اسب سفيد
درآخرين روز پاييز ، روزي كه به طولاني ترين شب سال پيوند مي خورد ، آتش نشانان ايستگاه 211 چون روزهاي پيشين ، بسيار پركار و پرتلاش ، به نظر مي رسند . پنج حادثه و سه حريق ، آن هم فقط تا نيمروز ، پنجشنبه اين ايستگاه را به يكي از شلوغ ترين و پرحادثه ترين روزهاي سال بدل كرده است .آتش نشانان ، فرصت كوتاهي به دست آورده اند ، تا دورهم جمع شوند و براي رفع خستگي درخصوص « شب يلدا » گفتگوكنند . آنها بايد طولاني ترين شب سال را دركنار يكديگر و گوش به زنگ اتوماتيك ايستگاه به صبح برسانند . هيچ مناسبتي اين تلاشگران را از خانه دوم آنها ( ايستگاه آتش نشاني ) دورنمي كند . درهر نوبت كاري درنخستين ساعت هاي بامداد ،وارد ايستگاه مي شوند و بامداد روز بعد جاي خود را به آتش نشانان نوبت بعدي مي دهند .« حميدرضا شكيب مهر» آتش نشان جوان ، خودش را روي صندلي جابجامي كند ، به اميد آن كه حادثه ديگري درراه نباشد و بتواند با آسودگي ، چند دقيقه اي چشمهايش را ببندد و به خاطره هاي خوش بينديشد . هنوز پلك هايش به هم نرسيده اند كه زنگ اتوماتيك به صدا درمي آيد . آتش نشانان ، چون فنر از جا مي جهند و همگي از سرعادت درحال پوشيدن و مرتب كردن لباس به سوي خودروها مي دوند . آنها اين مسير را هر روز چندبار با شتاب طي مي كنند به گونه اي كه حتي چشم بسته مي توانند دركوتاه ترين فرصت خود را به خودروها برسانند .فرمانده درحالي كه با بي سيم صحبت مي كند ، درخودروي پيشرو مستقر مي شود . با شتاب نگاهي به دو خودروي ديگر مي اندازد و فرمان حركت مي دهد . كاروان آتش نشانان به حركت درمي آيد و فرمانده ، براي اطمينان بيشتر ، نشاني محل حادثه را از طريق بي سيم تكرار مي كند .- شهر ري ، جاده ورامين ، جاده امين آباد ، پشت دانشكده دامپزشكي.خودروها به دنبال يكديگر ، از مقابل دانشكده دامپزشكي مي گذرند و به سوي مزرعه اي كه درپشت آن قراردارد، توجيه ميشوند. پشت پيچ ، چندنفري كه منتظر ايستاده اند ، با حركت دست و درحال دويدن ، آتش نشانان را راهنمايي مي كنند . كمي جلوتر ، راه باريك مي شود و خودروها از حركت باز مي مانند .فرمانده پياده مي شود و مسير را به دقت از نظر مي گذراند . راهنماهاي محلي ، دراين فاصله به آنها مي رسند و درحال نفس زدن صحبت مي كنند .- اونجاست . مرزعه بختياري . نزديكه .- اينجا كه ماشين رونيست . بايد پياده بريم ...- دور نيست زودميرسين .آتش نشانان از خودروها پياده شده اند و همزمان با فرمان حركت فرمانده ، پياده به سوي مزرعه اي كه درانتهاي كوچه باغ قراردارد ، حركت مي كنند .مزرعه باغ بزرگي است كه كلبه اي درمركز آن خودنمايي مي كند ، كنار كلبه ، تاكستان كوچكي است كه درفصل سرما ، شاخه هاي قهوه اي رنگ و بدون برگ آن ، منظره زيبايي را پديد آورده اند . درست روبروي كلبه ، درنقطه مركزي تاكستان ، چاه بزرگي دهان گشوده كه درواقع دهانه اي از يك قنات با آب روي باريك است كه با چند چاهك ديگر به صورت افقي ارتباط دارد .