اسطوره عشق و ايمان در بيست و يكمين سال شهادت شهيد محراب، آيت‏اللّه‏ مدني گفتگويي با خانم سيده زهره مدني و خانم سيده بتول مدني - اسطوره عشق و ایمان در بیست و یکمین سال شهادت شهید محراب، آیت‏اللّه‏ مدنی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسطوره عشق و ایمان در بیست و یکمین سال شهادت شهید محراب، آیت‏اللّه‏ مدنی - نسخه متنی

مصاحبه شوندگان: سیده زهره مدنی، سیده بتول مدنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








اسطوره عشق و ايمان در بيست و يكمين سال شهادت شهيد محراب، آيت‏اللّه‏ مدني گفتگويي با خانم سيده زهره مدني و خانم سيده بتول مدني

نفيسه محمدي

كامل‏ترين الگوها و اسوه‏هاي بشري در سيماي عشق و ايمان درخشيده، و در دامان اهل‏بيت پرورش يافته‏اند. تنها خون رنگين اين عاشقان وارسته و عاملان واقعي به قرآن بوده كه معنايي عميق به عشق بخشيده و آن را آنچنان معني كرده است كه هيچ عاشقي نتوانسته به درستي آن را دريابد. فقط تنها جايي عشق معنا مي‏يابد كه عاشقي خون پاك خود را به پيشگاه معشوق مي‏پاشد و خود را فدا مي‏كند.

از پيش از شروع انقلاب تا كنون، اسطوره‏هاي زيادي ديده‏ايم كه همه هستي خود را وقف اهداف عالي اسلام و قرآن كرده و آنچنان از زندگي و دنياي خويش بريده‏اند، كه گويي هيچ دلبستگي و علاقه‏اي به آن نداشتند؛ و قدم‏هاي استواري برداشته‏اند، كه پايه‏ريز بسياري از حوادث و ناكامي‏هاي دشمن بوده است. اينان همان مجاهدان في سبيل‏اللّه‏ هستند و خداوند بارها آنان را ستوده و به نيكي ياد كرده است.

بزرگواران و مردان و زنان غيوري كه براي ما شادي و آزادي و احساس امنيت را مي‏خواستند و براي آن تلاشي خستگي‏ناپذير داشتند. رجايي‏ها، باهنرها، بهشتي‏ها و هزاران هزار نفري كه هستي خود را در طَبَق اخلاص و عشق گذاشتند و آن را پيشكش حضرت حق كردند، تا راه را براي ما هموار و محكم كنند.

20 شهريورماه، بيست و يكمين سالروز شهادت شهيد محراب آيت‏اللّه‏ سيد اسداللّه‏ مدني بود كه پشت سر گذاشتيم. مقدمات كنگره بزرگداشت اين شهيد عزيز، فرصتي به دست داد كه با همكاري روابط عمومي محترم دفتر تبليغات اسلامي به ديدار دو نفر از فرزندان ارجمند آن شهيد والامقام برويم، فرزنداني كه چندي پيش داغدار درگذشت مادر مكرّمه خويش شدند.

جلوي درِ خانه دختر ايشان پارچه سياه‏رنگي توجه ما را جلب كرد. نوشته روي آن، نشان مي‏داد هنوز سوگوار درگذشت همسر آيت‏اللّه‏ مدني هستند. خانه ساكت، ساده و آرام بود. با استقبال گرم و صميمي فرزند چهارم شهيد محراب، خانم «زهره مدني» به داخل خانه رفتيم. خانم «بتول مدني» فرزند كوچك ايشان هم در دقايق اول به جمع ما پيوستند. هر دو خواهر، سياهپوش و داغدار مادر صبور و مهربان‏شان بودند.

