تساهل سیاسی در فلسفه قدیم و جدید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تساهل سیاسی در فلسفه قدیم و جدید - نسخه متنی

محمود عبادیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





تساهل سياسى در فلسفه قديم و جديد


روادارى (تولرانس)



- دكتر محمود عباديان



چكيده


روادارى (تسامح) و بر نتافتن معتقدات غير و دگرانديشى، دو مفهومى است كه مميز دوره‏هاى فرهنگى برخى جوامع بشرى بوده‏اند. پيدايش نظريه قرارداد اجتماعى و جنبش حقوق مدنى موجب شد كه شرايط مساعدترى در راستاى تحقق روادارى عقيدتى فراهم آيد. تصويب اعلاميه حقوق بشر گامى تعيين كننده در رسميت‏يافتن اصل روادارى در مناسبات اجتماعى گرديد.



روا دارى، ( Tolerance ) به معنى برتافتن (تحمل) هر آن چيزى است كه از نظر عقايد، رفتار، اخلاق يا ديگر ملاحظات ناپذيرفتنى مى‏نمايد، تحمل اقليت‏هاى اعتقادى، نظرى، دينى از جانب ديگر جماعت‏هاى اجتماعى، سياسى، دينى يا از جانب حكومت‏بحث از روادارى به واقع تلويحا به معناى افتتاح گفتمان حق آزادى اعتقاد، آزادى وجدان در قلمروى سياست را به دنبال دارد. تولرانس يا روادارى گذشته از معنى سنتى به معناى تحمل «غير» (بيگانه) و محترم شمردن دگرانديشى است. معادل يونانى اين مفهوم هوپومونه، ( Hupomone ) به معنى بردبارى است.



ارزش و اهميت روادارى در آستانه جامعه مدرن طرف توجه واقع شد. نخستين طرح فلسفى آن در «نامه در روادارى‏»، ( Letter on to leration ) نوشته جان لاك آمده است. پيربيل، ( P.Bayle ) فيلسوف فرانسوى در «تفسير فلسفى بر سخنان عيسى مسيح‏» (1697) دشواريهاى بر سر راه روادارى را در اعمال نارواى احكام و جزميت دينى بحث مى‏كند.



لايب نيتس در مكاتبات خود علاوه بر تحمل متقابل، ( Tolerance Mutuelle ) به بررسى شكاف ميان لوتريها و اصلاح طلبان پرداخته است. كانت امر روادارى را در رابطه با مفهوم خود مختارى اراده انسان به عنوان اصل اخلاق اجتماعى، كه به معنايى اعلام آزادى انسان است، به بررسى مى‏گيرد; كه گوياى احترام بى‏قيد و شرط نسبت‏به انسان است.



نظرات عصر روشنگرى در فرانسه ادامه مبحث را در همان مسير نشان مى‏دهد. ژان ژاك روسو معتقد است‏بين وحدانيت آيين مسيح و سختگيرى، ( Jntolerance ) دينى مناسبت نزديك تاريخى و روان شناختى وجود دارد. ولتر نيز نرمش ناپذيرى‏دينى كاتوليكها را نقد مى‏كند. او در رساله خود «در باب تولرانس‏»، ( Traite Sur le Tolerance ) به جنبه انسانى تولرانس تكيه كرده و آزادى عقيده را بااحكام مسيحيت‏سازگار مى‏داند. با پيشرفت روند سكولارى شدن زندگى اعتقادى در اروپا آرمان روادارى اهميت‏خود را به تدريج از دست مى‏دهد. گوته خاستگاه دفاع از روادارى را يك امر گذرا مى‏دانست و شناسايى آن را وسيله‏اى در خدمت نيل به آزادى مدنى تلقى مى‏كرد. برخى انديشمندان نيمه اول قرن نوزدهم تولرانس را نوعى نوسان ميان همدردى و بى تفاوتى احساس مى‏كردند. اين نظريه نيز بيان شده است، كه روادارى مى‏تواند به معناى تحمل كردن امر ناروا، ( Intolerance ) نيز باشد. جان رولز، ( Rawls ) در روادارى گونه‏اى آزادى برابر در وجدان آدمى مى‏بيند، كه حدود خود را داراست; اين محدوديت متناسب است‏با رعايت‏برابرى حقوق شهروندى.



