تاريخ تدوين حديث - تاریخ تدوین حدیث نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ تدوین حدیث - نسخه متنی

خلیل کمره ای

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تاريخ تدوين حديث

الحديث عند الشيعة

آية الله: حاج ميرزا خليل كمره‌اي

حديث: عبارت است از اقوال و افعال و تقرير معصوم كه نزد «عامه» تنها «پيغمبر صلي الله عليه و آله» است و نزد ما «خاصه» پيغمبر و آل او و عترت او صلي الله عليهم اجمعين همه هستند يعني پيغمبر (ص) با آن ائمه دوازده گانه كه مشعلدار علم او صلي الله عليه و اله بوده و برسم و راه و روش او (ص) رهبري ميكردند.

حديت هركس كه حامل سنت او باشد بدون كم و زياد حديث او است.

سند حديث: سلسه اشخاصي هستند كه آنرا رسانده‌اند.

و متن حديث: همان گفتار و رفتار پيغمبر اعظم يا او (ص) با آل اطهار اوست. مقالات و اقدامات و تقريرات پيغمبر (ص) و آل اقدس او صلي الله عليهم اجمعين كه از آنها فرمانهائي استنباط ميشود, مشعل هدايت ما است, و ما را بسر نهضت اسلام آگاه مينمايد, و بعهد پيغمبر (ص) و آن تحول شگرف جهان رهبري ميكند.

و چون حوادث در آن عصر فرخنده نوراني هم طبق معمول آن بآن و ساعت بساعت و روز بروز حادث ميشد, و پيش ميآمد, و رهبريها و هدايتها تازه بتازه انجام ميشد, و طبق آنها گفتگوهاي تازه بتازه و فرمانها و اقدامات نو بنو از پيغمبر اقدس (ص) صدور مييافت, آن گفتگوها و اقدامات پيغمبر (ص) را از نظر جنبه حدوث و تازه‌گي آن اختصاص به اين اسم داده, «حديث» ناميدند.

چه بسا كساني كه از يكديگر مي‌پرسيدند: چه حديثي امروز شنيده‌اي؟... يعني چه گفتگوي تازه‌اي از پيغمبر (ص) شنيده‌اي كه از شخص او (ص) يا از محضر اقدس او (ص) بيرون داده شده كه ما را و مردم را نسبت بتكليف هدايت فرمايد؟...

نكته اينجا است كه «حديث» با وزن لفظ صفت مشبه ـ شريف و رحيم و امير ـ دلالت بر دوام و ثبوت ميكند, و با ماده حدث و حادثاث دلالت بر تجدد و تازگي مي‌نمايد. گوئي تجدد و ثبوت, هر دو در آن ملحوظ هست گوئيا هر آنچه گفتگوي تازه‌اش, گرچه تازه و نو است, ولي براي هميشه بايد باشد, و از اهميت بايد هميشه گفتگو از آن بشود, آنرا «حديث» ميتوان خواند. نه مطلق هر آنچه «آن بآن» حادث ميشود, مانند امور صغار غير مهم. نفس‌كشيدن هر آني ـ غذا خوردن هر روزي, حادثي است كه حديث ندارد, زيرا نه هر حادثي «حديث» دارد, حديث نام آن چيزي را بايد نهاد كه گفتگوي آن همواره تازه و در عين حال هميشگي است, در اينجا چون احاديث پيغمبر (ص) نسبت بتكاليف «اثر ثابت هدايت» را دارد ـ و در امور عظام جهان هم (مانند حديث امم و ملل و شاهان) چون مفادش با آنكه يكروز تازه بوده, همه وقت نو و تازه مينمايد, و بايدش «نو و تازه» ديد, آنرا هم در اينجا و در آنجا «حديث» گفتند, و ناميدند. و در اصطلاح متشرعه حديث را اختصاص دادند باينگونه منابع هدايت كه از مشعلداران اسلام رسيده, و در زبان ديگران بامور مهم در امم و ملل و ممالك و شاهان و صلح و جنگ آنها هم حديث اطلاق كردند, «حديث دارا و اسكندر ـ حديث وامق و عذراء ـ حديث اكتشافات عهد اول ـ حديث جاهليت و نظائر آن» همه حديث دارند, و خبر را هم گاهي بهمين معني ميگويند, و گاهي بمعني اعم از اين, «خبر فتوحات اسلام و خبر فتوح بلدان و خبر ثروت و علم اسلام و خبرهاي جنگها و غزوه‌ها» همه خبرند, و گاهي هم به معني اعم از اعم اطلاق ميشود ـ يعني بهر كلامي كه محتمل الصدق و الكذب باشد ـ اطلاق ميشود, هر قولي كه حكايتي از ماوراء ميكند كه توان هنگام تطبيق مطابق با آن در آيد, يا درنيايد, مقابل انشاء, آن را خبر ميگويند.

اما حديث ما (كه عبارت از خصوص قول پيغمبر (ص) يا قول پيغمبر (ص) و قول امام معصوم باشد) چه بصورت انشاء باشد مانند «صلوا كما رأيتموني اصلي ـ يا يعيد صلوته» و چه بصورت اخبار، همه حديث‌اند.

ظهور حديث در اسلام با ظهور اسلام شد و از آن منبع شد ـ با ظهور اسلام «حديث» هم پديد آمد همچنانكه قرآن مجيد هم با آن مطلع پديد آمد, يا بگو از نزول قرآن حكيم ـ آن دو يعني اسلام و حديث پديد آمدند, حديث كه حامل راه و رسم پيغمبر و ترتيب روش پيغمبر است با قرآن دو عدل يكدگرند ـ كه يكي از ديگري جدائي ندارند و نخواهند داشت و اهلبيت و عترت هم كه حامل و مشعلدار هردواند از آنها جدائي ندارند تفسير مقاصد الهي را كه قرآن حاوي آن است جز با سخنان و احاديث خود رهبر اعظم صلي الله عليه و آله با چه ميتوان كرد گفتگوهاي خود او صلي الله عليه و آله افعال و اقدامات خود او (ص) ـ تقرير و امضائي كه نسبت به هر گونه كار ديگران شده باشد, يعني در نظر او كرده باشند و او (ص) تثبيت و تنفيذ كرده باشد يا رد نكرده باشد قولا و عملا آن بهترين تفسير براي مقاصد عالي قرآن, و صاحب دعوت است, از باب مثل قرآن ميگويد: و لله علي الناس حج البيت خدا بر مردم حق دارد كه خانه او را زيارت كنند ولي كيفيت اين زيارت و تشكيل اين كنگره بزرگ جهاني وعده ايام آن و مواطن آن و پس و پيش بودن هر عملي با عمل ديگر, آنها را نميگويد, آنها را در موسم حج‌اكبر خود رهبر (ص) نشان داد, و آل او و عترت او (ص) كه زادگان مكه و مني بودند براي بعد از او مشعلدار اين راه و رسم بودند, از ديگران و بيگانگان نميتوان بهتر از آنها خبر آنرا خواست ـ بنيان نهضت اسلام از كار و بار پيغمبر اعظم صلي الله علي و آله و سلّم و اقدامات و راه و روش او صلي الله و عليه و آله بنيه گرفت و اينك هم اگر بخواهد آن بنيان برپا شود, بايد بنيه از آن بگيرد.

اهتمام بكتابت حديث از «خاصه» شروع شد و آنان كار را مبتكر بودند, ياد ديگران دادند, اما «عامه» تو هم منع نمودند و عقب ماندند, ولي عامه هم با آنكه صد و پنجاه سال بعد از شيعه متوجه اين كار شدند ليکن بعد از توجه اهتمامها نشان دادند تا كار بجائي رسيد كه نشريات طرفين جهانرا گرفت و دنيا را هم متوجه كرد, تا جائيكه بيگانگان هم اهتمام بحديث اسلام نمودند, گرچه اهتمام بيگانگان يكنوع انعكاس صوت ما و يك نوع پي‌جوئي از نقطه اتكاء ماست.

