از جمله دستاوردهاى نظريه تصويرى، ريشه يابى مغالطاتى است كه تاريخ فلسفه آكنده از آن است. نزاع ساليپسيزم كه افراطىترين شاخه ايدهاليزم بشمار مىرود، با رآليزم بر پايه نظريه تصويرى راه حل بديعى مىيابد كه ويتگنشتاين به اجمال بيان كرده است. انكار عالم واقع از موضع ساليپسيزم ريشه در خلط بين دو نقش متفاوت زبان، دو حيث مجزاى مُدرِك و مرزهاى گفتمان فلسفى و علمى دارد. با تحليل درست، مىتوان نشان داد كه مطلوب ساليپسيت، اساسا بيان كردنى نيست، و غفلت از فرق حيث مُدرِكيت با حيث وجودى مُدرِك بعلاوه دست درازى ناروا به معرفت تجربى، به انكار واقع منجر مىشود. اگر آگاهانه اين تمايزها را رعايت كنيم، ساليپسيزم با رآليزم آشتى مىكند. گزارههاى متضمن اعمال نفسانى مانند «احمد معتقد است كه حسن برنده شد» در تحليل دقيق، نه دليلى بر تبعيت واقع از ذهن و نه مثال نقض قاعده گسترش پذيرى، بلكه جملههاى دو پهلويى است كه يا به گزارههاى روانشناختى تجربى تحويل مىشود و آنگاه هيچ ارزش فلسفى ندارد و يا به توتولژىهاى ضرورى الصدقى تأويل مىشود كه هيچ ربطى به ايده آليزم ندارد و البته شبه گزاره خواهد بود.
نزاع معرفت شناختى فلسفى بين ايدهاليزم را مىتوان از كهنترين منازعات نظرى در تاريخ فلسفه دانست. در هر كدام از اين اردوگاهها فيلسوفان رابطه انسان و واقعيت را از منظر خود كاويده و توجيهاتى براى رويكرد خود پرداختهاند. ساليپسيزم به مثابه افراطىترين طيف ايدهآليزم كه واقعيت را كاملاً شخصى و تابع ذهن (Subject) دانسته همواره ذهن ويتگنشتاين متقدم را به خود مشغول داشته است. ويتگنشتاين كه از جمله دانشمندان فيلسوف بشمار مىرود. (WD.P.13.) و از علم تجربى آغاز كرده و به فلسفه روى آورده در سراسر عمر نظرى خويش با آموزههاى ايده آليزم بويژه آراى شو پنهاور (WM.P.3) از يكسو و بنياد خود اتكاى دانش تجربى از سوى ديگر در چالش بوده است. او با اقتباس از دستاوردهاى منطقى فرگه و الهام از اثر بديع راسل ـ وايتهد، يعنى مبانى رياضيات، مكتب فلسفى نوينى را بنياد كرد كه با فروكاستن مسائل اساسى فلسفه به زبان و ارائه تحليلى جامع از اين پديده خيره سر، كه چونان بطرى در بستهاى حكيمان را زندانى خطاهاى خود كرده است (PI.309) كوشيد در بطرى را گشوده و به منازعات فلسفى بالمرّه پايان بخشيد و در نتيجه با تعريف مجددى از فلسفه ورزيدن، هم جايگاه ارجمندى براى كاوش نظرى لحاظ و هم بنيان شامخ علم تجربى را تثبيت كند و براى هميشه دست درازى اين دو به قلمرو يكديگر را با خاطر نشان ساختن مرزهاى هر كدام و تمايز بنيادين بين «بيان كردن» و «نشان دادن» موقوف سازد. تكيه گاه اصلى ويتگنشتاين، در اين معركه، نظريه تصويرى گزارههاست كه كانون اثر كلاسيك و منحصر به فرد او، يعنى رساله منطقى فلسفى است ؛ اثرى كه پژواك گسترده آن را نه فقط در حوزه فلسفه معاصر، بلكه در حوزههاى گوناگون علوم انسانى هنوز هم انديشمندان بسيارى برجسته مىدانند. از ميان صدها نكته نو كه ويتگنشتاين شتابان و بى حوصله در نوشتههاى خود تنها اشاراتى منقطع ولى ژرف بدان كرده، ساليپسيزم و رآليزم و مسيرى است كه طىّ آن، اين دو رويكرد متضاد، از ره آورد تحليل زبان، آشتى يافتهاند. راهى كه من رفتهام از اين قرار است: ايده آليزم آدمى را در جهان به مثابه [موجودى] يگانه ممتاز و متمايز مىسازد، ساليپسيزم «من» را منفردا متمايز مىسازد و سرانجام من در مىيابم كه من نيز از جمله امور جهان هستم. لذا، در يك طرف، هيچ چيزى از قلم نيفتاده است و در طرف ديگر جهان به مثابه [موجودى] يگانه [قرارداد]. بدين ترتيب، ايدهاليسم، اگر بدرستى مورد تأمّل واقع شود به رآليزم مىرسد. (N. p.85) در اين جا مىبينيم كه اگر ساليپسيزم با دقت ملحوظ شود با رآليزم ناب تطابق مىيابد. «من» در ساليپسيزم به يك نقطه فاقد بعد مبدل مىگردد و در آن جا واقعيت باقى مىماند كه با آن هماهنگ شده است.(T.5.64) اين كه چگونه ساليپسيزم به رآليزم مىرسد، داستان بلندى است كه در آن چند بازيگر اصلى نقش ايفا مىكنند و نخست بايد هر كدام از اين بازيگران و نقش آنها بدرستى توصيف شود. زبان، جهان، حكايتگرى و مُدرِك بازيگران عمده اين داستانند. تصور نادرست از هر كدام از اين بازيگران يا سپردن نقش غلط به آنان مىتواند شكاف ساليپسيزم - رآليزم را ايجاد كند ـ چنانكه كرده است ـ و با تصحيح اين تصور و نقش مىتوان شكاف را ترميم كرد.
ساليپسيزم
روايت ساليپسيزم از نسبت انسان با جهان چنين است: آنچه را جهان نامند فقط براى من، نزد من و در ذهن من وجود دارد. من هستم و اداراكاتم ولا غير. آنچه من بدان ارتباط دارم، ادراكات و احوال من است. (WD.P.348) آنچه واقعيت نام دارد تابعى، از ذهن من است. من هستم كه محور صدق و كذب همه گزارهها، يعنى ملاك واقعيتم و مفاد همه گزارهها در تبعيّت از من صدق مىپذيرد. واقعيت با من پيوند برقرار مىكند و براى من و نزد من است. اگر از من صرف نظر شود هيچ چيز وجود ندارد. در اين روايت ايده اليستى محض، عناصرى چند وجود دارد: «من» كه مُدرِك است و كانون همه هستى تلقى شده است و «جهان» كه متعلَّق ادراك است و بر من مكشوف مىشود و گفته شده كه تابع و نزد من است و «زبان» كه عمليات كشف جهان براى من را اجرا مىكند و «حكايتگرى» كه چگونگى اين اجرا را متعين مىكند. از جايگاه هر كدام از اين عناصر و از نقش آنها تصورى خاص پيش فرض گرفته شده و بر اساس آن، چنين رويكرد ايده آليستى افراطى نتيجه شده است. ويتگنشتاين معتقد است اين پيش فرضها متضمن خلطهاى اساسى است و بايد با تحليل دقيق، خلطها را نشان داد و نقش درست اين عناصر را بدان بازگرداند. آنگاه با گذر از اين مراحل روشن خواهد شد كه در «ساليپسيزم چقدر حقيقت نهفته است». (T.5.62) و معلوم مىشود كه با تأمل درست، در ايده آليزم مىتوان آن را با رآليزم آشتى داد. مراحلى كه طى خواهد شد به اختصار از اين قرار است: 1- «من» به عنوان مدرك، يك حيثيت و به عنوان شخصى متعين، حيثيت ديگرى دارد. ساليپسيزم اين دو را خلط كرده است. 2- «حكايتگرى» در فلسفه با علم متفاوت است؛ در اولى رابطه زبان با جهان است و در دومى رابطه بين امور جهان، از اين رو بين «نشان دادن» در اولى با «بيان كردن» در دومى فرقى قاطع وجود دارد كه ساليپسيزم خلط كرده است. 3- وقوع گزارهها در دل يكديگر به دو صورت است: تركيب منطقى تابع صدقى و تأليف ناتمام و غير تابع صدقى. ساليپسيزم اين دو را خلط مىكند. در تحليل درست از گزارههاى حاوى افعال نفسانى روشن خواهد شد كه اين گزارهها به واقع توتولژى هستند. 4- به دليل خلطهاى مذكور، نتيجهاى كه ساليپسيت گرفته است، محصول دست درازى فلسفه به حوزه معرفت تجربى است. اگر اين تجاوز رفع شود، ساليپسيزم با رآليزم آشتى مىكند.