مفهوم تولرانس محصول دورانى در فرهنگ اروپاست كه در آن طرز تلقى تاريخى و سنتى از حقيقت، مورد پرسش و ترديد قرار گرفته بود. ايده اروپايى حقيقت‏حاصل آميزش سر نوشت‏ساز دو مفهوم بوده است: ابتكار انديشه يونانى كه به صراحت در نوشته‏هاى افلاتون ابراز شده است مبنى بر اين كه برترين ايده بايستى در عين حال از برترين وجود، از برترين خير و برترين زيبايى برخوردار باشد; كه در واقع همان سنت وحدانى آيين يهود و مسيحى است كه بر وجود يك حقيقت‏بنا دارد. از نظر آموزه حقيقت تك بنى، وجود دو يا بيشتر حقيقت‏به انديشه نيامدنى است.



يكى از پديدارهاى فرهنگ يونانى نگرش دوبنى (دوئاليستى) است كه به موجب آن امورو پديده‏هاى عالم هستى به بخشى كه در قيد زمان ولذا دستخوش تغيير است و از سوى ديگر به آنچه كه از بستگى به زمان و تغيير بر كنار است تقسيم مى‏شود. اين دوئاليسم در آيين يهود و مسيحى به صورت نسبت چيزهاى متغير دنياى مادى به دنياى ديگر، به عالم كمال و بى زمان تعبير شده است; تنها در ديالكتيك هگل است كه آن عالم علوى و بيزمان مرحله‏اى از عالم دنيايى شده است.



يكى از پيامدهاى جهان نگرى تك بنى تلقى‏اى بوده است كه دو قوم تاريخى يونانى و يهود از موقعيت و وجود اختصاصى خود داشته‏اند: يونانى‏ها غير خودى را بربر و يهوديان غير يهود را گوئيم، ( Goyim ) مى‏ناميدند. از نگر زبان‏شناسى بربر آن كسى بود كه يونانى نمى‏دانست (بيگانه بود)، از ديد يهود كسى كه باور به دين به معناى قوم يهود نداشت. در اساس اين طرز نگرش نكته‏اى تلويحا نهفته است كه همان حرمت قائل نشدن براى غير خود است; اين نگرش مستفاد كننده اين تفكر خطرناك است كه مردمانى كه مشمول بربر بودن يا گوئيم مى‏شوند، عملا موجود درجه دو هستند، نمى‏توانند داعيه انسان بودن داشته باشند. معنايش در غايت اين است كه هر كس حقيقت ما را نمى‏پذيرد، برخوردار از حقوق انسانى نيست.



از نظر انسان‏شناسى فلسفى نوع انسان، قطع نظر از تفاوتهاى نژادى تنها موجودى است كه با حيوانات غيريت دارد، زيرا از غريزه‏هايى كه حيوانات را در محيط طبيعت هدايت كرده و رفتار آنها را تنظيم مى‏كنند، برخوردار نيست، در عوض از هوش و نيروى فكرى برخوردار است كه مى‏تواند او را از تاثير و تاثر مستقيم جو طبيعى در امان بدارد و رفتار او را با عالم طبيعت‏براساس نيازهاى حفظ وجود و بقاى نفس تنظيم كند. از اين رهگذر، انسانها از هوش و عقل كلى خاص نوع خود برخوردارند.



