بازگشت سیمرغ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بازگشت سیمرغ - نسخه متنی

سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بازگشت سيمرغ

زمستان در راه است . در روزهاي پاياني آذرماه 83 ،‌ نجاتگر جوان آتش نشاني يقه لباس خود را بالا مي‌دهد تا از سوز سرماي صبحگاهي در امان بماند. بايد هرچه زودتر خود را به ايستگاه 56 برساند، تا چند دقيقه اي زودتر از ساعت شروع شيفت درمحل كار حاضر باشد. او به تازگي از ايستگاه 31 به اين محل منتقل شده ودراين انديشه است كه بيست ودومين روز آذر بر او و گروه نجات10چگونه خواهدگذشت.

هنگام ورودبه ايستگاه،در اولين نگاه متوجه مي‌شود كه خودروهاي نجات درمحل نيستند.اوراننده«پيكاپ» ايستگاه است و قبل از هر كاري بايد خودروي خود را تحويل بگيرد. يكي از همكاران به استقبال او مي‌آيد.

- رسيدن بخير آقاي محمدي ! سلام.

- سلام. بچه‌ها كجان ؟‌

- ساعت ده و نيم ديشب كمكي نجات7، رفتن حادثه چاه خيابان وليعصر.

- از اينجا رفتن وليعصر؟‌ مگه نجات1وگروه هاي ديگه نبودن؟

- من خبر ندارم، فقط ميدونم كه ديشب رفتن، هنوزم نيومدن.

«مهدي محمدي» لباسهايش را عوض مي‌كند. اگر عمليات همچنان ادامه داشته باشد، او و تعدادي از همكاران بايد تا ساعتي ديگر به عنوان جايگزين به محل حادثه اعزام شوند. موضوع را با همكارانش درميان مي‌گذارد و به انتظار مي‌نشيند. هنوز به پرسش او پاسخي داده نشده كه اعلام مي‌شود، سه نفر از اعضاي گروه بايد خودشان را به خيابان وليعصر برسانند.

- آقاي محمدي، مصطفي خليلي، عباس هدايتي! سريع ميرين.خيابان وليعصر،‌ بين مطهري و بهشتي، كوچه ناهيد.

هر سه نفر بر مي‌خيزند و سوار بر وانت نيسان لوله كشي از ايستگاه خارج مي‌شوند.

- چرا اين ماجرا،‌ اينقدر طول كشيده؟ مگه يه نفر،‌ بيشتر حادثه ديده؟

- يه مقني افغاني يه،‌ به علت ريزش چاه اون پايين گير افتاده.

- بچه‌هاي ما خودشون‌ام كمكي رفتن. احتمالاً حادثه خيلي سنگينه.

- داريم مي‌رسيم. الان معلوم ميشه.

خودرو،‌ مقابل يك ساختمان سه طبقه توقف مي‌كند. هرسه نفر پياده مي‌شوند و پس از عبور از داخل ساختمان خود را به حياط پشتي قسمت غربي ساختمان مي‌رسانند. از شواهد پيداست كه گروه نجات7 محل را ترك‌كرده‌اند. تنها گروه نجات ايستگاه56 به سرپرستي آقاي«صداقت نيا» در محل مشغول عمليات هستند. معادل بيش از 5 كاميون كمپرسي خاك در گوشه حياط انباشته شده و كار همچنان ادامه دارد.

«محمدي» به سرعت به كمك يكي از اعضاي گروه، «هارنست» را به تن مي‌كند و برا ي جايگزيني و رفتن به داخل چاه اعلام آمادگي مي‌نمايد. فرمانده گروه موقعيت را برايش تشريح مي‌كند.

- همينجوركه مي‌بيني،‌ موقعيت اجازه نميده،‌ روي چاه سه پايه بزنيم. مجبورشديم با «الوار بندي» كار كنيم. خاك خيلي سست و ريزشي يه. بايد با «پالت» و گچ و چوب جلوي ريزش خاك رو بگيريم.