مُدرِك
هسته مركزى نظريه تصويرى اين است كه پارهاى واقعيتها داراى اين ظرفيت هستند كه واقعيتهاى ديگرى را حكايتگرى كنند. تصاوير، نمادها، گزارهها و زبان چنين ظرفيتى دارند. اين سخن، منطقا ايجاب مىكند كه وجود مُدرِكى را پيش فرض بگيريم زيرا حكايتگرى واقعيتى، از واقعيت ديگر، تنها براى يك مُدرِك قابل تصور است. اگر مُدرِك در كار نباشد، حكايتگرى صورت نمىبندد و واقعيات به انباشتهاى از امور تبديل مىشود كه نسبت حكايتگرى بين آنها پديدار نمىشود. «مُدرِك» را معادل كلمه Subject كه ويتگنشتاين بكار برده قرار مىدهيم. براى مُدرِك است كه حكايتگرى صورت مىگيرد. مُدرِك، در آينه تصوير را مىبيند. اگر مدرك در ميان نباشد آينه يك واقعيت، تصوير آن يك واقعيت ديگر و مصوّرِ آن تصوير واقعيتى سوم است و رابطهاى بين اين سه واقعيت (يعنى رابطه حكايتگرى صورت از مصوَّرش) وجود ندارد. حكايتگرى با ورود عنصر مُدرِك جان مىگيرد و با خروج آن رنگ مىبازد. دقت در اين سخن روشن مىسازد كه مراد ما از مُدرِك هيچ شخص معينى نيست. مُدرِك مىتواند هر كسى باشد. آنچه مهم است، وجود عنصر مستقلى است كه نسبت ويژهاى بين طرفين پديده حكايتگرى، (يعنى حاكى و محكىّ) برقرار مىكند. اين عنصر، مستقل از حاكى و محكىّ است و اهميتش از اين جهت است كه آن نسبت ويژه را با هر دو دارد. همين مثال را مىتوان به موضوع زبان / جهان نيز تسرى داد. هنگامى كه مىگوييم زبان جهان را تصوير مىكند، عنصر مستقلى از زبان و جهان را پيش فرض مىگيريم كه نسبت ويژهاى با هر دو برقرار مىكند و به موجب آن نسبت، حكايتگرى زبان از جهان را ممكن مىسازد. اگر قرار است زبان جهان را حكايت كند، اين حكايت را براى يك مُدرِك مىكند. مُدرِك را از ميانه حذف كنيد، آنچه مىماند پديده هايى است بر هم انباشته كه رابطه تصويرگرى ميان آنان وجود ندارد. مُدرِك عنصرى است كه بيرون طرفين حكايتگرى و در اين مورد خارج از زبان و جهان، در نقطهاى استعلايى ايستاده و با آن دو، نسبت خاصى برقرار كرده است. ويتگنشتاين به اين عنصر، وصف «متافيزيكى» و «فلسفى» داده است. مُدرِك، هوّيت متافيزيكى دارد، زيرا برتر از قلمرو فيزيك ايستاده است؛ قلمروى كه يك طرف رابطه حكايتگرى را تشكيل مىدهد. اين هوّيت به تعبير ديگرى فلسفى است، زيرا وقتى به ميدان فلسفه گام گذاشتيم و حكايتگرىِ زبان را كاويديم به وجود آن مىرسيم. در بحث فلسفى از امكان حكايتگرى و تصويرگرىِ زبان از جهان است كه پاى اين عنصر حياتى به ميان مىآيد. از اين رو در اين بحث، هوِّيت فلسفى اين عنصر است كه اهميت دارد. در نتيجه، اين كه اين عنصر از چه جنس است؟ مادِّى است يا غير مادِّى؟ ثابت است يا متغير؟ از چه اجزايى تشكيل مىشود و چگونه پديد مىآيد و چه سرنوشتى دارد؟ همه پرسشهايى نامربوط به فلسفه است. توجه كافى به اين نكته اهميت فوق العاده دارد. در اين عرصه حكايتگرى، مُدرِك از آن نظر كه عنصرى مستقل از طرفين حكايتگرى و داراى نسبت ويژه با آن دو طرف است و حكايتگرى را ممكن مىسازد، براى فلسفه اهميت و ضرورت دارد. قطعا مُدرِك از جهات ديگرى هم قابل مطالعه است، مثلاً از اين جهت كه چگونه و با طىّ چه مراحلى فعل ادراك را انجام مىدهد. امّا بايد توجه داشت كه اين جهاتِ ديگر به حوزه فلسفه ربطى ندارد. حيث وجود مادّى آن مىتواند موضوع كاوش فيزيك، شيمى، زيستشناسى، تاريخ و... و چگونگى ادراك او موضوع روانشناسى واقع شود. هر جهتى از ديگر جهات مُدرِك، ممكن است، موضوع معرفت تجربى خاصى، واقع گردد. اما به همان ميزان كه معرفت تجربى ربطى به تحليل فلسفى ندارد، آن جهات وجودى مُدرِك نيز به حيث مُدرِك بودن آن ربطى ندارد. چون اين جهات را نبايد خلط كرد، در بحث فلسفى از حكايتگرى، نبايد به دستاوردهاى دانش تجربى دست درازى كرد. اصلاً مهم نيست كه مُدرِك فلسفى آدمى باشد يا فرشته يا خداوند. و اگر آدمى است، نفس باشد يا بدن، منفرد باشد يا نه. اين مسائل از بحث فلسفى حكايتگرى اجنبى است. ممكن است اين پرسشها را در جاى ديگرى جواب داد يا نداد، اما به هر حال به بحث فلسفى حكايتگرى ربطى ندارد. اصل وجود مُدرِك و نسبت ويژه با طرفين حكايتگرى مسأله فلسفى ماست. «خود» در فلسفه يعنى مُدرِك متافيزيكى [كه] مرز جهان و نه يك جزء از جهان است و اين عبارت از يك انسان معين، يك بدن معين يا يك نفس معين نيست.» (T. 5. 641) تفكيك دو حيثيت «من» يا «مُدرِك» براى روشن ساختن لوازم منطقى هر كدام و تسرى ناپذيرى اين لوازم به يكديگر ضرورت دارد. هنگامى كه در حوزه فلسفه بحث مىكنيم، رابطه انسان با جهان مد نظر است و از رابطه زبان با جهان است كه به آن رابطه مىرسيم. در بحث رابطه زبان با جهان، ما خود را در نقطهاى استعلايى خارج از زبان و جهان قرار مىدهيم و به قول ويتگنشتاين «من» را به منزله مرز جهان نه جزء جهان لحاظ مىكنيم. امّا هنگامى كه در حوزه روانشناسى سخن مىگوييم، درباره من به لحاظ اين كه موجودى از موجودات جهان است، بحث مىكنيم. تفاوتهاى اصلى اين دو لحاظ از اين قرار است: 1- در لحاظ اول، مُدرِك از جهان و زبان استعلا دارد؛ امّا در لحاظ دوم، جزء جهان و محكّى زبان است. 2- در لحاظ اول، مُدرِك شرط پيشينى امكان حكايتگرى و معرفت است؛ اما در لحاظ دوم، موضوع معرفت پسينى است. 3- در لحاظ اول، مُدرِك از خلال حكايتگرى زبان، از هر چه حكايت كند نشان داده مىشود؛ اما در لحاظ دوم، امرى است كه درباره آن، زبان چيزهايى بيان مىكند. 