نسل های آتش نشان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نسل های آتش نشان - نسخه متنی

سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نسل هاي آتش نشان

يكسال مي گذرد ،‌ اما هنوز هم دوست ندارد ،‌ كه برادرش در ايستگاه 9 خدمت كند . در محدوده عملياتي اين ايستگاه عموماً‌ حريق هاي بزرگ ،‌ اتفاق مي افتد و آتش نشانان ، بي وقفه با خطر دست و پنجه نرم مي كنند . « مجيد » هم از دوران كودكي سر پرشوري داشته و اينك كه به عنوان « سرباز آتش نشان » دوره خدمت وظيفه را مي گذراند ،‌ هرجا حادثه اي هست ،‌ پيشقدم مي شود .

چاره اي نيست . « سعيد » كه خود ،‌ كارمند ثابت و داراي پست سازماني « آتش نشان » است ،‌ نمي‌تواند روي حرف پدرش ،‌ حرف بزند . او علاوه بر داشتن « حق پدري » در جايگاه يكي از فرماندهان با تجربه و بازنشسته آتش نشاني ،‌ در مقام پيشكسوت ، به سعيد دستور داده است كه به عنوان برادر بزرگتر در كنار مجيد خدمت كند و درتمام مأموريت ها ،‌ از او مراقبت نمايد .

امروز هم مانند يكسال گذشته ،‌ با طلوع خورشيد تابستاني ، در يكي از روزهاي پاياني خرداد 85 دو برادر از خانه بيرون مي آيند . « مجيد » با شتاب بيشتر ، جلو مي كشد و در تقاطع خيابان اصلي مي ايستد . سعيد ،‌ طبق عادت اسكناسي را داخل صندوق صدقات مي اندازد و خودش را به برادر كوچكتر مي رساند كه درحاشيه سواره رو منتظر او ايستاده است . از زماني كه برادرش هم خدمتي او شده ،‌ همواره نوعي نگراني و دلواپسي با سعيد بوده است ، اما امروز ، دلشوره اش از هميشه بيشتر است . درانتظار خودرو، كنار مجيد مي ايستد و به او نگاه مي كند .

مجيد سنگيني نگاه برادرش را در مي يابد :‌

- چي شده آقا سعيد ؟ بازم دلشوره داري ؟

- چه ربطي داره . مگه هر روز پول نميندازم تو صندوق ؟‌

- كاري به پول ندارم . تو آينه نگاه نكردي ؟

- تقصير توئه ديگه . اين همه ايستگاه تو شهره ، اونوقت تو بايد بياي ايستگاه 9

مجيد مي خندد و توأم با شوخي پاسخ مي دهد .

- به بابا ميگم ها !؟‌ ميگم دوباره گيردادي كه من منتقل بشم ... حواس تو جمع كن !

سعيد سر تكان مي دهد و لبخند مي زند . با خود مي انديشد ، برادرش هر جا كه باشد با همين روحيه كار مي كند و دوري از او حتي مي تواند موجب نگراني و دلشوره بيشتر باشد ،‌ اما دست خودش نيست ،‌ همراهي با مجيد ،‌ آرامش را از او گرفته است . مجيد كه سكوت او را مي بيند ،‌ لبخند مي زند و با مهرباني به برادرش نگاه مي كند .

- بي خيال آقا سعيد ! كسي كه نسل در نسل آتش نشان بوده ، اينجوري يه ديگه . نميشه ما نگاه كنيم ،‌ بقيه برن تو دل حادثه . ما حق آب و گل داريم .

درحالي كه هر دو لبخند به لب دارند ، خودرو جلوي پاي آنها توقف مي كند و هر دو نفر سوار مي شوند .

چند دقيقه اي مانده به ساعت 7 دو برادر وارد ايستگاه مي شوند . سعيد براي تحويل گرفتن موتور سيكلت ،‌ به سوي آتش نشاني كه منتظر او ايستاده ، مي رود و ضمن سلام و احوالپرسي ، جهت تعويض شيفت ،‌ وسايل موتورسيكلت را به دقت وارسي مي كند .

