عقلانیت و عقل ستیزی در دین و زندگی (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عقلانیت و عقل ستیزی در دین و زندگی (2) - نسخه متنی

سید یحیی یثربی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«عقلانيت» و عقل‏ستيزي در دين و زندگي

دكتر سيد يحيي يثربي

جناب آقاي دكتر به عنوان اولين سؤال بفرمائيد «عقلانيت» در تفكر يونان باستان چه سيري داشته و به چه مؤلفه‏هايي رسيده است؟

ما از بس مسايل را به صورت پراكنده و وارداتي بحث مي‏كنيم، گاهي بعد از مدت‏ها جز سرگرداني و سردرگمي نتيجه‏اي نمي‏گيريم. مسئله اگر از درون ذهن و تفكر جامعه جوشيده باشد، جايگاه و شكل خودش را دارد و روي آن جايگاه و شكل هم ديگران مي‏انديشند و شايد روز به روز هم بتوانند به پيش بروند. مسايل ما معمولاً به صورت بي‏ريشه مطرح مي‏شود و اكثرا هم به سياست گره مي‏خورد و آن كار را از بد هم بدتر مي‏كند. اما در خصوص مسئله «عقلانيت»، اگر از جامعه و برخي محافل و مجالس علمي بپرسيد، همه چيز را مي‏گويند: عقلانيت. ما دو نيروي شناخته شده داريم: يكي «حواسمان» كه با بيرون ارتباط پيدا مي‏كند و معلومات را مي‏گيرد و منتقل مي‏كند به ذهنمان و يكي هم آن قواي ذهني ماست كه روي آن مسايلي كه با حواس دريافت مي‏كند، كار، سازماندهي، تنظيم و انتزاع مي‏كند. بالاخره كارهايي روي اين يافته‏هاي حسي انجام مي‏دهد. ما آن توان تنظيم يافته‏هاي حسي خود را كه حيوان از آن بي‏بهره است، انديشه مي‏گوييم. «انديشه» آن قوه‏اي است كه مي‏توانيم با آن يافته‏هاي پراكنده حسي را سازماندهي كنيم. بنابراين ما براي ارتباط با جهان، ظاهرا دو امكان وجودي، بيشتر نداريم.

البته ممكن است ما قوايي در باطن داشته باشيم. اما فعلاً ما در عالم خودمان از آن خبر نداريم. اگر من يك باطني دارم كه «همه چيز» است، اما من فعلاً از آن «همه چيز» هيچ خبري ندارم. بنابراين آن چيزهايي كه در دسترسمان قرار دارد و مي‏توانيم از آنها استفاده كنيم، «حس» و «عقل» است كه از ديرباز هم شناخته شده‏اند. توجه انسان به اين دو تيپ نيرو كه تيپ احساسات و تيپ انديشه و تعقل مي‏باشند، از قديم مطرح بوده است. منتهي عملكرد «حواس» با مشكلات زيادي روبروست. از قديم متوجه شده بودند كه «حس» اصلاً به حقيقت نمي‏رسد و معرفت ثابت پيدا نمي‏كند. اين يك واقعيت است كه الان مثلاً اگر شما بخواهيد با حسّتان مصداق انسان حقيقي را تعيين كنيد، نمي‏دانيد «انسان»، در همين موج پراكنده در اين شش ميليارد جمعيتي كه هر كدام در يك حال و هوا به سر مي‏برند و اندازه و سن و سالي دارند، كدام است. يا مثلاً اگر آدم با تكيه بر حس خود، بگردد دنبال «سرد و گرم»، آن را پيدا نمي‏كند؛ چرا كه از هزاران درجه زير صفر تا هزاران درجه بالاي صفر، سرد و گرم است. كدام را بگوييم «سرد» و كدام را بگوييم «گرم». اين جا آنهايي كه زياد «حس» را مبنا قرار دادند، گفتند كه ما راهي براي احكام قطعي و يقيني نداريم. همين سوفسطائيان در يونان باستان اين حرف‏ها را مي‏زدند؛ اما عده‏اي هم گفتند ما فقط داراي حس نيستيم؛ ما قوه ديگري هم داريم كه كارهايي از دستش بر مي‏آيد. در يك معنا اين قوه ديگر، توجيه ماورايي داشت كه افلاطون مي‏گفت كه مي‏تواند با «مُثُل» ارتباط پيدا كند و به حقايق ثابت برسد. در واقع او در جهان محسوس، تسليم نظر سوفسطائيان شد و به اين باور رسيد كه در جهان محسوس، ما حقيقت ثابتي نداريم؛ اما مُثُلي داريم كه اگر به آن برسيم، مي‏توانيم حقايق ثابت را درك كنيم. البته اين چيزي غيرعادي و متافيزيكي بود و در نهايت هم، چندان قابل توجيه نبود. ارسطو كه بي‏ترديد از شخصيت‏هاي بسيار تيزبين تاريخ بشريت است، گفت: نه؛ آن قوه‏اي كه ما داريم، خودش آن حقايق ثابت را مي‏سازد. بدين ترتيب او «كليات عقلي» را مطرح كرد و براي اولين‏بار درباره حقايق ثابت فراحسي، تفكر بشري در دو جبهه موضع گرفت: يك جبهه‏اي كه اين حقايق ثابت را بيرون از انسان مي‏دانستند (افلاطونيان) و ديگري، آنها را در درون انسان مي‏دانستند، يعني مشائيان و ارسطوئيان. اين اولين بحث درباره وجود خارجي «كلي» است. كلي به معني حقايق ثابت كه بيروني يا دروني بودن آنها محل اختلاف بود، در فلسفه اسلامي ما دقيقا مورد توجه قرار نگرفته است. بحث وجود «كلي» را مطرح مي‏كنند ولي متوجه نيستند كه اصلاً مسئله از كجا ناشي شده است.