از خانم زهره مدني خواستيم تا در مورد كودكي پدرشان و شروع نوجواني و جواني آن عزيز، توضيح مختصري بدهند:

پدرم آيت‏اللّه‏ سيد اسداللّه‏ مدني در سال 1293ه···.ش در يكي از روستاهاي تبريز به دنيا آمدند. مادر ايشان خانه‏دار بود و پدرشان هم كاسب بود و در آن زمان پارچه‏فروشي داشت. پدرم در 5 سالگي مادر خود را از دست دادند و در سن 16 سالگي هم پدرشان را. ايشان تنها فرزند خانواده بودند اما بعد از فوت پدر با نامادري و فرزندان او چند سالي زندگي كردند و سپس تبريز را براي خواندن درس‏هاي حوزوي رها كرده و وارد شهر قم شدند. بعد از چند سال اقامت در شهر قم به نجف اشرف رفتند و در آنجا نزد استاداني چون آيت‏اللّه‏ عبدالهادي شيرازي، آيت‏اللّه‏ سيدمحسن حكيم و آيت‏اللّه‏ خوئي به مدت پنج تا شش سال درس خواندند و بعد هم كه مسئله ازدواج ايشان با مادرم پيش مي‏آيد.

آيا از ازدواج پدر بزرگوارتان خاطره‏اي شنيده‏ايد؟
ـ بله! ازدواج پدرم داستان زيبايي دارد كه بارها آن را از زبان خودش و مادرم شنيده بوديم. گويا پدرم بعد از خواندن چند سال درس حوزوي پول مختصري پس‏انداز مي‏كنند تا بتوانند براي ازدواج اقدام كنند كه جريان نواب صفوي پيش مي‏آيد و دوستان پدرم به ايشان مي‏گويند كه ما تصميم به كاري داريم و پول مي‏خواهيم؛ كه گويا قرار بوده رزم‏آرا را ترور كنند. پدرم هم پول مختصري را كه براي ازدواج كنار گذاشته بودند به همراه پول فروش كتاب‏هايشان به آنها مي‏دهند و مي‏گويند كه براي ازدواج من عجله‏اي نيست. به خاطر همين، امر ازدواج
پدرم پولي را كه براي ازدواج پس‏انداز كرده بودند
به همراه پول فروش كتاب‏هايشان به فدائيان اسلام
دادند و به اين خاطر ازدواجشان پنج سال
به تأخير افتاد.

پدرم پنج سال به تأخير مي‏افتد و آن طور كه ما شنيده‏ايم پدرم حدودا بيست و هفت ساله بودند كه براي ازدواج اقدام مي‏كنند. البته اين اقدام از طرف آيت‏اللّه‏ اميني، صاحب كتاب الغدير، صورت گرفت كه ايشان واسطه مي‏شوند و مادرم را كه آن موقع در كربلا زندگي مي‏كردند، معرفي مي‏كنند و او را براي پدرم خواستگاري مي‏كنند. البته مادرم ايراني و اهل شوشتر بودند، اما در كربلا زندگي مي‏كردند كه وقتي با پدرم ازدواج مي‏كنند به نجف مي‏روند و به گفته مادرم زندگي سختي را شروع مي‏كنند چون در آن زمان قحطي بوده و مواد غذايي به راحتي به دست مردم نمي‏رسيده است، بعد از ازدواج هم به لطف خدا صاحب اولاد مي‏شوند و بعد از مدتي هم به همدان سفر مي‏كنند.

علت مسافرت پدرتان به همدان چه بود و چرا همدان را انتخاب كردند؟
ـ چند سالي كه از ازدواج پدرم مي‏گذرد، ايشان به بيماري سل مبتلا مي‏شوند و بيماري ايشان به حدي مي‏رسد كه همه پزشكان قطع اميد مي‏كنند؛ حتي دوستان پدرم مي‏گفتند كه به حدي بيماري پدرم حاد مي‏شود كه رو به مرگ مي‏رود و حتي آن لحظات پيش از مرگ را كه به حالت احتضار معروف است مي‏گذرانند اما ناگهان به خواست خدا علايم بيماري برطرف مي‏شود و پدرم رو به بهبودي مي‏رود.

