالاى اقتصادى قرار داشتند، پنج كشور متعلق به تمدن غرب بود و بقيه از ميان 5 تمدن عمده ديگر به چنين مرحلهاى نايل گرديدهاند. اين كشورها شامل چين، ژاپن، هند، روسيه و برزيل مىباشند. براساس پيشبينيهاى قابل قبول و معقولانهاى كه ارائه شده است، روند نزولى اقتصاد غرب در سالهاى آينده تداوم خواهد داشت. در سال 2020، پنج قدرت مالى و تجارى جهان به تمدنهاى مختلف تعلق دارند و در ميان ده قدرت اقتصادى جهان تنها سه كشور غربى وجود دارند. مطمئنا كاهش نسبى جايگاه غرب در روند اقتصاد جهانى، ناشى از رشد سريع اقتصادى كشورهاى آسياى شرقى مىباشد. (11) آمار آشكار و معقولانهاى كه در مورد برون دادهاى اقتصادى جهان ارائه شده، منجر به ناديده انگاشته شدن تفوق و برترى غرب در عرصههاى كيفى و تكنيكى گرديده است. غرب و ژاپن تقريبا كليه صنايع و فن آورى پيشرفته در حوزه توليدى را به خود اختصاص دادهاند. چنانچه غرب بخواهد برترى خود در اين حوزهها را حفظ نمايد، بايد ترويج و انتشار فن آوريهاى پيچيده را به حداقل رساند. به هر حال با توجه به جهانى كه به لحاظ ساختارى، پيوستگيهاى درونى زيادى نسبتبه يكديگر بوجود آورده، تحقق اين امر تا حدى مشكل به نظر مىرسد. همان گونه كه مشاهده مىشود چين در اكثريت تاريخ، عظيم ترين اقتصاد جهانى را داشته است. با انتشار فن آورى و توسعه اقتصادى جوامع غير غربى در نيمه دوم قرن بيستم، چين بار ديگر موقعيت اوليه خود را بدست آورده و به متن تاريخ اصلى خود باز خواهد گشت. البته روند اين حركت كند و به تدريج صورت خواهد گرفت. اما تا ميانه قرن بيست و يكم و - اگر نگوئيم قبل از آن - بعيد نمىنمايد كه توزيع جايگاه كشورها در اقتصاد جهانى همانند سالهاى قبل از 1800 باشد. به اين ترتيب مشاهده مىشود كه برترى دويستساله غرب در اقتصاد جهانى در حال پايان يافتن است. قابليتهاى نظامى
براى بررسى قابليتهاى نظامى هر كشور بايد چهار بعد را در نظر گرفت. اين موارد عبارتند از: 1- مؤلفههاى كمى قدرت نظامى كه شامل تعداد پرسنل نظامى، ميزان تسليحات، ذخاير نظامى و تجهيزات مىباشد. 2- مؤلفههاى تكنولوژيك كه براساس ميزان كارايى و پيچيدگى ابزارها، سلاحها و تجهيزات قابل اندازهگيرى مىباشد. 3- مؤلفههاى سازمانى قدرت نظامى; كه بر مبناى ميزان انسجام، نظم، آموزش، روحيه سربازان و ميزان تاثير فرماندهى و كنترل بر عرصههاى سازمانى اندازهگيرى مىشود. 4- ابعاد اجتماعى قدرت نظامى; مبتنى بر توانايى و رغبت جامعه در بكارگيرى نيروى نظامى مىباشد. در دهه 1920، كشورهاى غربى در تمامى ابعاد ذكر شده از ساير كشورها جلوتر بودند. در سالهاى بعد از دهه 1920، توان نظامى غرب در مقايسه با تمدنهاى ديگر به گونه تدريجى كاهش يافت. اين كاهش در تغيير موازنه در پرسنل نظامى انعكاس يافت. اگر چه اين مؤلفه، مهمترين بعد قدرت نظامى نمىباشد; اما در قابليت و توان نظامى كشورها دخيل مىباشد. روند نوگرايى و توسعه اقتصادى منجر به افزايش منابع كشورها در تامين نيازهاى دولتها و افزايش قابليتهاى نظامى آنان گرديد. ژاپن و اتحاد شوروى در دهه 1930، نيروى نظامى قدرتمند و بسيار قوى ايجاد نمودند. آنها توان نظامى بالا و مؤثر خود را در جنگ جهانى دوم به نمايش گذاردند. طى دوران جنگ سرد، اتحاد شوروى يكى از دو قدرت نظامى قوى در جهان محسوب مىگرديد. اخيرا كشورهاى غربى، توانايى استقرار نيروهاى متعارف را در هر نقطهاى از جهان در انحصار خود قرار دادهاند. اين كه آيا غرب قادر است كه قابليتهاى موجود را حفظ نمايد، مورد ترديد مىباشد. در هر حال آنچه از جمعيت منطقى قطعى مىنمايد اين است كه طى دهه آينده، دولتهاى غربى اگر مورد حمايتبرخى از دولتهاى غير غربى نيز قرار گيرند، قادر به رقابتبا غرب و ايجاد قابليتهاى مشابهى با كشورهاى غربى ندارند. در مجموع مىتوان تاكيد داشت كه: سالهاى بعد از جنگ سرد تحتالشعاع پنج گرايش عمده در رشد، تكامل و تحول قابليتهاى نظامى جهانى قرار گرفته است. 1- بعد از فروپاشى اتحاد شوروى، نيروهاى مسلح آن كشور كاهش چشمگيرى يافتند. به غير از روسيه، صرفا كشور اكراين از قابليتهاى نظامى قابل توجهى برخوردار است. نيروهاى نظامى روسيه نيز به گونهاى چشمگير كاهش يافته و از اروپاى مركزى و دولتهاى بالتيك عقب نشينى نمودند. در اين شرايط، كاركرد نظامى و عمر «پيمان ورشو» پايان يافت. در اين شرايط، آرزوى به چالش كشاندن نيروى دريايى ايالات متحده كنار گذاشته شد، تجهيزات نظامى اين كشور منهدم گرديدند و يا اين كه سير قهقرايى پيدا كردند. بسيارى از اين ابزارها به شكلهاى غير عملياتى تبديل شدند. بودجه نظامى روسيه جهت هزينههاى دفاعى آن كشور كاهش يافت. روند غير اخلاق گرايانه در گروههايى از مردم و افسران نظامى رخنه يافت. در چنين شرايطى ارتش روسيه، دكترين و ماموريتهاى خود را بازسازى نمود. نقش جديد روسيه در حمايت از روسهاى ساير جمهوريهاى مستقل مشترك المنافع و براى مقابله با مناقشات منطقهاى بود كه در حوزه خارج نزديك [Near Abroad ] انجام مىگرفت. 2- كاهش شديد در توانمنديها و قابليتهاى نظامى روسيه، منجر به افول هزينههاى نظامى غرب و همچنين كاهش در دستاوردهاى تسليحاتى غرب گرديد. دولتهاى «جورج بوش» و «ويليام كلينتون» هزينههاى نظامى امريكا را 35 درصد كاهش دادند، هزينههاى نظامى امريكا از3/342 ميليارد دلار در سال 1990، به3/222 ميليارد دلار در سال 1998 كاهش يافته است. قرار بر اين گرديد كه ساختار و سازمان رزمى امريكا نيز به 12 و يا حداكثر23 ميزانى برسد كه در سال 1990 وجود داشته است. به اين ترتيب مقرر گرديد كه مجموع پرسنل نظامى از 1/2 ميليون به 4/1 ميليون نفر كاهش يابد. با تاكيد بر اين برنامه، بسيارى از برنامههاى تسليحاتى عمده امريكا متوقف گرديدند و يا در حال سرگردانى به سر مىبرند. بين سالهاى 1985 و 1995، خريدهاى تسليحاتى امريكا كاهش يافت. تعداد كشتيهاى جنگى از29 فروند به6 فروند رسيد. تعداد هواپيماهاى آبى - خاكى نيز از943 به127 فروند رسيد، تعداد تانكها نيز از 720 عدد در سال به صفر رسيد. كاهش مشابهى در تعداد موشكهاى استراتژيك انجام پذيرفت. تعداد متوسط اين موشكها از 48 فروند در سال به 18 فروند رسيد. در سالهاى پايانى دهه 1980، بريتانيا، آلمان و تا حد كمترى فرانسه، هزينههاى دفاعى خود را كاهش دادند. در اواسط دهه 1990 مقرر گرديد كه نيروهاى نظامى آلمان از 370 هزار نفر به 340 هزار نفر و احتمالا به رقم 320 هزار نفر كاهش يابد. همچنين ارتش فرانسه مجبور به كاهش نيروهاى خود از 290 هزار نفر در سال 1990 به 225 هزار نفر در سال1997 گرديد. پرسنل نظامى بريتانيا نيز از 377100 نفر در سال 1985 به 274800 نفر در سال1993 رسيد. اعضاء اروپايى ناتودوران خدمتسربازى را كوتاه كرده و بر سر كنارگذاشتن خدمتسربازى به بحث پرداختند. 