اسطوره عشق و ايمان در بيست و يكمين سال شهادت شهيد محراب، آيتاللّه مدني گفتگويي با خانم سيده زهره مدني و خانم سيده بتول مدني
نفيسه محمديكاملترين الگوها و اسوههاي بشري در سيماي عشق و ايمان درخشيده، و در دامان اهلبيت پرورش يافتهاند. تنها خون رنگين اين عاشقان وارسته و عاملان واقعي به قرآن بوده كه معنايي عميق به عشق بخشيده و آن را آنچنان معني كرده است كه هيچ عاشقي نتوانسته به درستي آن را دريابد. فقط تنها جايي عشق معنا مييابد كه عاشقي خون پاك خود را به پيشگاه معشوق ميپاشد و خود را فدا ميكند.از پيش از شروع انقلاب تا كنون، اسطورههاي زيادي ديدهايم كه همه هستي خود را وقف اهداف عالي اسلام و قرآن كرده و آنچنان از زندگي و دنياي خويش بريدهاند، كه گويي هيچ دلبستگي و علاقهاي به آن نداشتند؛ و قدمهاي استواري برداشتهاند، كه پايهريز بسياري از حوادث و ناكاميهاي دشمن بوده است. اينان همان مجاهدان في سبيلاللّه هستند و خداوند بارها آنان را ستوده و به نيكي ياد كرده است.بزرگواران و مردان و زنان غيوري كه براي ما شادي و آزادي و احساس امنيت را ميخواستند و براي آن تلاشي خستگيناپذير داشتند. رجاييها، باهنرها، بهشتيها و هزاران هزار نفري كه هستي خود را در طَبَق اخلاص و عشق گذاشتند و آن را پيشكش حضرت حق كردند، تا راه را براي ما هموار و محكم كنند.20 شهريورماه، بيست و يكمين سالروز شهادت شهيد محراب آيتاللّه سيد اسداللّه مدني بود كه پشت سر گذاشتيم. مقدمات كنگره بزرگداشت اين شهيد عزيز، فرصتي به دست داد كه با همكاري روابط عمومي محترم دفتر تبليغات اسلامي به ديدار دو نفر از فرزندان ارجمند آن شهيد والامقام برويم، فرزنداني كه چندي پيش داغدار درگذشت مادر مكرّمه خويش شدند.جلوي درِ خانه دختر ايشان پارچه سياهرنگي توجه ما را جلب كرد. نوشته روي آن، نشان ميداد هنوز سوگوار درگذشت همسر آيتاللّه مدني هستند. خانه ساكت، ساده و آرام بود. با استقبال گرم و صميمي فرزند چهارم شهيد محراب، خانم «زهره مدني» به داخل خانه رفتيم. خانم «بتول مدني» فرزند كوچك ايشان هم در دقايق اول به جمع ما پيوستند. هر دو خواهر، سياهپوش و داغدار مادر صبور و مهربانشان بودند.از خانم زهره مدني خواستيم تا در مورد كودكي پدرشان و شروع نوجواني و جواني آن عزيز، توضيح مختصري بدهند:پدرم آيتاللّه سيد اسداللّه مدني در سال 1293ه···.ش در يكي از روستاهاي تبريز به دنيا آمدند. مادر ايشان خانهدار بود و پدرشان هم كاسب بود و در آن زمان پارچهفروشي داشت. پدرم در 5 سالگي مادر خود را از دست دادند و در سن 16 سالگي هم پدرشان را. ايشان تنها فرزند خانواده بودند اما بعد از فوت پدر با نامادري و فرزندان او چند سالي زندگي كردند و سپس تبريز را براي خواندن درسهاي حوزوي رها كرده و وارد شهر قم شدند. بعد از چند سال اقامت در شهر قم به نجف اشرف رفتند و در آنجا نزد استاداني چون آيتاللّه عبدالهادي شيرازي، آيتاللّه سيدمحسن حكيم و آيتاللّه خوئي به مدت پنج تا شش سال درس خواندند و بعد هم كه مسئله ازدواج ايشان با مادرم پيش ميآيد.آيا از ازدواج پدر بزرگوارتان خاطرهاي شنيدهايد؟
