تساهل سياسى در فلسفه قديم و جديد
روادارى (تولرانس)
- دكتر محمود عباديان
چكيده
روادارى (تسامح) و بر نتافتن معتقدات غير و دگرانديشى، دو مفهومى است كه مميز دورههاى فرهنگى برخى جوامع بشرى بودهاند. پيدايش نظريه قرارداد اجتماعى و جنبش حقوق مدنى موجب شد كه شرايط مساعدترى در راستاى تحقق روادارى عقيدتى فراهم آيد. تصويب اعلاميه حقوق بشر گامى تعيين كننده در رسميتيافتن اصل روادارى در مناسبات اجتماعى گرديد.
روا دارى، ( Tolerance ) به معنى برتافتن (تحمل) هر آن چيزى است كه از نظر عقايد، رفتار، اخلاق يا ديگر ملاحظات ناپذيرفتنى مىنمايد، تحمل اقليتهاى اعتقادى، نظرى، دينى از جانب ديگر جماعتهاى اجتماعى، سياسى، دينى يا از جانب حكومتبحث از روادارى به واقع تلويحا به معناى افتتاح گفتمان حق آزادى اعتقاد، آزادى وجدان در قلمروى سياست را به دنبال دارد. تولرانس يا روادارى گذشته از معنى سنتى به معناى تحمل «غير» (بيگانه) و محترم شمردن دگرانديشى است. معادل يونانى اين مفهوم هوپومونه، ( Hupomone ) به معنى بردبارى است.
ارزش و اهميت روادارى در آستانه جامعه مدرن طرف توجه واقع شد. نخستين طرح فلسفى آن در «نامه در روادارى»، ( Letter on to leration ) نوشته جان لاك آمده است. پيربيل، ( P.Bayle ) فيلسوف فرانسوى در «تفسير فلسفى بر سخنان عيسى مسيح» (1697) دشواريهاى بر سر راه روادارى را در اعمال نارواى احكام و جزميت دينى بحث مىكند.
لايب نيتس در مكاتبات خود علاوه بر تحمل متقابل، ( Tolerance Mutuelle ) به بررسى شكاف ميان لوتريها و اصلاح طلبان پرداخته است. كانت امر روادارى را در رابطه با مفهوم خود مختارى اراده انسان به عنوان اصل اخلاق اجتماعى، كه به معنايى اعلام آزادى انسان است، به بررسى مىگيرد; كه گوياى احترام بىقيد و شرط نسبتبه انسان است.
نظرات عصر روشنگرى در فرانسه ادامه مبحث را در همان مسير نشان مىدهد. ژان ژاك روسو معتقد استبين وحدانيت آيين مسيح و سختگيرى، ( Jntolerance ) دينى مناسبت نزديك تاريخى و روان شناختى وجود دارد. ولتر نيز نرمش ناپذيرىدينى كاتوليكها را نقد مىكند. او در رساله خود «در باب تولرانس»، ( Traite Sur le Tolerance ) به جنبه انسانى تولرانس تكيه كرده و آزادى عقيده را بااحكام مسيحيتسازگار مىداند. با پيشرفت روند سكولارى شدن زندگى اعتقادى در اروپا آرمان روادارى اهميتخود را به تدريج از دست مىدهد. گوته خاستگاه دفاع از روادارى را يك امر گذرا مىدانست و شناسايى آن را وسيلهاى در خدمت نيل به آزادى مدنى تلقى مىكرد. برخى انديشمندان نيمه اول قرن نوزدهم تولرانس را نوعى نوسان ميان همدردى و بى تفاوتى احساس مىكردند. اين نظريه نيز بيان شده است، كه روادارى مىتواند به معناى تحمل كردن امر ناروا، ( Intolerance ) نيز باشد. جان رولز، ( Rawls ) در روادارى گونهاى آزادى برابر در وجدان آدمى مىبيند، كه حدود خود را داراست; اين محدوديت متناسب استبا رعايتبرابرى حقوق شهروندى.
مفهوم تولرانس محصول دورانى در فرهنگ اروپاست كه در آن طرز تلقى تاريخى و سنتى از حقيقت، مورد پرسش و ترديد قرار گرفته بود. ايده اروپايى حقيقتحاصل آميزش سر نوشتساز دو مفهوم بوده است: ابتكار انديشه يونانى كه به صراحت در نوشتههاى افلاتون ابراز شده است مبنى بر اين كه برترين ايده بايستى در عين حال از برترين وجود، از برترين خير و برترين زيبايى برخوردار باشد; كه در واقع همان سنت وحدانى آيين يهود و مسيحى است كه بر وجود يك حقيقتبنا دارد. از نظر آموزه حقيقت تك بنى، وجود دو يا بيشتر حقيقتبه انديشه نيامدنى است.