3- گرايش نظامى و تسليحاتى در آسياى جنوب شرقى، متمايز و متفاوت از روندى بود كه در غرب و روسيه در جريان بود. استراتژى اصلى چين بر افزايش هزينهها و گسترش نيروهاى نظامى قرار گرفته بود. علت اين امر را بايد در افزايش توان اقتصادى جامعه چين دانست. ساير دولتهاى آسياى شرقى نيز در روند نوگرايى قرار گرفته و نيروهاى نظامى خود را توسعه بخشيدهاند. ژاپن گسترش توانمنديهاى نظامى خود را در دستور كار قرار داده است. تايوان، تايلند، كره جنوبى، مالزى و اندونزى هزينههاى نظامى فراگيرترى را براى ساختار دفاعى خود تخصيص دادهاند. آنها مبادرت به خريد هواپيما، تانك و كشتيهاى نظامى از كشورهاى روسيه، امريكا، بريتانيا، فرانسه و آلمان و ساير كشورها نمودهاند. در حالى كه هزينههاى دفاعى كشورهاى عضو سازمان پيمان آتلانتيك شمالى (ناتو) بين سالهاى 1985 تا1993 در حدود ده درصد كاهش يافته است; ميزان هزينههاى نظامى اين كشورها نيز از6/539 ميليارد به 485 ميليارد كاهش يافته است. در حالى كه ميزان اين هزينهها در آسياى شرقى به ميزان 50 درصد افزايش يافته و از 8/89 ميليارد دلار به 8/134 ميليارد دلار طى همان سالها رسيده است. (21) 4- گرايش قابل توجهى به تكثير سلاحهاى كشتار جمعى در عرصه جهان بوجود آمده است. همچنانكه كشورها به لحاظ اقتصادى توسعه پيدا مىكنند، زمينه لازم براى توانايى آنها در توليدات تسليحاتى را فراهم مىآورد. بطور مثال در فاصله دهه 1960 تا دهه 1980، تعداد كشورهاى جهان سوم كه به توليد سلاحهاى جنگى و ابزارهاى تسليحاتى مىپرداختند و همچنين تعدادى هواپيماى جنگنده را وارد خط توليد كردند، از يك كشور به9 كشور افزايش يافته است. كشورهاى توليد كننده تانك و هلىكوپتر از يك كشور به6 كشور و توليد كنندگان موشكهاى زمين به زمين از صفر به هفت واحد افزايش يافتهاند. در دهه 1990 نيز گرايش جديدى در جهت جهانى شدن صنايع دفاعى ايجاد گرديده است. اين گرايش احتمالا در راستاى كاهش برتريهاى نظامى غرب صورت گرفته است. (13) در اين دوران، حتى بسيارى از جوامع غير غربى از جمله روسيه، چين، اسرائيل، هند، پاكستان و احتمالا كره شمالى به سلاحهاى هستهاى دستيافتهاند. كشورهاى ديگرى همانند ايران، عراق، ليبى و احتمالا الجزاير تلاش مجدانهاى را براى دستيابى به اين گونه جنگ افزارها از خود نشان دادهاند. برخى ديگر از كشورها همانند ژاپن ساختار صنعتى خود را در وضعيتى قرار داده كه در صورت نياز به اين امر، فورا به چنين سلاحهايى دستيابند. 5- براثر تكامل چنين روندى، شاهد آن مىباشيم كه «منطقه گرايى» به عنوان وجه مسلط قدرت و استراتژيهاى نظامى در دوران بعد از جنگ سرد نمايان گرديده است. منطقه گرايى را مىتوان به عنوان بازتاب و نتيجه منطق كاهش نيروهاى نظامى كشورهاى غربى و روسيه تلقى نمود. در شرايط بعد از جنگ سرد، روسيه فاقد توانمنديهاى نظامى در سطح جهانى بود. آن كشور راهبردهاى دفاعىاش را براساس تمركز نيروها در حوزههاى پيرامونى خود قرار داده بود. چين نيز نيروها و استراتژى دفاعى خود را با تاكيد بر اهداف منطقهاى و دفاع از منافع چينىها در آسياى شرقى قرار داده بود. كشورهاى اروپايى نيز به گونهاى مشابه، نيروهاى خود را براى مقابله با بى ثباتيهاى منطقهاى در اروپا، در چارچوب پيمان ناتو و اتحاديه اروپاى غربى سازماندهى نمودند. ايالات متحده امريكا نيز برنامه نظامى خود را، از مقابله با شوروى تغيير داد. اين كشور به سوى اهداف جهانى متمايل گرديد. هدف ايالات متحده بر خورد همزمان در حوادث منطقهاى خليج فارس و شمال شرق آسيا بود. احتمالا امريكا فاقد توانمندى لازم براى انجام اقدامات هم زمان در حوزههاى مختلف خواهد بود. اين كشور براى شكست عراق حجم عظيمى از نيروهاى خود را بسيج نمود. 75 درصد از هواپيماهاى نظامى فعال، 42 درصد از تانكهاى جنگى مدرن،46 درصد ناو هواپيما بر،37 درصد از پرسنل نظامى زمينى و46 درصد از پرسنل دريايى خود را در خليج فارس مستقر نمود. با كاهش قابل ملاحظه نيروهاى نظامى آمريكا در آينده، براى اين كشور دشوار است تا اقدامات مؤثرى را عليه قدرتهاى عمده منطقهاى انجام دهد. براساس نتايجياد شده مىتوان تاكيد داشت كه امنيت نظامى جهان نه تنها بستگى به چگونگى توزيع قدرت و عملكرد ابر قدرتها دارد، بلكه بايد آنرا براساس توانمندى و اقدامات دولتهاى مركزى تمدنهادر مناطق مختلف دانست. بطور كلى غرب تا اوائل قرن بيست و يكم به عنوان قدرتمندترين تمدن باقى خواهد ماند بعد از آن زمان نيز، احتمالا كشورهاى غربى رهبرى اساسى را در حوزههايى از جمله استعدادهاى علمى - تحقيقى، گسترش توانائيها و ابداع فن آوريهاى نظامى و صنعتى حفظ خواهد كرد. اما على رغم اين امر، كنترل ساير ذخاير قدرت بين واحدهاى مركزى هر تمدن و ساير تمدنهاى پيشروى غير غربى انشعاب مىيابد . تسلط غرب در دهه 1920 بر اين گونه ذخاير به اوج خود رسيد. از آن زمان به بعد روند ياد شده به طور مارپيچى ولى به گونه قابل توجهى كاهش يافت. در دهه 2020 يعنى يكصد سال بعد از زمانى كه غرب در اوج خود بسر برده است، امكانات محدودترى را در كنترل خود قرار خواهد داد. در آن شرايط، غرب 24 درصد از قلمرو جهانى (كه قبلا49 درصد بوده است) ، 10 درصد از جمعيت كل جهان (كه قبلا 48 درصد بوده است)، 15 تا 20 درصد از جمعيتسازمان يافته جهان، و در حدود 30 درصد از توليدات اقتصادى جهان را كه در هنگام اوج قدرت غرب بالغ بر 70 درصد بوده را در اختيار خود قرار خواهد داد. علاوه بر موارد ياد شده، در سال 2020، در حدود 25 درصد از فرآوردههاى توليدى جهان (كه اوج آن در حدود 84 درصد بوده) و كمتر از ده درصد از نيروى انسانى نظامى جهان را (كه قبلا 45 درصد بوده)، تحت كنترل خود خواهد داشت. در سال1919 «تئودور ويلسون»، «نلويد جورج»، و «جورج كلمانسو»، روساى كشورهاى امريكا، انگليس و فرانسه، با يكديگر كنترل جهانى را عهدهدار گرديدند. آنها در حالى كه در كنفرانس پاريس فعاليت داشتند، حوزه اقتدار كشورهاى جديد را تعيين نمودند. آنها مشخص مىكردند كه كدام كشور باقى بماند يا از ميان برود. چه كشورهاى جديدى خلق گردند، حاكمان آنها چه افرادى باشند، مرزهايشان كدامين باشد، و سرانجام اين كه چگونه خاورميانه بين ساير قدرتهاى فاتح تقسيم گردد. آنها همچنين در مورد دخالت نظامى در اتحاد شوروى و حذف امتيازات اقتصادى اجبارى در چين تصميم گرفتند. صد سال بعد از اين مقطع زمانى يعنى در سال 2020، گروه كوچكى از دولتمردان غربى قادر به انجام چنين اقداماتى نخواهند بود. اين گروه شامل نوع توازن رهبرانى است كه در مركز تمدنى قرار دارند و شامل هفتيا هشت كشور اصلى خواهد بود. جانشينان رونالد ريگان، مارگارت تاچر، فرانسوا ميتران و هلموت كهل با چالش ناشى از جانشينان دنگ شيائوپينگ، ناكازونه ايندرا گاندى، بوريس يلتسين، آيةالله خمينى و سوهارتو روبرو خواهد شد. به اين ترتيب همانگونه كه ملاحظه مىگردد، عصر تسلط غرب در حال پايان يافتن است. در چنين شرايطى، شاهد افول غرب، ظهور واحدهاى مركزى تمدنى، ارتفاء روند جهانى شدن پديدهها و احياء فرهنگ غير غربى در سطح نظام بينالملل مىباشد. بومى سازى و احياء فرهنگهاى غير غربى
