حکومت کتاب از دیدگاه آیت اللّه طالقانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکومت کتاب از دیدگاه آیت اللّه طالقانی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكومت‌ كتاب‌ از ديدگاه‌ آيت‌ اللّه‌ طالقاني‌

بِسْمِ اللّهِ الرَحْم''''نِ الّرَحيم‌

اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَي‌ اَنْ اَكْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرآنَ وَفَقَّهْتَنَا فِي‌ الدِّينِ وَ جَعَلْتَ لَنَا اَسْمَاعاً وَ اَبْصَاراً وَ اَفْئَدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاكِرِينَ. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الْمُنْتَجَبِينَ وَ عَلَي‌ جَمِيعِ الاَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ اَوْلادِهِ الطَّاهِرِينَ الْمَعْصُومِينَ.

اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجِيمِ

«كَانَ النّاسُ اُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ منُذِرِينَ وَ اَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ اَلاَّ الَّذِينَ اُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَتْهُمُ البَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَديَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحقِّ بِاِذْنِهِ وَ اللّهُ يَهْدِي‌ مَنْ يَشَاءُ اِلَي‌ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. (سوره‌ي‌ بقره‌، آيه‌ 214)

معمول‌ متعارف‌ در اين‌ مسجد اين‌ بود كه‌ در روز عيد فطر، يك‌ سوره‌اي‌، يك‌ آيه‌اي‌ از قرآن‌ مورد بحث‌ قرار بگيرد. اين‌ بود كه‌ به‌ نظرم‌ رسيد امروز اين‌ آيه‌ كه‌ از آيات‌ جامع‌ قرآن‌ مي‌باشد كه‌ درباره‌ي‌ بعث‌ رسل‌ است‌ و علت‌ غايي‌ بعثت‌ انبياء- تا آن‌ قدري‌ كه‌ حال‌ و وقت‌ است‌ كه‌ گمان‌ نمي‌كنم‌، بتوانم‌ اين‌ بحث‌ را به‌ انجام‌ برسانم‌- با وضع‌ و حالي‌ كه‌ دارم‌ مورد توجه‌ رفقا و دوستانمان‌ قرار بگيرد كافي‌ است‌.

در اين‌ آيه‌ مراحلي‌ از تكامل‌ فكري‌ اجتماعي‌ انسان‌، تكامل‌ نبوّت‌، و نهايت‌ نظر مخصوص‌ انبياء بيان‌ شده‌، اميدوارم‌ آن‌ را جمله‌ جمله‌ عرض‌ مي‌كنم‌ و با اشاره‌اي‌ رد مي‌شوم‌.

* جاي‌ پاي‌ انبياء

«كانَ النّاسُ اُمّةً واحِدَةً» مردم‌ همه‌ يك‌ امّت‌ بودند. يك‌ نوع‌ انديشه‌، فكر و روش‌ زندگي‌ اجتماعي‌ داشتند، به‌ دليل‌ اينكه‌ يك‌ فرد بشر هم‌ در آغاز طفوليت‌ تا بلوغ‌ و تكامل‌ فكري‌ همين‌ مراحل‌ را دارد. نوع‌ بشر هم‌ يك‌ نمونه‌ي‌ وسيع‌تري‌ از يك‌ فرد و تحولاتي‌ كه‌ براي‌ يك‌ فرد پيش‌ مي‌آيد. اطفال‌ ايشان‌ عموماً در يك‌ مطالبي‌ انديشه‌ و فكر دارند، اخلاقيات‌ و روش‌ و حركات‌ اينها شبيه‌ به‌ هم‌ است‌. و هرچه‌ در سنين‌ عمرشان‌ جلوتر مي‌آيند، اختلافات‌ از جهت‌ بروز غرايز و مواريث‌ و سپس‌ عقل‌ و انديشه‌ و اشتياق‌ بيشتر بين‌ افراد ظهور مي‌كند تا آنجايي‌ كه‌ تفاهم‌ بين‌ دو فرد، بين‌ زندگي‌ فرد، كه‌ در آغاز فطرت‌ و انديشه‌هاي‌ غريزه‌اي‌ يك‌ جور بودند و يك‌ انديشه‌ داشتند، اگر انديشه‌اي‌ داشتند، انديشه‌ي‌ فكري‌، عقل‌ بسيط‌، كساني‌ كه‌ تفاهم‌ بين‌ اينها بيشتر و يا كم‌ مشكل‌ بود، همين‌طوري‌ كه‌ بين‌ همه‌ي‌ مردم‌ است‌. نوع‌ انسان‌ هم‌ شايد چنين‌ مرحله‌اي‌ را گذرانده‌، مرحله‌اي‌ كه‌ محكوم‌ غريزه‌ي‌ فطرت‌ بوده‌ است‌، همه‌ يكسان‌ بودند، درباره‌ي‌ خلقت‌ و مبادي‌ هم‌ يك‌ شكل‌ عقل‌ بسيط‌ داشته‌اند.