خود پدرم در اين مورد مي‏گفتند وقتي كه در بستر بودند يك لحظه چشمان‏شان را باز مي‏كنند و مي‏بينند كه همه نگران و ناراحت دور بستر ايشان نشسته‏اند. ايشان در همان حال با خدا راز و نياز مي‏كنند كه خدايا من دوست داشتم مرگم شهادت باشد و دوست نداشتم كه در بستر جان بدهم، كه خداوند دعا را مورد اجابت قرار مي‏دهند و بيماري ايشان كم كم از بين مي‏رود. ولي پزشكان سفارش كرده بودند كه پدرم در تابستان بايد به جايي برود كه آب و هوا خنك باشد، اين طور مي‏شود كه پدرم شهر همدان را انتخاب مي‏كنند و در تابستان‏ها به همدان و تبريز مي‏روند و كار تبليغ دين را شروع مي‏كنند. فعاليت‏هاي زيادي هم در همدان انجام مي‏دهند از جمله ساختن دارالايتام همدان، صندوق قرض‏الحسنه همدان و مهديه همدان.

چه مشخصه‏هايي از پدرتان به ياد داريد كه هميشه ايشان را با آن، ياد كنيد؟
ـ پدرم اوصافي داشت كه اكثر اوقات همه در مورد آن صحبت مي‏كردند و او را به خاطر آن مي‏ستودند. ايشان عامل حقيقي به دين و قرآن و بيشتر اهل عمل بودند تا حرف زدن و اكثر اوقات هم به ما مي‏گفتند كه بايد اهل عمل باشيد و فقط از طريق عمل كردن به دستورات ديني بود كه به ما خيلي چيزها را مي‏آموختند و ما به همين ترتيب از ايشان درس مي‏گرفتيم؛ يعني احتياج نبود كه وي در مورد كاري به ما توضيح بدهند. فقط اعمال‏شان كفايت مي‏كرد تا ما راه درست را پيدا كنيم. مثلاً ايشان خيلي روي نفس امّاره دقيق و مدام در حال مبارزه بودند.

يك بار به خاطر دارم كه پدرم به خانه آمد و به مادرم گفت خيلي هوس خورش سبزي كرده است، چون پدرم اين غذا را خيلي دوست داشت. مادرم هم مشغول پختن غذاي مورد علاقه پدرم شد. زماني كه سفره پهن
مادرمان با صبوري همه سختي‏ها را تحمل كردند
و هميشه هم مي‏گفتند كه همسران روحاني بايد
صبور باشند و كمك كنند تا آنها بتوانند در علم و ايمان
موفق باشند.

ايشان سعي مي‏كردند كه با پدرم خيلي محترمانه
برخورد كنند.

شد و همه نشستيم با كمال تعجب ديديم پدرم لب به آن غذا نزد و با غذاي ساده‏اي خودش را سير كرد. مادرم كه تعجب كرده بود، پرسيد كه چرا غذا نخوردي و پدرم جواب داد كه دوست داشتم با نفسم مبارزه كنم، بهتر ديدم كه غذا جلوي چشمانم باشد تا به نفس اماره‏ام بفهمانم كه او پيروز نخواهد شد، و اين خاطره هميشه در ذهن‏مان روشن ماند.

خانم بتول مدني صحبت‏هاي خواهرشان را اين طور ادامه مي‏دهند:

يك‏بار هم همكاران ايشان مي‏گفتند در محل كار بوديم و مشغول انجام وظيفه، كه قرار شد نهار را در محل كار بخوريم. از آقاي مدني پرسيديم كه نهار چه مي‏خورند، ايشان گفتند خيلي هوس چلوكباب كرده‏ام. بچه‏ها هم همان غذا را تهيه كردند، اما بعد از ساعتي ديديم كه غذاي آقا همچنان دست‏نخورده
باقي مانده و ايشان لب به غذا نزده‏اند. آنان وقتي از پدرم مي‏پرسند كه چرا غذا را نخورده است، او مي‏گويد دلم مي‏خواست كه با هوس‏هايم مبارزه كنم و بهتر بود كه غذا جلوي چشمم باشد، تا من بيشتر صبور باشم.