چگونگى توزيع قدرت در نظام جهانى مبتنى بر مكانيسم توزيع فرهنگها مىباشد. ممكن است تجارت از پرچم به عنوان نماد هويتى يك كشور تبعيت نمايد. اما فرهنگ همواره از قدرت تبعيت مىكند. در سرتاسر تاريخ، گسترش قدرت يك تمدن معمولا هم زمان با شكوفايى فرهنگ آن بوقوع پيوسته است. همواره فرهنگ براى گسترش ارزشها، عادات و همچنين تاثير گذارى در ساير جوامع از قدرت استفاده نموده است. يك تمدن جهانى درصدد كسب قدرت جهانى است. به طور مثال روميها با بهرهگيرى از قدرت خود توانستند فرهنگ خود را در جهان كلاسيك ايجاد نمايند. قدرت غرب در چارچوب سياست استعمارى اروپا در قرن نوزدهم و تسلط امريكا در قرن بيستم منجر به گسترش فرهنگ غربى در بيشتر نقاط جهان معاصر گرديد. در يك مقطع تاريخى، استعمارگرى اروپايى به پايان رسيد. تسلط و اقتدار غرب نيز در حال كاهش مىباشد. به اين ترتيب زوال تمدن غرب نيز فرا خواهد رسيد. همين كه انجمنها، اعتقادات، زبانها و فرهنگهاى بومى كه از لحاظ تاريخى ريشه دار مىباشند، درصدد احياء خود برآيند، نشانه چنين روندى مىباشد. قدرت در حال رشد جوامع غير غربى با روند نوگرايى آغاز گرديد. اين امر منجر به احياء مجدد فرهنگهاى غير غربى در سراسر جهان گرديده است. (14) «بوزف ناى» ديدگاه متفاوتى را در اين رابطه بيان مىدارد. وى اعتقاد دارد كه بين مبانى «قدرت سخت افزارى» و «قدرت نرم افزارى» پيوستگى وجود دارد. به اين معنا كه قدرت سخت افزارى وادار كردن ديگران بر اساس توان نظامى و اقتصادى است. در حالى كه شكل ديگرى از قدرت به مفهوم توانايى يك دولتبا توسل به جاذبههاى فرهنگى و ايدئولوژيك استيعنى اين كه براساس اين جاذبهها و آنچه را كه قدرت مسلط مورد توجه قرار مىدهد، پذيرا گردند. و نيازى به فشارهاى نظامى و اقتصادى نباشد. «بوزف ناى» به اين جمعبندى رسيده بود كه غربيها قدرت سخت افزارىخود را در جهان اعمال كردهاند. ملتهاى بزرگ كمتر از گذشته جهت دستيابى به اهدافشان قادر گرديدهاند از منابع قدرت مرسوم و سخت افزارىخود استفاده كنند... اگر فرهنگ و ايدئولوژى دولتى براى ديگران جذاب باشد، سايرين بيشتر علاقمند به آنند تا از رهبرى وى پيروى نمايند.... لذا قدرت نرم افزارىبه اندازه قدرت سخت افزارىداراى اهميت مىباشد. (15) بنابراين مىتوان اين سؤال را مطرح نمود كه چه روندى منجر مىشود تا فرهنگ و تمدنى جذاب به صورت غير مطلوب جلوهگر شود؟ فرهنگ و ايدئولوژى هنگامى جذاب مىنمايد كه ريشه در نفوذ و موقعيت مادى كشورها داشته باشد. قدرت ملايم و نرمافزارى صرفا هنگامى به عنوان قدرت تلقى مىگردد كه ريشه در نفوذ و موقعيت مادى كشورها داشته باشد. افزايش اقتصادى و نظامى قدرت سخت افزارى، غرور و اعتماد به نفس فراوانى را ايجاد مىكند. كاهش قدرت اقتصادى و نظامى كشورها منجر به عدم اعتماد به خود و بحران هويت مىگردد. در اين شرايط تلاش براى شناخت راههاى موفقيتسياسى، نظامى و اقتصادى را بوجود مىآورد. هنگامى كه جوامع غير غربى قابليتهاى سياسى، نظامى و اقتصادى خود را افزايش دهند، در آن شرايط مطلوبيتهاى ارزشى، نهادى و تمدنى خود را در بوق و كرنا مىكنند. ايدئولوژى كمونيستى هنگامى كه با توانمنديهاى نظامى و موفقيتهاى اقتصادى اتحاد شوروى قرين گرديد، مورد توجه تمامى مردم جهان در دهه 1950 و 1960 گرديد، در حالى كه، ركود اقتصادى اتحاد شوروى منجر به آن گرديد كه توان نظامى خود را حفظ نكند و جاذبه ايدئولوژى كمونيستى از بين رفت. بنابراين اگر مردم ارزشها و نهادهاى غربى را تحسين مىكنند، اين امر ريشه در منابع قدرت و ثروت غرب دارد. اين فرآيند، قرنها است كه ادامه داشته است. همچنانكه «ويليام مك نيل» خاطر نشان مىسازد ميان سالهاى 1000 و 1300، قوانين روميها، مسيحيان و ديگر عناصر فرهنگ غربى مورد توجه مجارها، لهستانيها و ليتوانيها قرار گرفت. پذيرش تمدن غربى توسط اين اقدام به دليل ترس همراه با مهارتهاى نظامى شاهزاده نشينهاى غربى واقع گرديد. (16) بنابراين به همانگونهاى كه قدرت غرب كاهش يابد، توانمندى غرب براى تحميل مفاهيم حقوق بشر، ليبراليسم و مردم سالارى در بين مردم ساير تمدنهاكاهش مىيابد. اين امر قبلا نيز وجود داشته است. مردم غير غربى، قرنهاست كه رونق اقتصادى، فن آوريهاى پيچيده، قدرت نظامى و انسجام سياسى غرب را مورد حسادت قرار مىدهند، آنها در جستجوى رمز اين موفقيت در نهادها و ارزشهاى غرب بودند. آنها تلاش نمودند تا اين روشها را در جوامع خود بكار گيرند تا همانند واحدهاى غربى از قدرت فراگيرى بر خوردار گردند. با اين وجود، هم اكنون انديشههاى «كمال گرايى» در شرق آسيا ناپديد گرديده است. كشورهاى آسياى شرقى، توسعه اقتصادى خود را به واردات فرهنگ غربى نسبت نمىدهند، بلكه آنرا مرهون پايبندى به فرهنگ بومى خود مىدانند. آنها همواره بر اين امر تاكيد مىورزند كه علت موفقيت آنها، تفاوت در روشهاى اجرايى با غرب مىباشد. به همين ترتيب هنگامى كه جوامع غير غربى نسبتبه غرب احساس ضعف مىكنند، براى توجيه مخالفتخود با روندهاى سلطه جويانه غرب، به برخى از ارزشهاى غربى همانند استقلال، ليبراليسم، دموكراسى، و خود مختارى متوسل مىشوند. در شرايط موجود، آنان به گونهاى، روز افزون قوى مىگردند. بنابراين در حمله و نكوهش همان ارزشهايى كه سابقا جهت پيشبرد منافع خود از آن استفاده مىكردند، كوچكترين ترديدى به خود راه نمىدهند. طغيان عليه غرب كه سابقا با تاكيد بر جهان گرايى ارزشهاى غربى همراه بود، هم اكنون با اعمال برترى ارزشهاى غير غربى مشروعيت مىيابد. شكلگيرى چنين روندهايى را بايد تجلى همان عبارتى دانست كه «رونالد دور» Ronald Dore آن را «پديده نسل دوم بومىسازى» ناميد. كشورهاى مستقل و همچنين در كشورهايى كه سابقا مستعمره غرب بودند، همانند ژاپن و چين، اولين نسل نوگرا، غالبا مباحث آموزشى خود را در دانشگاههاى خارجى و به زبانهاى غربى و بينالمللى فرا مىگرفتند. اين امر بدان علتبود كه آنها در ابتدا به عنوان نوجوانهايى تاثيرپذير و احساساتى به خارج از كشور مىرفتند. و در نتيجه، شيوه زندگى و ارزشهاى غربى در آنان تعميق مىيافت. در مقابل، اكثريت نسل دوم كه بيشتر از گروههاى اوليه بودند، تحصيلات خود را در كشورى ادامه مىدادند كه توسط نسل اول بنيان گذاشته شده بود. در اين شرايط، زبان و ارزشهاى بومى بيش از زبان استعمارى آموزش داده مىشد. اين دانشگاهها، تماس بسيار محدودى با تمدن مركزى جهان دارا بودهاند. دانش تخصصى نيز با استفاده از ترجمه كتابها كه به لحاظ كيفى ضعيف و محدود بود، بومى مىگرديد. فارغ التحصيلان اين دانشگاهها از تسلط نسل قبل كه آموزش يافته غرب بودند انزجار جسته و در نتيجه غالبا تسليم خواسته جنبشهاى قومى گراى مخالف مىگرديدند. (17) به موازات آن كه نفوذ ارزشهاى غربى فروكش نمود، رهبران جوان آرمان گرا نمىتوانستند جهت فراهم آوردن قدرت و ثروت به غرب چشم بدوزند. آنها مىبايد ابزارهاى موفقيت را در درون جامعه خود مىيافتند. در نتيجه آنها بايد خود را با