شايد فطرةً همه‌ موحّد بوده‌اند، همان‌ طوري‌ كه‌ فكر انسان‌ فطرةً موحّد است‌، يعني‌ احساس‌ به‌ احتياج‌ مي‌كند و اظهار احتياج‌ هم‌ مي‌كند ولي‌ آن‌ ملجأ و پناه‌ و مبدأ نيازي‌ كه‌ به‌ او اظهار احتياج‌ مي‌كند برايش‌ مشخص‌ و معلوم‌ نيست‌ و همين‌ معناي‌ غناي‌ مطلق‌ است‌. «كان‌ الناس‌ امة‌ واحدة‌» از اين‌ جهت‌ انديشه‌ و فكر است‌ و از جهت‌ بايد بگوييم‌ بشر بالفطره‌ همه‌ خداپرست‌ و موحد بوده‌، بر عكس‌ آنچه‌ بعضي‌ از علماء علم‌ الاجتماع‌ گمان‌ مي‌كنند كه‌ توحيد در مراحل‌ تكامل‌ فكر ديني‌ پيش‌ آمده‌ است‌.

«فَبَعَثَ اللّهُ النّبيينَ» معلوم‌ است‌ كه‌ فاصله‌ ايست‌ در اين‌ ميان‌: سپس‌ بعد از آن‌، يعني‌ بعد از آنكه‌ امّت‌ واحد بودند، رو به‌ اختلاف‌ رفتند، كم‌ كم‌ عقلهاي‌ اكتسابي‌ و قدرت‌ اختيار كه‌ از امتيازات‌ خاص‌ انساني‌ است‌، در او بروز مي‌كند، در فكر و انديشه‌ اختلاف‌ پيدا كردند و در صورتهاي‌ اجتماعي‌، از آن‌ صورت‌ بسيط‌ و همبستگي‌ كه‌ داشتند به‌ تدريج‌ ظهور طبقات‌، اختلاف‌ در وضع‌ زندگي‌ و معبودها، مقصودها و منظورها برايش‌ پيش‌ آمد. خوب‌، دراينجا يك‌ سؤال‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ با همه‌ي‌ هماهنگي‌ كه‌ در همه‌ي‌ كاينات‌ و موجودات‌ زنده‌ است‌، آيا انسان‌ بايد در راه‌ و روش‌ محكوم‌ اختلاف‌ باشد؛ اختلافي‌ كه‌ ريشه‌ي‌ جنگها، ستيزها، تضادها، فسادها است‌. يا راهي‌ براي‌ رفع‌ اختلاف‌ است‌، وسيله‌ي‌ رفع‌ اختلاف‌ در بين‌ بشر چيست‌؟ جواب‌ روشن‌ و عملي‌ چيست‌؟ انديشمندان‌ و متفكرين‌ جوابي‌ براي‌ اين‌ مطلب‌ دارند كه‌ آيا مي‌شود يك‌ قسمت‌ از مسائل‌ كلي‌ زندگي‌ بشر را هماهنگ‌ كرد، و اين‌ تضاد تنازع‌ را تبديل‌ به‌ تعاون‌ و همكاري‌ و همقدمي‌ كرد؟ مي‌شود و نمي‌شود. مي‌شود اگر بشود اصول‌ و مباني‌ حق‌ و هدفهاي‌ انساني‌ به‌ انسان‌ ارائه‌ داده‌ بشود. نمي‌شود، زيرا عموم‌ بشر خودشان‌ محكوم‌ اختلافند، چطور مي‌توانند حق‌ و اصولي‌ كه‌ همه‌ي‌ مردم‌ از جهت‌ عقل‌ فكري‌ و عقل‌ قرآني‌ درك‌ كنند آن‌ را به‌ بشر بنمايانند. آيا چاره‌اي‌ غير از اين‌ هست‌ كه‌ عقولي‌ و تعليم‌ و تربيت‌ بالاتر به‌ بشر محكوم‌ اختلاف‌ و در عين‌ حال‌ به‌ كساني‌ كه‌ خودشان‌ حق‌ را و مباني‌ توحيدي‌ بشر يعني‌ توحيد فطري‌ و توحيد در انديشه‌ را درك‌ كرده‌ باشند ارائه‌ كنند؟