مصاديق «غيرعقلاني» كدامند و عقلانيت در جوامع اسلامي و غربي دچار چه انحرافاتي گرديده است؟

ما عقلانيت را بايد به نحوي تعريف كنيم كه به همين حوزه ادراكي خودمان اعتبار بدهيم. همين حوزه كه به اتفاق قبول داريم كه به «حس» هم متكي است؛ يعني بگوييم ما به كمك «حس» و «عقلمان» چه چيزي مي‏توانيم بفهميم؛ روي اين مسئله تكيه داشته باشيم كه اين همان «عقلانيت» است. هر چيزي كه در حوزه «حس» و «عقل» مخصوصا «عقل» قابل فهم و توجيه بود، عقلاني است. اگر قابل تصور و تصديق هم بود، عقلاني است. اما هر چيزي كه در اين حوزه، نه گواهي بر صدقش و نه تصور خوبي از آن داشتيم، اين عقلاني نيست. اين عقلاني نبودن، شكل‏ها و مصداق‏هاي گوناگوني دارد. يك مصداق آن كشفي بودن است؛ يعني اين جور باور كنيم كه فردي بر اثر رياضت، مشقت و سلوك به جايي مي‏رسد كه مثلاً از حقايقي برخوردار مي‏گردد و شايد به اينجا برسند كه ببينند «يكي هست و هيچ نيست جز او». اما الان اين مسئله در حوزه تعقل ما وجود ندارد و اين مسئله كه «يكي هست و هيچ نيست جز او» در صحنه حس و عقل ما چنين وضوحي ندارد و ما مجبور مي‏شويم براي آن استدلال كنيم. بنابراين عقلاني آني است كه با اين قواي ادراكي ظاهري و معمولي ما قابل تصور و تصديق باشد. حوزه عقلاني شدن، يعني اين را اساس قرار دادن. روشن‏انديشي غرب در انديشه متفكران جديد غرب از «دكارت» و از «فرانسيس بيكن» و... شروع شد و به همين مسئله، يعني قواي عقلاني انسان توجه كردند. در مقابل قواي عقلاني، يكي كشف قرار مي‏گيرد و دومي وحي و كليسا؛ مخصوصا وحي مسيحي.