« شكيب مهر » پيش از همه به دهانه چاه مي رسد و چند لحظه بعد ، بقيه آتش نشانان به او ملحق مي شوند . درحالي كه صاحب باغ توضيح مي دهد. « شكيب مهر» با دقت و كنجكاوي چاه را از نظر مي گذارند . اسب سفيد و زيبايي درعمق 4 متري ، داخل چاه نفس مي زند . « فرمانده » با توضيح بيشتر صاحب باغ متوجه موقعيت اسب گرفتار مي شود . زير پاي اسب ، چاه به عمق يك متر ، آب دارد اما مشكل اصلي اين است كه نيمي از بدن حيوان ، دربخش انتهايي قنات فرو رفته و نيمه ديگر آن به سمت بالا آزاد است . اسب ، با غريزه ذاتي خود ، حضور نجاتگران را احساس مي كند و اميدوارانه با نيروي بيشتري خودش را تكان مي دهد . حيوان قصد جهش دارد اما تنها مي تواند دست ها و سرش را حركت بدهد . با آخرين رمق ، چند بار جهش مي كند و درنهايت با نااميدي آرام مي گيرد . صاحب باغ با ناراحتي از فرمانده مي پرسد .- اگه نميشه نجاتش بديم . نذاريم حيوون عذاب بكشه .- اسب سرحال و قبراقي يه . مي تونه تحمل كنه تا نيروي كمكي برسه . الان تقاضاي كمك مي كنم ...... بچه ها برين سرشاخه ها رو بزنين ، كه خودروي نجات بتونه تا سرچاه بياد . عجله كنين .درحالي كه « شكيب مهر » و بقيه آتش نشانان به سمت ورودي باغ مي دوند ، فرمانده از طريق بي سيم با ستاد فرماندهي تماس مي گيرد و درخواست مي كند ، يك گروه نجات با تجهيزات مورد نياز به محل حادثه اعزام شوند . تيم اعزامي « آتش نشان » است و امكانات و تجهيزات لازم براي عمليات نجات را دراختيار ندارد .« شكيب مهر » با اره برقي به جان سرشاخه هاي خشكي مي افتد كه بربلنداي كوچه باغ راه عبور خودروها را سد كرده اند . هوا رو به تاريكي مي رود و لحظه به لحظه سرما ، سوزنده تر و گزنده تر مي شود .چند دقيقه بعد ، خودروي نجات با چراغ گردان روشن و آژير كشان پيش مي آيد .راه باز شده اما خودرو بازهم نمي تواند وارد باغ شود . دراين فاصله « شكيب مهر » دوباره برفراز چاه مي ايستد و به اسب گرفتار خيره مي شود . ترس و نگراني درچشمان درشت اسب موج مي زند . حيوان ، بي رمق و نا اميد در عمق 4 متري به بالا نگاه مي كند . « شكيب مهر » به سوي گروه نجات مي دود ، جايي كه فرمانده به سرعت موقعيت را براي آنها تشريح مي كند . دراين فاصله هر دو گروه براي عمليات آماده مي شوند و چند لحظه بعد درحالي كه الوارهاي بلندي را در دست دارند ، اطراف دهانه چاه استقرار مي يابند .- از اينور . اون دوتا الوار بلند و بذارين زير دستهاي اسب . حيوون خسته شده . اگه چند دقيقه استراحت كنه ، نيروش برمي گرده .- از اونور نميشه . اسب كه نميتونه تكون بخوره . از زير دستاش ردكن .حيوان با ديدن تلاش نجاتگران ، دوباره تقلا مي كند . چند لحظه اي سنگيني خود را روي الوارها مي اندازد و دوباره حركت هاي شديد خود را از سر مي گيرد . نجاتگران طنابي را به داخل چاه مي فرستند و تلاش مي كنند ، طناب را دور كمر اسب ببندند ، اما هربار كه طناب به كمر اسب مي رسد ، او حركت مي كند و كارنجاتگران را با مشكل مواجه مي سازد .درتمام مدت ، صداي موتور خودروي 1017 نجات به گوش مي رسد و راننده تلاش مي كند ، با گذر از مسير باريك و پرپيچ و خم ، خودرو را به محل حادثه برساند .يكي از نجاتگران كه مسئوليت بستن طناب به كمر اسب را به عهده دارد ، از حركت هاي شديد اسب كلافه مي شود و بدون آنكه مخاطب خاصي داشته باشد مي پرسد .