نويسنده: سيد حسين - نصر مترجم: سياوش - سليمي منبع: سايت - باشگاه انديشه هنگام بحث از اسلام و غرب كه به عنوان يكي از مهمترين و جديدترين موضوعات مطرح است ،قبل از هر چيز و وراي تعصبات موجود ،بايد توضيح دهيم كه مقصود ما از واژههاي اسلام و غرب چيست ،كدام اسلام و كدام غرب مورد نظرماست ،آيا منظور از اسلام ،آن اسلام سنتي است كه توسط بيشتر مسلمانان تجربه شده است و در آن ،مردان و زنان متّقي در جست و جوي زندگي تحت تعاليم منّور الهي هستند ،اسلامي كه در قرآن به روشني بيان شده و در آن ،تسليم و اطاعت در برابر منويات الهي به عنوان يك اصل اساسي مطرح است ؛يا منظور از اسلام ،تفسيرات جديدي است كه در صدد تأويل سنت اسلامي بر مبناي ديدگاههاي رايج غربي و الگوهاي تفكري آن ميباشد ؛يا منظور از اسلام ،آن الگوي افراطي است كه مبتني بر فعاليتهاي شديد سياسي توأم با خشونت و تروريسم ميباشد . اما در غرب ،اتحاد سياسي عمدهاي در زمينه دشمني با اسلام وجود دارد. نمونه اين دشمني را ميتوان در سكوت ،بيتفاوتي و عدم واكنش جدي غرب نسبت به كشتار مسلمانان در بوسني و چچن مشاهده كرد. اين در حالي است كه اختلاف و گوناگوني در غرب آنقدر زياد است كه نياز چنداني به شرح آن نيست ،هنگامي كه از نظم جهاني صحبت به ميان ميآيد ،بايد به بررسي ارزشهايي پرداخت كه غرب در صدد حاكم كردن آنها بر روابط جهاني است. انسان وقتي ديدگاههاي تراپيستها ، راهبان كارتوزيان و عرفاي روشنفكر مآب آمريكايي منكر وجود خدا را در رسانههاي جمعي مشاهده ميكند، دچار سرگرداني و تحير ميشود كه آيا غربيها كساني هستند كه به زيارت لردها ميروند يا آنها كه به لاس و گاس سفر ميكنند . اين تفاوت و حتي رودر رويي در ميان غرب ،نه تنها براي آنان كه در غرب زندگي ميكنند ،بسيار مهم است بلكه براي مسلماناني كه دست كم بطور كلي ازعمق شكافها در غرب آگاه هستند ،بسيار قابل ملاحظه است. در مورد بينش مذهبي در اسلام و غرب ،بايد گفت كه اكثريت وسيع جهان اسلام ،هنوز بر مبناي بينش جهاني اسلامي به حيات خود ادامه ميدهند. هر مسلماني قرآن را به عنوان كلام خدا در نظر ميگيرد و حضرت محمد (ص) را به عنوان پيغام آورش ميشناسد. اما در غرب، آنچه اساس تفكر و مبناي حركت قرار ميگيرد، بيشتر منافع مادي و اصالت سود است ،در واقع ،مسائلي چون اعتقاد به خدا و يا انكار خداوند به عنوان اموري شخصي قلمداد ميشود. از سوي ديگر، مسلمانان ممكن است به خاطر رسيدن به حاكميت سياسي و جاري نمودن قوانين اسلامي بر جامعه ،به جنگ بپردازند ،اما در غرب ،امروزه جنگهاي سياسي كمتري وجود دارد ؛ اگرچه بايد توجه داشت كه غرب، قرنهاي متعددي شاهد انقلابهاي خونين و تحولات عميق بوده است. البته بايد دانست كه درباره انقلاب و ارزشهاي انساني ،مناقشات عميقي وجود داشته است و اين موضوع در هر دو جنبه مورد بحث يعني اسلام و غرب قابل تأمل است. درباره ماهيت اصلي كتاب مقدس و تعاليم و مفاهيم آن نيز اختلافات فراواني در بين اساتيد دانشگاه و محققان وجود دارد . زمينه تاريخي چنين موردي در گذشته، به ويژه در دوران قرون وسطي كه براي نخستين بار غرب با اسلام در تقابل قرار گرفت ،وجود نداشت. قبل از هر چيز بايد گفت كه دوره مزبور، زماني بود كه غرب و جهان اسلام در برخي اصول مشترك با هم سهيم شدند ؛ اولاً هر دو، پذيرش واقعيت الهي را ماوراء همه علايق مانند فردگرايي و انسان گرايي، مورد توجه قرار دادند. ثانياً هر دو تمدن به يكديگر احترام ميگذاردند ،حتي اگر با هم دشمني ميورزيدند. به عنوان مثال اگر غرب ،مسلمانان را كافر ميناميد، با اين وجود به تمدن اسلامي احترام ميگذاشت .