سرما بيداد مي كند . چنين سرمايي در چهل سال گذشته بي نظير بوده است . چند روز گذشته برف ، چنان سرشار و سهمگين باريده است كه گرماي تهران نيز قادر به آب كردن آن نبوده است . روي شانه هاي تهران بزرگ ، ارتفاعات توچال ، چنان در برف فرو رفته اند ، كه گويي تا زمستان آينده نيز سپيد پوش خواهند ماند . دراين هياهوي سپيدي و سرما نيز تعداد اندكي از اهالي شهر براي تماشاي اين غول برفي و نفس كشيدن در هواي دل انگيز دامنه هاي البرز ،دل به كوه داده اند و اينك بي هراس از سوز سرما با قدم هاي بلند به سوي خانه باز مي گردند .سرماي زمستان 86 تنها ، كمي مسير را خلوت تر كرده است . و بيشتر كوه پيمايان پيش از غروب آفتاب ، خود را به دربند رسانده اند . درميانه مسير دو جوان سرزنده كه هنوز به مرز بيست سالگي نرسيده اند ،به عنوان آخرين نفرات اين زنجيره انساني با آرامش به سوي دربند سرازير شده اند . « صادق » كوله پشتي را روي شانه اش جابه جا مي كند و نگاهي به « حميد » مي اندازد كه درسكوتي غريب ، چشم به زمين دوخته و جلوتر از او حركت مي كند . لبخندي به لب مي آورد و با صدايي كه در آن خلوت بي نظير بلندتر شنيد ه مي شود حميد را صدا مي زند :- به چي فكر مي كني حميد !؟ چرا اينقدر ساكتي ؟حميد مي ايستد و به دوستش نگاه مي كند . صادق همچنان لبخند مي زند . حميد كمي مي انديشد و براي طفره رفتن از جواب ،پس از مكثي طولاني سئوال مي كند .- واسه چي وايسادي ؟- اگه قراره حرف نزنيم ، چه فرقي مي كنه ؟تو برو ،من خودم ميام .حميد نگاهي مهربان به دوستش مي اندازد و چند قدمي به سوي او مي آيد .- داشتم به شوخي « اميد » فكر مي كردم . گفت نرين كوه ، نحسي سيزده يقه تونو مي گيره .- شماره شو بگير ، يه خورده سر به سرش بذاريم .- اينجا كه آنتن نميده بابا ، تازه من ام شارژ ندارم .گوشي خود را بيرون مي آورد و نشان مي دهد . صادق نيز ،گوشي تلفن همراه خود را از جيب خارج مي كند و به دقت به صفحه آن خيره مي شود .- مگه كجاييم ؟ هنوزم آنتن نداره ؟- يه خورده بريم پايين تر ،آنتن ميده . سريع تر بريم كه هوا داره تاريك مي شه .هر دو به راه مي افتند و « صادق » در حاليكه به اطراف نگاه مي كند گوشي را به سمت جيب خود مي برد و به تصور اينكه آن را سرجايش قرارداده ، گوشي را رها مي كند . آن دو مي گذرند و گوشي تلفن صادق به آرامي ،روي سپيدي برف فرود مي آيد .پايين تر در حالي كه هر دو سرعت گرفته اند ، « حميد » مي ايستد و به صادق نگاه مي كند كه خودش را به او مي رساند . صادق مي گذرد و « حميد » نگاهش را از شيب دامنه به سوي قله سپيد پوش مي دواند ، كه همچنان استوار ايستاده است و دور از چشم خورشيد كم كم به سوي تاريكي مي رود .- اينجوري بريم ،به موقع مي رسيم !؟ نه ؟صادق مي ايستد و به او نگاه مي كند . آنگاه در حاليكه دست به سوي جيب خود مي برد ، پاسخ مي دهد .- بي خيال بابا . اميد يه چيزي گفته . سيزده چي يه ؟ فردا هم مث امروز . مي دوني ... ؟ناگهان سكوت مي كند و با ترديد ، جيب هايش را مي گردد . حميد با تعجب به او خيره مي شود و صادق همچنان ،جيب هايش را وارسي مي كند .- چي يه ؟ دنبال چي مي گردي صادق !؟- موبايلم . گوشي م ...- موبايلت چي شده ؟- گوشي م نيست ؟- يعني چي نيست ؟ خوب بگرد ،ببين كجا گذاشتي .- بايد برگرديم . اون بالا ،افتاده .حميد به او خيره مي شود ، درحالي كه همچنان به موضوعي ديگر مي انديشد . صادق بدون توجه ، به سوي بالا مي رود و دور مي شود . « حميد » با دقت اطراف را از نظر مي گذراند و به ساعتش نگاه مي كند . دهان مي گشايد كه صادق را از رفتن بازدارد ، اما منصرف مي شود و به دنبال او به راه مي افتد .