روششناسي تاريخي قاضي عبدالجبار معتزلي
محمدرضا هدايتپناه قاضي القضاة، ابوالحسن عبدالجبار بن احمد همداني (م 415) فقيه شافعي و برجستهترين متكلمِ معتزلي مذهبِ قرن چهارم هجري به شمار ميرفت. وي از قريؤ اسد آبادِ همدان و شغل پدرش حلاّ جي بود.1سال تولد قاضي به درستي معلوم نيست؛ اسماعيل پاشا2 و عمر كحّاله سال تولد او را 359 گفتهاند؛3 اما اين تاريخ قطعاً صحيح نيست؛ زيرا ذهبي بر آن است كه قاضي از ابوعبدالله زبير بن عبدالواحد اسدآبادي حديث شنيده و اين شخص در سال 347 در اسد آباد در گذشته است.4 از طرفي چون مشهور گفتهاند كه قاضي اندكي بيش از سن نود در سال 415 از دنيا رفت، به نظر ميرسد كه سال تولد او بايد حدود بين 320 تا 325 بوده باشد.تحصيلات قاضي تا حدود سال 360 در بغداد بود و پس از دعوت صاحب بن عباد (326 ـ 385) به ري رفت.5 او و بسياري از علما و محدثان در درس حديث صاحب شركت داشتند.6قاضي داراي مراتب علمي بالايي بود و چون آوازهاش در همه جا پيچيد، از اطراف براي كسب دانش به سوي او روي آوردند.7 اساتيد بنامي چون: ابوالقاسم علي بن محسّن تَنُوخي (355 ـ 447)، حسين بن علي صَيْمُري (351 ـ 436)، ابوالفرج حمداني قزويني مظفر بن علي كه از شاگردان شيخ مفيد، سيد مرتضي و شيخ طوسي بود8 و شماري ديگر از او كسب علم كردند.قاضي سال 367 در دولت شيعي آل بويه به وسيله صاحب بن عباد ـ وزير فخرالدوله ـ منصب قاضي القضاتي9 ري و شهرهايي را كه تحت حكم فخر الدوله بويهي ـ حاكم ري ـ بود، عهده دار شد10. به همين دليل به رازي نيز ملقب است.11 با اين حال گويند مردم از قضاوت او خشنود نبودهاند.12 وي بسيار مورد مهر و نظر صاحب بود و با استفاده از اين فرصت و از منصب قضا چندان ثروتمند شد كه او را به قارون زمان تشبيه كردند.13 با اين حال چون از نظر فكري با صاحب اختلاف نظر داشت و ضد مذهب تشيع بود، وقتي صاحب از دنيا رفت، بر او نماز نخواند و گفت: «چگونه بر اين رافضي ميتوانم نماز بخوانم»؟!14 قاضي حتي بر او رحمت نفرستاد و دليل اين كار را توبه نكردن صاحب از مذهب خود بيان كرد. از اين رو، به «بي وفا» معروف شد.15 يافعي او را انساني سرسخت و درشت خوي معرفي كرده است.16 فخرالدوله بويهي پس از ضبط اموال قاضي و عزل او از منصب قضاوت، علي بن عبدالجبار جرجاني را به جاي او نشاند.17قاضي پس از سفر حج وارد بغداد شد و در آنجا به نقل حديث پرداخت.18 وي داراي تأليفات مهمي در زمينؤ فقه، كلام، حديث و تفسير است. گفتهاند تعداد ورقهاي نوشته شدؤ او در علوم مختلف به چهارصد هزار برگ ميرسيده است.19 برخي تأليفات او عبارتند از: المغني في ابواب التوحيد و العدل، تثبيت دلائل النبوة، المجموع في المحيط بالتكليف، الامالي في الحديث، تنزيه القرآن عن المطاعن، متشابه القرآن، التفسير، طبقات المعتزلة و الاصول الخمسة.20 ابن كثير كتاب تثبيت دلائل النبوة قاضي را ارزشمندترين و مهمترين كتاب وي دانسته است.21 ابن حجر نيز از مطالب و استدلالهاي او در اين كتاب تمجيد كرده است.22قاضي به جهت مذهب اعتزال مورد بي مهري برخي از علماي اهل سنت قرار گرفته است. ذهبي او را از غلات معتزله برشمرده23 و با عبارت «عمّر في غير السُنّة» وصفش كرده است.24 ديگران هم افكارش را بدعتآميز دانستهاند25 اما قاضي را يكي از بزرگترين تئوري پردازان دنياي اهل تسنن ميتوان دانست؛ زيرا در آن زمان كه مسلك اخباريگري اهل حديث و حنابله به آنان اجازؤ نوانديشي و پاسخ به شبهات مطرح شده از طرف علماي شيعه را نميداد،26 افكار و انديشههاي وي در كلام به خصوص در باب امامت تأثير قابل توجهي بر اصول فكري اهل سنت گذاشت. هر چند مايههاي اوليؤ انديشههاي قاضي برگرفته از مشايخ معتزلي مذهب او چون ابوعلي جُبّائي (محمد بن عبدالوهاب 235 ـ 303) و جاحظ (عمرو بن بحر 163 ـ 255) بوده است؛ اما عقلگرايي و قوت وي در استدلال، به او اجازه داد تا اندوختههاي مشايخ خود را بارور ساخته و در زمينههاي ياد شده نظريههاي جديدي طرح نمايد.رديههاي او بر استدلالهاي شيعه و شبهات او بر مباني فكري آنان در دو كتاب المغني و تثبيت دلائل النبوة داراي چنان استحكامي بود كه سيد مرتضي در كتاب الشافي في الامامة به پاسخ گويي از شبهات وي برخاست.27قاضي و شيخ مفيد (م 413) هم عصر بودهاند. حتي شيخ مفيد در مجلس درس او حاضر ميشده است. در يكي از اين مجالس بود كه شيخ مفيد به مناسبت نظر قاضي دربارؤ حديث غدير و غار پاسخ او را داد به گونهاي كه قاضي از جواب دادن به شيخ عاجز شد و در حضور علما شيخ را به جاي خود نشاند. اين عمل او همهمهاي در ميان مخالفان به راه انداخت. قاضي به آنان گفت: «هر كه توان پاسخ را دارد بگويد تا او را به جاي نخست او بنشانم». در اين مجلس بود كه قاضي شيخ را به مفيد ملقب كرد و عضدالدوله چون خبر اين مناظره را شنيد بسيار خوشحال شد و به شيخ مفيد پس از احترامات زياد، جوايز ارزشمندي داد.28 بنابراين هر دو يقيناً به انديشههاي يكديگر توجه داشتهاند، زيرا از پاسخهاي شيخ مفيد به پارهاي موضوعات ميتوان مشاهده كرد كه اين موضوعها دقيقاً مورد نظر قاضي بوده و بدانها پرداخته است.29 با اينحال، جاي بسي تعجب است كه هيچكداماز آن دو در تأليفات خود، از يكديگر نامي نبردهاند.شايد دليل آن، توجه هر دو به نقد و بررسي افكار و انديشههاي متقدمين بوده است. از اين رو، شيخ مفيد هميشه نظرات جاحظ، ابوعلي جُبّائي و امثال آنان را نقد كرده و قاضي به ديدگاههاي هشام بن حكم(متوفاي حدود 190) و ابوعيسي ورّاق (محمد بن هارون م 247) و ابن راوندي (ابوالحسين احمد بن يحيي بن اسحاق م 298) توجه كرده است.قاضي عمري طولاني كرد و سن او از نود گذشت. خطيب بغدادي گفته است: «در سفري كه سال 415 به خراسان داشتم پيش از اين كه وارد ري شوم، قاضي در گذشت و گمان ميكنم در ابتداي سال بود».30 بنابر رأي مشهور، قاضي در ذيقعده سال 415 در ري در گذشت و در خانهاش در همان شهر به خاك سپرده شد.31روش شناسي تاريخي قاضي عبدالجبار32