دانشمندان مسيحي مي‏گفتند اصلاً عقل يك چيز و وحي چيز ديگر است. شما نبايد انتظار داشته باشيد، آنچه وحي مي‏گويد، عقل بفهمد. بفهميد يا نفهميد بايد بپذيريد. اصلاً ايمان در آيين مسيحيت يعني همين. پس يك مصداق غير عقلاني هم حوزه مسايل ديني و الهيات مسيحي است كه البته اسلام از ما چنين انتظاري ندارد و حساب آن را بايد از مسيحيت جدا كرد. اسلام از اول گفته بايد تعقل كنيد؛ يعني با عقلانيت وارد شويد و حتي اگر نفهميد و بپذيريد، من از شما قبول نمي‏كنم. ولي در مسيحيت از اول شرط مي‏شود كه اگر به فكر فهميدن باشيد، گمراهيد. بايد از اول تصميم بگيريد كه نفهميد؛ يعني «حيرت». اساس در «حيرت» و باور در عين ناباوري است. مصداق سوم امور غيرعقلاني، يك سري گزاره‏هاي افسانه‏اي و اسطوره‏اي است كه اينها را غربي‏ها، غيرطبيعي ناميده‏اند نه ماوراء الطبيعه. يك نوع بي‏نظمي در تفكر و بي‏مبنايي، سبب مي‏شود كه خيلي راحت چيزهايي را بپذيريم؛ مانند «سيزده نحس است» كه متأسفانه در تفكر ما خيلي از اين موارد وجود دارد. روشنفكران غرب مي‏گفتند اين امور غير طبيعي در حوزه تفكر، مثل شرّ است در جهان. ما نمي‏دانيم از كجا و چگونه پيدا مي‏شود، ولي همان‏گونه كه شرّ در جهان قابل انكار نيست ـ مانند مرض، جنگ، بي‏عدالتي ـ تفكر بشر هم پر از امور غيرطبيعي است. البته غيرطبيعي در اين‏جا، جدا از دين است. پس ما بايد براي عقلاني شدن، تكيه بكنيم به اعتبار انسان و حوزه انديشه‏اي او. دكارت گفت: «مي‏انديشم، پس هستم». اين يعني: عقلانيت. پس محور قرار دادن اين حوزه، قد علم كردن سه چيز را در مقابلش، سبب مي‏شود: يكي اديان غير عقلاني، مثل اديان هندي و مسيحيت كه ما اسلام را نمي‏توانيم در آن رديف قرار دهيم؛ ادياني كه به انسان دستور مي‏دهند كه فكر نكنند. در جهان اسلام، تصوف در رديف آنها قرار مي‏گيرد كه البته نبايد تصوف را دين حساب كنيم. ديگري مكتب‏هاي متكي به كشف و شهود و سوم، جريان‏هاي غيرطبيعي موجود در اذهان بشر است كه هر سه درگير با عقلاني‏شدن هستند؛ ليكن امور غيرطبيعي، خطرش خيلي بيشتر از بقيه است و اكثرا هم گرفتاريم؛ مثلاً ما به طور عادي مي‏گوييم: «وجود» اين طور و «ماهيت» اين طور شد؛ در صورتي كه هيچ توجه نمي‏كنيم كه اين حكمي كه ذهنمان مي‏كند، به چه چيز اشاره دارد. مثل اين است كه بگوييم «اسبِ بالدار خيلي خوب است» چون نه بنزين مي‏خواهد و نه هيچ چيز ديگر و هر جا بخواهيم مي‏توانيم سوار شويم و... در حالي كه اصلاً توجه نكنيم كه «اسب بالدار» به چه چيزي اشاره مي‏كند. غربي‏ها روي اين مسئله تا حد افراط دقت كرده‏اند كه به آنجا رسيده‏اند كه اصلاً چيزي كه در حوزه تجربه و حس مصداق نداشته باشد، بي‏معناست؛ يعني «اسب بالدار» يك واژه بي‏معناست؛ چون مصداق ندارد. نه به آن افراط كه هر چه را در حس نتوانيم نشان بدهيم، بگوييم «بي‏معنا»، و نه اين‏قدر تفريط كه به هر افسانه‏اي اعتقاد پيدا كنيم. هدف اصلي افلاطون هم براي بعضي از اين متفكران حوزه فلسفه ما مطرح نيست؛ يعني آن مشكل افلاطون را ندارند كه در مقابل سوفسطائيان مجبور باشند براي تراشيدن حقايق ثابت، مسئله «مُثُل» را مطرح كنند. متفكران ما آن مشكل را ندارند، ولي باز هم مُثُل افلاطون را رها نمي‏كنند. در حالي كه بايد بپرسيم اين مُثُل به چه اشاره مي‏كند و كجاست؟ نه كجاستِ فيزيكي، بلكه به چه دلايلي ثابت مي‏شود، و چه توجيهي دارد. اين كه مرتبا مي‏گويند گزاره‏ها بايد توجيه داشته باشد، خود توجيه هم مصيبتي شده است. روي چه مبناهايي توجيه كنيم؟ عقلانيت هنوز محور كار ما نيست. در صورتي كه جريان وارونه است. روشن انديشان غرب در محيطي به بار آمده‏اند كه نه تنها سياست، بلكه ديانت از ريشه ضد عقل و انديشه بود؛ اما آنها عقلاني شدند. ولي ما در جامعه‏اي به دنيا آمده‏ايم كه دين ما اساس همه چيز را عقل قرار مي‏دهد و تفكر يك ساعت را برابر هفتاد سال يا يك سال عبادت مي‏داند؛ ما عقلانيت را فراموش مي‏كنيم و تسليم امور غيرعقلاني مي‏شويم.