- اجازه بدين. ميرم پايين،‌ از نزديك مي‌بينم.

- تا حدزيادي جلوي ريزش خاك روگرفتيم. حواست باشه اگر احساس خطر بشه،‌ سريع مي‌كشيمت بالا.

عباس هدايتي و مصطفي خليلي در دهانه چاه مستقرمي‌شوند و پس از خروج نجاتگر قبلي، «مهدي محمدي» به سمت پايين حركت مي‌كند . عمق چاه زياد نيست،‌ با اين همه به علت سستي خاك، خطردركمين است. خوشبختانه، درحال حاضر،‌ خطري نجاتگر را تهديدنمي‌كند و«محمدي» به زودي در عمق چاه مشغول خاكبرداري مي‌شود. او مي‌داند كه پس از 22 ساعت، هنوز«مقني» زنده است و آثار حيات ديده مي‌شود، به همين سبب با سرعت و قدرت خاك را به بالا مي‌فرستد. دستهايش به خاطر تنگي جا به خوبي حركت نمي‌كنند. بيل سربازي را كنار مي‌گذارد و با بيل باغچه كار مي‌كند. اما بازهم دستهايش آزاد نيست و نمي‌تواند با سرعت دلخواه به كار ادامه مي‌دهد. بيل باغچه‌اي را نيز رها مي‌كند و با دست خالي به زمين پنجه مي‌كشد.

به قدري سرگرم كار است كه خستگي را احساس نمي‌كند، تا آنكه از دهانه چاه او را صدا مي‌زنند.

- محمدي بيا بالا، خسته شدي !

تازه به خاطرمي‌آورد كه دقايق بسياري به خاك پنجه زده وانگشت هايش درد مي‌كند. طناب را تكان مي‌دهد و به كمك همكاراني كه بالاي چاه ايستاده اند، خارج مي‌شود. نور چشمانش را مي‌زند. ابرو در هم مي‌كشد و ناخودآگاه دستش را بالا مي‌برد. انگشتانش زخمي شده اند و كمي خون لابلاي خاك مرطوبي كه به دستش چسبيده، ديده مي‌شود. پيش از آنكه ديگران متوجه موضوع شوند،‌ دستهايش را جمع مي‌كند و از دهانه چاه فاصله مي‌گيرد. بلافاصله نفر دوم وارد چاه مي‌شود.

- چه خبر محمدي؟ اوضاع چه جوري بود؟‌

- خيلي تنگه. نه بيل سربازي راه ميده، نه بيل باغچه اي. با اين وضعيت،‌ اين همه خاك و تخليه كردين،‌ شاهكاره. دستتون درد نكنه.

- يه نفر اون پايين زنده است. نفس مي‌كشه محمدي؛‌ بايد از جون مايه بذاريم.

«محمدي» به سخنان همكارش فكر مي‌كند،‌ به مردي كه تمام شب گذشته را تا اين ساعت بيدار نشسته و درتنگناي چاه به اميد نجات جان يك مقني افغاني، پنجه به زمين كشيده است. دراين لحظات، ‌تمام وابستگي و دلبستگي‌ها فراموش مي شود و تنها چيزي كه باقي مي‌ماند، حس غريبي است كه از اعماق وجود نجاتگر،‌ او را به تلاشي ايثارگرانه وادار مي‌كند. كسي در پشت حادثه نفس مي‌كشد و هر لحظه ممكن است جان خود را از دست بدهد. با اين افكار،‌ متوجه نمي‌شود كه چند دقيقه گذشته و چند نفر داخل چاه‌،‌ جا عوض كرده‌اند. به سرعت بر‌مي‌خيزد و آماده كار،‌ درآستانه چاه، طناب را به سوي خود مي‌كشد. آنگاه،‌ طناب را به كمر مي‌بندد و به سرعت پايين مي‌رود.

