چاهي به عمق زندگي
پائيز فصل زيبايي است . درختان زنگ رؤيا مي گيرند و همه شهر به تابلوي زيبايي مي ماند كه در قابي از رنگين كمان ، چشمها را خيره مي كند . فرشي از برگ هاي زرد و قرمز ، خيابان هاي پر درخت را زينت ميدهد و صداي خش خش برگ ها موسيقي گوش نواز آرامش است .غرب تهران ، ميراث دار باغ هاي از دست رفته ، هنوز پاييزي زيبا دارد و بخشي از اين زيبايي ها را براي چشم و دل رهگذران حفظ كرده است . درسايه درختان خوشرنگ پاييزي ، آن سوي نرده هايي كه خيا بان را از ايستگاه آتش نشاني جدا مي كند ، آتش نشانان در محوطه به بازي فوتبال مشغولند و فارغ از هياهوي شهر دل به ورزش داده اند . براي آنها كه در نوبت هاي 24 ساعته به كار اشتغال دارند ، وقتي زنگ حادثه خاموش است ، فرصت مغتنمي براي يادآوري خاطرات و دويدن دركوچه هاي كودكي است . صداي بم ضربه هايي كه به توپ مي خورد و فريادهاي شوق آميزي كه در هم مي پيچد ، ايستگاه را از سكوت ناشي از انتظار حادثه دور كرده است .... و ناگهان زنگ اتوماتيك به صدا در مي آيد . آتش نشانان چنانكه گويي هرگز به بازي مشغول نبوده اند ، در يك چشم به هم زدن خود را به ساختمان مي رسانند و با پوشيدن لباس به سوي حادثه مي دوند .پيش از حركت خودروها در نخستين گام ، فرمانده با بي سيم درخواست اطلاعات بيشتر مي كند . اين بار نوبت گروه نجات است كه توان و دانش خود را در يك حادثه چاه به اثبات برسانند . درخودروي پيشرو ، صداي بي سيم و صداي فرمانده توأمان شنيده مي شود .- خيابان اشرفي اصفهاني – بلوار مرزداران ، نرسيده به پل يادگار –حادثه چاه- حركت مي كنيم – ده دو ( 2-10 )در يك چشم به هم زدن خودروها از ايستگاه خارج مي شوند و در سربالايي منتهي به پل يادگار به سرعت پيش مي روند . نجاتگر 4 « اسماعيل احمد زاده » در خودروي پسرو مستقر است و به خودروهايي نگاه ميكند كه با ديدن خودروهاي امداد ، راه مي گشايند . خوشبختانه در اين ساعت مسير خلوت است و دركوتاه ترين زمان ممكن گروه امداد به محل حادثه مي رسد .در امتداد رشته چاه هايي شبيه قنات در نقطه اي كه جمعيت انبوهي حلقه زده اند . گروه نجات راه ميگشايد و پيش مي رود ، فرمانده ، افراد را به دو گروه تقسيم مي كند . معاون فرمانده و «احمداسماعيلزاده » مأمور جمع آوري اطلاعات مي شوند . آنچه در ظاهر پيداست ، چاله هايي است به عمق 50 سانتي متر كه مسئول شركت آنها را « چاه » مي خواند .- اينكه چاله است . چاه كجاست ؟- همينه ، چاه ريزش كرده . پر شده .- شما قبل از كندن چاه دقت نمي كنين كه اين خاك ريزشي يه ؟- بايد چاه بزنيم ديگه . « كول گذاري » كرديم كه نريزه .- پس چه جوري ريخته ؟- لابد خاك زير پايه كول ها سست بوده .« اسماعيل زاده » محل چاه را به دقت وارسي مي كند و معاون فرمانده همچنان با مسئول شركت حرف مي زند . آن سو تر بقيه گروه ، خاك برداري را آغاز كرده اند . بيل مكانيكي در حال خاك برداري است زيرا قبل از هر چيز بايد دهانه چاه كشف شود . مسئول شركت توضيح مي دهد .- دو تا كارگر زير خاك دفن شدن . يه كاري بكنين- ميدونين عمق چاه چقدره ؟- حدود 12 متر- خدا كمك كنه . عمق 12 متري زير خاك و كول هاي شكستهلودر و بيل مكانيكي بيش از 3 متر خاك را جابجا مي كنند . با پيدا شدن دهانه چاه ، بارقه اميدي در چشمان امدادگران مي درخشد . اسماعيل زاده با ديدن جسمي فلزي پيش مي دود و با راننده بيل مكانيكي صحبت مي كند .