امام در نگاه يار
(مصاحبه با حضرت آيتالله العظمى موسوى اردبيلى) ضمن تشكر از اين كه به ما وقت مصاحبه داديد، لطفا بفرماييد وقتى وارد حوزه شديد وضعيتحوزه قم و حوزه درسى امام چگونه بود؟ و اگر خاطراتى داريد بيان فرماييد.
من در سال 1322 به قم آمدم. آن موقع ظاهرا 17 ساله بودم البته صرف، نحو، معانى، بيان، معالم، شرايع و شرح لمعه را خوانده بودم و بعد به قم آمدم و در همان مدت، تدريس هم مىكردم. حوزه قم آن روزها بسيط بود و طلبه زيادى نداشت، فكر مىكنم حداكثر دو هزار و پانصد تا سه هزار نفر (از علماى شهر، قديم و جديد و طلبهها و فضلا) بودند. لذا كسى كه وارد حوزه مىشد، هم زود شناخته مىشد و هم آقايان و بزرگان را زود مىشناخت.
از كسانى كه اسم آنها در آن روزها در حوزه برده مىشد سه نفر در راس بودند. مرحوم آقاى حجت، مرحوم آقاى سيد محمدتقى خوانسارى، مرحوم آقاى صدر، اشخاص ديگرى هم معروف بودند از جمله: آقا سيد احمد خوانسارى كه در بازار نماز مىخواند و در خانه اش درس مىگفت، مرحوم آقاى فيض، مرحوم آقاى كبير، مرحوم آقاى سيد محمود روحانى (پدر مرحوم آقا سيد محمد صادق و آقا سيد محمد روحانى)، مرحوم ميرزا مصطفى (پدر آقاى صادقى كه فعلا در دانشگاه هستند و پدرزن آقاى خاتمى)، مرحوم آقاى صدوقى (چون مقسم شهريه آقاى صدر بود و معمولا كارهاى حوزه را هم مىرسيد)، مرحوم آقاى سيد عبدالوهاب (ايشان هم مقسم شهريه آقاى حجتبود)، آقاى شيخ عبدالحسين قزوينى، مرحوم آقاى گلپايگانى، مرحوم امام، مرحوم سيد محمد داماد، مرحوم سيد احمد زنجانى، مرحوم آقا ميرزا مهدى مازندرانى (كه فقط فلسفه مىگفت) و مرحوم شيخ عبدالرضا چالحصارى (كه اخبارى بود) مجموعا اينها بودند، دو سه نفر ديگر هم نظير اينها بودند. شهريه طلاب هم ماهى سه تومان بود. به اضافه مهر نان آقاى حجت. مرجعيتحوزه هم در نجف در دست [آيتالله العظمى] آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى بود.
طولى نكشيد دو شخصيت وارد قم شدند: يكى آقازاده آقاى اصفهانى بود (حاج آقا حسين)
كه با آقاى بجنوردى به قم آمد و دومى [آيت الله العظمى] آقاى بروجردى بود.
آقاى بروجردى كه به قم آمدند (تقريبا اواخر 23 يا 24) همه به استقبال ايشان رفتند. حضرت امام در آمدن آقاى بروجردى به قم نقش محورى داشت. و ايشان به اين فكر افتادند كه قم را تعميق ببخشند.لذا نامه نوشتند و امضا گرفتند، و آقايان را جمع كردند حتى در استقبال آقاى بروجردى امام نقش زيادى داشتند. با آمدن آقاى بروجردى، آقايان ثلاثه، چهار نفر شدند. و از موقعى كه آقاى بروجردى آمدند شهريه هم مىدادند و شهريه ايشان از همه بيشتر بود. درس شروع كردند و درجه دومىها مىرفتند; يعنى امام، آيت الله گلپايگانى، آقا شيخ مرتضى حائرى (البته [آيت الله] آقاى اراكى نمىرفت) و...
آقاى صدر، استقبال شايستهاى از آيت الله بروجردى كرد. در مجلسى كه به مناسبت ورود ايشان برگزار شد، به ميهمانان خوشآمد مىگفت و امامت جماعت و محل تدريس خود را به آيت الله بروجردى واگذارد. عده زيادى از فضلا در درس آيت الله بروجردى حاضر شدند; از جمله مرحوم ميرزا محمد تقى اشراقى. به خاطر دارم يك بار ايشان در درس، اشكالى به مرحوم آقاى بروجردى گرفت. استاد، جواب داد. مرحوم آقاى اشراقى بر سخن خود پافشارى كرد، بعد گفت آقا من عناد ندارم. ايشان چطور شنيد و چه برداشتى كرد؟ فرمود: من و عناد؟ (مثل اينكه اينجور برداشت كردند كه آقاى اشراقى مىگويد شما عناد مىكنيد) دو سه بار اين جمله را گفت و آقاى اشراقى ساكتشد.
در آن موقع امام، درس رسائل مىگفت. آقاى گلپايگانى، كفايه تدريس مىكرد. آقا سيد احمد خوانسارى، مكاسب تدريس مىكرد. آقا سيدمحمد داماد هم رسائل تدريس مىكرد. شاگردان هر كدام هم 10 تا 20 نفر بودند. امام و آقاى گلپايگانى در حجره دارالشفا تدريس مىكردند.
از همان روزها، برخورد و پوشش و رفت آمد امام با ديگران تفاوتهايى داشت; بسيار منظم و وزين بود. از همان وقتها، رفتار و منش ايشان تحسين همگان را بر مىانگيخت و همه جا از ايشان با وقار ياد مىشد. در آن سالها معمولا از حضرت امام با عنوان آقا روح الله ياد مىشد، بعضىها هم مىگفتند: حاج آقا روح الله. ديگران هم خوب بودند، اما ايشان وقار خاصى داشتند. نخست فلسفه مىگفتند بعد ادامه ندادند.فقط يك فلسفه خصوصى مىگفتند كه آقايان اخوان مرعشى، شركت مىكردند، و قيد كرده بودند كه درس عمومىنشود و هر كسى شركت نكند.
آقاى سيد عبدالغنى اردبيلى كه در درس فقه و اصول امام شركت مىكرد، شنيده بود امام درس فلسفه مىگويند، رفته بود درس فلسفه، اخوان مرعشى به او گفته بودند شركت نكنيد (من اين را از خود عبدالغنى نقل مىكنم).ايشان مىگفت من رفتم به امام گفتم: مىخواستم بيايم درس فلسفه ولى اخوان مرعشى ممانعت كردند، امام به آنها گفته بود به ايشان كار نداشته باشيد، لذا ايشان در درس شركت كردند و درس امام را در منظومه از اول تا آخر نوشتهاند، الان هم دارند آن را تصحيح مىكنند. تا به عنوان تقرير درس منظومه امام چاپ كنند.