با توجه به مطلبي كه عنوان كرديد نگاه و نظر مادرتان راجع به پدرتان و اهداف ايشان چه بود؟
خانم زهره مدني: قبل از اينكه در اين مورد صحبت كنم بايد سخني از امام را يادآور شوم كه مي‏فرمودند: «از دامن زن مرد به معراج مي‏رود.» وقتي كه خوب به اين جمله مي‏انديشيم، مي‏فهميم كه واقعا اين سخن، يك سخن آسماني است چون كاملاً همين طور است. اگر زني پشتيبان واقعي همسرش نباشد مرد نمي‏تواند پيشرفت كند و موفق باشد.

مادر ما خيلي محترمانه با پدرم برخورد مي‏كردند حتي هيچ وقت نديده بوديم جلوي ايشان پايشان را دراز كنند، حتي جلوي ما كه فرزندان ايشان بوديم، او به ما احترام مي‏گذاشتند و مي‏گفتند كه شما سيد هستيد و اولاد پيغمبر؛ هيچ وقت با بي‏احترامي با ما رفتار نمي‏كردند؛ بلكه با رفتار خودشان سعي مي‏كردند به ما بفهمانند كه به پدرمان احترام فوق‏العاده‏اي بگذاريم. بارها وقتي كه در مورد زندگي‏شان صحبت مي‏كردند به ما مي‏گفتند اوايل زندگي‏شان مشكلات بسيار متعددي داشتند. مثلاً پدرم مدام در حال خواندن درس بوده و فرصت ديگري نداشته است. مادرم مي‏گفتند اكثر اوقات پدرم در حالي مي‏خوابيدند كه كتاب روي صورتش بود و آنقدر خسته بود كه مادرم كتاب را از روي صورت‏شان برمي‏داشته و ايشان متوجه نمي‏شدند. يا در بيشتر وقت‏ها برنج در منزل نبود يا مواد غذايي كم بود، اما مادرمان با صبوري همه سختي‏ها را تحمل كردند و هميشه هم مي‏گفتند كه همسران روحاني بايد صبور باشند و كمك كنند تا آنها بتوانند در علم و ايمان موفق باشند. ايشان سعي مي‏كردند كه با پدرم خيلي محترمانه برخورد كنند. در واقع در مقابل هيچ كدام از كارهاي پدرم، مسافرت‏هاي طولاني و غيبت ايشان ـ كه اكثرا در منزل نبود ـ هيچ وقت گله و شكايت نمي‏كردند و هميشه مشوق پدرم بودند، ما را هم به همين امر تشويق مي‏كردند.

حضور پدرتان در خانواده چقدر در زندگي‏تان تأثيرگذار بود و چه چيزهايي به شما آموخت؟
خانم زهره مدني: پدرم هم به مادرم بسيار احترام مي‏گذاشتند و بيشتر اوقات از روي شوخ‏طبعي مادرم را «رئيس» صدا مي‏كردند و بسيار به او محبت داشتند. علي‏رغم تمام مشكلات و جوي كه در آن زمان حاكم بود، پدرم بسيار بامحبت رفتار مي‏كردند. بارها ما را در آغوش مي‏گرفتند و نوازش مي‏كردند.

مسئله ديگري كه پدرم آن را خيلي به ما گوشزد مي‏كردند مسئله اسراف بود. ايشان دوست نداشتند در مورد چيزي اسراف شود و هميشه مراقب بودند و سعي مي‏كردند به ما بفهمانند كه اسراف يك كار ناشايست است و همه ما را به صبوري دعوت مي‏كردند. نكته ديگري كه به ذهنم مي‏رسد اين است كه پدرم خيلي سعي داشت كه ما مثل طبقه پايين جامعه زندگي كنيم علي‏رغم اينكه شايد مشكل مالي نداشتيم اما اگر چيزي مي‏خواستيم، براي ما توضيح مي‏داد كه هنوز همه مردم نمي‏توانند آن را تهيه كنند، پس ما هم بايد صبر كنيم.