يك ساعت بعد ، هر دو در جايي ايستاده اند كه ساعتي پيش قرارداشتند . صادق گوشي خود را مي يابد و با خوشحالي آن را وارسي مي كند . « حميد » نگران است و گوشه لباس او را مي كشد .- صادق راه بيفت ،بايد سريع تر بريم . هوا تاريك شده .- بريم . مي خواي بدويم ؟- نه بابا ،واسه چي بدويم !؟ خطر داره ، سريع تر مي ريم .دوباره جلو مي افتد و با سرعت بيشتري پيش مي رود . صادق درحاليكه گوشي خود را با دقت در جيب قرار مي دهد و از بودن آن اطمينان حاصل مي كند . به راه مي افتد . چند لحظه بعد ،هر دو درتاريكي غروب از نظر ناپديد مي شوند .پايين تر ، صادق و حميد، عرق كرده و شتابان پيش مي روند و تقريباً چسبيده به هم حركت مي كنند تا در تاريكي آغاز شب امنيت بيشتري داشته باشند . « حميد » همچنان نگران است .- ميخواستم بگم بي خيال گوشي شو ،ولي تو همچين دويدي كه روم نشد .- نميشد كه . جواب بابا مو چي ميدادم ؟- بهتر از اين بود كه اينجوري تو كوه تنها بمونيم .- دفعه اولمون كه نيست . نگران نباشهنوز حرفش تمام نشده است كه دو چشم براق در نزديكي آنها مي درخشند . هر دو مي ايستند و با نگراني نگاه مي كنند . كمي دورتر ،دو چشم ديگر پديدار مي شود و صادق هراسان سخن مي گويد .- گرگ . چكاركنيم حميد !؟ گرگه .گرگ ها زوزه مي كشند و هر دو نفر ناخودآگاه كوله هاي خود را از دوش پايين مي آورند . حميد نگاهي به اطراف مي اندازد و فاصله خود را تا درختي كه تنها ،پناهگاه به نظر مي رسد ،مي سنجد . آنگاه آهسته با صادق حرف مي زند.- بايد بريم روي اون درخت ،با هم مي دويم ، مي ريم بالا ، حاضري ؟- روي درخت خوبه ؟- آره ،بريم ؟- بريم .- يك ، دو ،.... سهكوله پشتي را رها مي كنند و با سرعت هر چه تمام تر به سوي درخت مي دوند و از دو سو خود را بالا مي كشند . گرگ ها نزديك مي شوند و دراطراف درخت پرسه مي زنند ، دراين فاصله ، برف نيز شروع به باريدن كرده است . « صادق » يك ريز حرف مي زند و حميد با نگراني به اطراف نگاه مي كند . از ديدگاه او يك گرگ ديگر به نزديكي درخت مي رسد و هر سه گرگ تهديد كننده و گرسنه به آنها خيره مي شوند و دور درخت مي گردند . « صادق » همچنان حرف مي زند .- اي « اميد » : نميشد اون سق سياه تو وا نمي كردي ؟ اين ام حرف بود كه تو زدي ؟ حالا ما چيكار كنيم ؟ چه غلطي كرديم روز سيزده بهمن زديم به كوه !- صادق : يه لحظه ساكت شو ببينيم چه غلطي بايد بكنيم . فكر كن .- چه فكري بكنم . اينجا از سرما يخ مي زنيم . كي به دادمون ميرسه ؟ گير افتاديم . كارمون تمومه .حميد ،فكر مي كند و با نگراني به گرگي خيره مي شود كه با زوزه بلند خود بقيه اعضاي گروه گرگ ها را به مهماني دعوت مي كند . ناگهان چيزي در ذهنش روشن مي شود .- موبايل ... تلفن بزنيم ،بيان كمكمون .- صادق ، هيجان زده ،دست به سوي جيب مي برد و گوشي همراه را بيرون مي آورد ، اما آنقدر هيجان زده است كه گوشي از دستش رها مي شود و چند لحظه بعد روي زمين فرود مي آيد . گرگ ها در آغاز مي ترسند و آنگاه به سوي گوشي هجوم مي آورند . « صادق » عصبي و پرخاشگر ناسزا مي گويد . و حميد درحاليكه با تأسف سر تكان مي دهد ،دست به سوي جيب خود مي برد و به آرامي گوشي خود را بيرون مي آورد . صادق همچنان حرف مي زند .- چيكار كنيم حميد !؟ گوشي افتاد پايين . تو هم كه شارژ نداري تازه به كي زنگ بزنيم . ها ... !؟ به كي زنگ بزنيم ؟ كي به دادمون ميرسه ؟ هر كي هم بخواد بياد ،تا برسه اينجا ،ما يخ زديم ،چيكار كنيم حميد !؟« حميد » كه حالا عصبي شده است ،در حاليكه زير لب دعا مي خواند ،گوشي خود را روشن مي كند .- صادق ! خفه ميشي ؛ يا بيام خفه ت كنم ؟ بس كن ديگه .- باشه ،بس مي كنم ... باشه ... باشه ...