ولي به هرحال اهتمام مسلمين به احاديث و تقدم شيعه در تأسيس از مفاخر ما است.

مصادر اسلام كلية از پيغمبر اعظم صلي الله عليه و آله تا امامان و علماء و اساطين و شهر ياران و امراء و سلاطين وحتي بانوان مسلمين اهتمامها باحاديث و آثار مقدسه اسلام داشتند.

مسلمين خود ارزش و قدر و قيمت آثار و مآثر پيغمبر صلي الله عليه و آله را نيكوتر ميدانسته و بهتر از هركس و بيشتر از هركس به آن اهتمام نمودند.

رحله‌ها و سفرهاي علمي در تهيه و اخذ و نشر حديث نمودند, اجتماعات و مجالسي برپا نمودند, انجمنها و محفلهائي براي اخذ حديث و درس و املاء آن داشتند, كه گاهي در بعض اعصار اهتمام جمعيت بر اخذ حديث, و ازدحام جمعيت بقدري بود كه رساندن صداي محدث به جمعيت مقدور نبود مگر با چند واسطه صدارسان و مكبران.

* * *

چنانچه در مجلس عاصمي «عاصم بن علي‌بن ابي عاصم» در عهد معتصم و خلفاي عباسي محدث بزرگوار عاصمي چهارده نفر صدارسان و مكبر كلمه را ميگرفتند از دهان يكديگر و بازگو مي‌كردند تازه باز صدا بآخر جمعيت نرسيده بود.

وقتي احصائيه و سرشماري جمعيت شد, صد و بيست هزار جمعيت بودند كه اخذ حديث ميكردند.

* * *

نمونه بارزتر, در وقتي كه اهالي نيشابور از حضرت علي‌بن موسي‌الرضا عليه السلام حديث خواستند و حضرت حديث سلسلة الذهب را القا فرمود بيست و دو هزار نويسنده‌اي كه قلمدان و دوات مخصوص با جلد داشتند احصائيه شد و آنهائي كه قلم سردستي داشتند, احصاء نشد, و شنوندگاني كه در مقام ضبط حديث نبودند چندين مقابل بودند, بلي نيشابور آن زمان غير اين زمان بوده, در سال ششصد هجري كه حمله مغول بآنجا شد تلفات جمعيت نيشابور به يك ميليون و هفتصد و پنجاه هزار نفر رسيد.

* * *

آري «بعد زمان و مكان» هيچكدام مانع از بقاء و نشر و تبليغ احاديث نشد, و نتوانست رخنه تحريفي در آن پيدا كند, بتعاقب زمان احاديث سينه بسينه و كتاب بكتاب «بعد زماني» را در مينورديد و صداي مكبران «بعد مكاني» را, نمونه بهتر براي اهتمام باخذ حديث, مسافرتهائيكه از اينكشور بآن كشور براي اخذ حديث ميشد:

1ـ‌ جابر بن عبدالله انصاري شتري خريد و يكماه راه را طي كرد تا يك حديث را در شام از عبدالله بن انيس جهني اخذ كرد.

2ـ‌ ابو ايوب انصاري بكشور مصر سفر كرد تا از عقبة بن عامر جهني معروف يك حديث در مظالم كه او از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم شنيده بود اخذ كند, همينكه بمصر وارد شد و عقبه را خبر دادند براي استقبال او از شهر بيرون آمد, گفت من براي حديثي كه تو از پيغمبر شنيده‌اي و كسي باقي نمانده غير از تو كه شنيده باشد آمده‌ام از تو بشنوم او حديث را بازگفت. ابو ايوب بعد از اخذ حديث, آمد بسوي مركب خود و سوار شد بي‌آنكه جهاز از شتر برگيرد.

3ـ‌ يك تن از رجال از «فسطاط مصر» تا مدينه سفر كرد كه از «زيد بن ارقم» حديث غدير خم را با حذف واسطه بشنود.

يكسر آمد تا مدينه و نزديك مجلس «زيد بن ارقم» پياده شد, و پرسيد كدام يك از شما «زيد بن ارقم» است كه من از فسطاط مصر سفر كرده بمدينه آمده‌ام تا از زيد بن ارقم بلاواسطه «حديث غدير خم» را بشنوم برادر زيدبن‌ارقم, زيد بن ارقم را به او معرفي كرد و زيد حديث را براي او نقل كرد

4ـ‌ شخصي ديگر از مدينة ‌الرسول صلي الله عليه و آله تا مسجد جامع دمشق رفت و از ابودرداء صحابي بزرگوار يكحديث را خواست كه بلاواسطه بشنود كثير بن قيس ميگويد: با «ابي درداء» در مسجد دمشق نشسته بوديم مردي نزد او آمد و گفت: اي ابادرداء من براي ملاقات تو و اخذ يكحديث از مدينة ‌الرسول صلي الله عليه و آله و سلّم آمدم و گرنه حاجتي نداشتم, حديثي در طلب علم از تو رسيده كه از پيغمبر خدا (ص) روايت ميكني ابودرداء حديث را بازگو كرد آنحديث است كه قافله و كاروان علم را براه انداخت.

من سلك طريقاً يطلب فيه باباً من العلم سلكه الله به طريقاً الي الجنة

5ـ شاذكوني ابوايوب سليمان گويد تعداد بيست و چند بار بيشتر از بصره به كوفه سفر كردم براي اخذ حديث گويد: تا در مجلس «حفص بن غياث» اخيراً حاضر شدم و حديث او را نوشتم «حفص بن غياث زمان موسي بن جعفر عليه‌السلام را درك كرده بود و متمايل باهل بيت بود قضاوت عراق با او بود» وقتي ببصره برگشتم در «بنانه» كه رسيدم «ابن ابي خدويه» مرا ملاقات كرد گفت اي سليمان از كجا ميآئي؟ گفتم از كوفه، گفت حديث چه كس را نوشته‌اي گفتم: حديث «خفص بن غياث» را گفت آيا همه علم او را نوشته‌اي؟ گفتم آري گفت از علم او كه تو اخذ كردي چيزي از تو سقط شده؟ گفتم: نه، گفت آن حديث كه درباره گوسفند اضحيه است كه حفص از جعفربن محمد از پدرش از ابي سعيد خدري روايت كرده آيا نوشته‌اي؟!. گفتم: نه, گفت: چشمت گريان و سوزان باد پس چه ميكردي در كوفه؟! گويد خورجين خود را پيش نرسيين (سلسله‌اي از خاندان شاه زادگان فرس قديم) گذاشتم و باز بكوفه برگشتم يعني صد فرسخ, و بمنزل حفص بن غياث باز وارد شدم, پرسيد از كجا ميآئي؟ گفتم از بصره گفت پس چرا برگشتى؟! گفتم از «ابن خدويه» چنين و چنان شنيدم «حفص بين غياث» آن حديثرا براي من روايت كرد و من برگشتم و غير از اين حديث حاجتي نبود مرا ـ بدينقرار دو صد فرسخ راه پيموده براي يك حديث.

حفص بن غياث از قضاة عامه عراق بود عمر طولاني كرد تا زمان امام موسي بن جعفر عليه‌السّلام را درك كرد. «حفص» مائل باهل بيت بود ـ طبق روايت كافي گفتگوئي با موسي‌بن جعفر عليه‌السّلام دارد.

* * *

6ـ‌ احمد بن حنبل گويد در بغداد رفتم از من اخذ حديث نكردند و گفتند تو مشايخ كوفه را نديده‌اي گويد, مجبور شدم بكوفه آمده و از مشايخ آنجا اخذ حديث نمودم.