در دوران جنگهاي صليبي با وجود طرح تكفير مذهبي عليه اسلام و ويرانيهاي عظيم در خلال جنگهاي مزبور، بايد گفت كه اروپاي قرون وسطي با احترام به اسلام و تمدن آن مينگريست. در اين دوران، علوم و فلسفه ،هنر و معماري و ادبيات اسلام مورد احترام غرب بود . نفرت آشكار از اسلام ،هم از بعد فكري و هم از منظر مذهبي ،در حقيقت بارنسانس شروع شد .ويژگيهاي اين دوران شامل قائل شدن شخصيت فردگرايي براي انسان ،مخالفت با اطمينان و يقين ايجاد شده بوسيله ايمان و قائل شدن مركزي براي اروپا ميباشد . اين عقايد نه تنها عليه ميراث مذهبي غرب ميايستد ،بلكه به نحو فزايندهاي عليه اسلام نيز عمل ميكند. در دوران رنسانس ،غرب شروع به ترويج ارزشهاي خود كرد كه اين ارزشها كه اساس آن بر روابط مادي، تجاري كردن ،غير مذهبي كردن و فردي نمودن مذهب بود، در تضاد با خواست مسلمانان و انديشههاي آنان قرار گرفت و باعث شد تا تصويري از انسان از ديدگاه غرب ارائه شود كه به شدت در تباين با ديدگاه اسلام نسبت به انسان بود . در دوران رنسانس ،غرب به تدريج از نظر اقتصادي ،تكنولوژي و نظامي پيشرفت كرد ؛ از طرفي بجاي هزينهكردن تكفير و لعنت عليه اسلام به عنوان يك دين ملحد از نظر مسيحيت ،تحليلهاي جديدي از اسلام ارائه شد و غرب با توجه به قدرت سياسي و اقتصادي خود، سعي كرد تا مسلمانان را در كشورهاي غربي از فرهنگ خود دور كرده، در جوامع غربي حل كند و اين كار را از طريق ارائه و آموزشهاي غير ديني غربي در مدارس و معرفي الگوهاي غربي به عنوان ارزشهاي برتر دنبال نمودند. آنها قرآن را مورد تحليل و انتفاد قرار دادند و آن را تنها يك تأليف ساده عنوان كردند كه نميتواند به عنوان كلام الهي مورد توجه قرار گيرد .غرب سعي كرد تا هنجارهاي مورد نظر خويش را به عنوان ارزشهاي جهان شمول بسط دهد و آنها را تنها راه رستگاري بشر عنوان كند . به تازگي مسائل فراواني در روابط اسلام و غرب روي داده است. از طرفي شاهد احياء اسلام در جهان اسلام و از سوي ديگر ناظر فشار فزاينده غرب در جهت تكميل سلطه فرهنگي خود بر مبناي الگوي رنسانس هستيم . غرب ،در حالي در تلاش براي ديكته كردن ديدگاههاي نوين خود در جهان است كه خود در حال تقسيم شدن است و از بي نظميهاي اجتماعي در حال گسترش رنج ميبرد. سابقه تاريخي رابطه بين اسلام و غرب در قرون وسطي ،دوران رنسانس و دوران نوين اخير بايد هميشه در ذهن حفظ شود ؛ زيرا آنها گنجينه ارزشمندي را تشكيل ميدهند و گروههاي ذي نفعي كه هميشه با توسل به دامن زدن به آتش تنفر از اسلام ،در صدد ارائه تصوير دروغيني از يك دشمن قدرتمند هستند، بايد سوابق تاريخي را به دقت مورد مطالعه قرار دهند . آنچه بايد از زمينههاي تاريخي فرا گرفت، اين است كه مشكلات واقعي در ايجاد يك رابطه مناسب بين اسلام و غرب چيست؟ علل اصلي مواجهه اين دو كدامند؟ در برخي تحليلها بيان ميشود كه عناصر غربي اين مواجهه از عوامل اسلامي آن بيشتر است .