زنگ اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زنگ اول - نسخه متنی

سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زنگ اول

در گرماي بعداز ظهر نيمه خرداد ،‌ ايستگاه 43 درسكوت غريبي فرو رفته است ، تنها صداي نرم كولر ايستگاه است كه چون نواي ملايم موسيقي فضا را خواب آلود مي كند . « مرتضي جواد زاده » آتش نشان جوان و تازه كاري كه پس از گذراندن دوره آموزشي سومين شيفت كاري خود را پشت سر مي گذارد ، پست بي سيم را تحويل مي دهد و به نماز مي ايستد . پس از سلام نماز ، يكي از همكاران قديمي از كنارش مي گذرد و برايش دعا مي كند .

- قبول باشه جوون .

- قبول حق باشه . خيلي ممنون

- ناهار خوردي ؟

- نه . پست بي سيم بودم ،‌ ميخورم

- نوش جونت . چطوره آتش نشان بودن ؟

- درست نمي دونم . هنوز مأموريت نرفتم . شيفت سوم كارمه

بر مي خيزد و در حال صحبت كردن به طرف آسايشگاه مي رود . همكار قديمي كه اينك آماده نمازخواندن مي شود ، لبخندي مي زند و پاسخ مي دهد :‌

- اينقدر مأموريت بري كه دل تو بزنه . نگران نباش

مرتضي جلوي در مي ايستد و با لبخند به او نگاه مي كند كه اقامه مي بندد و مشغول نماز مي شود . آنگاه دور مي شود و در سكوت ايستگاه از نظر ناپديد مي گردد .

عقربه ساعت از چهار مي گذرد . مرتضي كه پس از صرف ناهار كمي سنگين شده است ،‌ خود را به آسايشگاه مي رساند ،‌ درحالي كه روي لبه تخت نشسته است ،‌ با خود مي انديشد :‌

- عجب خوابي گرفته منو !؟ .... اينقدر منتظر زنگ بودم ،‌ نخورد . حالا تا سرمو بذارم ،‌ صداش در مياد ...

نگاهي به اطراف مي اندازد و به آرامي روي تخت دراز مي كشد . هر لحظه ممكن است زنگ حريق به صدا در بيايد و او براي اولين بار خودش را در معرض آزموني جدي ببيند . با ياد آوري هيجان مأموريت تپش قلبش بيشتر مي شود و جمله ناتمام قبلي را در ذهنش مرور مي كند .

- فكر نكنم امروز خبري بشه . يه چرتي بزنم بد نيست . بيخودي ، چقد خسته شدم امروز ، خوبه پاي بي سيم نشسته بودم .

غرق در افكار ضد و نقيض پلك هايش سنگين مي شود و آرام آرام به خوابي عميق فرو مي رود .

ناگهان زنگ حريق ،‌ سكوت سنگين ايستگاه را در هم مي شكند و آتش نشانان ورزيده و آموزش ديده به سرعت لباس مي پوشند ، تا هر چه زودتر خود را به خودرو ها برسانند .

مرتضي ، سراسيمه از خواب مي پرد . در نخستين لحظه ،‌ موقعيت خود را درك نمي كند . گلويش خشك شده و قلبش به شدت مي تپد . دست چپش به خواب رفته و سنگين به نظر مي رسد ، با اين همه به دنبال همكاراني كه با سرعت از آسايشگاه خارج مي شوند ،‌ پايين مي آيد و به سراغ «چكمه» و « اور » مي رود . دستش هنوز بي حس است و قدرت ندارد كه دستگيره چكمه را محكم بگيرد . ديگران محل را ترك كرده اند و او همچنان دستگيره چكمه اش را مي كشد . به هر سختي ، بالاخره چكمه و اور را مي پوشد و به سرعت به سوي خودروي « پسرو » مي رود . كنار خودرو مي ايستد و به صداي فرمانده كه داخل خودروي « پيشرو » استقراريافته گوش مي سپارد .

- فرماندهي 443- ده ،‌ يك . لطفاً آدرس رو اعلام بفرمايين .