آنچه نژادها يا گروه‏هاى انسانى را متفاوت مى‏كند، در واقع چيزى جز عمدتا جو فرهنگى‏اى نيست كه در پرتو آن بستر و شرايط ارتباط، داد و ستد معنوى و مادى براى خود فراهم مى‏آورد و خود را از گزند آنچه رام نكردنى و پيش بينى نشونده است در امان بدارد. گفتنى است كه فرهنگ از اين لحاظ جايگزينى است‏ساخته به دست‏يارى هوش و تعقل انسانى تا مشكلات محيط اجتماعى و برون از حيطه رفتار غريزى موجودات را آنچنان سامان دهد كه مانع تعارض آدمى با مختصات طبيعت‏بيرون از ذهن او باشد; فرهنگى است كه او با كمك ذهنيت‏خلاق خود پديد آورده و به او امكان مى‏دهد در وضعيتى ممتاز نسبت‏به ديگر موجودات بزييد و در مواردى براى فرهنگ خود در قبال ديگر فرهنگها رجحان قائل شود.



بديهى است كه انسان در پرتو علوم پيشرفت اجتماعى مى‏كند و به دركى مى‏رسد كه متوجه اعتبارى بودن فرهنگ مطلق خودى مى‏شود و اذعان به وجود و حقانيت ديگر فرهنگها مى‏كند. آنگاه است كه مفاهيم فرهنگى اختصاصيت‏خود را براى او از دست مى‏دهند و در شرايطى چنان مى‏نمايد كه بديل چندان خوبى نيست كه بتواند رفتار بر حسب غريزه را جبران كند. وقتى ممتازيت ذهنى فرهنگ تعديل يا تحويل مى‏يابد و اعتباريتر مى‏شود، حقيقت مطلق يك فرهنگ خاص كه براى به كرسى نشاندن و قبولاندن آن بسى از خودگذشتگى، درگيرى و در مواردى خشونت اعمال مى‏شده، رنگ مى‏بازد و به بى‏تفاوتى ميل مى‏كند. يكى از عوارض بعدى اين روند گونه‏اى خستگى و سرخوردگى است.



مفهوم روادارى (تولرانس) را مى‏توان واكنش چنين تفكر خسته و سرخورده دانست. اين تفكر و روحيه زاييده جنبشى است كه از حاكميت تفكر مطلق در عصر جديد عارض مى‏شود. آبشخور آن همانا دوران استقرار دولتهاى غير شخصى عصر جديد به عنوان دولت مطلق ايدئولوژيكى است كه نسبت‏به همه شئون و مسائل وجدانى آدمى تصميم‏گيرى مى‏كند. در اين نظام نظرگاه، ( Opinion ) شخصى تنها تا آنجا دامنه مى‏تواند پيدا كند كه براى منافع قشر حاكم بتواند قابل تحمل باشد: واقعيت اين است كه دولت مطلق همواره از نظرگاه خصوصى احساس خطر مى‏كند; بويژه وقتى كه خصلت اجتماعى پيدا كند.



پدر فكرى اين دولت غير شخصى «نيكولو ماكياولى‏» متفكر تيزبين رنسانسى بوده است. جوى كه در لواى اين درك سنتى شده زمينه حيات و تحقق پيدا مى‏كند، خستگى اى بود كه پس از جنگهاى صد ساله كه دامنگير كشورهاى اروپايى شده بود، عموميت پيدا كرد. اين مفهوم پيوند دارد با نتايج معضل اجتماعى استقرار اصل وجدان به عنوان عاليترين مثال در قلمروى امور حقيقت.



آنجا كه وجدان كسى دمساز با فرمندى پيامبرانه تورات يا يك كتاب مقدس ديگر است، آنگاه هرگونه نظر مخالف يامتفاوت، اساسا هرگونه تفسير متفاوت از تفسير من بر متن مورد نظر بالضروره نه تنها اشتباه است، نا حقيقى است; بلكه دروغ، لذا نامجاز و شيطانى است. من كه آخرين درك حقيقت را ابزار كرده‏ام و اعلام كننده آن هستم، بازنماى مشيت‏خدايى‏ام. و چنانچه تو چيز ديگرى اعلام مى‏دارى - كه دروغ است-، چون وجود دو حقيقت منتفى است، سخن تو منطقا بوى شيطانى دارد، و وظيفه من است كه تو را از درستى حقيقت‏خود و نادرستى حقيقت تو مجاب كنم; و اگر موفق نشوم، مانع شوم كه تو مقاصد شيطان را ترويج كنى و در صورت لزوم تو را نيست كنم.