اينجاست‌ كه‌ ما مي‌گوييم‌ جاي‌ پاي‌ انبياءست‌. هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند اين‌ خلاء را پركند. همه‌ي‌ فلاسفه‌ و انديشمندان‌ در عين‌ اينكه‌ مسائلي‌، مطالبي‌ و اصولي‌ از زندگي‌ را درك‌ مي‌كنند، همه‌ با هم‌ اختلاف‌ دارند، همه‌ي‌ اين‌ اختلافات‌ هم‌ حق‌ نيست‌، حق‌ هم‌ نمي‌تواند تجزيه‌ و تحليل‌ بشود و دوييت‌ داشته‌ باشد.

حق‌ يكي‌ است‌! پس‌ همه‌ در اشتباهند. همان‌ طوري‌ كه‌ ديديم‌ در همه‌ي‌ مسائل‌ با هم‌ اختلاف‌ دارند از خود بشر و ناحيه‌ي‌ فكري‌ بشر نمي‌تواند چنين‌ راه‌ توحيدي‌ به‌ مردم‌ ارائه‌ بشود. پس‌ بايد از يك‌ مسئله‌ و حقيقتي‌ بالاتر باشد.

«كان‌ النّاس‌ امة‌ واحدة‌» به‌ طور طبيعي‌ است‌. اختلاف‌ ابتدايي‌ با آغاز اختلاف‌ هم‌ طبيعي‌ بشر است‌. تا اينجا مسير طبيعتش‌ را خود طي‌ كرده‌ است‌، ولي‌ «فبعث‌ اللّه‌ نبيين‌» بعثت‌، يكسره‌ مستند به‌ خدا شده‌ كه‌ يك‌ مسئله‌ جديد و يك‌ جهش‌ تاريخي‌ است‌ و نقشي‌ است‌ كه‌ انبياء در زندگي‌ و حيات‌ بشر دارند، كه‌ نقشي‌ است‌ بسيار مؤثر، كه‌ هيچ‌ چيزي‌ نمي‌تواند جاي‌ اين‌ نقش‌ را بگيرد.

متأسفانه‌ علماء و محققين‌ اجتماعي‌ و تاريخي‌ نمي‌دانم‌ چطور شده‌، از دين‌ زده‌ شده‌اند، از اسم‌ دين‌ در تحولات‌ و علل‌ تاريخي‌ و حركت‌ و تكامل‌ بشري‌. نقش‌ انبياء را يا ناچيز مي‌دانند يا ناديده‌ مي‌گيرند. آيا نقشي‌ از اين‌ بالاتر در زندگي‌ بشر بوده‌ است‌؟ «فبعث‌ الله‌ النبيين‌ مبشرين‌ و منذرين‌»، بشارت‌ و انذار نسبت‌ به‌ خير و شر سعادت‌ و شقاوتي‌ است‌ كه‌ انسان‌ به‌ طور طبيعي‌ درك‌ نمي‌كند. بايد ديگري‌ به‌ انسان‌ نشان‌ بدهد و ارائه‌ كند. بشارت‌ و انذار نسبت‌ به‌ خير و شر، سعادت‌ و شقاوتي‌ است‌ كه‌ انسان‌ به‌ طور طبيعي‌ درك‌ نمي‌كند، بايد ديگري‌ به‌ انسان‌ نشان‌ بدهد و ارائه‌ كند. بشارت‌ و انذار نسبت‌ به‌ چه‌ چيزي‌؟ نسبت‌ به‌ عمل‌ و شعاع‌ عمل‌ و مسئوليتها. پس‌ معلوم‌ مي‌شود آغاز بعثت‌ انبياء روي‌ اين‌ دو مبنا بوده‌ است‌: ابشار و انذار. پس‌ چشم‌ مردم‌ را باز كردن‌ و آينده‌ را به‌ اينها نشان‌ دادن‌، آينده‌اي‌ كه‌ مربوط‌ به‌ شعاع‌ عمل‌ و انديشه‌هاي‌ انسان‌ است‌، نه‌ آينده‌ي‌ تحولات‌ طبيعي‌ عالم‌. و ديگر اينكه‌ انسان‌ را متوجه‌ مسئوليت‌ عملش‌ و اثر عملش‌ كردن‌. ملاحظه‌ مي‌كنيد كه‌ اين‌ همان‌ مرحله‌اي‌ است‌ كه‌ نوع‌ انسان‌ به‌ بلوغ‌ رسيده‌ احساس‌ مي‌كند كه‌ مثل‌ حيوان‌ نيست‌ كه‌ در اعمال‌ و آثارش‌ هيچ‌ مسئوليتي‌ نباشد. احساس‌ به‌ مسئوليت‌ مي‌كند ولي‌ حد اين‌ مسئوليت‌ و شعاع‌ اثر اين‌ مسئوليتها را گيج‌ و گم‌ است‌. اينجا جاي‌ پاي‌ انبياء است‌. يعني‌ اتيكت‌ گذاشتن‌ و مقدار تأثير عمل‌ را براي‌ آينده‌ي‌ اجتماع‌ باز هم‌ آينده‌، باز هم‌ آينده‌ تا پشت‌ ديوار طبيعت‌ و آينده‌ي‌ زندگي‌ بعد از مرگ‌ كار هيچ‌ كس‌ نيست‌.

