امام در نگاه یار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امام در نگاه یار - نسخه متنی

مصاحبه شونده: سید عبدالکریم موسوی اردبیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



امام در نگاه يار

(مصاحبه با حضرت آيت‏الله العظمى موسوى اردبيلى)


ضمن تشكر از اين كه به ما وقت مصاحبه داديد، لطفا بفرماييد وقتى وارد حوزه شديد وضعيت‏حوزه قم و حوزه درسى امام چگونه بود؟ و اگر خاطراتى داريد بيان فرماييد.


من در سال 1322 به قم آمدم. آن موقع ظاهرا 17 ساله بودم البته صرف، نحو، معانى، بيان، معالم، شرايع و شرح لمعه را خوانده بودم و بعد به قم آمدم و در همان مدت، تدريس هم مى‏كردم. حوزه قم آن روزها بسيط بود و طلبه زيادى نداشت، فكر مى‏كنم حداكثر دو هزار و پانصد تا سه هزار نفر (از علماى شهر، قديم و جديد و طلبه‏ها و فضلا) بودند. لذا كسى كه وارد حوزه مى‏شد، هم زود شناخته مى‏شد و هم آقايان و بزرگان را زود مى‏شناخت.


از كسانى كه اسم آنها در آن روزها در حوزه برده مى‏شد سه نفر در راس بودند. مرحوم آقاى حجت، مرحوم آقاى سيد محمدتقى خوانسارى، مرحوم آقاى صدر، اشخاص ديگرى هم معروف بودند از جمله: آقا سيد احمد خوانسارى كه در بازار نماز مى‏خواند و در خانه اش درس مى‏گفت، مرحوم آقاى فيض، مرحوم آقاى كبير، مرحوم آقاى سيد محمود روحانى (پدر مرحوم آقا سيد محمد صادق و آقا سيد محمد روحانى)، مرحوم ميرزا مصطفى (پدر آقاى صادقى كه فعلا در دانشگاه هستند و پدرزن آقاى خاتمى)، مرحوم آقاى صدوقى (چون مقسم شهريه آقاى صدر بود و معمولا كارهاى حوزه را هم مى‏رسيد)، مرحوم آقاى سيد عبدالوهاب (ايشان هم مقسم شهريه آقاى حجت‏بود)، آقاى شيخ عبدالحسين قزوينى، مرحوم آقاى گلپايگانى، مرحوم امام، مرحوم سيد محمد داماد، مرحوم سيد احمد زنجانى، مرحوم آقا ميرزا مهدى مازندرانى (كه فقط فلسفه مى‏گفت) و مرحوم شيخ عبدالرضا چالحصارى (كه اخبارى بود) مجموعا اينها بودند، دو سه نفر ديگر هم نظير اينها بودند. شهريه طلاب هم ماهى سه تومان بود. به اضافه مهر نان آقاى حجت. مرجعيت‏حوزه هم در نجف در دست [آيت‏الله العظمى] آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى بود.


طولى نكشيد دو شخصيت وارد قم شدند: يكى آقازاده آقاى اصفهانى بود (حاج آقا حسين)


كه با آقاى بجنوردى به قم آمد و دومى [آيت الله العظمى] آقاى بروجردى بود.


آقاى بروجردى كه به قم آمدند (تقريبا اواخر 23 يا 24) همه به استقبال ايشان رفتند. حضرت امام در آمدن آقاى بروجردى به قم نقش محورى داشت. و ايشان به اين فكر افتادند كه قم را تعميق ببخشند.لذا نامه نوشتند و امضا گرفتند، و آقايان را جمع كردند حتى در استقبال آقاى بروجردى امام نقش زيادى داشتند. با آمدن آقاى بروجردى، آقايان ثلاثه، چهار نفر شدند. و از موقعى كه آقاى بروجردى آمدند شهريه هم مى‏دادند و شهريه ايشان از همه بيشتر بود. درس شروع كردند و درجه دومى‏ها مى‏رفتند; يعنى امام، آيت الله گلپايگانى، آقا شيخ مرتضى حائرى (البته [آيت الله] آقاى اراكى نمى‏رفت) و...


آقاى صدر، استقبال شايسته‏اى از آيت الله بروجردى كرد. در مجلسى كه به مناسبت ورود ايشان برگزار شد، به ميهمانان خوشآمد مى‏گفت و امامت جماعت و محل تدريس خود را به آيت الله بروجردى واگذارد. عده زيادى از فضلا در درس آيت الله بروجردى حاضر شدند; از جمله مرحوم ميرزا محمد تقى اشراقى. به خاطر دارم يك بار ايشان در درس، اشكالى به مرحوم آقاى بروجردى گرفت. استاد، جواب داد. مرحوم آقاى اشراقى بر سخن خود پافشارى كرد، بعد گفت آقا من عناد ندارم. ايشان چطور شنيد و چه برداشتى كرد؟ فرمود: من و عناد؟ (مثل اينكه اينجور برداشت كردند كه آقاى اشراقى مى‏گويد شما عناد مى‏كنيد) دو سه بار اين جمله را گفت و آقاى اشراقى ساكت‏شد.


در آن موقع امام، درس رسائل مى‏گفت. آقاى گلپايگانى، كفايه تدريس مى‏كرد. آقا سيد احمد خوانسارى، مكاسب تدريس مى‏كرد. آقا سيدمحمد داماد هم رسائل تدريس مى‏كرد. شاگردان هر كدام هم 10 تا 20 نفر بودند. امام و آقاى گلپايگانى در حجره دارالشفا تدريس مى‏كردند.


از همان روزها، برخورد و پوشش و رفت آمد امام با ديگران تفاوت‏هايى داشت; بسيار منظم و وزين بود. از همان وقت‏ها، رفتار و منش ايشان تحسين همگان را بر مى‏انگيخت و همه جا از ايشان با وقار ياد مى‏شد. در آن سال‏ها معمولا از حضرت امام با عنوان آقا روح الله ياد مى‏شد، بعضى‏ها هم مى‏گفتند: حاج آقا روح الله. ديگران هم خوب بودند، اما ايشان وقار خاصى داشتند. نخست فلسفه مى‏گفتند بعد ادامه ندادند.فقط يك فلسفه خصوصى مى‏گفتند كه آقايان اخوان مرعشى، شركت مى‏كردند، و قيد كرده بودند كه درس عمومى‏نشود و هر كسى شركت نكند.


آقاى سيد عبدالغنى اردبيلى كه در درس فقه و اصول امام شركت مى‏كرد، شنيده بود امام درس فلسفه مى‏گويند، رفته بود درس فلسفه، اخوان مرعشى به او گفته بودند شركت نكنيد (من اين را از خود عبدالغنى نقل مى‏كنم).ايشان مى‏گفت من رفتم به امام گفتم: مى‏خواستم بيايم درس فلسفه ولى اخوان مرعشى ممانعت كردند، امام به آنها گفته بود به ايشان كار نداشته باشيد، لذا ايشان در درس شركت كردند و درس امام را در منظومه از اول تا آخر نوشته‏اند، الان هم دارند آن را تصحيح مى‏كنند. تا به عنوان تقرير درس منظومه امام چاپ كنند.