ـ بله! ازدواج پدرم داستان زيبايي دارد كه بارها آن را از زبان خودش و مادرم شنيده بوديم. گويا پدرم بعد از خواندن چند سال درس حوزوي پول مختصري پسانداز ميكنند تا بتوانند براي ازدواج اقدام كنند كه جريان نواب صفوي پيش ميآيد و دوستان پدرم به ايشان ميگويند كه ما تصميم به كاري داريم و پول ميخواهيم؛ كه گويا قرار بوده رزمآرا را ترور كنند. پدرم هم پول مختصري را كه براي ازدواج كنار گذاشته بودند به همراه پول فروش كتابهايشان به آنها ميدهند و ميگويند كه براي ازدواج من عجلهاي نيست. به خاطر همين، امر ازدواج
پدرم پولي را كه براي ازدواج پسانداز كرده بودند
به همراه پول فروش كتابهايشان به فدائيان اسلام
دادند و به اين خاطر ازدواجشان پنج سال
به تأخير افتاد.پدرم پنج سال به تأخير ميافتد و آن طور كه ما شنيدهايم پدرم حدودا بيست و هفت ساله بودند كه براي ازدواج اقدام ميكنند. البته اين اقدام از طرف آيتاللّه اميني، صاحب كتاب الغدير، صورت گرفت كه ايشان واسطه ميشوند و مادرم را كه آن موقع در كربلا زندگي ميكردند، معرفي ميكنند و او را براي پدرم خواستگاري ميكنند. البته مادرم ايراني و اهل شوشتر بودند، اما در كربلا زندگي ميكردند كه وقتي با پدرم ازدواج ميكنند به نجف ميروند و به گفته مادرم زندگي سختي را شروع ميكنند چون در آن زمان قحطي بوده و مواد غذايي به راحتي به دست مردم نميرسيده است، بعد از ازدواج هم به لطف خدا صاحب اولاد ميشوند و بعد از مدتي هم به همدان سفر ميكنند.علت مسافرت پدرتان به همدان چه بود و چرا همدان را انتخاب كردند؟
ـ چند سالي كه از ازدواج پدرم ميگذرد، ايشان به بيماري سل مبتلا ميشوند و بيماري ايشان به حدي ميرسد كه همه پزشكان قطع اميد ميكنند؛ حتي دوستان پدرم ميگفتند كه به حدي بيماري پدرم حاد ميشود كه رو به مرگ ميرود و حتي آن لحظات پيش از مرگ را كه به حالت احتضار معروف است ميگذرانند اما ناگهان به خواست خدا علايم بيماري برطرف ميشود و پدرم رو به بهبودي ميرود.خود پدرم در اين مورد ميگفتند وقتي كه در بستر بودند يك لحظه چشمانشان را باز ميكنند و ميبينند كه همه نگران و ناراحت دور بستر ايشان نشستهاند. ايشان در همان حال با خدا راز و نياز ميكنند كه خدايا من دوست داشتم مرگم شهادت باشد و دوست نداشتم كه در بستر جان بدهم، كه خداوند دعا را مورد اجابت قرار ميدهند و بيماري ايشان كم كم از بين ميرود. ولي پزشكان سفارش كرده بودند كه پدرم در تابستان بايد به جايي برود كه آب و هوا خنك باشد، اين طور ميشود كه پدرم شهر همدان را انتخاب ميكنند و در تابستانها به همدان و تبريز ميروند و كار تبليغ دين را شروع ميكنند. فعاليتهاي زيادي هم در همدان انجام ميدهند از جمله ساختن دارالايتام همدان، صندوق قرضالحسنه همدان و مهديه همدان.چه مشخصههايي از پدرتان به ياد داريد كه هميشه ايشان را با آن، ياد كنيد؟
ـ پدرم اوصافي داشت كه اكثر اوقات همه در مورد آن صحبت ميكردند و او را به خاطر آن ميستودند. ايشان عامل حقيقي به دين و قرآن و بيشتر اهل عمل بودند تا حرف زدن و اكثر اوقات هم به ما ميگفتند كه بايد اهل عمل باشيد و فقط از طريق عمل كردن به دستورات ديني بود كه به ما خيلي چيزها را ميآموختند و ما به همين ترتيب از ايشان درس ميگرفتيم؛ يعني احتياج نبود كه وي در مورد كاري به ما توضيح بدهند. فقط اعمالشان كفايت ميكرد تا ما راه درست را پيدا كنيم. مثلاً ايشان خيلي روي نفس امّاره دقيق و مدام در حال مبارزه بودند.يك بار به خاطر دارم كه پدرم به خانه آمد و به مادرم گفت خيلي هوس خورش سبزي كرده است، چون پدرم اين غذا را خيلي دوست داشت. مادرم هم مشغول پختن غذاي مورد علاقه پدرم شد. زماني كه سفره پهن