ارزشها و فرهنگ همان جامعه مطابقت مىدادند. فرآيند بومى سازى نيازى نداشت كه منتظر نسل دوم باقى بماند. رهبران توانمند، هوشمند و انطباقپذير نسل اول، خود را بومى ساخته بودند. سه نمونه بارز از اين گونه رهبران را مىتوان «محمد على جناح»، «هرى لى» و «سلمان بندرانيك» دانست. آنان فارغ التحصيلان برجسته دانشگاههاى آكسفورد، كمبريج و لينكلن بودند. حقوقدانان برجستهاى بودند كه اعضاء غربى شده نخبگان در جامعه خود بودند. «محمد على جناح» يك سكولاريست متعهد بود. بنا به گفته يكى از وزراى كابينه بريتانيا، «هرى لى» بهترين انگليسى تمام عيار شرق سوئز بود. «سلمان بندرانيك» به آئين مسيحيت گرايش پيدا كرد. با اين وجود جهت رهبرى ملتخود، لازم بود تا قبل و بعد از استقلال به هنجارهاى بومى پايبند مىگرديد. به اين ترتيب آنان به فرهنگ آباء و اجداد خود رجعت نمودند و در مقطعى از زمان; هويت، نام، لباس و عقيده خود را تغيير دادند. «محمد على جناح» كه يك حقوقدان انگليسى بود تبديل به قائد اعظم پاكستان گرديد. «هرى لى» نيز نام خود را به «لى كانيو» تغيير داد. «محمد على جناح» كه فردى سكولار بود به عنوان پيشواى اسلامى و يكى از افراد محورى در دولت پاكستان گرديد. «هرى لى» انگليسى مآب، زبان رسمى چين را فرا گرفت و مروج بليغ كنفوسيوسيسم محسوب مىشد. «بندرانيك» مسيحى به بودائيسم روى آورد و جذب ناسيوناليسم «سينهالى» گرديد. «بومى سازى» در سراسر جهان غير غرب در دهه 1980 و 1990 به عنوان دستورالعمل اجرايى كشورها شده بود. احياء مجدد اسلام و «اسلام گرايى مجدد» موضوع اصلى در جوامع اسلامى تلقى مىگرديد. در هند، روند «هندوسازى» سياست و جامعه آغاز گرديد و به عنوان شكل غالب رفتار اجتماعى براى انكار ارزشهاى غربى محسوب مىشود. در آسياى شرقى، دولتها در حال ترويج مكتب كنفوسيوسيسم مىباشند. آنها از «آسيايى سازى» كشورهاى خود سخن مىگويند. در اواسط دهه 1980، ژاپن متاثر از انديشه «مخاهان چين ران» فرضيه «ژاپن و ژاپنى» بود. در چنين شرايطى، انديشمند بزرگ ژاپنى بر اين اعتقاد بود كه به لحاظ تاريخى، كشور ژاپن در چرخه واردات فرهنگهاى خارجى و غربى قرار گرفته است. به اين ترتيب نخبگان كشور تلاش نمودند. تا از طريق همانند سازى و پالايش ارزشهاى غربى، مظاهر مدرنيسم را بومى سازى نمايند. اين امر با ايجاد مازاد فرهنگى انجام مىپذيرفت و زمينه را براى صدور مبانى پالايش شده به جهان خارج فراهم مىآورد. با پايان جنگ سرد، روسيه را نيز بايد به عنوان كشور از هم گسيختهاى دانست كه زمينه را براى ظهور كشمكشهاى قديمى بين غربگرايان و اسلامگرايان فراهم آورد. با اين وجود به مدت يك دهه، گرايش عمومى از غربگرايى به سوى ناسيوناليسم اسلاوى بود. نماد اين امر را بايد در رقابتهاى گورباچف و يلتسين مورد توجه قرار داد. همانگونه كه مىدانيم از سال 1991، گورباچف جاى خود را به يلتسين داد. گورباچف به لحاظ سبك و سياق، خودى روسى محسوب مىگرديد. وى به لحاظ اعتقادات نيز يك روشنفكر غربى تلقى مىشد. او توسط ناسيوناليستهايى كه مظهر بومى سازى ارتدكس بودند، مورد تهديد قرار گرفت. روند بومى سازى بر معماى دموكراسى در كشورهاى در حال توسعه پيشى گرفته است اگر چه تطابق جوامع غير غربى با نهادهاى دموكراتيك غربى مورد تشويق قرار مىگيرد، اما اين امر زمينه براى گسترش جنبشهاى سياسى غير غربى و به قدرت رسيدن بومى گرايان را فراهم مىآورد. در دهه 1960 و 1970، دولتهاى غرب زده و موافق غرب، از طريق كودتا يا انقلاب مورد تهديد قرار گرفتند. در حالى كه در دهههاى 1980 و 1990 اين كشورها از طريق انتخابات و الگوهاى دموكراتيك در معرض بر كنار شدن قرار گرفتند. اين امر نشان مىدهد كه در دهههاى اخير روند دموكراتيك سازى با الگوهاى غرب گرايى در جوامع جهان سوم در حال تغيير و دگرگونى مىباشند. تحولات ياد شده نشان مىدهد كه الگوهاى دموكراتيك، و نمادهاى دموكراسى در جهان سوم فرآيندى محدود در افكار و عقايد نخبگان بوده و فاقد جلوههاى جهانى مىباشد. سياستمداران در جوامع غير غربى با بروز ميزان غربى بودنشان به پيروزى در انتخابات نايل نگرديدند. رقابتهاى انتخاباتى آنان را بر مىانگيخت تا آنچه را كه بر آن باور داشتند را به عنوان خواسته و تمايلات جامعه خود نمايان سازند. اين افراد عموما شامل شخصيتهاى مذهبى، ناسيوناليست و بومى مىباشند. نتيجه اين فرآيند را بايد در بسيج عمومى جامعه عليه نخبگان تحصيلكرده در غرب يا غرب محور دانست. گروههاى اصولگرا در چندين انتخابات كه در كشورهاى اسلامى برگزار گرديد، به خوبى عمل نمودند. بطور مثال مىتوان به الجزاير اشاره داشت. اگر ارتش و گروههاى نظامى، انتخابات را لغو نمىكردند، اسلام گرايان در الجزاير به قدرت دست مىيافتند در هند، مبارزه براى حمايتهاى انتخاباتى، گرايشات خشونت آميز فرقهاى را بر مىانگيخت. (19) روندهاى دموكراتيك در سرى لانكا، حزب آزاديخواه سرىلانكا را قادر نمود تا حزب نخبه گرا كه غرب محور بود را بر كنار نمايند. اين امر فرصتبراى ظهور جنبشهاى ملى گرا در دهه 1980 را فراهم آورد. تا قبل از1949، آفريقاى جنوبى و نخبگان حاكم بر آن به عنوان يك دولت غربى مورد توجه قرار مىگرفتند. بعد از اين كه رژيم آپارتايد شكل گرفت، نخبگان غربى به تدريج آفريقاى جنوبى را خارج از مجموعه غربى تلقى نمودند. اين امر در حالى بود كه سفيد پوستان آفريقايى خود را غربى مىپنداشتند. با اين وجود آنها به منظور احياء جايگاه خود در نظام بينالملل مجبور بودند تا نهادهاى دموكراتيك غربى را كه ناشى از به قدرت رسيدن نخبگان غرب زده بود را ايجاد نمايند. به هر حال چنانچه نسل دوم بومى سازان روى كارآيند، داراى نگرش آفريقايى بوده و افريقاى جنوبى به طور روز افزون خود را يك دولت آقريقايى خواهد شناخت. در دورانهاى زمانى قبل از قرن19، عربها، چينيها، بيزانسها، تركهاى عثمانى، مغولها و روسها از دست آوردهاى خود در مقايسه با غرب مطمئن بودند. در آن مقطع زمانى، آنها از حقارت فرهنگى، عقب ماندگى سازمانى، فساد و انحطاط غرب بيزار بودند. چنين نگرشى بار ديگر ظاهر گرديده است. جوامع غير غربى احساس مىكنند كه ديگر مجبور نيستند تا غربيها را تحمل كنند. ايران يك مورد افراطى است. اما همچنانكه انديشمندان تاكيد دارند ارزشهاى غربى به طرق گوناگون و بطور جدى در كشورهايى همانند مالزى، اندونزى، سنگاپور، چين و ژاپن از سوى مردم مورد انكار قرار مىگيرند. (20) به اين ترتيب ما شاهد پايان عصر رونق اخلاقى و ارزشى غرب مىباشيم. اگر قبلا شاهد تسلط ايدئولوژيهاى غربى بودهايم، هم اكنون در مسير جديدى گام بر مىداريم كه با تمدنهاى متنوع و چندگانهاى نمايان گرديده است. اين تمدنهادر شرايط تعامل، رقابت و هم زيستى مسالمت آميز با يكديگر قرار دارد و از سوى ديگر با يكديگر مساعدت مىورزند. (21) هم اكنون فرآيند بومى سازى، جلوهاى جهانى پيدا كرده و در بسيارى از نقاط جهان با مؤلفههاى مذهبى نمايان گرديده است. رواج و احياء مؤلفههاى فرهنگى در بسيارى از كشورهاى آسيايى و اسلامى را بايد به عنوان نشانهاى از پوياييهاى جمعيتى و اقتصادى آنان دانست. احياء دوباره دين