- ا صلاً معلوم هست ، اين اسب چه جوري افتاده اين تو !؟ تكون نخور حيوون ديگه !صاحب باغ كه تمام مدت كلافه و نگران ، اوضاع را زير نظر دارد، پاسخ مي دهد :- بسته شده بود به اون درخت . نمي دونم چه جوري طنابش واشده . حيوون راه افتاده كه بره تو اصطبل ، اون طرف . موقع پريدن از روي چاه ، پاش سرخورده و سقوط كرده .همه به سمتي نگاه مي كنند كه خودروي نجات پيش مي آيد . راننده با مهارت و حوصله ، خودرورا تا نزديك چاه پيش ميآورد ، اما نور چراغ هاي خودرو نيز كمكي به روشن كردن داخل چاه نمي كند . « شكيب مهر » با دلسوزي چراغ قوه را داخل چاه روشن مي كند . از ديدگاه او اسب بدون تقلا و بي رمق ، درعمق چاه آرام گرفته است . بخاري كه از پره هاي بيني حيوان بيرون مي زند ، هر چند لحظه يكبار انتهاي چاه را پر مي كند . اسب كمي سرش را بالا مي آورد و نگاه ملتمسانه خود را متوجه شعاع نوري مي كند كه به داخل چاه مي تابد .ناگهان نور پروژكتور محوطه را به طور كامل روشن مي كند و به سرعت جرثقيل روي دهانه چاه مستقر مي شود . دراين فاصله نجاتگران ، با تلاش بسيار ، بالاخره طناب را از دور شكم اسب مي گذرانند و سر ديگر آن را به جرثقيل مي بندند . طناب زير كتف هاي اسب محكم مي شود و نيروي جرثقيل به آرامي ، اسب را كمي بالا مي كشد . حيوان كه خود را رهاتر مي بيند ، يكباره به جنب و جوش مي افتد و با نيروي بسيار به حركت درمي آيد . چاه ، تنگ است و برخورد دست و پاي اسب به ديواره ، او را عصبي مي كند . حركت هاي شديد اسب چنان است كه طناب از دور كمرش باز مي شود و اسب نگون بخت اين بار به انتهاي چاه سقوط مي كند و سرش زير آب مي رود .چند لحظه سكوت حكمفرما مي شود ، ثانيه ها كش مي آيند و اسب به طور كامل درعمق چاه زير آب پنهان مي شود . همه با نگراني و بهت نگاه مي كنند ، آيا نتيجه اين همه تلاش ، خفه شدن اسب درآب كم عمق چاه خواهد بود ؟ درثانيه هايي كه به اندازه ساعت ها طولاني به نظر مي رسد ، هيچكس پلك نمي زند . همه به انتهاي چاه چشم دوخته اند ، جايي كه درحالتي شبيه به جان كندن ، جسم بزرگ اسب ، زير آب تكان مي خورد و ناگهان سراسب از زير آب بيرون مي آيد . حيوان حتي ناي تكان دادن سر را ندارد ، با حركتي آرام آب را از پره هاي بيني خود خارج مي كند و رام و آرام درجاي خود مي ايستد .به دستور فرمانده ، گروه نجات دوباره تلاش براي بيرون كشيدن اسب را آغاز مي كنند . اين بار ، كار آسان تر از گذشته است و حيوان هيچ تقلايي نمي كند ، چنانكه گويي ، براثر تلاش بسيار و سردي آب بدنش كرخت شده است . طناب اصلي دوباره از دوركمر اسب مي گذرد و زير كتف هايش محكم مي شود . با هدايت فرمانده ، جرثقيل طناب را مي كشد و حيوان به آرامي از آب بيرون كشيده مي شود . دراين فاصله طناب ديگري دور پاهاي اسب گره مي خورد و آخرين طناب نيز به عنوان حائل براي ثابت نگاه داشتن حيوان از ميان بدن او مي گذرد .