گفتيد كه پدر و مادرتان در نجف اشرف زندگي مي‏كردند؛ چند سال بعد از ازدواج از نجف اشرف به ايران بازگشتند؟
خانم زهره مدني: پدرم در اين مدت كه در نجف اشرف زندگي مي‏كردند، به علت بيماري كه قبلاً گفته شد هر چند وقت يك بار به ايران مي‏آمدند و دوباره برمي‏گشتند و در اين مدتي كه پدرم نبودند ما به همراه مادر در نجف مي‏مانديم. اما در اواخر سال 49 در زمان حكومت حسن البكر در عراق، به ايران آمدند. در آن زمان تمام ايراني‏ها را از عراق بيرون مي‏كردند و ما هم به همراه مادر و دو خواهر بزرگ‏ترم كه ازدواج كرده بودند و خواهر كوچكم، در بهمن‏ماه سال 1350 از نجف به ايران آمديم. يادم هست كه در آن زمان سراسر تهران را برف گرفته بود و ما چون جايي نداشتيم به منزل آقاي شيخ احمد كافي كه يكي از دوستان پدرم بود رفتيم و چند ماهي هم آنجا مانديم و پدرم هم ديگر نتوانست به نجف بازگردد.

آيا از آن زمان خاطره‏اي به ياد داريد، يا در ذهن‏تان خاطره زيارتي كه به همراه پدر انجام داده باشيد، هست؟
خانم زهره مدني: تا آنجايي كه من به ياد دارم منزل ما هميشه محل رفت و آمد طلاب بوده و محل مراسم بزرگداشت ائمه اطهار. چون پدرم خيلي به اهل‏بيت علاقه داشتند. من نمي‏توانم نحوه اين عشق و علاقه را كه در وجود ايشان بود، توصيف كنم. به ياد دارم كه وقتي مراسم روضه‏خواني داشتيم خودشان بالاي منبر مي‏رفتند و سخنراني مي‏كردند و وقتي كه شروع به ذكر مصيبت مي‏كردند آنچنان منقلب مي‏شدند كه ديگران ايشان را از روي منبر پايين مي‏آوردند. پدرم يك عاشق واقعي امامان(ع) بودند. خاطره ديگرم
از نجف به كربلا مي‏رفتند و زيارت مي‏خواندند
و هميشه هم مي‏گفتند كه من منتظر هستم كه
مرا در اين راه به شهادت برسانند.

چون ايشان خوابي ديده بودند كه مي‏گفتند در اين خواب
براي من مسلّم شد كه هم سيدم و هم به آرزويم
كه شهادت است، مي‏رسم.

اين است كه پدرم براي مراسم دعاخواني مثلاً براي دعاي شعبانيه، رجبيه و يا هر دعايي ديگر، كارواني تشكيل مي‏دادند و مادرم هم شام درست مي‏كردند و پياده از نجف به كربلا مي‏رفتند و زيارت مي‏خواندند و هميشه هم مي‏گفتند كه من منتظر هستم كه مرا در اين راه به شهادت برسانند. چون ايشان خوابي ديده بودند كه مي‏گفتند در اين خواب براي من مسلّم شد كه هم سيدم و هم به آرزويم كه شهادت است، مي‏رسم. ايشان مي‏گفتند: من شبي در خواب ديدم كه حضرت علي(ع) ايستاده‏اند و با انگشت به سمت من اشاره كردند و فرمودند كه: «وَلَدي هذا يُقْتَلُ بارضٍ يُقالَ لَه ارضُ كربلاء» يعني فرزند من كشته مي‏شود در زميني كه به آن مي‏گويند كربلا.

پدرم هميشه مي‏گفتند كه مرا در اين راه به شهادت مي‏رسانند و وقتي كه به ايران آمديم ايشان خيلي ناراحت و مأيوس شده بودند. نمي‏دانستند كه بالاخره شهادت نصيب‏شان خواهد شد و اگر به ياد داشته باشيم در اوايل انقلاب هر شهيدي را كه تشييع مي‏كردند اين شعار معروف را مي‏خواندند كه:

اين گل پرپر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده
كه ما فكر مي‏كنيم تعبير زيبايي بود براي شهادت پدرم!