« مجيد » با يكي ديگر از همكاران كه پيش از او وارد شده ،‌ خوش و بش مي كند و دركنار او به سوي سالن غذا خوري مي رود . ساعت هاي آغازين روز ،‌ اعضاي گروه شور و حال بيشتري دارند . صرف صبحانه و ورزش از جمله برنامه هايي است كه آتش نشانان پس از تحويل و تحول روزانه ، به آن مي پردازند و طبق برنامه رأس ساعت 10 كلاس آموزش ضمن خدمت تشكيل مي شود .

در هواي خوب 27 خرداد ،‌ بچه ها براي آموزش روزانه داخل محوطه جمع مي شوند . فرمانده شيفت ،‌ يكي از بچه ها را فرا مي خواند و به گونه اي كه انگار پيش از اين دركار او اشكالي ديده ،‌ دستور مي دهد كه «گره خرگوش» را به بقيه آموزش بدهد . آتش نشان جوان لبخند مي زند و اعلام مي كند كه اين گره را به خوبي بلد نيست . حالا نوبت «سعيد نوري خصال» است كه درباره «‌ گره خرگوش » با بقيه حرف بزند . بيشتر وقت كلاس به تمرين مكرر و بحث و گفتگو درخصوص اين موضوع مي گذرد و دقايقي نيز به مطالعه اختصاص مي يابد ، تا آنكه پيش از اذان ظهر همگي بر مي خيزند وبراي نماز جماعت آماده مي شوند .

بعداز نماز و ناهار ،‌ نوبت به استراحت مي رسد ،‌ اما هميشه برنامه روزانه آتش نشانان به اين آسودگي سپري نمي‌شود ، مثل امروز كه قبل از ساعت 14 زنگ حريق به صدا در مي آيد . آتش نشانان به سرعت هر چه تمام تر پس از پايين آمدن از ميله فرود ،‌ به سرعت لباس مي پوشند و آماده حركت مي شوند .

- ميدان معلم شهر ري ، مجتمع مسكوني سامان ، حادثه حريق .....

اين پيامي است كه توسط ستاد فرماندهي از طريق بي سيم ابلاغ مي شود و چند لحظه بعد ،‌ خودروها ايستگاه را ترك مي كنند .

در طول مسير ،‌ شلوغي مكالمه در بي سيم و درخواست نيروهاي كمكي ،‌ از سنگيني مأموريت پيش رو خبر مي دهد. خودروها هر لحظه به محل حريق نزديك مي شوند ،‌ حريقي كه از فاصله دور نيز دود غليظ آن قابل تشخيص است . به همين سبب در طول راه « سعيد » و « مجيد » دستگاه تنفسي را مي پوشند تا به محض رسيدن به محل ،‌ بدون اتلاف وقت به ياري حادثه ديدگان بشتابند .

نزديك محل حادثه ، جمعيت زيادي با هياهو و نگراني به مجموعه مسكوني نگاه مي كنند ،‌ و با ديدن خودروهاي آتش نشاني ضمن نشان دادن مسير براي آنها راه مي گشايند .

« سعيد » طبق عادت ساختمان را به دقت از نظر مي گذراند ، مجموعه اي است شامل 30 واحد آپارتماني كه تمركز حريق در قسمت پاگرد زير زمين ، راه ورودي را مسدود كرده است . حجم آتش زياد است و نفوذ حرارت و دود ، ساكنان مجتمع را داخل آپارتمان ها زنداني كرده است . بسياري از ساكنان در نزديكي پنجره ها و داخل بالكن هاي كوچك با داد و فرياد از حاضران استمداد مي طلبند ،‌ اما جز نيروهاي ورزيده آتش نشاني هيچكس جرئت نزديك شدن به اين آتش سنگين را ندارد .

فرمانده شيفت كه آتش نشاني با تجربه و ورزيده است ،‌ بدون معطلي با شناسايي محل حادثه دستور لوله كشي مي دهد و نيروها در يك چشم به هم زدن با تمام توان هجوم مي برند و آتش قسمتي از ورودي پله ها را اندكي فرو مي نشانند .