در نيمه اول قرن بيستم، اكثريت نخبگان و نظريه پردازان توسعه چنين مىپنداشتند كه نوگرايى اقتصادى و اجتماعى منجر به از ميان رفتن مذهب به عنوان يك عنصر مهم در مباحث اجتماعى انسانها خواهد شد. اين نظريه توسط طرفداران نوگرايى و همچنين مخالفين نوگرايى مطرح مىگرديد. سكولارها كه به روند نوگرايى روى آورده بودند بر مؤلفههايى از جمله عقلگرايى، عملگرايى و علم گرايى تاكيد داشته و از سوى ديگر، رويكردهاى علمى را به عنوان عواملى مىدانستند كه اوهام، رفتارهاى غير منطقى و سنت را كاهش خواهد داد. آنها پيشبينى كرده بودند كه جامعه در حال ظهور در جوامع جهان سوم، صبور، منطقى، عمل گرا، ترقى خواه، انسان دوست و سكولار خواهد بود از سوى ديگر محافظه كاران نسبتبه عواقب هولناك از بين رفتن عقايد مذهبى، نمادهاى دينى، و مبانى اخلاقيات مذهبى هشدار مىدادند و نتيجه نهايى اين روند را آشوب، انحراف، و تضعيف تمدن مىناميدند. «تى. اس. اليوث» در اين باره مىگويد كه: «اگر خدا نداشته باشيد (خدايى مراقب و ناظر بر انسانهاست) بايد به افرادى همانند هيتلر يا استالين كردن نهيد.» (22) نيمه دوم قرن بيستم، اين گونه ترسها و اميدها را بى اساس جلوه داد. نوگرايى اجتماعى و اقتصادى به لحاظ حوزهاى، جهانى گرديد. در همان زمان احياء جهانى مذهب نيز بوقوع پيوست. احياء مجدد «مذهب» همانگونه كه «كپل [Kepel بيان مىدارد، در هر قاره، تمدن و تقريبا در هر كشورى رخنه كرده است. در اواسط دهه 1970، گرايش موجود كه مبتنى بر غير مذهبى كردن جوامع و همراهى دين با سكولاريسم بود; وارونه گشت. نگرش مذهبى جديدى در اين دوران شكل گرفت. هدف نگرش جديد مذهبى، بهبود بنيادهاى مقدس دينى براى سازماندهى جامعه بود. به بيان ديگر اين گرايش، گذار از نوگرايى را مورد پيگيرى قرار مىداد و نقاط كور آن را ناشى از جدايى از خدا مىدانست. موضوع گفتمان مذهبى جديد «بشارت جديد اروپا براى گرايش به مسيحيتبود. هدف ديگر مذهب جديد را نمىتوان نوگرا نمودن اسلام دانست، بلكه بايد آنرا به عنوان اسلامى كردن نوگرايى تلقى نمود». (23) احياء مذهب توسط گروههايى انجام مىگيرد كه به جذب نيروهاى جديد در جوامع مختلف پرداختهاند در اين جوامع سابقا چنين شكلى از مذهب وجود نداشته است. بنابراين احياء مذهبى، به جوامع در حال توسعه، جان و نيروى تازهاى بخشيد. معانى جديدى به مبانى دينى اين گونه جوامع افزوده شد. مسيحيت، اسلام، يهوديت، هندوئيسم و ارتدكس، جوشش و هيجان جديدى را در بين طرفدارانشان ايجاد نمودند. در تمامى مذاهب ياد شده جنبشهاى اصول گرا ايجاد گرديد. اين امر پاكسازى شديد اصول مذهبى و نهادهاى دينى را به دنبال داشت. همچنين رفتارهاى جمعى، اجتماعى و فردى مطابق با اعتقادات مذهبى بازسازى شد. شواهد نشان داد كه جنبشهاى اصول گرا چشمگير هستند و مىتوانند تاثيرات سياسى قابل توجهى را بر جاى گذارند با اين وجود، اين موارد فراتراز امواج سطحى گرايش مذهبى مىباشند، بلكه در پايان قرن بيستم شكلهاى متنوع و متفاوتى از رفتار را به جوامع و انسانها، اعطاء نمودند. تجديد حيات مذهب در سر تا سر گيتى را بايد فراتر از فعاليتهاى افراط گرايان اصولگرا دانست. اين روند، خود را در زندگى روزمره و كنشهاى مردم نشان داده است. احياء فرهنگى در جامعه روشنفكران سكولار پيروان كنفوسيوس، شكلى از تصديق و پذيرش ارزشهاى آسيايى را به خود گرفته است. در حالى كه در ساير نقاط جهان، روند احياء فرهنگى به عنوان نمادى از پذيرش ارزشهاى مذهبى تجلى يافتهاند، جورج ويل خاطر نشان مىسازد كه: «سكولار زدايى جهان يكى از حقايق مسلط جوامع مختلف در اواخر قرن بيستم است». (24) ظهور مذهب و روندهاى دينى به شكل فوقالعادهاى در دولتهاى كمونيستى سابق مشاهده مىشود. خلا چشمگيرى كه با سقوط ايدئولوژى در اين جوامع باقى مانده است، منجر به احياء روندهاى مذهبى در اين مناطق گرديده است. احياء مذهب در تمامى اين جوامع از آلبانى تا ويتنام قابل ملاحظه مىباشد. در روسيه بازگشت اساسى در ارتباط با گرايش به سوى مذهب ارتدكس است. در سال 1994، سى درصد از جوانان زير بيست و پنجسال گفتهاند كه از الحاد، به خدا روى آوردهاند. تعداد كليساهاى فعال در محدوده مسكو از 50 عدد در سال 1988 به 250 عدد در سال1993 رسيدهاند. تمامى رهبران سياسى روسيه به مذهب احترام گذاشته و دولت را حامى مذهب مىدانند. يكى از محققين بيان مىدارد كه در سال1993، نواى زنگهاى كليسا بار ديگر فضاى روسيه را پر كرده است. به تازگى در روسيه گنبدهايى تذهيب شده كه داراى نماد مذهبى است در خورشيد موج مىزند. اخيرا كليساهاى مخرب، جلوه شكوهمندى پيدا كردهاند و نداى آنان در جامعه انعكاس پيدا نموده است. كليساها هم اكنون شلوغترين مراكز شهرى روسيه مىباشند.» (25) همزمان با احياء ارتدكس در جمهوريهاى اسلاو، احياء مجدد اسلام در كشورهاى آسياى مركزى به سرعت در حركت است. در سال1989، در حدود 160 مسجد و يك حوزه علميه در اين منطقه وجود داشته است. تا اوايل سال1993، شاهد فعاليت 1000 مسجد و 10 مدرسه در آسياى مركزى مىباشيم، احياء اسلام در اين مناطق همراه با جنبشهاى اصول گراى سياسى بود. اين روند مورد حمايت عربستان سعودى، ايران و پاكستان قرار گرفته است. (26) با توجه به حوادث ياد شده، اين سؤال مطرح مىگردد كه چگونه احياء جهانى مذهب تبيين مىگردد. دلايل ويژهاى در كشورها و تمدنهاى مختلف وجود داشته و در شكلگيرى اين فرآيند مؤثر بوده است. البته نبايد انتظار داشت كه زمينههاى مذهب گرايى منجر به پيشرفت همزمان و هم شكل اين امر در مناطق مختلف جهان گردد. يك پديده جهانى، تبيين و توجيه جهانى رفتارها را مىطلبد هر چند كه بسيارى از وقايع در كشورهاى خاصى احتمالا تحت تاثير عوامل منحصر به فرد قرار گرفتهاند. البته عوامل و دلايل عمومى و فراگير نيز در اين رابطه وجود داشته است. اين عوامل كدامند؟ مشخصترين و اصلىترين علتبازگشت مذهب در جهان، دقيقا همان است كه زمينه را براى مرگ مذهب فراهم آورده است. فرآيند نوگرايى فرهنگى، اقتصادى و اجتماعى كه در نيمه دوم قرن بيستم به سرعت در جهان حركت نمود و به اين ترتيب منابع پايدار هويت و همسانى نظامهاى قدرت را متلاشى نمود. مردم از روستاها به شهرها مهاجرت كردند و از بنيانهاى اجتماعى خود جدا گرديدند. آنان در شغلهاى جديدى به كار گرفته شدند و يا اين كه بيكار ماندند. اين گروه با افراد بيگانه بسيارى مبادرت به تعامل نمودند و در معرض مجموعه جديدى از روابط قرار گرفتند. آنان نيازمند منابع جديد هويت، اشكال نوين جامعه به اثبات و مجموعه جديدى از اصول اخلاقى بودند كه به آنها هدف و معنى مىبخشيد. مذهب هم در قالب اصول گرايان و هم در خط فكرى اين گونه افراد محسوب مىگرديد. «لى كو آن يو» چنين روندى را براى آسياى شرقى چنين تفسير كرده است: «ما جامعه كشاورزى هستيم كه از يكى دو نسل قبل از ما به تدريج صنعتى شده است. آنچه كه در غرب بالغ بر 200 سال به طول انجاميد، در اين جوامع در حدود 50 سال يا كمتر اتفاق افتاده است. تمامى اين جريان در يك قالب زمانى بسيار فشرده هجوم آورده است. بنابراين آنچه كه با چنين شتابى شكلگيرد، محكوم به در هم ريختگى، آشفتگى و ناكارايى است. اگر نگاهى به كشورهاى به سرعت در حال رشد بيندازيم و واحدهاى كره، تايلند، هنك كنگ، و سنگاپور را مورد ملاحظه قرار دهيم، به اين جمع بندى مىرسيم كه مذهب در آنها در حال گسترش است. آداب و رسوم قديمى، همچون پرستش اجداد و پيروى از عقايد جادوگران دوران اوليه تمدن بشر در نواحى ادرال هرگز كاملا بىاعتبار نگرديده است. جستجو درباره توجيه و تبيين خلقتبشر وجود دارد. اين مساله با روندهاى گستردهاى از فشارهاى روانى در جامعه همراه گرديده است.» (27) مردم صرفا با عقل و خرد زندگى نمىكنند. تا هنگامى كه آنان خود را درنيابند، نمىتوانند در تعقيب منافع شخصى خود رفتار محاسبه گرايانهاى داشته باشند. رقابتها و زد و بندهاى مادى در جوامع بيانگر تمايل آنان به هويت مىباشد. در زمان تحول اجتماعى، به گونه ناگهانى هويتهاى يكسانى شكل مىگيرد. «خود انسانى» دوباره تشريح مىگردد و هويتهاى جديدى خلق مىگردد. براى مردمى كه مىخواهند بدانند كه هستند و به كجا تعلق دارند، مذهب پاسخهاى قانع كنندهاى دارد. گروههاى مذهبى، جوامع اجتماعى كوچكى را جهت جايگزينى جوامعى كه در روند مدرنيته ناپديد شده بودند را دوباره شكل مىبخشد. همچنانكه «حسن الترابى» گفته است: «تمامى مذاهب به مردم حس هويت و هدفمندى را در زندگى ارايه مىدهند. در اين ارتباط مردم هويتهاى تاريخى جديد را دوباره كشف كرده و يا خلق مىنمايند. اهداف جهانى اين مذاهب هر چه مىخواهد باشد، اما آنان از طريق ارائه تمايز ميان معتقدان و بىاعتقادان، ميان گروههاى درونى ممتاز و گروههاى بيرونى متفاوت و حقيرتر به مردم هويت مىبخشند.» (28) «برنارد لوئيس» نيز اعتقاد دارد كه در جهان اسلام در مواقع اضطرارى گرايشى پديد مىگردد كه هويت اساسى و وفادارى خود را به جامعه مذهبى اعطاء مىكند. هويتهايى كه براساس معيارهاى سرزمينى و قومى تعريف مىگردند، توسط اسلام معرفى مىشود. «كيپل» نيز به گونهاى مشابه بر اين امر تاكيد دارد كه: احياء اسلام گرايى در ابتدا از سطوح پائين جامعه آغاز مىگردد. اين امر تلاشى استبراى بازسازى هويت انسانها و جوامعى كه هويتخود را از دست داده و به اين ترتيب از محيط موجود بيگانه گرديده و رفتارهاى بى نظم خواهد داشت.» (29) در هندوستان نيز هويت «هندوى» جديدى در حال شكل گيرى است. اين هويت نوين را مىتوان پاسخى به تنهايى و بيگانگى انسانى دانست كه در اثر نوگرايى ايجاد شده است. (30) در روسيه نيز احياء مجدد مذهب بر اساس تلاشى آرمانى و احساسى براى هويت مىباشد. كليساى ارتدكس تنها پل خراب نشده روسيه با گذشته هزار ساله آن مىباشد. اين پل مىتواند آرزوى ملى را برآورده نمايد. اين امر در حالى است كه در جمهوريهاى مسلمان نشين روسيه احياء مجدد مذهب از قويترين خواستههاى كشورهاى آسياى ميانه براى دستيابى به هويت است. هويتى كه مسكو آن را براى دهها سال سركوب كرده است. بر اين اساس مىتوان جنبشهاى اصولگرا را به عنوان راهى تلقى نمود كه با بهرهگيرى از آن مىتوان برآشوبها، بحران هويت، بىمعنايى در رفتارهاى اجتماعى و ساختارهاى سكولار فائق گرديد. اين روند را مىتوان به عنوان بازتاب شرايط سياسى دنياى مدرن و واكنش به سكولاريسم، پيشرفتهاى اقتصادى و فرهنگ علمى دانست، همانطور كه «ويليام اج مك نيل» بر اين امر توافق دارد كه جنبشهاى اصول گراى مهم آنهايى هستند كه در حوزههاى گستردهاى از جامعه گسترش پيدا نموده و به نيازها، احتياجات و ضرورتهاى جامعه از منظر انتقادى پاسخ مىگويند. آنان به احتياجات جديد جامعه اشاره مىنمايند. تصادفى نيست كه اين جنبشها در كشورهايى ظهور مىيابند كه فرسايش ساختار قديمى زندگى دهقانى را آغاز نموده است، در حالى كه اين كشورها فاقد نهادهايى براى جذب اكثريت جمعيتى است كه از روستاها به محيطهاى شهرى سرازير گرديده و به ابزارهاى ارتباط جمعى شهرى دسترسى پيدا نمودهاند.» (31) در سطح گسترده ترى بايد تاكيد داشت كه احياء دينى به عنوان واكنشى محسوب مىگردد كه در مقابل نسبى گرايى اخلاقى، سكولاريسم و افراطىگرايى دنياى مدرن ايجاد گرديده است. اين امر همچنين بيانگر اثبات دوباره ارزشهايى همانند سلسله مراتب، نظم، كار، كمك متقابل و يكپارچگى جوامع انسانى است. گروههاى مذهبى آن دسته از احتياجات اجتماعى را مورد توجه قرار دادند كه توسط بوروكراسى دولتى، اشغال نگرديده است. اين حوزهها شامل سرويسهاى بيمارستانى و پزشكى، كودكستانها و مدارس، نگهدارى از سالخوردگان، اعطاء كمكهاى فورى بعد از وقوع حوادث طبيعى، حمايتهاى رفاهى و اجتماعى در دوران فقر اقتصادى و نيازهاى اضطرارى مىباشد. بطور كلى بىانضباطى و در هم ريختگى ناشى از فعاليت نهادهاى جديد، بوجود آورنده خلا و مشكلاتى است كه توسط مذهب و گروههاى اصولگرا تكميل مىگردد. (32) اگر رويكردهاى سنتى به مذهب و مذهب سنتى، احساسات و نيازهاى اجتماعى را برآورده نمىساختند، ساير گروههاى مذهبى كه داراى رويكرد راديكال بودند، در اين روند مشاركت نموده، حوزه فعاليتخود را گسترش داده و اهميت مذهب را در حيات سياسى - اجتماعى جامعه خود گسترش دادند. بطور مثال، كره جنوبى كشورى بود كه بودائيسم در آن به گونه چشمگيرى رواج داشت. طبق سر شمارى 1950، تعداد مسيحيان نسبتبه بوداييها در حدود 1 تا3 درصد بود، زمانى كه توسعه اقتصادى در كره جنوبى گسترش يافت و منجر به شهر نشينى گسترش يافته و تنوع حرفهاى شد، ناكارآييهاى بودائيسم آشكار گرديد. به اين ترتيب براى ميليونها انسانى كه به شهرها هجوم آورده بودند و همچنين براى بسيارى از افرادى كه در پشت ديوارهاى تغيير يافته روستاها اقامت داشتند. بودائيسم سنتى كه ريشه در ساخت كشاورزى و روستايى داشت، جذابيتخود را از دست داد. مسيحيتبا پيام رستگارى انسانى و تقدير فردى، آرامش مطبوعترى را در دوران سر درگمىهاى اجتماعى عرضه نمود. (23) به اين ترتيب در دهه 1980. مسيحيت «كاتوليك»و «پرسباترين» كه وابسته به كليساى مشايخى پروتستان مىباشند، حداقل 30 درصد از جمعيت كره جنوبى را شامل گرديدند. دگرگونى مشابه و موازى با آنچه كه در بالا ذكر شد، در امريكاى لاتين نيز بوقوع پيوسته است. تعداد پروتستانهاى امريكاى لاتين در سال 1960 در حدود هفت ميليون نفر بودند. اين افراد در سال 1990 به 50 ميليون نفر رسيدند، علت اين امر را اسقفهاى كاتوليك امريكاى لاتين در سال1989 متوجه گرديدند. آنان چنين فرآيندى را ناشى از كندى و عدم تساهل در كنار آمدن با فنآوريهاى زندگى شهرى و ساختار مذهبى جامعه دانستند. زيرا لازم است تا مذهب به نيازهاى روانى جامعه و مردم پاسخ گويد. در حالى كه كليساى كاتوليك امريكاى لاتين، فاقد چنين كارآمدى بود. طبق تحقيقى كه يك