شما درس ايشان رفته بوديد؟
نخير، من تازه سطح مىخواندم. من سطح رسائل را نزد آقاى حاج مرتضى حائرى خواندم. بعد كفايه را نزد آقاى سلطانى خواندم و در سال 26 به نجف رفتم.
هنوز به نجف نرفته بودم امام درس خارج را شروع كرد. خاطرم هست اول كه درس خارج شروع كرد بحثخيارات مكاسب بود. جمعيت زيادى شركت كرده بودند كه مقبرهاى كه از درب ورودى حرم بيرون مىآييد دست چپ، مقبره دوم; مقبره درازى است. آن مقبره تقريبا پرشد.
من آن وقت رفته بودم درس ايشان. از اول كه امام درس خارج شروع كرد، بعضى از طلبهها با كتاب آمده بودند. و سن آنها جورى بود كه معلوم بود خارج خوان نيستند. امام فرموده بود: اين بحثها سطح هم نيست. مثلا جورى ىخواستبگويد كه كتاب نياوريد. و آنهايى كه به قصد سطح آمدهاند، نيايند.
يكى از امتيازات امام اين بود كه در روزهاى جمعه در مدرسه فيضيه; مدرس زير كتابخانه، درس اخلاق مىگفت، طلبه كم بود، آقاى مطهرى بود، آقاى سيدعبدالغنى اردبيلى بود و چند نفر ديگر، من هم مىرفتم. بقيه بازارى بودند. و تقريبا مدرس از بازاريها پر مىشد.امام تعدادى مخالف هم داشت. همين طور كه ايشان فرموده بودند ظرف آقا مصطفى را آب مىكشيدند.
من يادم هست وضو مىگرفتم كه بروم درس اخلاق ايشان، يك نفر از همشهرىهاى ما آمد (عصر بود و وقت نمار نبود) گفت:حالا وضو مىگيرى نماز بخوانى؟ گفتم: مىروم درس اخلاق. گفت: درس صوفيه مىروى، صوفى بشوى؟
امام به طور مرتب ظهرها در فيضيه پشتسر آقا سيد احمد زنجانى نماز مىخواند. وقتى آقاسيد احمد زنجانى نمىآمد امامتبا ايشان بود. بعضى از مقدسين با امام نماز نمىخواندند.
به خاطر روحيه عرفانى بود يا اشكال ديگر داشتند؟
نه اشكال ديگر نداشتند.
اصرار امام از اينكه آقاى بروجردى بيايند به قم به خاطر اين بود كه از نظر علمى حوزه علميه قم بالا برود يا جهات ديگرى هم مدنظر بود؟
امام معتقد بود كه آقاى بروجردى خيلى فاضل است. لذا درس ايشان كه مىرفت درس را هم جدى مىگرفت و مىنوشت. اصولش را قريب يك دوره نوشته است. اخيرا سيد حسن [خمينى] را كه ديدم، گفت: ما تقرير امام از درس آقاى بروجردى را چاپ مىكنيم. آن وقت من شنيدم; امام گفته بودند: آقاى بروجردى اصول را خوب هضم كرده است. يكى اين جهتبود. يكى هم مىخواستند قم را رونق ببخشند زيرا معاصر آقاى اصفهانى در قم كسى نبود. و آقاى بروجردى معاصر آقاى اصفهانى بود. مرحوم آقاى اصفهانى هم احتياطات خود را با وجود حاج آقا حسين قمى به ايشان ارجاع داده بودند. يعنى از ايشان سوال كرده بودند احتياطات شما را به چه كسى مراجعه كنيم. فرموده بود به آقاى بروجردى. البته ايشان ساكن بروجرد بودند.
وقتى ايشان مريض شدند، آمدند تهران; شاه به عيادت ايشان رفته بود مىخواستند از تخت پايين بيايند، مشكل داشتند، شاه زير بغل آقاى بروجردى را گرفته از تخت پايين آورده بود. كسى از آن صحنه عكس گرفته بود ولى درباريها فهميده بودند و عكس را توقيف كردند. نگذاشتند منتشر شود چون شاه مثل يك خادم نشان داده شده بود.
آقاى بروجردى مرد با تقوا و از نظر علمى هم مورد قبول همه بود. آقاى نخودكى كه در ميان طلبههاى مشهد به زهد و تقوى معروف بود، مروج آقاى بروجردى بود.
به ياد دارم در استقبال از مرحوم آقاى بروجردى، آقاى صدر و آقاى خوانسارى رفتند بيرون شهر چادر زدند و همراه آنان جمعيت زيادى منتظر آقاى بروجردى بودند. آقاى حجت هم يكى دو كيلومتر جلوتر چادر ديگرى زدند.
شايع است در آن زمان اختلافاتى بين امام و آيت الله بروجردى وجود داشته است. اگر ممكن است در اين مورد توضيح بفرماييد. خود امام فرمود راجع به حوزه پيشنهادهايى به آقاى بروجردى مىداديم آقاى بروجردى تامل مىكرد. امام مىگفت من رفتم نزد آقاى بروجردى (من دقيقا يادم نيست گفت آقا مرتضى حائرى يا كس ديگرى را گفت و يا اصلا كس ديگرى نبوده) به آقاى بروجردى مجددا اصرار كرديم. ايشان قبول نكرد بعد گفت من چاى مىخوردم، فرمود: چه كنم؟ من استكان را زمين گذاردم و گفتم همان كه گفته بوديم و بلند شدم رفتم.
بعضى از اطرافيان آقاى بروجردى خيلى به امام خوشبين نبودند. به عقيده خودشان مثلا امام جسارت كرده به آقاى بروجردى. امام براى مدتى به منزل آقاى بروجردى رفت و آمد نكرد. با اين كه امام در مرجعيت آقاى بروجردى نقش اساسى داشت. من يادم هستبعد از مرحوم آقاى اصفهانى (ره) به دنبال مرجع اعلم بودم. از آقاى بروجردى پرسيدم چيزى نفرمود از آقاى شيخ محمد على اراكى هم پرسيدم او هم چيزى نگفت. گفتم از چه كسى بپرسم؟ حداقل اين را به من بگوييد. گفت از حاج آقا روح الله بپرس. گفتم شما، حاج آقا روح الله را از لحاظ علم و تقوى و اهل خبره بودن تاييد مىكنيد؟گفتبله; امام در ميان آنها مورد احترام بود.