- دست نگه دار ، ببينم چي يه ؟ فكر مي كنم سيم بكسل باشهتوجه ديگران نيز جلب مي شود ، بيل مكانيكي كنار مي رود و پيش از همه اسماعيل زاده خود را به نقطه مورد نظر مي رساند . جسم فلزي براق ، سيم بكسل بالابري است كه سوي ديگر آن در عمق چاه قراردارد .- انگار سيم تكون مي خوره .سيم بكسل را تكان مي دهد و منتظر مي ماند . پس از آنكه به طور كامل سيم از حركت باز مي ماند ، بلافاصله با نيرويي ديگر تكان مي خورد . حدس اسماعيل زاده درست است ، تكان خوردن سيم نشان دهنده آثار حيات در عمق چاه است .اسماعيل زاده فرياد مي زند .- زنده ن – سيم تكون مي خوره . عجله كنين .- چيكاركنيم ؟ با اين وسايل كه نميشه .- فعلاً مشغول ميشيم تا لوله هاي داربست برسه . بياين كمك .چند كارگر چاه كن نيز به كمك مأموران نجات مي آيند ، اما كار سخت تر از آن چيزي است كه به نظر ميرسد . بايد هر چه زودتر راهي براي فرستادن هوا به عمق چاه باز شود و همزمان كارگاهي بر بلنداي چاه براي خاك برداري و جلوگيري از ريزش مجدد آن به سامان برسد .به زودي لوله هاي داربست مي رسد . فرمانده پيش تر اين وسيله كمكي را در خواست كرده است . نجاتگران به سرعت لوله هاي داربست را به هم وصل مي كنند و آن را به داخل حفره مي فرستند .- اسماعيل زاده ! شما بيا اين طرف . با اين الوارها بايد يه كارگاه بالاي چاه نصب كنيم . عجله كن پسر- آقا گچ لازم داريم . با گچ و آب . بايد ديواره رو مهار كنيم . وضع خاك خيلي بده ...كارگاه بالاي چاه نصب مي شود . خاك برداري با اصول فني و بهتر از پيش آغاز مي شود چند نفر گچ و دوغاب آماده مي كنند و دو نفر به نوبت با بيل خاكبرداري مي كنند و توسط « دلو » خاك ها را به سطح ميرسانند . همزمان ديواره چاه با دوغاب گچ محكم مي شود . اسماعيل زاده گويي خستگي نميشناسد . با تمام توان خاك نرم را مي كاود و در چشم به هم زدني سطل پر از خاك را بالا مي فرستد . بر بلنداي چاه ، داخل محوطه ، تقريباً همه قطع اميد كرده اند . دو كارگر ساعت ها در زير خاك مدفون بوده اند و هنوز به چند ساعت ديگر وقت نياز است تا نجاتگران به عمق 12 متري برسند .پس از اين همه تلاش ، اسماعيل زاده در عمق 6 متري قراردارد و به كمك نجاتگران ديگر داربست فلزي آماده شده را قدم به قدم جوش مي دهند . فشار پشت الوارها زياد است و هرگونه بي احتياطي باعث ريزش مجدد و مدفون شدن امداد گران خواهد شد . اسماعيل زاده گوش مي خواباند ، انگار صدايي از اعماق خاك شنيده مي شود ، اما هياهوي بالاي چاه زياد است . با حالت عصبي فرياد مي زند .- يه دقيقه ساكت . ساكت شين انگاريه صدايي مياد .فرياد اسماعيل زاده توسط دو نفر ديگر تكرار مي شود و چند لحظه بعد سكوتي غريب بر چاه خيمه ميزند . اينك او با دقت بيشتري گوش مي سپارد ، صداي ضعيفي از عمق خاك شنيده مي شود ، صدايي توأم با گريه كه تشخيص واژه هاي آن مشكل است .- كمك .... ما زنده ايم ... كمك .... به داد ما برسين . خدايا .... ما زنده ايم .... كمك ...اسماعيل زاده عرق چهره اش را پاك مي كند و نيرويي دوباره مي گيرد . اين بار با قدرت بيشتري بيل مي زند و دلوهاي خاك با سرعت بيشتري خارج مي شود .- درست زير پامونه .... چيزي نمونده ... عجله كنين بچه ها .