* * *

7ـ‌ سفري كه احمد بن محمّد بن عيسي شيخ قميين و شيخ عده كليني (ره) همانكه در زمان اقامتش در قم كسي حديث ضعيف نقل نميكرد و برقي, احمدبن محمّدبن خالد را بدينجهت تبعيد كرد و چنان شخصيت داشت كه هر وقت ميخواست بر خليفه وارد شود بدون رادع و مانع وارد ميشد و سلطان در امور آن نواحي بدون اذن او دخالت نميكرد ـ احمد بن عيسي گويد: براي طلب علم و اخذ حديث از «قم» بكوفه رهسپار شدم در آنجا «حسن بن علي و شا» را ملاقات كردم و از او تمناي كتاب علاء بن رزين و كتاب ابان بن عثمان احمر را كردم, او اين دو كتاب را براي من بيرون آورد ـ گفتم: دوست ميدارم اجازه روايت اين دو كتاب را بمن بدهي, فرمود چه عجله داري؟! برو اين دو كتاب را بنويس، بعد بيا و بشنو ـ گفتم: از حوادث زمانه ايمن نيستم ـ فرمود: من اگر ميدانستم حديث, اينگونه كسان در طلب دارد بسيار بسيار از آن فرا گرفته بودم چه آنكه من در اين «مسجد كوفه» نهصد شيخ حديث را درك كردم كه همگي ميگفتند: «حدثني جعفربن محمّد»

* * *

اين اهتمام از همه مسلمين شد ولي با تفاوت كه «خاصه» زودتر ـ و سريع‌تر ـ و مجدانه‌تر باين كار پرداختند يعني اقدام بتدوين كتب حديث يكصد سال قبل از عامه نمودند ـ و عامه ديرتر بكار پرداختند ـ تا تقريباً صد سال ـ يا صد و پنجاه سال عقب بودند و جهة آنكه اين گونه اهتمام از خاصه شروع شد آن بود كه امام آنها علي اميرالمؤمنين عليه‌السّلام پيشقدم بود و ديگران منع كردند، بدينقرار كه پس از رسول خدا صلي الله عليه و اله در ميان صحابه كبار در نوشتن و ننوشتن حديث اختلاف بود, جمعي معتقد بودند كه حديث نبايد نوشته و تدوين شود تا فرقي بين حديث و قرآن باشد, و جمعي معتقد باقدام بودند. اولياي شيعه كه بمنزله قوه عاقله مسلمين بودند تدوين حديث را جائز بلكه راجح بلكه خود انجام دادند و اساس كار را نهاده, كار ياد ديگران دادند.

كتاب تدريب الراوي سيوطي (متوفاي 910 هـ) گويد: ما بين سلف از صحابه و تابعين اختلاف عقيده در كتاب حديث و تدوين آن ميبود, بسياري از آنان آن را كرامت داشتند, ناپسند و ناروا ميدانستند, و طائفه‌اي از آنان آنرا مباح و روا دانسته انجام دادند, از جمله آنها علي عليه‌السّلام و پسرش حسن عليه‌السّلام بودند ـ پايان سخن تدريب الراوي.

من نكته آنكه حسن عليه‌السّلام را مستقلا نام برده با آنكه هيچيك از افراد خاندان علي عليه‌‌السّلام را در جنب عظمت علي عليه‌السّلام نبايد ذكر كرد, امري قابل اهميت ميدانم.

و اما علي عليه‌السّلام را كه تدريب الراوي سر دسته اهل تدوين شمرد, علي عليه‌السّلام خود از املاء رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلّم بخط خود كتاب عظيمي جمع آوري نموده بود: و ديگران اين كتاب را بصورت كتاب مدرج عظيم ديده‌اند.

محمّدبن عذافر صيرفي ميگويد: من با حكم بن عتيبه (يا عيينه) نزد امام ابي جعفر‌الباقر عليه‌السّلام بوديم, حكم از امام سئوال هميكرد و ابوجعفر عليه‌السّلام از او كراهت داشت تا در مسئله اختلاف كردند, ابو جعفر عليه‌السّلام بفرزندش فرمود اي پسر برخيز و كتاب علي عليه‌السّلام را بيرون آر و بياور گويد: كتابي را آورد بسيار بزرگ و مدرج, كتاب را گشود, مسئله را بيرون داد سپس باو فرمود اين كتاب خط علي عليه‌السّلام و املاء رسول الله صلي الله عليه و اله است, روي بحكم كرد و فرمود: اي ابا محمّد! برو تو و سلمة و مقداد هر جا ميخواهيد بيمين و شمال برويد كه والله علم را او ثق از نزد آنانكه جبرئيل بر آنان نازل ميشده نخواهيد يافت.

* * *

بنابراين اين كتاب اولين كتابي است كه اسبق از او در تاريخ تدوين حديث نيست. اين كتاب در عهد رسول خدا صلي الله عليه و اله در صدر اول, حجر اساسي علمي دانشگاه اسلامي شيعه را پايه گذاري نمود, و براي دانشگاه علمي اسلام پايه گذاري را ياد داد, و از روي اين ابتكار آن ام‌الكتاب حديث را بدنيا داد و از نقشه آن شيعه بزرگوار كه زبده حوزه علميه اسلام بودند حسن تدوين علم و تدوين حديث را از امامان خود فرا گرفته و بامامان خود اقتدا كرده و مبادرت و اقدام بتأليف و تدوين حديث نمودند و امام كتابي ديگر دارد كه آنرا در غلاف شمشيرش جا ميداده و آن را صحيفه ميناميده‌ است.

* * *

و ديگران گمان «نهي» نمودند و كنار كشيده و عقب ماندند, سپس حافظ سيوطي عذري براي آنها خواسته: در كتاب تدريب الراوي گويد: آثار مقدس, آثار و اخبار و احاديث و سنن در عصر صحابه و تابعين كبار مدون و مرتب نبود: چه آنكه در آن اوان ذهنها روان, حافظه‌ها قوي و وسيع بود ـ بعلاوه حفاظ حديث از كتابت حديث در اول امر نهي داشتند آنرا ممنوع ميدانستند چنانكه در صحيح مسلم ضبط شده، از نظر آنكه مبادا مخلوط يا مشتبه بقرآن شود ـ جهة ديگر آنكه بيشترشان بيسواد بودند, از عهده كتابت بطور صحيح بر نميآمدند.

ـ پايان سخن تدريب الراويـ

درباره اين موانع سه گانه, اما قوت «حافظه‌ها» ما در او گفتگو نداريم, و اما مانع دوم كه فرمود حفاظ از كتابت حديث در اول امر نهي داشتند, اين اشاره است بسانحه عهد عمر ـ عمر بن الخطاب از آن دسته‌اي بود كه مخالف با نوشتن حديث بود بلكه سر سلسله آنها بود و ميتوان گفت ايجاد اين فكرت از طرف او بود.

«مسلم» در اول صحيح خود و «ابن حجر» در كتاب «فتح الباري» در شرح «البخاري» در مقدمه آن در باب كتابت علم ذكر كرده‌اند، که سلف در کتابت حديث اختلاف کردند، طائفه اي از آن بيزار و بشدت از آن كراهت داشتند كه از جمله آنها عمر بن الخطاب و عبدالله بن مسعود و ابوسعيد خدري و جمعي ديگر بودند و طائفه ديگرى آنرا مباح و روا بلكه لازم دانستند، مثل اميرالمؤمنين عليه‌السّلام و پسر او حسن عليه‌السّلام و انس و عبدالله بن عمروعاص, سپس در عصر دوم بر جواز آن اجتماع كردند.