«مبشرين‌ و منذرين‌» اينجا مي‌بينيم‌ اگر انبياء نباشند، جاي‌ انبياء خالي‌ است‌. مسئله‌ كوچكي‌ هم‌ نيست‌. مقياس‌ تأثير عمل‌ تمام‌ كوششهاي‌ علماء در اين‌ است‌ كه‌ تأثيرات‌ طبيعي‌ انبياء و مقدار و اندازه‌ و نيرو و قدرتش‌ را به‌ دست‌ بياورند. اما اين‌ انسان‌ كه‌ سرگل‌ همه‌ي‌ اشياء است‌. هيچ‌ به‌ فكر هم‌ نيفتادند كلمه‌اي‌ كه‌ مي‌گويند، عملي‌ كه‌ مي‌كنند، كوششي‌ كه‌ دارند شعاعش‌ تا كجاست‌. اينجا اگر انبياء را برداريم‌، جا خالي‌ است‌. هيچ‌ كس‌ اين‌ خلاء را پر نمي‌كند.

اين‌ امر به‌ نظر من‌ مرحله‌ي‌ ابتدايي‌ ظهور نبوّت‌ بعد از ظهور اختلاف‌، احساس‌ به‌ مسئوليت‌، به‌ كار افتادن‌ عقل‌ اكتسابي‌ بشر و قدرت‌ اختيار بوده‌ كه‌ مجموع‌ اينها ايجاد مسئوليت‌ و تكليف‌ مي‌كند. هر قدر قدرت‌ تعبّد و اختيار در مسائل‌ قوي‌تر، تكليفش‌ بيشتر مي‌شود. همين‌ طور مردمي‌ كه‌ در حدّ حيواناتند، درك‌ و انديشه‌ ندارند، تكليفشان‌ هم‌ كمتر است‌: مخفف‌ عن‌ الجهله‌.

«فبعث‌ اللّه‌ النبيين‌ مبشرين‌ و منذرين‌» اين‌ آغاز و طليعه‌ي‌ نبوت‌ است‌.

