روز برفي
خودروي پاترول از ابتداي جنگل « سوهانك » به سوي ارتفاع درحركت است . چند روز پيش برف سنگيني باريده و باقي مانده برف ، هنوز روي شاخه درختان سنگيني مي كند . آسمان ، ابري است و باد نسبتاً شديدي دانه هاي برف را درهوا مي پراكند .چهارمرد جوان سرنشين خودرو ، سرماي زمستان 85 را احساس نمي كنند . بخاري خودرو ، گرماي مطبوعي دارد و جوانان همراه با موسيقي دلنشيني كه درداخل ، طنين افكنده ، شادمان گفتگو مي كنند .- آقا خيلي بالا نريم ديگه . اگه برف بزنه ممكنه گير بيفتيم .- حالا كو تا برف !؟ نمي بيني آسمون صافه .- ببخشين ، كجاش نوشته كه قراره همين جوري صاف بمونه ؟- هر وقت آسمون زير قول و قرارش زد ، ما هم گرد مي كنيم و برمي گرديم .- خدا كنه اين دروغ هم راست باشه .چون برگشتن تو كارتو نيست .- اي بابا ، اين حرف ها چي يه ؟ زمستون با حال ، ماشين سرحال ، بخاري گرم . بذارين حال كنيم ديگه . موسيقي رو داشته باشين .... آه ....جوانان ، همراه با موج موسيقي به چپ و راست مي روند و راننده با كشيدن دنده معكوس ، ناله موتورماشين را درميآورد . درجاده باريك و خلوت ، خودرو ، زوزه كشان از سربالايي برف گرفته به سوي ارتفاعات پيش مي رود . يكي از سرنشينان ، شيشه سمت خود را كمي پايين مي آورد . پيش از آنكه شيشه به نيمه برسد ، صداي سرنشين دوم درفضا مي پيچيد .- اوه اوه .... چه سوزي مياد ، ببند اونو بابا ....- خواستم حساب كاردستت بياد ، كه بدوني من كي ام و اينجا كجاست .- اقلاً با لهجه خودش بگو .سرنشين اول درحاليكه شيشه خود را بالا مي كشد . نگاهي به ديگران مي اندازد و لبخند مي زند .- من با لهجه خودم بلدم . تهروني اصيل . لهجه خودش كارتوئه .- مزه اش به اينه كه عين خودش بگي ، بچه تهرون !- خب تو بگو ما مزه شو بچشيم ، بچه روستا !- اينجوري يه . ببين داداش .كمي مكث مي كند و به دنبال كلاه مي گردد . با شيطنت كلاه را از سر نفر سوم برمي دارد و آن را روي سرخود مي گذارد . كلاه را كمي كج مي كند ، سرش را بالامي گيرد و صدايش را درگلو مي اندازد .- خواستم بودوني موكين ام و اينجا كجاس ؟ التماس نكن .هم با شادماني مي خندند و دست افشاني مي كنند . چند لحظه بعد چرخ عقب خودرو مي لغزد و راننده با سرعت ، فرمان را به چپ و راست مي گرداند . همه سكوت مي كنند و راننده برخودرو مسلط مي شود .- آقا به جون تو گرفتارميشيم ها ... بياين برگرديم . نيگا كن . داره برف مياد .- خب بياد . مگه ما كاغذيم كه نم بكشيم . برو بابا.خودرو همچنان پيش مي رود و هرلحظه برشدت بارش برف افزوده مي شود . سرنشين اول با نگراني به بيرون چشم دوخته و گاهي به ديگران نگاه مي كند . ديگران بدون توجه به بارش برف و خلوت بودن محيط ، همراه با نواي شادي آور موسيقي خود را به چپ و راست تكان مي دهند و شانه به شانه هم مي سايند .درايستگاه 36 آتش نشاني ، زنگ حادثه به صدا درمي آيد و نجاتگران به سرعت به طرف خودروي « پيكاب » مي روند . فرمانده درحالي كه با بي سيم صحبت مي كند ، با دست ، فرمان حركت مي دهد و بلافاصله ، خودرو با سرعت از چارچوب ايستگاه مي گذرد .درداخل خودرو گروه پنج نفره نجات درخصوص حادثه اعلام شده صحبت مي كنند ، و خودرو به سرعت به طرف جنگل سوهانك مي رود . « مسعود حاج آقا بابا » يكي از اعضاي گروه نجات درحالي كه به آسمان نگاه مي كند ، بدون آنكه مخاطب خاصي داشته باشد ، سئوال مي كند .- برف نمياد كه . چه جوري گزارش دادن ، برف شديده ؟- اينجا نمياد ، چون داخل شهره ، اونا ، روي ارتفاع گيركردن .- اومديم بيرون شهر. نيگاكن . اين هم جنگل سوهانك .خودروي نجات آتش نشاني وارد جنگل مي شود ، جايي كه هرلحظه ، مقدار و سرعت بارش برف افزايش مي يابد .