بعدها رفتم نجف، مدتى در نجف بودم (دو سال و اندى) بعد برگشتم به قم، در آن زمان ديگر درس امام عمومى، و از درسهاى ديگر هم شلوغتر بود; البته نه از درس آقاى بروجردى. محل درس هم آمده بود مسجد سلماسى. اول در مسجد محمديه بود. آقاى شريعتمدار هم در مسجد مدرسه حجتيه درس مىگفت. يك نفر از طلبهها رفته بود به آقاى شريعتمدار گفته بود شما بياييد مسجد محمديه تدريس كنيد، تا امام كه جمعيت درسشان بيشتر است در مسجد مدرسه حجتيه تدريس كند. آقاى شريعتمدار جواب نداده بود. در خيابان حضرت امام را ديده بود گفته بود شما تشريف بياوريد در مسجد مدرسه حجتيه درس بگوييد من درسم را به مسجد محمديه منتقل مىكنم. امام از دست اين طلبه كه اين حرف را زده بود، خيلى منكسر شده بود. آقا شيخ اسدالله نجف آبادى نقل مىكند: امام آمد بعد از درس منقلب بود. گفتيكى از شماها به بزرگان حوزه جسارتى كرده و گفته جاى درسشان را بدهند و بيايند اينجا درس بگويند. بعد فرمود: اين آقا برود توبه كند. و از آن آقا عذرخواهى كند. البته من عذرخواهى كردم اما من جسارت نكرده بودم، آن آقا كه جسارت كرده، او بايد عذرخواهى مىكرد. امام خيلى به آداب و حريم افراد مقيد بود.
در سال 1356 كه به حج مشرف شده بودم از مكه به عراق رفتم، يكى دو روز پس از تشرف به نجف امام را در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين (ع) ملاقات كردم. كارى هم انجام گرفته بود و من شرمنده شده بودم. مىخواستم بروم خدمت ايشان.
در آن وقت توسط آقاى شيخ نصرالله خلخالى 500 هزار تومان فرستاده بودم كه براى لبنانىها به آقا موسى صدر در لبنان بدهد. آقا شيخ نصرالله اشتباها اين را به امام داده بود. آن موقع حاج شيخ على خلخالى تهران بود من به حاج على گفتم پول را من فرستادم براى آقا موسى مثل اين كه به او نرسيده است. گفت پول را داده به آقاى خمينى. من چيزى نگفتم. او با پدرش تماس مىگيرد كه آن پول مال لبنان بوده. پدرش مىگويد: چيزى نشده; از امام پس مىگيرم. حاج على به من گفت. من گفتم: نه به ايشان بگوييد دست نگه دارد. گفتم من پول را تهيه مىكنم و مىفرستم لبنان. پول زيادى بود و تهيه آن سختبود; در عين حال پول را تهيه كرديم و به حاج على داديم و گفتيم به آقا موسى صدر برساند.
البته شيخ نصرالله هم بى مورد اشتباه نكرده بود. چون من گاهى به وسيله او پول براى آقاى خمينى مىفرستادم. او سابقه ذهنىاش اين بود كه اين پول هم مال آقاى خمينى است. در عين حال از سوى ايشان اشتباه شده بود يا در ايران از سوى من؟ شايع شده بود يك پولى اشتباها به آقاى خمينى داده شده و در نجف مشهور شده بود كه پول آقاى خويى را شيخ نصرالله برده به آقاى خمينى داده است. و پول را من فرستاده بودم و اصلا صحبت آقاى خويى در ميان نبود.
علت اين بود كه چون شيخ نصرالله مروج آقاى خمينى بود آنهايى كه به آقاى خويى ارادت داشتند از اين جهت اراحتبودند. از من پرسيدند گفتم نه اين ريشه ندارد. و به بعضى هم مىگفتم مربوط به آقا موسى صدر بود. و چيزى هم به گوش امام خورده بود لذا من شرمنده شده بودم. مىخواستم آقاى خمينى را ببينم ايشان را در مسجد بالاسر ديدم. (اين در زمانى بود كه با فاصله كمى انقلاب شروع شد) امام فرمود: شب بياييد منزل ما. دعوت ايشان را اجابت كردم. وقتى رفتم خود امام در را باز كرد و با پيراهن و بيرجامه از لاى در نگاه كرد. بعد رفت داخل، لباس پوشيد و آمد.
آنجا مسايلى مطرح كرديم راجع به انقلاب. از جمله اينكه يك نفر كه امام به او اجازه داده بود در تهران و به امام گفته بودند كه او با انقلاب خيلى خوب نيست و كارهايش هم خوب نيست. امام به من فرمودند كه شما برويد به ايشان بگوييد كه اين كارها را نكند.
گفتم: من در حدى نيستم كه به ايشان بگويم و حرف من در ايشان اثر كند. اگر شما مىخواهيد نامه بنويسيد. عرض كردم اگر مىخواهيد وكالت را از ايشان بگيريد. امام گفت: اگر اين كار را بكنم بكلى آبروى ايشان مىرود. قبل از آنكه من به او اجازه وكالتبدهم آبرويى داشته; حيثيتى داشته و با وكالت دادن من، آبروى او بيشتر شده. حالا اگر وكالت را بگيرم تمام آبروى او مىرود. گفتم: پس اجازه بدهيد من نگويم. من با چه مجوزى بگويم. چون اگر بگويم تاثير ندارد. بهرحال منظور اين است كه امام خيلى مقيد بود به اين جور موارد، كه از زبان، از قلم از رفتار او، به كسى صدمهاى وارد نشود.
