ضیافت افطار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ضیافت افطار - نسخه متنی

سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ضيافت افطار

شهر كم كم در سكوت شبانه فرو مي رود. عقربه ها از ساعت صفر مي گذرند و روز ديگري در ثانيه هاي نخستين آغاز مي‌شود. در گوشه اي از شهر ايستگاه 3 آتش نشاني شبي آرام و ساكت را در نيمه ماه رمضان تجربه مي كند. آتش نشانان در آسايشگاه خفته اند و گاهي صداي به هم خوردن ظرفي از انتهاي ساختمان شنيده مي شود. جايي كه "بابامحمد محمدي" از تهيه غذا براي "سحري" فارغ شده و با احتياط وسايل آشپزي را به جاي اول برمي گرداند.

محمدي، دستهايش را مي شويد و به سوي آسايشگاه مي رود. در آستانه، مي ايستد و تخت ها را از نظر مي گذراند. همكارانش پس از گذراندن روزي پركار، به آرامي در بستر خفته اند. لبخند مي زند و با احتياط گام برمي دارد تا به تخت خود مي رسد. روي لبه تخت مي نشيند و ناگهان ابرو درهم مي كشد. صداي اندك تخت، در آن فضاي ساكت، بيش از هميشه به گوش مي‌رسد و هر لحظه ممكن است خواب آتش نشاني كه در آن نزديكي خفته، آشفته شود. آرام در رختخواب دراز مي كشد و چشمانش را مي بندد. با آنكه خسته است،‌ خواب به سراغش نمي آيد. ناخودآگاه مراحل مختلف پختن غذا را مرور مي كند و به خاطر مي‌آورد كه درباره خوشمزگي دست پخت خود داد سخن داده است، غلتي مي زند و لحظه اي را مجسم مي كند كه دوستانش كنار سفره سحري نشسته اند و با احساس رضايت كامل غذا مي خورند. به قدري خوشمزگي غذا را باور دارد كه از هم اكنون لذت تحسين همكارانش را احساس مي كند.

كمي طول مي كشد،‌ اما بالاخره پلك هايش سنگين مي شود و به خواب مي رود. سكوت همچنان بر همه جا مستولي است كه ناگهان چيزي در دوردست منفجر مي شود و "محمدي" به شدت در جايش تكان مي خورد. چشم مي گشايد وبه اطراف نگاه مي‌كند. يكي دو نفر ديگر نيز بيدار شده اند. نفر اول در حاليكه با تعجب به محمدي نگاه مي كند به آرامي و با احتياط مي پرسد:

- چي بود؟

- نميدونم. انگار يه جايي خراب شد.

- فكر كنم صداي انفجار بود.

- هرچي بود. خيلي نزديك مانبود.

- چرا بابا، نزديك بود. تخت من تكون خورد.

- به زودي مي فهميم، نگران نباش.

- فكر كنم بايد بلند شيم. الانه كه زنگ صدا كنه.

- فعلا كه بيصداست، بخواب.

چشمانش را روي هم مي گذارد و خودش را در بسترجابجا مي كند، اما هنوز به درستي آرام نگرفته كه "صداي زنگ" در ايستگاه طنين مي اندازد. غلتي مي زند و به آرامي روي زمين فرود مي آيد. آنگاه به سرعت بر مي خيزد و به سمت ميله فرود مي دود، جايي كه آتش نشانان ديگر نيز با چند ثانيه اختلاف سر مي رسند و به دنبال هم از ميله فرود پايين مي روند.

- 17شهريور،اتوبان آهنگ، عارف شمالي، انفجار گاز، حركت مي كنيم.

هنوز جمله فرمانده تمام نشده كه خودروها به خروجي ايستگاه مي رسند و چند لحظه بعد به سمت خيابان 17 شهريور توجيه مي شوند.

در خيابان عارف شمالي، جمعيت قابل توجهي اجتماع كرده اند. همه شيشه هاي يك ساختمان چهارطبقه، بر اثر ضربه شديد ناشي از انفجار گاز مايع فرو ريخته، اما نگاه ها بيشتر متوجه ساختمان دو طبقه مجاور است كه در ظاهر صدمه كمتري ديده است. سرو صداي ساكنان دو ساختمان و هياهوي مردم چنان در هم پيچيده كه هيچ عبارتي به وضوح شنيده نمي شود. تنها، واژه هايي چون "چاه"، "خطر"، "شيشه" و "كپسول گاز" لابلاي جملات نامفهوم قابل تشخيص است.

خودروهاي آتش نشاني از راه مي رسند و مردم براي نزديك شدن آنها، راه را باز مي كنند. خودروها مي ايستند و آتش نشانان به سرعت براي عمليات آماده مي شوند. فرمانده همه جا را به دقت وارسي مي كند و نجاتگران براي شروع كار وضعيت مي‌گيرند.