شما درس ايشان رفته بوديد؟


نخير، من تازه سطح مى‏خواندم. من سطح رسائل را نزد آقاى حاج مرتضى حائرى خواندم. بعد كفايه را نزد آقاى سلطانى خواندم و در سال 26 به نجف رفتم.


هنوز به نجف نرفته بودم امام درس خارج را شروع كرد. خاطرم هست اول كه درس خارج شروع كرد بحث‏خيارات مكاسب بود. جمعيت زيادى شركت كرده بودند كه مقبره‏اى كه از درب ورودى حرم بيرون مى‏آييد دست چپ، مقبره دوم; مقبره درازى است. آن مقبره تقريبا پرشد.


من آن وقت رفته بودم درس ايشان. از اول كه امام درس خارج شروع كرد، بعضى از طلبه‏ها با كتاب آمده بودند. و سن آنها جورى بود كه معلوم بود خارج خوان نيستند. امام فرموده بود: اين بحثها سطح هم نيست. مثلا جورى ى‏خواست‏بگويد كه كتاب نياوريد. و آنهايى كه به قصد سطح آمده‏اند، نيايند.


يكى از امتيازات امام اين بود كه در روزهاى جمعه در مدرسه فيضيه; مدرس زير كتابخانه، درس اخلاق مى‏گفت، طلبه كم بود، آقاى مطهرى بود، آقاى سيدعبدالغنى اردبيلى بود و چند نفر ديگر، من هم مى‏رفتم. بقيه بازارى بودند. و تقريبا مدرس از بازاريها پر مى‏شد.امام تعدادى مخالف هم داشت. همين طور كه ايشان فرموده بودند ظرف آقا مصطفى را آب مى‏كشيدند.


من يادم هست وضو مى‏گرفتم كه بروم درس اخلاق ايشان، يك نفر از همشهرى‏هاى ما آمد (عصر بود و وقت نمار نبود) گفت:حالا وضو مى‏گيرى نماز بخوانى؟ گفتم: مى‏روم درس اخلاق. گفت: درس صوفيه مى‏روى، صوفى بشوى؟


امام به طور مرتب ظهرها در فيضيه پشت‏سر آقا سيد احمد زنجانى نماز مى‏خواند. وقتى آقاسيد احمد زنجانى نمى‏آمد امامت‏با ايشان بود. بعضى از مقدسين با امام نماز نمى‏خواندند.


به خاطر روحيه عرفانى بود يا اشكال ديگر داشتند؟


نه اشكال ديگر نداشتند.


اصرار امام از اينكه آقاى بروجردى بيايند به قم به خاطر اين بود كه از نظر علمى حوزه علميه قم بالا برود يا جهات ديگرى هم مدنظر بود؟


امام معتقد بود كه آقاى بروجردى خيلى فاضل است. لذا درس ايشان كه مى‏رفت درس را هم جدى مى‏گرفت و مى‏نوشت. اصولش را قريب يك دوره نوشته است. اخيرا سيد حسن [خمينى] را كه ديدم، گفت: ما تقرير امام از درس آقاى بروجردى را چاپ مى‏كنيم. آن وقت من شنيدم; امام گفته بودند: آقاى بروجردى اصول را خوب هضم كرده است. يكى اين جهت‏بود. يكى هم مى‏خواستند قم را رونق ببخشند زيرا معاصر آقاى اصفهانى در قم كسى نبود. و آقاى بروجردى معاصر آقاى اصفهانى بود. مرحوم آقاى اصفهانى هم احتياطات خود را با وجود حاج آقا حسين قمى به ايشان ارجاع داده بودند. يعنى از ايشان سوال كرده بودند احتياطات شما را به چه كسى مراجعه كنيم. فرموده بود به آقاى بروجردى. البته ايشان ساكن بروجرد بودند.


وقتى ايشان مريض شدند، آمدند تهران; شاه به عيادت ايشان رفته بود مى‏خواستند از تخت پايين بيايند، مشكل داشتند، شاه زير بغل آقاى بروجردى را گرفته از تخت پايين آورده بود. كسى از آن صحنه عكس گرفته بود ولى درباريها فهميده بودند و عكس را توقيف كردند. نگذاشتند منتشر شود چون شاه مثل يك خادم نشان داده شده بود.


آقاى بروجردى مرد با تقوا و از نظر علمى هم مورد قبول همه بود. آقاى نخودكى كه در ميان طلبه‏هاى مشهد به زهد و تقوى معروف بود، مروج آقاى بروجردى بود.


به ياد دارم در استقبال از مرحوم آقاى بروجردى، آقاى صدر و آقاى خوانسارى رفتند بيرون شهر چادر زدند و همراه آنان جمعيت زيادى منتظر آقاى بروجردى بودند. آقاى حجت هم يكى دو كيلومتر جلوتر چادر ديگرى زدند.


شايع است در آن زمان اختلافاتى بين امام و آيت الله بروجردى وجود داشته است. اگر ممكن است در اين مورد توضيح بفرماييد. خود امام فرمود راجع به حوزه پيشنهادهايى به آقاى بروجردى مى‏داديم آقاى بروجردى تامل مى‏كرد. امام مى‏گفت من رفتم نزد آقاى بروجردى (من دقيقا يادم نيست گفت آقا مرتضى حائرى يا كس ديگرى را گفت و يا اصلا كس ديگرى نبوده) به آقاى بروجردى مجددا اصرار كرديم. ايشان قبول نكرد بعد گفت من چاى مى‏خوردم، فرمود: چه كنم؟ من استكان را زمين گذاردم و گفتم همان كه گفته بوديم و بلند شدم رفتم.


بعضى از اطرافيان آقاى بروجردى خيلى به امام خوش‏بين نبودند. به عقيده خودشان مثلا امام جسارت كرده به آقاى بروجردى. امام براى مدتى به منزل آقاى بروجردى رفت و آمد نكرد. با اين كه امام در مرجعيت آقاى بروجردى نقش اساسى داشت. من يادم هست‏بعد از مرحوم آقاى اصفهانى (ره) به دنبال مرجع اعلم بودم. از آقاى بروجردى پرسيدم چيزى نفرمود از آقاى شيخ محمد على اراكى هم پرسيدم او هم چيزى نگفت. گفتم از چه كسى بپرسم؟ حداقل اين را به من بگوييد. گفت از حاج آقا روح الله بپرس. گفتم شما، حاج آقا روح الله را از لحاظ علم و تقوى و اهل خبره بودن تاييد مى‏كنيد؟گفت‏بله; امام در ميان آنها مورد احترام بود.


