هفت گام
فرزندان اسلام و انقلاب و وارثان خط جهاد و شهادت، هم پوياى «راه كمال»اند، هم اسوه و الگوى ديگران. جهان نيز، تشنه «الگوگيرى» از نيروهاى انقلابى و مؤمن. «چگونه بودن»، از مهم ترين پرسش هاى كاربردى براى سالكان اين راه است و اگر «هفت گام» در مسير اين چگونه بودن برداشته شود، هر گامى ما را به آن هدف نزديك تر مى سازد. باشد كه اين گام هاى هفت گانه را با هم برداريم. جواد محدّثى 1ـ ما «كه» هستيم؟
اندكى در خود نگر تا كيستى؟
از كجايى، در كجايى، چيستى؟
از كجايى، در كجايى، چيستى؟
از كجايى، در كجايى، چيستى؟
2ـ تعبّد
اگر رابطه ما و پروردگار، رابطه «عبوديت» و «ربوبيّت» باشد و اين را پذيرفته باشيم كه او «ربّ» است و ما «عبد»، در نتيجه بايد در برابر فرمان خداوند، «تعبّد» داشته باشيم. او صاحب امر و فرمان است، ما مملوك و بنده اى گوش به فرمان. تعبّد، حالتى است كه عبد را با مولا پيوند مى دهد. تعبّد، واژه اى است از ريشه «عبد»، يعنى احساس بندگى داشتن، بنده بودن، اطاعت بى چون و چرا داشتن، پيروى دربست و مطلق و همه جايى و در همه موارد و در همه حالات از آنچه فرمان خداوند متعال است; يعنى اطاعت از دين. بنده، در چه صورت «بنده خوب» به شمار مى رود؟ آن گاه كه به شرايط بندگى و آداب آن هم آشنا و هم پاى بند باشد. بنده اى كه در مقابل خواسته و دستور مولايش، بخواهد روى تمايلات و نظرات خود پافشارى كند و براى «خود» هم حسابى بگشايد، «بنده» نيست. بندگى خالص در اين است كه انسان در برابر آفريدگار حكيم و خداى عقل آفرين و شارع مقدس، از خود سلب اراده و سلب نظر بكند; يعنى آنچه را كه خدا خواسته و طلبيده، بخواهد وانجام دهد، در مقابل پسند و نظر الهى، پسند و نظرى نداشته باشد; چه در مورد احكام وتشريعات، چه در مورد امور وضعى و شخصى و اراده هاى خالق درباره مخلوق.
يكى درد و يكى درمان پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد [1]
يكى وصل و يكى هجران پسندد
پسندم آنچه را جانان پسندد [1]
پسندم آنچه را جانان پسندد [1]
3ـ خدمت گزارى
روحيه نوع دوستى و خدمت گزارى، از جلوه هاى زلال و ارزشمند روح بزرگ و انسان خود ساخته است. پاداش الهى نيز، خادمان مردم را در محاصره رحمت خويش قرار مى دهد و نگاه لطف حق، بيش از همه به كسانى است كه براى جامعه سودمندتر باشند و گره گشاى معضلات مردم و راهنما و ياور درماندگان و نيازمندان. «نياز»، لازمه طبيعى زندگى انسان هاست. احتياج متقابل افراد به يكديگر، در بافتِ زندگى اجتماعى نهفته است و «خدمت»، يعنى تلاش براى رساندن خير به ديگران. چه در خانه، چه بيرون، چه در سفر يا حضر، چه توانگر چه مستمند، چه توانا چه ضعيف، هر كس در هر شرايط به تناسب شعاع وجودى خويش مى تواند «اهل خدمت» باشد تا هم به پاداش الهى برسد، هم به محبوبيتِ مردمى، هم به آرامش وجدان و هم به لذت روحى. خادمان مردم، بر دل ها حكومت مى كنند و اين حكومت معنوى بر قلوب، نتيجه داشتن روحيه خدمت گزارى است و از كسانى بر مى آيد كه از نفسانيات و خودخواهى ها رسته باشند. در حديث شريف نبوى آمده است: «سيّدُ القومِ خادِمُهم.» [4] «خادم هر جمعيت، سرور آنان است.» در عمل نيز، مگر جز اين است كه آنان كه كمر خدمت به مردم مى بندند و در غم و شادى وراحت و رنج مردم در كنارشان هستند و از هر چه در توان دارند مضايقه نمى كنند، محبوب دل ها مى شوند. در حال حيات، مورد محبت مردم اند و پس از مرگ، نام نيكشان بر زبان ها جارى است.