اما حدس او درست نيست . هر چه پايين تر مي روند به كارگران مدفون شده نمي رسند . سرعت حركات ، نيروي اسماعيل زاده را تحليل برده است . خسته دست از كار مي كشد تا نفسي تازه كند .- چي شد اسماعيل زاده ؟ چرا موندي ؟- نمي رسيم . سه متر خاكبرداري كرديم هنوز خبري نيست .- گوش كن ببين هنوز صدا مياد ؟اسماعيل زاده گوش مي خواباند . صدا واضح تر شده و كمك خواهان همچنان ناله مي كنند و امدادگران را سوگند مي دهند . اسماعيل زاده تلاش مي كند اما گويي رمقي در دست هايش نمانده است . 18 ساعت تمام ، اين تلاش نفسگير ادامه داشته و هنوز صداي كارگران از عمق خاك شنيده مي شود .از چاه بيرون مي آيد . آفتاب پاييزي بر سراسر محوطه تابيده و چشمهاي او را مي زند . نگاهي به ساعتش مي اندازد . در آغاز به درستي تشخيص نمي دهد اما واقعيت دارد . اينك ساعت يازده روز بعد است . نزديك چاه روي زمين فرود مي آيد و نفسي تازه مي كند . صداي استغاثه دو كارگر گرفتار در سرش پيچيده است و او را آزار مي دهد . آهي مي كشد و سر به آسمان مي برد . همزمان صداي نااميد كننده اي از عمق چاه شنيده مي شود .- چاه كمر گير شده . يه تيكه بتون اينجاس .فرمانده پيش از اسماعيل زاده به دهانه چاه مي رسد و درحاليكه با اشاره دست معاون را فرا مي خواند با داخل چاه صحبت مي كند .- روزنه براي تزريق هوا داري ؟- آره گوشه حفره بازه ولي بتون تكون نميخوره .- فعلاً هوا تزريق كنين تا يه فكري بكنيم . آماده شدي خبر بده .دستگاه دمنده را آماده مي كنند و شيلنگ متصل به دستگاه تنفسي را پايين مي فرستند . دراين فاصله فرمانده و معاون درخصوص مهار بتون و بالا كشيدن آن رايزني مي كنند .- بايد ببنديمش بكشيم بالا . اجازه بدين من انجامش ميدم .- بچه ها خسته شدن . من ببينم اين كارگراي چاه كن كمكي كجا رفتن ؟پس از يك ساعت تلاش و به كارگيري فنون ويژه بالاخره تكه بزرگ بتون از داخل چاه بيرون كشيده مي شود و دو كارگر چاه كن به عنوان نيروي كمكي ، داوطلبانه مشغول كار مي شوند اما آنها تخصص ندارند و كسي بايد در خصوص جلوگيري از ريزش خاك و استفاده از گچ و دوغاب در كنار آنها باشد .كارگران به نوبت جا عوض مي كنند . در آخرين نوبت دوباره اسماعيل زاده به درون مي رود . كار به جايي مي رسد كه ادامه داربست ممكن نيست . چاره اي نيست . بايد خطركرد و كار را ادامه داد . به ويژه آنكه حالا صداي مصدومين به وضوح شنيده مي شود و ناگهان سر يكي از كارگران از خاك بيرون مي زند . اسماعيل زاده به سرعت خاك سروصورت او را پاك مي كند اما او از گردن به پايين داخل خاك مانده و براي نجات كامل او به زمان بيشتري نياز است . اسماعيل زاده لوله دستگاه دمنده را جلوي صورت فرد مصدوم مي گذارد و درخواست الوار مي كند .- چند تا الوار 80 سانتي بفرستين پايين . ميخوام واسه سرش حفاظ درست كنم .الوارها مي رسند . اسماعيل زاده آنها را به صورت عمودي بالاي سر مصدوم قرار مي دهد و آن را با گوني مي پوشاند .- اصلاً ناراحت نباش . خواست خدا بوده كه زنده بموني من ميرم بالا تا يه تازه نفس جامو بگيره .پيش از بالا آمدن نگاهي به اطراف مي اندازد . آخرين بخش چاه ، داربست ندارد و خاك سست ، به نرمي فرو مي ريزد . در خارج شدن ترديد دارد اما بهتر است كه نيروي تازه اي براي ادامه كار جاي او را بگيرد . طناب را تكان مي دهد و چند لحظه بعد از دهانه چاه بيرون مي آيد .