همگروه هايش مانند دفعه پيش، ايستاده‌اند و به ا و كمك مي‌كنند، هنوز يكي دو متر پايين نرفته كه خاك بر سر و رويش مي‌ريزد و بچه ها به سرعت او را بالا مي‌كشند.

- چرا كشيدين بالا؟

- نديدي چقدر خاك ريخت؟

- خب الان كه قطع شده، بايد برم.

- اگه احساس خطر كردي، معطل نكني‌ها. مواظب خودت باش.

دوباره از دهانه چاه به سمت پايين حركت مي‌كند. در طول حركت،‌ تمام ديواره را به دقت ازنظر مي‌گذراند، خوشبختانه بيشتر مسير با گچ مهارشده و احتمال ريزش كم است. خيلي زود پايش به خاك مي‌رسد و با قدرت مشغول كار مي‌شود، چند لحظه بعد،‌ احساس مي‌كند كه قطرات آب از دهانه چاه روي سرش مي‌ريزند.

- چه خيره؟ آب از كجا مياد؟

- بارون گرفته. آقا رضا داره با نايلون سرپناه درست ميكنه. تو كارتو بكن.

به سرعت به خاك پنجه مي‌زند و خاك برداشت شده را به بالا مي‌فرستد، آخرين باري كه دستش را مشت‌مي‌كند،‌ گويي چيزي دردستش تكان مي‌خورد با دقت بيشتري خاك را كنار مي‌زند. قسمتي از خاك فرومي‌ريزد و دستي كه هنوز تكان مي‌خورد،‌ در دستهاي او قرارمي‌گيرد. به سرعت خاك را كنار مي‌زند و شروع به صحبت مي‌كند.

- پيدات كردم. حالت چظوره؟

- خوبم. فقط عجله كن كه نماز ظهر و نخوندم. الان قضا ميشه.

«محمدي» با تعجب سكوت مي‌كند. مرد مقني بيش از 24 ساعت زير خروارها خاك مدفون بوده و اينك تصور مي‌كند كه نماز ظهرش قضا شده است.

- ميدوني چند وقته اينجايي؟

- پنج، شيش دقيقه‌اي ميشه. ميخواستم برم بالا نماز بخونم كه يه هو خاك ريخت روم.

باوركردني نيست. در تمام 24 ساعت گذشته گويي زمان براي مرد مقني متوقف شده‌است. چگونه ممكن‌است انسان ساعت ها زير خاك باشد. آن را تنها چند دقيقه بپندارد.

- اسمت چي يه؟ مرد مقني!

- «احمد» ، اسمم احمده. افغاني‌ام.

- خب احمد افغاني. ديگه تموم شد. قول ميدم قبل از اينكه نماز ظهر امروزت قضا بشه،‌ بفرستمت بالا. تو كه پنج دقيقه صبر كردي. چند دقيقه ديگه‌ام روش. منم«محمدي»‌ ام.

صداي قهقهه خنده از فراز دهانه چاه شنيده مي‌شود. محمدي در مي‌يابد كه همكارانش به گفتگوي آن دو گوش سپرده‌اند. اينك فرصت حرف‌زدن با آنها كه خوشحال و خندان در بلندي ايستاده‌اند نيست،‌ بايد هرچه زودتر«احمد افغاني» را از دل خاك بيرون بكشد.

با تمام توان خاك را كنار مي‌زند. احمد ايستاده در ميان چاه،‌ اسير حادثه شده و از قسمت كمر به سمت ديواره خم‌شده است، هر دو دستش از قسمت آرنج به سمت عقب تا شده و مانند شناگري كه حالت شناي پروانه گرفته، برجاي خود ميخكوب شده است. كول روي گردن او قرار گرفته و سر و صورتش خارج از خاك،‌زير كول قرار دارد.

ناگهان، انبوهي خاك معادل دو تا سه « فرقون» بر سر و روي نجاتگر و مقني فرود مي‌آيد. احمد اعتراض مي‌كند و محمدي به سرعت خاك ها را كنارمي‌زند.