نام نيكى گر بماند ز آدمى
به كزو ماند سراى زرنگار
به كزو ماند سراى زرنگار
به كزو ماند سراى زرنگار
كسى نيك بيند به هر دو سراى
كه نيكى رساند به خلق خداى
كه نيكى رساند به خلق خداى
كه نيكى رساند به خلق خداى
تا توانى به جهان خدمت محتاجان كن
به دمى، يا درمى، يا قلمى يا قدمى
به دمى، يا درمى، يا قلمى يا قدمى
به دمى، يا درمى، يا قلمى يا قدمى
4ـ حفظ اسرار
قدرت و تحمل بر «رازدارى»، نشانه ظرفيت هر انسان است. ماهيت راز، در پوشيده و پنهان ماندن آن است، وگرنه «راز» نمى شد. اگر چيزى جزء اسرار بود، هر نوع سِرّى كه باشد، اگر فاش شود ديگر «سرّ» نيست. زندانى اگر از زندان گريخت، بازگرداندن آن به بازداشتگاه بسيار دشوار است. تيرى هم كه از كمان يا سلاح رها شد، ديگر به كمان و اسلحه بر نمى گردد. وضعيت اسرار نيز اين گونه است. راز، همان زندانى است; همان تير و گلوله است، و دهان وسينه انسان هاى آشنا به اسرار، همچون زندان و چله كمان وخشاب اسلحه. تا وقتى رازى از دهان برنيامده است، محفوظ و پنهان است. همين كه رها شد، ديگر از اختيار بيرون است. چه زيباست سخ ن اميرمؤمنان(عليه السلام) كه فرمود: «سِرُّكَ اَسيرُكَ، فَاِنْ اَفْشَيْتَ صِرْتَ اَسيرَهُ.» [8] «راز تو اسير توست، اگر آن را افشا كردى، تو اسير آن شده اى.» به قول سعدى: [9]
خامُشى به، كه ضمير دل خويش
اى سليم، آب ز سرچشمه ببند
كه چو پر شد نتوان بست به جوى
با كسى گويى و گويى كه: مگوى
كه چو پر شد نتوان بست به جوى
كه چو پر شد نتوان بست به جوى
گفتن هر سخنى در هر جا
هر سخن جا و مقامى دارد
حاصل كار دهد باد فنا
گفتن هر خبرى در هر جا
نبود شيوه مردان خدا
مرد حق، حفظ كلامى دارد
گفتن هر خبرى در هر جا
گفتن هر خبرى در هر جا
5ـ خداترسى
آن كس كه بيمناك است، مراقب است و آن كه هراسى ندارد، دست به هر كارى مى زند. «بيم»، بازدارنده از اقدام هاى بدعاقبت است وانسان بى پروا، مثل ماشين بى ترمز است وآن كه از نعمت «خوف» و«خشيت» برخوردار است، از وسوسه هاى ابليسى مصون تر است; چرا كه شيطان، بى پروايان را راحت تر به تور مى اندازد ونفس اغواگر وفريبكار، براى افراد فاقد خوف از خدا، آسان تر دام مى گسترد و به گناه مى كشاند. خوف از خدا، خوف از جهنم و حساب وكتاب قيامت نيز هست; چرا كه دوزخ سوزان پيامد معصيت هاست و كيفر وپاداش را خدا مى دهد و بهشت وجهنم، بازتاب اعمال انسان در دنياست، پس «خداترسى»، يك گام انسان را به فلاح نزديك تر مى كند. اميرمؤمنان به مردى نگريست كه «خوف» بر او اثر گذاشته بود. پرسيد: تو را چه مى شود، چرا اين گونه اى؟ گفت: از خدا مى ترسم. فرمود: اى بنده خدا، از گناهانت بترس و از عدالت خدا نسبت به ستم هايى كه بر بندگانش كرده اى. از خود خدا نترس، چرا كه او نه به كسى ستم مى كند و نه بيش از استحقاق، افراد را كيفر مى دهد. [12] خدا كوچك ترين كارهاى ما را مى بيند; آهسته ترين سخنان ما را مى شنود و از پنهانى ترين گناهان ما در خلوت و جلوت خبر دارد. انسان خداترس، او را در همه حال حاضر و ناظر مى بيند وجهان را محضر پروردگار مى يابد. امام صادق(عليه السلام) به اسحاق بن عمار كه از اصحابش بود، چنين موعظه كرد: «خَفِ اللّهَ كَانَّكَ تَراهُ وَ اِنْ كُنْتَ لا تَراهُ فَاِنَّهُ يراكَ ... .» [13] «از خدا چنان بترس كه گويا او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى او تو را مى بيند.» چنين بيمى سازنده و چنين خوفى