مادرمان با صبوري همه سختيها را تحمل كردند
و هميشه هم ميگفتند كه همسران روحاني بايد
صبور باشند و كمك كنند تا آنها بتوانند در علم و ايمان
موفق باشند.ايشان سعي ميكردند كه با پدرم خيلي محترمانه
برخورد كنند.شد و همه نشستيم با كمال تعجب ديديم پدرم لب به آن غذا نزد و با غذاي سادهاي خودش را سير كرد. مادرم كه تعجب كرده بود، پرسيد كه چرا غذا نخوردي و پدرم جواب داد كه دوست داشتم با نفسم مبارزه كنم، بهتر ديدم كه غذا جلوي چشمانم باشد تا به نفس امارهام بفهمانم كه او پيروز نخواهد شد، و اين خاطره هميشه در ذهنمان روشن ماند.خانم بتول مدني صحبتهاي خواهرشان را اين طور ادامه ميدهند:يكبار هم همكاران ايشان ميگفتند در محل كار بوديم و مشغول انجام وظيفه، كه قرار شد نهار را در محل كار بخوريم. از آقاي مدني پرسيديم كه نهار چه ميخورند، ايشان گفتند خيلي هوس چلوكباب كردهام. بچهها هم همان غذا را تهيه كردند، اما بعد از ساعتي ديديم كه غذاي آقا همچنان دستنخورده
باقي مانده و ايشان لب به غذا نزدهاند. آنان وقتي از پدرم ميپرسند كه چرا غذا را نخورده است، او ميگويد دلم ميخواست كه با هوسهايم مبارزه كنم و بهتر بود كه غذا جلوي چشمم باشد، تا من بيشتر صبور باشم.با توجه به مطلبي كه عنوان كرديد نگاه و نظر مادرتان راجع به پدرتان و اهداف ايشان چه بود؟
خانم زهره مدني: قبل از اينكه در اين مورد صحبت كنم بايد سخني از امام را يادآور شوم كه ميفرمودند: «از دامن زن مرد به معراج ميرود.» وقتي كه خوب به اين جمله ميانديشيم، ميفهميم كه واقعا اين سخن، يك سخن آسماني است چون كاملاً همين طور است. اگر زني پشتيبان واقعي همسرش نباشد مرد نميتواند پيشرفت كند و موفق باشد.مادر ما خيلي محترمانه با پدرم برخورد ميكردند حتي هيچ وقت نديده بوديم جلوي ايشان پايشان را دراز كنند، حتي جلوي ما كه فرزندان ايشان بوديم، او به ما احترام ميگذاشتند و ميگفتند كه شما سيد هستيد و اولاد پيغمبر؛ هيچ وقت با بياحترامي با ما رفتار نميكردند؛ بلكه با رفتار خودشان سعي ميكردند به ما بفهمانند كه به پدرمان احترام فوقالعادهاي بگذاريم. بارها وقتي كه در مورد زندگيشان صحبت ميكردند به ما ميگفتند اوايل زندگيشان مشكلات بسيار متعددي داشتند. مثلاً پدرم مدام در حال خواندن درس بوده و فرصت ديگري نداشته است. مادرم ميگفتند اكثر اوقات پدرم در حالي ميخوابيدند كه كتاب روي صورتش بود و آنقدر خسته بود كه مادرم كتاب را از روي صورتشان برميداشته و ايشان متوجه نميشدند. يا در بيشتر وقتها برنج در منزل نبود يا مواد غذايي كم بود، اما مادرمان با صبوري همه سختيها را تحمل كردند و هميشه هم ميگفتند كه همسران روحاني بايد صبور باشند و كمك كنند تا آنها بتوانند در علم و ايمان موفق باشند. ايشان سعي ميكردند كه با پدرم خيلي محترمانه برخورد كنند. در واقع در مقابل هيچ كدام از كارهاي پدرم، مسافرتهاي طولاني و غيبت ايشان ـ كه اكثرا در منزل نبود ـ هيچ وقت گله و شكايت نميكردند و هميشه مشوق پدرم بودند، ما را هم به همين امر تشويق ميكردند.حضور پدرتان در خانواده چقدر در زندگيتان تأثيرگذار بود و چه چيزهايي به شما آموخت؟