- بازم كه خاك ميريزه. صورتموپاك كن،‌ الان خفه ميشم.

- نگران نباش، من اينجام. سرتو، تكون نده.

به سرعت خاك اطراف سر و گردن او را كنار مي‌زند و خاك برداشت شده را به بالا مي‌فرستد، اما همين كه سر و گردن احمد آزاد مي‌شود، دوباره خاك ريزش مي‌كند و او مجبور است تلاش خود را از سر بگيرد. دوباره پنجه در خاك فرو مي‌برد و عمليات پيشين را براي بار دوم و سوم تكرار مي‌كند. دستهايش به شدت درد مي‌كنند و اعصابش به هم ريخته است. به محض اينكه فكر مي‌كند، كارش با موفقيت همراه شده، دوباره خاك فرومي‌ريزد و بر اعصاب خسته اش فشارمي‌آورد. طاقتش طاق مي‌شود و درخواست مي‌كند، او را بالا بكشند.

بيرون چاه با همكاري كه قصد ورود به چاه را دارد،‌ صحبت مي‌كند و داشته‌هايش را به او انتقال مي‌دهد. در تمام لحظاتي كه به استراحت مشغول است به دنبال راه كار جديدي مي‌گردد، كه به طور كامل جلوي ريزش خاك را بگيرد، در اين صورت، دركوتاه ترين زمان،‌ احمد نجات پيدا مي‌كند و عمليات با موفقيت به پايان مي‌رسد.

دقايقي چند مي‌گذرد تا او انديشناك سربالامي‌آورد. ابرو در هم مي‌كشد و با دقت بيشتري نگاه مي‌كند. همكاران آماده مي‌شوند تا طنابي را كه از درون چاه بيرون آمده با قدرت بكشند.

- چيكار مي‌كنين؟

- طناب بستيم دور كمر احمد،‌ مي خواهم بكشيمش بيرون

به سرعت از جا مي‌جهد و خودش را به فرمانده مي‌رساند،‌ درحالي كه همچنان معترضانه به جملاتش ادامه‌مي‌دهد:‌

- اينجوري نميشه. اون تمام بدنش تو خاك گير افتاده.

- ميگه ميشه. خودش‌ام كمك مي كنه.

بي حوصله و بي تاب با فرمانده صحبت مي كند:

- آقا! من اون پايين بودم. اصلاً شدني نيست. كي تأييد كرده؟

- قاعدتاً اوني كه داخل چاه عمليات رو انجام ميده،‌ توي اين جور مواقع فرمانده حساب ميشه.

- اشتباه كرده آقا ! اصلاً شدني نيست. بگين بياد بالا من خودم ميرم پايين.

فرمانده كمي مكث مي‌كند و با دقت بيشتري به چهره محمدي خيره مي‌شود،‌ چنان محكم و مطمئن حرف مي‌زند كه هر گونه ترديدي را از بين مي‌برد. براي يك لحظه با خود مي‌انديشد كه اگر نجاتگر داخل چاه اشتباه كرده‌باشد، خسارت جبران‌ناپذيري به مصدوم وارد مي‌شود. با اين نيت، كار را متوقف مي‌كند و اجازه مي‌دهد«محمدي» دوباره به درون برود.

- بگين طناب رو واكنه،‌ خودش بياد بالا،‌ محمدي كار را ادامه ميده.

در فاصله اي كه نجاتگر از چاه بيرون مي‌آيد،‌ محمدي مقداري«يونوليت»، «چوب» وفيبر را براي انتقال به داخل چاه آماده مي‌كند.