بعدها رفتم نجف، مدتى در نجف بودم (دو سال و اندى) بعد برگشتم به قم، در آن زمان ديگر درس امام عمومى، و از درسهاى ديگر هم شلوغتر بود; البته نه از درس آقاى بروجردى. محل درس هم آمده بود مسجد سلماسى. اول در مسجد محمديه بود. آقاى شريعتمدار هم در مسجد مدرسه حجتيه درس مى‏گفت. يك نفر از طلبه‏ها رفته بود به آقاى شريعتمدار گفته بود شما بياييد مسجد محمديه تدريس كنيد، تا امام كه جمعيت درسشان بيشتر است در مسجد مدرسه حجتيه تدريس كند. آقاى شريعتمدار جواب نداده بود. در خيابان حضرت امام را ديده بود گفته بود شما تشريف بياوريد در مسجد مدرسه حجتيه درس بگوييد من درسم را به مسجد محمديه منتقل مى‏كنم. امام از دست اين طلبه كه اين حرف را زده بود، خيلى منكسر شده بود. آقا شيخ اسدالله نجف آبادى نقل مى‏كند: امام آمد بعد از درس منقلب بود. گفت‏يكى از شماها به بزرگان حوزه جسارتى كرده و گفته جاى درسشان را بدهند و بيايند اينجا درس بگويند. بعد فرمود: اين آقا برود توبه كند. و از آن آقا عذرخواهى كند. البته من عذرخواهى كردم اما من جسارت نكرده بودم، آن آقا كه جسارت كرده، او بايد عذرخواهى مى‏كرد. امام خيلى به آداب و حريم افراد مقيد بود.


در سال 1356 كه به حج مشرف شده بودم از مكه به عراق رفتم، يكى دو روز پس از تشرف به نجف امام را در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين (ع) ملاقات كردم. كارى هم انجام گرفته بود و من شرمنده شده بودم. مى‏خواستم بروم خدمت ايشان.


در آن وقت توسط آقاى شيخ نصرالله خلخالى 500 هزار تومان فرستاده بودم كه براى لبنانى‏ها به آقا موسى صدر در لبنان بدهد. آقا شيخ نصرالله اشتباها اين را به امام داده بود. آن موقع حاج شيخ على خلخالى تهران بود من به حاج على گفتم پول را من فرستادم براى آقا موسى مثل اين كه به او نرسيده است. گفت پول را داده به آقاى خمينى. من چيزى نگفتم. او با پدرش تماس مى‏گيرد كه آن پول مال لبنان بوده. پدرش مى‏گويد: چيزى نشده; از امام پس مى‏گيرم. حاج على به من گفت. من گفتم: نه به ايشان بگوييد دست نگه دارد. گفتم من پول را تهيه مى‏كنم و مى‏فرستم لبنان. پول زيادى بود و تهيه آن سخت‏بود; در عين حال پول را تهيه كرديم و به حاج على داديم و گفتيم به آقا موسى صدر برساند.


البته شيخ نصرالله هم بى مورد اشتباه نكرده بود. چون من گاهى به وسيله او پول براى آقاى خمينى مى‏فرستادم. او سابقه ذهنى‏اش اين بود كه اين پول هم مال آقاى خمينى است. در عين حال از سوى ايشان اشتباه شده بود يا در ايران از سوى من؟ شايع شده بود يك پولى اشتباها به آقاى خمينى داده شده و در نجف مشهور شده بود كه پول آقاى خويى را شيخ نصرالله برده به آقاى خمينى داده است. و پول را من فرستاده بودم و اصلا صحبت آقاى خويى در ميان نبود.


علت اين بود كه چون شيخ نصرالله مروج آقاى خمينى بود آنهايى كه به آقاى خويى ارادت داشتند از اين جهت اراحت‏بودند. از من پرسيدند گفتم نه اين ريشه ندارد. و به بعضى هم مى‏گفتم مربوط به آقا موسى صدر بود. و چيزى هم به گوش امام خورده بود لذا من شرمنده شده بودم. مى‏خواستم آقاى خمينى را ببينم ايشان را در مسجد بالاسر ديدم. (اين در زمانى بود كه با فاصله كمى انقلاب شروع شد) امام فرمود: شب بياييد منزل ما. دعوت ايشان را اجابت كردم. وقتى رفتم خود امام در را باز كرد و با پيراهن و بيرجامه از لاى در نگاه كرد. بعد رفت داخل، لباس پوشيد و آمد.


آنجا مسايلى مطرح كرديم راجع به انقلاب. از جمله اينكه يك نفر كه امام به او اجازه داده بود در تهران و به امام گفته بودند كه او با انقلاب خيلى خوب نيست و كارهايش هم خوب نيست. امام به من فرمودند كه شما برويد به ايشان بگوييد كه اين كارها را نكند.


گفتم: من در حدى نيستم كه به ايشان بگويم و حرف من در ايشان اثر كند. اگر شما مى‏خواهيد نامه بنويسيد. عرض كردم اگر مى‏خواهيد وكالت را از ايشان بگيريد. امام گفت: اگر اين كار را بكنم بكلى آبروى ايشان مى‏رود. قبل از آنكه من به او اجازه وكالت‏بدهم آبرويى داشته; حيثيتى داشته و با وكالت دادن من، آبروى او بيشتر شده. حالا اگر وكالت را بگيرم تمام آبروى او مى‏رود. گفتم: پس اجازه بدهيد من نگويم. من با چه مجوزى بگويم. چون اگر بگويم تاثير ندارد. بهرحال منظور اين است كه امام خيلى مقيد بود به اين جور موارد، كه از زبان، از قلم از رفتار او، به كسى صدمه‏اى وارد نشود.