خانم زهره مدني: پدرم هم به مادرم بسيار احترام ميگذاشتند و بيشتر اوقات از روي شوخطبعي مادرم را «رئيس» صدا ميكردند و بسيار به او محبت داشتند. عليرغم تمام مشكلات و جوي كه در آن زمان حاكم بود، پدرم بسيار بامحبت رفتار ميكردند. بارها ما را در آغوش ميگرفتند و نوازش ميكردند.مسئله ديگري كه پدرم آن را خيلي به ما گوشزد ميكردند مسئله اسراف بود. ايشان دوست نداشتند در مورد چيزي اسراف شود و هميشه مراقب بودند و سعي ميكردند به ما بفهمانند كه اسراف يك كار ناشايست است و همه ما را به صبوري دعوت ميكردند. نكته ديگري كه به ذهنم ميرسد اين است كه پدرم خيلي سعي داشت كه ما مثل طبقه پايين جامعه زندگي كنيم عليرغم اينكه شايد مشكل مالي نداشتيم اما اگر چيزي ميخواستيم، براي ما توضيح ميداد كه هنوز همه مردم نميتوانند آن را تهيه كنند، پس ما هم بايد صبر كنيم.گفتيد كه پدر و مادرتان در نجف اشرف زندگي ميكردند؛ چند سال بعد از ازدواج از نجف اشرف به ايران بازگشتند؟
خانم زهره مدني: پدرم در اين مدت كه در نجف اشرف زندگي ميكردند، به علت بيماري كه قبلاً گفته شد هر چند وقت يك بار به ايران ميآمدند و دوباره برميگشتند و در اين مدتي كه پدرم نبودند ما به همراه مادر در نجف ميمانديم. اما در اواخر سال 49 در زمان حكومت حسن البكر در عراق، به ايران آمدند. در آن زمان تمام ايرانيها را از عراق بيرون ميكردند و ما هم به همراه مادر و دو خواهر بزرگترم كه ازدواج كرده بودند و خواهر كوچكم، در بهمنماه سال 1350 از نجف به ايران آمديم. يادم هست كه در آن زمان سراسر تهران را برف گرفته بود و ما چون جايي نداشتيم به منزل آقاي شيخ احمد كافي كه يكي از دوستان پدرم بود رفتيم و چند ماهي هم آنجا مانديم و پدرم هم ديگر نتوانست به نجف بازگردد.آيا از آن زمان خاطرهاي به ياد داريد، يا در ذهنتان خاطره زيارتي كه به همراه پدر انجام داده باشيد، هست؟
خانم زهره مدني: تا آنجايي كه من به ياد دارم منزل ما هميشه محل رفت و آمد طلاب بوده و محل مراسم بزرگداشت ائمه اطهار. چون پدرم خيلي به اهلبيت علاقه داشتند. من نميتوانم نحوه اين عشق و علاقه را كه در وجود ايشان بود، توصيف كنم. به ياد دارم كه وقتي مراسم روضهخواني داشتيم خودشان بالاي منبر ميرفتند و سخنراني ميكردند و وقتي كه شروع به ذكر مصيبت ميكردند آنچنان منقلب ميشدند كه ديگران ايشان را از روي منبر پايين ميآوردند. پدرم يك عاشق واقعي امامان(ع) بودند. خاطره ديگرم
از نجف به كربلا ميرفتند و زيارت ميخواندند
و هميشه هم ميگفتند كه من منتظر هستم كه
مرا در اين راه به شهادت برسانند.چون ايشان خوابي ديده بودند كه ميگفتند در اين خواب
براي من مسلّم شد كه هم سيدم و هم به آرزويم