4- در لحاظ اول، مُدرِك امرى متافيزيكى است و هويتى فلسفى دارد؛ اما در لحاظ دوم، امرى فيزيكى است و هويت تجربى دارد. «نفس موضوع روانشناسى است» يعنى «من» به لحاظ دوم، امرى از امور جهان است كه معرفت تجربى با متدهاى خاص خود، چيزهايى درباره آن بيان مىكند. اين «من» شرط پيشينى معرفت نيست. از اين رو به نظريه فلسفى شناخت ارتباط ندارد. آنچه نظريه تصويرى و تحليل زبان ايجاب مىكند، مُدرِك به لحاظ اول است و بس. مُدرِك به لحاظ دوم، هيچ ربطى به فلسفه، نظريه تصويرى و تحليل زبان ندارد. نبايد اين لحاظها با هم آميخته شود. احكام لحاظ اول را، نمىتوان به لحاظ دوم تسرى داد. تنها در لحاظ دوم است كه مىتوان گفت، مدرك يك فرد است، متشخص است، ذهن است، بسيط است يا اين طور نيست. هر طور كه باشد به فلسفه ربطى ندارد، بلكه به علم مربوط است. همان قدر كه طول قد و رنگ پوست مُدرِك به مسأله ادراك و معرفت و پيوند زبان و جهان بىربط است، فردّيت، تشخّص، جنسيّت يا نفسيّت مُدرِك هم اجنبى است. وقتى ساليپسيت مىگويد «من هستم و ادراكاتم و لاغير» از «من» تجربى و فيزيكى (يعنى لحاظ دوم) سخن مىگويد و حرفى پسينى مىزند. شاهد مطلب اين است كه چيزى راجع به «من» بيان مىكند. وقتى از «ادراكاتش» سخن مىگويد، باز هم به زبان روانشناختى سخن مىگويد: يعنى از پارهاى امور جهان حكايت مىكند. «من» فلسفى (لحاظ اول) چيزى در جهان نيست كه بتوان راجع به آن مطلبى بيان كرد. «ادراكات» هم چنين است. اگر «ادراكات» را به معناى فلسفى و نه علمى بگيريم، تبديل مىشود به حكايتگرى پارهاى واقعيات (مفاهيم، گزارهها و زبان) از پارهاى واقعيات ديگر (يعنى محكىّ آنها). در اين صورت، «ادراكات» امرى نيست كه بتوان درباره آن چيزى بيان كرد، بلكه هر گاه چيزى (هر چيزى) بيان شود، اين ادراكات (يعنى حكايتگرى...) نشان داده مىشود، يعنى نفس آن بيان كردن به نوعى نشان دادن ادراكات است. اين نكته را در بحث بعدى بيشتر خواهيم شكافت.
حكايتگرى در فلسفه و علم
همچنان كه مُدرِك دو لحاظ دارد، از يك لحاظ به فلسفه مربوط مىشود و از لحاظ ديگر وارد حوزه معرفت پسينى مىگردد، اصل حكايتگرى «Representation» نيز در دو حوزه متفاوت است. در حوزه فلسفه كه اساسا تحليل زبان است، حكايتگرى از طريق «بيان كردن» صورت نمىگيرد، بلكه از طريق نشان دادن است، اما در حوزه علم، حكايتگرى از راه بيان كردن است. هر علمى مجموعهاى از گزارههاست. گزارهها وضع امور را بيان مىكند. از اين رو گزارههاى علمى مىگويد، امور چنين و چنان است. اين امور، همه، امور امكانى است و گزارهها تصويرهاى آنهاست. اما «فلسفه» مجموعهاى از گزارهها نيست، ( T. 4. 112) بلكه تحليل گزارهها است». در فلسفه مىگوييم كه چه چيزهايى را مىتوان گفت و چه چيزهايى را نمىتوان و آن جا كه نمىتوان چيزى گفت، بايد ساكت ماند. ( T. 7) آنچه گفتنى است، فقط در گزارههاى علمى گفته مىشود. ( T. 6. 53) اما تحليل زبان و گزارهها، چگونگى امكان حكايتگرى را آشكار مىكند. در اين فرايند آشكار سازى است كه پارهاى خصوصيات صورى زبان واقعيت خود را نشان مىدهند. خصوصيات صورى بيان كردنى نيست، نشان دادنى است. «حكايتگرى» موضوع كاوش فلسفى است و آنچه درباره آن آشكار مىشود، از طريق نشان دادن است و آن را نمىتوان بيان كرد. اين نكته پيچيده اندكى توضيح مىطلبد و دقت بسيار لازم است تا دريافت شود. پيچيدگى نكته در اين است كه ذاتا بيان كردنى نيست، از اين رو با بيان كردن چيزهاى ديگرى بايد بكوشيم كه آن را نشان دهيم. گفتنى است كه ويتگنشتاين در سراسر تراكتاتوس با اين عويصه دست به گريبان بوده است و شايد به همين جهت اين اثر را به مانند ديگر كتابها تأليف نكرده است. گزارهها بيان مىكنند كه وضع امور چنين و چنان است. اين كار را براى يك مُدرِك مىكنند. پس يك حكايتگرى، از واقع، رخ مىدهد كه رابطهاى سه جانبه است: مُدرِك، گزاره و وضع امور. به زبان سنتى، گزاره آينهاى است كه وضع امور را براى مُدرِك نمايان مىسازد. در علم چنين است. اين رابطه سه جانبه، ذاتى زبان است؛ يعنى زبان زبان است چون حكايتگرى از غير خودش براى غير خودش دارد. غير اول يعنى وضع امور و غير دوم يعنى مُدرِك. اكنون كه ما گزاره و زبان را محل تأمّل قرار دادهايم، در نقطهاى خارج از هر دو ايستادهايم . در همين حال خود را از آن مدركى كه ضلع سوم رابطه است نيز استعلا و تمايز بخشيدهايم. گويى در سطح فرازبان، فرا مُدرِك بودن و فرا جهان (مراد از جهان اوضاع امور است) قرار داريم و از آن سطح مثلث زبان، مُدرِك و اوضاع امور را مشاهده مىكنيم. اما بايد بخاطر داشته باشيم كه اين، فقط يك لحاظ است. هم ما خود جزيى از جهان هستيم، هم هر گزاره يك واقعيت است و هم آنچه را «وضع امور» ناميديم دايره وسيعى است كه شامل اين دو ضلع ديگر هم مىشود. كارى كه ما كردهايم فقط يك لحاظ است، يعنى يك برش از انتظام معرفتى، چرا كه لحاظ يعنى فرض و فرض يعنى چشم پوشى عامدانه و آگاهانه از يك بخش واقعيت با هدف پر رنگتر كردن برشهاى ديگرى از واقعيت كه در حال حاضر براى ما اهميت بيشترى