بيشترين مباحث تاريخي قاضي عبدالجبار در دو كتاب المغني و تثبيت دلائل النبوه طرح شده است. از مجموع مباحث و نقد و بررسيهاي او دو اصل مهم كه در مناسبتهاي مختلف به آن اشاره يا تصريح كرده است، به دست ميآيد. اين دو اصل كه چارچوب فكري او را در نگاه به قضاياي تاريخي و سنجش اخبار تاريخي تشكيل ميدهد، عبارتند از: «حال» و «علم قهري و ضروري به امور مهم».الف. جايگاه فهم عام تاريخي يا «حال»
در نگاه تاريخي عبدالجبار
به نظر ميرسد قاضي نگاه خود را از جزء نگري به كل نگري معطوف داشته و اخبار تاريخي را به صورت عام و در يك مجموعه بررسي كرده است. وقتي از او سوءال شود كه چگونه به اين اخبار تاريخي اطمينان داري؟ پاسخ او بحثهاي سندي، رجالي و موردي نيست، بلكه مستند او همان مجموعه و برداشت و تلقي كلي از رخدادها و حوادث تاريخ اسلام است.به نظر قاضي اين مجموعه، ترسيم كنندؤ يك واقعؤ مشهور است كه براي آشنايان با تاريخ و اخبار و احاديث قابل درك است. از اين رو، وي اخباري را كه با اين مجموعه همخواني و هماهنگي ندارند، باطل انگاشته و به كساني كه اين گونه نقلهاي معارض را پذيرفتهاند، نسبت جهل و ناآشنايي به تاريخ داده و آنان را معاند ناميده است.33نامي كه قاضي براي اين تصور كلي و عام انتخاب كرده، «حال» است. حال در نگاه قاضي شخصي يا عمومي است.وي براي سنجش اخبار، در مواردي حال شخصي را ميزان قرار داده و به رد و قبول آنها پرداخته است. به عبارت ديگر با توجه به مجموعؤ اخبار مسلمي كه پيرامون كسي بيان شده و چارچوب شخصيت او را ترسيم كرده است، تعريفي خاص از او ارائه كرده و با همين تعريف، اخبار مربوط به او را سنجيده است. به طور مثال اگر از قاضي سوءال شود: آيا ممكن است در بارؤ امير موءمنان (ع) نصي بوده ولي ابوبكر آن را نپذيرفته است؟ قاضي پاسخ خواهد داد: با توجه به شناخت كلي من از ابوبكر، چنين امري ناممكن است. در اينجا مستند قاضي همان حال شخصي ابوبكر است كه برايش مسلم و قطعي فرض شده است.قاضي در مواردي هم حال عمومي را ميزان نقد و بررسي گزارشهاي تاريخي قرار داده است. وي در بارؤ موضوعاتي مانند نص بر امامت امير موءمنان(ع) و نظر و عمل صحابه در بارؤ نص، به همين روش عمل كرده است.براي تبيين اين موضوع به اين سوءال بايد توجه كرد كه آيا خود امير موءمنان(ع) به موضوع «نص» اعتقاد داشته است؟شيوؤ قاضي براي پاسخ به اين پرسش، ارائؤ مجموعهاي از گزارشهاي تاريخي است تا به خواننده مفهوم و تصويري كلي مبني بر بياعتقادي امير موءمنان(ع) به نص ارائه دهد. در حقيقت او از اين جزئيات، امري كلي شبيه تواتر معنوي انتزاع كرده كه با حصول آن، اخبار معارض خود به خود كنار گذاشته ميشود. وي براي رسيدن به اين منظور، بحث خود را از زمان رسول خدا(ص) و واقعؤ غدير خم شروع و اين سوءال را طرح كرده است كه چنانچه حديث من كنت مولاه فهذا علي مولاه صراحت در خلافت داشته و برداشت صحابه و حاضران نيز همين بوده است، چرا يك بار اين كلام را خلفا و اميران براي تعيين جانشين خود به كار نبردهاند؟ مگر آنان عرب نبودهاند؟ مگر اين كلام نياز نبوده و كاربرد نداشته است؟ چرا ابوبكر، عمر، شوراي خلافت و ديگران هيچ كدام از چنين كلامي استفاده نكردهاند، در حالي كه تمام آنان عرب و فصيح بودهاند؟34قاضي در مرحله بعد براي ترسيم اين فضا و حال عمومي به اخباري تمسك كرده كه محل ترديد است. از جمله اين خبر كه عباس پيش از رحلت پيامبر(ص) از امام علي (ع) خواست اجازه دهد با او بيعت كند تا مردم هم با او بيعت كنند. بنابراين گزارش تاريخي ـ با فرض صحت اين خبر ـ قاضي بر آن است كه غديري در كار نبوده است.35 وي براي اثبات اين مطلب به نماز ابوبكر در بيماري پيامبر (ص) نيز استدلال كرده است.36قاضي صرف نظر از اين دو خبر، باز در پي فضاسازي و ترسيم حال است؛ به همين دليل گفته است: «چرا انصار و مهاجر به حديث غدير استناد نكردهاند، در حالي كه در آن روزها، جاي استناد به اين حديث بوده است»؟37 وي در ادامه گزارشهاي ديگري را براي اثبات ديدگاه خود آورده است. از جمله: «حضرت علي در زمان قتل عثمان تقاضاهاي مردم را براي قبول خلافت رد ميكند و اين انتخاب را مخصوص مهاجرين و انصار ميداند.38 هم چنين آن حضرت در اولين خطبؤ خود و نيز در نامهاي كه براي معاويه فرستاد، خليفؤ مشروع و مورد رضاي خدا را كسي ميداند كه با انتخاب مهاجرين و انصار تعيين شده است.39 پاسخ امير موءمنان(ع) به ابن كواء بر موضوع انتخاب و اين كه هيچ عهد و سفارشي از پيامبر(ص) در اين باره نشده، اشاره دارد».40 قاضي با اشاره به موضوع حكميت ميپرسد: «چرا امام علي همان موقع نگفت: پيامبر در غدير خم مرا با اين كلام من كنت مولاه فهذا علي مولاه به جانشيني و خلافت پس از خود انتصاب كرد»؟41عبدالجبار پس از گزارشهاي تاريخي ديگر مدعي ميشود كه حتي وقتي از او خواستند تا كسي را به جانشيني خود انتخاب كند فرمود: «من اين امر را به خود مردم و شما وا ميگذارم چنانچه پيامبر(ص) اينچنين كرد و ما از ميان خود ابوبكر را برگزيديم».42قاضي تمام اين گزارشها را اخباري مشهور، مسلم و خدشهناپذير ميپندارد و پس از ارائؤ اين مجموعه، گويا ميخواهد خواننده را از زمان آينده به گذشته ببرد، تصويري از اوضاع و حوادث رخ داده را به او نشان بدهد و او را به اين نتيجؤ كلي برساند كه اساساً چيزي به عنوان نص وجود نداشته و حتي علي بن ابي طالب (ع) هم به آن استناد نكرده است. وي براي طعن به شيعيان به اين مثال تمسك ميكند كه: «رضي الخصمان و ابي القاضي»43 و منظورش اين است كه علي(ع) با ابوبكر و خلفا بر سر خلافت نزاع نداشته و به چيزي به عنوان نص معتقد نبوده است، ولي شيعيان نميخواهند اين حقيقت را باور كنند. او ميگويد چنانچه تمام اين گزارشهاي تاريخي را رد كنيد در حقيقت اميرموءمنان(ع) را رد كردهايد.44قاضي عبدالجبار در بارؤ اشكال مقدري كه شايد امام علي(ع) به دليل ترس و تقيه يادي از حديث غدير نكرده، پاسخ داده است: «كسي كه به احوال ابوبكر و عمر و عثمان و علي آگاه باشد اين اشكال را نميپذيرد». آن گاه با نقل گزارشهاي مختلف نشان داده است كه «حالِ زمان خلفا» بر خلاف موضوع ترس بوده و امير موءمنان(ع) در زمان خلفا و در هيچ وقتي از كسي تقيه و ترسي نداشته است.45وي نقلهاي تاريخي «هشام بن حكم»، «ابن راوندي» و «ابوعيسي وراق» را در بارؤ هر يك از موضوعهاي مذكور خلاف حال دانسته و آنها را مخالف فهم كلي علما و محدثين از تاريخ برشمرده است.