يادم هست وقتى كه دولت موقت مىخواست استعفا بدهد من فكر مىكردم چون من به وسيلهاى شنيده بودم; آن هنگام برادر بنى صدر كه دادستان تهران بود او خبر را به كسى گفته بود. بعد او به من گفت كه دولت موقت مىخواهد استعفا بدهد. من تلفن كردم به آقاى صانعى چون فكر مىكردم يك كار مهمى در شرف اتفاق است. با اين كه وقت گذشته بود و امام خواب بودند ولى اصرار كردم به ايشان بگوييد. بالاخره امام را بيدار كرده بود اما امام قبل از من شنيده بود. از طريق صادق طباطبايى كه سخنگوى دولتبود. توسط آقاى صانعى پيغام داده بود فردا با دو سه نفر بياييد قم. و من هم دستم جز به آقاى بهشتى و باهنر نرسيد. شب ديروقتبود لذا من به اينها گفتم فردا صبح بياييد برويم قم. هر سه با ماشين آقاى بهشتى رفتيم در راه هرچه فكر كرديم عقلمان به جايى نرسيد، كه حالا دولت موقت استعفا بدهد چه كنيم؟ همين طور متحير رفتيم خدمت امام. ايشان آمد نشست و هيچ آثار اضطراب در امام نبود. چون كار را من شروع كرده بودم شروع كردم به سخن گفتن كه دولت موقت استعفا داده و قرار است فردا اعلام كند. از برخورد امام معلوم شد ايشان قبلا خبر را شنيده بود. ادامه دادم حال چه بايد كرد؟ گفت: برويد مملكت را اداره كنيد. گفتيم: آقا ما شوراى انقلابيم، دولت مىخواهيم. فرمود: مگر شوراى انقلاب نمىتواند اداره كند؟! خيلى عادى. گفتيم كه چه جور اداره كنيم.گفت: شما خيال مىكنيد آنها چه جور اداره كردند. كار خيلى مهمى انجام مىدهند! مردم خودشان، خودشان را اداره مىكنند. حالا يك كسى هم بالاى سر آنها هست. خودتان برويد ياد بگيريد. آن وقتبازرگان هم رييس دولتبود و هم عضو شوراى انقلاب. گفتم برويم اصرار كنيم در شوراى انقلاب بماند. فرمود لازم نيست. خيلى اصرار كرديم. گفت مىترسم بازرگان كندتان كند. قبول نكرد تا اينكه مىخواستيم برويم گفتيم آقا شما حاضريد با اين كار، مسلمانى كه يك عمر با مسلمانى زندگى كرده آبرويش برود؟ اگر بازرگان اين جور كنار برود، آبرويش مىرود. امام فقط براى اين كه صدمهاى به خود بازرگان نخورد، فرمود عضو شوراى انقلاب بماند.امام بنى صدر را هم در شوراى انقلاب گذاشت. آمديم اينجا به بازرگان گفتيم گفت: اگر بنى صدر باشد من نيستم. هر چه اصرار كرديم آقاى بهشتى رحم الله عليه در بيان مطلب و جا انداختن مطلب يد طولايى داشت گفتيم برويد بازرگان را راضى كنيد. گفت اگر بنى صدر باشد من نيستم. گفتيم شما به ايشان نگفتيد بنى صدر را ما نياورديم و امام گذاشتهاند. بياييد يا نياييد بالاخره بنى صدر مىآيد چون امام فرموده بايد بيايد. وقتى كه بهشتى گفته بود او فهميده بود نمىشود و اين شدنى نيست، قبول كرد. بعد آمد و يك عضو شوراى انقلاب شد. كارها را مجددا تقسيم كرديم و هر كدام كارى را به عهده گرفتيم.
اين برخوردهايى كه شما از حضرت امام نقل مىكنيد ظاهرش اين است كه امام با افراد برخوردى نمىكردند.
در عزل به آن صورت برخورد نمىكردند. در نصب برخورد مىكردند. مثلا پيش از آنكه بنى صدر را از فرماندهى كل قوى عزل كند خيلى زحمت كشيد كه او را متنبه كند. وقتى كه مايوس شد و ديد نمىشود و قبلا هم اعلام كرد كه به هر كسى هر چيزى دادهام مىگيرم، بعد از همه اين مقدمات او را عزل كرد.
لطفا درباره ويژگيهاى فقه امام مقدارى صحبتبفرماييد.
من قدرى اطلاعات عمومىاز امام دارم كه متيقن است اينها را عرض مىكنم حضرت امام جزء آن طلبههايى بوده كه در دوران طلبگى دائما اهل درس بود، و دنبال فهم و كار بوده. اين جور طلبه كم پيدا مىشود. خصوصا برههاى از زمان شايد براى بعضىها پيش بيايد يك سالى، دو سالى، سه سالى، پنجسالى در علميات محض باشد بعد يك دفعه افسردگى يا سيرى يا دل زدگى پيدا مىشود. ولى ما مىبينيم صاحب كتاب جواهر، صاحب حدائق، يا مثلا فلان كس هشتسال، ده سال، بيستسال، سى سال در يك رشته كاركرده جدا اينها آدمهاى استثنايى هستند. آدمهاى معمولى اين قدر تحمل ندارند. امام جزء اين افراد استثنايى بود. تا آن وقتى كه من سراغ دارم حال داشت، كار علمى مىكرد; البته ده سال آخر عمرشان را عرض نمىكنم، چون در آن سالها، ايشان خسته مىشد. گاهى صحبتهاى علمى كه پيش مىآمد، مىفرمود: من كه الان حال فكر كردن ندارم. گاهى فكر مىكرد گاهى هم مىگفت: حال تفكر و فكر كردن را ندارم (اين را من در اواخر عمر از ايشان مىشنيدم); آدم تا 75 سال تا 80 سال كار مهم او علم و علميات باشد آن وقتيك آدمىكه غير از علميات شغل ديگرى ندارد شايد گاهى پيدا شود; ولى افرادى كه شغل ديگرى هم دارند كار ديگرى هم دارند، كار سياسى، كار اجتماعى، مسووليتهاى متعدد و امثال اينها، اين مشكل است.
من گاهى فكر مىكنم چه كسى را مىتوانيم با حضرت امام مقايسه كنيم؟ مثلا سيد جمال الدين اسدآبادى كه وارد سياستشده; از او تنها آثار علمى كه مانده يك «عرو الوثقى» است كه شيخ محمدعبده مىگويد: الفاظش مال من است، مطالبش مال سيد است. مقالات سياسى آن هم به چه حد؟ يك كتاب (ناسيوناليسم) نوشته، جزوه خيلى مختصرى است; فرصت كارهاى علمى را پيدا نكرد. با اين كه مسووليتهاى او در استانبول ايران يا مصر با مسووليتهايى كه بر عهده امام بود قابل قياس نيست. اما مىبينيم از امام «تحريرالوسيله» مانده كه تقريبا يك دوره فقه است. ما مىدانيم كسى بخواهد يك دوره فقه بنويسد، گرچه به طور سطحى بايد يك دوره جواهر را مطالعه كند; بايد يك دوره حدائق را مطالعه كند، به اضافه چيزهاى ديگر كه بايد مطالعه كند. چگونه مىشود با اين همه گرفتاريها؟ مثلا وقتى حضرت امام در نجف بود همپاى مراجع ديگر به شمار مىآمد. اگر مقدم نبود همتراز آقاى حكيم و آقاى خويى مىآمد. آن وقتشما آثار ايشان را با آنهايى كه فراغتى داشتند مقايسه كنيد. مرحوم شيخ محمد حسين كاشف الغطاء با اين كه يلى بود همين كه يك مقدار در سياست دخالت كرد، همان مقدار از آن جنبه روحانيت و كار و كوشش او كم شد. من او را هم ديدم. وقتى رفتم كتابخانه ايشان، ديدم با آنكه در اثر كهولتسن قدش خميده شده بود، از مطالعه دست نمىكشيد. كتابخانه وى هم خيلى مفصل بود. من كتاب «الكوخ الهندى» را كه نويسنده آن يك فرانسوى به نام «برنارد حسين پير» است و به عربى ترجمه شده بود در آنجا مطالعه مىكردم.او در كتابخانه مرتب مشغول مطالعه بود. در عين حال وقتى مىخواهيم كار او، مسووليت او را در حوزه و در جامعه بررسى كنيم مىبينيم گاهى مىرفت مثلا در مسجد كوفه سخنرانى مىكرد. نماز هم در صحن مىخواند.گاهى هم از حكومت عراق مىآمدند پيش ايشان نظر مىخواستند. شما ببينيد آثارى كه از كاشف الغطاء مانده چقدر است. كتابى كه نوشته «المجله» را فقط شرح كرده «تحريرالمجله» را نوشته آن را مقايسه كنيد با تحرير الوسيله. اصلا قابل قياس نيستند. مثلا «الفردوس الاعلى» يا «اصل الشيعه و اصولها» را نوشته و امثال اينها در اين سطح در اين حجم كارش بوده. اينها افراد استثنايى ما هستند. مرحوم مدرس را هم نگاه كنيد. آثار علمى چقدر از وى باقى مانده با اينكه مدرس از نظر علمى يك آدم بالغى بوده.