يافته است. اما هنگامى كه وارد تأمل فلسفى مىشويم و رابطه زبان ـ جهان را مىكاويم، اين مشكل پيش مىآيد كه ما نمىتوانيم بقدر كافى و بطور واقعى از زبان واقعيت فاصله بگيريم تا از آن فاصله، آن دو را نگاه كنيم و ربط آندو را بيان كنيم. وقتى نوبت به اين كار برسد، نقطه نظر منطقى درست نداريم آن طور كه مُدرِك ما، در گفتمان علمى مىتوانست از دو ضلع ديگر رابطه حكايتگرى فاصله بگيرد، در گفتمان فلسفى نمىتواند اين كار را انجام دهد. همين ويژگى در مورد «من» يعنى ضلع مُدرِك هم صادق است. در گفتمان فلسفى، نه فقط از زبان و جهان نمىتوانيم، فاصله بگيريم، بلكه از مُدرِك هم نمىتوانيم فرا برويم؛ چرا كه ما خود مُدرِك همين گفتمان هستيم. در اين جا هم فقط به استعلا پناه مىبريم؛ يعنى باز متوسل به لحاظ و اعتبار مىشويم كه همان فرض است و همان برش واقعيت و همان اغماض عامدانه و آگاهانه از يك جنبه براى پر رنگ كردن جنبهاى ديگر، اما اين استعلا در اين جا غير ممكن است. در گفتمان علمى، سه ضلع پديده حكايتگرى در واقع از يكديگر مستقل هستند و ضلع مُدرِك دو حيثيت متمايز (يعنى مدركيّت و وجود خارجى) دارد و مىتوان آگاهانه و عامدانه حيث وجودى را منفك و مورد اغماض قرار داد. از اين رو مُدرِك، فارغ از حكايتگرى، خود چيزى است و حيثيتى دارد، گر چه آن جهت استقلال در حكايتگرى لحاظ نمىشود، امّا در گفتمان فلسفى پيرامون حكايتگرى، تمام آنچه وجود دارد زبان، جهان و مُدرِك از حيث مدركيّت است. از اين رو حيثيت ديگرى اساسا وجود ندارد تا از آن اغماض شود. بنابراين مُدرِك اساسا هيچ استقلالى ندارد. در اين مثلث، زبان مىتواند دو حيث داشته باشد، حيث ذاتى (يعنى اين كه پديدهاى از پديدهها از اين رو جزو جهان ـ آن ضلع ديگرـ است) و حيث حكايتگرى. و جهان را هم مىتوان به يك لحاظ، جامعِ دو ضلع ديگر و به لحاظ ديگر طرف آن دو قرار داد. اما اين كار را با مُدرِك نمىتوان كرد، زيرا به مجرد اين كه دو طرف ديگر را از حيث حكايتگرى لحاظ كرديم، ناگزيريم ضلع سوم (يعنى مُدرِك) را از همين لحاظ مُدرِك بودن در نظر آوريم، چون هيچ لحاظ ديگرى اساسا وجود ندارد. پيداست كه عنصر «مُدرِك» هيچ گونه استقلالى از دو ضلع ديگر ندارد. در حالى كه در گفتمان علمى، مُدرِك به سبب استقلال ذاتى مىتوانست، استعلا بگيرد؛ يعنى يك جنبه با حيثيت آن عمده شود و وارد مثلث حكايتگرى شود؛ پس قائم به اين مثلث نبود در گفتمان فلسفى از حكايتگرى، مُدرِك به سبب عدم استقلال ذاتى قائم به حكايتگرى است و تمام حيثيت حقيقى آن طرفيّت در اين مثلث است. بنابراين مُدرِك نمىتواند بيرون رابطه قرار گيرد و رابطه را ملاحظه كند. به بيان ديگر اين استعلا غير ممكن است. اين نكته روشن مىسازد كه هر آنچه گزاره فلسفى درباره حكايتگرى تأليف شود، نمىتواند به منزله آينهاى پيوند زبان و جهان را، براى مُدرِك ما بيان كند. بر اين اساس، اين پيوند بيان كردنى نيست. پس درباره حكايتگرى نمىتوان چيزى را در زبان گفت. در همين حال، تحليل پيش گفته روشن ساخت كه پيوند زبان با جهان چگونه است. يعنى مطالبى كه ما گفتيم و شرحى كه در باب ساختمان دلالى گزارهها آورديم، نشان داد كه مُدرِك، ضلع سوم و جزء ضرورى حكايتگرى است. گزارههاى علمى كه مفيد معرفت است با بيان كردن آنچه بيان مىكند (يعنى واقعيات تجربى) بطور ضمنى حكايتگرى زبان را از جهان نشان مىدهد. اين از خصايص ذاتى زبان است كه همزمان با بيان كردن چيزى، چيز يا چيزهاى ديگرى را نشان مىدهد. فقط احيانا عطف توجه به اين خصيصه لازم است و اين كار از عهده تحليل فلسفى برمى آيد. با اين توضيح نسبتا مفصّل دانسته شد كه حكايتگرى در حوزه علم، از طريق بيان كردن است؛ يعنى گزارهها واقعيات علمى را بيان مىكند. حكايتگرى در حوزه فلسفه از طريق نشان دادن است؛ يعنى گزارههاى علمى و شبه گزارههاى غير علمى كه ما در گفتمان فلسفى بكار مىبريم حكايتگرى زبان از جهان را نشان مىدهد. نيز روشن شد كه آنچه نشان دادنى است، بيان كردنى نيست. اكنون به خلطى كه ساليپسيزم در آن غلطيده نظر كنيم. هنگامى كه وى بيان مىكند: «من وجود دارم، ادراكاتم وجود دارد و هيچ چيز غير از من و ادراكاتم وجود ندارد» درباره رابطه جهان و مُدرِك در گفتمان فلسفى مطالبى بيان مىكند كه اساسا بيان كردنى نيست. او در گفتمان فلسفى پيرامون حكايتگرى (يعنى رابطه جهان با مُدرِك) نقشى به زبان بخشيده است كه فوق ظرفيت زبان است. «من» مدرك است و «ادراكاتم» گزارههاست و گفته شده رابطه حكايتگرى بين سه ضلع چنان است كه اساسا ضلع سوّمى وجود ندارد. اشكال اين سخن اين نيست كه ضلع سوم وجود دارد، بلكه اين است كه اين مطلب اساسا قابل بيان كردن نيست و چون ساليپسيزم توجه نكرده است كه استعلا از جهان و زبان و مُدرِك بقدر لازم و كافى براى تصوير بردارى و حكايتگرى ممكن نيست و از اين رو چنين چيزى را نمىتوان بيان كرد، گرفتار خلط بين نقش بيان كردن و نشان دادن زبان شده است. اگر فرض شود سخن ساليپسيزم در گفتمان علمى و نه فلسفى است، آنگاه آنچه بيان كرده، مورد اشكال مذكور نيست؛ امّا از حوزه فلسفه نيز بطور كامل خارج است و سنجش آن با ابزار تجربى ميسر است و طبعا از آن هيچ موضع متافيزيكى، نه رآليستى و نه ايده آليستى نتيجه نمىشود.