جنگهاى دينى و عقيدتى با خستگى همگانى به پايان مى‏رسيد و موجب رويگردانى بهترين روحهاى اروپايى مى‏شد. نتيجه اين كه راه را بر مفهوم (لاك) از روادارى عصر جديد مى‏گشود. مفهومى كه صفت مشخصه آن جدايى وجدان و وظيفه بوده است. وجدان كماكان اختصاص به قلمروى ذهن داشته است و امر خصوصى مى‏باشد. وظيفه به عنوان قانون به حوزه دولت عينى سوق يافته است. به عبارت ماكياولى به حوزه تكنيك و قدرت. معناى تلويحى آن در آمدن كليسا به تبعيت دولت‏بود. در غايت مذهب هر كس، امر خود او شد.



اين رويدادها موجب جابه جايى اساسى در فرهنگ اروپا شد- حركت از دولت كه بر الاهيات سياسى بناداشت‏به دولت مطلق، يعنى دولت‏برفراز اعتقادات دينى و اخلاقى افراد. بازتاب آن در قلمروى رفتار فردى اين بود كه انسان به عنوان موجودى كه سرنوشتش در فراسوى اين جهان تعيين مى‏شد، زندگى و سرنوشتش با قدرت سياسى مهر خورد. دوگانگى سنتى قدرت در اروپا، يعنى قدرت دنيايى و قدرت كليسايى عمدتا در عالم كليساى كاتوليك استمرار بعدى يافت.



در چنين جوى بود كه ايده تولرانس از سال 1781 زمينه يافت كه از يك سو نشان تضعيف قدرت روحانى و ازجانب ديگر فزونى قدرت دولت معاصر، حتى در پهنه ايمان و وجدان بود. حاصل اين كه دولت تصميم مى‏گيرد، كدام مفهوم دين از آن پس مجاز و حق حيات داراست. اين امر برتبيين و تعريف مفهوم آزادى نيز بى تاثير نماند. مفهوم سنتى آزادى كاربردى ديگر يافت. در گذشته آزادى فضايى تعريف مى‏شد كه دولت مجاز نبود در آن دخالت كند. سياست روادارى، ابسولوتيسم روشنگرى و مفهوم آزادى را در پرتو مدرنيته تعريف مى‏كند: معاشرت در زندگى دولتى، در قدرت دولتى.



در واقع عمل روادارى مقدمات خود را مى‏يابد: دولت اروپايى بنا بر تصميم خود كه ناوابسته به موافقت قدرت روحانى است و بى آن كه به وجدان فردى وقعى گذارد، مفاهيم خود را از ايمان به شهروندان ارايه مى‏كند و به آنها در گزينش آزادى نسبى مى‏دهد تا شكلى را كه از مشاركت در امور دولتى، كه خود ترجيح مى‏دهد، آنها برگزينند.



حال اين پرسش پيش مى‏آيد كه آيا اصولا مى‏توان از ايده تولرانس چشم داشت كه آزادى سنتى را براى مردم در نظر گيرد؟ پاسخ بيشتر منفى است. جواز روادارى مبين رشته امتيازها يا آزاديهاى گوناگون قرون ميانه نيست; بلكه يكى از موارد حقوق عصر جديد است كه نام دقيقتر آن مى‏تواند وظيفه باشد. به موجب اين جواز روادارى، انسان كماكان موظف است‏به آن شق اعتقاد يا تفسيرى از دين كه دولت آن را بر مى‏تابد و روامى دارد، تمكين كند.