يادم هست وقتى كه دولت موقت مى‏خواست استعفا بدهد من فكر مى‏كردم چون من به وسيله‏اى شنيده بودم; آن هنگام برادر بنى صدر كه دادستان تهران بود او خبر را به كسى گفته بود. بعد او به من گفت كه دولت موقت مى‏خواهد استعفا بدهد. من تلفن كردم به آقاى صانعى چون فكر مى‏كردم يك كار مهمى در شرف اتفاق است. با اين كه وقت گذشته بود و امام خواب بودند ولى اصرار كردم به ايشان بگوييد. بالاخره امام را بيدار كرده بود اما امام قبل از من شنيده بود. از طريق صادق طباطبايى كه سخنگوى دولت‏بود. توسط آقاى صانعى پيغام داده بود فردا با دو سه نفر بياييد قم. و من هم دستم جز به آقاى بهشتى و باهنر نرسيد. شب ديروقت‏بود لذا من به اينها گفتم فردا صبح بياييد برويم قم. هر سه با ماشين آقاى بهشتى رفتيم در راه هرچه فكر كرديم عقلمان به جايى نرسيد، كه حالا دولت موقت استعفا بدهد چه كنيم؟ همين طور متحير رفتيم خدمت امام. ايشان آمد نشست و هيچ آثار اضطراب در امام نبود. چون كار را من شروع كرده بودم شروع كردم به سخن گفتن كه دولت موقت استعفا داده و قرار است فردا اعلام كند. از برخورد امام معلوم شد ايشان قبلا خبر را شنيده بود. ادامه دادم حال چه بايد كرد؟ گفت: برويد مملكت را اداره كنيد. گفتيم: آقا ما شوراى انقلابيم، دولت مى‏خواهيم. فرمود: مگر شوراى انقلاب نمى‏تواند اداره كند؟! خيلى عادى. گفتيم كه چه جور اداره كنيم.گفت: شما خيال مى‏كنيد آنها چه جور اداره كردند. كار خيلى مهمى انجام مى‏دهند! مردم خودشان، خودشان را اداره مى‏كنند. حالا يك كسى هم بالاى سر آنها هست. خودتان برويد ياد بگيريد. آن وقت‏بازرگان هم رييس دولت‏بود و هم عضو شوراى انقلاب. گفتم برويم اصرار كنيم در شوراى انقلاب بماند. فرمود لازم نيست. خيلى اصرار كرديم. گفت مى‏ترسم بازرگان كندتان كند. قبول نكرد تا اينكه مى‏خواستيم برويم گفتيم آقا شما حاضريد با اين كار، مسلمانى كه يك عمر با مسلمانى زندگى كرده آبرويش برود؟ اگر بازرگان اين جور كنار برود، آبرويش مى‏رود. امام فقط براى اين كه صدمه‏اى به خود بازرگان نخورد، فرمود عضو شوراى انقلاب بماند.امام بنى صدر را هم در شوراى انقلاب گذاشت. آمديم اينجا به بازرگان گفتيم گفت: اگر بنى صدر باشد من نيستم. هر چه اصرار كرديم آقاى بهشتى رحم الله عليه در بيان مطلب و جا انداختن مطلب يد طولايى داشت گفتيم برويد بازرگان را راضى كنيد. گفت اگر بنى صدر باشد من نيستم. گفتيم شما به ايشان نگفتيد بنى صدر را ما نياورديم و امام گذاشته‏اند. بياييد يا نياييد بالاخره بنى صدر مى‏آيد چون امام فرموده بايد بيايد. وقتى كه بهشتى گفته بود او فهميده بود نمى‏شود و اين شدنى نيست، قبول كرد. بعد آمد و يك عضو شوراى انقلاب شد. كارها را مجددا تقسيم كرديم و هر كدام كارى را به عهده گرفتيم.


اين برخوردهايى كه شما از حضرت امام نقل مى‏كنيد ظاهرش اين است كه امام با افراد برخوردى نمى‏كردند.


در عزل به آن صورت برخورد نمى‏كردند. در نصب برخورد مى‏كردند. مثلا پيش از آنكه بنى صدر را از فرماندهى كل قوى عزل كند خيلى زحمت كشيد كه او را متنبه كند. وقتى كه مايوس شد و ديد نمى‏شود و قبلا هم اعلام كرد كه به هر كسى هر چيزى داده‏ام مى‏گيرم، بعد از همه اين مقدمات او را عزل كرد.


لطفا درباره ويژگيهاى فقه امام مقدارى صحبت‏بفرماييد.


من قدرى اطلاعات عمومى‏از امام دارم كه متيقن است اينها را عرض مى‏كنم حضرت امام جزء آن طلبه‏هايى بوده كه در دوران طلبگى دائما اهل درس بود، و دنبال فهم و كار بوده. اين جور طلبه كم پيدا مى‏شود. خصوصا برهه‏اى از زمان شايد براى بعضى‏ها پيش بيايد يك سالى، دو سالى، سه سالى، پنج‏سالى در علميات محض باشد بعد يك دفعه افسردگى يا سيرى يا دل زدگى پيدا مى‏شود. ولى ما مى‏بينيم صاحب كتاب جواهر، صاحب حدائق، يا مثلا فلان كس هشت‏سال، ده سال، بيست‏سال، سى سال در يك رشته كاركرده جدا اينها آدمهاى استثنايى هستند. آدمهاى معمولى اين قدر تحمل ندارند. امام جزء اين افراد استثنايى بود. تا آن وقتى كه من سراغ دارم حال داشت، كار علمى مى‏كرد; البته ده سال آخر عمرشان را عرض نمى‏كنم، چون در آن سالها، ايشان خسته مى‏شد. گاهى صحبتهاى علمى كه پيش مى‏آمد، مى‏فرمود: من كه الان حال فكر كردن ندارم. گاهى فكر مى‏كرد گاهى هم مى‏گفت: حال تفكر و فكر كردن را ندارم (اين را من در اواخر عمر از ايشان مى‏شنيدم); آدم تا 75 سال تا 80 سال كار مهم او علم و علميات باشد آن وقت‏يك آدمى‏كه غير از علميات شغل ديگرى ندارد شايد گاهى پيدا شود; ولى افرادى كه شغل ديگرى هم دارند كار ديگرى هم دارند، كار سياسى، كار اجتماعى، مسووليتهاى متعدد و امثال اينها، اين مشكل است.


من گاهى فكر مى‏كنم چه كسى را مى‏توانيم با حضرت امام مقايسه كنيم؟ مثلا سيد جمال الدين اسدآبادى كه وارد سياست‏شده; از او تنها آثار علمى كه مانده يك «عرو الوثقى‏» است كه شيخ محمدعبده مى‏گويد: الفاظش مال من است، مطالبش مال سيد است. مقالات سياسى آن هم به چه حد؟ يك كتاب (ناسيوناليسم) نوشته، جزوه خيلى مختصرى است; فرصت كارهاى علمى را پيدا نكرد. با اين كه مسووليتهاى او در استانبول ايران يا مصر با مسووليتهايى كه بر عهده امام بود قابل قياس نيست. اما مى‏بينيم از امام «تحريرالوسيله‏» مانده كه تقريبا يك دوره فقه است. ما مى‏دانيم كسى بخواهد يك دوره فقه بنويسد، گرچه به طور سطحى بايد يك دوره جواهر را مطالعه كند; بايد يك دوره حدائق را مطالعه كند، به اضافه چيزهاى ديگر كه بايد مطالعه كند. چگونه مى‏شود با اين همه گرفتاريها؟ مثلا وقتى حضرت امام در نجف بود همپاى مراجع ديگر به شمار مى‏آمد. اگر مقدم نبود همتراز آقاى حكيم و آقاى خويى مى‏آمد. آن وقت‏شما آثار ايشان را با آنهايى كه فراغتى داشتند مقايسه كنيد. مرحوم شيخ محمد حسين كاشف الغطاء با اين كه يلى بود همين كه يك مقدار در سياست دخالت كرد، همان مقدار از آن جنبه روحانيت و كار و كوشش او كم شد. من او را هم ديدم. وقتى رفتم كتابخانه ايشان، ديدم با آنكه در اثر كهولت‏سن قدش خميده شده بود، از مطالعه دست نمى‏كشيد. كتابخانه وى هم خيلى مفصل بود. من كتاب «الكوخ الهندى‏» را كه نويسنده آن يك فرانسوى به نام «برنارد حسين پير» است و به عربى ترجمه شده بود در آنجا مطالعه مى‏كردم.او در كتابخانه مرتب مشغول مطالعه بود. در عين حال وقتى مى‏خواهيم كار او، مسووليت او را در حوزه و در جامعه بررسى كنيم مى‏بينيم گاهى مى‏رفت مثلا در مسجد كوفه سخنرانى مى‏كرد. نماز هم در صحن مى‏خواند.گاهى هم از حكومت عراق مى‏آمدند پيش ايشان نظر مى‏خواستند. شما ببينيد آثارى كه از كاشف الغطاء مانده چقدر است. كتابى كه نوشته «المجله‏» را فقط شرح كرده «تحريرالمجله‏» را نوشته آن را مقايسه كنيد با تحرير الوسيله. اصلا قابل قياس نيستند. مثلا «الفردوس الاعلى‏» يا «اصل الشيعه و اصولها» را نوشته و امثال اينها در اين سطح در اين حجم كارش بوده. اينها افراد استثنايى ما هستند. مرحوم مدرس را هم نگاه كنيد. آثار علمى چقدر از وى باقى مانده با اينكه مدرس از نظر علمى يك آدم بالغى بوده.