كشيش برزيلى به عمل آورد، كليساى پروتستان بر خلاف كليساى كاتوليك، نيازهاى اساسى افراد انسانى را با محبت، التيام يابى و با بهرهگيرى از حوادث روحى عميق برآورده مىساخت. گسترش پروتستانيزم در ميان توده فقير امريكاى لاتين را نمىتوان به عنوان جايگزين يك مذهب توسط ساير مذاهب دانست. بلكه بايد آنرا ناشى از افزايش قابل توجهى در ايمان و مشاركت مذهبى تلقى نمود. در چنين شرايطى، كاتوليكهاى ظاهرى و منفعل، با تغيير در جهت گيرى دينى خود به بشارت دهندگان صادق و فعال دين مسيحيت تبديل گرديدند بطور مثال در اوايل دهه 1990، در حدود 20 درصد از جمعيتبرزيل را پروتستانها و73 درصد را كاتوليكها تشكيل مىدادند. با اين وجود در يكشنبهها، جمعيتحاضر در كليساهاى پروتستان 20 ميليون نفر بودند ولى افراد حاضر در كليساى كاتوليكها در حدود 12 ميليون نفر مىشدند. (34) مسيحيت همانند بسيارى ديگر از مذاهب جهانى در روند نوگرايى، رجعتىجديد به مذهب پيدا نمودند. در آمريكاى لاتين احياء مذهبى بيش از آن كه در چارچوب كاتوليك باشد، گرايش مشهود و پردامنه به سوى پروتستانيزم بود. تحولات ياد شده در كره جنوبى و آمريكاى لاتين منعكس كننده ناتوانى بودائيسم واصول عقايد كاتوليك رسمى در برآورده ساختن نيازهاى روانى، عاطفى و اجتماعى مردم بود. نيازهايى كه در فرآيند نوسازى دچار ضايعه و شوك روحى گرديده بود. پاسخ به اين مطلب كه آيا تغييرات مهم و قابل توجه ديگرى در پيروان مذهبى ساير نقاط جهان بوقوع پيوسته يا خير را بايد به ميزان توانايى مذهب غالب در آن جوامع در ارتباط با برآورده ساختن نيازهاى گروههاى اجتماعى و انسانى دانست. اصول كنفوسيوس در پركردن خلا احساسى پيروان خود، آسيبپذير ظاهر گشت. در كشورهاى پيرو مذهب كنفونسيوسى، اصول رفتارى مذاهب پروتستان و كاتوليك از جاذبه قابل توجهى برخوردار بودند. به همانگونهاى كه در امريكاى لاتين شاهد رونق و افزايش كارآيى اصول پروتستان مىباشيم. اين امر در كشورهاى مسلمان و هندو، زمينه را براى ظهور بنيادگرايى فراهم آورد. در چين و در اواخر دهه 1980 شاهد رشد همزمان در فعاليتهاى اقتصادى و گرايش جامعه به سوى مسيحيت مىباشيم. دولت چين در برابر اين روند واكنش نشان داد. در اين ارتباط با انجام اقداماتى از جمله زندانى كردن مبلغان، كشيشان و تبشيردهندگان مسيحى، از شكلگيرى هرگونه فعاليتسازمانهاى مسيحى جلوگيرى به عمل آوردند. دولت چين در سال 1994 قانونى را به تصويب رساند كه براساس آن هرگونه تبليغ بيگانگان و يا ايجاد مدارس و سازمانهاى مذهبى در چين را ممنوع مىكرد. از سوى ديگر قوانينى تصويب شد كه براساس آن گروههاى دينى از ورود به فعاليتهاى سياسى و اقتصادى در داخل و خارج از كشور، منع مىگرديدند. در سنگاپور نيز همانند چين، 5 درصد از جمعيت آن را مسيحيان تشكيل مىدهند. در اواخر دهه 1980 و اوايل دهه 1990، سازمانهاى تابعه دولتى هشدار دادند كه مبلغان مسيحى، «توازن مذهبى» در سنگاپور را بر هم مىزنند. بر اين اساس اقدامات محدود كننده از جمله ايجاد مزاحمت و زندانى كردن گروههاى مسيحى در كشور آغاز گرديد. (35) با پايان يافتن جنگ سرد و ايجاد فضاى باز سياسى در اتحاد جماهير شوروى، كليساهاى غرب، حركتبه سوى جمهوريهاى سابق شوروى را آغاز كرده و با كليساهاى احياء شده ارتدكس به رقابتبرخاستند. در روسيه و ساير جمهوريهاى مستقل مشترك المنافع، همانند آنچه در چين انجام گرفت. تلاشهايى براى مهار و محدود سازى فعاليتهاى تبليغى گروههاى مسيحى غربى تحقق يافت. در سال1993 و بنا به درخواست كليساى ارتدكس، مجلس روسيه لايحهاى را به تصويب رساند كه مطابق آن گروههاى مذهبى خارجى بايد توسط دولتبه رسميتشناخته شوند. و يا اين كه اگر در صدد برآيند تا به انجام فعاليتهاى تبليغى مبادرت ورزند، اين گونه از اقدامات خود را تحت نظارت سازمان مذهبى روسيه انجام دهند. البته يلتسين رئيس جمهور وقت روسيه از تصويب اين لايحه خوددارى نمود. بطور كلى روند و اخبار ياد شده حكايت از اين امر دارد كه اين نيروها بالاخره با يكديگر برخورد پيدا خواهند كرد. در اين شرايط، احياء مجدد اديان، زمينه را براى بومى سازى روندهاى مذهبى و سياسى فراهم مىآورد. چنانچه نيازها و ضرورتهاى مذهبى مردم و گروههاى اجتماعى از طريق باورهاى قديمى و نمادهاى سنتى برآورده نشود; در آن شرايط مردم به سوى جلوههايى از مذهب احساسى و اغناء كننده جديد روى مىآورند. علاوه بر مؤلفههايى از جمله آسيبهاى اجتماعى، عاطفى و روانى كه در دوران نوسازى ايجاد مىگردد، بايد پايان جنگ سرد و عقب نشينى غرب را نيز از جمله مواردى دانست كه منجر به احياء انگيزشهاى دينى گرديده است. با شروع قرن نوزدهم، واكنش تمدنهاى غير غربى در قبال غرب را مىتوان بر مبناى ايدئولوژيهاى وارداتى از غرب، مورد توجه قرار داد. در قرن نوزدهم، نخبگان كشورهاى غير غربى ارزشهاى آزاديخواهانه غرب را جذب نموده و براساس آن چالشهايى را در برابر غرب ايجاد نمودند. بطور مثال اولين جلوه مخالفت آنان با غرب در چارچوب گرايشات ناسيونال- ليبرال شكل گرفت. بعد از آن، نخبگان امريكاى لاتين، افريقايى، عرب، آسيايى و روسيه، ايدئولوژيهاى ماركسيستى و سوسياليسى را وارد كردند و آن را در مخالفتبا كاپيتاليسم و امپرياليسم غربى با ناسيوناليسم در هم آميختند. هم اكنون سقوط كمونيسم در اتحاد شوروى، تغييرات شديد كمونيستى در چين و ناكامى اقتصادهاى سوسياليستى در دستيابى به اهداف خود، خلا ايدئولوژيك مشهودى را ايجاد كرده است. گروهها، دولتها و نهادهاى بينالمللى غرب گرا همانند صندوق بينالمللى پول و بانك جهانى تلاش دارند تا اين خلاء را با تعاليم اقتصادى نوين و اصول سياسى دموكراتيك ترميم نمايند. دامنه تاثير و بازتاب تعاليم جديد در فرهنگهاى غير غربى نامشخص است. با اين وجود، مردم كمونيسم را به عنوان آخرين ربالنوع مادى و غير مذهبى در حال سقوط مىديدند. به اين ترتيب با فقدان خدايان مادى و غير مذهبى، جامعه در صدد نيل به آرامش و عشق به مقولات حقيقى ترى برآمد. در دوران جديد، دين ايدئولوژى را از آن خود نمود و ناسيوناليسم مذهبى جايگزين ناسيوناليسم غير مذهبى شد. (36) جنبشهايى كه براى احياء دين صورت پذيرفت، به استثناء آنهايى كه در قالب مسيحيت ظاهر گرديدند، ضد غربى، ضد فرهنگهاى غير مذهبى و ضد جهانى بودند. آنان همچنين مخالف نسبى گرايى، تجمل گرايى خود مدارى و مصرف گرايى لجام گسيخته مىباشند. به اين ترتيب نمادهايى شكل گرفت كه «بروس ب. لورنس» آن را «نوگرايى» ناميد و از تجدد متمايز ساخت. زيرا تجدد ريشه غربى دارد، در حالى كه مىتوان جلوههايى از نوگرايى را در تمامى ساختارها ملاحظه نمود. به اين ترتيب در دوران جديد جنبشهايى كه براى احياء دين انجام مىگرفتبا مؤلفههايى از «شهرى شدن»، «صنعتى شدن» توسعه، سرمايه دارى، علم، فن آورى و تمامى آنچه را كه براى نهادهاى اجتماعى ضرورى است، پيوند يافت. به اين ترتيب جنبشهاى احياء گرايانه دينى دوران جديد با مدرنيسم مخالف