حميد به صفحه گوشي نگاه مي كند . گوشي قديمي او آنتن مي دهد و آنقدر شارژ دارد كه بتواند جان آنها را نجات دهد . لبخند مي زند و نگاه مي كند .- آنتن ميده . نگران نباش .- شارژ ... تو كه گفتي شارژ ندارم .- هنوز يه خط داره ،الان زنگ مي زنم .- زنگ بزن به 110 ،بگو گرفتاريم زود بيان .حميد با تعجب نگاه مي كند . شماره « يك » را مي گيرد اما انگار بايد به شماره ديگري زنگ بزند . «صادق » هيجان زده حرف مي زند .- بگير ديگه ، منتظر چي موندي ؟- 110 كه مال پليسه . بايد به يه جايي زنگ بزنيم كه بتونن نجاتمون بدن . شارژ نداريم بايد حواسمون جمع باشه .- بزن ديگه . اونا خودشون خبر ميدن . جون مادرت بزن .- نه . بايد به 125 زنگ بزنيم . گروه امداد و نجات كوهستان دارن ، خودشه . 125- با هيجان تمام شماره مي گيرد و منتظر مي ماند . چشم به آسمان مي دوزد و زير لب دعا مي خواند .درايستگا ه318 ،عباس كمال اميري ( رئيس ايستگاه ) بر كار افراد گروه امداد و نجات كوهستان نظارت مي كند . آتش نشانان با سرعت همه چيز را آماده مي كنند و چند لحظه بعد خودروي آتش نشاني از ايستگاه خارج مي شوند . رئيس ايستگاه داخل خودرو به رديف چراغ هاي در حال حركت خيره شده و خيالي دور او را خود برده است . گويي هر دو جوان را بر بلنداي درخت و در محاصره گرگ ها مي بيند . با نگراني روي بر مي گرداند و به راننده نگاه مي كند كه چشم به روبرو دوخته و خودرو را در مسير معين پيش مي برد .دوباره به رديف درختان حاشيه خيابان نگاه مي كند . اين بار برادر جوان خود را به جاي حادثه ديدگان روي درخت مي بيند . صورت خود را با دو دست مي مالد و با هيئت كوهنوردي تماس مي گيرد . كسي از آن سو پاسخ مي دهد و هر لحظه نگراني بيشتري درچهره اش نمايان مي شود . راننده به او نگاه مي كند كه با صداي بلند با تلفن حرف مي زند .- يعني چي صعب العبوره ؟ ما دفعه اولمون نيست كه سرما مي بينيم . « خطر » هم كه جزو كار ماست . پيشنهاد شما چي يه ؟آنگاه سكوت مي كند تا راهنمايي هاي سخنگوي هيئت كوهنوردي را بشنود . سپس با حرارت پاسخ مي دهد .- كدوم هتل ؟ اسم مسئولش چي يه ؟ چقدر فاصله دارن ؟جون اون بچه ها درخطره ،ما وقت نداريم .راننده كه طاقتش تمام شده ،سئوال مي كند .- هتل چي يه ؟رئيس ايستگاه در حاليكه پاسخ مي دهد ، شماره ديگري مي گيرد .- ميگه نيروهاي ما نمي تونن به موقع برسن . هوا سرده ،مسير خطرناكه ، صعب العبور هم هست . يه هتل اون نزديكي يه . هتل اوشان!- ارتباط برقرار مي شود و رئيس در ادامه با تلفن حرف مي زند .- سلام ! آقاي سعيد پهلواني !؟ من عباس كمال اميري رئيس ايستگاه 318 آتش نشاني و امدادم . جون دو تا جوون در خطره ،با توجه به اينكه شما نزديكترين ،درخواست كمك مي كنم . ما توي راهيم . لطفاً به دو تا جووني كه گرفتار گرگ شدن كمك كنين .ساعتي بعد ،درمحلي كه گروه امداد و نجات كوهستان مستقر شده ، آقاي پهلواني و همكارانش ،دست « صادق » و « حميد » را در دست رئيس ايستگاه آتش نشاني مي گذارند . « صادق » با هيجان صورت « عباس كمال اميري » را مي بوسد .- خداحافظتون كنه . اين شماره 125 بايد بزرگ و درشت روي همه بلندي ها نوشته بشه . يه جوري بنويسين كه همه بفهمن فقط آتش نشاني نيست . امداد هم هست .« حميد » كه لبخند بر لب دارد ، دست صادق را مي كشد و در حالي كه دستي براي نجات دهندگان تكان مي دهد او را با خود مي برد .- بريم اين حرفا رو به « اميد » بگو كه ديگه ما رو از نحسي سيزده نترسونه .- من 125 بار تو گوشش داد ميزنم كه يادش بمونه .رئيس ايستگاه صميمانه از مسئول هتل اوشان تشكر مي كند و به دورشدن دو جوان نگاه مي كند ،كمي دورتر صادق در حال رفتن فرياد مي زند .- خيلي با حالي ،هميشه يادم ميمونه . 125