* قوانين‌ طبيعت‌ و زندگي‌ با ملاك‌ حق‌

«و اَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتابَ بِالحقِّ» اين‌ مرحله‌ي‌ تكاملي‌ آن‌ است‌، و خود همين‌ مرحله‌ هم‌ باز مراحلي‌ دارد. و از سبك‌ آيه‌ ملاحظه‌ مي‌كنيد كه‌ نبوت‌ يك‌ معناست‌، تجزيه‌پذير نيست‌. از طليعه‌ي‌ بشارت‌ و انذار تا مراحلي‌ كه‌ بشارت‌ و انذار مي‌كنند. تا نزول‌ كتاب‌ و مراتب‌ كتاب‌، تا كتاب‌ جامع‌، كتاب‌ كامل‌، كتاب‌ ابدي‌. و انزل‌ معهم‌ الكتاب‌ بالحق‌. كتاب‌ مجموعه‌ي‌ اصول‌، مباني‌، قوانين‌، مسائل‌ زندگي‌ و شريعت‌ ولي‌ با ملاك‌ حق‌. اينجا مسئله‌ حق‌ پيش‌ مي‌آيد. مسئله‌ ايست‌ كه‌ بشر هميشه‌ گرفتار است‌ كه‌ ملاكي‌ ندارد و نمي‌تواند پيش‌ خودش‌ ملاكي‌ براي‌ حق‌ درست‌ بكند. هر فردي‌ كه‌ براي‌ خودش‌ مالكيت‌ و حقي‌ روي‌ اشياء در محيط‌ زندگي‌ قائل‌ است‌، حق‌ را در محيط‌ خودش‌ مي‌داند و ديگري‌ را مخالف‌ حق‌، طبقاتي‌ كه‌ در اجتماعند. همين‌ طورند، و همچنين‌ مذاهب‌ و مرامهايي‌ كه‌ در دنيا است‌؛ ملاك‌ حق‌ را خودشان‌ مي‌دانند. مسئله‌ واضح‌ است‌ و دليل‌ آن‌ همين‌ است‌ كه‌ امروز در دنيا دو اصل‌ و مرامي‌ كه‌ مقابل‌ هم‌ ايستادند به‌ تمام‌ معني‌ حق‌ را با خودشان‌ مي‌دانند. كمونيست‌ خودش‌ را حق‌ مي‌داند و ملاك‌ حق‌ را اصول‌ محدود خودش‌ مي‌داند و هرچه‌ برخلاف‌ او باشد، بزند، بكشد، بكوبد، از بين‌ ببرد و خلاف‌ مصلحت‌ بشر مي‌داند! سرمايه‌ دارش‌ هم‌ همين‌ طورند بلوك‌ مخالفش‌ هم‌ همين‌ طورند. آنها را مخالف‌ حق‌ مي‌دانند و حق‌ را در چارچوب‌ و اصول‌ و زندگي‌ كه‌ براي‌ خودشان‌ درست‌ كرده‌اند مي‌دانند همه‌ي‌ مسئله‌ در همين‌ است‌ كه‌ حق‌ چه‌ ملاكي‌ دارد در دنيا؟ و مگر تا ملاك‌ حق‌ معلوم‌ نشود، توحيد قواي‌ بشر و در نتيجه‌ صلح‌ و امنيتي‌ در دنيا مي‌تواند برقرار گردد؟ هر كدام‌ به‌ ديگري‌ مي‌گويد: تو خفه‌ شو، جنگ‌ نكن‌، مي‌گويد حق‌ با من‌ است‌. خيلي‌ خوب‌ چند روزي‌ هم‌ خفه‌ مي‌شود و جنگ‌ نمي‌كند، ولي‌ چون‌ او هم‌ حق‌ را با خودش‌ مي‌داند هر وقت‌ فرصت‌ كرد از جا بلند مي‌شود آن‌ ديگري‌ هم‌ همين‌ طور است‌. پس‌ اگر ملاكي‌ براي‌ حق‌ مشخص‌ نشود، آيا مي‌تواند بشر را در راه‌ توحيد قوا، توحيد، صلح‌ و امنيت‌ پيش‌ ببرد؟ حرفِ زدني‌ زياد است‌، بنشينند حرف‌ بزنند، مجامع‌ صلح‌، مجامع‌ امنيت‌، قانون‌، قوانين‌، مواد، مرتب‌ تصويب‌ كنند، برخلاف‌ جنگ‌ كردن‌ آنها هم‌ كار خودشان‌ را مي‌كنند. بالاي‌ قصرها و كاخها براي‌ تحديد كردن‌ سلاحها مي‌نشينند، همانهايي‌ هم‌ كه‌ آنجا حرف‌ مي‌زنند، مي‌دانند كه‌ در زير زمينهاي‌ همان‌ كاخها مشغول‌ ساختن‌ سلاحها هستند، براي‌ اينكه‌ مي‌گويد حق‌ با من‌ است‌، بايد با اين‌ سلاح‌ نابود كنم‌ طرف‌ خودم‌ را.

اينجا جاي‌ پاي‌ انبياء است‌. براي‌ اينكه‌ هيچ‌كس‌ و هيچ‌ انساني‌ كه‌ محكوم‌ زندگي‌ عادي‌ و اصول‌ زندگي‌ و مرامهاي‌ موقعي‌ و موضعي‌ خودش‌ هست‌ نمي‌تواند حق‌ را درك‌ كند. بايد ملاكي‌ براي‌ حق‌ داشته‌ باشد. بعد از ابشار و انذار قضيه‌ي‌ كتاب‌ حق‌ پيش‌ مي‌آيد:

«انزل‌ معهم‌ الكتاب‌ بالحق‌». همه‌ هم‌ داد حق‌ مي‌زنند. همه‌ هم‌ براي‌ حق‌ يقه‌ مي‌درانند، حاكم‌ ظالم‌ هم‌ مي‌گويد حق‌ با من‌ است‌. محكوم‌ مظلوم‌ هم‌ مي‌گويد حق‌ با من‌ است‌. اما مشخص‌ چيست‌؟ همه‌ي‌ مرامهاي‌ دنيا خودشان‌ را در صف‌ حق‌ مي‌دانند و همه‌ي‌ مسائل‌ را مي‌خواهند با موازين‌ تطبيق‌ بكنند كه‌ خودشان‌ به‌ عنوان‌ حق‌ تشخيص‌ داده‌اند.

