دعواي خانوادگي
در تقويم باستاني ايران ، طولاني ترين شب سال ( در مرز پاييز و زمستان ) پايان سال کهنه و آغاز سال نو بوده است ، باوري که بعدها از طريق مسيحيت د رجهان گسترش يافت و اينک بخش بزرگي از مردم جهان آغاز زمستان را مبدا تحويل سال ميشناسند . چند روز اختلاف موجود ، به گفته کارشناسان ناشي از تفاوت روزهايي است که به مناسبت پذيرش تقويم جلالي توسط ايرانيان اتفاق داده است .در«گاه شمار» پيشين به جاي « سال کبيسه » ساعت ها و روزهاي مانده جمع مي شدند و در هر 120 سال ، يک ماه به ماه هاي سال شمسي افزوده مي شد ، به همين مناسبت در فاصله اين دوره بعضي از مناسبت ها جابجا مي شدند . آنگاه که گاه شماري تغيير کرد ، روز ميلاد « ميترا » به جاي اول دي ماه با چند روز تغيير در چهارم ديماه گرامي داشته شد . همان روزي که اينک مسيحيان آن را به عنوان « کريسمس » ( زاد روز عيسي مسيح ) گرامي مي دارند . فاصله اي که بين « شب يلدا» ي ايرانيا ن و « شب ژانويه » ديده مي شود، تغييراتي جزئي است که بعدها بر اثر رويدادهايي از اين دست پديد آمده است و گرنه درسده هاي پيشين و هنگامه گسترش مسيحيت هر دو روز يکي بوده اند .آيين باستاني « شب يلدا » که به راستي در طولاني ترين شب سال و آغاز چيرگي تدريجي نور بر تاريکي برگزار مي شود ، برابر گاه شماري علمي امروزين ايرانيان ، تنها آغاز « فصل زمستان » است و سنتي ديرپا که پيش از ظهور پديده هاي جديد فناوري شبي براي کنار هم نشستن خانواده ها و دل سپردن به خاطره ها و تجربه هاي سالخوردگان و بزرگان خانواده بوده است . بسياري از خانواده ها در همين سال ها نيز دل از جذابيت تلويزيون و راديو برمي دارند و به ياد شب هاي شادي بخش خاطره ، گوش جان به صداي پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها مي سپارند . اين گونه است که حتي جوان ترها نيز در روزهاي پاياني ماه پاييز براي فرارسيدن اين شب طولاني برنامه ريزي مي کنند و کساني که به هر دليلي از لذت نشستن در جمع خانواده محروم مي شوند ، به دنبال راه کارهايي مي گردند ، تا از اين مانع عبور کنند .در اين ميان تنها تلاشگراني چون آتش نشانان هستند که به سادگي ، ويژگي هاي شغل خود را مي پذيرند و به گونه اي با آن کنار مي آيند ، هر چند اعضاي خانواده آنها هميشه کمبودشان را احساس مي کنند .عقربه هاي ساعت ، پايان آخرين روز را پاييز را اعلام مي کنند و آتش نشانان ايستگاه 6 آتش نشاني براي استراحت روي تخت هاي آسايشگاه مستقر مي شوند . در چند ساعت گذشته آن ها ، به جاي اعضاي خانواده خود ، « يلدا » را در کنار هم و با شنيدن خاطره پيشکسوتان شيفت خود گذرانده اند . صداها کم کم فروکش مي کند وسکوتي آرام بخش ايستگاه را در بر مي گيرد . در اين ميان تنها يکي از آتش نشانان که به تازگي ازدواج کرده ، در نقطه اي خلوت از طريق تلفن همراه با همسر گله مندش صحبت مي کند .- من ميدونم ، سال اوله ، ولي چيکار کنم ؟ من آتش نشانم . تو هم که تنها نيستي . به جاي اينکه اعصاب خودتو خورد کني ، برو پيش مادرت ، خواهرت وبرادرت ، مثل بقيه ، خوش بگذرون . ديگه گيرت نمياد ، ها .- توچيکار مي کني ؟- ميخوام برم ، يه چرتي بزنم . البته اگه زنگ صدا نکنه .- ولي اگه بودي خيلي خوب بود .- هر سال كه شب يلدا شيفت من نيست . باشه سال بعد .- بايد صداتو ضبط کنم که زيرش نزني .آتش نشان در خلوت شبانه ايستگاه ، لبخندي مي زند و با تاسف سر تکان مي دهد . زير لب جمله اي مي گويد و سپس به تلفن پاسخ مي دهد .- چي گفتي ؟- توشنيدي چي گفتم . من نشنيدم تو چي ميگي . يواشكي چي گفتي با خودت ؟- هيچ چي . گفتم ، من هم از خدا ميخوام- آره جون خودت . باشه . برو بخواب . فردا بايد بريم خريد.- حتما .حتما . فعلا شب بخير، خدا نگهدار.ارتباط را قطع مي کند و لبخند زنان به سوي آسايشگاه مي رود . در آستانه مي ايستد و به دقت به داخل نگاه مي کند . به نظر مي رسد که همه خوابيده اند ، پس با احتياط قدم بر مي دارد و آهسته روي لبه تخت مي نشيند .روي تخت ديگر « هادي دليريان » با چشمان باز به او نگاه مي کند و لبخند مي زند .- مراسم سين جيم به خير و خوشي گذشت ؟- اه .... تو هنوز نخوابيدي ؟- نه ... حالا چه وقت خوابه !؟- يواش تر حرف بزن ، بچه ها بيدار نشن .- همه چشاشونو بستن ، هيشکي خواب نيست .ميخواي امتحان کنيم ؟- نه بابا . امتحان چي يه ؟ خوابيدن ديگه .ناگهان صداي زنگ نجات پر طنين تر از هميشه ، آسايشگاه را به لرزه در مي آورد . و اعضاي گروه نجات به سرعت برمي خيزند . « دليريان » در حالي که به سوي ميله فرود مي دود به همکارش پاسخ مي دهد .- ديدي نخوابيدن ... بزن بريم .خودروي نجات ايستگاه را ترک مي کند ، در حالي که سرنشينان آن درباره حادثه « پشت در ماندن » و نشاني محل حادثه گفت و گو مي کنند . خيلي زود ، خودرو مقابل ساختمان مورد نظر توقف مي کند ونجاتگران پياده مي شوند .مرد با ديدن خودروي آتش نشاني پيش مي آيد و با ناراحتي خود را معرفي مي کند- سلام . ببخشيد ، من تلفن کردم .- موضوع چي يه ؟- هيچ چي ، موندم پشت در . خانوم درو وا نمي کنه ؟- ايشون تو خونه تنهان ؟- نه . پسرم هم هست . ولي اونو فرستاده تو اتاق عقبي . خودش تنها پشت دره .- يه بار ديگه زنگ بزنين .مرد به اکراه به در نزديک مي شود . پيش از آنکه زنگ بزند ، نگاهي به نجاتگران مي اندازد و دست پيش مي برد ، اما زنگ نمي زند . فرمانده با اشاره سر از او مي خواهد که زنگ را بفشارد ومرد بالاخره دست روي زنگ مي گذارد.چند لحظه بعد صداي زن به وضوح شنيده مي شود .- تو مگه حرف حساب سرت نميشه ؟ گفتم برو همونجا که بودي . تا صبح هم زنگ بزني درو وا نمي کنم . فهميدي ؟- آبروريزي نکن خانوم . مردم مي شنون ، بده .- بشنون . چارديواري اختياري . مگه از سر شب تا حالا که همه شون بگو بخند مي کردن و صداشون تا هفت تا خونه ميرفت من چيزي گفتم ؟- همسايه ها رو نميگم ، خانوم : شما درو واکنين ...- اين کلک ها ديگه کهنه شده ، آقا ، بفرمايين.