قاضي تنها راه به دست آوردن اين فهم كلي و يا به تعبير خود او «حال» را با ممارست و مخالطؤ با اخبار و سماع فراوان دانسته است. همان چيزي كه سيد مرتضي در بارؤ فهم حقيقي و صحيح معاني الفاظ و لغات عرب در رسائل خود بدان اشاره كرده است.46اين فهمِ برخاسته از حال، در نزد قاضي از آن چنان جايگاه استواري برخوردار است كه آن را «عقلي» دانسته است.به اعتقاد وي اگر اين عقل در برابر هر نقل مخالفي قرار گيرد، بايد آن نقل را كنار گذاشت. مثال وي در اين باره چنين است:«فرض كنيد شخصي به ما خبر دهد كه «من در اندلس بودم كه مردم آنجا به معاويه و مروان لعن و نفرين ميكردند و از آنان برائت ميجستند، همان گونه كه در كوفه چنين ميكردند.» ما اين خبر را تكذيب خواهيم كرد و چنان چه گزارشگر بگويد: «شما كه همراه من نبودهايد؛ چگونه در خبر من تشكيك ميكنيد؟» پاسخ ميدهيم: گرچه ما نبوديم اما عقل و علم داريم كه در اندلس، اكثريت با كساني است كه به خلافت معاويه و مروانيان اعتقاد دارند».اين كه قاضي ميگويد ما علم داريم كه در اندلس غلبه با امويان است، همان چيزي است كه وي آن را حال مينامد و در اصل نوعي يقين و قطع تاريخي است كه حجيت دارد.قاضي پس از اين مثال به موضوع شهادت امام حسين(ع) و اسارت اهل بيت او به شام اشاره ميكند و از اين دو مثال نتيجه ميگيرد: «همان گونه كه اين اخبار براي ما علمي و يقيني است، همين طور يقين داريم كه خبر كتك زدن حضرت فاطمه(س) توسط ابوبكر و كشته شدن محسن(ع) غير عقلاني است و گزارشهاي مربوط به آن صحّت ندارد».47در حقيقت، به باور قاضي، از مجموع گزارشهاي تاريخي يقيني به دست ميآيد كه آنچه برخلاف آن است، غير علمي و نامعقول است. در نگاه او تشكيك در اين امور و اعتقاد به گزارشهاي خلاف آنها، تشكيك در امور عقلاني است و از آنجا كه وي از جايگاه يك متكلم به دنبال علم و يقين بوده است، در تاريخ نيز چارچوب را به گونهاي تنظيم كرده كه تنها او را به «علم» و نه «ظن» رهنمون سازد. بر اين اساس، به شدت «قياس تاريخي» را انكار ميكند و آن را در تحقيقات تاريخي به شيعيان نسبت ميدهد.48قاضي از اين نگاه، بر ديدگاههاي اماميه و برداشتهاي خاص مذهب اسماعيليه و باطنيه اعتراض شديد كرده و براي نمونه در بارؤ برداشت خاص باطني مذهبان از «صلاة» به «شخص» در آيؤ ان الصلاة تنهي عن الفحشاء و المنكر ميگويد: «اين برداشت و تأويل خلاف فهم عموم فقها و علماي اسلام و آن چيزي است كه بدان علم دارند».49 وي برداشت شيعيان را از حديث غدير به نص بر خلافت اميرموءمنان(ع) ـ به رغم تفاوت اساسي كه ميان آنها وجود دارد ـ از همين باب دانسته و فهم عمومي مسلمانان را بر خلاف آن ميداند و اين ادعا را با نقل حوادث و روايات تاريخي، از صحابه تا دورههاي پس از آن اثبات ميكند. قاضي براي تبيين خلاف بودن فهم عمومي، بر اين نكته پيوسته تأكيد دارد كه اطلاع داشتن شيعيان بر نص و مشخص و معين بودن يك شخص براي جانشيني نبايد منحصر به آنان باشد و امري است كه بايد همه از آن اطلاع داشته باشند.قاضي پس از طرح گزارشهايي براي تبيين آنچه او حال مينامد، ميگويد:إنَّما ذَكَرْتُ لَكَ هذا لِتَعْرِفَ الحالَ.50هم چنين در جاي ديگر ميگويد:فَتَأمَّلْ رَحِمَكَ اللّهُ حالَ القومِ لِتَعْرِفَ حَقِيقَتَها و تَعْلَمَ أنَّها بِالضِّدِّ مِمَّا قَالَه هوءلاء، فَقَدْ طالَ العَهْدُ و قَلَّ التَّأمُّلُ.51اعتقاد عبدالجبار به عدم حجيت اخبار آحاد از يك سو و استناد به آنها در فضا سازي از سوي ديگر، توجيهش اين است كه وي به اين اخبار نگاهي جزءنگرانه ندارد بلكه نگاهي كلنگرانه دارد و بر آن است تا از مجموع آنها نتيجهاي كلي و يقيني بگيرد. طبعا ممكن است اخبار مورد استفادؤ او از نگاه مخالفان خبر واحد باشد و هرچند وي مدعي است كه چنين نيست، اما به نظر ميرسد كه از باب مجادله با مخالف، به آنها استناد ميكند و ميخواهد به اين وسيله تصورهاي متناقض مخالف را بيان كند. به طور مثال قاضي در برابر روايت غضب حضرت فاطمه (س) بر شيخين و وصيت به اين كه آن دو بر او نماز نخوانند و نيز شبانه دفن شود، رواياتي مبني بر اين كه ابوبكر بر او نماز خوانده و شبانه دفن نشده است، نقل ميكند و روايت فاطمة بضعة مني من اغضبها فقد اغضبني را با اين روايت كه «من اغضب ابابكر و عمر فقد نافق و فارق الدين» و نيز «ان حب ابي بكر و عمر ايمان و بغضهما نفاق» در چالش و تناقض قرار ميدهد.52 روشن است كه برخي از اين اخبار از خبر واحد هم كمتر است!پرسش قاضي از مخالفان آن است كه چرا به اخبار آحاد مورد اعتماد خود استناد ميكنيد اما در بارؤ اخبار آحاد نقل شده توسط مخالفان كه به نفع شما نيست، استناد نميكنيد؟ البته اين اشكال از سوي شيعه پاسخ داده شده است.53 ولي قاضي بدون توجه به اين پاسخ، در هر مورد، اخبار معارض را رديف ميكند.از نظر او اخبار مورد استناد شيعه مانند قرار گرفتن هزار صفر پشت سر هم است كه نميتواند عدد يك را هم تشكيل دهد و هيچ و پوچ به شمار ميآيد. از اين رو، در بارؤ اخبار و گزارشهاي هشام بن حكم ميگويد: «اگر هشام از اهل قبله ميبود و هزار نفر هم مانند او اين روايات را نقل ميكردند، هيچ ارزش و اعتباري نداشتند تا چه رسد به اينكه هشام از اهل قبله هم نيست».54در اين موارد خبر براي وي اهميتي ندارد؛ آنچه مهم است آن است كه فهم عمومي عالمان و محدثان سني از تاريخ، ملاك صحت اخبار رسيده است. بر اين اساس، از كساني كه دليل صحت گزارشهاي تاريخي او را ميخواهند، تعجب كرده، ميگويد: «جاي بسي شگفتي است كه اينان به گزارشاتي چون حديث من كنت مولاه فعلي مولاه اطمينان دارند اما اين گزارشها را كه مشهور است و مورخاني چون عبدالرزاق و شعبي و ديگران گفتهاند ترديد دارند».55 وي در برابر اين پرسش كه چگونه به گزارشي كه اميرموءمنان اقامه نماز تراويح نمود اطمينان داريد در حالي كه ديگر روايات ميگويد علي(ع) آنان را از اين عمل نهي كرد و آنان فرياد واعمراه سر دادند؟ پاسخ ميدهد: «آنان كه روايات نهي را گفتهاند همان كساني هستند كه اخبار بي اساسي چون: نهي امام از مصحف و فرياد وامحمداه و اين نماز را روايت كردهاند».56مكانيزم پديد آمدن حال