عقل ستيزي در الهيات مسيحي و عرفان اسلامي چه نقاط افتراق و اشتراكي دارد؟

در نهاد عرفان اين است كه حوزه عقل و انديشه، با يك قشر و نمادي از حقيقت طرف است كه اينها توهمند و واقعيت ندارند. عقل و انديشه با ظاهر جهان طرف است كه ظاهر جهان هم هيچ و پوچ است؛ خيال اندر خيال، وهم اندر وهم. حقيقت و وجود و واقعيت اصيل در ماواري اين پديده هاست؛ آن هم با حس و عقل، قابل درك نيست. بايد رو كنيم به كشف و شهود. بنابراين عقل را صرفا اداره كننده حيات حيواني مي‏دانند، اما حقيقت كار عقل نيست. اين ديگر تعارف ندارد. عقل را تحقير مي‏كنند و آن را در جستجوي حقيقت، ناتوان مي‏يابند و به قول حافظ، شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي. اصلاً اولين قدم اين است كه عقلت را كنار بگذاري. وقتي قرار است به شيخي تسليم شوي و در برابر او مثل مرده در دست مرده‏شوي باشي، با عقلانيت سازگار نيست. در مسيحيت نيز ما روايت عقلاني نداريم؛ چون اصلاً اصول آن با عقل جور در نمي‏آيد. مثلاً وقتي تثليث را مطرح مي‏كنند، آدم نمي‏تواند يك تصور درستي از اين قضيه داشته باشد كه سه تاست و يكي است و يكي است و سه تاست و تجسد خدا؛ خدا مي‏آيد بشر مي‏شود، خدا بر سردار مي‏آيد؛ فدا مي‏شود. اينها را نمي‏شود با عقل توجيه كرد. نبايد هم حتما اين طور بگوييم كه هر دو حقند؛ هم «لا اله الا الله» ما حق است و هم «تثليث» آنها حق است. ما بايد به بشر فرصت انديشه بدهيم. كسي كه به اين نتيجه رسيده است كه كليسا حق نيست، چرا جلو او را بگيريم.

آقاي دكتر! مقداري در مورد «عقلانيت ديني» توضيح بفرمائيد.