امام خيلى وسيع كار مىكرد. من يادم هست ايشان درس فلسفه در صحن حضرت معصومه (س) مىگفتبلافاصله درس ديگرى مىگفت. اين درس كه تمام مىشد مىآمد بيرون قدم مىزد. حدود 5 دقيقه از اين طرف صحن به آن طرف و بر مىگشت درس ديگرى را شروع مىكرد. همين قدر در عرض 5 دقيقه كه از حجره بيرون بيايد قدم بزند و برگردد و يك فرجهاى بود براى او. شاگردانش هم زياد بودند مسجد سلماسى پر مىشد.
در عين حال كه امام از جوانى وارد مسائل علمى شده بود، جدى بود و منزوى و گوشه گير هم نبود كه كتابهايش را دور خودش جمع كند و كارى به كار ديگران نداشته باشد.
حتى پس از آنكه آقاى بروجردى به قم آمد ايشان نقش محورى داشت و برنامه مىداد. هر كارى مىكرد با مشورت آقاى بروجردى بود. براى اداره حوزه گاهى پيشنهادهايى را مستقيما خود اينها مىدادند.
يك امتياز ديگر امام اين بود كه داراى ابعاد مختلف بود. نوع آقايان ديگر وارد علميات كه مىشوند فقط در همان بعد رشد مىكنند و ابعاد ديگرشان را تحت الشعاع قرار مىدهد. امام درعين حالى كه فقيهى متضلع بود، عرفانش هم بسيط نبود. مثلا بگوييم فلان كس عرفان بلد است، اين جورى نبود; بلكه در عرفان صاحب نظر بود.
نكته اعجاب انگيز براى من، اين است كه مىگويند: شيخ بهايى گفته من به هر كسى كه برخورد كردم داراى يك بعد بود مغلوبش شدم. اما اگر داراى ابعاد بود غالب شدم. ايشان داراى ابعاد مختلفى بود. بعد اجتماعيش خيلى وسيع بود. در سياست، در فقه در اصول وارد بود.
آن وقتى كه امام مستقل به تدريس بود معمولا وقتى فضلا به تدريس مشغول مىشوند، ديگر درس نمىخوانند خودشان را مستغنى مىدانند; اگر بخوانند هم تشريفاتى مىخوانند. مثلا آقاى سلطانى به درس آقاى صدر مىرفتخودش هم اظهار مىداشت كه ما بايد تشريفاتى برويم. اين رفتن را براى خودشان تشريفات حساب مىكنند.
يكى از افرادى كه در اين سطح بودند و درس آقاى بروجردى مىرفتند و به جد درس را به عنوان درس و به عنوان آموزش نگاه مىكردند، امام بود; دليلش نوشتن درس آقاى بروجردى بود.
من كتاب بيع امام را كه مطالعه مىكردم در بحث معاطا به سيره كه مىرسد راجع به تاريخ طبيعى (البته اسم تاريخ طبيعى را نمىآورد) اينكه معاطا از چه زمانى در ميان مردم شروع شده مطالب مفيدى طرح نموده است فقهاء معمولا با تاريخ كارى ندارند. معمولا مىگويند در شرايع سابق چيزهايى بوده و همان (كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم) به اين جور چيزها تمسك مىكنند اما اينكه بيايند ريشه يابى كنند و سابقه مساله را بررسى كنند كه مثلا الفاظ در ميان بشر نبوده، حرف زدن نبوده و مبادلات در ميان مردم با معاطا انجام مىشده بنابراين بيع فعلى و عملى از نظر تاريخى مقدم بر بيع لفظى است كارى به اين امور ندارند ايشان در تمسك به سيره مىگويند: سيره متشرعه نيست كه به دوره ائمه برگردد. اين سيره عقلا است. سيره بنى نوع بشر است. مردم معاملات داشتند در حالى كه هنوز الفاظ در ميان مردم رواج پيدا نكرده بود. اينها را كه من در آنجا ديدم تعجب كردم كه اين مطالعات را هم امام داشته.
نمونه ديگر از گستردگى مطالعات حضرت امام، اين بود كه كتاب شعر مطالعه مىكرد. امام يك شاعر قوى است. پيداست مطالعاتى در شعريات و ادبيات داشته. چگونه ايشان جمع كرده؟ خود ايشان گاهى مىگفت من از مقدس اردبيلى از اين جهتش خوشم مىآيد، در عين حال كه خيلى مقدس است، خيلى روشنفكر است; بسته فكر نمىكند. درباره ايشان اين صادق است كه درعين حال كه جهانى و طبق روز فكر مىكرد از جنبه سنتى بودنش هم ذرهاى كم نشده بود.
در موارد مختلفى در بحثهاى فقهى ديده مىشود ديدگاههاى امام با ديگران فرق مىكند و خيلى هم با وضوح همين برداشت از روايات فهميده مىشود.
در مدتى كه من با ايشان مانوس بودم دريافتم در مسايل خيلى روشن، فكر مىكرد; حتى در مسائل مذهبى اجتماعى. مثلا گاهى يك مساله، جنبه فقهى هم داشت جنبه اجتماعى هم داشت. مثلا راجع به اين مالكين بزرگ كه در ايران بودند. امام مىدانست، خوب حس مىكرد كه نمىشود ما بگوييم هر كس هر زمينى را گرفت و به ثبت رساند، مالك است. حتى در احياء قيد و قيوداتى قايل بود.
مساله در اينجا دوگونه است: يك وقت آدم سليقهاى فكر مىكند، ايشان سليقهاى هم فكر نمىكرد. يكى از مراجع معاصر نامهاى به او نوشته و ايشان هم جواب داده هر دو پيش من موجود است. او نوشته كه مالكيت محترم است و اين اشخاص، شيعه محترمند. امام از كنار اين مسايل رد شدهاند و مىفرمايند: اينهايى كه به شما گفتند باور نكنيد كه اينها با موازين شرعى تطبيق مىكند. اين جور براى شما نقل مىكنند در حالى كه اين جور نيست. بهرحال منظور اين است كه ايشان روشن فكر مىكرد و مواظب بود دنيا سرش كلاه نگذارد.