يكى از پديدارهاى فرهنگ يونانى نگرش دوبنى (دوئاليستى) است كه به موجب آن امورو پديدههاى عالم هستى به بخشى كه در قيد زمان ولذا دستخوش تغيير است و از سوى ديگر به آنچه كه از بستگى به زمان و تغيير بر كنار است تقسيم مىشود. اين دوئاليسم در آيين يهود و مسيحى به صورت نسبت چيزهاى متغير دنياى مادى به دنياى ديگر، به عالم كمال و بى زمان تعبير شده است; تنها در ديالكتيك هگل است كه آن عالم علوى و بيزمان مرحلهاى از عالم دنيايى شده است.
يكى از پيامدهاى جهان نگرى تك بنى تلقىاى بوده است كه دو قوم تاريخى يونانى و يهود از موقعيت و وجود اختصاصى خود داشتهاند: يونانىها غير خودى را بربر و يهوديان غير يهود را گوئيم، ( Goyim ) مىناميدند. از نگر زبانشناسى بربر آن كسى بود كه يونانى نمىدانست (بيگانه بود)، از ديد يهود كسى كه باور به دين به معناى قوم يهود نداشت. در اساس اين طرز نگرش نكتهاى تلويحا نهفته است كه همان حرمت قائل نشدن براى غير خود است; اين نگرش مستفاد كننده اين تفكر خطرناك است كه مردمانى كه مشمول بربر بودن يا گوئيم مىشوند، عملا موجود درجه دو هستند، نمىتوانند داعيه انسان بودن داشته باشند. معنايش در غايت اين است كه هر كس حقيقت ما را نمىپذيرد، برخوردار از حقوق انسانى نيست.
از نظر انسانشناسى فلسفى نوع انسان، قطع نظر از تفاوتهاى نژادى تنها موجودى است كه با حيوانات غيريت دارد، زيرا از غريزههايى كه حيوانات را در محيط طبيعت هدايت كرده و رفتار آنها را تنظيم مىكنند، برخوردار نيست، در عوض از هوش و نيروى فكرى برخوردار است كه مىتواند او را از تاثير و تاثر مستقيم جو طبيعى در امان بدارد و رفتار او را با عالم طبيعتبراساس نيازهاى حفظ وجود و بقاى نفس تنظيم كند. از اين رهگذر، انسانها از هوش و عقل كلى خاص نوع خود برخوردارند.
آنچه نژادها يا گروههاى انسانى را متفاوت مىكند، در واقع چيزى جز عمدتا جو فرهنگىاى نيست كه در پرتو آن بستر و شرايط ارتباط، داد و ستد معنوى و مادى براى خود فراهم مىآورد و خود را از گزند آنچه رام نكردنى و پيش بينى نشونده است در امان بدارد. گفتنى است كه فرهنگ از اين لحاظ جايگزينى استساخته به دستيارى هوش و تعقل انسانى تا مشكلات محيط اجتماعى و برون از حيطه رفتار غريزى موجودات را آنچنان سامان دهد كه مانع تعارض آدمى با مختصات طبيعتبيرون از ذهن او باشد; فرهنگى است كه او با كمك ذهنيتخلاق خود پديد آورده و به او امكان مىدهد در وضعيتى ممتاز نسبتبه ديگر موجودات بزييد و در مواردى براى فرهنگ خود در قبال ديگر فرهنگها رجحان قائل شود.
بديهى است كه انسان در پرتو علوم پيشرفت اجتماعى مىكند و به دركى مىرسد كه متوجه اعتبارى بودن فرهنگ مطلق خودى مىشود و اذعان به وجود و حقانيت ديگر فرهنگها مىكند. آنگاه است كه مفاهيم فرهنگى اختصاصيتخود را براى او از دست مىدهند و در شرايطى چنان مىنمايد كه بديل چندان خوبى نيست كه بتواند رفتار بر حسب غريزه را جبران كند. وقتى ممتازيت ذهنى فرهنگ تعديل يا تحويل مىيابد و اعتباريتر مىشود، حقيقت مطلق يك فرهنگ خاص كه براى به كرسى نشاندن و قبولاندن آن بسى از خودگذشتگى، درگيرى و در مواردى خشونت اعمال مىشده، رنگ مىبازد و به بىتفاوتى ميل مىكند. يكى از عوارض بعدى اين روند گونهاى خستگى و سرخوردگى است.