دو برادر ،‌طناب را بر مي دارند و از دو سو وارد راه پله ها مي شوند . هوا بسيار داغ است اما به هر صورت بايد براي نجات جان حادثه ديدگان خود را به پشت بام برسانند .
در برابر ديدگان سعيد ، برادر جوانتر در دل آتش و دود ،‌ به سمت راست مي پيچد و برادر بزرگتر را يك لحظه دچار ترديد مي كند .

- مجيد ، مواظب خودت باش . خدايا به خودت مي سپارمش .

سعيد نيز از سمت ديگر بالا مي كشد . صداي پاي بقيه آتش نشانان نيز در پله ها مي پيچد كه طناب به دست سريع تر از دود غليظ به سوي طبقات بالا حركت مي كنند .

روي بام ، آتش نشانان طناب ها را از داخل نورگير و سمتي كه ايمني بيشتري دارد به سوي پايين رها مي‌كنند . فرياد كمك خواهي اهالي از هر سو شنيده مي شود و آتش نشانان بايد با انتخاب مسير ، و درك اولويت ها ، از بهترين نقطه ، عمليات نجات را آغاز كنند . « سعيد » فرياد مي زند .

- من از اينجا ميرم پايين ،‌ احتياج به حمايت دارم .

- كدوم طبقه .

- همين طبقه آخري ، روي بالكن .

از داخل نورگير نگاه مي كند ، زني حدوداً 35 ساله داخل بالكن در بالاترين نقطه ، هراسناك به پايين نگاه مي كند و فرياد مي زند . از ديدگاه آنها براي پريدن به پايين ترديد است . « سعيد » فرياد مي زند :

- خانم نترس! خواهر من ! با شمام .بالا رو نگاه كن.من اينجام. بمون دارم ميام.

به سرعت دستگاه تنفسي را باز مي كند.طناب را دور قفسه سينه مي اندازدو با زدن «گره خرگوش» آماده حركت مي شود.دو نفر ديگر به كمك او مي آيند و طناب حمايت را در اختيارش مي گذارند.سعيد به چابكي خود را به بالكن مي رساند.

داخل بالكن زن حادثه ديده همچنان از ترس فرياد مي كشد.حرارت زياد است و از سوي ديگر ترس از ارتفاع امان او را بريده است.

- آروم باشين لطفا، من اومدم كمكتون

- دارم مي سوزم.دارم ميسوزم . كباب شدم.پاهام.

- نترس خواهر من!به من اعتماد كن .

زن مرتب پابه پا مي شود ،‌ پاهاي برهنه اش روي زمين داغ مي سوزد و او تاب و توان خود را از دست داده است.

- آروم باشين.لطفا تكيه بدين به ديوار .پاهاتون رو بزارين روي چكمه هاي من.

- به كدوم ديوار.اينكه داغه.دارم مي سوزم

در اين فاصله سعيد به سرعت طناب حمايت را به دور كمر زن گره مي زندو به بچه ها علامت مي دهد كه او را بالا بكشند.زن كه از ترس همچنان فرياد مي زند ، چند لحظه بعد به پشت بام مي رسد و با اشاره سعيد ، بچه ها طناب او را نيز مي كشند تا بتواند خودش را به بالاترين نقطه برساند.

از ديدگاه او نيروهاي كمكي به محل رسيده اند و با تلاش ماموران ، آتش هرلحظه فروكش مي كند ، اما هنوز بسياري از ساكنان در داخل آپارتمان ها گرفتارند.
سعيد، روي لبه نورگير مي ايستد. پيش از آنكه دوباره كار را از سر بگيرد ،‌نگاهي جستجوگر به اطراف مي‌اندازد.

نيروهاي آتش نشاني و امداد در همه سو مشغول فعاليت هستند ،‌اما او نمي تواند برادرش مجيد را ببيند. دلشوره به جانش چنگ مي اندازد ، اما او نبايد توقف كند. به كمك بچه ها از نورگير پايين مي رود و از طريق پنجره وارد يكي از واحد ها مي شود.