يك وقتى بنى صدر مىخواستبه انگلستان برود. ايشان فرمود: وقتى سوار هواپيما شديد و رفتيد هنوز هواپيما در آسمان اوج نگرفته از دست من خواهيد رفت.مىگفت: من عقيده ندارم كه شما بتوانيد برويد آنجا و بتوانيد از چنگال آنها خلاص بشويد. به هرقيمت، چيزى گردن شما مىگذارند و امضا مىدهى ما هم بخواهيم پشتسرت بايستيم! اين كار را نمىكنيم.
در اين گونه مسايل در اين حد محتاط بود، روشن هم بود.در عين حال راجع به اين كه بعد از ايشان چه كسى ولى باشد، آقايان گلپايگانى، اراكى، خويى هم زنده بودند. يكى دو بار كه در منزل حاج آقا صحبت پيش آمد ايشان فرمود: اين آقايان مراجع در اين حال و هوا نيستند كه مملكت در چه حالى است، مردم در چه حالى هستند. (در قانون اساسى اول نوشته شده بود كه رهبر در ميان مراجع باشد) من گفتم: شما اول هم همين را مىفرموديد كه «از ميان مراجع» را برداريد. من و آقاى بهشتى به شما اصرار كرديم. بعد به احمدآقا فرموده بود كه فلانى راست مىگويد آن موقع اينها مرا مجبور كردند. نسبتبه مراجع چيزى هم نمىگفت، فقط مىگفت اينها در حال و هواى ديگرى هستند.
امام در اصول فقه و عرفان آثارى دارند و در اين امور اگر از ديگران بالاتر نبود كمتر هم نبود حتى نسبتبه آنهايى كه در يك بعد كار كردهاند، و يا سابقه تاريخى بيشترى دارند.
سالهايى كه ما آمده بوديم ايشان با حاج سيد احمد زنجانى (ره) و شيخ محمد على كرمانى بحث داشتند و بحث مىكردند كه مثلا فلان نسخه جواهر درست است; فلان نسخه غلط است. اينجا اين كلمه اضافه استيا نيست. تا اين حد دقت مىكردند.
سوال ديگر اين است كه در فقه، عناوين ثانويه داريم از باب ضرورت (مثل اكل ميته). امام مصلحت را هم وارد اين عناوين ثانويه كردهاند و مصالح نظام را مقدم بر احكام اوليه دانستهاند. اين را توضيح دهيد.
اين را همه گفتهاند مصالح را همه گفتهاند مصالح همان اضطرار است. زمان و مكان را امام گفتهاند. هيچ كس اجازه نمىدهد كفار بر مسلمانان مسلط شوند، يا مملكت اسلامىرا از بين ببرند، هيچ كس اجازه نمىدهد. تنها چيزى كه امام داشت چون روى اين نظام خودش كاركرده بود، مىدانست پايه و اساس يك نظام را اسلام و فقه قرار دادن چقدر مشكل است چون در تاريخ چنين چيزى سابقه نداشته. لذا اهميت موضوع را امام دقت مىكرد كه اگر اين نظام در خطر بيفتد، نتيجه چه مىشود.
حضرت امام راجع به قرضى كه تجار از بانكها گرفته بودند و نداده بودند مثلا كارخانههايى كه با پول دولتخريده شده بود و ترقى كرده بود. مثلا 5 ميليون، شده بود 50 ميليون يا 100 ميليون، نظرشان اين بود كه معامله اينها صحيح است و ربا را هم جايز نمىدانست و مىگفت آنها اين ربا را نبايد بدهند. اينها پول زيادى از دولت گرفته بودند و ماشين وارد كرده بودند، بعضى از اقساط را پرداخت كرده بودند و بقيه را نمىدادند مىگفتند ربا است و شما بايد پولى را هم كه از ما اضافه گرفتهايد، پس بدهيد; چون ربا گرفتهايد. در آن زمان آقاى نوربخش رييس بانك مركزى بود. ايشان گفت اگر اين كار را بكنيد دولت ورشكست مىشود. بايد فاتحه همه چيز را خواند. امام از من پرسيده بود، من گفتم: نظر من اين نيست; من معتقدم اصلا معامله اينها باطل است، و اين كارخانهها مال دولت است. چون اينها اصلا قرض نگرفتهاند. اول قصدشان اين بوده كه پول را از دولتبگيرند و كارخانه وارد كنند و از منافع آن مقدارى از بدهى را بدهند بقيه پولها را هم ندهند و حيله كنند. امام به من نگفته بود طبق نظر خودتان عمل كنيد; وقتى نوربخش به ايشان گفته بود نظام در خطر است و از نظر اقتصادى مشكلات جدى داريم گفته بود با موسوى اردبيلى صحبت كنيد. نوربخش آمد به من گفت. گفتم: نه چون نظر امام اين نيست، من عمل نمىكنم. ايشان برگشت نزد امام و امام به من گفتند: طبق نظر خودتان عمل كنيد گفتم مردم مقلد شما هستند. شما اگر فتوا ندهيد و من طبق نظر خودم عمل كنم من در وسط قربانى مىشوم.
در يك جاى ديگرى هم نظر من با امام اختلاف پيدا كرد. و آن مساله مستامن بود. يهوديهايى كه در ايران بودند، رفته بودند به آمريكا و اسرائيل اموال غير منقولشان در ايران مانده بود. امام نظرش اين بود كه مستامن وقتى از استيمان خارج شد بايستى اموالش به او داده شود.مشهور فقه هم همين است. اما من معتقد بودم اين احترام اموال به خاطر احترام نفس است. وقتى از استيمان خارج شد و كافر حربى شد اين مال كافر حربى است و ما نمىتوانيم اين را با همان نظر نگاه كنيم. لذا عقيده من اين بود كه اينها را بايد مصادره كنيم. اما امام فتوا نمىداد. ايشان به من اصرار مىكردند كه طبق نظر خودتان عمل كنيد.گفتم: من عمل نمىكنم چون مردم مقلد شما هستند، و بعد مىگويند: موسوى اردبيلى خودسر عمل مىكند. هر چه امام اصرار كرد، گفتم من عمل نمىكنم، لذا اين پروندهها را جمع كردم در ديوان عالى كشور به محاكم ندادم كه آنها را تبرئه كنند. اما خودم هم فتوا ندادم. تا من بودم اين جور شد بعد كه امام از دنيا رفت و ما هم آمديم، آرام آرام همان جور طبق قوانين فعلى عمل كردند. منظور اين است كه امام اينجور مىگفت. تنها امام نيست ديگران هم اين را مىگويند. مصالح را مقدم مىدارند. منتها تشخيص آنها مشكل است.