- ديدي آقا مسعود !؟ اين ام برف .- اون هم چه برفي !؟ ماشين گيرنكنه ، خوبه ...آتش نشانان با توجه به نشان به جا مانده از چرخ خودروي پاترول به پيش مي روند ، اما كم كم به جايي مي رسند كه برف سنگين ، نشان حركت خودروي قبلي را به كلي پاك كرده است . به دستور فرمانده ، خودرو توقف مي كند و سرنشينان آن پياده مي شوند . بررسي فرمانده نشان مي دهد كه خودروي پاترول گيرافتاده دربرف ، احتمالاً درهمين نزديكي است . حجم برف بسيار زياد است و نجاتگران تا زانو دربرف فرو مي روند . با اين همه اعضاي گروه به هر طرف كه نگاه مي كنند ، نشاني از خودروي گم شده به چشم نمي خورد .درارتفاع ، جايي كه هيچ جنبده اي ديده نمي شود . خودروي پاترول تا كمر دربرف فرورفته و سرنشينان درسكوت انتظار مي كشند . راننده خودرو ، دوباره گوشي تلفن همراه را بالا مي آورد و شماره مي گيرد . سرنشين ديگر اعتراض مي كند .- اينقدر زنگ نزن ، شارژش تموم ميشه . شايد حالا حالاها نتونن پيدا مون كنن .- اي بابا چقدر بزدلي تو !؟ به بابام آدرس بدم كجاييم . كه اگه شارژ ما تموم شد ، اونا بتونن پيدامون كنن .- چه آدرسي ، توهم ، دلت خوشه . اينجا آدرس داره ؟ خيابون چي يه ؟ كوچه چندمه ؟ پلاكش هم بگو ...- يه دقيقه زبون به دهن بگير، ببينم .ارتباط برقرار نمي شود و تكرار شماره گرفتن نيز نتيجه نمي دهد . درچند مورد خط ها اشغال است و در موارد بعدي پيام هايي چون « در دسترس نيست » و « خاموش است » درگوش راننده طنين مي اندازد .- گفتم برگرديم . به خرجتون نرفت . هي منو دست انداختين ، اين هم نتيجه اش .- باشه پروفسور! اگه بگيم حق با شماست ، دست از سرمون ورمي داري ؟ غلط كرديم اومديم . خوبه ؟- حالا چرا به هم ميپرين ؟ آروم باشين ببينيم چي ميشه . هيشكي كه نياد ، 125 يه كاري مي كنه . من مطمئنم .- دلت خوشه ها ! تلفن آتش نشاني رو گرفتي كه بيان ما رو نجات بدن ؟- پس كجا رو بگيرم ؟ مگه تو، توي اين مملكت زندگي نمي كني !؟ خبرا رو نمي شنوي ؟ هر حادثه اي رو بايد به 125 خبر بديم . افتاد !؟- تو نميري كارمون تمومه . تا صبح يخ مي زنيم .- يه دقيقه ساكت . ساكت باش ببينم ؟همه سكوت مي كنند و راننده درجستجوي صدا سرمي گرداند . كمي فكر مي كند و داد مي زند :- شيشه رو بده پايين ....- چي شده ؟- فكر كنم اومدن . بريم پايين .- كجا بريم بابا؟ تا خرخره ميريم تو برف .راننده ، درسمت خود را به سختي باز مي كند . كمي گشوده مي شود اما حجم برف انباشته شده پشت در ، ادامه كاررا با مشكل مواجه مي كند . ديگران نيز تلاش مي كنند ، به اميد آن كه بتوانند با ايستادن روي سقف خودرو ، اطراف را بهتر ببينند .
***
نجاتگران آتش نشاني با پاي پياده ، به سختي حركت مي كنند ، هربار كه قدم برمي دارند پايشان بيشتر دربرف فرو ميرود . « مسعود » مي ايستد . هوا را به شدت از دهان خود بيرون مي دهد و فرياد مي زند .
- كسي صداي منو مي شنوه . اومديم كمك . كجايين شما ؟
- گلوتو پاره نكن . اگه صدامونو بشنون . با چشم هم مي تونيم ببينيم شون .
ناگهان هردو روي برمي گرداند و به سمتي نگاه مي كنند كه دو دست درآسمان تكان مي خورد و به دنبال آن فرياد سرنشينان خودرو و صداي نجاتگران درهم مي پيچد .
كمي دورتر درگودي حاشيه جاده اي كه اينك نشاني از آن پيدا نيست ، « پاترول » در برف فرو رفته و سرنشينان آن با گشودن درها ، درحالي كه تا كمر از خودرو بيرون آمده اند با تمام توان فرياد مي زنند . حالا نجاتگران همگي از محل خودرو با خبرشده و سوي آن مي روند .
سرنشينان خودرو با ديدن نجاتگران ، جاني دوباره مي گيرند و با شوقي وصف ناپذير ، خودشان را درحجم سپيد برف رها مي كنند .