فعاليت‏هاي پدرتان بعد از ورود به ايران چه تغييراتي كرد؟ آيا از طرف رژيم دچار مشكل نشد؟
خانم زهره مدني: پدرم بعد از ورود به ايران، هم فعاليت‏هاي خود را ادامه داد و هم به تبليغ دين پرداخت و وقتي هم كه ما وارد ايران شديم همين طور بود. تا اينكه پدرم به فرمان امام كه در آن زمان در نجف بودند، به جاي رئيس حوزه علميه خرم‏آباد كه تازه مرحوم شده بود منصوب شدند. ما چهار سال در خرم‏آباد زندگي كرديم و پدرم در آنجا مشغول تدريس و رسيدگي به امور مردم خرم‏آباد و لرستان بودند و تبعيد پدرم از آنجا شروع شد.

يادم مي‏آيد نيمه شب، عوامل شاه به منزل ما هجوم آوردند و حتي اجازه ندادند
دو كيسه درست كرده بودند يكي سياه و ديگري سفيد.

هر وقت كه ما چيزي نياز داشتيم و از پدرم تقاضاي
پول مي‏كرديم كيسه سياه را كه مخصوص خودمان بود
نشان مي‏دادند و مي‏گفتند:

«كيسه ما خالي است، دعا كنيد كه پر شود و من از آن
به شما بدهم.» و به كيسه بيت‏المال دست نمي‏زدند.

پدرم لباس بپوشد و ما تا 2، 3 روز خبر نداشتيم ايشان كجا هستند و خيلي هم نگران بوديم. گويا ساواك او را از راه بهبهان برده بودند، سپس ايشان را در راه، پياده مي‏كنند. پدرم نمي‏دانستند كه چه ساعتي از روز است و در كجا هستند. چند لحظه‏اي كه مي‏گذرد آقايي كه گويا خادم يك مسجد در نورآباد بوده است، به طرف پدرم مي‏رود و از او در مورد حضورش مي‏پرسد. خادم مسجد از پدرم مي‏خواهد كه به عنوان امام جماعت به آن مسجد بيايند و خيلي از حضور پدرم خوشحال مي‏شود. از آن روز به بعد پدرم به نورآباد ممسني كه در آن زمان روستايي بيش نبوده،
راه پيدا مي‏كنند و با مردم آنجا ارتباط خوبي برقرار مي‏كنند. پدرم تا دو سال در آنجا تبعيد بودند و ما هم در نورآباد به او پيوستيم. ساواك پدرم را ممنوع‏الملاقات كرده بود اما دانشجويان و مردم مشتاق شبانه براي ديدار ايشان مي‏آمدند و دائم با وي در تماس بودند.

در اوايل انقلاب هم پدرم با تبريز ارتباط داشتند و بيشتر اوقات در راهپيمايي‏ها شركت مي‏كردند حتي در بعضي از جريانات اول انقلاب كه منافقين قصد تحريف و ايجاد دو دستگي داشتند شخصا دخالت مي‏كردند و كفن‏پوش در جلوي صف راهپيمايي قدم برمي‏داشتند و در مقابل مخالفين مي‏ايستادند.

علت اين همه ايستادگي شهيد مدني را در برابر مهاجمين و مخالفين انقلاب از چه چيز مي‏دانيد؟
خانم زهره مدني: پدرم خيلي به ولايت فقيه اعتقاد داشتند و دستور ولايت فقيه را سررشته كارهاي خويش قرار مي‏دادند و كاملاً مطيع آن بودند. حتي براي مسافرت جهت عقد خواهر كوچكم از امام كسب تكليف كردند و امام فرمودند در آن وضعيت نمي‏شود تبريز را به حال خود رها كرد. پدرم هم براي مراسم عقد خواهرم حاضر نشد و امر امام را اطاعت كرد.

خانم بتول مدني در باره علاقه‏هاي شخصي شهيد محراب، آيت‏اللّه‏ مدني مي‏گويد:

«پدرم به ايتام خيلي علاقه‏مند بودند و واقعا دلسوز آنها بودند. حتي به ياد دارم كه فردي آمده بود و باغي را به ايشان بخشيده بود، اما پدرم حتي يك دانه سيب را به خانه نياوردند و همه را به ايتام بخشيدند و هميشه سعي در كمك كردن به آنها داشتند.