* حاكميت‌ كتاب‌ يا حاكميت‌ خدا

بحث‌ بيشتر از اين‌ مجال‌ نيست‌. تكامل‌ طبيعي‌ انسان‌ از مرحله‌ي‌ امت‌ و احد بودن‌ تا به‌ بلوغ‌ و سن‌ بلوغ‌ عمومي‌ و نوعي‌ رسيدن‌ و اختلافات‌ و حق‌ جوييها، مسئوليتها و پيدا شدن‌ چهره‌ي‌ انبياء براي‌ ابشار و انذار كه‌ اگر چنين‌ مرداني‌ نباشند نقص‌ در تكامل‌ خلقت‌ است‌. حالا اسمشان‌ را هر چه‌ مي‌خواهيد بگذاريد. نهايت‌ مقصود چيست‌؟ چون‌ كتاب‌ بالحق‌ است‌: «لِيَحْكُمُ بَيْنَ النّاسِ» تا كتاب‌ حاكم‌ بين‌ مردم‌ باشد.

«فبعث‌ الله‌ النبيين‌ مبشرين‌ و منذرين‌ و انزل‌ معهم‌ الكتاب‌ بالحق‌ ليحكم‌ بين‌ الناس‌ فيما اختلفوا فيه‌» يعني‌ مقياس‌ حق‌ را نشان‌ بدهد، علاوه‌ بر اين‌، موازين‌ و قوانين‌ و شريعتي‌ هم‌ برطبق‌ حق‌ به‌ مردم‌ ارائه‌ كند. نه‌ تنها ارائه‌ بدهد، بلكه‌ بايد حاكم‌ باشد كتاب‌ «لا ليحكم‌» لام‌ غايت‌ است‌ يعني‌ نهايت‌ بعثت‌ انبياء براي‌ حاكميت‌ كتاب‌ است‌: «ليحكم‌ بين‌ الناس‌ فيما اختلفوا فيه‌». علت‌ فاعلي‌ و علت‌ غايي‌ اختلاف‌ براي‌ بعثت‌ انبياء آنكه‌ منظور است‌ اين‌ است‌: حاكميت‌ كتاب‌. از اين‌ جهت‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ نظام‌ و رژيم‌ انبياء چيست‌؟ حاكميت‌ كتاب‌. يا بگوييم‌ حاكميت‌ خدا. اما با حاكميت‌ خدا گفتي‌ باعث‌ مخلوط‌ شدن‌ حرفمان‌ با حرف‌ مسيحيها مي‌شود. آنها مي‌گفتند، حكومت‌ الهي‌، ما طرفدار حكومت‌ الهي‌ هستيم‌ ولي‌ روي‌ چه‌ اصولي‌ برگشت‌ مي‌كنند. به‌ حكومت‌ ] فرد و طبقه‌ [ . ظاهراً بايد تئوكراسي‌ باشد ولي‌ منظور قرآن‌ اين‌ نيست‌، حاكميت‌ فرد نيست‌، حاكميت‌ كتاب‌ است‌، كتاب‌ بايد حاكم‌ باشد. كتاب‌ كه‌ مظهر اراده‌ي‌ خداست‌ و نشان‌ دهنده‌ي‌ حق‌ و مباني‌ حق‌ است‌، همه‌ي‌ مسئله‌ همين‌ است‌. اينجا است‌ كه‌ مي‌بينيم‌ يك‌ مسئله‌ مهمي‌ كه‌ حتي‌ خردمندان‌ ما هنوز شايد درست‌ درك‌ نمي‌كنند راجع‌ به‌ نظامي‌ است‌ كه‌ انبياء و اسلام‌ كه‌ مكمل‌ كتاب‌ است‌ و آخرين‌ كتاب‌ است‌. كتاب‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ مبعث‌ نوعي‌ ذكر كرده‌ است‌. قرآن‌، براي‌ آنكه‌ همه‌ي‌ مكتب‌ اصيل‌ يا قرآن‌ در يك‌ رشته‌ هستند و كامل‌ شده‌اند.