داخل آپارتمان دختربچه اي روي زمين افتاده و بيحال گريه مي كند .سعيد دخترك را در آغوش مي گيرد و خودش را به پنجره مي رساند .لحظه اي بعد هر دو نفر از طريق ديواره ساختمان و به كمك بچه ها به پشت بام مي رسند. جايي كه با فروكش كردن دود و آتش قابل تحمل شده است.

اينك مسير باز است و مي توان از طريق پله ها ، ساكنان را به طبقه همكف برسانند .سعيد هر بار كه پله ها را طي مي كند با نگاه به دنبال مجيد مي گردد ،‌اما خبري از او نيست.آخرين باري كه از پله ها پايين مي‌آيد ، در طبقه دوم يكي از همكاران روبروي او مي ايستد:

- تو اينجايي

- آره پس بايد كجا باشم.مجيد ما رو نديدي؟

- مگه مي شه،‌مجيد رو نديد.مثل عقاب مي رفت بالا مي اومد پايين . محشر بود.

- حالا كجاست ؟

- پايين تو آمبولانس اورژانس

جمله آخر را در حال دويدن مي گويد. سعيد با نگراني سوال مي كند.

- كجا ؟ كدوم آمبولانس؟

همكار، از نظر ناپديد مي شود. سعيد نگران به سمت بيرون مي دود و كنجكاو خودروهاي امداد را از نظر مي‌گذراند. تعداد زخمي ها زياد است اما تعداد نجات يافتگان به مراتب بيش از مصدومين است. حريق به طور كامل اطفا شده و تعدادي از مجروحان به بيمارستان ها انتقال يافته اند.

- مجيد مارو نديدين؟

- اونوره، برو جلو مي بيني.

دلشوره و نگراني امانش را بريده است. از دور مي بيند كه دور يكي از آمبولانس ها شلوغ است. به سرعت مي دود و همكارانش را كنار مي زند. پيش از آنكه بتواند به درستي داخل را ببيند،‌ او را عقب مي رانند و با بسته شدن در، آمبولانس به حركت در مي آيد. در آخرين لحظه مجيد را مي بيند كه يكي از دستهايش را به سختي بالا مي آورد.

- ببخشين. "مجيد" طوري شده؟

فرمانده شيفت، خسته و مهربان دست روي شانه او مي گذارد.

- نگران نباش، خطر رفع شده، دستش و يه خورده هم پشتش آسيب ديده. سوختگي عميق نيست.

از فرمانده فاصله مي گيرد. رمقي در پاهايش نمانده، اما خودش را سرپا نگاه مي دارد. به پشت خودرو مي‌پيچد و به بدنه آن تكيه مي دهد. كمي سرگيجه دارد اما به هر سختي كه هست قواي خود را جمع مي‌كند. نيروها با جمع كردن وسايل،‌ براي مراجعت به ايستگاه آماده مي شوند و خوب نيست ، كه او را خسته و پريشان ببينند. خداوندي كه به آتش نشانان نيروي نجات بخشي عطا كرده، پزشكاني را نيز مامور نجات جان آتش نشانان دلاور نموده است. به ياري خدا همه مصدومين،‌ از جمله "مجيد" نيز به زودي بهبود خواهند يافت.

دعاي "سعيد" مستجاب مي شود. روز بعد، مجيد تحت عمل جراحي قرار مي گيرد و به گفته پزشكان به زودي سلامت خودرا باز خواهد يافت.

در بيمارستان ، سعيد از نگاه پدر مي گريزد، اما پدر، مهربان و اميدوار به او نزديك مي شود. پيشاني بلندش را مي بوسد و به او آرامش مي دهد:

- من از اين حادثه ها بسيار ديده ام پسرم. اگه قرار بود بترسم، اجازه نمي دادم آتش نشان بشين،‌ نه تو، ‌نه برادرت.

- من نتونستم ازش مراقبت كنم.

- خدا از هر دو تون مراقبت مي كنه. همونجوري كه از من كرد.




  • گر نگهدار من آن است كه من مي دانم
    شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد



  • شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد
    شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد



با اطمينان دستش را روي شانه پسرش مي گذارد و هر دو ، چون كوهي استوار، با قدم هاي محكم بيمارستان را ترك مي كنند.

/ 1