دومين چيزي كه خيلي روي آن حساسيت داشتند اموال بيت‏المال بود كه بسيار نگران و ناراحت اين موضوع بودند كه اموال بيت‏المال با مال خودشان مخلوط نشود. براي همين دو كيسه درست كرده بودند، يكي سياه و ديگري سفيد. هر وقت كه ما چيزي نياز داشتيم و از پدرم تقاضاي پول مي‏كرديم كيسه سياه را كه مخصوص خودمان بود نشان مي‏دادند و مي‏گفتند: «كيسه ما خالي است، دعا كنيد كه پر شود و من از آن به شما بدهم.» و به كيسه بيت‏المال دست نمي‏زدند. ما از آن هنگام راجع به بيت‏المال حساس شديم و ياد گرفتيم كه هيچ وقت نسبت به مال ديگران چشم‏داشتي نداشته باشيم.

در زمان شهادت پدرتان شما در كجا زندگي مي‏كرديد و آيا شما به ايشان نزديك بوديد؟
خانم بتول مدني: در آن زمان حدود چند ماهي بود كه پدرم امام جمعه تبريز شده بود و در تبريز مستقر بودند اما من و خواهرانم به همراه مادرم در قم زندگي مي‏كرديم؛ البته همه ما ازدواج كرده بوديم و خواهر كوچكم حدود يك ماه بود كه عقد كرده بود. اتفاقا حدود يك هفته قبل از ترور پدرم خوابي ديدم كه بسيار آشفته شدم و از همان روز قصد كردم پدرم را هر چه زودتر ملاقات كنم، چون حدود پنج ماه بود پدرم را نديده بودم. در آن زمان حدود بيست و دو ساله بودم كه همراه همسرم و دو فرزندم به سمت مراغه و سپس تبريز به راه افتاديم. با توجه به سختي راه و نبود وسايل نقليه و با مشكلات فراوان، روز جمعه بود كه به منزل پدرم رسيديم، اما كسي در منزل نبود. من شروع به وضو گرفتن كردم كه ناگهان تلفن زنگ زد و پسربچه‏اي بعد از دقايقي گفت كه گويا در مصلي بمب منفجر شده است. من و همسرم به سرعت به طرف محل برگزاري نماز جمعه رفتيم و ديديم مردم سراسيمه به اطراف مي‏دوند و خيلي اوضاع وحشت‏آور و نگران‏كننده است. بعد از اينكه به چند بيمارستان مراجعه كرديم بالاخره پدرم را پيدا كرديم، اما اجازه ملاقات نمي‏دادند و فقط مي‏گفتند پزشكان در حال عمل هستند. اما وقتي كه من پافشاري كردم، خبر شهادت پدرم را به من دادند. من رفتم و ايشان را ديدم و وقتي دست روي پيشاني ايشان گذاشتم هنوز عرق بدن پاك‏شان خشك نشده بود و خواب من هم اين گونه تعبير شد و من نتوانستم قبل از شهادت پدرم، او را ملاقات كنم. بعد از دو الي سه روز موفق شديم ايشان را به قم منتقل كرده و در حرم مطهر حضرت معصومه به خاك بسپاريم كه البته با مشكلات فراوان هم روبه‏رو شديم كه به خواست خداوند حل شد و بدن مطهر پدرم به قم رسيد و تشييع جنازه زيبايي هم انجام شد.

احساس خودتان در آن لحظات چگونه بود؟ بعد از مرگ پدر چه چيز تسلّي‏بخش دل شما بود؟
خانم بتول مدني: در آن لحظات ما هم مثل بقيه مردم احساس ناراحتي عميقي داشتيم، البته نه تنها براي پدرمان، بلكه براي از دست دادن مردي كه واقعا عاشق واقعي حقيقت و درستي و اسطوره ايمان بود، دل‏شكسته و ناراحت بوديم. تنها چيزي كه به ما تسلي داد و همه ما را آرام كرد ملاقات با امام بود كه ايشان ما را به صبر و پايداري توصيه كردند و ما در آن موقع احساس مي‏كرديم كه هنوز پدر داريم و ديگر كمبود شهيد محراب را احساس نمي‏كرديم. مادرمان هم تا وقتي كه زنده بود ياد پدرمان را زنده نگه مي‏داشت و هر سال تا جايي كه در توان داشت مراسم كوچكي براي پدرم برگزار مي‏كرد و اقوام و دوستان را براي زنده نگه داشتن خاطره پدر دعوت مي‏كرد. حتي سال پيش هم با وجود بيماري كه داشت اين مراسم را برگزار كرد.