اساساً حاكميت‌ كتاب‌ است‌ و نه‌ حاكميت‌ فرد نه‌ طبقه‌ است‌، حاكميت‌، حاكميت‌ كتاب‌ بر مردم‌ و محكوميت‌ مردم‌ فقط‌ نسبت‌ به‌ كتاب‌. يعني‌ اراده‌ي‌ محقّق‌ الهي‌ نه‌ اراده‌ي‌ گنگ‌ و مبهم‌، اراده‌اي‌ كه‌ مشخص‌ و اصولش‌ مبيّن‌ شده‌ است‌.

* عبادات‌ وسيله‌ هستند نه‌ هدف‌

باز اينجا احتياجي‌ به‌ تذكر نيست‌. متوجه‌ هستيد كه‌ بعثت‌ انبياء به‌ كجا مي‌رسد: «ليحكم‌ بين‌ الناس‌» انبياء را نفرستاديم‌ كه‌ نماز بخوانند مردم‌، روزه‌ بگيرند مردم‌، حج‌ بروند مردم‌، انفاق‌ كنند. غايت‌ و نهايت‌ اينها نبوده‌ است‌. انبياء را نفرستاديم‌ كه‌ مردم‌ اقتصاد منظمي‌ داشته‌ باشند، اين‌ نيست‌ و اين‌ هست‌. همه‌ي‌ اينها هم‌ هست‌ و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ اينها وسيله‌ است‌. هيچ‌ كدام‌ غايت‌ نيست‌. آن‌ مسلماني‌ كه‌ خيال‌ مي‌كند نماز را خوانده‌ و روزه‌اش‌ را گرفته‌، دعاهايش‌ را خوانده‌ و تكليفش‌ ساقط‌ شده‌ و منظور همين‌ بوده‌ است‌، دين‌ را نفهميده‌، آن‌ مسلماني‌ كه‌ در صف‌ جماعت‌ آمد و احياء گرفت‌ و همه‌ي‌ تكاليف‌ از او ساقط‌ شده‌ و هدف‌ همين‌ بوده‌ دين‌ را نفهميده‌ است‌. معمّم‌ پارچه‌ به‌ سر باشد يا مو به‌ سر باشد، كراوات‌ دار باشد يا قبا به‌ دوش‌ باشد، آن‌ هم‌ دين‌ را نفهميده‌ است‌. آنكه‌ خيال‌ كرد همه‌ي‌ رساله‌ي‌ عمليه‌ را عمل‌ كرد و ديگر هيچ‌ مسئوليتي‌ ندارد دين‌ را نفهميده‌ است‌. دين‌ اين‌ است‌: «ليحكم‌ بين‌ الناس‌» دين‌ حاكميت‌ كتاب‌ است‌ همه‌ي‌ اينها وسيله‌ است‌ و مهم‌ترين‌ مسئله‌ و گرفتاري‌ مسلمانها همين‌ است‌ كه‌ وسايل‌ و مقدمات‌ را هدف‌ نهايي‌ خيال‌ مي‌كنند. حج‌ را خيال‌ مي‌كنند همين‌ است‌ منظور كه‌ بروند و برگردند و طواف‌ كنند، سعي‌ كنند و لبّيك‌ بگويند، حاجي‌ آقا بشوند و برگردند ديگر ما تكليفي‌ نداريم‌! مسئله‌ نمازش‌، روزه‌اش‌، زكوة‌، خمس‌ و جهادش‌ همه‌ي‌ اينها، همه‌ي‌ جنبه‌ي‌ مقدماتي‌ و وسيله‌اي‌ دارد و اگر همين‌ باشد كه‌ اصلاً مسلمانها همين‌ است‌ كه‌ هستند، تكليفي‌ انجام‌ داده‌ بعد مي‌رود مي‌خوابد. و آنكه‌ پيش‌ ببرد پس‌ به‌ كدام‌ طرف‌ پيش‌ ببرد؟ ما مي‌گوييم‌ اسلام‌ دين‌ تحرك‌ است‌، تحرك‌ يعني‌ حركت‌ كردن‌، راه‌ رفتن‌. به‌ كدام‌ طرف‌ راه‌ ببرد مگر سمتش‌ مشخص‌ شده‌؟ تا سمت‌ مشخص‌ نشد تحرك‌ كه‌ معني‌ ندارد. چرا مسلمانها تحركشان‌ از بين‌ رفته‌ است‌؟ براي‌ اينكه‌ اينها را ] عبادات‌ [ منتهاي‌ مسئله‌ و مسئوليت‌ بعثت‌ انبياء گمان‌ كرده‌اند. در اين‌ آيه‌ كه‌ به‌ طور جامع‌ مراحل‌ تكامل‌ انسان‌ و بعثت‌ انبياء را بيان‌ كرده‌ آخرش‌ به‌ اينجا مي‌رسد. به‌ «ليحكم‌ بين‌ الناس‌ فيما اختلفوا فيه‌» مي‌رسد. براي‌ اينكه‌ كتاب‌ حاكميت‌ پيدا كند، يعني‌ حق‌، يعني‌ ملاكهايي‌ ] حاكميت‌ پيدا كند [ كه‌ كتاب‌ ارائه‌ مي‌دهد، كه‌ عين‌ ملاكهاي‌ واقعي‌ است‌، «و هو الحق‌ المبين‌».