نيستند. همچنانكه «لى كوان يو» بيان مىدارد، اين گونه جنبشها، مواردى از جمله مدرنيسم و نيازهاى اجتناب ناپذير علمى، فنى و ضرورتهاى نوآورى در روشهاى زندگى را مورد پذيرش قرار دادند. با اين حال چنين جنبشهايى مخالف «غربى شدن» مىباشند. «الترابى» اعتقاد دارد كه سوسياليسم و ناسيوناليسم قادر به تحقق پيشرفت در جهان اسلام نگرديدند، وى اعلام داشت: «دين ما مبشر پيشرفت و توسعه است. اسلام ناب همان نقشى را در دوران معاصر ايفا خواهد كرد كه با اصول اخلاقى پروتستانيزم در تاريخ غرب قابل مقايسه مىباشد. دين با توسعه دولتهاى امروزى كاملا سازگار مىباشد». (37) در چنين بسترى شاهد آن مىباشيم كه جنبشهاى اصول گراى اسلامى در بسيارى از جوامع پيشرفته و ظاهرا غير مذهبى جهان اسلام همانند ايران، الجزاير، مصر، لبنان و تونس قوى مىباشد. (38) جنبشهاى دينى و بويژه از نوع اصول گراى آن، بطور كاملا ماهرانهاى از ارتباطات مدرن و روشهاى سازمانى علمى جهت گسترش پيام خود استفاده مىنمايند. اين امر بطور چشمگيرى با موفقيت همراه بوده است. اين روند را مىتوان با ظهور جنبشهاى پروتستانى در امريكاى مركزى مورد مقايسه و ملاحظه قرار داد. رهبران و پيروان نهضت دينى جديد، از تمامى شيوههاى زندگى اجتماعى بهره مىگيرند. آنان در حوزههاى شهرى و روستايى مخاطبان لازم را دارا مىباشند. زيرا مهاجرينى كه به تازگى وارد شهرها مىشوند نيازمند حمايتهاى اجتماعى و عاطفى مىباشند. چنين كاركردى را گروههاى دينى بيش از هر مجموعه ديگرى پاسخگو مىباشد. همانگونه كه «رژى دبره» مىگويد: «در دوران جديد دين افيون تودهها نمىباشد، بلكه بايد دين را نيروبخش ضعيفان دانست.» (39) به اين ترتيب بايد حوزه اساسى جدال و چالش سياسى در برابر غرب را در درون طبقه متوسط جديد جستجو نمود «دور اين مجموعهها را عناصر «نسل دوم در پديده بومى سازى» مىداند. همانگونهاى كه «كپل [Kepel خاطر نشان مىسازد، افراد فعال در مجموعهها و گروههاى اصول گراى اسلامى، شامل محافظه كاران سالخورده و دهقانان بى سواد نيستند. احياء مجدد دين نزد مسلمانان و سايرين را بايد پديدهاى مربوط به طبقه متوسط شهرى دانست. اين پديده براى گروههايى جذابيت دارد كه داراى گرايشات تجدد محور و تحصيل كرده مىباشند. آنانى كه داراى مشاغلى در دانشگاه، دولت و يا عرصههاى تجارى مىباشند. در ميان نسل جديد بومى سازى، بسيارى از جوانانى كه داراى گرايشات دينى مىباشند، خانوادههايشان داراى نگرش غير مذهبى هستند. تقريبا شرايط مشابهى نيز در مورد هندوها وجود دارد. رهبران جنبشهاى احياء گراى دينى متعلق به نسل دوم بومى شده بوده و غالبا از ميان تجار موفق و كارگزاران حكومتى مىباشند. در اوايل دهه 1990، حاميان آنان بطور فزايندهاى از ميان هندوهاى خالص و اصيل، طبقه متوسط هند، تاجران، حسابداران، مهندسين، روزنامه نگاران روشنفكران و كارگزاران ارشد دولتى مىباشند. (140) در كره جنوبى نيز مردمانى از همين گروه، كليساهاى كاتوليك و پروتستان راطى دهههاى 1960 و 1970 رونق بخشيدند. مبانى دينى، چه مبناى بومى داشته باشد و يا اين كه داراى جلوههاى وارداتى باشد، اصول و مفاهيم دگرگون كنندهاى براى روشنفكران جوامع در حال نوسازى فراهم مىآورد. «رونالد دور [Ronalddore در اين ارتباط، چنين بيان مىدارد: «مؤلفههاى ارزشى و دينى به عنوان نشانههاى اعتبار بخشيدن به هويتيك كشور براى مقاومت در برابر نفوذ ساير ملل و يا طبقه حاكم محلى است كه تحت تاثير ارزشها و شيوه زندگى ملتهاى مسلط قرار گرفتهاند.» «ويليام مك نيل [William Mc Neil نيز در اين ارتباط بيان مىدارد كه ظهور مجدد اسلام و پذيرش آن توسط جوامع با هر شكلى كه دارا مىباشد، به معناى انكار تسلط امريكا و غرب بر جوامع محلى، عقايد سياسى و الگوهاى اخلاقى است. (41) از اين جهت احياء مجدداديان غير غربى، به عنوان قدرتمندترين ابزار براى ايجاد جنبشهاى ضد غربى است. احياء مجدد اديان را نمىتوان به عنوان انكار تجدد گرايى دانست، بلكه بايد آنرا انكار غرب، مكاتب غير مذهبى، نسبىگرايى و فرهنگ منحطى دانست كه با غرب همراه است. اين امر به معنى شكلى از «غرب زدايى» از جوامع غير غربى است. اين روند را بايد اعلاميه استقلال فرهنگى جوامع از غرب تلقى نمود. عبارت غرور آفرينى در توصيف چنين رويكردى بيان مىدارد كه: «ما مدرن خواهيم شد، اما همانند شما نخواهيم بود». Samuel P. Huntington, "The Fading of the west:Power Culture and Indoigenization", in Theclash of Civilization and Remaking of world order.- 1 2 - ساموئل هانتينگتون يكى از برجستهترين نظريه پردازان سياسى و بين المللى آمريكا در دوران معاصر مىباشد. 3 - مدير گروه علوم سياسى دانشگاه مفيد. 4- Jeffcry R. Barnett, "Exclusion as National Security Policy," Parameters, 24 ( Spring 1994), 54. 5- Aaron L. Friedberg, "The Future of American Power," Political Science Quarterly, 109(Spring 1994), 20-21. 6- Hedley Bull, "The Revolt Against the West," in Hedley Bull and Adam Wat- son, eds,Expansion of Intemational Society (Oxford:OXford University Press, 1984), P. 219. Security in the Twenty- first Century," IntemationalAffairs, 67(July 1991), 451. 7- Barry G. Buzan, "New Patterns of Global 8- Project 2025, (draft) 20 September 1991, P. 7; World Bank, World Development Report1990 (Oxford:Oxford University Press, 1990), PP. 229,244; The World Almanac and Book ofFacts 1990 (Mahwah, NJ:Funk & Wagnalls, 1989), P. 539. 9- United Nations Development Program, Human Development Report 1994 ( New York:Oxford University Press, 1994), PP. 136-137, 207-211; World Bank, " World DevelopmentIndicators," World Development Report 1984, 1986, 1990, 1994; Bruce Russett etal, WorldHandbook of Politocal and Social Indicators (New Haven:Yale University Press, 1994) PP.222-226., 10- Paul Bairoch, "International Industrialization Levels from 1750 to 1 Journal of EuropeanEconomic History, 11 (Fall 1982), 296, 304. 11- Economist, 15 May 1993, P. 83, citing International Monetary Fund, W EconomicOutlook; "The Global Economy," Economist, 1 October 1994, PP. 3-9; Wall Street Joumal, 17May1993, P. A12; Nicholas D.Kristof. "The Rise of China," Foreign Affairs, 72 (Nov./ Dec. 1993), 61;Kishore Mahbubani, "The Pacific Way," Foreign Affairs, 74 (Jan./Feb. 1995), 100-103. 12- International Institute for Strategic Studies, "Tables and Analyses, "The Military Balance1994-95 (London:Brassey|s, 1994). 13- Project 2025, P. 13; Richard A. Bitzinger, The Globalization of Arms Production: DefenseMarkets in Transition (Washington, D.C:Defense Budget Project, 1993), Passim.