- خيابان سئول بزرگراه نيايش ،‌ حريق فضاي سبز

مرتضي با هيجان به اطراف نگاه مي كند و با شنيدن فرمان فرمانده كه مراحل بعدي را اعلام مي كند ،‌ به سرعت درخودروي دوم مستقر مي شود و لحظه اي بعد خود را براي نخستين بار سوار بر خودروي آتش نشاني مي بيند كه به گونه واقعي به سوي حادثه پيش مي رود . كنجكاو به خيابان نگاه مي كند ،‌ جايي كه رهگذران و رانندگان خودروهاي عبوري با شنيدن صداي آژير و ديدن نور چراغ هاي گردان به آنها مي نگرند . قلب مرتضي به شدت مي تپد . احساس مي كند همه به او خيره شده اند تا از كارايي او و بازدهي آموزش هايي كه ديده است امتحان بگيرند .

خودروها به محل حادثه نزديك مي شوند . حالا مرتضي به وضوح حجم آتش را مي بيند و بر هيجانش افزوده مي شود . لحظه به لحظه به آتش نزديك مي شوند و او بايد براي اولين بار خودش را محك بزند ، با خود مي انديشد :‌

- نكنه خرابكاري كنم ...... خيلي بد ميشه ها ..... بايد مواظب باشم . همين اول كار بايد خودمو نشون بدم و گرنه كلاهم پس معركه س .

ناگهان خودروها توقف مي كنند و افراد گروه بدون معطلي از خودروها پياده مي شوند فرمانده اعلام ده ،‌ چهار (‌ 4-10) مي كند و مأموريت آغاز مي شود .

مرتضي به خود مي آيد . بايد هر چه زودتر ،‌ خود را به فرمانده برساند و كسب تكليف كند به سرعت از خودرو پايين مي آيد و از فرط هيجان داخل جوي آب سقوط مي كند . با آنكه هر دو زانويش به شدت درد مي كند ، به سرعت همه جا را از نظر مي گذراند و از بيم آنكه مبادا همكاران و بدتر از همه فرمانده او را در اين حالت ببينيد ، به سرعت بالا مي آيد و بدون توجه به درد مختصر زانو ها از سمت چپ خودروي پيشرو به فرمانده نزديك مي شود .

- آقا من چيكار كنم ؟ دستور چي يه

- اول يه آتيش كوب از بالاي ماشين بيار پايين . بعد هم به بچه ها كمك كن لوله كشي كنن . مراقب خودت هم باش .... ببينم چه ميكني !؟

به سراغ « آتش كوب » مي رود . پيش از پايين آمدن نگاهي دقيق تر به محل حادثه مي اندازد ،‌ حريق در مساحتي حدود 5000 متر مربع اتفاق افتاده و نرده هاي آهني دور تا دور محوطه را در گرفته اند . صدايي او را به خود مي آورد .

- به چي نيگا مي كني ؟ بيارش پايين ديگه . بايد لوله كشي كنيم .

مرتضي به سرعت پايين مي آيد و تصميم مي گيرد با عبور از نرده ها به آتش نزديك شود . دوباره به سراغ فرمانده مي رود كه حالا به او نزديك شده و كنار نرده ها ايستاده است .

- آقا ! اجازه هست از روي نرده ها بپرم ؟

- مگه آموزش نديدي تو ؟ اينكه اجازه نمي خواد . برو بالا . فقط مواظب خودت باش .

مرتضي به سرعت و چالاكي از نرده ها عبور مي كند و فرمانده با احساس رضايتي كه در نگاهش ديده مي شود ، حركات او را تعقيب مي كند . چند لحظه بعد ،‌ « كمك فرمانده » آتش كوب را از فاصله بين نرده ها به او مي رساند .

- جلوي آتيش عقبي رو بگير . نذار جلوتر بره .

پيش از آنكه جمله كمك فرمانده تمام بشود ،‌ مرتضي با هيجان دور مي شود ،‌ اما هنوز چند قدمي پيش نرفته كه با سر داخل چاله بزرگي سقوط مي كند . چاله عمق چنداني ندارد و مرتضي به سرعت بر مي خيزد . او بيش از هر چيز نگران نگاه فرمانده است اما هنگامي كه سراز چاله بيرون مي آورد خدا را شكر مي كند ،‌ كه فرمانده متوجه او نيست و به سويي ديگر نگاه مي كند . آتش كوب را به دست مي گيرد و به آتش هجوم مي برد .