كمال آور است و بازدارنده از گناه. همين گونه «خداترسى»، انسان سالك و در مسير خودسازى را به «محاسبه» و «مراقبه» مى كشاند و او را پيوسته در حال آماده باش نسبت به پاسخ گويى اعمالش در محكمه الهى قرار مى دهد و نسبت به سخن و سكوت خود و گريه و خنده اش، بريدن و پيوستن و دوستى و دشمنى و خوشرويى وتندخويى اش، معيار و مبنا دارد و انگيزه هايش را زير دقيق ترين ارزيابى مى برد. سيماى جان و چهره درون و صورت دل را از خدا نمى توان پنهان كرد و نقش بازى كردن پيش مردم، نزد خداوند متعال و علم او رنگى ندارد. هيهات كه چه قدر خدا را فراموش مى كنيم وبه دنبال «خدافراموشى»، دچار «خودفراموشى» مى شويم [14] و عمر را به بى خيالى و غفلت وبى پروايى مى گذرانيم. خداترسى، كيميايى است گرانبها كه تضمين كننده رستگارى انسان است و كسب آن، معرفت مى خواهد و زدودن زنگار غفلت از اين كه ما «بنده»ايم و او «خدا»ست! 6ـ وظيفه شناسى
ميان «معرفت» و «عمل»، رابطه اى اساسى است. انسان آن گونه عمل مى كند كه مى فهمد و مى شناسد. تصحيح شناخت ها به تصحيح رفتارها مى انجامد و كج فهمى موجب كجروى مى شود. از اين رو «وظيفه شناسى» گامى مهم در مسير قرار گرفتن آدمى در بستر تكليف و انجام تعهدات است. اگر تصميم بر عمل، موتور حركت انسان است، داشتن بصيرت و شناخت، چراغى است كه «راه» را نشان مى دهد. از اين رو پيش از عمل بايد بصير بود و قبل از اقدام بايد معرفت به دست آورد. كسى مى تواند درست حركت كند كه جاى پاى خود را بشناسد و بداند كجا مى رود و كجا گام مى نهد و در راه است يا بى راهه، رو به مقصد است يا پشت به آن. امام على(عليه السلام) فرمودند: «مَنْ جَهِلَ مَوْضِعَ قَدَمِهِ زَلَّ.» [15] «كسى كه نداند كجا گام مى نهد، مى لغزد.» وظيفه شناسى، شناختِ جاى پا در مسير درست و هدف صحيح است. كسى كه وظيفه را درست بشناسد، نيمى از راه را پيموده است، چرا كه گرفتارى بسيارى از افراد «ندانم كارى» است ودر پاسخ به اين پرسش كه «چه بايد كرد؟» درمانده اند و به جواب روشن و اطمينان بخشى نمى رسند. شناخت، در لحظه لحظه زندگى مان بر مسير ما نور مى افشاند. اگر نور وظيفه شناسى راهمان را روشن نساخته باشد، گاهى به جاى خدمت، خيانت مى كنيم و به جاى جذب، دفع و به جاى پيشروى، عقب گرد. اين سخن نبوى را زياد خوانده و شنيده ايم كه هر كس بدون آگاهى عمل كند، فسادانگيزى اش بيش از اصلاح گرى خواهد بود و بيش از آن كه بسازد، خراب مى كند: «مَنْ عَمِلَ عَلى غَيرِ عِلْم كانَ ما يُفْسِدُ اَكْثَرَ مِمَّا يُصْلِحُ.» [16] برخى كارها در گرو زمان ها و شرايط خاص است و شرايط، در ضرورت و عدم ضرورت آن مؤثر است. گاهى بايد صلح كرد، گاهى بايد جنگيد. گاهى بايد سكوت و مدارا كرد، گاهى بايد فرياد كشيد و خروشيد. گاهى تقيه واجب است و جزيى از دين، گاهى حرام است و زيانبار. گاهى نرمش و انعطاف لازم است، گاهى قاطعيت. گاهى تكليف، ايجاد رابطه است، گاهى وظيفه، ترك رابطه است. گاهى پيشروى لازم است، گاهى عقب نشينى تاكتيكى. اين كه اين «گاهى»ها كجاست، همان «وظيفه شناسى» است و با بصيرت و آگاهى ودين شناسى و معرفت اجتماعى و زمان شناسى به دست مى آيد. آن جا هم كه افق تاريك است و اوضاع مبهم و شرايط دشوار و خطوط به هم ريخته و صفوف از هم گسسته و حق و باطل به هم آميخته، از لازم ترين كارها تلاش براى «شناخت وظيفه» است، تا بى هدف و بى راهه، گام برنداريم و به جاى