مفهوم روادارى (تولرانس) را مىتوان واكنش چنين تفكر خسته و سرخورده دانست. اين تفكر و روحيه زاييده جنبشى است كه از حاكميت تفكر مطلق در عصر جديد عارض مىشود. آبشخور آن همانا دوران استقرار دولتهاى غير شخصى عصر جديد به عنوان دولت مطلق ايدئولوژيكى است كه نسبتبه همه شئون و مسائل وجدانى آدمى تصميمگيرى مىكند. در اين نظام نظرگاه، ( Opinion ) شخصى تنها تا آنجا دامنه مىتواند پيدا كند كه براى منافع قشر حاكم بتواند قابل تحمل باشد: واقعيت اين است كه دولت مطلق همواره از نظرگاه خصوصى احساس خطر مىكند; بويژه وقتى كه خصلت اجتماعى پيدا كند.
پدر فكرى اين دولت غير شخصى «نيكولو ماكياولى» متفكر تيزبين رنسانسى بوده است. جوى كه در لواى اين درك سنتى شده زمينه حيات و تحقق پيدا مىكند، خستگى اى بود كه پس از جنگهاى صد ساله كه دامنگير كشورهاى اروپايى شده بود، عموميت پيدا كرد. اين مفهوم پيوند دارد با نتايج معضل اجتماعى استقرار اصل وجدان به عنوان عاليترين مثال در قلمروى امور حقيقت.
آنجا كه وجدان كسى دمساز با فرمندى پيامبرانه تورات يا يك كتاب مقدس ديگر است، آنگاه هرگونه نظر مخالف يامتفاوت، اساسا هرگونه تفسير متفاوت از تفسير من بر متن مورد نظر بالضروره نه تنها اشتباه است، نا حقيقى است; بلكه دروغ، لذا نامجاز و شيطانى است. من كه آخرين درك حقيقت را ابزار كردهام و اعلام كننده آن هستم، بازنماى مشيتخدايىام. و چنانچه تو چيز ديگرى اعلام مىدارى - كه دروغ است-، چون وجود دو حقيقت منتفى است، سخن تو منطقا بوى شيطانى دارد، و وظيفه من است كه تو را از درستى حقيقتخود و نادرستى حقيقت تو مجاب كنم; و اگر موفق نشوم، مانع شوم كه تو مقاصد شيطان را ترويج كنى و در صورت لزوم تو را نيست كنم.
جنگهاى دينى و عقيدتى با خستگى همگانى به پايان مىرسيد و موجب رويگردانى بهترين روحهاى اروپايى مىشد. نتيجه اين كه راه را بر مفهوم (لاك) از روادارى عصر جديد مىگشود. مفهومى كه صفت مشخصه آن جدايى وجدان و وظيفه بوده است. وجدان كماكان اختصاص به قلمروى ذهن داشته است و امر خصوصى مىباشد. وظيفه به عنوان قانون به حوزه دولت عينى سوق يافته است. به عبارت ماكياولى به حوزه تكنيك و قدرت. معناى تلويحى آن در آمدن كليسا به تبعيت دولتبود. در غايت مذهب هر كس، امر خود او شد.
اين رويدادها موجب جابه جايى اساسى در فرهنگ اروپا شد- حركت از دولت كه بر الاهيات سياسى بناداشتبه دولت مطلق، يعنى دولتبرفراز اعتقادات دينى و اخلاقى افراد. بازتاب آن در قلمروى رفتار فردى اين بود كه انسان به عنوان موجودى كه سرنوشتش در فراسوى اين جهان تعيين مىشد، زندگى و سرنوشتش با قدرت سياسى مهر خورد. دوگانگى سنتى قدرت در اروپا، يعنى قدرت دنيايى و قدرت كليسايى عمدتا در عالم كليساى كاتوليك استمرار بعدى يافت.
