« محبوب ارمغان » كاردان ايستگاه 65 داخل محوطه ايستگاه ايستاده و به ساختمان روبرو نگاه مي كند . لبخند تلخي ميزند و سر تكان مي دهد . پيداست از انتقال به اين ايستگاه تازه تأسيس چندان هم راضي نيست .بهار 1384 كه اين ايستگاه آغاز به كار كرد ، « محبوب ارمغان » با اصرار تمام ، درخواست انتقال خود را پي گرفت و بالاخره موفق شد ، روبروي خانه پدري كه محل سكونت خودش نيز بود ، مشغول به كار شود ، اما حالا از تماشاي ساختمان خسته شده و با خود مي انديشد ، كه كاش مانند 6 سال گذشته در ايستگاهي خدمت مي كرد ، كه درمأموريت هاي جدي تري حضور داشت و فرصت خدمت بيشتري نصيبش مي شد .نارضايتي تنها به « ارمغان » مربوط نمي شود ، همكاران او نيز از اينكه چند ماه گذشته بيشتر به عنوان نيروي كمكي ايستگاه 28 و ايستگاه 38 در حادثه هاي حريق شركت داشته اند ، ناراضي هستند . آنها دلشان نمي خواهد كه فقط كار آبرساني را براي نيروي عمل كننده اصلي انجام بدهند . اما چاره اي نيست ، بايد هر روز منتظر بمانند تا از طريق ستاد فرماندهي به عنوان نيروي كمكي احضار شوند .« محبوب ارمغان » كه از گرماي ميانه و تابستان كلافه شده ، به داخل ساختان مي رود و درتلفنخانه پاي بي سيم مركزي مي نشيند ، جايي كه يكي از همكاران ، به عنوا ن كشيك بي سيم به او لبخند مي زند .- امروز خيلي گرمه محبوب . نه ؟- خيلي .- چه ته ؟ كلافه اي ؟- تو نيستي ؟ اين هم شد كار ؟- هرچي ما بيكاريم ، بچه هاي ايستگاه 59 سرشون شلوغه . گوش كن .هردو به صداي بي سيم گوش مي كنند و همزمان همكار نيز توضيح مي دهد .- روستاي بابا سلمان ، تو جاده شهريار ، يه حادثه داريم . « رنگ سازي » آتيش گرفته . « انبار تينر »- پس حتماً نيروي كمكي هم درخواست كردن . آره ؟- فرماندهي ايستگاه 16 رو فرستاده كمك .- كاشكي ما مي رفتيم .- خب برو ....- شوخي ت گرفته ؟ كجا برم ؟ بايد اعزام بشيم .همكار مي خندد و توأم با شوخي ، مطلبي مي گويد كه « ارمغان » را به فكر مي اندازد .- خودمون درخواست مي كنيم . مگه هميشه بايد اونا ماروبفرستن .« ارمغان » در سكوت مي انديشد ، درحاليكه گاه بيگاه صداي بي سيم ، سكوت محيط را مي شكند . همكار به چهره او نگاه مي كند .- چي شد ؟ چرا ساكت شدي ؟- دارم فكر مي كنم كه خيلي هم بيراه نميگي . ميرم سراغ فرمانده شيفت ، ميگم ، هماهنگ كنه ، ما بريم كمك ايستگاه 59آنگاه به گونه اي كه پيداست از اين فكر خوشش آمده است ، برمي خيزد و بدون توجه به همكارش ، تلفنخانه را ترك ميكند .داخل دفتر ، « ارمغان » به دهان فرمانده چشم دوخته و انتظار مي كشد ، ظاهراً تماس با مركز فرماندهي ثمر بخش بوده و پاسخ مناسب دريافت شده است . فرمانده شيفت با لبخند تشكر مي كند و گوشي را مي گذارد . آنگاه با شتاب برمي خيزد و درحال صحبت كردن به سمت درخروجي مي رود . « ارمغان » كه همزمان با فرمانده از جا برخاسته است ، او را دنبال ميكند .- هماهنگ كردم ، اعزام بشيم ......« محبوب ارمغان » با شوق بسيار ، بدون آنكه منتظر بقيه جمله بماند ، به سرعت جدا مي شود و به سوي خودروها ميدود . فرمانده با ديدن او به شوق مي آيد و با سرعت و قدرت بيشتري پيش مي رود .