رسيدن به هدف، از مقصد دور نشويم. فرهنگ «عمل به وظيفه» و «تكليف گرايى»، كه هم رهنمودى عاشورايى است و هم توصيه وعمل امام راحل(قدس سره) بر آن مبتنى بود، مرحله دوم شناخت تكليف است. يكى از بزرگان پيوسته دعا مى كرد: «خدايا! به ما توفيق شناخت وظيفه و عمل به وظيفه را عنايت كن» و چه دعاى مهم وخواسته برجسته و ارزشمندى! امام امت، يك روز تصميم داشت اگر جنگ، بيست سال هم طول بكشد، مقاومت كند وتكليف را آن مى دانست كه در مقابل دشمن بايستد، روزى هم به تكليف ديگرى رسيد وقطعنامه را پذيرفت و در پيام خويش فرمود: «در شرايط كنونى، آنچه موجب اين امر شد، تكليف الهى ام بود. شما مى دانيد كه من با شما پيمان بسته بودم كه تا آخرين قطره خون و آخرين نفس بجنگم. امّا تصميم امروز، فقط براى تشخيص مصلحت بود و تنها به اميد رحمت و رضاى او از هر آنچه گفتم گذشتم و اگر آبرويى داشته ام با خدا معامله كردم.» [17] كسى كه اين فرهنگ را پذيرفته باشد، هيچ وقت احساس شكست نمى كند; چون «عمل به وظيفه»، عين پيروزى است، هر چه كه باشد.
گرچه از داغ لاله مى سوزيم
چون به تكليف خود عمل كرديم
روز فتح و شكست، پيروزيم [18]
ما همان سربلند پيروزيم
روز فتح و شكست، پيروزيم [18]
روز فتح و شكست، پيروزيم [18]
7ـ عزّت نفس
هفتمين گام خوديابى و خودسازى و كرامت داشتن و به مرز كمال رسيدن، حفظِ عزت نفس است. شناخت ارزش انسانى خود و ودايع الهى كه به ما سپرده و انتظارى كه از ما به عنوان يك «بنده» دارد و بهشت برين كه به عنوان «واپسين منزل» برايمان در نظر گرفته و «قرب به خدا» را كه برترين پاداش صالحان قرار داده است، موجب مى شود گوهر نفس خود را حراج نكنيم و خود را رايگان نفروشيم. راستى ما چند مى ارزيم و بهاى ما چيست؟ امام على(عليه السلام) قيمت انسان را معادل بهشت مى داند و مى فرمايد هر كس خود را به كمتر از بهشت بفروشد، باخته و زيان كرده است: «اِنَّهُ ليسَ لاَِنْفُسِكُمْ ثمنٌ الاّ الجَنَّةَ، فَلا تَبيعوها اِلاّ بِها.» [19] مراقبت از اين گوهر نفيس، عزت نفس است. آنچه اين گوهر را مى شكند، آلودن نفس به طمع، ذلت، حقارت وپستى است. خواستن، پلى براى ذلت پذيرى است و سند احتياج است وبايد از آبرو گذشت تا دست طلب گشود. به قول صائب تبريزى:
دست طلب چو پيش كسان مى كنى دراز
پل بسته اى كه بگذرى از آبروى خويش
پل بسته اى كه بگذرى از آبروى خويش
پل بسته اى كه بگذرى از آبروى خويش
آدم از بى بصرى بندگى آدم كرد
يعنى از خوى غلامى ز سگان پست تر است
من نديدم كه سگى پيش سگى سرخم كرد
گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد
من نديدم كه سگى پيش سگى سرخم كرد
من نديدم كه سگى پيش سگى سرخم كرد
[1]- بابا طاهر عريان. [2]- سوره نساء (4) آيه 65. [3]- نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 28. [4]- نهج الفصاحه، حديث 1763. [5]- اصول كافى، ج 2، ص 192. [6]- همان. [7]- ميزان الحكمه، ج 3، ص 214. [8]- غررالحكم، آمدى، ج 1، ص 437. [9]- گلستان، باب هشتم (آداب صحبت). [10]- ميزان الحكمه، ج 4، ص 426. [11]- بحارالانوار، چاپ بيروت، ج 72، ص 71. [12]- همان، ج 67، ص 392. [13]- اصول كافى، ج 2، ص 68. [14]- سوره حشر (59) آيه 19: (نسوا اللّه فانساهم انفسهم). [15]- الحياة، ج 1، ص 142. [16]- اصول كافى، ج 1، ص 44. [17]- پيام استقامت، ص 24; صحيفه نور، ج 20، ص 241. [18]- از نويسنده. [19]- غررالحكم، ج 5، ص 81.