نجاتگران با وسايلي كه دراختيار دارند ، اطراف چرخ هاي پاترول را مي كاوند . همزمان سرنشينان خودرو نيز با دست خالي به آنها كمك مي كنند . چند دقيقه بعد راننده پشت فرمان مي نشيند و هفت نفر ديگر اطراف خودرو را مي گيرند ، اما هرچه تلاش مي كنند ، پاترول از جايش تكان نمي خورد . فرمانده ، درحال صحبت با بي سيم ، وضعيت را گزارش مي دهد و پس از آن با جمعيت عرق كرده و تلاشگر حرف مي زند .
- خودرو بايد همين جا بمونه . ماهم نتونستيم بيايم جلوتر . نبايد وقت رو تلف كنيم .وسايلتون رو بردارين ، حركت مي كنيم .
راننده با ترديد ، نگاهي به خودرو مي اندازد و فكر مي كند ، اما سرنشينان ديگر به سرعت لوازم ، مورد نياز خود را برمي دارند و آماده حركت مي شوند .
به دستور فرمانده ، نجاتگران و حادثه ديدگان به دنبال هم پيش مي روند . چند لحظه بعد راننده خودرو با عصبانيت دررا محكم مي بندد و با دلخوري ، به عنوان آخرين نفر ستون راه پيمايان از ارتفاع سرازير مي شود .
به زودي به محل خودروي نجات مي رسند . ظرفيت خودرو محدود است و هيچ وسيله ديگري نيز در دسترس نيست . فرمانده ، حادثه ديدگان را سوار مي كند . دو تن از نجاتگران نيز به سختي داخل خودرو مي نشيند ، حالا فقط يك جا براي فرمانده خالي است و دو سرنشين ديگر بيرون خودرو انتظارمي كشند .
- ببين اون پشت ، بين وسايل مي تونين بشينين ؟
يكي از نجاتگران كه لاغرتر و باريك تر از بقيه است ، پياده مي شود و خطاب به يكي از نجاتگراني كه كنار درانتظار ميكشد ، مي گويد :
- توكه بعيد ه اونجا جابگيري . سوارشومن ميرم عقب .
« مسعود حاج آقا بابا » كه با نجاتگر درشت تر ، شوخي دارد ، داخل خودروجابجا مي شود .
- بذار من ام پياده شم . ايشون دو نفر حساب ميشن .
- لازم نيست . عوضش ما دو تا يه نفر حساب ميشيم .
درحالي كه همه لبخند مي زنند ، دو نجاتگر سبك وزن ، به سختي ، لابلاي وسايل ، درقسمت عقب خودروي پيكاب مستقر مي شوند و فرمانده پس از اطمينان يافتن از استقرار كامل آنها ، سوارمي شود . خودروي نجات به حركت درمي آيد و راننده با استفاده از نشانه ها ، خودرو را در جاده پوشيده از برف سنگين به سمت پايين هدايت مي كند .
درابتداي جنگل سوهانك ، خانواده سرنشينان خودروي حادثه ديده ، بي تاب انتظار مي كشند و خودروي نيروي انتظامي ، كنار آنها مستقر شده است . خودروي نجات توقف مي كند و سرنشينان آن پياده مي شوند . اعضاي خانواده نجات يافتگان با شتاب عزيزان خود را درآغوش مي كشند . بسياري از آنها اشك شوق درچشم دارندو چنان با فرزندان خود احوال پرسي مي كنند كه انگار سال ها از آنان دور بوده اند .زن ميانسال ، درحالي كه چشمان پسرش را مي بوسد ، متوجه نجاتگراني مي شود كه ايستاده اند و با شوق و لذت به اين صحنه زيبا ، نگاه مي كنند . پسرش را كنار مي زند و به سوي آنها مي آيد .- آقايون من از شما ممنونم . خد ا شما رو فرستاد كه بچه هاي ما رو نجات بدين . ممنونم ، اجازه بدين دست تك تك تو نو ببوسم .زن با شوق درميان نجاتگران مي گردد . آنها خود را كنار مي كشند و مهربان نگاه مي كنند . فرمانده روبروي زن مي ايستد:- احتياجي به تشكر نيست . وظيفه ماست . ما خدا رو شكر مي كنيم كه فرصت خدمت نصيبمون كرده .- جوون ها ! الهي خير از زندگي تون ببينين . همين جور كه دل ما رو شادكردين ، خدا دلتون شادكنه .فرمانده ، درحالي كه پرده اشكي چشمانش را شفاف كرده است ، با اشاره دست ، نجاتگران را به سوي خودرو هدايت مي كند و پاسخ زن را مي دهد .- برامون دعا كنين كه سلامت بمونيم و بتونيم دل مردم رو شاد كنيم . خدانگهدارتون باشه .نجاتگران با نجات يافتگان دست مي دهند و سوار خودرو مي شوند . فرمانده دستي تكان مي دهد و سوار مي شود . بقيه خودروها به احترام آتش نشانان مي ايستند تا خودروي نجات « پيكاب » به حركت درمي آيد . آنگاه بقيه با فاصله به دنبال آنها پيش مي روند . چند لحظه بعد كاروان شادي از جنگل سوهانك خارج مي شود و راه شهر پرهياهو را پيش ميگيرد .