* * *

اما اينكه گفتيم موجد اين فكر عمر بن الخطاب بود بيهقي در كتاب «المدخل» از «عروة بن زبير» قضيه شوراي عمر را در اين خصوص بازگو كرده گويد: عمربن الخطاب اراده كرد كه سنن را بنويساند, در اين باره با اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله استشاره كرد, همه در شوري رأي دادند كه اقدام كند, ليكن عمر تا يكماه تمام در اين باره استخاره ميكرد (يعني از خدا ارائه راه خير را ميخواست) تا پس از يكماه روزي دل يكطرف كرد و خدا عزم او را بر ترك يكجهت كرد مردم را خواست و رآي خود را بآنها ابلاغ كرد ـ گفت: من اراده داشتم سنن را بنويسم ولي متذكر شدم كه اقوامي پيش از شما كتابهائي نوشتند, و با تمام توجه كتاب خود را زير نظر گرفتند و سر در كتاب خود كردند و همّ و فكر آنها كتابهاي خودشان شد, و دست از كتاب خداشستند, و كتاب خدا را متروك گذاشتند, عمر گفت: بعلاوه نوشتن حديث موجب اشتباه بكتاب الله ميشود و من هرگز نخواهم گذاشت كتاب خدا بچيزي مشتبه شود ـ

مدارك: تدريب الراوي سيوطي ـ المدخل للبيهقي ـ طبقات ابن سعد ج 3 ص 206 ـ مختصر جامع العلم ص 33 ـ قالوا: ان عمربن الخطاب ارادان يكتب السنن فاستفتي اصحاب رسول الله (ص) في ذالك فاشا روا عليه ان يكتبها فطفق عمر يستخير الله فيها شهراً ثم اصبح يوماً و قد عزم الله له, فقال: اني كنت اريدان اكتب السنن و اني ذكرت قوماً كانوا قبلكم, كتبوا كتاباً فاكبوا عليها و تركوا كتاب‌الله و اني لااشوب كتاب الله بشئي‌ ابدا.

* * *

از مدارك ديگر برميآيد كه عمر نه تنها از تدوين و كتابت حديث خويشتن داري كرد, بلكه ديگرانرا هم بطور جد منع ميكرد و نه تنها از نوشتن حديث دريغ داشت بلكه از گفتگوي حديث هم دريغ ميداشت و از اين سخن و مدارك ديگر بر ميآيد كه نه تنها اظهار رأي خود مينمود, بلكه در اجراء رأي خود اعمال قوه و نيرو هم ميكرد, بروايات زير بنگريد كه گاهي خليفه, حديث از رسول خدا صلي الله عليه واله را و گاهي اكثار آنرا نهي ميكند.

قرظة بن كعب صحابي معروف گويد: همينكه عمر ما را بسوي عراق روانه كرد, خود با ما پياده چندي آمد و گفت: آيا ميدانيد چرا من شما را مشايعت ميكنم؟! گفتند: براي احترام و تكريم ما، گفت: و با اين چيز ديگري هم هست، شما بكشوري يا قريه‌اي ميرويد كه اهل آن با قرائت قرآن خود فضاي مسجد و انجمن خود را پر از صدا كرده, محاكات دوي زنبور را در كند و ميكنند, آنها را با احاديث از راه باز نداريد و مشغول مسازيد, قرآن را تجريد كنيد ـ يعني تنها از هر سخن و هر حديث ـ پس قرائت كنيد، و روايت از رسولخدا را كم بميان آريد كه من شريك شمايم.

گويد: وقتي قرظة بن كعب وارد شد باو گفتند ما را حديث بگو, گفت‌: عمر ما را از آن نهي كرده است.

در لفظ ابيعمر صاحب كتاب استيعاب هست كه پس قرظة گويد: ديگر بعد از آن من حديثي از رسول‌الله صلي الله عليه و اله بازگو نكردم.

* * *

در اينجا ملاحظه فرموديد كه پاي آن رأي ايستادگي هم ميداشت و اجراي آنرا از ديگران هم ميخواست, و ظاهر آن كلام كه رأي خود را تنها گفت نظير سخنان ديپلماتيك است كه مبارزه با آراء عمومي را صريحاً نميگويند, ولي در عمل آنچه رأي خود آنها است بر ديگران هم تحميل ميكنند و ديديدكه پياده بمشايعت فرماندهان جنگي ميآمد و صورت تواضع بخود ميگرفت و منتظر بود كه آنها بپرسند خليفه را چه دستور است؟ وقتي ديد آنها نمي‌پرسند، خود به زبان آمد؛ گفت: نمي‌پرسيد، چرا شما را پياده مشايعت ميكنم؟! گفتند: براي احترام و تكريم سربازان, گفت: بلي, با اين چيز ديگري هم هست, و ديديد كه قرظة بن كعب از اين كلمه نهي فهميد و وقتي از او حديث خواستند, گفت: عمر ما را نهي كرده, و بقول صاحب استيعاب: قرظة گويد: كه پس از آن هيچ حديث از رسول خدا صلي الله عليه و اله نقل نكرد, با اينكه شخصيت قرظة بن كعب از شخصيتهاي ممتاز صحابه است, وي اولين كسي است كه در كوفه بر او نوحه‌گري و ماتم عمومي برپا شد قرظة بن كعب فاتح ري بود.

قرظة در دولت اميرالمؤمين عليه‌السّلام مأمور جمع‌آوري خراج ناحيه جزيره بود, قرظه ده پسر داشت و خانه او در كوفه از پايه‌هاي اصلي كوفه بود, و يكتن از پسرانش كه در كربلا شهيد شد, در ميدان كربلا باين خانه كه خانه شرف بود مينازيد و درار جوزه خود ميخواند: من اين خانه را و خانه دلم را در راه حسين عليه‌السّلام ميفروشم.

قرظه با اين شخصيت چنان استفاده نهي از فرمان عمر كرده بود كه ميگفت: از منع عمر تا آخر, حديث نگفتم. و اينگونه مرعوبيت يا از نفوذ و قدرت خليفه بود, يا از صورت حقگوئي‌ فرمان, كه قرآن را سپر كرده بود يا هر دو, بنظر من هر دو دخيل بوده زيرا مخالفت فرمانيكه صورت قانوني و مصلحت بيني بآن داده شده بود با وجود قدرت و نفوذ دولت راه را براي هر گونه مكافات و مجازات و سقوط باز ميكرد, اينك نمونه ديگري از فرمان عمر:

طبري گويد: كه عمر هميشه ميگفت: «قرآن» را تجريد كنيد و آن را تفسير مكنيد و روايت از پيغمبر را كم گفتگو كنيد كه من شريك شمايم.

نمونه ديگر براي فرمانده ديگري ـ فرماندهاني كه بسوي بصره و نواحي شرق حركت ميداد از جمله ابو موسي اشعريرا توصيه كرد و گفت: تو بديار قومي ميروي كه در مساجد خود بتلاوت قرآن مشغولند, تو آنها را بآنچه سرگرمند واگذار و با احاديث مشغول مكن كه من با تو شريكم در اين امر.

نمونه ديگر: عمر بابي هريرة دوسي گفت: حديث از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم را وابگذار و گرنه تو را باز بسرزمين دوس روانه خواهم كرد.

ابن‌عساكر اين را نقل كرده طبق آنچه در كنزالعمال, و ابوزرعة آنرا بيرون داده طبق نقل ابن‌كثير در تاريخ

تاريخ ابن‌كثير گويد: عمر بكعب الاحبار گفت: حديث از آغاز زرا واگذار وگرنه تو را بسرزمين قرده و بوزينه‌گان روانه خواهم كرد.

ذهبي در تذكره, از ابي سلمة بازگو كرده, گويد: بابي هريره گفتم: آيا تو در زمان عمر اينچنين حديث ميگفتي؟! گفت: اگر من در زمان عمر چنين حديث ميگفتم كه اكنون براي شما ميگويم مرا با مخفقه (تازيانه) ميزد.

در لفظ زهري است كه ابوهريره گفت: من اين احاديث را كه اكنون براي شما ميگويم اگر در زمان حيات عمر مي‌گفتم والله يقين داشتم كه تازيانه به پشتم ميخورد.

و ابو عمر صاحب استيعاب در كتاب خود جامع العلم از ابي هريرة بازگو كرده گويد: من بشما احاديث را روايت كردم كه ا گر در عهد عمربن الخطاب آنها را ميگفتم, عمر مرا با دره ميزد.