بايد گفت كه تأكيد بيش از حد بر مناقشه اسلام و غرب و بزرگنمايي تهديدات ،منجر به عدم گفت و گوي سازنده بين اسلام و غرب خواهد شد و راه مفاهمه را دشوار ميكند. در واقع، اسلام با توجه به تمدن عظيمش ،در مقابل غرب از هم فرو نخواهد پاشيد و از سوي ديگر، بر خلاف آنچه مطبوعات بطور وسيعي بر آن دامن ميزنند، اسلام در صدد نابودي غرب نيست . عناصر مناقشه امروز واقعيت اساسي در روابط اسلام و غرب ،اين حقيقت است كه بر خلاف انتظارات غرب، مذهب اسلام همچنان در حال حركت است و تمدن اسلامي همچنان زنده و پوياست . در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم ،مبلغين مذهبي غرب ،مرگ و اضمحلال قريب الوقوع اسلام را پيش بيني ميكردند ؛ اما گستردگي امروز مذهب اسلام در جهان، حيات اين مذهب را به روشني نشان ميدهد و اين موضوع ،بسياري از فرضيههاي پس از قرون وسطي و ديدگاه جهاني غرب مدرن مانند فردگرايي ،انسان گرايي سكولار و برتري حقوق بشر بر حقوق الهي و رجحان حقوق مربوط به ارث بر قانون الهي را نفي ميكند و البته غرب كه توسعه تاريخي خود را به عنوان تنها راه قابل قبول براي پيشرفت تمام مردم جهان ميداند، در چالش با اسلام قرار ميگيرد. بايد گفت كه پس از قرون وسطي ،اسلام به سادگي در عرصههاي انديشه و عمل از سوي الگوهاي غربي محاصره شد ؛ بطوري كه ميتوان گفت بسياري از اعمالي كه مسلمانان مدرنيست انجام ميدهند ،به هيچ عنوان در تضاد با غرب نيست. در مباحثاتي كه راجع به تهديد اسلام در رسانههاي غربي مطرح ميشود، بسياري از مسائل به صورت كاملاً جانبدارانه و در واقع سطحي ارائه ميشوند ؛ به عنوان مثال در مورد مسأله فلسطين و بيان اين ديدگاه از سوي مسلمانان كه مهاجرين يهودي كه از ساير كشورها به فلسطين رفتهاند ،بايد به سرزمين اصلي خود بازگردند و كشور فلسطين متعلق به فلسطينيها اعم از مسلمان ،يهوديها و مسيحيها است ،رسانههاي غربي ميگويند كه اگر اين ديدگاه را بپذيريم ،بدان معناست كه آمريكاييهاي غير بومي نيز از ساير مناطق جهان به آمريكا مهاجرت كردهاند، بايد به سرزمينهاي اصلي خود بازگردند و تنها سرخپوستها در آمريكا سكني گزينند. طبيعتاً براي هر ناظر بي طرف و آگاهي، واضح است كه قياس اين دو با هم چقدر دور از انصاف است . ميدانيم كه بسياري از منابع نفتي جهان در اختيار كشورهاي مسلمان است و كشورهاي غربي به شدت به جريان آزاد نفت از سوي كشورهاي اسلامي نيازمندند و هنوز خاطره تحريك نفتي اعراب را در دهه 70 از ياد نبردهاند ؛ با اين حال غرب از طريق اهرمهاي گوناگون اقتصادي خود ،كنترل فزايندهاي را بر اين منبع درآمد كشورهاي اسلامي اعمال ميكند و از سوي ديگر با استفاده از راههاي مختلف چندين برابر هزينهاي را كه براي وارد كردن نفت ميپردازند ،از كشورهاي اسلامي دريافت ميكند؛مانند دامن زدن به مسابقه تسليحاتي و نيز ورود به بازارهاي اقتصادي كشورهاي اسلامي . بايد گفت كه حكومتهاي غربي و سازمانها و نهادهاي قدرتمند اقتصادي آن ،بطور جدي هيچ علاقهاي به رفاه اقتصادي در كشورهاي اسلامي و پيشرفت اين كشورها ندارند؛ اگرچه در ظاهر خود را حامي توسعه كشورهاي اسلامي نشان ميدهند، غرب هميشه منافع اقتصادي و ژئوپوليتيكي خود را دنبال ميكند . ديدگاههاي غرب نسبت به بسياري از مسائل رياكارانه است. به عنوان مثال اغلب ،كشورهاي اسلامي را به خاطر نقض حقوق بشر مورد انتقاد قرار ميدهد ؛ اما واضح است كه حقوق بشر تنها به عنوان ابزاري در جهت فشار بر كشورهاي اسلامي به كار ميرود و هر جا كه منافع غرب اقتضا كند، چشمهاي