فرمانده به آرامي سر بر مي گرداند تا دور از چشم مرتضي از سلامت او با خبر شود ، آنگاه نكته اي را به «كمك فرمانده » يادآوري مي كند و پشت خورو از نظر پنهان مي شود .

آتش نشانان با قدرت براي مهار آتش اقدام مي كنند . به همراه آنها « مرتضي » نيز فارغ از هيجان هاي اوليه مشغول كار است و هر لحظه از حجم آتش كاسته مي شود . بالاخره آتش فروكش مي كند و مرحله لكه گيري نيز به پايان مي رسد . مرتضي كه اينك نزديك خودرو ايستاده است ، دور از چشم ديگران به معاينه دست و پاي خود مشغول مي شود . دستش كمي خراشيده شده و اندكي درد مي كند . از روي لباس زانوهاي خود را معاينه مي كند . درد در آن ناحيه بيشتر است و احتمالاً زانوي سمت راستش زخمي و خون آلودشده است . به هر تقدير فرمانده اعلام ده – پنج مي كند ( 5-10 ) و خودروها بايد به ايستگاه بر گردند . مرتضي دور از چشم ديگران دست آسيب ديده خود را به بدن مي چسباند و در خودروي «پسرو» مستقر مي شود . لحظه اي بعد خودروها محل را ترك مي كنند و د ر امتداد خياباني عريض و طولاني پيش مي روند .

خودروها به ايستگاه مي رسند و در مرحله ششم با فرمان ده شش ( 6-10 ) مأموريت به طور كامل پايان يافته اعلام مي شود و آتش نشانان براي رفع خستگي به سوي سالن غذا خوري مي روند .

مرتضي حالا آرامش بيشتري را در خود احساس مي كند . از تلاش خود راضي است و بيش از همه خدا را سپاس مي گويد كه بي توجهي هاي او توجه كسي را جلب نكرده است . همراه ديگران دور ميز ناهار خوري مي نشيند و دور از چشم آنها زانوهايش را ماساژ مي دهد .

فرمانده كه از نحوه فعاليت اعضاي گروه راضي است ، لب به سخن مي گشايد و ضمن تشكر از همكاراني كه براي مهار آتش تلاش كرده اند ،‌ چند مورد ويژه را نيز به آنها گوشزد مي كند . آنگاه در حاليكه سعي دارد لبخند خود را پنهان كند ضمن صحبت در خصوص موارد ايمني و اهميت آن ، « مرتضي » را مورد خطاب قرار مي دهد .

- آقاي جواد زاده شما بايد خدا رو شكر كني كه اونجا فقط يه چاله بود . اگه چاه بود ، ما بايد همه نيرو را بسيج مي كرديم كه به جاي مهار كردن آتيش ، شما رو از تو چاله در بيارن

مرتضي تا بنا گوش قرمز مي شود . چند تن از همكاران به آرامي مي خندند و فرمانده با مهرباني به او نگاه مي كند .

- مرتضي جان ؛‌ آتش نشان قبل از هر چيزي بايد به حفظ جون خودش فكر كنه . در لحظات سخت يك آتش نشان سالم و با هوش مي تونه جون خيلي ها رو نجات بده .

- متوجهم آقا ... چشم . مأموريت اول بود ، چاله رو نديدم .

- جوب خيابان رو چي ؟ اونو كه حتماً ديدي ديگه . ...

مرتضي لبخندي مي زند و به اطراف نگاه مي كند .

- من فكر كردم شما نديدين .

ديگران به تصور اينكه مرتضي با فرمانده شوخي مي كند ، به آرامي مي خندند و مرتضي دستپاچه مي شود . فرمانده با مهرباني پاسخ مي دهد .

- من هم جوب رو ديدم هم چاله رو ... هم ...

مرتضي با دستپاچگي جمله او را قطع مي كند .

- آقا من جوب رو عرض نمي كنم . فكر كردم شما افتادن منو نديدين .

- من پشت سرم هم چشم دارم ... خسته نباشين .

فرمانده بر مي خيزد و مرتضي با تحسين به دور شدن او نگاه مي كند كه سنگين و محكم قدم بر مي دارد و سالن غذاخوري را ترك مي كند .

/ 1