تاريخ ابن‌كثير از ابن وهب نقل ميكند: كه ابوهريرة گفت:

احاديثي را كه حديث كردم كه اگر در نزد عمر يا زمان او به آنها تكلم ميكردم. هر آينه سر مرا ميشكست.

وقال عمر لابي هريرة لتتركن الحديث عن رسول الله (ص) او لا لحقنك بارض دوس.

وقال لكعب الاحبار لتتركن الحديث عن‌الاول اولا لحقنك بارض القردة و اخرج الذهبي في‌التذكرة عن ابي سلمة قال قلت لابي هريرة: أكنت تحدث في زمان عمر هكذا؟ قال لو كنت احدث في زمان عمر مثل ما احدثكم لضربني بمخفقته و في لفظ الزهري: ان كنت محدثكم بهذه الاحاديث و عمرحي اما و الله اذاً لا يقنت ان المخفقة ستباشر ظهري

و في لفظ ابن وهب اني لاحدث احاديث لو تكلمت بها في زمان عمر او عند عمر لشج رأسي

* * *

از آثار ناپسند اين روش آن شد كه سنن دارمي و ابن ماجد گويند كه شعبي گويد:

من دو سال يا يكسال و نيم با اين عمر نشستم نشنيدم حديثي از رسولخدا صلي الله عليه و اله بگويد جز يك حديث.

سنن ابن ماجد از صائب بن يزيد گويد: من از مدينه تا مكه بمصاحبت سعد بن مالك رفتم؛ نشنيدم يك حديث از رسول خدا صلي الله عليه و اله بازگو كند.

تاريخ ابن كثير گويد: ابي هريرة گويد ما توانائي آن نداشتيم كه بگوئيم: «قال رسول الله صلي الله عليه و اله و سلّم » تا عمر جان سپرد.

* * *

فمن جراء هذا الحادث قال الشعبي: قعدت مع ابن عمر سنتين او سنة و نصف فما سمعت يحدث عين رسول الله الاحديثاً و احداً. و قال السائب بن يزيد صحبت سعد بن مالك من المدينة الي المكة فما سمعته يحدث بحديث واحد.

و قال ابوهريرة ماكنا نستطيع ان نقول قال رسول الله (ص) حتي قبض عمر.

* * *

طبراني از ابراهيم بن عبدالرحمن بازگو كرده كه عمر سه نفر را حبس كرد: ابن مسعود, و ابودرداء, و ابومسعود انصاري, و گفت:

شما در بازگو كردن حديث از رسول خدا صلي الله عليه و اله افراط كرديد و آنانرا بمدينه حبس كرد تا خود كشته شد.

و در لفظ حاكم در مستدرك چنين گويد: كه عمر به ابن مسعود و ابودرداء و ابوذر گفت: اين بازگوئي حديث از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم چيست و چه معني دارد؟! گويد: پندارم كه آنانرا بمدينه حبس كرد تا خود كشته شد.

و در لفظ جمال الدين حنفي است كه عمرا با مسعود و ابادرداء و اباذر را حبس كرد تا كشته شد و گفت: اين حديث سرائي از رسولخدا چيست؟! و چه معني دارد؟! سپس گويد: همين كار را با ابوموسي اشعري انجام داد. با عادل بودن وي نزد عمر.

* * *

نصوص الخبر ـ و اخرج الطبراني عن ابراهيم بن عبدالرحمن ان عمر حبس ثلاثة: ابن مسعود ـ و ابالدارداء ـ و ابامسعود الانصاري فقال: قد اكثرتم الحديث عن رسوال الله (ص) حبسهم بالمدينة حتي استشهد. وفي لفظ الحاكم في المستدرك ص 110 ـ ان عمر بن الخطاب قال: لابن مسعود. و لابي الدردآء و لابي‌ذرما هذا الحديث عن رسول الله (ص)؟! واحسبه؛ حبسهم بالمدينة حتي اصيب. و في لفظ جمال الدين الحنفي ان عمر حبس ابا مسعود و اباالدرداء و اباذر حتي اصيب؛ و قال ما هذا الحديث عن رسول الله (ص)؟! ثم قال: و مما روي عنه ايضاً ان عمر قال: لابن مسعود و ابي‌ذر و ابي مسعود: ما هذا الحديث؟! قال: احسبه حبسهم حتي اصيب. فقال: و كذلك فعل بابي موسي الاشعري مع عدله عنده.

* * *

الغدير (6) محاكمه شديدي از خليفه در اين موضوع ميكند. ميگويد: مگر بر خليفه پوشيده بود كه ظاهر كتاب بدون سنت, امت را بي‌نياز نميكند, و اين از آن و آن از اين جدا نميشود, تا در حوض بر پيغمبر صلي الله عليه و اله وارد شوند. و حاجت امت بسنت كمتر از حاجت بظواهر كتاب نيست.

اوزاعي و مكحول ميگويند: كتاب بيشتر نياز بسنت دارد تا سنت به ظاهر كتاب.

و شايد عمر ديده بوده كه مردمي با «سنت» بازي ميكنند, و آنرا ملعبه قرار داده‌اند, و احاديث ساختگى بر پيغمبر اقدس صلي الله عليه و آله مي‌بندند و تا اندازه‌اي راست فهميده بود ـ لذا در صدد برآمد كه سخن سازي را بر پيغمبر صلي الله عليه و آله از بيخ ريشه‌كن كند, و آن دستهاي جنايتكار جنايت پيشه را از سنت نبويه كوتاه كند, اگر اين بوده يا آن بوده, پس گناه ابوذر صادق اللهجة چه بوده؟! با آنكه پيغمبر اعظم صلي الله عليه و اله و سلّم درباره او فرمود: آسمان نيلگون سبز (خضراء) سايه نيافكنده و زمين غبار آلود (غبراء) بر پشت خود حمل نكرده, مردي صادق اللهجة را چونان ابوذر.

يا گناه عبدالله مسعود صاحب سر رسولخدا صلي الله عليه و آله و افضل كسان كه قرآن را قرائت كرده و حلال آن را حلال و حرام آن را حرام شمرده, و فقيه در دين وعالم بسنت ـ آيا گناه او چه بوده؟!!

يا مثل عويمرابو درداء, صحابي كبير, مصاحب رسول خدا صلي الله عليه و اله گناهش چه بوده؟!! پس چرا اينان را حبس كرد تا كشته شد؟! چرا با آنان بي‌احترامي كرد, و حرمت اين بزرگواران عظماء را در ملاء ديني هتك كرد و آنانرا در انظار مردم كوچك كرد؟!

و آيا مثل ابوهريرة و ابوموسي اشعري هم از وضاعين و طبقه سخن سازها بودند, تا مستحق اين تعريز و راندن و حبس و تهديد شدند؟! من نميدانم! بلي اين آراء جملگي مولود اوضاع سياسي زمانه بود كه موجب سد باب علم بر امت ميشد, و امت را در پرتگاه جهل وارد ميكرد و وارد مبارزه آراء مينمود ـ و اگر چه خليف اين قصد را نداشت, ولي بايد گفت همينكه امت اسلام از معالم سنت شريفه باز داشته شوند و از نشر آن در ملا جلوگيري شود, پس اين امت مسكين بكدام علم و روشنائي و بكدام حكم و حكمت راه تقدم و تعالي و ترفع را پيش گيرد؟! و بكدام سنت و روش ميتواند بر عالم سيادت احراز كند؟!

عليهذا بايد گفت: سيره خليفه ـ چه خود ميدانست و چه خود نمي‌دانست ـ ضربت مهلكي بر امت اسلام و بر تعاليم اسلام و بر شرف اسلام و بر تقدم و تعالي اسلام بود.