چند تن از ساكنان خانه ها دور فرمانده جمع مي شوند و ماجرا را براي او توضيح مي دهند. در نهايت روشن مي شود كه ظاهرا كسي صدمه جاني نديده اما در طبقه اول ساختمان دو طبقه بر اثر شدت انفجار گاز مايع، چاه فروكش كرده و خاك ريزش دارد.

فرمانده و چند تن از آتش نشانان وارد ساختمان مي شوند. پيشاپيش گروه "محمدي" و "جعفري" به محل چاه فروريخته مي‌رسند و چند لحظه بعد زن صاحب خانه در كنار آنها ظاهر مي شود.

- آقا، اون كيسه هاي برنج و شكرو اول ببرين بيرون . نذري يه.

- اجازه بدين خانوم ! اول موقعيت رو بررسي كنيم، چشم. ممكنه ريزش كنه. دهنه چاه خيلي باز شده.

دراين فاصله دختر و پسر صاحبخانه نيز كنار مادرشان مي ايستند و همزمان آتش نشانان به دقت وضعيت را بررسي مي‌كنند. جعفري مي گويد:

- خاك اطراف چاه محكمه، ولي محض احتياط اشياء قيمتي رو بايد ببريم بيرون.

- اجازه بدين مام كمك كنيم. اول اون كيسه ها لطفا.

- شما تشريف ببرين. بچه ها تونو هم با خودتون ببرين طبقه بالا. اگه چيز قيمتي هست، از اونجا خارج كنين. نجاتگرها اينجا باشن بهتره. شما بفرمايين.

زن صاحبخانه و دو فرزندش از طبقه اول بيرون مي روند و خود را به پله هاي طبقه دوم مي رسانند.

چند دقيقه اي مي گذرد و همه در كنار هم به تخليه ساختمان مشغول مي شوند. اعضاي خانواده، لوازم سبك و قيمتي را با خود به حياط مي آورند و در نقطه امني نزديك در حياط زمين مي گذارند. زن صاحبخانه كنار وسايل مي ماند و بچه ها دوباره از پله ها بالا مي روند.

فرمانده داخل حياط،‌ نزديك ورودي طبقه اول ايستاده و همكارانش را براي جابجايي لوازم هدايت مي كند. داخل ساختمان طبقه اول "جعفري" و "محمدي" با احتياط، كيسه هاي موردنظر و كپسول هاي گاز مايع را از حاشيه امن دهانه چاه مي گذرانند و به دست همكاران مي‌سپارند.

- چقد كپسول گاز دارن اينا. دو تا شو فقط من بردم.

- دو تا هم من بردم، هنوز يكي ديگه مونده.

- محمدي جان! اون ساعت ديواري رو هم بردار قيمتي يه.

- آقاي جعفري! اونجاكه ساختمون كف نداره. به خاطر يه ساعت ميفتيم پايين.

پيش از آنكه جعفري جواب بدهد، هر دو در جاي خود محكم مي ايستند و با اضطراب به هم نگاه مي كنند. چيزي در زير پاي آنها تكان مي خورد و از داخل چاه صداي فروريختن خاك شنيده مي شود. محمدي مي پرسد:

- چي يه؟

- فكر كنم پي ساختمون داره فروكش مي كنه. بريم بيرون.

فرمانده "بيات" نيز اين خطر را احساس كرده است. به سرعت دست بالا مي آورد و جلوي ورود بقيه را به ساختمان مي‌گيرد. آنگاه فرياد مي زند.

- از ساختمون فاصله بگيرين. جعفري بيا بيرون! محمدي عجله كن. دور شين بچه ها. كسي تو ساختمون نمونه. سريع تر، سريع تر.

فرياد فرمانده با صداي ريزش آوار يكي مي شود. فرمانده از ساختمان فاصله مي گيرد و همراه با غرش آوار، همه چيز در حجم عظيم گرد و خاك گم مي شود.

آن سوي حياط زن صاحبخانه ، روي زمين مي نشيند و پياپي فرياد مي زند .

- بچه هام، بچه هام .. خدايا کمکمون کن ...اي خدا!

صداي غرش فرو مي نشيند ، و همهمه ها فروکش مي کند . تنها صداي استغاثه زن شنيده مي شود که نگران ، طلب کمک مي‌کند. فرمانده با نگراني به ساختمان چشم دوخته است .هر لحظه برايش ، بلندتر از يک ساعت به نظر مي رسد و گردو غبار ، سرفرونشستن ندارد . نفس ها در سينه حبس شده و همه با نگراني به ساختمان نگاه مي کنند .

زن پياپي نام فرزندانش را به زبان مي آورد و هنوز چيزي از پس غبار ديده نمي شود . به تدريج فرياد ديگري نيز همراه با صداي زن به وضوح شنيده مي شود . دختر صاحبخانه که پشت سر مادرش ايستاده ، دست او را مي کشد و فرياد مي زند .

- ما اينجاييم مادر . داد نزن . ما زنده ايم ... اومديم بيرون .