كه شهادت است، ميرسم.اين است كه پدرم براي مراسم دعاخواني مثلاً براي دعاي شعبانيه، رجبيه و يا هر دعايي ديگر، كارواني تشكيل ميدادند و مادرم هم شام درست ميكردند و پياده از نجف به كربلا ميرفتند و زيارت ميخواندند و هميشه هم ميگفتند كه من منتظر هستم كه مرا در اين راه به شهادت برسانند. چون ايشان خوابي ديده بودند كه ميگفتند در اين خواب براي من مسلّم شد كه هم سيدم و هم به آرزويم كه شهادت است، ميرسم. ايشان ميگفتند: من شبي در خواب ديدم كه حضرت علي(ع) ايستادهاند و با انگشت به سمت من اشاره كردند و فرمودند كه: «وَلَدي هذا يُقْتَلُ بارضٍ يُقالَ لَه ارضُ كربلاء» يعني فرزند من كشته ميشود در زميني كه به آن ميگويند كربلا.پدرم هميشه ميگفتند كه مرا در اين راه به شهادت ميرسانند و وقتي كه به ايران آمديم ايشان خيلي ناراحت و مأيوس شده بودند. نميدانستند كه بالاخره شهادت نصيبشان خواهد شد و اگر به ياد داشته باشيم در اوايل انقلاب هر شهيدي را كه تشييع ميكردند اين شعار معروف را ميخواندند كه:اين گل پرپر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده
كه ما فكر ميكنيم تعبير زيبايي بود براي شهادت پدرم!فعاليتهاي پدرتان بعد از ورود به ايران چه تغييراتي كرد؟ آيا از طرف رژيم دچار مشكل نشد؟
خانم زهره مدني: پدرم بعد از ورود به ايران، هم فعاليتهاي خود را ادامه داد و هم به تبليغ دين پرداخت و وقتي هم كه ما وارد ايران شديم همين طور بود. تا اينكه پدرم به فرمان امام كه در آن زمان در نجف بودند، به جاي رئيس حوزه علميه خرمآباد كه تازه مرحوم شده بود منصوب شدند. ما چهار سال در خرمآباد زندگي كرديم و پدرم در آنجا مشغول تدريس و رسيدگي به امور مردم خرمآباد و لرستان بودند و تبعيد پدرم از آنجا شروع شد.يادم ميآيد نيمه شب، عوامل شاه به منزل ما هجوم آوردند و حتي اجازه ندادند
دو كيسه درست كرده بودند يكي سياه و ديگري سفيد.هر وقت كه ما چيزي نياز داشتيم و از پدرم تقاضاي
پول ميكرديم كيسه سياه را كه مخصوص خودمان بود
نشان ميدادند و ميگفتند:«كيسه ما خالي است، دعا كنيد كه پر شود و من از آن
به شما بدهم.» و به كيسه بيتالمال دست نميزدند.پدرم لباس بپوشد و ما تا 2، 3 روز خبر نداشتيم ايشان كجا هستند و خيلي هم نگران بوديم. گويا ساواك او را از راه بهبهان برده بودند، سپس ايشان را در راه، پياده ميكنند. پدرم نميدانستند كه چه ساعتي از روز است و در كجا هستند. چند لحظهاي كه ميگذرد آقايي كه گويا خادم يك مسجد در نورآباد بوده است، به طرف پدرم ميرود و از او در مورد حضورش ميپرسد. خادم مسجد از پدرم ميخواهد كه به عنوان امام جماعت به آن مسجد بيايند و خيلي از حضور پدرم خوشحال ميشود. از آن روز به بعد پدرم به نورآباد ممسني كه در آن زمان روستايي بيش نبوده،
راه پيدا ميكنند و با مردم آنجا ارتباط خوبي برقرار ميكنند. پدرم تا دو سال در آنجا تبعيد بودند و ما هم در نورآباد به او پيوستيم. ساواك پدرم را ممنوعالملاقات كرده بود اما دانشجويان و مردم مشتاق شبانه براي ديدار ايشان ميآمدند و دائم با وي در تماس بودند.در اوايل انقلاب هم پدرم با تبريز ارتباط داشتند و بيشتر اوقات در راهپيماييها شركت ميكردند حتي در بعضي از جريانات اول انقلاب كه منافقين قصد تحريف و ايجاد دو دستگي داشتند شخصا دخالت ميكردند و كفنپوش در جلوي صف راهپيمايي قدم برميداشتند و در مقابل مخالفين ميايستادند.علت اين همه ايستادگي شهيد مدني را در برابر مهاجمين و مخالفين انقلاب از چه چيز ميدانيد؟