آنچه را كه قاضي به عنوان «حال» مطرح ميكند و ميخواهد با اين قانون، از گزارشهاي تاريخي به عنوان آنچه حقيقت بوده گزينش كند و بدان اطمينان داشته باشد، بايد داراي چارچوب و معيارهاي علمي و پذيرفته شده باشد.بنابراين، سوءالي كه در اين زمينه مطرح ميشود اين است كه چه مكانيزمهايي بر «حال سازي» موءثرند؟ به عبارت ديگر عوامل تشكيل دهندؤ حال كدامند؟ پاسخ ـ يا پاسخهاي ـ به اين سوءال، ميزان صحت و سقم جوابهاي قاضي را در برابر مخالفانش ميتواند به ما نشان دهد. ما نيز ميتوانيم به اين نتيجه برسيم تصويري كه وي مدعي صحت آن است، با واقعيت تاريخي مطابقت دارد يا خير.1. نقش حكومتها
سياست جاري حكومتها يكي از اصليترين مكانيزمهاي تأثيرگذار بر شكلگيري حال هستند. مقايسه بين شام با جهتگيري اموي و عراق با جهتگيري علوي نمونؤ اين تأثيرگذاري است. يعني حاكمان با اهدافي كه دارند تمام مكانيزمهايي را كه بر فكر و انديشه و فرهنگ و سياست جامعه تأثيرگذارند تحت نظر دارند. به طور مثال نوع احاديث، سخنان و ديدگاههايي كه ميخواهد در جامعه شام دوران اموي انتشار يابد، نبايستي در تضاد با اهداف امويان باشد.آنان خود معترف بودند كه اگر آنچه را كه آنان از فضايل اميرموءمنان علي(ع) ميدانند مردم نيز ميدانستند، حتي يك نفر هم از حكومتشان طرفداري نميكرد.57 وقتي معاويه دستور منع بيان احاديث فضايل امام علي(ع) را از يك سو و فضيلت سازي براي خلفاي ثلاثه را از سوي ديگر ميدهد چگونه ميتوان به نقش حكومتها در حال سازي بي توجه بود و آن را ناديده انگاشت؟بنابراين، احاديثي كه از چنين دورهاي برخاسته باشد به يقين نميتواند ترسيم كنندؤ حال حقيقي و واقعي باشد و اعتماد به آنها نيز تجاهلي بيش نيست. اين اشكالي است كه در پديد آمدن حال وجود دارد. آيا قاضي پاسخي براي اين اشكال دارد؟قاضي ممكن است اين اخبار را مخالف حال و يا خبر واحد بداند و طبعاً نظر موافقي نداشته باشد. شاهد اين كه وي نقش حكومتها را در بارؤ سانسور قبول ندارد. حتي اگر خبر متواتري هم در ميان نباشد، عقل كه هست و بر اساس آن، اين امر بديهي است كه حكومتها روي افكار عمومي و از جمله انديشههاي تاريخي مردم، تا چه اندازه تأثير گذارند. قاضي خود، قرني را كه در آن ميزيسته «قرن تشيع» نام نهاده است.58 علت آن چيست؟ خود وي تصريح ميكند كه اين موضوع به سبب حاكميت آل بويؤ شيعي مذهب بر تمام دستگاه خلافت عباسي است به طوري كه تنها از خلافت اسمي باقي مانده است.59 هم چنين چرا رسول خدا(ص) در نامهاش به خسرو پرويز فرمود: اگر تو اسلام نياوري گناه تمام مجوس به گردن تو است؟60 اين نامه را قاضي نقل كرده و به صحت آن نيز تصريح كرده است.61 بنابراين، انكار اين واقعيت جز خود اغفالي و چشم بستن بر واقعيت خارجي چيز ديگري نخواهد بود.2. زمان شناسي موضوعات
هر موضوعي را بايد در دورؤ خاص خود سنجيد. به طور مثال نميتوان «عقيدؤ تربيعِ خلافت» را در عصر صحابه و تابعين پذيرفت؛ چرا كه اين موضوع از قرن سوم تثبيت شده و پيش از آن مطرح نبوده است. هم چنين مسألؤ خلق و يا قدمت قرآن كه باز به قرن دوم و سوم باز ميگردد.اين موضوع يكي از موضوعات مهم در شناخت حال است كه دقيقاً مورد توجه قاضي بوده است. وي در رد برخي روايات و سخناني كه طعن صحابه شمرده ميشود، چنين بيان ميدارد كه اين احاديث با توجه به مسائل مطرح شده در آنها ساخته و پرداخته كساني چون هشام بن حكم، ابوعيسي وراق و ابن راوندي است كه در ميان شيعيان رواج يافته و از اصول اعتقادي آنان شده است؛ چرا كه اين گونه مباحث به هيچ وجه در ميان صحابه و تابعين مطرح نبوده و اين احاديث مربوط به دورههاي بعد از صحابه و تابعين است.62صرف نظر از صحت و سقم ادعاي قاضي، توجه به اين موضوع يكي از كليدهاي اصلي شناخت حال ميتواند باشد؛ اما چنان چه مخالفان قاضي ادعاي او را رد كنند قاضي چه پاسخي براي اثبات مدعاي خود ارائه خواهد داد؟ به عبارت ديگر راههاي تشخيص زمان بندي موضوعات چيست؟ زيرا بدون ارائؤ اين راهها هر كسي ميتواند اين قبيل ادعاها را داشته يا آنها را رد كند.متأسفانه قاضي كه خود اين بحث را مطرح كرده، هيچ راه حلي براي شناخت اين موضوع ارايه نداده است. از اين رو ناچاراً با استناد به اشارات دوري كه خود قاضي به مناسبتهاي مختلف در مباحث تاريخي مطرح كرده است و نيز گفتههاي ديگران، راه شناخت دقيق زمان موضوعات تاريخي را ميتوان اين گونه بيان كرد:1. ممارست و مخالطه با احاديث مربوط. اين راه نيازمند صرف عمر طولاني در اين گونه مباحث است.2. واژهشناسي. برخي اصطلاحات يا مباحث، مربوط به دورههاي بعد است و مسلماً چنين اصطلاحات سياسي ـ مذهبي در دوران رسالت و صحابه نبوده، بلكه در زمان منازعات كلامي رايج شده است. به طور مثال اصطلاح «اهل السنه» نميتوانسته در دوران رسالت و يا صحابه مطرح بوده باشد؛ بلكه اصطلاحي است كه از قرن دوم وارد ادبيات سياسي جامعؤ اسلامي شده است و يا مانند عثماني؛ رافضه، خوارج، مرجئه و... .3. چينش اسامي و يا حوادث به گونهاي كه بعدها اتفاق افتاده است. اين نظم و چينش به هيچ وجه نميتوانسته اتفاقي باشد و نشان ميدهد سازندگان آن با توجه به حوادث و مباحث متأخر دست به چنين چينشي زدهاند. رواياتي كه مربوط به خلفاي ثلاثه است و قرار گرفتن نام آنها به ترتيب خلافت در حوادث مختلف، نمونؤ اين مورد است. اين راه نيز به آشنايي زياد با تاريخ و مباحث و منابع آن نياز دارد.4. نبود مباحث طرح شده در احاديث و اخبار در منابع كهن.ب. قانون بديهي بودن آگاهي به اخبار مهم