زن ناباورانه به فرزندانش نگاه مي کند و با گريه آنها را در آغوش مي کشد . دختر هراسان خودش را از مادر جدا مي کند و همچنان با صداي بلند حرف مي زند .

- آتش نشان ها موندن زير خاک ، برين به اونا کمک کنين . ما زنده ايم . برين سراغ اونا

غبار فروکش مي کند و شبح دو مردي که نزديک به ديوار پناه گرفته اند ، کم کم آشکار مي شود. « محمدي » با ديدن جعفري که بيرون ساختمان به ديوار حياط چسبيده و لبخند مي زند و کپسول گاز مايع را از کنار دستش برمي دارد ، آنگاه در حال صحبت کردن پيش مي آيد .

- ما هم سالم ايم . نگران نباشين . منتظر بوديم گردو خاک بشينه . جعفري جان اعلام وصول کن .

جعفري ، از دل گردو غباري که در حال فرو نشستن است با لبخند بيرون مي آيد و نزديک بقيه مي ايستد .

- هميشه فکر مي کردم ، وسط حادثه بلا ، همه ما رو فراموش مي کنن ، ولي اين دختر خانوم نشون داد که ما هم ديده ميشيم ، خدايا شکرت .

دخترک لبخندي مي زند و پاسخ مي دهد .

- خون ما که از خون شما رنگين تر نيست .

مادر در حاليکه دخترش را محکم به سوي خود مي کشد و او را در آغوش مي گيرد ، جمله او را تمام مي کند .

- الهي قربون دخترم برم . من به خاطر بچه هام ، بقيه رو فراموش کرده بودم.

شکر خدا همه تون سلامتين ؟

فرمانده بيات که از سلامتي همه همکاران و حادثه ديدگان مطمئن شده ، لبخندي مي زند و به آسمان نکاه مي کند . آنگاه نگاهي دوباره به ساختمان مي اندازد و از همه مي خواهد که محض احتياط ساختمان را ترک کنند .

خودروهاي آتش نشاني به سوي ايستگاه بازمي گردند . « محمدي » و « جعفري » کنار هم به پشتي صندلي خودرو تکيه مي دهند و در خصوص حرکت زيباي دخترک حرف مي زنند .

- خيلي خوشحال شدم وقتي ديدم توي اون همه گرد و خاک ، يکي حواسش به ما هست .

- محمدي جان ، اوني که حواسش به ما هست ، يکي ديگه است .

- اون که جاي خود . خدا هميشه به فکر بنده هاش هست .منظورم اينه که وسط بلا ، آدما کمتر به بقيه فکر مي کنن . واسه اين خوشحال شدم . خدايي ، دختر با شعوري بود .به نظرت الان ساعت چنده ؟

محمدي بدون اينکه به ساعت نگاه کند ، در حال فکر کردن به دست پخت خود پاسخ مي دهد .

- بيخيال ساعت . الان ميرسيم ايستگاه ، سحري رو ميزنيم و کيف مي کنيم . اونوقت مي فهمي هر چي راجع به دست پختم بگم ، کم گفتم .

جعفري به جاي هر پاسخي فقط مي خندد « محمدي » کم کم دلخور مي شود ابرو در هم مي کشد . در آستانه ورود خودرو به ايستگاه بالاخره طاقت محمدي تمام مي شود .

- تو چرا اينقدر مي خندي ؟ مگه من لطيفه ميگم يا جوک تعريف مي کنم ؟

خودرو توقف مي‌كند و جعفري در حال پياده‌ شدن پاسخ مي‌دهد.

- يه نيگا به ساعتت بنداز

محمدي در حال پياده‌شدن، مي‌ايستد و به ساعتش نگاه مي‌كند. عقربه‌هاي ساعت را مي‌بيند و اما خيلي متوجه موضوع نمي‌شود.

- توي ساعت هم چيز خنده داري نمي‌بينم.

- خنده تو ساعت تو نيست كه مرد مومن! هوا داره روشن ميشه. سحري تو بايد دست نخورده بذاري واسه افطار بچه هاي شيفت بعدي. اذان گفتن.

محمدي لبخند مي زند و سر تكان مي‌دهد، ‌جعفري همراه او مي‌خندد و كم‌كم خنده آنها بيشتر مي‌شود. دست روي پشت هم مي‌گذارند و خنده‌كنان به سوي ساختمان مي‌روند.

- ميگم چه ضيافتي ميشه بادست پخت تو .... چه افطاري خوشمزه‌اي .....

- چه فايده؟‌هر چي از دست پخت من تعريف كنن، من نميشنوم.

- مهم نيست، مهم اينه كه ......

هر دو وارد ساختمان مي‌شوند و بقيه جمله « جعفري» را فقط محمدي مي‌شنود كه همراه او آستين بالا مي‌زند و در انتهاي ساختمان از پله‌ها بالا مي رود.

/ 1