دوباره نوبت اوست كه تلاش كند. پيش از هر كاري با استفاده از وسايل كمكي بخشي از ديواره چاه،‌ را به گونه‌اي پوشش مي‌دهد، كه احتمال ريزش خاك به حداقل برسد. آنگاه تصميم مي‌گيرد كه سرو گردن مصدوم را از سمت ديواره و كول به طرف داخل چاه بكشد، اما مي‌داند كه اين كار خطرناك است. قلبش به شدت مي‌تپد و اشك در چشمانش حلقه مي‌زند. سرش را بالا مي‌گيرد و از گردي دهانه چاه به آسمان مي‌نگرد،‌ زير لب ذكرمي‌گويد و آيه‌اي از قرآن را تلاوت مي‌كند،‌ سپس با توكل به خدا دستهايش را دور گردن مصدوم حلقه مي‌كند و ضمن هماهنگي با مصدوم او را به سمت داخل مي‌كشد. مصدوم به خوبي جابجا مي‌شود و محمدي با دست ديگر بقيه چوب ها و يونوليت را درجاي خالي فرومي‌كند. به اين ترتيب،‌ خاك ريزش نمي‌كند و بدن مصدوم آزاد مي‌شود. حالا مصدوم هم مي‌تواند كمك كند و خودش را كمي جابجا كند محمدي از فرط خوشحالي فرياد مي‌زند:‌

- صلوات

فرياد او با صداي همكاران كه دستجمعي صلوات مي‌فرستند، پاسخ داده مي‌شود. قبل از هر كاري جلوي دهان ،‌بيني و صورت مصدوم را پاك مي‌كند و به او آبميوه پاكتي مي‌خوراند. بعد وضعيت را به خوبي بررسي مي‌كند. حالا بدن مصدوم آزاد شده و مي‌توان به كمك طناب او را به راحتي بالا كشيد. لبخندي مي‌زند و احساس خستگي مي‌كند. ناي حركت ندارد،‌حتي وقتي تصميم مي‌گيرد از چاه بالا برود،‌ احساس مي كند وزنش دو برابر شده است،‌ با اين همه بالا مي‌رود و از چاه خارج مي‌شود.

- حالا ميشه با طناب كشيدش. سرو گردنش كاملاً آزاد شده.

با خستگي به ديوار تكيه مي‌دهد. دستهايش كاملا ً خون آلود است و انگشتانش صدمه ديده‌اند، با اين همه به آرامي روي بر مي‌گرداند و منتظر مي‌ماند تا«احمد» چاه كن افغاني را ببيند كه«زنده» از چاه بيرون مي‌آيد.

انتظارش طولاني نمي‌شود. اعضاي گروه نجات با بستن طناب به كمر مصدوم و ياري نجاتگر،‌ او را از خاك بيرون مي‌كشند و به بيرون چاه مي‌رسانند. حالا نوبت بچه هاي اورژانس تهران است كه مصدوم را تحويل بگيرند. هنگامي كه مصدوم روي برانكارد درازمي‌كشد،‌«مهدي محمدي» سر بر سجده مي‌گذارد و از خوشحالي مي‌گريد. «فرمانده» زانو مي‌زند و با بوسيدن سر محمدي از او تشكر مي‌كند.

او سر از سجده بر مي‌دارد و تازه متوجه مي‌شود كه هوا تاريك شده و ساعت ها از شروع عمليات توسط او و همكارانش گذشته‌است. خودروي اورژانس تهران محل را ترك مي‌كند و به دنبال آن«سيمرغ»آتش‌نشاني،‌ نجاتگران جايگزين«گروه نجات10» را با خود به سمت ايستگاه56مي‌برد.

حالا فرصتي‌است تا«محمدي» به12ساعت گذشته بينديشد. خسته‌است ودريك لحظه گذشت زمان را از ياد مي‌برد،‌ گويي هنوز صبح است و اودرراه رسيدن به ايستگاه با خود مي‌انديشد كه امروز بر او وگروه همكارانش چگونه خواهد گذشت. ساعت بيست ودوسي دقيقه را نشان مي‌دهد كه خودروي سيمرغ وارد ايستگاه مي‌شود.

/ 1