دخالت دولت مدرن به طور قاطع در حوزه وجدان به پيدايش ديالكتيك حق و وظيفه ميدان داده است و نزديك دويست‏سال از عمر اين امر مى‏گذرد و در سايه آن مناسبت فرد و جامعه قوام گرفته است. چنان مى‏نمايد كه حق متعلق به قلمروى آزادى است- ساخت تحقق ذهن، و وظيفه متعلق به حوزه عينى. گفتنى است كه مفاهيم دوگانه حق- وظيفه متاثر از مقوله‏هاى زوج اروپايى، يعنى: استحقاق - امتياز، وجدان - وظيفه مى‏باشد. از اين مفاهيم دوگانه، قسمت عينى و رسمى آنها همواره به ديده گرفته شده است: امتياز به معناى حق و وظيفه به معنى قانون، ضمن آن كه دو مقوله ديگر و ذهنى كه در تاريخ اروپا تحويل ناپذير بوده و كاركرد قانون گذارانه دارند، به بوته فراموشى نهاده شده‏اند يا اين كه حداكثر خصلت دانستنى صرفا ذهنى و شخصى به خود گرفته‏اند.



روادارى كه از عصر روشنگرى در واكنش به دولت مطلقه ضرورت يافت، تنها مى‏تواند خطا يا گناه را بر تابد، بى آن كه تن به گردن نهادن بر حقيقت ديگرى جز شق خود بدهد. ممكن است دولت مطلقه تن به تولرانس بدهد، تن به تحمل اديان مختلف يا مذهبهاى متنوع، بى آن كه برابرى اديان را مجاز شمارد. در واقع روادارى از عدم تحمل دگرانديشى در آن متمايز مى‏شود كه زير پا نهادن عرف قانون در چارچوب قبول حقيقت واحد تحمل مى‏شود; البته با ذكر اين نكته كه ترديد كنندگان نسبت‏به حقيقت‏يگانه، شهروندان شماره دو، غير خودى تلقى مى‏شوند.



شايد چندان دور از ذهن نباشد شرايط كنونى كشور را از لحاظى با دوران روشنگرى در جو حكومت مطلقه تشبيه كرد; كه در آن وجدان شهروندى با حكومت درگير مساله شده است. در غايت ايده روادارى در اينجا نيز تفاوت چندان با مجوز تولرانس اروپايى ندارد، كه مقتضيات حقوق بشر به آن پشتوانه و رواديد داده است. و از كجا كه طرح مساله روادارى پژواك خستگى دهه‏هاى اخير نبوده باشد، پژواك تبليغ و ترويج‏يك حقيقتى در تمام شؤون زندگانى شهروندان كه مى‏تواند اكثريت مردم را خسته و سرخورده كرده باشد و به نوعى بى تفاوتى سوق داده باشد. شايد سؤال فعليت‏دار روز بيشتر اين نباشد كه حقيقت مطلق كدام است و چه كس آن را داراست; بلكه اين كه: شرايط مساعد كدام است، تا بتوان در پرتو آن به اشتراك نظر در آن باب رسيد، بى آن كه اختلاف در تعبير موجب درگيرى شود.



روادارى كه اروپا به آن دست‏يافته است، از خستگى درگيرى بر سر حقيقت واحد و مطلق است; و اروپايى از يك سو هشدار يافته كه تن به خودفريبى درندهد و از سوى ديگر بپرسد: حقيقت چيست؟ اين امر گوياى تجربه روشنفكرانى است كه پى برده‏اند مبارزه براى حقيقت زمان تا چه اندازه خطر به همراه داشته است.