مثلا آمدند به حضرت امام گفتند اينهايى كه مواد مخدر قاچاق مىكنند منظورشان علاوه بر اين كه ترويج اعتياد است ضربه زدن به اقتصاد نظام نيز هست و مىخواهند اقتصاد نظام را از بين ببرند. امام نتوانست قانع بشود; مردد بود; فتوا نداد. دو سه بار هم به من گفت، من زير بار نرفتم. به آقاى منتظرى ارجاع دادند. گفت: به فتواى ايشان عمل كنيد چون ايشان نوشته بود و گفته بود. گفتبه فتواى او عمل كنيد.
آيا در اين موارد تشخيص ضرورتها با متخصصين نيست؟
چرا با متخصصين است ولى كسى كه مىخواهد فتوا بدهد، حكم بدهد در يك مورد بايد براى او اثبات شود; تا ثابت نشود نمىتواند حكم بدهد.
به حكم هم نياز دارد؟
آرى، منظورم اين است كه امام خيلى مقيد بود زمان و مكان را هم در مواردى كه صلاح مىدانست اعمال مىكرد. زمان و مكان را مشروحا خودشان نوشتهاند. در نتيجه تحول روزگار، دنيا متحول شده. اين مسائل هم متحول شده بعضى از اينها ريشه و سابقه داشته منتها با تحول دنيا تحول پيدا كرده مثلا در فقه داريم «البيعان بالخيار ما لم يفترقا و اذا افترقا وجب البيع». يكى از خيارات خيار مجلس است، اما حالا با تلفن معامله مىكنند، اينها اصلا حضور در مجلس واحد ندارند يكى در اين شهر استيكى در شهر ديگر، اين خيار مجلس چطور مىشود؟
هنوز بعضىها جرات نمىكنند بگويند اين معامله مجلس ندارد. مىگويند تلفن را اگر گذاشت و يك قدم آن طرفتر رفت مجلسش بهم مىخورد، با اينكه قياس را جايز نمىداند اما قياس مىكند يا مثلا با اينترنت معامله مىكند; يك وقت معامله مىكردند. با معاطا مثلا «يدا بيد» دستبدست مىداد و مىگرفت مىگفت: ايجاب و قبول ندارد. يا مثلا حالا شما يك سكه مىاندازيد به دستگاه، دستگاه يك نوشابه به شما مىدهد. ايجاب و قبولش كجاست؟ اگر ما بخواهيم بگوييم ايجاب و قبول لفظى مىخواهد، كه وجود ندارد. مردم در اينترنت معامه مىكنند معاملات بزرگ هم مىكنند. خوب زمان و مكان معنايش اين استيعنى تحولى كه آمده چه بگوييم؟
آيا بگوييم مردم بايد دوران ايجاب و قبول را با خودشان تا قيام قيامت داشته باشند؟ يا بگوييم در همه كارها تابع تمدن باشيد تابع رفاه باشيد. فقط در عقد و ايقاع تابع ايجاب و قبول باشيد؟ نمىشود اين حرف را زد.
امام التفات داشتند كه ديگر در اين دنيايى كه كارها با رباط انجام مىگيرد، نمىشود گفت: بايد «يدا بيد» باشد; يا چه باشد. آدم آهنى است. آن وقتبعضى جاها سوالاتى مىكنند. مثلا يكى از استفتائاتى كه كردهاند مىگويند آيا كانالهاى هوايى كه بعضى دولتها در آن سهم دارند ملكيت دارد يا نه؟ يعنى اينها مالك اين كانال هستند؟ مىشود اينها را وقف كرد؟ اگر كسى از اين اسرار آگاه شود و در اختيار ديگران قرار دهد، اين دزدى است ؟ دستش را ببرند يا نبرند؟
اين جور مسائل را در گذشته نداشتيم. الان بايد مسائل جديد را يك جورى بر آن قواعد اوليه تطبيق كنيم. تطبيق را هم ما بايد بدهيم. آن فقهى كه بدست ما رسيده آن در اينجا كاربرد ندارد. شما كتابهاى علامه، شيخ طوسى را داشته باشيد معامله با رباط را آنجا پيدا نخواهيد كرد.
پس آشنايى به زمان براى فقيه لازم است؟
بلى، فقيه در اين روزگار با اين مسائل مواجه است. وقتى مردم پرسيدند بايد بفهمى چه مىگويند، تا جواب آنها را بدهى. مثلا سوار شده با هواپيما (خيلى روزمره شده) مىگويد سوار شدم اينجا غروب يا يك ساعتبه غروب بود رفتم طرف غرب، در جايى كه دو ساعت ديگر آفتاب را مىبينم يك ساعت ديگر غروب خواهد كرد. اما آنجا كه قبلا بودم حالا يك ساعت از مغرب گذشته، بالاخره من نماز مغرب و عشا را بخوانم يا نخوانم؟
بعضى مسائل خيلى ساده است هر كسى مىتواند جواب بدهد. بعضى پيچيده استبسادگى نمىشود جواب گفت. مثلا يك وقتى حاج سيد احمد خوانسارى از ما مىپرسيد: مىشود اينجا بنشينيم جمعه شما باشد پنجشنبه من. آن وقت من نماز جمعه را بخوانم يا نخوانم؟ اين جور فرض مىكرد. مىگفتحالا فرض كنيد روز جمعه با هم اينجا بوديم. من سوار هواپيما شدم رفتم به طرف غرب. دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعتبعد، جمعه من تمام شد و شنبه شد، من از آنجا باز رفتم به سمت غرب 7 يا 8 ساعتبعد شنبه من تمام شد. بالاخره تا جمعه ديگر بيايد پنجشنبه آمدم رسيدم اينجا. نجشنبه خودم يعنى در عرض 6 روز آمدم رسيدم اينجا.اينجا هفت روز گذشته در حالى كه براى من 6 روز گذشته است. حالا شما مىخواهيد نماز جمعه بخوانيد بر من واجب استيا نه؟ اين را حاج سيد احمد خوانسارى از من مىپرسيد. اين مسائل است. بالاخره مىخواهيم بگوييم آرى يا نه؟ بايد بفهميم يا نه؟
البته مسائل اقتصادى مهمتر است. فهمش مشكلتر از اينها است. چون مسائل اقتصادى پيچيدگيهاى خاص دارد.
ايشان مىگفت اينها را شما بايد حل كنيد و جواب مردم را بدهيد. ازفقه سنتى نمىتوانيد اينها را در بياوريد. شما بايد به متون مراجعه كنيد و مجددا استنباط كنيد. مسائل پزشكى، مسائل پيوند، مسائل تلقيح و امثال اينها داريم. اصلا بعضى از آقايان تا حالا هم مىگويند بيمه حرام است. چون در اسلام نداريم در حالى كه ضمان جريره همان بيمه است. يا مثلا تعاونى، ديه بر عاقله آن روز است. اثبات كردن اينها از روى مدارك مشكل استبنشينند روايتش را بخوانند; آيه اش را بخوانند; معناى آيه را بدانند; استنباط كنند، و الا همان جورى گفتن فايده ندارد.