نيروي اعزامي از ايستگاه 65 پس از طي مسافتي در حدود 40 كيلومتر به محل حادثه نزديك مي شود . آتش نشانان داخل خودروها ، چشم از ستون دود برنمي دارند . دقايق بسياري است كه آنها از دوردست به دود برخاسته ازكارخانه رنگسازي نگاه مي كنند . ظاهراً حريق گسترده اي درجريان است ، كه هرلحظه نيز برشدت آن افزوده مي شود .« محبوب ارمغان » با همكارش صحبت مي كند .- ببين چه خبره ؟ اين خودرو مال كدوم ايستگاه س ؟- فكر كنم مال شهرك هاي اطراف باشه .- خدابخير بگذرونه . انگار حريق گسترده اي يه .دراين فاصله خودروها به محل حريق مي رسند ، از دور پيداست كه آتش نشانان ايستگاه هاي 16 و 59 با قدرت تمام مشغول عمليات اطفاء هستند . چند خودرو آتش نشاني از شهرك هاي اطراف نيز درحال آبرساني به خودروهاي اصلي ديده مي شوند . با اين همه حريق ، به جاي كم شدن هر لحظه گسترش پيدا مي كند . گروهي از آتش نشانان با استفاده از خودروي « فوماتيك » توسط « كف » به آتش هجوم برده اند ، اما هربار كه به نظر مي رسد ، آتش فروكش كرده است ، انفجار يك بشكه « تينر » يا « بنزين » جهنمي از آتش برپا مي كند .به دستور فرمانده شيفت ، « محبوب ارمغان » و بقيه اعضاي گروه ، سازماندهي شده و آماده دريافت دستور ، كنار خودروها مستقر مي شوند . همزمان فرمانده شيفت به سراغ « افسرآماده » مي رود و اعلام آمادگي مي كند . دراين فاصله « ارمغان » با دقت بيشتري به محوطه نگاه مي كند . بلنداي شعله و حرارت به قدري زياد است كه حجم انبوه « آب » و « كف » تأثيري بر آن ندارد ، آن سوتر ، درمجاورت كارخانه « رنگ و تينر » يك گاوداري بزرگ قراردارد كه تعدادي از آتش نشانان مشغول تخليه آن هستند . صداي انفجار و هياهوي حاضران به قدري زياد است كه فرياد گاوهايي كه درحال تلفشدن هستند ، به سختي شنيده مي شود .فرمانده شيفت پس از هماهنگي با مسئول عمليات ، به سرعت بازمي گردد و مأموريت افراد گروه را مشخص مي كند . آنها بايد از سمت ديگري به درياي آتش هجوم ببرند . سرلوله ها آماده شده اند و افراد اين گروه از سمتي كه فرمانده مشخص كرده است ، دست به كار مي شوند .نيروهاي اعزامي از همه سو آتش را درميان مي گيرند ، اما هرچه بيشتر تلاش مي كنند كمتر به نتيجه مي رسند . پس از صرف دقايق بسيار ، تنها اتفاق قابل توجه تخليه گاوداري مجاور است و گرنه از حجم آتش به هيچوجه كاسته نشده است . رؤساي ايستگاه ها و مديران حاضر پس از رايزني ، تصميم مي گيرند ، با نصب دو عدد « مانيتور پرتابل » در دو سوي حريق ، آب زياد مورد نياز را به صورت آبرساني رفت و برگشت تأمين كنند .به دستور فرماندهان ، آتش نشانان ايستگاه 59 و 16 كاربرپاكردن مانيتور و اتصال لوله هاي « 5/2 » را آغاز مي كنند . پياپي بشكه هاي تينر و بنزين با فاصله منفجر مي شوند و تا ارتفاع بيش از 40 متر به آسمان پرتاب مي شوند . سقوط بشكه ها ، گاهي آتش نشانان را وادار به فرار مي كند ، اما آنها به سرعت باز مي گردند و با تلاش بيشتر ، كار را از سر ميگيرند . « ارمغان » از همكارش مي پرسد :- اون دو نفر و مي شناسي ؟- كدوم دو نفر ؟- همون هايي كه كنار مانيتور كار مي كنن .- نه نمي شناسم .