خانم زهره مدني: پدرم خيلي به ولايت فقيه اعتقاد داشتند و دستور ولايت فقيه را سررشته كارهاي خويش قرار ميدادند و كاملاً مطيع آن بودند. حتي براي مسافرت جهت عقد خواهر كوچكم از امام كسب تكليف كردند و امام فرمودند در آن وضعيت نميشود تبريز را به حال خود رها كرد. پدرم هم براي مراسم عقد خواهرم حاضر نشد و امر امام را اطاعت كرد.خانم بتول مدني در باره علاقههاي شخصي شهيد محراب، آيتاللّه مدني ميگويد:«پدرم به ايتام خيلي علاقهمند بودند و واقعا دلسوز آنها بودند. حتي به ياد دارم كه فردي آمده بود و باغي را به ايشان بخشيده بود، اما پدرم حتي يك دانه سيب را به خانه نياوردند و همه را به ايتام بخشيدند و هميشه سعي در كمك كردن به آنها داشتند.دومين چيزي كه خيلي روي آن حساسيت داشتند اموال بيتالمال بود كه بسيار نگران و ناراحت اين موضوع بودند كه اموال بيتالمال با مال خودشان مخلوط نشود. براي همين دو كيسه درست كرده بودند، يكي سياه و ديگري سفيد. هر وقت كه ما چيزي نياز داشتيم و از پدرم تقاضاي پول ميكرديم كيسه سياه را كه مخصوص خودمان بود نشان ميدادند و ميگفتند: «كيسه ما خالي است، دعا كنيد كه پر شود و من از آن به شما بدهم.» و به كيسه بيتالمال دست نميزدند. ما از آن هنگام راجع به بيتالمال حساس شديم و ياد گرفتيم كه هيچ وقت نسبت به مال ديگران چشمداشتي نداشته باشيم.در زمان شهادت پدرتان شما در كجا زندگي ميكرديد و آيا شما به ايشان نزديك بوديد؟
خانم بتول مدني: در آن زمان حدود چند ماهي بود كه پدرم امام جمعه تبريز شده بود و در تبريز مستقر بودند اما من و خواهرانم به همراه مادرم در قم زندگي ميكرديم؛ البته همه ما ازدواج كرده بوديم و خواهر كوچكم حدود يك ماه بود كه عقد كرده بود. اتفاقا حدود يك هفته قبل از ترور پدرم خوابي ديدم كه بسيار آشفته شدم و از همان روز قصد كردم پدرم را هر چه زودتر ملاقات كنم، چون حدود پنج ماه بود پدرم را نديده بودم. در آن زمان حدود بيست و دو ساله بودم كه همراه همسرم و دو فرزندم به سمت مراغه و سپس تبريز به راه افتاديم. با توجه به سختي راه و نبود وسايل نقليه و با مشكلات فراوان، روز جمعه بود كه به منزل پدرم رسيديم، اما كسي در منزل نبود. من شروع به وضو گرفتن كردم كه ناگهان تلفن زنگ زد و پسربچهاي بعد از دقايقي گفت كه گويا در مصلي بمب منفجر شده است. من و همسرم به سرعت به طرف محل برگزاري نماز جمعه رفتيم و ديديم مردم سراسيمه به اطراف ميدوند و خيلي اوضاع وحشتآور و نگرانكننده است. بعد از اينكه به چند بيمارستان مراجعه كرديم بالاخره پدرم را پيدا كرديم، اما اجازه ملاقات نميدادند و فقط ميگفتند پزشكان در حال عمل هستند. اما وقتي كه من پافشاري كردم، خبر شهادت پدرم را به من دادند. من رفتم و ايشان را ديدم و وقتي دست روي پيشاني ايشان گذاشتم هنوز عرق بدن پاكشان خشك نشده بود و خواب من هم اين گونه تعبير شد و من نتوانستم قبل از شهادت پدرم، او را ملاقات كنم. بعد از دو الي سه روز موفق شديم ايشان را به قم منتقل كرده و در حرم مطهر حضرت معصومه به خاك بسپاريم كه البته با مشكلات فراوان هم روبهرو شديم كه به خواست خداوند حل شد و بدن مطهر پدرم به قم رسيد و تشييع جنازه زيبايي هم انجام شد.احساس خودتان در آن لحظات چگونه بود؟ بعد از مرگ پدر چه چيز تسلّيبخش دل شما بود؟