امام خيلى وسيع كار مى‏كرد. من يادم هست ايشان درس فلسفه در صحن حضرت معصومه (س) مى‏گفت‏بلافاصله درس ديگرى مى‏گفت. اين درس كه تمام مى‏شد مى‏آمد بيرون قدم مى‏زد. حدود 5 دقيقه از اين طرف صحن به آن طرف و بر مى‏گشت درس ديگرى را شروع مى‏كرد. همين قدر در عرض 5 دقيقه كه از حجره بيرون بيايد قدم بزند و برگردد و يك فرجه‏اى بود براى او. شاگردانش هم زياد بودند مسجد سلماسى پر مى‏شد.


در عين حال كه امام از جوانى وارد مسائل علمى شده بود، جدى بود و منزوى و گوشه گير هم نبود كه كتابهايش را دور خودش جمع كند و كارى به كار ديگران نداشته باشد.


حتى پس از آنكه آقاى بروجردى به قم آمد ايشان نقش محورى داشت و برنامه مى‏داد. هر كارى مى‏كرد با مشورت آقاى بروجردى بود. براى اداره حوزه گاهى پيشنهادهايى را مستقيما خود اينها مى‏دادند.


يك امتياز ديگر امام اين بود كه داراى ابعاد مختلف بود. نوع آقايان ديگر وارد علميات كه مى‏شوند فقط در همان بعد رشد مى‏كنند و ابعاد ديگرشان را تحت الشعاع قرار مى‏دهد. امام درعين حالى كه فقيهى متضلع بود، عرفانش هم بسيط نبود. مثلا بگوييم فلان كس عرفان بلد است، اين جورى نبود; بلكه در عرفان صاحب نظر بود.


نكته اعجاب انگيز براى من، اين است كه مى‏گويند: شيخ بهايى گفته من به هر كسى كه برخورد كردم داراى يك بعد بود مغلوبش شدم. اما اگر داراى ابعاد بود غالب شدم. ايشان داراى ابعاد مختلفى بود. بعد اجتماعيش خيلى وسيع بود. در سياست، در فقه در اصول وارد بود.


آن وقتى كه امام مستقل به تدريس بود معمولا وقتى فضلا به تدريس مشغول مى‏شوند، ديگر درس نمى‏خوانند خودشان را مستغنى مى‏دانند; اگر بخوانند هم تشريفاتى مى‏خوانند. مثلا آقاى سلطانى به درس آقاى صدر مى‏رفت‏خودش هم اظهار مى‏داشت كه ما بايد تشريفاتى برويم. اين رفتن را براى خودشان تشريفات حساب مى‏كنند.


يكى از افرادى كه در اين سطح بودند و درس آقاى بروجردى مى‏رفتند و به جد درس را به عنوان درس و به عنوان آموزش نگاه مى‏كردند، امام بود; دليلش نوشتن درس آقاى بروجردى بود.


من كتاب بيع امام را كه مطالعه مى‏كردم در بحث معاطا به سيره كه مى‏رسد راجع به تاريخ طبيعى (البته اسم تاريخ طبيعى را نمى‏آورد) اينكه معاطا از چه زمانى در ميان مردم شروع شده مطالب مفيدى طرح نموده است فقهاء معمولا با تاريخ كارى ندارند. معمولا مى‏گويند در شرايع سابق چيزهايى بوده و همان (كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم) به اين جور چيزها تمسك مى‏كنند اما اينكه بيايند ريشه يابى كنند و سابقه مساله را بررسى كنند كه مثلا الفاظ در ميان بشر نبوده، حرف زدن نبوده و مبادلات در ميان مردم با معاطا انجام مى‏شده بنابراين بيع فعلى و عملى از نظر تاريخى مقدم بر بيع لفظى است كارى به اين امور ندارند ايشان در تمسك به سيره مى‏گويند: سيره متشرعه نيست كه به دوره ائمه برگردد. اين سيره عقلا است. سيره بنى نوع بشر است. مردم معاملات داشتند در حالى كه هنوز الفاظ در ميان مردم رواج پيدا نكرده بود. اينها را كه من در آنجا ديدم تعجب كردم كه اين مطالعات را هم امام داشته.


نمونه ديگر از گستردگى مطالعات حضرت امام، اين بود كه كتاب شعر مطالعه مى‏كرد. امام يك شاعر قوى است. پيداست مطالعاتى در شعريات و ادبيات داشته. چگونه ايشان جمع كرده؟ خود ايشان گاهى مى‏گفت من از مقدس اردبيلى از اين جهتش خوشم مى‏آيد، در عين حال كه خيلى مقدس است، خيلى روشنفكر است; بسته فكر نمى‏كند. درباره ايشان اين صادق است كه درعين حال كه جهانى و طبق روز فكر مى‏كرد از جنبه سنتى بودنش هم ذره‏اى كم نشده بود.


در موارد مختلفى در بحثهاى فقهى ديده مى‏شود ديدگاههاى امام با ديگران فرق مى‏كند و خيلى هم با وضوح همين برداشت از روايات فهميده مى‏شود.


در مدتى كه من با ايشان مانوس بودم دريافتم در مسايل خيلى روشن، فكر مى‏كرد; حتى در مسائل مذهبى اجتماعى. مثلا گاهى يك مساله، جنبه فقهى هم داشت جنبه اجتماعى هم داشت. مثلا راجع به اين مالكين بزرگ كه در ايران بودند. امام مى‏دانست، خوب حس مى‏كرد كه نمى‏شود ما بگوييم هر كس هر زمينى را گرفت و به ثبت رساند، مالك است. حتى در احياء قيد و قيوداتى قايل بود.


مساله در اينجا دوگونه است: يك وقت آدم سليقه‏اى فكر مى‏كند، ايشان سليقه‏اى هم فكر نمى‏كرد. يكى از مراجع معاصر نامه‏اى به او نوشته و ايشان هم جواب داده هر دو پيش من موجود است. او نوشته كه مالكيت محترم است و اين اشخاص، شيعه محترمند. امام از كنار اين مسايل رد شده‏اند و مى‏فرمايند: اينهايى كه به شما گفتند باور نكنيد كه اينها با موازين شرعى تطبيق مى‏كند. اين جور براى شما نقل مى‏كنند در حالى كه اين جور نيست. بهرحال منظور اين است كه ايشان روشن فكر مى‏كرد و مواظب بود دنيا سرش كلاه نگذارد.