- اسمشون « محسن » و « اكبر » اصفهاني يه ... دو تا برادر آتش نشان . هميشه با هم كار مي كنن .همكار نگاه مي كند و مي بيند كه برادر كوچكتر ( محسن ) كمي دور مي شود . درهمين لحظه ، صداي مهيبي شنيده مي شود و دو شبكه منفجر شده به ارتفاع نزديك به 50 متر به آسمان پرتاب مي شوند . دربرابر چشمان حيرت زده آتش نشانان چنانكه گويي ، بشكه ها ، مانيتورها را نشان گرفته اند ، به سرعت فرود مي آيند . آتش نشانان كه مسير فرود را دنبال ميكنند ، همزمان فرياد مي زنند . دراين ميان صداي « ارمغان » و « همكارش » بلندتر از بقيه است . آن دو با تمام توان فرياد مي زنند . لحظه ها به سرعت مي گذرند اما براي « ارمغان » چنان كه گويي زمان متوقف شده ثانيه ها كش مي آيند . او با وضوح كامل مي بيند كه همزمان با فرود بشكه « محسن اصفهاني » نيز روي برمي گرداند و فرياد مي زند . بشكه گويي برادر بزرگتر را نشانه گرفته است . فريادها بيشتر مي شود و بالاخره « اكبر اصفهاني » به آسمان نگاه مي كند و درآخرين لحظه خودش را كنار مي كشد . « بشكه » در چند سانتي متري پاي او روي زمين فرود مي آيد و او كه بي محابا خود را كنار كشيده ، زمين مي خورد . همزمان « محسن » به او مي رسد و با نگراني بسيار ، سر و صورت برادرش را معاينه مي كند . چند لحظه بعد درحالي كه اشك شوق درچشمانش حلقه زده است ، برادر بزرگ خود را درآغوش مي كشد و بر سر و صورت او بوسه مي زند .دراين فاصله « محبوب ارمغان » نيز به آنها نزديك شده و از نزديك به تماشا مي ايستد .- طوري نشده كه ؟- نه شكر خدا ...محسن ، ضمن پاسخ دادن ، سر به آسمان مي برد و به نشانه سپاس ، دستهايش را بلند مي كند .- خدايا شكرت ...برادر بزرگ كه خيلي هم متوجه خطر نبوده ، سرزنش آميز به او نگاه مي كند .- چيزي نبود كه ، كارتو تموم كن ...- چشم ، چشم ...آنها مشغول به كار مي شوند و ارمغان از آنها فاصله مي گيرد ، درحالي كه با خود مي انديشد ، آتش نشانان جز مهارت و شجاعت و رعايت نكات ايمني بايد به لطف و عنايت پروردگار نيز اميدوار باشند .خيلي زود مانيتورها آماده مي شوند . حجم آب و كف زيادتر مي شود و گروه هاي عمل كننده با قدرت و سرعت بيشتري به آتش هجوم مي برند . فاصله تركيدن بشكه ها بيشتر مي شود و آتش نشانان با احساس خطر كمتري پيش مي روند . هر لحظه شعله ها بيشتر فروكش مي كند و سرعت عمليات افزايش مي يابد .بالاخره آتش مهار مي شود و از آن جهنم سوزان جز مشتي خاكستر و بخار ، چيزي بجا نمي ماند . آتش نشانان ايستگاه 65 آماده بازگشت مي شوند و تلاشگران ايستگاه 59 ، پس ازلكه گيري و بازبيني نهايي ، به سوي خودروهاي خود مي روند .« محبوب ارمغان » نيز همراه بقيه بچه هاي ايستگاه 65 سوار بر خودرو به سوي ايستگاه باز مي گردد ، درحالي كه هنوز به حادثه سقوط بشكه مي انديشد .خودروها ، درانتهاي جاده شهريار به جاده مخصوص مي پيچند و سرعت مي گيرند . « ارمغان » درسكوت به سطح بزرگراه خيره شده و بار ديگر صحنه شوق آميز فرود بشكه بر زمين و دويدن محسن به سوي برادرش را درنظر مي آورد . آنگاه لبخندي مي زند و به آسمان نگاه مي كند . خودروها به دنبال يكديگر پيش ميروند .