اشكالي كه ممكن است بر قانون حال و اين روش قاضي وارد شود اين است كه شما در برابر مخالفان خود فهم عمومي را مطرح كرديد و آن را متكي بر فهم تمام محدثين از صحابه و تابعين و پس از آنان دانستيد. چنان چه مخالفان شما نيز همين گونه استدلال كنند و فهم خود را از روايتها و گزارشهاي تاريخي بر فهم عمومي علما مستند كنند، در اين صورت چگونه به قانون حال و اين فهم خود اطمينان پيدا ميكنيد و آن را صحيح ميانگاريد و اين را بر آن مقدم ميكنيد؟قاضي خود متوجه اين اشكال بوده و براي پاسخ بدان، قانون و اصل ديگري را پذيرفته است كه «علم قهري و ضروري به امور مهم» است.اين قانون را ميتوان بر قانون حال مقدم دانست. قاضي بيش از دويست صفحه از كتابش را به تبيين اين موضوع اختصاص داده كه نشان دهنده اهميت و جايگاه آن در انديشؤ تاريخي او براي كشف حقيقت و واقعيت حوادث تاريخي و اطمينان به صحت گزينشهاي تاريخي است. قاضي اين موضوع را در مباحث مختلفي تبيين كرده است. به طور مثال در بارؤ نص كه اصليترين موضوع گفت و گوي وي با مخالفانش به شمار ميآيد، چنين بيان ميكند:«بر اساس اعتقاد شيعيان، پيامبر(ص) به طور آشكار و شفاف و بدون هيچ گونه اجمال و ابهامي اميرموءمنان(ع) را به جانشيني خود منصوب كرده و اين موضوع را به گوش تمام مسلمانان رسانده است، آنان نيز كاملاً اين را شنيده و بدان علم داشتهاند». سوءال قاضي اين است كه شما اين فهم تاريخي را از كجا به دست آوردهايد؟ طبعاً پاسخ اين سوءال روايات و آيات است. قاضي بر اساس قانون مذكور، در اين روايات و چنين فهمي از آنها خدشه وارد كرده و ميگويد: «چنان چه اين مطلب صحيح باشد، از آنجا كه «نص» يكي از مهمترين و حساسترين موضوعات اسلام است، نبايد اين علم منحصر به فرقهاي خاص و محدثان مخصوصي باشد بلكه علم به آن، بايد نزد تمام مسلمانان اعم از صحابه، تابعين، علما و محدثان ما و شما ثابت، قهري و ضروري باشد؛ چرا كه ما و شما در يك مجموعؤ تاريخي و زماني بودهايم». قاضي، قهري بودن علم به موضوع نص را ـ با توجه به قرب عهد به رسول خدا (ص) ـ در مقايسه با امور ديگري كه در مراتب بعد قرار دارند و حتي جزئي هستند، بديهيتر دانسته است.63 هم چنان كه بر امور ذيل همه آگاهند:تعابير رسول خدا(ص) در بارؤ رسالت خود؛ ابوبكر در بارؤ خلافت عمر؛ عمر در بارؤ شورا؛ شورا در بارؤ عثمان؛ معاويه در بارؤ يزيد؛ مروان در بارؤ عبدالملك؛ عبدالملك در بارؤ وليد و منصور بر مهدي. سوءالي كه قاضي پيوسته آن را تكرار ميكند، اين است كه چرا اين اخبار را همه اطلاع دارند و هيچ كس در فهم و علم بدانها شك و ترديد ندارد ولي موضوعي مانند نص بر اميرموءمنان(ع) تنها مدعاي شيعيان است؟! قاضي حتي علم به اين موضوع را از موارد ياد شده بسيار با اهميتتر دانسته و ميگويد:لو كانَ النَّبِيُّ قَدْ نَصَّ علي رَجلٍ مِنْ أصحابِه بِأيِّ لَفْظٍ كانَ، لَكَانَ العِلْمُ بِه أقوي مِن العلمِ بِهوءلاء لِأنَّه ليسَ فِي هوءلاء أحدء يَعتَقدُ فِي نَصِّه و فَرْضِه ما يَعتَقِدُه المُسْلِمُونَ فِي نُصُوصِ رسُولِ اللّهِ أو أوامِرِه و فِي فَقْدِ العلمِ بِذالِكَ دَليلء علي أنَّه أمْرء لا أصلَ لَه بِوَجْهٍ مِن الوجُوه.64قاضي بر اساس همين قانون معتقد است كه اميرموءمنان(ع) به خلافت امام حسن(ع) تصريح نكرده است؛ چرا كه اگر تصريح ميكرد بايستي خبر آن را همه ميدانستند.65مثال ديگر در بارؤ نماز ابوبكر به جاي رسول خدا (ص) در زمان بيماري آن حضرت است. در اين باره دو سوءال مطرح است: يكي اينكه آيا چنين واقعهاي روي داده است يا خير؟ يعني اصل خبر مورد ترديد است. ظاهراً شيعه و اهل سنت در اصل اين كه چنين امري مطرح شده اختلافي ندارند. دوم اين كه آيا اين به دستور پيامبر(ص) بوده است يا خير؟ شيعه معتقد است اين عمل بدون اجازه پيامبر (ص) بوده و دستوري از آن حضرت صادر نشده است. از اين رو، امامت ابوبكر غاصبانه بوده و پيامبر(ص) نيز پس از اطلاع، برخاسته و او را كنار زده است ولي اهل سنت اين را به دستور پيامبر(ص) دانسته و حتي مخالفت عايشه را در اين زمينه (امامت ابوبكر براي نماز) نيز نپذيرفتهاند.قاضي مسلماً با نظريه اهل سنت موافق است، اما نه بر اساس روش سندشناسي. او با قانون «ضروري بودن علم به امور مهم» نظريه شيعه را رد ميكند و بيان ميدارد: «ادعاي غصب و عزل و عتاب پيامبر(ص) به صحابه را كه شما روايت و گزارش ميكنيد، امور كم اهميتي نبوده بلكه مراجعه و سوءال در اين باره زياد بوده است. بنابراين، علم به اين اخبار از گزارشهاي مربوط به صلح حديبيه ـ كه در آن صحابه با پيامبر در زمينؤ صلح و مواد صلح نامه مراجعات و مشاجراتي داشتهاند ـ مهمتر بوده است».66 وي در جاي ديگر اين موضوع را اين گونه بيان ميكند:ولهذا قالت العلماء ان العلم بان رسول اللّه ما نص علي علي و لا استخلفه اقوي من العلم بانه ما نص علي بلال او عمار او ابي ذر او ابن مسعود.67قاضي هم چنين بر اساس اين قانون، تمام اخبار مربوط به برخورد شديد ابوبكر با حضرت فاطمه (س) ضرب آن حضرت و شهادت محسن را رد كرده و ميگويد: اين حوادث و اخبار از خبر شهادت امام حسين (ع) به دست يزيد و حجر بن عدي به دست معاويه و مسلم به دست عبيداللّه مهمتر است و بايد هر كسي كه اخبار به او ميرسد آن را شنيده باشد. چگونه علم به اين امور بديهي و ضروري شده است اما اخباري كه در بارؤ برخوردهاي ابوبكر با حضرت فاطمه(س) ادعا ميكنيد چنين نيست در حالي كه اين حوادث در مدينه و در برابر ديدگان تمام بني هاشم و زنان و غلامانشان و نيز ديدگان مهاجرين و انصار و تمام فرزندان و زنان و غلامانشان ـ كه جمعيت آنان بالغ بر صد هزار نفر بود ـ اتفاق افتاده است؟! بنابراين، بايستي علم به اين اخبار از خبر كربلا اقوي ميبود.68قاضي در جاي ديگر تصريح ميكند كه علم به اخبار و حوادث مهمي كه در زمان ابوبكر شيعه ادعا ميكند، از اخبار حوادثي كه ميان اميرموءمنان(ع) و اهل نهروان و شام اتفاق افتاده بسي مهمتر است و علم بدانهااقوي است.69 قاضي آنچه را «اصل» ميداند همين قانون است.70مشكلي كه قاضي در اين زمينه دارد و