بى‏حرمتى نسبت‏به ديگر حقايق، بى‏حرمتى نسبت‏به زندگى انسان است. «لوى - استروس‏» در يك مصاحبه گفته است: «وقتى انسان احساس وظيفه نسبت‏به ديگران ندارد، نتيجتا به ديگر تجليهاى زندگى بى‏تفاوت مى‏ماند. اين خاستگاه خواهى نخواهى بدان منجر مى‏شود كه انسان ستمگر انسان شود، راه ستم برخود و بهره‏كشى خود گشوده شود... در نتيجه حق هر انسان - حقوق هر فرد انسانى- به آن بينجامد كه گذر از آن به معنى خطر كردن به نابودى انواع رستنيها يا حيوانات مى‏شود (نه آن كه كسى چيزى يا گوشت نخورد). آنچه نبايد صورت بگيرد، اين است كه به دستاويز حقى كه كسانى براى خود قائل مى‏شوند، وجود انواع ديگر را كه آنها نيز به نوبه خود براى زندگى ارزشى همانند وجود انسانها دارند را تهديد به نيستى كند. (مصاحبه با مجله Sci - Phi شماره يكم، ارگان دانشگاه چارلز پراگ 1991).



اگر بتوان جايگزين كردن ديالوگ به جاى مونولوگ را يكى از نمودهاى روادارى دانست آنگاه اجراى ديالوگ در وهله نخست گرايش به گشودن دل به حقيقت ديگرى، خطر كردن حقيقت‏خودى براى درك حقيقت‏برتر است. برعكس، توهم كمال دارندگى و مبارزه به هر وسيله به منظور تحميل آن به ديگران معنايش فقدان احساس همنوعى و تولرانس است.



پيدايش و رشد تفكر روادارى، تاريخ و نمايندگان خود را داشته است. تاريخ آن پيوند تنگاتنگ با مسيحيت داشته است. در عصر باستان تحمل دگرانديشى مساله نبود، روادارى طبيعى و حاكم بود، زيرا آزادى پرستش در يونان و روم باستان اين تحمل را بديهى كرده بود. تنها در خواست مى‏شد كه خدايان دولتى نيز ستايش شوند. با پيدايش مسيحيت اوضاع دگرگون شد; محتواى اجتماعى آموزشهاى آيين مسيح كه بنابر وحدت حقيقت داشت، كثرت پرستى را نهى كرد و زمينه پيدايى برده دارى در روم گرديد.



براى اولين بار ترتوليلان (220-155) انديشه آزادى وجدان را مطرح كرد. اما ديرى نپاييد كه پس از تبديل آموزه مسيح به دين دولتى در رم (قرن چهارم)، حفظ وحدت كليسا ايجاب مى‏كرد كه به تعقيب خشن دگر باوران بپردازند، و جنگهاى خونين دينى آغاز شود. زمينه دينى آن را اوگوستين با نوشتن «ضرورت بر آمد كردن‏»، ( Compelle intrare ) ،تمام كسانى را كه از پيروى بى قيد و شرط سر باز زنند، موضوع پيگرد دانست.



همكارى و وحدت دين و دولت در قرن وسطا هر نوع انحراف از جزمهاى دينى را تهديدى بر نظام اجتماعى به حساب مى‏آورد و پيامدهاى دهشت‏بار در پى داشت. در آن شرايط تحت پيگرد قرار گرفتگان خواستار روادارى مى‏شدند. پس از جنبش اصلاح دين بود كه نشانه‏هايى از تفكر روادارى نوع جديد پديد آمد. با اين همه لوتر و كالوين از اعمال قهر عليه دگرانديشان پروا نداشتند. قدرت دولتى انديشه روادارى را سركوب مى‏كرد. يكى از زمينه‏هاى احياى روادارى از جنبش هومانيسم سرچشمه گرفت: اراسموس و كاستليو تعقيب دگرانديشان را محكوم كردند.