براي خوانندگان مجله از چگونگي شهادت شهيد محراب بگوييد و اينكه چه تأثيري بر زندگي شما گذاشت؟
خانم بتول مدني: گويا يكي از منافقين در حالي كه نارنجك به كمر خود بسته بود به سمت پدرم كه در حال نماز بودند، حمله مي‏برد و در آن حال پدرم را به شهادت مي‏رساند.

شهادت پدرم مانند تمام زندگي او برايمان درس بزرگي بود و ما فراموش نكرديم كه بايد در راه اسلام و دين استوار و محكم بود. پدرم هميشه آرزوي شهادت
تنها چيزي كه به ما تسلي داد و همه ما را آرام كرد
ملاقات با امام بود كه ايشان ما را به صبر
و پايداري توصيه كردند و ما در آن موقع احساس مي‏كرديم
كه هنوز پدر داريم و ديگر كمبود شهيد محراب را
احساس نمي‏كرديم.

مادرمان هم تا وقتي كه زنده بود ياد پدرمان را
زنده نگه مي‏داشت.

داشت و بالاخره هم به اين آرزو رسيد. اميدواريم ما هم بتوانيم رهرو حقيقي راه اسلام و قرآن باشيم.

نكته پاياني و توصيه دختران ارجمند شهيد والامقام آيت‏اللّه‏ مدني اين بود كه «پيرو ولايت فقيه باشيد و راه شهيدان را ادامه بدهيد چرا كه سعادت، خوشبختي و پيروزي در اين دو عمل است.»
ما هم با تشكر از اين عزيزان، از جمع گرم و صميمي‏شان جدا شديم، با از خاطراتي كه بعد از مدت‏ها دوباره در منزل دختر دومين شهيد محراب، جان گرفته بود.

اما آيا اين خاطرات زنده شده پايدار مي‏ماند و ما مي‏توانيم آن طور كه بايد از آن بهره‏هاي خوب ببريم؟
به اميد روزي كه تمام جوانان و آينده‏سازان اين مرز و بوم با اراده محكم و آهنين و قلبي مملو از عشق، راه كساني را ادامه بدهند كه هدايت شده بودند و از افراد خاص پروردگار يكتا بودند.

سفري بايد كرد
نفيسه‏جان! وقتي با صدايي بغض‏آلود از پشت تلفن گفتي ديگر پدرت مثل هر روز به خانه نخواهد آمد، دلمان گرفت، دلمان به وسعت تمام مهرباني‏هاي پدرت گرفت. آخرين بار وقتي صداي او را شنيديم ساعتي قبل از سفر آخرتش بود. تلفن كرده بوديم تا مطلب شماره آينده «دختران بهار» را هماهنگ كنيم كه پدرت با همان لحن صميمي هميشگي‏اش گفت: «به نفيسه مي‏گويم كه از مجله تماس گرفته‏ايد.»
تازه همراه پدر از سفر حج آمده بودي و سرخوش از خاطره ديدار كعبه، در تلاش بودي تا هر چه زودتر دوباره همراه پدر به ديار يار سفر كني كه ناگاه پدرت پر كشيد و به تنهايي به نزد پروردگارش شتافت.

«دختران بهار» يادشان هست كه چطور هر شماره با سرزندگي مهري طنزهايت، «لبخند» بر لب‏شان مي‏آمد و «فصل شكفتن»شان هر بار با قلم تو مي‏شكفت. نفيسه عزيز، ما و تمامي «دختران بهار» را در غم از دست دادن پدرت شريك بدان. خداوند پدر مهربان‏تان را رحمت كند و به شما و مادرتان و ساير داغديدگان بردباري هديه دهد.«دختران بهار»



























/ 1