گزارههاى مركب و افعال نفسانى
ساخت گزارههاى مركب بر اساس عمليات صدق است. بدين جهت قاعده گسترش پذيرى مىگويد، صدق مركب به صدق اجزايش سرايت مىكند. اما پارهاى گزارههاى مركب حاوى گزارههاى مشتمل بر افعال نفسانى است. اعمال قاعده گسترش پذيرى بر اين مركبها مستلزم تز ساليپسيزم است. استثنا زدن قاعده در مورد اين مركبها غير معقول است و بنيان منطق را فرو مىپاشد. اين مسأله چالش جدى فرا روى ويتگنشتاين به حساب مىآيد. ويتگنشتاين بايد ضمن محفوظ نگاه داشتن قاعده گسترش پذيرى، تحليلى از اين دسته گزارههاى مركب بدهد كه تز ديگرش مبنى بر اين كه ساخت گزارههاى مركب بر اساس عمليات صدق است نيز، مصون بماند و شبهه ساليپسيزم هم دفع شود. بدين منظور وى با بررسى خود، گزارههاى متضمن افعال نفسانى را به توتولژى تحويل مىكند. با اين كار، ارزش معرفتى اين گزارهها انكار مىشود و به تبع آن شبهه ساليپسيزم از ميان مىرود و مشكل تركيب گزارهها هم حل مىشود. توضيح اين بخش را با شرحى كه هوج، در مورد رويكرد ساليپسيزم به گزارههاى مركب و افعال نفسانى و جواب حلّى ويتگنشتاين به آن آورده است آغاز مىكنيم. «بهترين توضيح اين نكته از طريق بررسى رابطهاى ميسر است كه بين واژگان دالّ بر افعال نفسانى» ( Intentional) با تز گسترش پذيرى ( Extentionality) ويتگنشتاين وجود دارد. جنبه تجربى مُدرِك (Subject) ـ يك انسان، بدن يا نفس معين ـ شىءِ در كنار ديگر اشياء جهان است. سرشت، رفتار و خصوصيات آن موضوع بررسى تجربى (و نه چيزى كمتر يا بيشتر) است و نتيجه چنان بررسيى، هيچ ربطى به فلسفه ندارد. ( T. 6. 53) اين تصور كه مشكلات فلسفى ويژهاى پيرامون «خود»هاى فردى متعين وجود دارد، ناشى از خلط است؛ خلطى كه در مورد واژگان دالّ بر افعال نفسانى، مانند «معتقد است» يا «اميدوار است» وجود دارد. چون اين گونه واژگان، در مقام استعمال، همراه با گزارههايى است و گزارههايى مركب را ايهام مىكند، به نظر مىرسد كه با تحليل ويتگنشتاين مبتنى بر گسترش پذيرى جور در نمىآيد. مثلاً گزاره: «احمد معتقد است كه حسن برنده مسابقه شد» مشتمل بر گزاره: «حسن برنده مسابقه شد» به منزله جزيى از گزاره بزرگتر و مركب است. اما آن گزاره مركب تابع صدق اين گزاره كوچكتر كه جزء آن است نيست. در پاراگراف 54/5 ويتگنشتاين مىگويد: «صورت عمومى گزارهها چنان است كه هر گاه گزارههايى در دل گزارههاى ديگرى واقع شود، اين وقوع تنها بر اساس عمليات صدق (Truth Operations) مىتواند باشد» اين عبارت يك روايت از تز گسترش پذيرى است كه مىگويد، تمام گزارههاى مركب تابع صدق گزارههاى بسيط است. بر اين اساس، صدق هر گزاره مركبى صرفا و كاملاً مبتنى بر صدق گزارههاى تشكيل دهنده آن مركب است و صدق هر گزاره بسيط بايد، منطقا از صدق هر گزاره بسيط ديگر استقلال داشته باشد. از اين موضع، در مورد مثالى كه ذكر كرديم چه توضيحى بدهيم؟ اگر آن گزاره بسيط باشد، نبايد داراى جزء باشد و اگر مركب باشد بايد تابع صدق اجزاء خود باشد كه نيست. احمد كه به نظر مىرسد، نسبتى با گزاره پيش گفته دارد چه نوع چيزى است؟ ويتگنشتاين به اين مشكل توجه داشته از اين رو گفته است: «در بادى امر به نظر مىرسد كه وقوع گزاره هايى در دل گزاره ديگر به صورت ديگرى هم ممكن است، بويژه در مورد نوعى خاص از گزارههاى روان شناختى چون «الف معتقد است كه P وقوع دارد» و «الف فكر مىكند كه P». اگر سطحى نظر شود پنداشته خواهد شد كه گزاره P نسبت خاصى با شىءِ الف برقرار كرده است.» (T. 5. 541) اين مثال نقض كه براى تز گسترش پذيرى ذكر شد، خصوصيات نوعى ويژه از اشياء، يعنى آقاى الف را هم نشان مىدهد. اين شىءِ خاص مىتواند با واقعيتى كه مستقل از آن شىءِ شكل گرفته، اعم از آن كه واقعيت بالفعل باشد يا فقط بالامكان باشد، رابطهاى برقرار كند كه مدخليتى در شكلگيرى آن ندارد و از جنس ) افعال نفسانى است. اين شىءِ يك مُدرِك (ازSubject است، مُدرِكى كه جزء ضرورى طيفى واقعيتهاى ذهنى است: واقعيتهاى ذهنيى كه قادرند واقعيتهاى ديگرى را به منزله اجزاى سازنده خود مشتمل گردند.» (TWT. P. 77-79) مثال نقض پيش گفته نيازمند توضيح است. از يك طرف، مىدانيم كه صدق هر گزاره مركب تابع صدق گزارههاى تشكيل دهنده آن است. مثلاً مركب «Ra.Rb» هنگامى صادق است كه Ra صادق باشد و Rb نيز صادق باشد. عكس مطلب هم صادق است؛ اگر مركب مذكور را صادق بدانيم منطقا دو گزاره ديگر را نيز صادق دانستهايم. از طرف ديگر، پارهاى گزارههاى مركب از اين جنس است: «احمد معتقد است كه حسن برنده مسابقه شد.» اگر اين مركب صادق باشد، به موجب قاعده مذكور بايد اجزاى آن، يعنى «احمد معتقد است» و «حسن برنده شد» نيز صادق باشد. امّا چنين نيست، زيرا ممكن است احمد چنين اعتقادى داشته باشد، ولى حسن برنده واقعى نباشد. اگر اين امكان را منتفى بدانيم و به استناد قاعده مذكور بگوييم، صدق مركب ذكر شده، مستلزم صدق اجزاى آن است، لازم آيد، در ايده آليزمى افراطى فرو غلطيم و ملاك حقيقت را باور ذهنى بدانيم. چنانچه اين مبنا را در معرفت اختيار كنيم به ساليپسيزم مىرسيم؛ يعنى اين كه واقعيت منحصرا در ذهن، و تابع ذهن ماست. اگر آن امكان را منتفى ندانيم قاعده ما استثنا مىخورد و لازم مىآيد، صدق بعضى گزارههاى مركب، تابع صدق گزارههاى سازنده آن نباشد. روشن است كه استثناپذيرى اين قاعده بنياد منطق را فرو مىپاشد. ويتگنشتاين براى حل اين مثال نقض توضيحى داده است كه آقاى هوج معتقد است ابهام دارد. «به هرحال، روشن است كه «ألف معتقد است كه P»... گزارهاى است با صورت گزارهاى « Pمىگويد كه P» و اين صورت متضمن رابطه متقابلى بين يك واقعيت و يك شىءِ نيست بلكه متضمن رابطه متقابل بين دو واقعيت است. از طريق رابطه متقابلى كه بين اشياء [واقع شده در آن دو واقعيت] برقرار است. نيز نشان مىدهد كه چيزى بنام نفس ـ فاعل شناسايى و غيره ـ وجود ندارد، آنچنان كه در روانشناسى سطحى امروز تصور مىرود. در واقع نفسى كه مركب باشد ديگر نفس نتواند بود.» ( T.5.5421) هوج اين پاسخ را چنين شرح داده است: «در اين عبارت دو نكته متمايز ذكر شده است: اول، تز گسترش پذيرى و دوّم وضعيت فرد معتقد. ويتگنشاين با يك ادّعا، هر دو نكته را پوشش داده است. ادعا مىگويد به رغم آن كه صورت گرامرى گزاره «احمد معتقد است كه P» ايهام مىكند كه واقعيتِ مركبِ ما متضمن دو جزء است كه يكى احمد به مثابه فرد معتقد و ديگرى P به مثابه گزاره تشكيل دهنده مركب است، صورت واقعى اين گزاره «P مىگويد P» است. امّا، معناى اين سخن چه مىتواند باشد؟ چه بلايى بر سر احمد آمد؟ صرفا بخاطر اين كه ويتگنشتاين، براى يك لحظه، از مسأله مربوط به وضعيت «خود» صرف نظر كرده و به موضوع (Intenationalitv) توجه كرده است، احمد بطور كامل مغفول مانده است و در نتيجه، بايد رابطه نفسانى آشكارى كه در «معتقد است» يا «فكر مىكند» در واقع وجود دارد، اساسا حذف شود و به جاى آن P قرار گيرد كه وقوع گسترشناپذير دارد. چنين كارى چگونه ممكن است؟ اگر، به رغم ظاهر امر، صورت «احمد معتقد است كه P» عين صورت «P مىگويد P» باشد، آنگاه هيچ رابطه نفسانى بين احمد و يك واقعيت امكانى يا بالفعل برقرار نخواهد بود و چون هيچ گزارهاى در دل گزاره ديگرى به نحو غير تابع صدقى واقع نشده است، اصل گسترش پذيرى نقض نشده است. در صورت «P مىگويد P» P اول يعنى جمله [و P دوم يعنى محكّى آن]. مراد از جمله در اين مقام، شىءِ نفسانى نيست؛ بنابراين «جمله» رابطه نفسانى با چيزى برقرار نمىكند. رابطه نفسانى جاى خود را به رابطه بين «P» با P [يعنى بين حاكى و محكّى] داده است و چنان كه ويتگنشتاين مىگويد «اين مستلزم رابطه متقابل بين يك شىءِ با يك واقعيت نيست، بلكه مستلزم رابطه متقابل بين واقعيتهايى است از طريق و به واسطه رابطهاى كه بين اشياء واقع در آن واقعيتها برقرار است» «P» يك واقعيت است ـ و هر جملهاى يك واقعيت است ـ و درست به همين دليل است كه مىتواند، چيزى بگويد؛ اين دقيقا همان نظريه تصويرى تراكتاتوس است. نشان دادن اين كه «P» مىگويد P يعنى مشخص ساختن آن شيوه برون فكنى ( Method of Projection) كه بوسيله آن عناصر موجود در «P» با عناصر موجود در P ارتباط دو سويه برقرار مىكنند. البته خصوصيات منطقى هر ارتباط دو سويهاى از اين دست، ـ يعنى اصل امكان حكايتگرى ـ موضوع تراكتاتوس است، امّا مقدم بر هر حكايتگرى خاص است. بدين ترتيب، مسأله رابطه نفسانى يا از فلسفه به روانشناسى منتقل مىشود يا در متن نظريه تصويرى معنادارى ويتگنشتاين حل مىگردد. در هر صورت، «جملههاى روان شناختى» ديگر موضوع مشكل ويژهاى نيست. با اين اوصاف، يك مسأله باقى ماند: رابطه احمد با گزاره. ويتگنشتاين معتقد است كه اين رابطه هر چه باشد، از جنس فعل نفسانى نيست. از اين رو مشكل خاصى ايجاد نمىكند. بطور مشخص، لازم نيست، ما شىءِ بسيطى را فرض بگيريم كه رابطهاى با يك واقعيت بالفعل يا امكانى دارد و آن رابطه، از جنس رابطه جزء و كلّ نيست. «احمد معتقد است كه P» را مىتوان چنين تحليل كرد: «احمد جمله «P» را كه مىگويد P بر زبان رانده». اين كه ممكن است، احمد جمله را نگفته باشد، بلكه نوشته باشد، جزئيات بىاهميتى است، چون در اصل بحث اثرى ندارد. در جواب راسل كه پرسيده بود، آيا انديشه از كلمات تشكيل يافته، ويتگنشتاين جواب داد: «خير، انديشه از اجزايى روانى تشكيل شده كه با واقع همان رابطهاى را دارند كه كلمات دارند.» ( RKM, R.37, P.72) مراد وى از اجزاى روانى، صرفا ابزار متفاوتى براى حكايتگرى است. تفاوت ابزارهاى حكايتگرى ربطى به مباحث اصلى تراكتاتوس ندارد. «صفحه گرامافون، نتهاى مكتوب موزيك، امواج صوتى و تصورهاى موسيقيايى [در ذهن تدوينگر يك آهنگ] با يكديگر همان رابطه مرآتيّت را دارند كه بين زبان و جهان برقرار است.» ( T. 4. 014) اين تفاوتها ممكن است براى روانشناسىِ حكايتگرى مهم باشد، امّا بايد توجه داشت كه آن موضوع اساسا قلمرو ديگرى است.» ( TWT. 79-81.) رويكردى كه هوج، به راه حل ويتگنشتاين دارد، در چند جمله خلاصه مىشود: گزارههاى متضمن افعال نفسانى، مثال نقض قاعده گسترش پذيرى نيست. اين گزارهها به توتولژى تحويل مىشود. روش اين تحويل چنان است كه موضوع در اين گزارهها از يك فعل نفسانى تبديل به يك ساخت زبانى مىشود و محمول آن تبديل به محكّى گزاره مىشود. در نتيجه، مفاد اين گزارهها، فقط بيان رابطه ساخت زبانى جمله با محكّى آن مىشود و «اين دقيقا همان نظريه تصويرى تراكتاتوس» است. از اين رو «رابطه نفسانى [بين فاعل شناسايى و مورد شناسايى] يا از فلسفه به روانشناسى منتقل مىشود يا در دل نظريه تصويرى حل مىشود. توضيحات هوج روشنگر است؛ اما مسأله به اين سادگى نيست. چگونه موضوع گزارههاى روان شناختى تبديل به يك ساخت زبانى مىشود؟ با آنكه هوج متوجه ناپديد شدن ناگهانى «احمد» در تحليل ويتگنشتاين شده است و از رابطه احمد با گزاره و چگونگى آن سؤال كرده است، با اين وصف با اين ادعا كه «رابطه هر چه باشد از جنس فعل نفسانى نيست» خود را راحت كرده است. به هر حال، اين پرسش بسيار جدّى است و تا جواب روشن بدان داده نشود، مدّعاى مذكور در حد ادعا باقى مىماند. هر چند بر مبناى ويتگنشتاين خروج رابطه نفسانى از عرصه فلسفه يا هضم شدن آن در دل نظريه تصويرى، جمع بندى درستى است؛ امّا بايد چگونگى آن را روشن و مدلّل ساخت. براى تكميل بحث بايد ساخت گزارههاى مذكور را كاويد و در پرتو نكاتى كه قبلاً در باب حيثيتهاى مختلف مُدرِك، گفته شد، مسيرى را كه اين گزارهها طى مىكنند تا توتولژى بشوند يا از عرصه فلسفه به عرصه علم تبعيد گردند، روشن ساخت. واژگان دالّ بر افعال نفسانى در گزاره هايى چون «احمد معتقد است كه حسن برنده شد» مفيد اين نيست كه بين يك شىءِ (نفس) با يك واقعيت (كه مفاد گزاره است) پيوندى برقرار است. ابدا چنين ارتباطى وجود ندارد تا ساليپسيت بگويد: سرشت آن، تبعيّت واقعيّت از نفس است. مفاد اين گزاره فقط اين است كه احمد گفت يا نوشت يا خيال كرد يا فكر كرد (هر فعل نفسانى ديگرى هم بگذاريم فرقى نمىكند) كه: «حسن برنده شد.» اين جمله (يعنى حسن برنده شد) را «P» مىناميم. «P» از