چطور شد كه مرحوم امام شما را به عنوان دادستان كل كشور بعد هم به عنوان رييس قوه قضائيه منصوب كردند؟ آيا شناخت قبلى بود يا دلايل ديگرى داشت؟
از آن وقتى كه انقلاب شروع شد رابطه ما با امام هر روز قوىتر مىشد. من از اردبيل كه مىخواستم به قم يا تهران بيايم نامهاى به امام نوشتم و اوضاع آنجا را براى امام توضيح دادم و نوشتم كه: تصميم دارم از اردبيل بروم نظر شما چيست؟ نامه را به آقاى لواسانى دادم و به امام رسانده بود. ايشان جواب دادند كه ما نمىخواهيم دوستان ما شهرها را ترك كنند; تا مىتوانند با مشكلات عادت كنند يا تن بدهند. در عين حال در آخر فرمودند شما مختار هستيد. جواب امام كه آمد من تصميم گرفتم از اردبيل به تهران بيايم بعد كه آمدم تهران روابط ما بيشتر شد قبلا هم كه امام مرا مىشناخت. وقتى رفتم پاريس نزد امام، حساسترين مواقع انقلاب بود. رژيم شاه هنوز برپا بود. هنوز سازمان امنيت مردم را بى حساب و كتاب مىگرفت. من از طرف شوراى انقلاب آنجا رفتم. همه مدارك را در يك كيف سامسونت جمع كرده بودم; اسناد و پيشنهادهاى مهمى را جمع كرده بودم و اگر سامسونت را از دست من مىگرفتند، 50 نفر را اعدام مىكردند و همه چيز لو مىرفت. همان را دست گرفتم رفتم. خدا كمك كرد، رفتيم به پاريس. از طرف امام براى واردين جايى تهيه ديده بودند كه از آنجا مىرفتند به نوفل لوشاتو.
آنجا كه رفتم جمعى حاضر بودند. امام آمدند نماز بخوانند آقاى منتظرى آنجا بود قبل از من برخاستبه امام گفت: موسوى از طرف شوراى انقلاب آمده. امام فرمودند بعد از نماز بيايند داخل. بعد از نماز من رفتم داخل سلام رفقا را رساندم، اوضاع ايران را گفتم كه چه جورى است. بعد سامسونت را باز كردم مطالب را يكى يكى بازگو كردم و پيشنهادها را هم گفتم; و گزارشى از كار شورا ارايه كردم. امام گوش داد و تمام نشد. بقيه ماند براى فردا. رفتيم به جايى كه گرفته بودند براى مهمانها جاى خوبى نبود. من مىترسيدم اين كيف سامسونتبدست كسى بيفتد، اين امانت دست من بود لذا وقتى مىخوابيدم آنرا زير سر مىگذاشتم.
بالاخره فردا رفتيم ساختمانى كه همه بودند بعد از نماز رفتم نزد امام گزارش دادم و امام خوب گوش مىكرد. من در آنجا چيزى كه شورا مشخصا پيشنهاد داشت چون همه ما در ايران در خطر بوديم. و از طرفى شناختن اعضاى شورا و كشتن آنها بسيار آسان بود. چون جلسات شورا در اين خانهها بود و كافى بود يك نفر مىايستاد همه را مىديد و شناسايى مىكرد لذا شورا پيشنهاد كرده بود يك جناح خارجى داشته باشد. كه اگر در ايران ريختند و همه را كشتند آنها در خارج كار را ادامه دهند. امام گفتند: ما در خارج چه كسى را بياوريم؟ گفتم نظر شورا اين است كه دكتر يزدى، قطبزاده، بنى صدر، حبيبى و هر كسى را كه شما صلاح مىدانيد. فرمود اينها با هم نمىسازند. هر كدام يك آهنگى دارند. يك فكرى دارند. حالا شما جلسهاى بگذاريد اينها را دور هم جمع كنيد; ببينيد آيا اينها حاضرند دور هم جمع شوند و با هم همكارى كنند؟ من گفتم قبل از من آقاى بهشتى اين كار را كرده و نتوانسته توافقى ايجاد كند. و اينها با آقاى بهشتى نزديكترند تا من. او كه نتوانسته توافق ايجاد كند و خيلى هم وقت مصرف كرده من چگونه مىتوانم؟ گفت پس ما چه كنيم؟ گفتم آقا اگر اعضاى شوراى انقلاب را در يك شب بكشند همه چيز از بين مىرود. يزدى را خواستيم با او صحبت كرديم. حتى داماد امام آقاى اشراقى خواستبيايد گفتيم خير شما كار نداشته باشيد. احمد آقا خواستبيايد گفت: نه. آقاى سلطانى آمد امام بلند شد آقاى سلطانى نشست ولى تا خواستيم شروع كنيم گفت: آقاى سلطانى بفرماييد اندرون. ايشان رفت اندرون. بعد يزدى آمد امام فرمود: يك پيشنهاد از شوراى انقلاب ايران آمده شماها باهم مىسازيد گفت: نه نمىسازيم. ما همراهى نمىكنيم.
من آنجا بودم كه ازهارى رفت. كابينهاش ساقط شد. و بختيار آمد. يك قانون اساسى آقاى حبيبى با كمك اشخاص نوشته بود. آن قانون اساسى را امام نگاه كرد فرمود شما آن قانون اساسى را ببريد ايران، اين قانون اساسى را بدهيد تا ملاحظه كنند. دستور كمتيهها را هم امام داد. و فرمود شما به شوراى انقلاب بگوييد آقايان را دعوت كنند; علماى محترم شهر را و معتمدين محلى را براى اين كه شهر را در دستبگيرند تا وقتى كه دستگاه بهم مىخورد; شهر بهم نخورد.
بعد امام فرمود حاج سيد ابوالفضل زنجانى و آقاى طالقانى را هم به شوراى انقلاب دعوت كنيد. اينها را من يادداشت كردم. وقتى به ايران آمدم گفتند چون امام به شما گفته ولو خطاب به شوراى انقلاب بوده اما مخاطبش شما بوديد لذا شما برويد آنها را از طرف امام دعوت كنيد. من رفتم با آقاى زنجانى صحبت كردم ايشان گفتند من فكر كنم. بعد رفتم با آقاى طالقانى صحبت كردم. ايشان گفتند با سيد ابوالفضل مشورت كنم. در نتيجه آقاى طالقانى به شوراى انقلاب آمد و سيد ابوالفضل نيامد. سيد ابوالفضل نامهاى نوشت آقاى طالقانى بيايد كافى است. خلاصه در اثناى حوادث و رويدادهاى انقلاب رابطه ما با امام قوىتر شد.
از شما صميمانه تشكر مىكنيم كه وقتخود را در اختيار ما گذاشتيد.