در چنين جوى بود كه ايده تولرانس از سال 1781 زمينه يافت كه از يك سو نشان تضعيف قدرت روحانى و ازجانب ديگر فزونى قدرت دولت معاصر، حتى در پهنه ايمان و وجدان بود. حاصل اين كه دولت تصميم مىگيرد، كدام مفهوم دين از آن پس مجاز و حق حيات داراست. اين امر برتبيين و تعريف مفهوم آزادى نيز بى تاثير نماند. مفهوم سنتى آزادى كاربردى ديگر يافت. در گذشته آزادى فضايى تعريف مىشد كه دولت مجاز نبود در آن دخالت كند. سياست روادارى، ابسولوتيسم روشنگرى و مفهوم آزادى را در پرتو مدرنيته تعريف مىكند: معاشرت در زندگى دولتى، در قدرت دولتى.
در واقع عمل روادارى مقدمات خود را مىيابد: دولت اروپايى بنا بر تصميم خود كه ناوابسته به موافقت قدرت روحانى است و بى آن كه به وجدان فردى وقعى گذارد، مفاهيم خود را از ايمان به شهروندان ارايه مىكند و به آنها در گزينش آزادى نسبى مىدهد تا شكلى را كه از مشاركت در امور دولتى، كه خود ترجيح مىدهد، آنها برگزينند.
حال اين پرسش پيش مىآيد كه آيا اصولا مىتوان از ايده تولرانس چشم داشت كه آزادى سنتى را براى مردم در نظر گيرد؟ پاسخ بيشتر منفى است. جواز روادارى مبين رشته امتيازها يا آزاديهاى گوناگون قرون ميانه نيست; بلكه يكى از موارد حقوق عصر جديد است كه نام دقيقتر آن مىتواند وظيفه باشد. به موجب اين جواز روادارى، انسان كماكان موظف استبه آن شق اعتقاد يا تفسيرى از دين كه دولت آن را بر مىتابد و روامى دارد، تمكين كند.
دخالت دولت مدرن به طور قاطع در حوزه وجدان به پيدايش ديالكتيك حق و وظيفه ميدان داده است و نزديك دويستسال از عمر اين امر مىگذرد و در سايه آن مناسبت فرد و جامعه قوام گرفته است. چنان مىنمايد كه حق متعلق به قلمروى آزادى است- ساخت تحقق ذهن، و وظيفه متعلق به حوزه عينى. گفتنى است كه مفاهيم دوگانه حق- وظيفه متاثر از مقولههاى زوج اروپايى، يعنى: استحقاق - امتياز، وجدان - وظيفه مىباشد. از اين مفاهيم دوگانه، قسمت عينى و رسمى آنها همواره به ديده گرفته شده است: امتياز به معناى حق و وظيفه به معنى قانون، ضمن آن كه دو مقوله ديگر و ذهنى كه در تاريخ اروپا تحويل ناپذير بوده و كاركرد قانون گذارانه دارند، به بوته فراموشى نهاده شدهاند يا اين كه حداكثر خصلت دانستنى صرفا ذهنى و شخصى به خود گرفتهاند.
روادارى كه از عصر روشنگرى در واكنش به دولت مطلقه ضرورت يافت، تنها مىتواند خطا يا گناه را بر تابد، بى آن كه تن به گردن نهادن بر حقيقت ديگرى جز شق خود بدهد. ممكن است دولت مطلقه تن به تولرانس بدهد، تن به تحمل اديان مختلف يا مذهبهاى متنوع، بى آن كه برابرى اديان را مجاز شمارد. در واقع روادارى از عدم تحمل دگرانديشى در آن متمايز مىشود كه زير پا نهادن عرف قانون در چارچوب قبول حقيقت واحد تحمل مىشود; البته با ذكر اين نكته كه ترديد كنندگان نسبتبه حقيقتيگانه، شهروندان شماره دو، غير خودى تلقى مىشوند.
شايد چندان دور از ذهن نباشد شرايط كنونى كشور را از لحاظى با دوران روشنگرى در جو حكومت مطلقه تشبيه كرد; كه در آن وجدان شهروندى با حكومت درگير مساله شده است. در غايت ايده روادارى در اينجا نيز تفاوت چندان با مجوز تولرانس اروپايى ندارد، كه مقتضيات حقوق بشر به آن پشتوانه و رواديد داده است. و از كجا كه طرح مساله روادارى پژواك خستگى دهههاى اخير نبوده باشد، پژواك تبليغ و ترويجيك حقيقتى در تمام شؤون زندگانى شهروندان كه مىتواند اكثريت مردم را خسته و سرخورده كرده باشد و به نوعى بى تفاوتى سوق داده باشد. شايد سؤال فعليتدار روز بيشتر اين نباشد كه حقيقت مطلق كدام است و چه كس آن را داراست; بلكه اين كه: شرايط مساعد كدام است، تا بتوان در پرتو آن به اشتراك نظر در آن باب رسيد، بى آن كه اختلاف در تعبير موجب درگيرى شود.