* * *

من ميگويم طبق اين سيره ناروا يكصد سال يا بيشتر ـ عامه مسلمين از علم و تدوين حديث عقب ماندند, تا عمربن عبدالعزيز اجازه استكتاب حديث را داد, ولي بعد از صد سال خاموشي ديگر آن سخن يادشان رفته بود.

* * *

بسكه خاموش نشستم سخن از يادم رفت

* * *




  • چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
    پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
    چه رها چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد



  • چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
    چه رها چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد
    چه رها چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد



* * *

عمربن عبدالعزيز فرماني متحدالمآل در اين باره صادر كرد و بهمه آفاق بفضلاي اسلام نوشت, ولي خود ملتفت بود كه بعد از صد سال كه جلوي دست و قلمها گرفته شده و سخن حديث در دفتر نيامده و زبانها ياراي گفتن آنرا نداشته. و دو سال و يك سال و نيم كس با يكتن از صحابه مي‌نشسته و برميخاسته و گفتگويي از حديث رسول خدا نبوده يا بيش از يكحديث از رسول خدا گفتگو نميشده, در اين صورت حديث را مرده بايد گرفت, رمقي نخواهد، براي او بود, ديديد شعبي كه معروف بحافظه بوده ميگويد: دو سال يا يك سال و نيم با ابن عمر نشستم, نشنيدم حديثي از رسولخدا بگويد, مگر يكحديث, با آنكه شعبي معروف بحافظه است او ميگويد: هيچ سخني نشنيدم مگر آنكه حفظ ميكردم ـ پس با وجود چنين حافظه‌ها باز وقتي شنيدن در كار نباشد, امانات حديث رسالت محفوظ نميماند, محفوظ بودن علم محتاج بتكرار و تذكار است و گرنه از خاطر ميرود ـ و شنيديد كه سائب بن زيد ميگفت من از مدينه تا مكه به مصاحبت سعد بن مالك (كه همان سعد وقاص باشد) بودم, نشنيدم حتي يكحديث از رسول خدا «ص» بازگو كند ـ پس با مهري كه بر لبها بوده و منعي كه از قلمها بوده, سخن حديث رسولخدا از زبانها افتاده و جاي خود را بافسانه فتوحات و شعر داده بود. آنچه از دست و زبانها با دفاترها و با گوشها آشنا نميشده همان «حديث» بود, و آنچه گوشها را هميشه تكان ميداده غوغاي «فتوحات و شعر» بود كه پايتخت شام بني‌اميه سرگرم به آنها بودند.

* * *

تا به اندازه‌‌ايكه گوش عبدالملك هم پر بود, كه علم در عراق است و شام خالي از علم است.

همينكه شعبي از عراق براي ديدار خليفه بشام رفت ميگويد, وقتي اذن دخول بمن دادند وارد شدم، ديدم در پيش عبدالملك فقط يكنفر است كه من او را نميشناسم, بعد معلوم شد اخطل شاعر است, عبدالملك چوبدستي نازكي در دست داشت, و اشعاري از «ليلي اخيليه» خواند و رو بمن كرد و گفت آيا اين اشعار را تو شنيده‌اي و ميداني؟ من گفتم: نه, عبدالملك گفت: من اين اشعار را از آنجهت خواندم كه شما مردم عراق گمان ميكنيد كه علم در عراق است, خواندم تا بدانيد كه در شام هم علم هست ـ امالي سيد مرتضي ـ

* * *

عبدالملك كه از همه خلفاي اموي قدرت تشخيص بيشتري داشت اين پايه تشخيص و ميزان علم و مبلغ اطلاع او بعلم بود، كه شعر «ليلي اخيليه» يكزن عاشق پيشه را مناط علم كشور مي‌شمرد؛ همه امانات حديث رسالت محو اوضاع كشور داري و شاعر پيشه‌گي شد ـ و ديگران از خلفاي اموي همه علوم الهي و امانات حديث رسالت با تمام بساط كشور داري هم, فداي شعر و غناء خواننده‌اي ميشد.

وليد بن يزيد بن عبدالملك از خواننده معروف, ابن عائشه كه مردي مغني و خوش آواز بود, تمناي خواندن كرد. و وقتي شعر معروف خود را با آواز خواند چنان سرمست شد, كه گفت: تو بايد بر بساط سلطنت من سواره بروي. و بساط سلطنت من زير پاي «استري» كه سوار خواهي شد لگدكوب گردد ـ ولي بايدم اول من ترا سر تا پا لخت و عريان زير بوس آورم ـ بنا كرد اعضاي آن مردن خواننده را يكان يكان بوسيدن, و از فرق سر تا پائين پا اعضاي او را بوسيد تا نوبت به «مذاكير» (آلات رجوليت) او رسيد آنرا برهنه كرد و خم شد كه آن را ببوسد كه مرد رانهاي خود را فراهم آورد و عورت خود را مستور كرد.

وليد گفت: والله دست بر نميدارم تا نبوسم, پس حشفه او را بوسيد آنگاه مستانه فرياد كشيد: واطرباه!! واطرباه!! و لباس خود را يكسره از تن بيرون كرد و بر ابن عايشه بيفكند و خود برهنه و عريان ايستاد تا لباس براي او آوردند ـ و هم امر كرد كه هزار دينار براي ابن عائشه آوردند ـ و طبق فرمان خليفه استر مخصوص او را زين كرده آوردند, ابن عائشه را بر آن سوار كرد و گفت سوار بر استر بايدت بر بساط سلطنت كه بساط خاص من است مشي كني؛ كه تو با اين شعر خود آتشي فروزان و اخگري تفتيده در جگر من افروختي.

در موقع خواندن شعر و آوازه هم التماس‌ها بابن عائشه كرده؛ او را بسر اجداد و نياكان خود از آل اميه سوگند ميداد, تا شعر را مكرر كند.

ابيات شعر اين بود كه با تغني و آوازه خوانده:

اني رأيت صبيحة النحر حوراً نعين عزيمة الصبر

مثل الكواكب في مطالعها عند العشاء اطفن بالبدر

و خرجت ابغي الاجر محتسبا فرجعت موقوراً من الوزر

وليد گفت: احسنت والله.

و او را قسم داد بحق جد بني امية عبدالشمس كه اعاده كند يكنوبه ديگر خواند ـ بازش قسم داد بحق «امية بن عبدالشمس» كه تكرار كند ـ باز يك نوبه خواند ـ براي دفعه سوم و چهارم و همچنين بجان يكان يكان از پدر بر پدر قسم داد و او براي هر كدام دمي آوازه خواند, تا بخودش رسيد و گفت:

بجان من كه باز بخوان باز خواند, حالت، طرب در او چنان انقلابى برپا كرد كه آن كارها را كرد.

(مسعودي ـ مروج الذهب)

* * *

و يكنوبه ديگر از سرمستي شبانه خاطر او از شعر تصنيف معروف پر بود.

من راقب الناس مات هما و فاز باللذة الجسور

روز دخترش را ديد كه با دايه‌اش نشسته, بر زانوي او نشست و ازاله بكارت او را كرد دايه باو بسرزنش گفت: مگر آئين گبر و مجوس را پيش گرفته‌اي؟ وليد اين شعر را خواند ـ يعني اين آئين لذت و كار بوالهوسي است نه آئين كيش مجوسي ـ الخميس و اخبار الدول ـ

يكشب همينكه مؤذن اذان صبح گفت, وليد برخاست و شراب خورد و با جاريه‌اي كه او هم مست بود در آويخت, و با او نزديكي كرد, و قسم ياد كرد جز آن كنيز نبايد بر مردم بامامت نماز بگذارد.

پس لباس خود را بر او پوشاند و آن جاريه مست را با آلايش جنابت و مني, بمسجد فرستاد تا بر مردم نماز گذاشت.