مرد کمي به در نزديک مي شود و آهسته تر صحبت مي کند .- کلک چي يه ؟ زنگ زدم به آتش نشاني . اومدن ، الان هم اينجان .- بايد هم به آتش نشاني زنگ بزني . چون آتيش گرفتي . نه !؟- خانوم ، به خدا شوخي نمي کنم . نيگا کن . ببين چند نفر اينجان.فرمانده با لبخند به در نزديک مي شود و پس از صاف کردن صدايش با زن صحبت مي کند .- سلام عرض مي کنم خانوم : من فرمانده گروه نجات ايستگاه 6 آتش نشاني ام . شب بخير .- سلام آقا . شما لطفا دخالت نکنين . مساله خانوادگي يه .- ايشون درخواست کردن که ما در خونه رو وا کنيم .- مگه شما مي تونين اينکارو بکنين ؟- اگه صاحب خونه اجازه بده ، بعله .- شوهرم ميدونه من چاقو دستمه . به خدا اگه درو به زور وا کنين . خودمو مي زنم .- ببخشين خانوم . ممکنه بپرسم مشکل شما چي يه ؟- از اون بپرسين که شب يلدايي ، گذاشته رفته ، حالا اومده خونه .دليريان پيش مي آيد و از فرمانده اجازه مي گيرد ، آنگاه کمي فکر مي کند و يکي از همکارانش را فرا مي خواند . دو نفري پشت در مي ايستند و « دليريان » حرف مي زند .- سلام خانوم .- سلام . تو ديگه کي هستي ؟- نجاتگرم خانوم !- اوني که بايد نجاتش بدين بيرونه.- ولي چاقو دست شماس ، آخه.- آقا اصلا حرف حساب شما چي يه؟ من از کجا بفهمم شما کي هستين ؟- ميخواين دستامونشون بدم تا بفهمين من آقا گرگه نيستم .زن سکوت مي کند و نجاتگران به آرامي مي خندند . همزمان صداي پسر صاحبخانه شنيده مي شود .- اينا از « شنگول و منگول » ياد گرفتن مامان ها ...!صداي خنده پسرک شنيده مي شود . پيداست که زن نيز به خنده افتاده اما خنده خود را پنهان مي کند .« دليريان » به همکارش اشاره مي کند . همکار مي گويد :- خانوم ناراحت نشين . ديگه نميذارم ، « هادي » حرف بزنه .لطفا بگين اين آقا چه گناهي مرتکب شده ؟- مارو گذاشته رفته خونه مامانشواژه « مامان » را چنان با حرارت مي گويد که همه به خنده مي افتند ، به ويژه « هادي دليريان » و همکارش که نزديک تر هستند و صداي خنده آنها به گوش زن و پسرش مي رسد .لابلاي خنده هاي پر سر و صدا دونجاتگر جوان پياپي عبارت « خونه مامان » را تکرار مي کنند مي خندند . پيداست که آن سوي در نيز هر دو نفر به شدت به خنده افتاده اند . « دليريان » با اشاره دست به همه مي فهماند که بلند بلند بخندند و صداي قهقهه خنده هر لحظه بيشتر مي شود . ناگهان در باز مي شود و پسر خردسال ، خندان از ساختمان بيرون مي دود- بيا تو بابا ! مامان داره ميخنده ...زن ، بدون آنکه خود را نشان بدهد ،مي رود و مرد لبخند بر لب در حالي که پسرش را در آغوش گرفته با نجاتگران دست مي دهد و آز آنها تشکر مي کند .فرمانده با اشاره دست همکارانش را به رفتن مي خواند و با مرد خداحافظي مي کند . نجاتگران سوار بر خودرو همچنان مي خندند و در خصوص موضوع به گفتگو ادامه مي دهند فرمانده سوار مي شود وماموريت خنده را پايان يافته اعلام مي کند . خودروي نجات دور مي زند ومسير آمده را باز مي گردد .