- يه اتاقك واسه ش درست كردم . لوله هوا هم هست ولي اون پايين اصلاً امن نيست . خيلي مواظب باشين .فرمانده نگاه مي كند . اسماعيل زاده حتي نيروي راه رفتن ندارد وتقريباً چهاردست و پا خودش را كنار مي كشد .- تو برو آسايشگاه استراحت كن . اگه كار تموم نشده بود دوباره بر مي گردي .- نه آقا اجازه بدين باشم .- اينجوري كاري ازت بر نمياد . بهتره بري .- اجازه بدين اقلاً نجات اولي رو ببينم ، بعد ميرم .- باشه بمون ...در فاصله اي كه فرمانده با اسماعيل زاده صحبت مي كند ، نجاتگران به سرعت مشغول ادامه كار مي شوند . از نيم ساعت قبل كارگران چاه كن كمكي ، به بهانه هاي مختلف محل را ترك كرده و ناپديد شده اند .نجاتگر از عمق چاه بيرون مي آيد . پيش از آنكه نفر بعدي به درون برود صداي آوار مجدد از داخل چاه شنيده مي شود و همه با نااميدي به يكديگر نگاه مي كنند .چاه ريزش كرده و همه رشته ها پنبه شده است . اسماعيل زاده خودش را پيش مي كشد . قصد رفتن به درون چاه را دارد كه فرمانده مانع مي شود .- كجا اسماعيل زاده ؟ تو راه نميتوني بري .- مصدوم طوري نميشه . روي سرش خيمه زدم . بايد خاكبرداري كنيم .- باشه خاكبرداري مي كنيم . تو برو كنار .فرمانده ، او را دور مي كند و امداد گر ديگري را پيش مي خواند . چنان اميد وارانه و قدرتمند سخن مي گويد ، كه همه نيرويي مضاعف مي گيرند . نا اميدي از ذهن همه پاك مي شود و دوباره « طناب » و « دلو » است كه پايين مي رود و پر از خاك بالا مي آيد .تلاش ها به بار مي نشيند . ساعت 6 بعداز ظهر روز دوم دقيقاً23 ساعت پس از لحظه اي كه عمليات آغاز شده نخستين مصدوم ، با سلامتي كامل از چاه بيرون مي آيد . شادماني جاي خود را به خستگي مي دهد . كار روي غلتك افتاده و نيروي تازه نفس بايد براي نجات نفر دوم كار را آغاز كند . فرمانده لبخند مي زند :- خب پسر ، تو ديگه برو ايستگاه . اينجا نيروي كافي هست .- دلواپسم آقا- برو استراحت كن ايشالا بيدار شدي خبراي خوب مي شنفي . اگه كار ادامه داشت ميتوني برگردي . برو جانم ... برو استراحت كن .در طول راه بازگشت ، اسماعيل زاده تازه خستگي را احساس مي كند . درد شديدي سر و گردن او را فرا گرفته و چشمانش به سختي بازمانده اند . آرام پلكهايش را روي هم مي گذارد تا زماني كه خودرو داخل ايستگاه توقف مي كند . بر مي خيزد و به سوي آسايشگاه مي رود . رسيده و نرسيده روي تخت فرود مي آيد و به خوابي عميق فرو مي رود .ساعت ها بعد چشم مي گشايد . آسايشگاه تاريك است و پايين ، صداي همهمه بچه ها شنيده مي شود . به سختي چشم مي گشايد . صداي اذان صبح شنيده مي شود . ناگهان به خاطر مي آورد كه او ساعت ها پيش خسته به خواب رفته است . با شتاب بر مي خيزد و آسايشگاه را ترك مي كند .درطبقه پايين نجاتگران خسته و خاك آلود تازه از راه رسيده اند . اسماعيل زاده شتابان خود را به فرمانده مي رساند .- چي شد آقا ؟ موفق شدين ؟- شكر خدا هر دو زنده و سلامت بيرون اومدن- دومي چي . اون طوري نشده بود ؟- فكر مي كنم . يه پاش سياه شده ولي حالش خوب بود .فرمانده به قدري خسته است كه به سختي حرف مي زند و به آرامي دور مي شود . اسماعيل زاده به او نگاه مي كند و آخرين جمله اذان درگوشش طنين مي اندازد . به آسمان نگاه مي كند و آستين هايش را بالا مي زند . فرصت مغتنمي است تا نمازهاي قضا شده را پيش از نماز صبح ادا كند . روز ديگري در راه است .