* * *

كشور ـ ناموس ـ و نماز پايمال او, و قرآن تيرباران او شد, و خودش عافيت و صحت را از دست داده. كوكب الملوك نقل كرده: كه وليد مبتلا به سي و سه بليه شده بود كه آسانترين آن اين بود كه از ناف خود بول ميكرد. چون شراب را بيحد ميخورد الكل او را از پا درآورده بود هيچيك از بني‌اميه مثل او شرب خمر نميكرد ـ امر كرده بود كه در خانه‌اش بركه و استخري را پر از شراب كرده‌ بودند گاهي كه طرب بر او غلبه ميكرد, و زور آور ميشد خود را در آن بركه مي‌افكند و چندان كه ميخواست ميآشاميد ـ و در يكسال و دو ماه ايام سلطنتش چنان بفسق و فجور خود عواطف مردم را برخود برآشفت, مردم دمشق جملگي بر او عاصي شدند و او را خلع كردند و پسر عمش يزيد ناقص را كه مثل عمر بن عبدالعزيز عادل بود خواندند, و با او بر وليد شوريدند و بعد از كار زار عظيمي آخر الامر وليد مغلوب شد و بقصر خود فرار كرد و متحصن شد, مردم قصر او را احاطه كردند و داخل قصر شدند, و وليد را با بدترين وجهي كشتند, سرش را از قصر آويزان كردند. و تن او را دفن نمودند.

* * *

يزيد ناقص و عمربن عبدالعزيز معروف‌اند بعادل بني‌‌اميه ولي اين دو نميتوانستند چيزي را كه روزگار ميرانده, زنده كنند جائي كه تمام اركان دولت و سران ملت در عهد خلافت هشتاد ساله بني‌اميه سخن حديث رسولخدا صلي الله عليه و آله و سلّم را مسكوت عنه و مغفول گذارده و مشعل‌داران حديث پيغمبر را مانند يحيي‌بن زيد ـ كه شهيد عهد همين وليد است. با زيد شهيد كه شهيد عهد هشام بن عبدالملك با مولي الكونين ابي عبدالله الحسين عليه‌السّلام كه شهيد عهد يزيد بن معاويه است با هر كه مشعلداران هدايت بحديث پيغمبر صلي الله عليه و اله باشد شهيد و كشته و پاره پاره كنند و ديگر مرجعي براي مردم معرفي نكنند مگر مثل عطاء ابن ابي رباح را كه مفتي مكه بود و خود مشلول و گنگ و كور و اعور و سياه رنگ بود همه ساله در ايام بني‌اميه در موسم حج منادي در ميان مردم فرياد مي‌كشيد كه: «الا بايد از غير عطاء بن ابي رباح» فتوي نگيريد.

* * *

عطاء بن ابي رباح و كان بنو اميه يعظمونه جداً ـ حتي امروالمنادي ينادي لايفتي الاعطاء ـ و ان لم يكن فعبدالله بن ابي‌نجيح ـ و كان عطاء اعور افطس، اعرج، شديد السود ـ

* * *

اين انتخاب از آن نظر بوده كه با اين مرجع روحاني مردم بديگري نه پيوندند و خود او هم معرض كانديداي زمامداري نباشد يعني در او هيچ گونه صلاحيت «برج مقابل بارو» نباشد, ولي طبعاً از عدم اهتمام بمعنويات و حديث نبوات و امانات و حديث رسالات جنبه آن در مردم ضعيف بوده و هواداران آن نحيف خواهند بود, بعكس اموري كه مورد اهتمام است مانند قيمت كنيز مطرب حبابه كه در عهد بني‌اميه بمليون دينار رسيد و كار «حديث نبوي» بفراموشي و ضعف كشيد, تا اندازه‌اي كه عمر بن عبدالعزيز هم آنرا مرده مي‌انگاشت, و فرمان براي احيا آن صادر كرد و نوشت: حديث را احيا كنيد, چون من ترس از ضياع علم و ذهاب علماء دارم ولي چه سود؟!

* * *

پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند.

چه رها چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد.

«حافظ»

* * *

تدريب الراوي حافظ سيوطي گويد: و اما ابتداي تدوين حديث در رأس مأه در ايام خلافت عمربن عبدالعزيز و بامر عمر بن عبدالعزيز واقع شد بعد تاريخچه آن را بازگو كرده گويد:

در صحيح بخاري در ابواب علم بازگو كرده كه عمربن عبدالعزيز نوشت به «ابوبكر بن حزم» كه در نظر بگير آنچه از حديث رسول خدا صلي الله عليه و آله است آنرا بنويس و تدوين كن چه كه من خوف دارم از اندراس علم و رفتن علماء.

* * *

كتب عمر بن عبدالعزيز الي ابوبكر بن حزم انظر ما كان من حديث رسول الله «ص» فاكتبه فاني خفت دروس العلم و ذهاب العلماء و لا يقبل الا حديث النبي (ص) و ليفشوا العلم و ليجلسوا حتي يعلم من لايعلم فان العلم لا يهلك حتي يكون سراً.

* * *

ابو نعيم (مصغرا) در تاريخ اصبهان آنرا بلفظ ديگر روايت كرده گويد: عمربن عبدالعزيز بهمه آفاق نوشت كه بنگريد, آنچه حديث رسول خدا صلي الله عليه وآله است آنرا جمع‌آوري كنيد, چون من هراس دارم از كهنگي و اندراس و ضياع علم و رفتن علماء ـ الخ ـ

ابونعيم الحافظ ـ كتب عمربن عبدالعزيز الي الافاق انظر واحديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلّم فاجمعوه. الخ.

* * *

مينمايد كه متحدالمآلي بتمام اقطار كشور صادر شده است و مينمايد كه هراس از اندارس و كهنگي علم (يعني احاديث) داشته و علماي آن علم بتدريج از بين رفته بوده‌اند و سخنان ديگر جاي حديث را گرفته بوده است و مينمايد كه افشاء آن ممنوع بوده, و نزد آنانكه بوده سري بوده است.

* * *

و آيا با سابقه اخفاء و عدم افشاء, يعني مستور بودن و انحصار در يكطبقه مخصوص «اخصاء» هلاكت علم و نسيان حديث يا تبديل و تبدل آن احتمال نميرود؟ و آيا بعد از نسيان كه به منزله ريشه سوز شدن است, دو مرتبه سبز شدن آن بزودي ميسو راست؟ گل يا چمني كه خشك شد تا مجدداً برويد طول زمان ميخواهد ـ خبري كه مانند حديث رسول امين صلي الله عليه و آله صد سال از دهن مردم بيفتد ريشه آن مي‌خشكد, و خبرهاي ديگر مانند خبر فتوحات و جنگها و ابطال جنگها و كشورگشائي عرب و سياحت اقطار زمين و افسانه‌هاي قصاصين بجاي آن مزرع دلها و گوشها و چشمها را پر كند تجديد مطلع آن, كار آساني نيست ـ در هر بيست سال يك نسل عوض ميشود و در صد سال يعني پنج بيست, مردم نو و نسلهاي جديد, بدنيا آمده و در مكتب تربيتي خود كتاب حديثي نديده, و متناسب آن كميت وسعت و شورسري كه در توسعه آب و خاك است, كيفيت يعني تعليم و تهذيب كتاب و نشر حديث نباشد, تجديد امر «حديث» بمنزله احياي امر مرده است, از يكدرخت هرگاه يك شاخه سر بريده شود, و شاخه‌ي پهلوي آن در نمو باشد آن شاخه سربرده لاغر ميشود, تا از صمور خشكيده مي‌نمايد, و اين شاخه ناميه با نمو خود بر اقطار ثلاثه خود مي‌افزايد تا از تورم خود آنرا ميپوشاند.

* * *

باري (فتح الباري در شرح بخاري) گويد: از اين فرمان «عمربن عبدالعزيز» برمي‌آيد كه ابتداي تدوين حديث نبوي از چه زمان بوده است و سپس خود گويد: كه اولين كسيكه بامر عمربن عبدالعزيز حديث را تدوين كرد «ابن شهاب زهري» بود ـ پايان سخن «تدريب الراوي».