«اونامونو» در كتاب «درد جاودانگي»، ترجمه آقاي خرمشاهي، تعبيري دارد كه مي‏گويد: «ايمان در به در به دنبال عقلاني كردن خودش است» يعني اين غيرعقلاني بودن آن را آزار مي‏دهد و آنها تلاش‏ها كرده‏اند كه زمينه را به نحوي براي توجيه بتراشند و اخيرا نمونه‏هاي آن را در جامعه خودمان هم مي‏بينيم. مثلاً آقاي پلانتينجا كه اخيرا به ايران آمده بود، مي‏گويد: «ايمان به خدا از گزاره‏هاي پايه هست». به قول معروف، مرغ بريان به اين حرف مي‏خندد. چه جور مثلاً باور يك يهودي به «يهوه» پايه باشد و باور يك مسيحي به «تثليث» پايه باشد و باور يك مسلمان به «توحيد» پايه باشد و بعدا بياييم دل‏بستگي‏هاي شيعه و سني را هم پايه بكنيم. بگوييم حقانيت «علي(ع)» براي شيعه پايه است و حقانيت عمر هم براي سني! اين منطقي نيست. اين ناچاري كليساست. عقلانيت ديني معني ندارد. ما يك عقلانيت بيشتر نداريم. مثل اين كه ما نمي‏توانيم شنيدن را به ديني و غيرديني تقسيم كنيم، عقل ما هم يكي بيشتر نيست. شما نمي‏توانيد تقسيم كنيد. اينها كه دم از تجربه ديني مي‏زنند، دين را برمي‏گردانند به يك تجربه. چه تجربه‏اي؟ مگر مي‏شود گفت كه خارج از حوزه عقل و انديشه، ما يك تجربه‏اي داريم كه دين متكي به آن تجربه است. اينها چيزهايي است كه از روي ناچاري مي‏گويند. غرب روي اينها مانور مي‏دهد كه متأسفانه ما اينها را آورده‏ايم روي اسلام خودمان هم پياده مي‏كنيم. در صورتي كه اسلام اينها را نمي‏خواهد. اسلام هيچ‏وقت نگفته است كه شما به تجربه متكي باشيد، يا «من» را پايه فرض كنيد. اسلام گفته است تفكر كنيد، سپس من را بپذيريد. اصلاً ايمان اسلامي يعني بفهميد چيزي را در عالم ذهنت مي‏تواني تصديق كني. اگر تصديق نباشد، ايمان نيست. در صورتي كه ايمان مسيحي آن است كه چيزي به زبان بياوري كه نمي‏تواني باور كني. اين در اسلام «نفاق» است. در حالي كه مكتب اسلام حداقل دعوتش به تعقل است، بر خلافِ «پولس رسول» در آئين مسيحيت كه مرتب عقل را كوبيده‏اند و گفته‏اند كه خداوند احمق‏ها را دوست دارد و بهشت پر از ابلهان خواهد شد، در قرآن يك اشاره به ابلهيّت وجود ندارد. معلوم است كه اين حرف‏ها جعلي است. وقتي در حديث مي‏خوانيد «اكثر اهل الجنه البلها» (اكثر اهل بهشت ابلهانند) نبايد در قرآن به اين اكثريت بهشتيِ خوشبخت، نيم سطر اشاره شده باشد؟! اخيرا برخي افراد به تبعيت از مسيحيان مي‏گويند: «دين آن است كه حيرت ايجاد كند!» شما ريشه حيرت را در قرآن و حديث مستند ما، يك جا پيدا نمي‏كنيد. هفت جلد معجم احاديث اهل سنت موجود است، اگر ريشه حيرت داشت؟! معجم مفهرس قرآن را نگاه كنيد، اگر ريشه حيرت داشت. يك مورد دارد كه شيطان گمراهشان كرد و سرگردان شدند. اما يعقلون، يتفكرون، يتدبرون و ينظرون، چقدر دارد؟ چرا اين همه تأكيد بر تعقل، تفكر و تدبير و تفقه را با بيان‏هاي متعدد كنار بگذاريم؟ مرحوم شريعتي مي‏گفت: بعضي از اين دستگاه‏هاي كليسايي، بهشت و آخرت را به قيمت دوزخي كردن دنياي مردم، به مردم عرضه مي‏كردند. حالا برخي از مراكز ديني هم مي‏خواهند ايمان را به بهاي سلب شخصيت انسان، به انسان بدهند. اسلام اين كار را نكرده است. اسلام در اصول اوليه‏اش آن‏طور نيست كه با عقل در تضاد باشد. يعني چيزي بگويد نظير دو دوتا، شش‏تا؛ در حالي‏كه انسان مرتب در ذهن خود به جواب چهار مي‏رسد. البته چيزهايي دارد كه به اين سادگي براي ما مفهوم نمي‏شود، مثل همان خود «خدا». به اين سادگي در حوزه عقل ما قابل تجزيه و تحليل نيست. اما چيزي هم نيست كه عقل آن را در همان برخورد اوليه رد كند. اما تثليث در برخورد اوليه با عقل در تضاد است. آن ديني كه در برابر عقل بشر نتواند توجيه شود، آن دين الزاما قابل قبول نيست. به بشر بگوييم عقل نداشته باش تا مؤمن شوي؟ اسلام چنين چيزي به ما نگفته است و من هم به چنين چيزي عقيده ندارم.

بنابراين شما تكثر مفهوم عقل را نمي‏پذيريد و مفاهيمي مثل «عقلانيت شرعي» و... را رد مي‏كنيد.