يك وقتى بنى صدر مى‏خواست‏به انگلستان برود. ايشان فرمود: وقتى سوار هواپيما شديد و رفتيد هنوز هواپيما در آسمان اوج نگرفته از دست من خواهيد رفت.مى‏گفت: من عقيده ندارم كه شما بتوانيد برويد آنجا و بتوانيد از چنگال آنها خلاص بشويد. به هرقيمت، چيزى گردن شما مى‏گذارند و امضا مى‏دهى ما هم بخواهيم پشت‏سرت بايستيم! اين كار را نمى‏كنيم.


در اين گونه مسايل در اين حد محتاط بود، روشن هم بود.در عين حال راجع به اين كه بعد از ايشان چه كسى ولى باشد، آقايان گلپايگانى، اراكى، خويى هم زنده بودند. يكى دو بار كه در منزل حاج آقا صحبت پيش آمد ايشان فرمود: اين آقايان مراجع در اين حال و هوا نيستند كه مملكت در چه حالى است، مردم در چه حالى هستند. (در قانون اساسى اول نوشته شده بود كه رهبر در ميان مراجع باشد) من گفتم: شما اول هم همين را مى‏فرموديد كه «از ميان مراجع‏» را برداريد. من و آقاى بهشتى به شما اصرار كرديم. بعد به احمدآقا فرموده بود كه فلانى راست مى‏گويد آن موقع اينها مرا مجبور كردند. نسبت‏به مراجع چيزى هم نمى‏گفت، فقط مى‏گفت اينها در حال و هواى ديگرى هستند.


امام در اصول فقه و عرفان آثارى دارند و در اين امور اگر از ديگران بالاتر نبود كمتر هم نبود حتى نسبت‏به آنهايى كه در يك بعد كار كرده‏اند، و يا سابقه تاريخى بيشترى دارند.


سالهايى كه ما آمده بوديم ايشان با حاج سيد احمد زنجانى (ره) و شيخ محمد على كرمانى بحث داشتند و بحث مى‏كردند كه مثلا فلان نسخه جواهر درست است; فلان نسخه غلط است. اينجا اين كلمه اضافه است‏يا نيست. تا اين حد دقت مى‏كردند.


سوال ديگر اين است كه در فقه، عناوين ثانويه داريم از باب ضرورت (مثل اكل ميته). امام مصلحت را هم وارد اين عناوين ثانويه كرده‏اند و مصالح نظام را مقدم بر احكام اوليه دانسته‏اند. اين را توضيح دهيد.


اين را همه گفته‏اند مصالح را همه گفته‏اند مصالح همان اضطرار است. زمان و مكان را امام گفته‏اند. هيچ كس اجازه نمى‏دهد كفار بر مسلمانان مسلط شوند، يا مملكت اسلامى‏را از بين ببرند، هيچ كس اجازه نمى‏دهد. تنها چيزى كه امام داشت چون روى اين نظام خودش كاركرده بود، مى‏دانست پايه و اساس يك نظام را اسلام و فقه قرار دادن چقدر مشكل است چون در تاريخ چنين چيزى سابقه نداشته. لذا اهميت موضوع را امام دقت مى‏كرد كه اگر اين نظام در خطر بيفتد، نتيجه چه مى‏شود.


حضرت امام راجع به قرضى كه تجار از بانكها گرفته بودند و نداده بودند مثلا كارخانه‏هايى كه با پول دولت‏خريده شده بود و ترقى كرده بود. مثلا 5 ميليون، شده بود 50 ميليون يا 100 ميليون، نظرشان اين بود كه معامله اينها صحيح است و ربا را هم جايز نمى‏دانست و مى‏گفت آنها اين ربا را نبايد بدهند. اينها پول زيادى از دولت گرفته بودند و ماشين وارد كرده بودند، بعضى از اقساط را پرداخت كرده بودند و بقيه را نمى‏دادند مى‏گفتند ربا است و شما بايد پولى را هم كه از ما اضافه گرفته‏ايد، پس بدهيد; چون ربا گرفته‏ايد. در آن زمان آقاى نوربخش رييس بانك مركزى بود. ايشان گفت اگر اين كار را بكنيد دولت ورشكست مى‏شود. بايد فاتحه همه چيز را خواند. امام از من پرسيده بود، من گفتم: نظر من اين نيست; من معتقدم اصلا معامله اينها باطل است، و اين كارخانه‏ها مال دولت است. چون اينها اصلا قرض نگرفته‏اند. اول قصدشان اين بوده كه پول را از دولت‏بگيرند و كارخانه وارد كنند و از منافع آن مقدارى از بدهى را بدهند بقيه پولها را هم ندهند و حيله كنند. امام به من نگفته بود طبق نظر خودتان عمل كنيد; وقتى نوربخش به ايشان گفته بود نظام در خطر است و از نظر اقتصادى مشكلات جدى داريم گفته بود با موسوى اردبيلى صحبت كنيد. نوربخش آمد به من گفت. گفتم: نه چون نظر امام اين نيست، من عمل نمى‏كنم. ايشان برگشت نزد امام و امام به من گفتند: طبق نظر خودتان عمل كنيد گفتم مردم مقلد شما هستند. شما اگر فتوا ندهيد و من طبق نظر خودم عمل كنم من در وسط قربانى مى‏شوم.


در يك جاى ديگرى هم نظر من با امام اختلاف پيدا كرد. و آن مساله مستامن بود. يهوديهايى كه در ايران بودند، رفته بودند به آمريكا و اسرائيل اموال غير منقولشان در ايران مانده بود. امام نظرش اين بود كه مستامن وقتى از استيمان خارج شد بايستى اموالش به او داده شود.مشهور فقه هم همين است. اما من معتقد بودم اين احترام اموال به خاطر احترام نفس است. وقتى از استيمان خارج شد و كافر حربى شد اين مال كافر حربى است و ما نمى‏توانيم اين را با همان نظر نگاه كنيم. لذا عقيده من اين بود كه اينها را بايد مصادره كنيم. اما امام فتوا نمى‏داد. ايشان به من اصرار مى‏كردند كه طبق نظر خودتان عمل كنيد.گفتم: من عمل نمى‏كنم چون مردم مقلد شما هستند، و بعد مى‏گويند: موسوى اردبيلى خودسر عمل مى‏كند. هر چه امام اصرار كرد، گفتم من عمل نمى‏كنم، لذا اين پرونده‏ها را جمع كردم در ديوان عالى كشور به محاكم ندادم كه آنها را تبرئه كنند. اما خودم هم فتوا ندادم. تا من بودم اين جور شد بعد كه امام از دنيا رفت و ما هم آمديم، آرام آرام همان جور طبق قوانين فعلى عمل كردند. منظور اين است كه امام اينجور مى‏گفت. تنها امام نيست ديگران هم اين را مى‏گويند. مصالح را مقدم مى‏دارند. منتها تشخيص آنها مشكل است.