آن نظر كه گزارهاى معنادار است يا صادق است يا كاذب است. بر اساس نظريه تصويرى و مبناى تطابق در صدق و كذب، اگر وضع امورى كه محكّى «P» است با آن منطبق باشد، «P» صادق است. كشف اين انطباق شأنى علمى و پسين است؛ يعنى از طريق تجربى بايد فهميد كه «P» با وضع امور در واقع انطباق دارد يا خير. قبل از آن كه اين تطابق را كشف كنيم، «P» مىتواند، صادق باشد و مىتواند كاذب باشد. وقتى گفته مىشود: «احمد معتقد است كه حسن برنده شد.» منظور اين است كه «احمد معتقد است «P» صادق است.» اين گزاره دوّم را q مىناميم. صدق و كذب q هم منوط به تطابق q با وضع امورى است كه محكّى آن است؛ يعنى اگر احمد واقعا چنين اعتقادى داشته باشد، q ارزش صدق مىگيرد و در غير اين صورت، كاذب مىشود. اين مطلب نيز پيشينى نيست. پس ما دو گزاره داريم: p و q. امّا نسبت اين دو گزاره، مانند نسبت يك گزاره مركب (مثلاً Rb.Ra) به هر يك از اجزاى آن (يعنى Ra و Rb كه مستقل از يكديگرند) نيست تا از صدق مركّب، منطقا صدق اجزايش لازم آيد. وقوع P در دل q از نوع ديگرى است. P گزاره مستقلى است كه چنانكه ديديم ملاك صدقش انطباق با محكى آن است. اما q گزارهاى مستقل از P نيست، بلكه P جزئى از q است، با آن كه ملاك صدق آنها مستقل از يكديگر است. بدون p، q جملهاى ناتمام است. رابطه بين p و q با توجه به سمانتيك آندو تحليل ويژهاى دارد. اگر به اين تحليل درست توجه كنيم آنگاه خواهيم يافت كه صورت منطقى گزاره q، بخلاف آنچه صورت گرامرى آن ايهام مىكند، يك توتولژى است و «احمد» از ميان برمىخيزد. توضيح: q مىگويد: «احمد معتقد است كه p صادق است.» «احمد» را مىتوان به دو لحاظ در نظر آورد: اوّل، يك موجود خارجى متشخص. در اين لحاظ، q گزارهاى علمى است راجع به يك شىءِ خارجى كه هيچ ارزش فلسفى ندارد، درست مثل گزاره «احمد راه مىرود.» اين گزاره راجع به احمد است، نه راجع به راه رفتن يا p. از اين گزاره علمى هيچ نتيجه فلسفى نمىتوان گرفت. دوّم، احمد به منزله مُدرِك، با الغاى خصوصيات وجودى. در اين لحاظ مراد از «احمد» يك موجود خارجى متشخص نيست، بلكه عنصرى است فلسفى كه وقتى به معناى p توجه مىكنيم، صدق آن را براى او در نظر آوردهايم. pگزارهاى دو قطبى است. « pصادق است»، يعنى «وضع امور در جهان چنان است كه pحكايت مىكند.» آنچه p حكايت مىكند اين است: «حسن برنده شد.» پس «p صادق است»، يعنى «حسن برنده شد.» (p) مطابق است با «حسن برنده شد.» (وضع امور واقعى). پس صدق p يعنى نفى قطب ديگر گزاره p. «احمد» فاعل شناسايى است، چون فرض كرديم احمد به منزله مُدرِك لحاظ شده است. اين مُدرِك، فاعل شناسايى صدق p است؛ يعنى براى اين مُدرِك، p حاكى از وضع امور واقعى است، يعنى براى او، قطب ديگر p منتفى است. يعنى p كه بخودى خود دو قطبى بود، براى اين مدرك تك قطبى است. نتيجه اين مىشود: q مىگويد مُدرِكى كه در p، بايد پيش فرض گرفته شود، تا حكايتگرى p از محكّى آن ميسر گردد، p را تك قطبى مىبيند. معناى اين سخن اين است كه p (گزاره) از محكى خود (واقع بالفعل) براى اين مُدرِك حكايتگرى مىكند. يعنى «p مىگويد p براى اين مُدرِك.» در اين جا از مُدرِك هنوز اِلّغاى خصوصيات نشده است؛ زيرا كلمه «اين» اشاره به صفاتى دارد كه مُدرِكى را از مُدرِكهاى ديگر، ممتاز ساخته است. اگر اين صفات و خصوصيات را الغا كنيم و فقط مُدرِك به وصف مدركيّت باقى بماند (چنان كه مقتضاى فرض و لحاظ دوم است) آنگاه نتيجه اين مىشود: براى مُدرِك (با الغاى قيد «اين») pمىگويد p. پس هنگامى كه q را تحليل مىكنيم، اگر تمام خصوصيات احمد را الغا كنيم و فقط مُدرِكيت به وصف مُدرِكيّت را لحاظ كنيم، آن گاه مفاد آن مىشود: «براى مُدرِك p، p مىگويد p». اين عبارت توتولژى است. چون معلوم است كه p (يعنى گزاره) واقعيتى است كه از محكّى خود (p) براى مُدرِكى حكايت مىكند. به اين معناى خاص، q به حوزه فلسفه مربوط است چون راجع به حكايتگرى و رابطه زبان با جهان است. اما اگر q را طورى تحليل كنيم كه در ناحيه مُدرِك حيثياتى جز مُدرِكيّت منظور شود، آن گاه اساسا گزاره q از حوزه فلسفه خارج مىشود و هيچ استثنايى فلسفى از آن نمىتوان كرد. اكنون نوبت آن است كه بر پايه اين تحليل، رابطهاى را كه ويتگنشتاين مىگويد، در گزاره q بين «واقعيتهايى از طريق رابطه بين اشياء واقع در آنها» (T.5.542) وجود دارد، توضيح دهيم. احمد در جمله q شيئى است كه درباره آن مطلبى بيان شده است. خود q، به منزله جمله، يك واقعيت است. مطلبى كه درباره احمد، بيان شده، مشتمل بر جمله p است. جمله pنيز يك واقعيت است. در جمله p شيئى وجود دارد كه درباره آن مطلبى بيان شده است. (يعنى حسن چيزى است كه درباره او بيان شده است كه برنده شد). بين اين دو واقعيت (يعنى جمله p و جمله q) رابطهاى خاص و غيرفلسفى وجود دارد كه نشأت گرفته از رابطه بين احمد و حسن است. نام «احمد» در جمله q آمده و q مشتمل بر p است و در p نام حسن آمده است. از اين طريق، بين دو شىءِ، نسبت ويژهاى پديد آمده است، همين و بس. نبايد اشتباه كنيم و رابطه را كه بين دو جمله از جهت وقوع دو نام، در آنها برقرار كرده است به حوزه معنايى گزارهها تسرى دهيم. بين برنده شدن حسن با شخص احمد هيچ نسبتى وجود ندارد. اين توضيح روشن مىكند كه چگونه گرامر زبان مىتواند صورت منطقى را بپوشاند و توهمات و نتايج غلط متافيزيكى (و در اين مورد ساليپسيزم را) ايجاد كند. از راه حل ويتگنشتاين همين مقدار بدست مىآيد. ولى براى تكميل شدن و وضوح بيشتر مطلب مىتوان، افزود كه وقوع p در دل q از نوع عمليات صدق نيست و گرامر زبان هم اين نكته را با كمى تامل نشان مىدهد. حرف اضافه فارسى «كه» و انگليسى «that» در جمله q نقش هيچ يك از ثوابت منطقى را بازى نمىكند، بلكه متمم جمله است. بنابراين اگر p كه عبارت متمم است، از q حذف شود، آن گاه q اصلا جمله كاملى نيست. پس نمىتوان pو q را دو جمله كامل مستقل به حساب آورد تا بتواند وارد دستگاه منطق گزارهها بشود و با اعمال عمليات صدق، از طريق استفاده از ثوابت منطقى (يعنى v يا 0 يا ?