من نمي‏دانم آنهايي كه مي‏گويند عقل متكثر است، يعني چه؟! من مي‏گويم عقل داراي يك تعريف بسيار روشن از دوران باستان است. عقل يعني ابزار تشخيص. مثلاً انسان پله را تشخيص مي‏دهد و از طبقه پنجم به پايين نمي‏پرد. اين را مي‏گويند عقل. من نمي‏توانم بگويم كه يك عقل داريم كه پله را تشخيص مي‏دهد و عقل ديگري داريم كه دين را تشخيص مي‏دهد. دين بايد طوري باشد كه ما با همين عقلي كه فيزيك و شيمي را مي‏فهميم، بتوانيم آن را بفهميم. البته الزاما به معني «حس كردن» قضيه نيست. بايد با قواي عقليمان در تضاد نباشد. بنابراين «عقلانيت شرعي» وجود ندارد. برخي مي‏ترسند؛ يعني هنوز به اسلام آن قدر اطمينان ندارند كه بگويند عقلاني است. فكر مي‏كنند كه اگر ما «عقلانيت» را آزاد بگذاريم، دين به خطر مي‏افتد. بله برخي اديان مثل مسيحيت، به خطر مي‏افتد كه افتادند؛ اما اسلام خودش به ما مي‏گويد بايد عقلاني برخورد كنيد. اين هراس، ريشه در تصوف و اشعريت دارد. در رأس اينها امام محمد غزالي بود كه اصلاً مي‏گفت: انديشه براي بشر خطرناك است. انسان بايد فكر نكند؛ يعني اين بر خلاف سنت و قرآن تفكر را تحريم كرد. رياضيات و منطق را هم همينطور. گفت از قرآن خودمان يك منطقي را در مي‏آوريم. همين منطق را تطبيق كرد و اصطلاحات آن را با اصطلاحات قرآني تنظيم نمود. اين كار او هم در مقابل اسماعيليه بود كه بگويند فقط حرف معصوم نيست. بايد منطق هم داشته باشيم. در صورتي كه همه اينها جنبه درگيري با اسماعيليه داشت. اشعريت غزالي و نيز تصوف، بزرگ‏ترين ضربه را به تفكر ما زد و الان هم من هشدار مي‏دهم كه نبايد اين همه فضا را آلوده كرد. البته اينها از بيكاري است. چون انديشه، نيرو و استعداد مي‏خواهد؛ حوزه انديشه اصول و قواعد دارد و هر حرفي را نمي‏شود زد. شما اگر در فيزيك سخنراني كنيد و يك جا اشتباهي داشته باشيد، صداي مردم بلند مي‏شود. در شيمي هم همينطور. ولي در عرفان آقايان به خودشان اجازه هر حرفي را مي‏دهند كه سروتهي هم ندارد و كسي هم نمي‏تواند اعتراض كند. خوب من الان مدعي مي‏شوم، امشب در معراج بودم. در معراج ديدم چنين است و چنان. چه دليل دارد كه شما مخالفت كنيد؟ حوزه‏هاي غيرعقلاني را ترويج نكنيد. اين خلاف اسلام است. من نمي‏گويم تحريم كنيد. مي‏گويم جاي عقلانيت را به اينها ندهيم. عقلانيت باشد، آنهايي هم كه مي‏خواهند دنبال رياضت بروند، بروند. الان كسي در جامعه، اهل رياضت نيست. اين حرف‏ها آسيب بزرگي به فكر و فرهنگ ما زده است.

پست مدرنيسم چه تعاملي با «عقلانيت» دارد؟

پست مدرنيسمي كه دارند به ما منتقل مي‏كنند، تفكر را از اساس بيهوده مي‏داند. مي‏گويند شما قدر فكر نكردن خود را بدانيد و به قديم برويد كه اسرار و حقيقت در ميليون‏ها سال پيش است. اما پست مدرن‏هاي ديگري كه به مدرنيسم و عقل مدرن انتقاد دارند، حرف ديگري مي‏زنند؛ چرا كه دموكراسي جاي انتقاد دارد. هنوز بهداشت غرب، درمان غرب، اقتصاد سرمايه‏داري آن مشكل دارد. اما اين اقتصاد را در مقابل اقتصاد سوسياليسم، به نفع جامعه مي‏دانند؛ نه آن كه بگويند اقتصاد آزاد هيچ مشكل ندارد و يك پديده بهشتي ناب است.