مثلا آمدند به حضرت امام گفتند اينهايى كه مواد مخدر قاچاق مى‏كنند منظورشان علاوه بر اين كه ترويج اعتياد است ضربه زدن به اقتصاد نظام نيز هست و مى‏خواهند اقتصاد نظام را از بين ببرند. امام نتوانست قانع بشود; مردد بود; فتوا نداد. دو سه بار هم به من گفت، من زير بار نرفتم. به آقاى منتظرى ارجاع دادند. گفت: به فتواى ايشان عمل كنيد چون ايشان نوشته بود و گفته بود. گفت‏به فتواى او عمل كنيد.


آيا در اين موارد تشخيص ضرورتها با متخصصين نيست؟


چرا با متخصصين است ولى كسى كه مى‏خواهد فتوا بدهد، حكم بدهد در يك مورد بايد براى او اثبات شود; تا ثابت نشود نمى‏تواند حكم بدهد.


به حكم هم نياز دارد؟


آرى، منظورم اين است كه امام خيلى مقيد بود زمان و مكان را هم در مواردى كه صلاح مى‏دانست اعمال مى‏كرد. زمان و مكان را مشروحا خودشان نوشته‏اند. در نتيجه تحول روزگار، دنيا متحول شده. اين مسائل هم متحول شده بعضى از اينها ريشه و سابقه داشته منتها با تحول دنيا تحول پيدا كرده مثلا در فقه داريم «البيعان بالخيار ما لم يفترقا و اذا افترقا وجب البيع‏». يكى از خيارات خيار مجلس است، اما حالا با تلفن معامله مى‏كنند، اينها اصلا حضور در مجلس واحد ندارند يكى در اين شهر است‏يكى در شهر ديگر، اين خيار مجلس چطور مى‏شود؟


هنوز بعضى‏ها جرات نمى‏كنند بگويند اين معامله مجلس ندارد. مى‏گويند تلفن را اگر گذاشت و يك قدم آن طرفتر رفت مجلسش بهم مى‏خورد، با اينكه قياس را جايز نمى‏داند اما قياس مى‏كند يا مثلا با اينترنت معامله مى‏كند; يك وقت معامله مى‏كردند. با معاطا مثلا «يدا بيد» دست‏بدست مى‏داد و مى‏گرفت مى‏گفت: ايجاب و قبول ندارد. يا مثلا حالا شما يك سكه مى‏اندازيد به دستگاه، دستگاه يك نوشابه به شما مى‏دهد. ايجاب و قبولش كجاست؟ اگر ما بخواهيم بگوييم ايجاب و قبول لفظى مى‏خواهد، كه وجود ندارد. مردم در اينترنت معامه مى‏كنند معاملات بزرگ هم مى‏كنند. خوب زمان و مكان معنايش اين است‏يعنى تحولى كه آمده چه بگوييم؟


آيا بگوييم مردم بايد دوران ايجاب و قبول را با خودشان تا قيام قيامت داشته باشند؟ يا بگوييم در همه كارها تابع تمدن باشيد تابع رفاه باشيد. فقط در عقد و ايقاع تابع ايجاب و قبول باشيد؟ نمى‏شود اين حرف را زد.


امام التفات داشتند كه ديگر در اين دنيايى كه كارها با رباط انجام مى‏گيرد، نمى‏شود گفت: بايد «يدا بيد» باشد; يا چه باشد. آدم آهنى است. آن وقت‏بعضى جاها سوالاتى مى‏كنند. مثلا يكى از استفتائاتى كه كرده‏اند مى‏گويند آيا كانالهاى هوايى كه بعضى دولتها در آن سهم دارند ملكيت دارد يا نه؟ يعنى اينها مالك اين كانال هستند؟ مى‏شود اينها را وقف كرد؟ اگر كسى از اين اسرار آگاه شود و در اختيار ديگران قرار دهد، اين دزدى است ؟ دستش را ببرند يا نبرند؟


اين جور مسائل را در گذشته نداشتيم. الان بايد مسائل جديد را يك جورى بر آن قواعد اوليه تطبيق كنيم. تطبيق را هم ما بايد بدهيم. آن فقهى كه بدست ما رسيده آن در اينجا كاربرد ندارد. شما كتابهاى علامه، شيخ طوسى را داشته باشيد معامله با رباط را آنجا پيدا نخواهيد كرد.


پس آشنايى به زمان براى فقيه لازم است؟


بلى، فقيه در اين روزگار با اين مسائل مواجه است. وقتى مردم پرسيدند بايد بفهمى چه مى‏گويند، تا جواب آنها را بدهى. مثلا سوار شده با هواپيما (خيلى روزمره شده) مى‏گويد سوار شدم اينجا غروب يا يك ساعت‏به غروب بود رفتم طرف غرب، در جايى كه دو ساعت ديگر آفتاب را مى‏بينم يك ساعت ديگر غروب خواهد كرد. اما آنجا كه قبلا بودم حالا يك ساعت از مغرب گذشته، بالاخره من نماز مغرب و عشا را بخوانم يا نخوانم؟


بعضى مسائل خيلى ساده است هر كسى مى‏تواند جواب بدهد. بعضى پيچيده است‏بسادگى نمى‏شود جواب گفت. مثلا يك وقتى حاج سيد احمد خوانسارى از ما مى‏پرسيد: مى‏شود اينجا بنشينيم جمعه شما باشد پنج‏شنبه من. آن وقت من نماز جمعه را بخوانم يا نخوانم؟ اين جور فرض مى‏كرد. مى‏گفت‏حالا فرض كنيد روز جمعه با هم اينجا بوديم. من سوار هواپيما شدم رفتم به طرف غرب. دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت‏بعد، جمعه من تمام شد و شنبه شد، من از آنجا باز رفتم به سمت غرب 7 يا 8 ساعت‏بعد شنبه من تمام شد. بالاخره تا جمعه ديگر بيايد پنج‏شنبه آمدم رسيدم اينجا. نج‏شنبه خودم يعنى در عرض 6 روز آمدم رسيدم اينجا.اينجا هفت روز گذشته در حالى كه براى من 6 روز گذشته است. حالا شما مى‏خواهيد نماز جمعه بخوانيد بر من واجب است‏يا نه؟ اين را حاج سيد احمد خوانسارى از من مى‏پرسيد. اين مسائل است. بالاخره مى‏خواهيم بگوييم آرى يا نه؟ بايد بفهميم يا نه؟


البته مسائل اقتصادى مهمتر است. فهمش مشكلتر از اينها است. چون مسائل اقتصادى پيچيدگيهاى خاص دارد.


ايشان مى‏گفت اينها را شما بايد حل كنيد و جواب مردم را بدهيد. ازفقه سنتى نمى‏توانيد اينها را در بياوريد. شما بايد به متون مراجعه كنيد و مجددا استنباط كنيد. مسائل پزشكى، مسائل پيوند، مسائل تلقيح و امثال اينها داريم. اصلا بعضى از آقايان تا حالا هم مى‏گويند بيمه حرام است. چون در اسلام نداريم در حالى كه ضمان جريره همان بيمه است. يا مثلا تعاونى، ديه بر عاقله آن روز است. اثبات كردن اينها از روى مدارك مشكل است‏بنشينند روايتش را بخوانند; آيه اش را بخوانند; معناى آيه را بدانند; استنباط كنند، و الا همان جورى گفتن فايده ندارد.