يا~) گزاره مركبى بسازند. بنابراين، اصلاً نوبت به اين نمىرسد كه درباره استقلال شرايط صدق آنها بحث شود. بر اين اساس ويتگنشتاين نبايد اساسا از رابطه بين دو جمله سخن مىگفت بلكه از رابطه بين يك جمله (يعنى p) و يك عبارت و نه جمله تمام (يعنى qبدون p) سخن مىگفت. از اين رو صورت گرامرى هم بواقع صورت منطقى را نپوشانده است. بنابراين، در اين شبه گزاره دالّ بر فعل نفسانى (يعنى q بدون p) به مُدرِكى اشاره شد كه در p (كه با ورودش q گزاره مىشود) حكايتگرى گزارهاى، از محكّى آن، براى او رخ داده است. اگر اين مدرك را در p اشراب كنيم، يك طرف رابطه، سه جانبه (گزاره، محكّى، مُدرِك) مىشود و فاعل شناسايى q كه تشخص داشت از ميان برمىخيزد و به جاى او مُدرِك، يعنى طرف رابطه حكايتگرى مىنشيند. در اين حالت p همچنان گزارهاى دو قطبى است و به زبان ديگر محكّى آن يك واقعيت امكانى است. بعلاوه، با اين اشراب، موضوع در گزاره q ديگر وجود ندارد و مفاد q مبدل مىشود به حكايت p از محكّى آن، اعم از آن كه p جمله ملفوظ باشد يا مكتوب يا حديث نفس يا هر چيز ديگر. اگر مُدرِك q را در p اشراب نكنيم، آن گاه شبه گزاره q اشاره به يك شخص متعين دارد و با افزودن p (با اين قيد كه مُدرِك آن، يعنى ضلع سوم رابطه حكايتگرى، عنصر ديگرى غير از اين مُدرِك q است) گزارهاى تجربى حاصل مىشود كه مفاد آن واقعيتى روان شناختى است، راجع به موضوع گزاره q، نه راجع به p؛ يعنى اين گزاره تجربى چيزى درباره مُدرِك q بيان مىكند، همين و بس. اين گزاره هيچ ربطى به مفاد p و حكايتگرى آن ندارد؛ بنابراين حكايتگرى q كه رابطه سه جانبه ضرورى كشف از واقع براى مدرك q است تسرّى به حكايتگرى p، يعنى رابطه سه جانبه ضرورى كشف از واقع براى مُدرِك pنمىكند. از اين رو از صدق q صدق p نتيجه نمىشود.
مرور و جمع بندى
بين «من» در بحث فلسفى معرفت با «من» در علم تفاوتهاى اساسى وجود دارد. حكايتگرى در فلسفه نيز با حكايتگرى در علم متفاوت است. در حكايتگرى، آنچه نشان دادنى است بيان كردنى نيست و بالعكس. خلط بين «من» علم و حكايتگرى در علم با «من» فلسفه و حكايتگرى در آن موجب شده است كه ساليپسيزم از گزارههاى راجع به «من» علمى نتايجى درباره «من» فلسفى بگيرد و در حوزه فلسفه مطالبى بيان كند كه اساسا بيان كردنى نيست. اين كه از گزارهها و ساخت و لوازم منطقى آن، مىتوان نوعى نتيجهگيرى متافيزيكى كرد درست است امّا بايد دقت كرد تا نتايج منطقى درست با ملابسات نارواى آن خلط نشود. امكان گزارهها ناشى از امكان حكايتگرى از واقع است. اين حكايتگرى، وجود «من» به عنوان مُدرِك را ايجاب مىكند. امّا من، به عنوان مُدرِك با «من» به عنوان موجودى زمانمند، مكانمند و متشخص دو حيث متفاوت است. اولى مرز زبان و خارج از جهان و زبان است و نقطهاى است استعلايى كه از آن نقطه به زبان و جهان نگاه مىشود و پيوند آندو كه عبارت است از حكايتگرى، نشان داده مىشود. دومى امرى از امور جهان است كه موضوع علوم مختلف مىتواند باشد، پس خود، موضوع حكايتگرى است، يعنى زبان و گزارهها درباره آن چيزهايى بيان مىكنند. اين «من» استعلا ندارد، بلكه در درون جهان است و پيش فرض منطقى حكايتگرى نيست؛ چون خودش موضوع حكايتگرى است. ساليپسيزم نخست بايد معلوم كند، مرادش دقيقا چيست. اگر فلسفى سخن مىگويد، فقط از اين واقعيت كه «من ادراكاتى دارم» (كه تازه خود اين واقعيت گفتنى نيست، بلكه نشان دادنى است) بايد نتيجه بگيرد كه امكان زبان مفيد، امكان حكايتگرى و آن مستلزم مُدرِكى است كه رابطه حكايتگرى (بين حاكى ـ زبان ـ و محكّى ـ واقعيت) قائم به آن است. در اين حالت، «من» نه يك شخص خارجى متعيّن، بلكه هر مُدرِكى است. پس نبايد بگويد، جهان فقط براى «من» ـ يعنى اين شخص متعيّن منفرد ـ و در ذهن من وجود دارد. بلكه بايد بگويد، حكايتگرى ادراكات براى مدركين است. اين سخن صحيح است و به هيچ وجه ايده اليزم و نفى رآليزم نيست. اما اگر علمى سخن مىگويد، آن گاه «من ادراكاتى دارم» گزارهاى علمى خواهد بود كه ادله علمى و نتايج علمى خاص خود را دارد. در اين حالت، استنتاج: «جهان فقط براى من وجود دارد.» (كه در آن «من» پديدهاى علمى است) نه فقط از آن گزاره غلط است، بلكه از هر گزاره يا مجموعه گزارههاى علمى غيرممكن است؛ چون «جهان» (به معناى تمام موجودات بالفعل و بالأمكان كه هويتى با صبغه فلسفى و يك طرف رابطه حكايتگرى است) چيزى نيست كه موضوع كاوش علمى واقع شود. نمىتوان از زبان و جهان به قدر كافى و لازم فاصله گرفت و نسبت آندو را تصويربردارى كرد و در قالب زبان و گزاره بيان نمود. «...آنچه ساليپسيت در نظر دارد، كاملاً درست است، فقط گفتنى نيست، بلكه خود را نشان مىدهد. اين كه جهان جهان من است، در اين واقعيت بروز دارد كه مرزهاى زبان (تنها زبانى كه من مىفهمم) يعنى مرزهاى جهان من.» ( T.5.62) «ايدهآليسم اگر بدرستى مورد تأمل واقع شود به رآليزم مىرسد.» ( N.85.)
منابع و اختصارات:
1- WD. A Wittgentsein Dictionary, by Hans-Johann Glock. Blackwell Publishers, U.K. 1996, 1st edition. ISBN 0-631-18537-2 2- WM= Wittgenstein's Metaphysics, by Jhon W.cook, Cambridge University Press, U.S.A. 1994, 1st edition. 3- N.= Notebooks, Ludwig wittgenstein, Eds: G.H.V on wright and G.E.M. Anscombe, English translation by: G.E.M.Anscombe, 2ed edition, The university of chicago press, 1979, U.S.A. ISBN 0-226-90447-4 4- T=Tractatus logico -philosophicus, by ludwig wittgenstein English translation: C.K.Ogden, Routledge and kegan paul ltd, 11996, U.S.A, 7 th edition, ISBN 0-415-05186-× 5- TWT=Transcendence and wittgenstein's tractatus by Michael P.Hodges, Temple University Press, 1990, U.S.A, 1 st edition, ISBN 0-877722-692-× 6- PI= philosophical Investigations, by ludwig wittgenstein, translated by G.E.M. Anscombe, Basil Blackwell Ltd, 1991 U.K. ISBN: 0-631-14670-9