موتور جرثقيل با قدرت بيشتري به حركت درمي آيد و اسب به آرامي به سمت بالاكشيده مي شود . حيوان هيچ حركتي نمي كند ، انگار فهميده است كه هر حركتي ممكن است جانش را به خطر بيندازد . شايد هم تقلاي بسيار و سردي آب رمقي برايش باقي نگذاشته است. به هر صورت عمليات با موفقيت ادامه مي يابد و چيزي نمانده است كه اسب از دهانه چاه بگذرد ، اما ناگهان طناب روي كمر اسب سر مي خورد و حيوان داخل حلقه شل شده ، به سمت پايين مي افتد .فرياد نجاتگران به آسمان مي رود و چند لحظه بعد دوباره ترديد و نگراني حكمفرما مي شود . درلحظه اي كه همه با ترس و دلهره به درون چاه خيره شده اند ، طناب به سم اسب گير مي كند و مانع از سقوط آن مي شود . نجاتگران به هم نگاه ميكنند ، هر لحظه ممكن است با حركت بعدي ، طناب به طور كامل آزاد شود و تلاش چند ساعته بدون نتيجه بماند . حالا لحظه تصميم است و همه درانتظار مانده اند ، تا فرمانده فرمان حركت را صادر كند .فرمانده كمي مي انديشد . آنگاه به دقت نقطه اتصال طناب را از نظر مي گذراند . سپس دستش را بالا مي آورد و بقيه آماده مي شوند تا با حركت دست او ، كشيدن طناب را از سر بگيرند . خوشبختانه طناب حائل ، وضعيت خوبي دارد و مي توان به اتكاء آن كار را ادامه داد . به ياري خدا ، چند دقيقه ديگر اسب به سلامتي روي زمين محكم استقرار خواهد يافت .بالاخره اسب به سلامت از چاه خارج مي شود و زنده و سالم روي پاهاي خود مي ايستد ، هرچند پيداست كه به سختي خود را سرپا نگاه داشته است . حيوان با چشمان نجيب و درشت به نجاتگران خيره مي شود . چيزي درعمق چشمانش سوسو مي زند. گويي حيوان درسكوت ، از آدم هايي كه جانش را نجات داده اند ، تشكر مي كند .آتش نشانان ، كه از انجام موفقيت آميز عمليات نجات به وجد آمده اند با خوشحالي به يكديگر تبريك مي گويند و براي جمع كردن تجهيزات آماده مي شوند . تنها « محمدرضا شكيب مهر » به چشمان درشت اسب سفيد زل زده است و به مهرباني و نجابت حيوان مي انديشد .كمي دورتر ، فرمانده متوجه حركت او مي شود . همزمان صاحب باغ و يكي از همراهانش اسب را به سمت آتشي مي برند كه درآن نزديكي افروخته شده است . فرمانده دست روي شانه « شكيب مهر » مي گذارد و محمدرضا با گذاشتن دست روي دست فرمانده از او تشكر مي كند .آتش نشانان براي بازگشت به ايستگاه آماده مي شوند ، درحالي كه اسب نزديك آتش ، بازگشت گرما به وجود خود را احساس مي كند . آتش نشانان به سوي خودروها مي روند و يكي از اعضاي گروه نجات ، خودروي 1017 را براي خروج از باغ راهنمايي مي كند .
شكيب مهر درآخرين نقطه مي ايستد و نگاهي دوباره به اسب مي اندازد . لبخندي مي زند و دستي تكان مي دهد . اسب سفيد شيهه اي مي كشد و خودروي نجات از باغ خارج مي شود .درتاريكي شب ، خودروهاي آتش نشاني با چراغ هاي روشن از مقابل دانشكده دامپزشكي مي گذرند و به سوي جاده ورامين پيش مي روند . در دوردست چراغ هاي روشن شهر به آتش نشاناني خوشامد مي گويند كه خسته و خوشحال به ايستگاه بازمي گردند،تا طولاني ترين شب سال را درخانه دوم خود به صبح برسانند . آنها مراقبان ايمني شهر و سربازان سلامتي شهروندان هستند . چند ساعت ديگر تا طلوع خورشيد اول زمستان فاصله است و هرلحظه ممكن است ، زنگ ايستگاه ترجمان فرياد كمك خواهي حادثه ديدگاني باشد كه به اميد بيداري اين بيداردلان به آسودگي دربستر خفته اند .