چطور شد كه مرحوم امام شما را به عنوان دادستان كل كشور بعد هم به عنوان رييس قوه قضائيه منصوب كردند؟ آيا شناخت قبلى بود يا دلايل ديگرى داشت؟


از آن وقتى كه انقلاب شروع شد رابطه ما با امام هر روز قوى‏تر مى‏شد. من از اردبيل كه مى‏خواستم به قم يا تهران بيايم نامه‏اى به امام نوشتم و اوضاع آنجا را براى امام توضيح دادم و نوشتم كه: تصميم دارم از اردبيل بروم نظر شما چيست؟ نامه را به آقاى لواسانى دادم و به امام رسانده بود. ايشان جواب دادند كه ما نمى‏خواهيم دوستان ما شهرها را ترك كنند; تا مى‏توانند با مشكلات عادت كنند يا تن بدهند. در عين حال در آخر فرمودند شما مختار هستيد. جواب امام كه آمد من تصميم گرفتم از اردبيل به تهران بيايم بعد كه آمدم تهران روابط ما بيشتر شد قبلا هم كه امام مرا مى‏شناخت. وقتى رفتم پاريس نزد امام، حساس‏ترين مواقع انقلاب بود. رژيم شاه هنوز برپا بود. هنوز سازمان امنيت مردم را بى حساب و كتاب مى‏گرفت. من از طرف شوراى انقلاب آنجا رفتم. همه مدارك را در يك كيف سامسونت جمع كرده بودم; اسناد و پيشنهادهاى مهمى را جمع كرده بودم و اگر سامسونت را از دست من مى‏گرفتند، 50 نفر را اعدام مى‏كردند و همه چيز لو مى‏رفت. همان را دست گرفتم رفتم. خدا كمك كرد، رفتيم به پاريس. از طرف امام براى واردين جايى تهيه ديده بودند كه از آنجا مى‏رفتند به نوفل لوشاتو.


آنجا كه رفتم جمعى حاضر بودند. امام آمدند نماز بخوانند آقاى منتظرى آنجا بود قبل از من برخاست‏به امام گفت: موسوى از طرف شوراى انقلاب آمده. امام فرمودند بعد از نماز بيايند داخل. بعد از نماز من رفتم داخل سلام رفقا را رساندم، اوضاع ايران را گفتم كه چه جورى است. بعد سامسونت را باز كردم مطالب را يكى يكى بازگو كردم و پيشنهادها را هم گفتم; و گزارشى از كار شورا ارايه كردم. امام گوش داد و تمام نشد. بقيه ماند براى فردا. رفتيم به جايى كه گرفته بودند براى مهمانها جاى خوبى نبود. من مى‏ترسيدم اين كيف سامسونت‏بدست كسى بيفتد، اين امانت دست من بود لذا وقتى مى‏خوابيدم آنرا زير سر مى‏گذاشتم.


بالاخره فردا رفتيم ساختمانى كه همه بودند بعد از نماز رفتم نزد امام گزارش دادم و امام خوب گوش مى‏كرد. من در آنجا چيزى كه شورا مشخصا پيشنهاد داشت چون همه ما در ايران در خطر بوديم. و از طرفى شناختن اعضاى شورا و كشتن آنها بسيار آسان بود. چون جلسات شورا در اين خانه‏ها بود و كافى بود يك نفر مى‏ايستاد همه را مى‏ديد و شناسايى مى‏كرد لذا شورا پيشنهاد كرده بود يك جناح خارجى داشته باشد. كه اگر در ايران ريختند و همه را كشتند آنها در خارج كار را ادامه دهند. امام گفتند: ما در خارج چه كسى را بياوريم؟ گفتم نظر شورا اين است كه دكتر يزدى، قطب‏زاده، بنى صدر، حبيبى و هر كسى را كه شما صلاح مى‏دانيد. فرمود اينها با هم نمى‏سازند. هر كدام يك آهنگى دارند. يك فكرى دارند. حالا شما جلسه‏اى بگذاريد اينها را دور هم جمع كنيد; ببينيد آيا اينها حاضرند دور هم جمع شوند و با هم همكارى كنند؟ من گفتم قبل از من آقاى بهشتى اين كار را كرده و نتوانسته توافقى ايجاد كند. و اينها با آقاى بهشتى نزديكترند تا من. او كه نتوانسته توافق ايجاد كند و خيلى هم وقت مصرف كرده من چگونه مى‏توانم؟ گفت پس ما چه كنيم؟ گفتم آقا اگر اعضاى شوراى انقلاب را در يك شب بكشند همه چيز از بين مى‏رود. يزدى را خواستيم با او صحبت كرديم. حتى داماد امام آقاى اشراقى خواست‏بيايد گفتيم خير شما كار نداشته باشيد. احمد آقا خواست‏بيايد گفت: نه. آقاى سلطانى آمد امام بلند شد آقاى سلطانى نشست ولى تا خواستيم شروع كنيم گفت: آقاى سلطانى بفرماييد اندرون. ايشان رفت اندرون. بعد يزدى آمد امام فرمود: يك پيشنهاد از شوراى انقلاب ايران آمده شماها باهم مى‏سازيد گفت: نه نمى‏سازيم. ما همراهى نمى‏كنيم.


من آنجا بودم كه ازهارى رفت. كابينه‏اش ساقط شد. و بختيار آمد. يك قانون اساسى آقاى حبيبى با كمك اشخاص نوشته بود. آن قانون اساسى را امام نگاه كرد فرمود شما آن قانون اساسى را ببريد ايران، اين قانون اساسى را بدهيد تا ملاحظه كنند. دستور كمتيه‏ها را هم امام داد. و فرمود شما به شوراى انقلاب بگوييد آقايان را دعوت كنند; علماى محترم شهر را و معتمدين محلى را براى اين كه شهر را در دست‏بگيرند تا وقتى كه دستگاه بهم مى‏خورد; شهر بهم نخورد.


بعد امام فرمود حاج سيد ابوالفضل زنجانى و آقاى طالقانى را هم به شوراى انقلاب دعوت كنيد. اينها را من يادداشت كردم. وقتى به ايران آمدم گفتند چون امام به شما گفته ولو خطاب به شوراى انقلاب بوده اما مخاطبش شما بوديد لذا شما برويد آنها را از طرف امام دعوت كنيد. من رفتم با آقاى زنجانى صحبت كردم ايشان گفتند من فكر كنم. بعد رفتم با آقاى طالقانى صحبت كردم. ايشان گفتند با سيد ابوالفضل مشورت كنم. در نتيجه آقاى طالقانى به شوراى انقلاب آمد و سيد ابوالفضل نيامد. سيد ابوالفضل نامه‏اى نوشت آقاى طالقانى بيايد كافى است. خلاصه در اثناى حوادث و رويدادهاى انقلاب رابطه ما با امام قوى‏تر شد.


از شما صميمانه تشكر مى‏كنيم كه وقت‏خود را در اختيار ما گذاشتيد.


/ 1