او را در متن روششناسي و گزينش اخبار تاريخي گرفتار تعارض ساخته، آن است كه صدور اخبار از نگاه او، بيشتر بر محدثان موافق تكيه دارد و پيوسته ميگويد كه اين اخبار را شيوخ ما نگفتهاند يا شيوخ ما خلاف اين را نقل كردهاند. اين گرايش يك جانبه گرايانه، قاضي را بدانجا سوق داده كه او را حتي در مقابل اخبار متواتر ـ كه يكي از اصليترين مباني قبول خبر از نگاه او است ـ قرار داده و آنها را انكار كرده است. به طور مثال وي اخباري را كه به حضور اميرموءمنان(ع) در جريان مباهلؤ پيامبر(ص) با علماي نجران تصريح كرده، انكار ميكند و ميگويد:و في شيوخنا من ذكر عن اصحاب الآثار ان علياً عليه السلام لم يكن في المباهلة.71مشكل ديگر او اين است كه تصور كرده لازمؤ مهم بودن واقعهاي شيوع خبر آن است! در حالي كه چنين نيست و در بسياري موارد، مهم بودن واقعه و حادثهاي، علت اصلي اختفاي خبر آن است مگر نزد خواص كه پس از گذشت زمان و به خصوص با توجه به عدم امكانات ثبت و ضبط اخبار و نيز از بين رفتن نسخههاي كتابها و يا دست بردن در آنها از بين رفتن آن اخبار نيز امري طبيعي است. اين مطلبي نيست كه بر شخصيتي بلند پايه چون قاضي عبدالجبار پوشيده و بدان توجه نداشته باشد!اين كه گفته ميشود قاضي به اين امور آگاه بوده، براي آن است كه خود در ابطال ادعاهاي منجمان به نقش نسخهشناسي براي صحت و اطمينان به گزارشها و اخبار و اقوال اشاره كرده است. وي به پيشگوئيهاي «جابان» منجم كسري به حوادث اسلام اشاره ميكند كه وقتي اين گزارشها از طرف اسحاق بن فليت يهودي در نزد يكي از علماي معتزله مطرح شد از او پرسيد: صحت كتابهاي منسوب به ديگران بايد احراز شود و تنها به اين كه اين كتاب فلان عالم است نبايد اكتفا شود؛ زيرا در صورت عدم احراز نسبت كتاب نميتوان به عدم دست برد در آن و وضع و تحريف در اخبار آن اطمينان پيدا كرد. از اين رو آن عالم معتزلي از اسحاق پرسيد: از كجا معلوم كه اين كتاب، همان كتابي است كه جابان نوشته است.72قاضي گر چه ملاك و معياري براي مهم و حساس بودن امور نميدهد اما با اين قانون نتيجه ميگيرد كه وقتي علم به اين اخبار ضروري و قهري شد بايد ما هم بدان علم داشته باشيم در حالي كه ما چنين علمي نداريم. بنابراين، هر روايتي در اين باره كه فرد و يا گروه خاصي مدعي آن باشند بر اساس اين قانون قابل قبول نيست و صحت ندارد.البته قاضي متوجه لوازم و اشكالات اين قانون بوده كه برخي از آنها متوجه خود او و برخي ديگر به مخالفين وارد است .وي ابتدا اين ايراد را از طرف مخالفان مطرح ميكند كه شما به آنچه ما ميگوييم و روايت كردهايم علم داريد ولي به دليل اين كه بطلان حرفهايتان آشكار نشود و مفتضح نشويد كتمان ميكنيد. قاضي پاسخ ميدهد كه چنين نيست.ما بهتر از شما به خود آگاهيم؛ علاوه بر اين، ما چنين علمي نداريم و بلكه بر خلاف آن علم داريم، چنان چه اين كتمان بر خلاف آن چيزي باشد كه همه بدان آگاهند اين سبب تعجيل در آشكار شدن مكابره و فضاحت ما خواهد شد.73اشكال ديگر مخالفان به قاضي اين است كه بر اساس اين قانون، همان گونه كه علم به نص ضروري است، علم به عدم نص نيز ضروري و قهري است. قاضي از اين اشكال پاسخ ميدهد كه علم به فعل و انجام كاري ضروري است ولي علم به عدم ميتواند استدلالي و يا در صورت عدم استدلال، ظني باشد.74سوءال ديگر اينكه نتيجؤ سخن قاضي تكذيب علما و محدثان شيعه است. آيا ميتوان گفت كه آنان حديث سازي كردهاند در حالي كه خود مدعي تواتر آنها هستند؟ قاضي پاسخ ميدهد كه من چنين اتهامي به آنان نميزنم بلكه معتقدم اخبار آحادي را كه چند نفر از پيشينيان آنان ساختهاند تلقي به قبول كرده و آنها را بسيار روايت كردهاند و تصور ميكنند كه اين اخبار متواتر است.75جايگاه سانسور در ضروري بودن اخبار مهم
سوءالي كه هنوز قاضي بدان پاسخ نداده و ميتواند اساس اين قانون را خدشه دار كند، موضوع سانسور در گزارش اخبار مهم و حساس است.وقتي از نوشتن حديث پيامبر(ص) تا سال 100 هجري يا پس از آن ممانعت ميشود؛76وقتي معاويه از نقل فضايل اميرموءمنان(ع) جلوگيري ميكند77 و ابن عباس را از بيان شأن نزول آياتي كه بوي فضايل اهل بيت(ع) داشته است، منع مينمايد؛ وقتي عبدالملك بن مروان نوشتن سيره نبوي را به وسيله ابان بن عثمان بن عفان اموي تنها به دليل اين كه فضايل و مجاهدتهاي انصار در آن آمده است، بر نميتابد؛ و وقتي كه مورخاني چون طبري به سانسور تصريح ميكنند؛78 آيا قاضي به سانسور در امور مهم توجه يا اعتقاد داشته است؟ اگر بگوييم خير؛ قاضي را نشناختهايم. او خود سياستمداري بوده كه بر بالاترين مسند قضاوت نشسته و از نزديك شاهد امور حكومتي بوده است. چگونه ميتوان باور كرد كه او سانسور اخبار را از طرف حاكمان درك نميكرده است؟! بنابراين، چگونه سانسور، با ضروري و قهري بودن علم به امور مهم و حساس ـ به خصوص آن دسته از اموري كه با اهداف و انديشههاي حاكمان در تضاد است ـ قابل جمع ميباشد؟قاضي به موضوع سانسور تصريح كرده و در مراحل متعدد بدان پرداخته و سوءالات مخالفان خود را پاسخ داده است. او سانسور را در يك صورت قبول دارد و در صورت ديگر غير ممكن ميداند. وي اين ادعاي خود را چنين تبيين كرده است:«علم به اخباري كه اينك مورد مناقشؤ ما و شيعيان است اموري جزئي نيست. به طور مثال «ارتداد» كه شيعه مدعي آن است و هشام بن حكم تنها شش نفر را استثناء كرده است موضوعي جزئي و ساده نيست كه خبرش تنها در دست يك يا چند راوي باشد بلكه موضوعي است كه از بسياري امور ديگر كه اينك علم بدانها بديهي است، بسي مهمتر است».79 قاضي اين امور را در رديف خبر نبوت پيامبر(ص) دانسته است80 و از اين رو، علم بدانها را از امور بديهي غير قابل سانسور برشمرده است.