خلافت عمربن عبدالعزيز مقدار دو سال و پنجماه و مبدأ آن دهم «صفر» از سال 98 يا 99 بوده و ختم آن سال «101 هـ» در پنجم يا ششم رجب, و گويند: ده روز از «رجب» باقي مانده ـ و از طرفي تاريخ صدور اين امريه را ضبط نكرده‌اند, و هيچكس هم نقل نكرده كه امريكه عمربن عبدالعزيز بتدوين حديث صادر فرموده در زمان خودش امتثال شده باشد ـ و آنچه فتح الباري ابن حجر عسقلاني حافظ ذكر كرده بود از باب حدس محض و تخمين و بحسب اعتبار عقلي مي‌باشد, كه چگونه ميشود امر عمر بن عبدالعزيز اطاعت نشده باشد و گرنه براي انجام عمل, سندي بالعيان در دست نيست و اگر سندي و اثر درستي بالعيان در دست اهم علم بحديث بود تصريح بخلاف آن نمي‌كردند و صريحاً نمي‌گفتند كه افراد حديث رسول الله صلّي الله عليه و آله در تدوين در راس (مأتين) بوده, چنانكه شيخ‌الاسلام و ديگران بآن اعتراف كردند. گويد: اولين كسي كه آثار را جمع كرد در مكه ابن جريح (عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريح مكي متوفاي بغداد «151») و در مدينه ـ ابن اسحاق ـ يا ـ مالك بن انس ـ و در بصره ـ ربيع بن صبيح يا سعيدبن عروبه ـ يا حمادبن سلمه ـ و در كوفه ـ سفيان ثوري ـ و در «شام» اوزاعي ـ و در «واسط» ـ هيثم ـ و در يمن ـ معمر ـ و در «ري» جرير بن عبدالحميد ـ و در خراسان ابن المبارك بودند.

عراقي و ابن حجر گويند: جميع اينان در يك عصر واحد بودند و ما نميدانيم كداميك اسبق بوده است, گويد: تا اينكه بعض از ائمه و پيشوايان رأيش بر آن شد كه احاديث پيغمبر صلّي الله عليه و آله را جداگانه بخصوص افراد كند و جدا بياورد؛ و در اين رأس مأه دوم بود, سپس جماعتي را برشمرده.

و طيبي حسن بن محمّد فاضل محدث متوفاي (743 هـ) در «خلاصه در علم دراية» گويد اولين كس از سلف كه حديث را تدوين كرد «ابن جريح» است, و گفته شده كه «مالك» است و ديگري گويد كه «ربيع بن صبيح» است و سپس تدوين زياد شد, و انتشار يافت و فوائد آن بر همه ظاهر گرديد.

چنانكه مي‌بينيد طيبي هم تدوين احدي را قبل از «ابن جريح» ذكر نكرده.

* * *

و همچنين حافظ ذهبي محمدبن قايماز متوفاي «748 هـ» در تذكرة الحافظ بر آن تنصيص كرده كه اول زمان تصنيف احاديث و تدوين سنن و تاليف فروع بعد از انقراض دولت بني‌اميه و انتقال دولت به بني‌عباس است و سپس در ايام رشيد تصانيف زياد شد و رو بفزوني نهاد و اندك اندك حفظ علماء رو بنقصان نهاد همينكه كتب تأليف شد بآنها اتكال نموده, از حفظ خود كاستند و حال آنكه پيش از آن علم صحابه و تابعين در حافظه‌ها و سينه‌ها بود صدورشان گنجينه علومشان بود, و علوم در گنجينه سينه‌شان بود.

* * *

از سخن ذهبي چيزي ديگر هم بدست آمد كه مبدأ كتابت حديث راوي متأخرتر ميداند از آنچه سيوطي ميگويد؛ و هيچكس را در اين گونه امور در خبرويت نسبت باينگونه تواريخ نميتوان با «ذهبي» در يك ترازو نهاد و قياس كرد حتي سيوطي را بلكه هيچكس از آنانكه در شأن اوائل و سرسلسله‌ها كتابي نوشته‌اند (از اهل سنت) سخن سيوطي را نگفته‌اند. بار خدايا مگر آنكه استبعاد شود كه چگونه امر عمربن عبدالعزيز, امتثال نشده باشد. بنابراين هم بايد بعد از فرمان او جمع‌آوري شده باشد و در آن صورت هم جمع آن در رأس مأه نخواهد بود و سيطوي در حكم شتابزدگي كرده, خدا ما را از شتابزدگي در حكم نگهدارد.

تأسيس الشيعه لفنون الاسلام گويد: اينك كه از اين قضايا مطلع شديد, مطلب ديگر را آگاه باشيد, كه شيعه اولين‌كس است, در جمع آثار و اخبار مقام تقدم را دارد, در عصر اول باين كار اقدام فرمود, اقتداء بامام خود اميرالمؤمنين علي عليه‌السّلام نمود كه در عهد رسول الله صلّي الله عليه و آله خود در اين باره بتصنيف پرداخت. بعد كتاب اميرالمؤمنين عليه‌السّلام را كه بخط علي و املاي رسول الله صلّي الله عليه و آله است نشان داده.

* * *

من ميگويم: اميرالمومنين علي (ع) را نبايد قوه واحده فرض كرد و كتاب او (ع) هم نه تنها همين دو كتاب است، 1ـ كتاب مدرج عظيم 2ـ صحيفه‌ايكه در غلاف شمشيرش داشته, بلكه اهتمام اميرالمؤمنين (ع) را كه گاهي بوسيله كتب و صحائفش با قلم او ترسيم شده و گاهي بوسيله خطب و تاييداتي كه با زبان بيان فرموده, و موقعي بوسيله ايادي او يعني اصحاب و ياران او شده باشد سرچشمه انفجار دانست.

«ينفجرالحكمة من جوانبه» و السلام


.بن داود بن بشر بن زيادي منقري بصري كان حافظا مكثر اقدم بغداد و جالس الحفاظ بها و ذاكر هم ثم خرج الي اصبهان فسكنها و انتشر حديثه بها از جماعتي از اصحاب ما از اصحاب جعفربن محمد روايت ميكند.

. سيوط قريه‌اي بصعيد مصر وي ابوالفضل جلال الدين عبدالرحمن شافعي اشعري است, (500) پانصد تصنيف دارد از سيصد شيخ اخذ كرده از كتب او ذخائر الاخري في مناقب ذوي القربي است.

. رجال نجاشي.

. از خاصه ليكن از زيديه تبريه و در اعتقاد مخالف با امام بود.

. وي ابن محمد بن عمر و بن حزم انصاري است رجال ابو علي گويد ابوبكر بن حزم الانصاري في اصحاب علي (ع) من اليمن في (في) و (صه) عنه ـ وزيد في (ي).

ـ عربي وفي (د) من خواصه, يمني, و فيه نظر ـ اقوال: الظاهر هو ماذكره (د) فان في انتخاب نفر قليل و تخصيصه بالذكر من بين اصحابه الجمع الكثير و الجم الغفير الدلاله علي مزيد اختصصاص لهم دون غيرهم و لذا ذكرهم (مه) في‌القسم الاول بعد نقل الجماعة عن كتاب البرقي قال: ثم قال يعني البرقي و من المجهولين من اصحاب اميرالمؤمنين, فلان و فلان ـ فيظهر ظهورا تاماً ان هذا و امثاله ليسوا من المجهولين ـ و يظهر من المجمع ان ابابكر هذا هو محمد بن عمر و بن حزم الانصاري الماضي في الاسماء.

. هو الحافظ احمد بن عبدالله بن مهران اصبهاني ـ صاحب كتاب حلية الاولياء و كتاب اربعين در احاديث المهدي و تاريخ اصبهان متوفاي (402) يا (430هـ).

/ 1