خود را بر نقض حقوق انساني ميبندد . امروزه درباره تروريسم بحثهاي فراواني مطرح ميشود؛ اما واقعاً اين سؤال پيش ميآيد كه چند نفر از كساني كه در اين مورد صحبت ميكنند، اين زحمت را به خود دادهاند تا تحقيق كنند كه چرا يك جوان بيست ساله مسلمان در عنفوان جوانيش ،به راحتي و داوطلبانه دست از زندگيش ميكشد و در راه اهدافي كه به آن معتقد است ،عليه دشمن خود به عمليات انتحاري دست ميزند . تروريسم توسط هر كس كه انجام شود ،اعم از مسلمان، مسيحي و يهودي ،عملي شنيع و بر خلاف تعاليم هر سه مذهب است و وقتي عملي تروريستي اتفاق ميافتد، علاوه بر آنكه بايد محكوم شود، ميبايد به ماوراي حوادث نيز وارد شد و تحقيق كرد كه علت رخ دادن چنين رويدادهايي چيست . نفرت ،آتشي است كه مصرف ميشود و نابود ميكند؛ اما آتش نميتواند خاموش شود، مگر آنكه درباره علل پيدايش آن تحقيق شود ؛ در غير اين صورت، به همان سرعتي كه آتشي خاموش ميشود، آتش ديگري برافروخته ميگردد . پذيرش اعتبار اسلام از سوي مسيحيت ،از پذيرش اعتبار مسيحيت از طرف اسلام بسيار دشوارتر است. اسلام اگرچه از پذيرش تثليت و تجسم امتناع ميكند، اما ريشه الهي پيام مسيحيت را ميپذيرد و مسيح را به عنوان پيامبر بزرگ قبل از حضرت محمد (ص) ميداند. اسلام در واقع پشتيبان مسيحيت و يهوديت اصيل و تعاليم آن است ؛ اما تحريفاتي را كه تحت عنوان تعاليم مسيحيت يا يهوديت عنوان ميشود ،نميپذيرد .اسلام به اقليتهاي مسيحي و يهودي اجازه داده است تا آزادانه به انجام فرايض مذهبي خود بپردازند . رفع موانع به منظور تفاهم در هر دو سوي تقسيم بندي اسلام و غرب، براي مسيحياني كه در جهان اسلام زندگي ميكنند و نيز مسلماناني كه در غرب زندگي ميكنند، يك سؤال اساسي وجود دارد. اين سؤال درباره تفاهم و تطابق بين اسلام و مسيحيت است و امكان افزايش تماسهاي اسلام با مسيحيت و يهوديت را در بر ميگيرد . درست است كه مدرنيسم ،مسيحيت را از زمان رنسانس تحت تأثير قرار داده است و مسيحيت از آن قدرتي كه در دوران قرون وسطي داشت ،بهرهمند نيست ؛ اما با اين حال مسيحيت هنوز مانند يهوديت در غرب به حيات خود به عنوان يك واقعيت زنده ،ادامه ميدهد . اگر انسان با دقت به وضعيت موجود بنگرد، مشاهده ميكند كه يهوديت و مسيحيت ،نقاط اشتراك فراواني با اسلام دارند. آنها به خدا معتقدند ،دستورات اخلاقي ده فرمان را ميپذيرند و در جست و جوي يك زندگي براساس معنويت و واقعيات موجود هستند . ايجاد تفاهم بين اسلام و غرب ،مستلزم آن است كه يك آگاهي نويني نسبت به اسلام پديد آيد و روند جاري تبليغات ضد اسلامي در غرب متوقف شود و بر نقاط اشتراك دو تمدن تأكيد گردد. در شرايط كنوني نيز وقتي صحبت از تفاهم اسلام و غرب ميشود ،مقصود از غرب نه آن غربي است كه تنها با معيارهاي اقتصادي شناخته ميشود ؛ بلكه منظور ،تمدن غربي است كه بسياري از اصول آن برگرفته از معيارهاي اخلاقي و مذهبياي است كه وجوه اشتراك قابل توجهي با اسلام دارند . يكي از موانع عمده برقراري تفاهم بين اسلام و غرب ،وجود اين فرضيه در غرب است كه تمامي تمدنهاي موجود در جهان بايد دنباله رو تمدن غير ديني غربي كه از تاريخ غرب پس از رنسانس آغاز ميشود ،باشند. در واقع ،امروزه بيشتر گفت وگوهاي انجام شده بين مسيحيان و مسلمانان با حضور توأم با سكوت سكولاريزم ضد ديني ظاهر شده است . يكي ديگر از تفاوتهاي اسلام و غرب ،اختلاف در نوع بينش مذهبي اين دو ميباشد. يك فرد مسلمان خداوند را در حالي كه بر عرش نشسته و بر تمام جهان و جوامع اسلامي حكمراني ميكند ،ميداند. اكثريت مسلمانان نمازهاي يوميه خود را بجاي ميآورند، روزه ميگيرند و ديگر وظايف شرعي خود را كه توسط شريعت وضع شده است،،انجام ميدهند. عكس اين وضعيت در غرب وجود دارد. در آنجا سؤالات فراواني در مورد ماهيت خداوند و وظيفه او وجود دارد .