بنابراين، قاضي سانسور را در يك صورت قبول ندارد و آن كتمان چيزي است كه جماعت زيادي آن را ديده و شنيدهاند. يعني امور و اخباري كه در اجتماع شيوع داشته و خبرش در ميان مردم پراكنده بوده است. او كتمان و سانسور اين گونه اخبار را غير ممكن دانسته است. چنان كه جعل واقعهاي را كه خاصيت آن شنيدن و ديدن عموم مردم است نيز ممكن ندانسته است. وي علت عدم امكان سانسور اين اخبار را چنين گفته است: «كتمان في نفسه، امر سنگين و ثقيلي است و صبر و حفظ بر آن بسي سختتر. طبع مردم نيز به سخن گفتن هموارتر و افشا براي آنان آسانتر است و مردم چون خبري را افشا كنند شادي و آسايش در آنان حاصل ميشود. آنان وقتي موضوعي را كتمان ميكنند مانند غم و دردي است كه وقتي آن را افشا ميكنند و بيرون مياندازند آرام و راحت ميشوند. حتي گاه اين افشا به ريختن خون و از دست دادن نعمتهايشان ميانجامد. حتي گاه اين كتمان ميان شاه و وزير كه محل كتمان امور است باقي نميماند. بنابراين، كتمان يك خبر در يك مجموعؤ زياد، ممكن نيست ولي در ميان دو نفر و يا چند نفر ممكن است كه بالاخره اين نيز افشا ميشود».81قاضي در جاي ديگر براي تبيين ناتواني حاكمان در سانسور اخبار مهم ميگويد: «دولتها هيچ نقشي در ممانعت و سانسور اخبار و حوادث مهم نميتوانند داشته باشند. معاويه و دولت بني اميه با اين كه دشمن اميرموءمنان (ع) و بني هاشم بودند و قدرت را در دست گرفتند و بر همه جا فرمان ميراندند اما نتوانستند فضيلت و منزلتي براي معاويه كه بزرگ آنان بود درست كنند. نتوانستند او را در شمار اصحاب بدر يا بيعت رضوان يا از افراد شورا و يا از مهاجرين و انصار قرار دهند با اين كه دوست داشتند يكي از اين فضايل را براي او قرار دهند؛ همچنين نتوانستند او را از طلقا و فرزندان طلقا خارج كنند؛ در مقابل نيز نتوانستند فضيلتي را از اميرموءمنان(ع) حذف كنند ـ با اين كه تمام آنها به ضرر آنان بود ـ مانند اين كه امير موءمنان (ع) از سابقين در اسلام بود و يا از اصحاب بدر و از عشره مبشره و از حاضران در بيعت شجره و از شوراي خلافت».قاضي در پايان ميگويد:فتعلم أن الدول و الممالك لاتوءثر في العلم بالأمور التي قد كانت و وقعت.82بر اين اساس، وي از كساني كه ميخواهند در برابر چرايي او بر عدم علم به آن موارد، موضوع سانسور را مطرح كنند و بگويند: «به ما نرسيده است»، اظهار تعجب كرده و اين پاسخ را به اين مثل تشبيه كرده است:ترون الحصاة و هي علي ابي قبيس و لاترون اباقبيس؛ ريگها قلؤ كوه ابوقبيس را ميبينيد ولي خود كوه را نميبينيد.منظور او از اين مثال اين است كه دعاوي شيعه در تاريخ اسلام چنان مهم و عظيم است كه اگر حقيقت ميداشت، هر كدام چون كوه ابوقبيس محال بود كه از نگاه هر كسي كه اندك اطلاعي از اخبار ميداشت، دور مانده باشد و بدان علم و آگاهي نيافته باشد.وي بر اين نكته تكيه ميكند كه علم به اين اخبار از علم به وجوب روزه و نماز جمعه و سقوط وجوب صوم از مسافر و نص بر قبله اوليتر است.83مخالفان، مسألؤ مخالفت، مناقشه و حسد دشمنان با صاحب نص را مطرح ميكنند اما قاضي ميگويد: «افزون بر اين كه اين ادعا خارج از اصل مورد مناقشه است؛ اتفاقاً اين مخالفت و مناقشه نه تنها نميتواند باعث سانسور اين اخبار شود بلكه موجب شهرت و قوت آنها نيز خواهد شد».وي براي اين سخن خود به موضوع پيامبران دروغين و مخالفت با عثمان و بيعت مردم كوفه با امام حسن(ع) و مخالفت معاويه با آن حضرت و نيز نامزد شدن سعد بن عباده براي خلافت و مخالفت و مناقشؤ ابوبكر با او و ... اشاره كرده و چنين نتيجه گرفته است كه در تمام اين موارد، ممانعت و مخالفت نه تنها سبب حذف اخبار آنان نشده بلكه موجب شهرت اين حوادث نيز شده است و اينك اخبار آن به ما رسيده و بدان علم داريم.84قاضي تأكيد دارد كه قبول يا تكذيب موضوع مناقشه دخالتي در رسيدن اخبار به ما نخواهد داشت. هم چنان كه رسول خدا(ص) به نبوتش تصريح كرد و به اين خبر چه آنان كه تصديقش نموده و چه آنان كه مانند مجوس و يهود و نصاري تكذيبش كردند، علم دارند.85گرچه تا اندازهاي اين امر صحيح است اما حقيقتاً اين توجيه قاضي مشكل سانسور را نميتواند حل كند. در واقع پاسخ قاضي بيشتر يك مغالطه است؛ زيرا مخالفت دو گونه است: گاه مخالفت باعث افتخار و كسب امتياز در ميان عموم مسلمانان ـ كه محدوده بحث است ـ ميشود مانند مثالي كه قاضي دربارؤ پيامبران دروغين گفت؛ در اينجا نه تنها داعي سانسور اخبار براي حاكمان وجود ندارد كه داعي بر انتشار آن است، زيرا اين موضوع ابوبكر را در صف اول مدافعان حريم نبوت و دين قرار ميدهد اما در جايي كه موضوع ميان خود مسلمانان اختلافي است و انتشار برخي اخبار به ضرر اهداف حكومتي حاكمان است، چگونه مخالفت ميتوانند سبب انتشار نيز باشد؟! به طور مثال شيعه مدعي نص يا حوادث مربوط به حضرت فاطمه است. در اينجا مخالفت حكومت نه تنها باعث انتشار نميشود بلكه انتشار آنها كاملاً بر خلاف اهداف حكومت است و دليل آن هم كاملاً روشن است. به علاوه وقتي خبري جنبؤ مذهبي پيدا كرد با خبر سياسي و عادي تفاوت دارد. خبر سياسي، در مدت زماني هر چند طولاني كهنه ميشود و از اهميت ميافتد و درز ميكند اما خبر مذهبي، هر روز بيش از روز قبل در وضعيت تعصب مذهبي قرار گرفته، توسط مدافعان آن مذهب مورد انكار قرار ميگيرد. خبر زدن حضرت فاطمه(س) از اين قبيل است؛ زيرا صحابه و ابوبكر و عمر جزو عقايد مذهبي اهل سنت هستند كه اكثريت مسلمانان را تشكيل ميدهند؛ حتي بسياري از شيعيان سياسي عراق هم كه ضد عثمان بودند، مايل نبودند خبري در بارؤ ابوبكر و عمر نقل كنند. اين موضوع را قاضي در بارؤ شيعيان عراق به صراحت بيان كرده كه آنان نيز شيخين را بر علي(ع) مقدم ميكردند.86بنابراين، طبيعي است كه به نقل مطاعن و اخباري كه به ضرر آنان است، راضي نباشند. قاضي خود آنجا كه به نقل كلام عمر در بارؤ تحريم متعه اشاره كرده كه گفت: «متعتان محللتان في عهد رسول اللّه و انا احرمهما» ميگويد: «موضوع تحريم از طرف پيامبر(ص) مطرح شده است، در غير اين صورت ممكن نيست كه عمر بر بالاي منبر و در حضور صحابه چنين سخني بگويد».87توجه داشته باشيد كه يك «سانسور» داريم و يك «خود سانسوري». در واقع تاريخ مذهبي بحث، گرفتار خود سانسوري هم هست و همين، عامل درز گرفتن بسياري از اخبار ميشود.1. لسان الميزان، ج 3، ص 472.