خانم بتول مدني: در آن لحظات ما هم مثل بقيه مردم احساس ناراحتي عميقي داشتيم، البته نه تنها براي پدرمان، بلكه براي از دست دادن مردي كه واقعا عاشق واقعي حقيقت و درستي و اسطوره ايمان بود، دلشكسته و ناراحت بوديم. تنها چيزي كه به ما تسلي داد و همه ما را آرام كرد ملاقات با امام بود كه ايشان ما را به صبر و پايداري توصيه كردند و ما در آن موقع احساس ميكرديم كه هنوز پدر داريم و ديگر كمبود شهيد محراب را احساس نميكرديم. مادرمان هم تا وقتي كه زنده بود ياد پدرمان را زنده نگه ميداشت و هر سال تا جايي كه در توان داشت مراسم كوچكي براي پدرم برگزار ميكرد و اقوام و دوستان را براي زنده نگه داشتن خاطره پدر دعوت ميكرد. حتي سال پيش هم با وجود بيماري كه داشت اين مراسم را برگزار كرد.براي خوانندگان مجله از چگونگي شهادت شهيد محراب بگوييد و اينكه چه تأثيري بر زندگي شما گذاشت؟
خانم بتول مدني: گويا يكي از منافقين در حالي كه نارنجك به كمر خود بسته بود به سمت پدرم كه در حال نماز بودند، حمله ميبرد و در آن حال پدرم را به شهادت ميرساند.شهادت پدرم مانند تمام زندگي او برايمان درس بزرگي بود و ما فراموش نكرديم كه بايد در راه اسلام و دين استوار و محكم بود. پدرم هميشه آرزوي شهادت
تنها چيزي كه به ما تسلي داد و همه ما را آرام كرد
ملاقات با امام بود كه ايشان ما را به صبر
و پايداري توصيه كردند و ما در آن موقع احساس ميكرديم
كه هنوز پدر داريم و ديگر كمبود شهيد محراب را
احساس نميكرديم.مادرمان هم تا وقتي كه زنده بود ياد پدرمان را
زنده نگه ميداشت.داشت و بالاخره هم به اين آرزو رسيد. اميدواريم ما هم بتوانيم رهرو حقيقي راه اسلام و قرآن باشيم.نكته پاياني و توصيه دختران ارجمند شهيد والامقام آيتاللّه مدني اين بود كه «پيرو ولايت فقيه باشيد و راه شهيدان را ادامه بدهيد چرا كه سعادت، خوشبختي و پيروزي در اين دو عمل است.»
ما هم با تشكر از اين عزيزان، از جمع گرم و صميميشان جدا شديم، با از خاطراتي كه بعد از مدتها دوباره در منزل دختر دومين شهيد محراب، جان گرفته بود.اما آيا اين خاطرات زنده شده پايدار ميماند و ما ميتوانيم آن طور كه بايد از آن بهرههاي خوب ببريم؟
به اميد روزي كه تمام جوانان و آيندهسازان اين مرز و بوم با اراده محكم و آهنين و قلبي مملو از عشق، راه كساني را ادامه بدهند كه هدايت شده بودند و از افراد خاص پروردگار يكتا بودند.سفري بايد كرد
نفيسهجان! وقتي با صدايي بغضآلود از پشت تلفن گفتي ديگر پدرت مثل هر روز به خانه نخواهد آمد، دلمان گرفت، دلمان به وسعت تمام مهربانيهاي پدرت گرفت. آخرين بار وقتي صداي او را شنيديم ساعتي قبل از سفر آخرتش بود. تلفن كرده بوديم تا مطلب شماره آينده «دختران بهار» را هماهنگ كنيم كه پدرت با همان لحن صميمي هميشگياش گفت: «به نفيسه ميگويم كه از مجله تماس گرفتهايد.»
تازه همراه پدر از سفر حج آمده بودي و سرخوش از خاطره ديدار كعبه، در تلاش بودي تا هر چه زودتر دوباره همراه پدر به ديار يار سفر كني كه ناگاه پدرت پر كشيد و به تنهايي به نزد پروردگارش شتافت.«دختران بهار» يادشان هست كه چطور هر شماره با سرزندگي مهري طنزهايت، «لبخند» بر لبشان ميآمد و «فصل شكفتن»شان هر بار با قلم تو ميشكفت. نفيسه عزيز، ما و تمامي «دختران بهار» را در غم از دست دادن پدرت شريك بدان. خداوند پدر مهربانتان را رحمت كند و به شما و مادرتان و ساير داغديدگان بردباري هديه دهد.«دختران بهار»