در بسياري از كشورهاي اروپايي تنها حدود ده درصد مردم يكبار در دو هفته در كليسا حضور مييابند. بطور ساده اين تفاوت بزرگ در تبعيت از دستورات مذهبي، ميتواند ما را به چگونگي گفت و گو در روابط مذهبي بين اسلام و غرب رهنمون سازد . مانع عمده ديگر در تفاهم اسلام و غرب، فعاليت مبلغين مذهبي غربي است. اين فعاليتها به ويژه در زماني كه غرب، مستعمرات فراواني در اقصي نقاط جهان داشت، قابل توجه است . مسيحيت و اسلام هر دو مدعي هستند كه پيامشان يك پيام جهاني است و تنها راه رستگاري انسانها، پذيرش دعوت آنهاست . درباره فعاليت مبلغين مذهبي غرب بايد گفت كه در بسياري از مناطق جهان ،فعاليت آنها به عنوان وسيلهاي براي منافع غير مذهبي غرب در خلال دوران استعمار شده بود ؛ بطوري كه در بسياري از مناطق آسيا و آفريقا انديشههاي غير مذهبي غربي نوين به عنوان پيام مسيح تبليغ ميشد. شكي نيست كه موانع مورد اشاره در تفاهم اسلام و غرب ،همچنان وجود دارند ؛ اما بايد هم از طرف مسيحيت و هم از سوي مسلمانان كوششهايي به منظور غلبه بر اين موانع صورت پذيرد و زمينههاي آشتي بين دو طرف فراهم آيد . سخن آخر در خاتمه لازم است كه يك بار ديگر براي آنان كه بطور جدي نسبت به آينده بشريت حساسيت دارند و به سادگي با عبور از مشكلات و نپذيرفتن محاسبات و توجه به منافع كوتاه مدت، به روابط اسلام و غرب نمينگرند، اين نكته را بيان كنيم كه موضوع روابط اسلام و غرب بايد در شكل جديدي مطرح شود. هر دو طرف بايد درك كنند كه از دو ديدگاه كاملاً متضاد يعني اسلام و سكولاريزم مدرن نميتوان انتظار پيوستگي داشت ؛ اما ايجاد روابطي بر اساس احترام متقابل ،ارزش قائل شدن براي انسان ،پذيرفتن آزادي عقيده ،عدم تجاوز به يكديگر، امتناع از نيات سوء نسبت به سرزمين و ثروت يكديگر و عدم تلاش براي نابودي فرهنگ يكديگر در سايه همكاري دو طرف امكانپذير است .اسلام و غرب هر دو بايد متوجه باشند كه در برقراري تفاهم با يكديگر نيازمند آن هستند كه انديشهها و دلهاي خود را به هم نزديكتر كرده، از موضع صداقت با هم برخورد كنند . براي نيل به اين هدف ،فضاي موجود در روابط اسلام و غرب بايد از طريق كوششهاي پيگير و همه جانبه شفاف شود و واژههايي مانند بنيادگرايي، افراط گرايي و تندروي بايد دوباره مطالعه شوند و تعريف آنها نه بر مبناي منافع زودگذر سياسي، بلكه بر اساس حقيقت صورت گيرد . نكته آخر، اين كه ،همانگونه كه مسيحيان به خوبي ميدانند، آنچه را خداوند، متحد و يكپارچه خواسته است، نبايد توسط انسان از هم گسيخته شود. سرنوشت غرب و به ويژه غرب مسيحي با يهود و اسلام به هم پيوسته است. بياييد اميدوار باشيم كه وضعيت كنوني ،فرصتي را براي آناني كه حسن نيت دارند ،فراهم كند تا روابط اسلام و غرب را بر مبناي واقعيات بنيادين و نه بر مبناي تمايلات كوتاه مدت، تصورات ذهني و مسائلي چون قدرتطلبي و خودخواهي ،تنظيم كنند .