آنها مي‏دانند استثمار و استعمار، يعني چه و يك سرمايه‏دار چگونه پول‏ها را خرج و چه سوءاستفاده‏هايي مي‏كند و چه بر سر طبقه كارگر مي‏آيد. مگر ايده كمونيسم يك ايده جديد غربي نيست؛ اينها راه حل بود كه ما از سرمايه‏داري نجات پيدا كنيم. بنابراين پست مدرن‏ها از روش‏هاي انتقادي براي تكميل مسائل مي‏كوشند. مثلاً كسي بيايد بگويد اين تقسيمات جغرافيايي به نفع بشر نيست. بياييد جامعه جهاني درست كنيم، ولي اين بر مبناي عقل است. پوپر كه اين همه مبارزه با كمونيسم و سوسياليسم كرد، خودش مي‏گويد هنوز چشمم به دنبال آن مرام است، به شرطي كه بتواند آزادي فردي را حفظ كند. خوب اينها مشكل دارند. سوسياليسم يك مشكل و ليبراليسم مشكل ديگر. به قول معروف غرب سرمايه‏داري، توليدش خوب است، در توزيع ستم مي‏كند و نظام سوسياليستي مي‏خواست توزيع را عادلانه كند، اما توليد و اقتصاد را باخت. بايد نظريه جديد و يك جامعه جهاني جديدي درست شود كه اين دو درد را نداشته باشد، ولي آن دو درمان را داشته باشد و لذا ما بايد اسلام را به عنوان يك الگوي برتر در دنيا مطرح كنيم. اما خيلي عقلاني. پست‏مدرنيسم هم ممكن است براي انسان آينده، هزاران پيشنهاد داشته باشد، اما اگر بر مبناي عقل باشد، به تفاهم مي‏رسيم. ما اگر بخواهيم بر مبناي نظريات پست‏مدرنيست‏هاي روبه ما، نه رو به غرب، رفتار كنيم، آنها مي‏گويند: چه فرق مي‏كند آدم يهودي باشد، مسيحي باشد؟ حقيقت همه اينها يكي است. غافل از اين كه حقيقت همه اينها يكي نيست. لگنهاوسن در جلسه انتقاد پست مدرنيست‏ها از تمدن كه در دانشگاه تهران برگزار گرديد، گفت: اينها مردم را دعوت مي‏كنند كه همه اديان در اصول يكي هستند و فقط ظاهرشان فرق مي‏كند. اينها دقت نمي‏كنند كه اصول اديان متناقض‏تر از ظاهرشان است. ظاهرشان را شايد بشود يك جوري با هم هماهنگ كرد، ولي ما تثليث و توحيد را به هيچ وجه نمي‏توانيم يكي كنيم. او يك آدم غربي است كه اول هم مسيحي بوده؛ خيلي منطقي‏تر از افراد ديگر فكر مي‏كند. بعد هم مي‏گويد: آقايان اين را كه پست‏مدرنيست‏ها مي‏گويند اديان همه يكي هستند، اين مطلب را خود اديان نمي‏گويند آيا خداوند به شما فرموده است كه برويد به مردم بگوييد دين فرق ندارد، حتي اگر محمد(ص) و عيسي و موسي(ع) هم گفته‏اند دين من غير از دين ديگري است؟! مگر براي خدا بداء حاصل شده است؟! بسياري از طرفداران اين مرام، از حرف او ناراحت شدند. مي‏گفت: مگر شما پيغمبريد كه به مردم بگوييد مسيحيت، اسلام و يهود و هندي فرقي نمي‏كند؛ در صورتي كه تمام هندي‏ها مي‏گويند ما حقيم و آن ديگر را قبول نداريم. تمام يهودي‏ها خودشان را بر حق مي‏دانند. اسرائيل چه آتشي را روشن مي‏كند. شما به چه قانوني فتوا مي‏دهيد كه دين اسلام براي اسرائيلي‏ها نيز بايد ارزش داشته باشد؛ مگر قبول مي‏كنند؟ به نظر من پست‏مدرنيسم شرقيِ رو به شرق ما، داراي ارزش منطقي نيست. انسان را از عقلانيت دور مي‏كند و در نهايت اگر بدبين باشيم مثل فرانتس فانون و دكتر شريعتي كه از فانون نقل مي‏كرد، بايد بگوييم كه اينها مأموران غربند كه مي‏خواهند سر ما را تا مي‏توانند به گذشته بند كنند و نگذارند بينديشيم و خودمان را دريابيم. من آن اندازه بدبين نيستم؛ البته گاهگاهي بعضي نشانه‏هايي كه آدم مي‏بيند بدبين هم مي‏شود؛ چون بعضي مجامع غربي از اينها حمايت‏هايي مي‏كنند. دست كم مي‏توان گفت كه نمي‏فهمند.

با تشكر از وقتي كه در اختيار نشريه پگاه قرار داديد.

/ 1