2. هدية العارفين، ج 1، ص 499.
3. معجم الموءلفين، ج 5، ص 78.
4. تذكرة الخواص، ج 3، ص 901.
5. الكني و الالقاب، ج 3، ص 53.
6. الغدير، ج 4، ص 44.
7. تاريخ الاسلام، ص 376.
8. لسان الميزان، ج 6، ص 54؛ معجم رجال الحديث، ج 18، ص 179.
9. ابن اثير گويد: منظور از اين عنوان (قاضي القضاة) ناظر به شهرهاي تحت حكم ري است نه منصب مطلق قضاوت و اين اشتباهي است كه برخي تصور ميكنند. الكامل، ج 7، ص 94.
10. ابن حجر گويد: ابويوسف عبدالسلام بن بندار فقيه مشهور وقتي خواست اشياي گران قيمتي به نظام الملك هديه كند از جملؤ آنها عهدنامؤ منصب قضا از طرف صاحب بن عباد به قاضي عبدالجبار بود كه شامل هفتصد سطر به خط صاحب بود كه بر روي كاغذ سمرقندي نوشته شده و در يك غلاف آبنوس استوانهاي قرار داشت. لسان الميزان، ج 4، ص 12.
11. الكامل، ج 7، ص 315؛ البداية و النهاية، ج 11، ص 310. در برخي گزارشها موءيد الدوله ذكر شده ولي اين اشتباه است. چرا كه ركنالدوله پيش از مرگ خود در سال 366هـ قلمرو خود را به دو بخش تقسيم كرد. يزد و اصفهان و قم و كاشان را به موءيد الدوله داد و ري و قزوين و زنجان و نواحي اطراف و قسمتي از كردستان را به فخر الدوله داد. ر.ك: المنتظم، ج 14، ص 243؛ تكملة تاريخ الطبري، ص 449.
12. لسان الميزان، ج 3، ص 472.
13. همان.
14. همان، ج 1، ص 416.
15. الكامل، ج 7، ص 170.
16. مرآة الجنان، ج 3، ص 416.
17. لسان الميزان، ج 3، ص 473.
17. لسان الميزان، ج 3، ص 473.
18. تاريخ بغداد، ج 11، ص 113.
19. الكني و الالقاب، ج 3، ص 53.
20. طبقات المفسرين، ص 48؛ كشف الظنون، ج 2، ص 1107؛ هدية العارفين، ج 2، ص 499.
21. شذرات الذهب، ج 3، ص203.
22. لسان الميزان، ج 3، ص 472. (اين كتاب پيش از آن كه تثبيت دلائل النبوة باشد بايد آن را «تحريف دلائل الامامة» ناميد).
23. ميزان الاعتدال، ج 2، ص 533.
24. العبر، ج 2، ص 229.
25. لسان الميزان، ج 3، ص 473.
26. شاهد اين مطلب اين كه دكتر عبدالكريم عثمان ـ محقق كتاب تثبيت دلائل النبوة ـ در مواردي كه به زعم او قاضي انديشههاي تشيع را با قويترين استدلالها ابطال كرده از فرط شادي پس از دشنامهاي زيادي كه به شيعيان داده و تعصب و ضعف خود را آشكار ساخته، خطاب به قاضي ميگويد: خدا تو را رحمت كناد و فردوس برين جايت باد. بسيار نيكو احتجاج كردي. من نديدهام قويتر و دقيقتر از اين استدلالهاي قاضي بر رد شيعه. سزاوار است كه اين كتاب مبارك مورد توجه و عنايت انديشمندان قرار گيرد. تثبيت دلائل النبوة، ج 1، ص 234.
27. كتاب الشافي را نبايد تنها نقد المغني دانست بلكه نقد تمام آراء و انديشههاي قاضي است كه در دو كتاب المغني و تثبيت بيان شده است. گفتني است كه ابوالحسين بصري معتزلي(محمد بن علي بن طيب م. 436) كتاب الشافي سيد مرتضي را نقد كرد و ديلمي (سلار بن عبدالعزيز م. 448 يا 463) به امر سيد مرتضي كتاب الرد علي ابي الحسين البصري را نوشت. الكني و الالقاب، ج 2، ص 238؛ اعيان الشيعه، ج 7، ص 171.
28. روضات الجنات، ج 6، ص 159.
30. تاريخ بغداد، ج 11، ص 115.
31. الكامل، ج 7، ص 315؛ الانساب، ج 1، ص 141.
32. خوانندؤ محترم توجه داشته باشد كه نويسندؤ مقاله بيشتر در صدد تبيين روششناسي تاريخي قاضي بوده تا نقد گزارشات تاريخي كه قاضي بر آنها تمسك كرده است؛ چرا كه مستندات تاريخي او در موارد زيادي قابل خدشه و نقد است كه مجال ديگري ميطلبد. با اين حال تا آنجا كه در حوصلؤ اين مقاله بوده نقدهايي بيان شده است.
33. تثبيت دلائل النبوه، ج 1، ص 256.
34. همان، ج 1، ص 217 ـ 219.
35. همان، ج 1، ص 255، 263.
36. همان، ج 1، ص 257 ـ 261.
37. همان، ج 1، ص 221.
38. همان، ج 1، ص 281.
39. همان، ج 1، ص 221 و 281.
40. همان، ج 1، ص 284 ـ 286.
41. همان، ج 1، ص292.
42. المغني، ج 1، ص 183.
43. تثبيت ، ج 1، ص 122.
44. همان، ج 1، ص293.
45. همان، ج 1، ص 231 ـ 233.
46. سيد مرتضي ميگويد: «به دست آوردن معناي حقيقي كلمات به اين نيست كه به قول يك لغوي و اخبار او استناد شود بلكه ممارست و مخالطؤ زياد با اعراب فصيح لازم است». ر. ك: رسائل سيد مرتضي، ج 1، ص 69 ـ 73.
47. تثبيت، ج 1، ص 238 ـ 239.
48. همان، ج 1، ص 238.
49. همان، ج 1، ص 118 و 276.
50. همان، ج 1، ص 268.
51. همان، ج 1، ص 272.
52. المغني، ج 1، ص 335.
53. ر.ك: الجمل، 83 ـ 84.
54. تثبيت، ج 1، ص 225.
55. همان، ج 1، ص 256.
56. همان، ج 1، ص 276.
57. شرح ابن ابي الحديد، ج 4، ص 59.
58. تثبيت، ج 1، ص 211.
59. همان، ج 2، ص 443.
60. همان، ج 2، ص 438.
61. همان، ج 2، ص 363.
62. همان، ج 1، ص 222.
63. همان، ج 1، ص 125 ـ 126.
64. همان، ج 1، ص 212.
65. همان، ج 1، ص 212.
66. همان، ج 1، ص 260.
67. همان، ج 1، ص 275.
68. همان، ج 1، ص 240.
69. همان، ج 1، ص 273.
70. همان، ج 1، ص 261.
71. المغني، ج 1، ص 142.
72. تثبيت، ج 1، ص 72 ـ 74.
74. همان، ج 1، ص 260.
75. همان، ج 1، ص 134 ـ 135.
76. تدوين السنة الشريفة، ص 15ـ16.
77. شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 44 ـ 45.
78. تاريخ طبري، ج 3، ص 337 و 557 و ج 7، ص 415؛ تاريخ يحيي بن معين، ج 2، ص 366؛ كامل ابن عدي، ج 2، ص 458.
79. تثبيت، ج 1، ص 214 ـ 215.
80. همان، ج 1، ص 212.
81. همان، ج 1، ص 127 ـ 128.
82. همان، ج 2، ص 374ـ375.
83. همان، ج 1، ص 213.
84. همان، ج 1، ص 213.
85. همان، ج 1، ص 215.
86. همان، ج 1، ص 62ـ63.
87. همان، ج 2، ص 432ـ433.