روادارى كه اروپا به آن دستيافته است، از خستگى درگيرى بر سر حقيقت واحد و مطلق است; و اروپايى از يك سو هشدار يافته كه تن به خودفريبى درندهد و از سوى ديگر بپرسد: حقيقت چيست؟ اين امر گوياى تجربه روشنفكرانى است كه پى بردهاند مبارزه براى حقيقت زمان تا چه اندازه خطر به همراه داشته است.
بىحرمتى نسبتبه ديگر حقايق، بىحرمتى نسبتبه زندگى انسان است. «لوى - استروس» در يك مصاحبه گفته است: «وقتى انسان احساس وظيفه نسبتبه ديگران ندارد، نتيجتا به ديگر تجليهاى زندگى بىتفاوت مىماند. اين خاستگاه خواهى نخواهى بدان منجر مىشود كه انسان ستمگر انسان شود، راه ستم برخود و بهرهكشى خود گشوده شود... در نتيجه حق هر انسان - حقوق هر فرد انسانى- به آن بينجامد كه گذر از آن به معنى خطر كردن به نابودى انواع رستنيها يا حيوانات مىشود (نه آن كه كسى چيزى يا گوشت نخورد). آنچه نبايد صورت بگيرد، اين است كه به دستاويز حقى كه كسانى براى خود قائل مىشوند، وجود انواع ديگر را كه آنها نيز به نوبه خود براى زندگى ارزشى همانند وجود انسانها دارند را تهديد به نيستى كند. (مصاحبه با مجله Sci - Phi شماره يكم، ارگان دانشگاه چارلز پراگ 1991).
اگر بتوان جايگزين كردن ديالوگ به جاى مونولوگ را يكى از نمودهاى روادارى دانست آنگاه اجراى ديالوگ در وهله نخست گرايش به گشودن دل به حقيقت ديگرى، خطر كردن حقيقتخودى براى درك حقيقتبرتر است. برعكس، توهم كمال دارندگى و مبارزه به هر وسيله به منظور تحميل آن به ديگران معنايش فقدان احساس همنوعى و تولرانس است.
پيدايش و رشد تفكر روادارى، تاريخ و نمايندگان خود را داشته است. تاريخ آن پيوند تنگاتنگ با مسيحيت داشته است. در عصر باستان تحمل دگرانديشى مساله نبود، روادارى طبيعى و حاكم بود، زيرا آزادى پرستش در يونان و روم باستان اين تحمل را بديهى كرده بود. تنها در خواست مىشد كه خدايان دولتى نيز ستايش شوند. با پيدايش مسيحيت اوضاع دگرگون شد; محتواى اجتماعى آموزشهاى آيين مسيح كه بنابر وحدت حقيقت داشت، كثرت پرستى را نهى كرد و زمينه پيدايى برده دارى در روم گرديد.
براى اولين بار ترتوليلان (220-155) انديشه آزادى وجدان را مطرح كرد. اما ديرى نپاييد كه پس از تبديل آموزه مسيح به دين دولتى در رم (قرن چهارم)، حفظ وحدت كليسا ايجاب مىكرد كه به تعقيب خشن دگر باوران بپردازند، و جنگهاى خونين دينى آغاز شود. زمينه دينى آن را اوگوستين با نوشتن «ضرورت بر آمد كردن»، ( Compelle intrare ) ،تمام كسانى را كه از پيروى بى قيد و شرط سر باز زنند، موضوع پيگرد دانست.
همكارى و وحدت دين و دولت در قرن وسطا هر نوع انحراف از جزمهاى دينى را تهديدى بر نظام اجتماعى به حساب مىآورد و پيامدهاى دهشتبار در پى داشت. در آن شرايط تحت پيگرد قرار گرفتگان خواستار روادارى مىشدند. پس از جنبش اصلاح دين بود كه نشانههايى از تفكر روادارى نوع جديد پديد آمد. با اين همه لوتر و كالوين از اعمال قهر عليه دگرانديشان پروا نداشتند. قدرت دولتى انديشه روادارى را سركوب مىكرد. يكى از زمينههاى احياى روادارى از جنبش هومانيسم سرچشمه گرفت: اراسموس و كاستليو تعقيب دگرانديشان را محكوم كردند.