نقطه نظرهاى جديد در روادارى از بدن و مونتنى (نيمه دوم قرن‏16) سر آغاز گرفت. البته تمام اين كوششها نتوانست نمايندگان سركوب دگرانديشى يعنى كاتوليك‏ها، لوترى‏ها و كالوينى‏ها را معتقد كند يا بر آن وادارد نوعى تحمل فرد مخالف را بپذيرند و نظرات ديگران را بر تابند. در جنگهاى خونين قرن شانزدهم هيچ كدام از طرفين موفق نشدند بر سرمسائل وحدت يا بند (فرمان نانت 1598): اين فرمان در سال 1685 لغو شد. (جنگهاى سى ساله زندگى مردم آلمان را دچار شور بختى كرد.)



در قرن هفدهم مناسبات تجارى هلند و انگلستان با جهان خارج توسعه يافت و قشر شهر نشين (بورژوا) از هراس آن كه سخت گيرى دينى به منافع بازرگانى آسيب نرساند، زمينه را براى تحمل برخورد عقايد و آرا فراهم آورد، و هلند و انگلستان مراكز تولرانس شناخته شدند. در هلند گروه‏هاى آزاد انديش توانستند وجود خود را به حكومت‏بقبولانند. رساله لاك «نامه در باب تولرانس‏» (1689) اوج بحث در باب روادارى در انگلستان بود كه در انقلاب كرومول موقعيت قانونى به خود گرفت. در اين رهگذر حركت تازه‏اى با انتشار «تفسير فلسفى در سخنان عيسى مسيح‏» (1686) به قلم پيربيل، ( P . Bayle ) كه از فرانسه اخراج شده بود، در هلند دامنه يافت. پير بيشتر به آزادى وجدان به مفهوم گسترده كلام توجه داشت. او مى‏گفت عقل در مسائل اعتقادى ناتوان است; تصميم دينى را بروجدان بنا نهاد. معتقد بود كه وجدان ممكن است دستخوش اشتباه شود، اين نكته را بسيارى اعترافهاى دينى نشان داده‏اند، آدمى در مقامى نيست كه اين خطا را كشف كند. حاصل اين كه آدمى از آزادى وجدان بى حد و مرز برخوردار است.



در قرن هجدهم فلسفه تعقلى لايب نيتس و وولف زمينه پيشرفت تفكر روادارى را هموار كردند. نمونه درخشان آن در روشنگرى آلمان نمايش نامه لسينگ «ناتان خردمند» (1779) بود كه در آن يهود، مسيحى و مسلمان با حقوق برابر مطرح‏اند، ارزش‏هاى خود را در رقابت‏با يكديگر در راستاى سلامت‏بشريت نشان مى‏دهند.



در فرانسه نمايندگان برجسته روشنگرى همچون ولتر، ديدرو و روسو براى روادارى تبليغ مى‏كردند. آنها درگيرى گروه‏هاى مذهبى و زد و خوردهاى خونين بين گروه‏هاى مختلف مسيحى، پيگرد اقليتهاى دينى در تاريخ مسيحيت را زاييده تعصب آگاهانه‏اى مى‏دانستند كه از جانب سركردگان قدرت‏جوى كليسا دامن زده مى‏شد. آنها اين امر را در تعارض با تصورات آرمانى روشنگرى كه باورشان بر رها شوندگى از پيشداورى در سايه حكومت مبتنى بر فلسفه و عقل بود، مى‏ديدند. يك برگ افتخار آميز در روشنگرى فرانسه، انتشار رساله مبارز ولتر «رساله در باب تولرانس‏»، rance) ( Traite Surla tol باقى مى‏ماند و از قربانيان تعصب كاتوليك گرايى اعاده حيثيت مى‏كند.



سرانجام اوج فعاليت‏بشرى در راه تولرانس را بايد در تصويب نامه اعلاميه حقوق بشر (26 اكتبر1789) ديد.



منابع


1- Historisches Worterbuchder Philosophie Joachim Ritter und Karlfried Grunder. Vol.X .



2- Pinc, Zdenek, K. pofeti pravdy a tolerance Ceska Mysl, XLI , 1991,1 .



3- Locke, J., Letter on Toleration .



4- Kant, I., Grundlegung zur Metaphysik der Sitten - A ,4.440 .



/ 1