نقطه نظرهاى جديد در روادارى از بدن و مونتنى (نيمه دوم قرن16) سر آغاز گرفت. البته تمام اين كوششها نتوانست نمايندگان سركوب دگرانديشى يعنى كاتوليكها، لوترىها و كالوينىها را معتقد كند يا بر آن وادارد نوعى تحمل فرد مخالف را بپذيرند و نظرات ديگران را بر تابند. در جنگهاى خونين قرن شانزدهم هيچ كدام از طرفين موفق نشدند بر سرمسائل وحدت يا بند (فرمان نانت 1598): اين فرمان در سال 1685 لغو شد. (جنگهاى سى ساله زندگى مردم آلمان را دچار شور بختى كرد.)
در قرن هفدهم مناسبات تجارى هلند و انگلستان با جهان خارج توسعه يافت و قشر شهر نشين (بورژوا) از هراس آن كه سخت گيرى دينى به منافع بازرگانى آسيب نرساند، زمينه را براى تحمل برخورد عقايد و آرا فراهم آورد، و هلند و انگلستان مراكز تولرانس شناخته شدند. در هلند گروههاى آزاد انديش توانستند وجود خود را به حكومتبقبولانند. رساله لاك «نامه در باب تولرانس» (1689) اوج بحث در باب روادارى در انگلستان بود كه در انقلاب كرومول موقعيت قانونى به خود گرفت. در اين رهگذر حركت تازهاى با انتشار «تفسير فلسفى در سخنان عيسى مسيح» (1686) به قلم پيربيل، ( P . Bayle ) كه از فرانسه اخراج شده بود، در هلند دامنه يافت. پير بيشتر به آزادى وجدان به مفهوم گسترده كلام توجه داشت. او مىگفت عقل در مسائل اعتقادى ناتوان است; تصميم دينى را بروجدان بنا نهاد. معتقد بود كه وجدان ممكن است دستخوش اشتباه شود، اين نكته را بسيارى اعترافهاى دينى نشان دادهاند، آدمى در مقامى نيست كه اين خطا را كشف كند. حاصل اين كه آدمى از آزادى وجدان بى حد و مرز برخوردار است.
در قرن هجدهم فلسفه تعقلى لايب نيتس و وولف زمينه پيشرفت تفكر روادارى را هموار كردند. نمونه درخشان آن در روشنگرى آلمان نمايش نامه لسينگ «ناتان خردمند» (1779) بود كه در آن يهود، مسيحى و مسلمان با حقوق برابر مطرحاند، ارزشهاى خود را در رقابتبا يكديگر در راستاى سلامتبشريت نشان مىدهند.
در فرانسه نمايندگان برجسته روشنگرى همچون ولتر، ديدرو و روسو براى روادارى تبليغ مىكردند. آنها درگيرى گروههاى مذهبى و زد و خوردهاى خونين بين گروههاى مختلف مسيحى، پيگرد اقليتهاى دينى در تاريخ مسيحيت را زاييده تعصب آگاهانهاى مىدانستند كه از جانب سركردگان قدرتجوى كليسا دامن زده مىشد. آنها اين امر را در تعارض با تصورات آرمانى روشنگرى كه باورشان بر رها شوندگى از پيشداورى در سايه حكومت مبتنى بر فلسفه و عقل بود، مىديدند. يك برگ افتخار آميز در روشنگرى فرانسه، انتشار رساله مبارز ولتر «رساله در باب تولرانس»، rance) ( Traite Surla tol باقى مىماند و از قربانيان تعصب كاتوليك گرايى اعاده حيثيت مىكند.
سرانجام اوج فعاليتبشرى در راه تولرانس را بايد در تصويب نامه اعلاميه حقوق بشر (26 اكتبر1789) ديد.
منابع
1- Historisches Worterbuchder Philosophie Joachim Ritter und Karlfried Grunder. Vol.X .
2- Pinc, Zdenek, K. pofeti pravdy a tolerance Ceska Mysl, XLI , 1991,1 .
3- Locke, J., Letter on Toleration .
4- Kant, I., Grundlegung zur Metaphysik der Sitten - A ,4.440 .