يعني‌ اختلاف‌ قبل‌ از بعثت‌ انبياء بود، كتاب‌ مي‌آيد براي‌ اينكه‌ ملاكهاي‌ حق‌ را نشان‌ بدهد و كاروان‌ بشر را در يك‌ مسير روشن‌ و واضح‌ و مسيري‌ كه‌ آينده‌ و نهايتش‌ براي‌ او مشخص‌ باشد نشان‌ مي‌دهد.

* اختلافات‌ پس‌ از بينات‌ در نتيجه‌ي‌ دكانداري‌ است‌

يك‌ انقلاب‌ ديگر هم‌ بعد از بعثت‌ انبياء است‌: «و ما اختلف‌ فيه‌ الا الذين‌ اوتوه‌ من‌ بعد ما جائتهم‌ البينات‌ بغياً بينهم‌». تابعين‌ انبياء بعد از آن‌ كه‌ آمدند حق‌ مشخص‌ شد، چشمها باز شد، هدفها روشن‌ شد، عناصر مختلف‌ انساني‌ همه‌ با هم‌ جوش‌ خوردند و يك‌ پيكر شدند، انبياء كه‌ رفتند به‌ تدريج‌ هدف‌ انبياء باز هم‌ گم‌ مي‌شود. دين‌ و سرمايه‌ي‌ وجداني‌ و عاطفي‌ و زندگي‌ مردم‌ مي‌افتد به‌ دست‌ دين‌ و بالنتيجه‌ به‌ دست‌ كساني‌ كه‌ خودشان‌ را حامل‌ و مبلّغ‌ و داراي‌ رسالت‌ دين‌ از طرف‌ انبياء مي‌دانند- سرمايه‌ي‌ خوبي‌ به‌ دستشان‌ مي‌افتد. شروع‌ مي‌كنند با هم‌ اختلاف‌ پيدا كردن‌، صفبندي‌ اديان‌ و تابعين‌ اديان‌ در مقابل‌ هم‌. قرآن‌ سرّ اين‌ صفبندي‌ را بيان‌ مي‌كند مي‌گويد نه‌ اين‌ است‌ كه‌ حق‌ مشخص‌ و روشن‌ نشده‌، نه‌! «بغياً بينهم‌» است‌، و ستيزه‌ جويي‌، نفع‌ جويي‌، حرفه‌ گري‌ در دين‌. وقتي‌ حرفه‌ زياد شد، يك‌ دكان‌ نمي‌تواند همه‌ را اداره‌ كند، بايد مغازه‌ها تنوّع‌ داشته‌ باشند و به‌ شكلهاي‌ مختلف‌ باشند، جالب‌ مشتري‌ باشد، مشتري‌ هم‌، مردم‌ بيچاره‌اي‌ كه‌ وجداناً، و فطرةً طالب‌ حقند و دينند، سرمايه‌ي‌ دين‌ مي‌افتد به‌ دست‌ ديندارهاي‌ حرفه‌اي‌ و دين‌سازي‌ و شروع‌ مي‌شود به‌ اختلافات‌: «و ما اختلف‌ فيه‌ الا الذين‌ اوتوه‌ من‌ بعد جائتهم‌ البينات‌». چرا؟ «بغياً بينهم‌»! چرا با هم‌ نمي‌سازند، حالا كه‌ مي‌خواهند سر سفره‌ي‌ دين‌ بخورند. سفره‌اي‌ كه‌ ديگران‌ باز كردند و گستردند، لااقل‌ حاضر نيستند باهم‌ بسازند، خوب‌ بخورند. آش‌ هم‌ حاضر نيست‌. «بغياً بينهم‌». از هر گوشه‌اي‌ مسئله‌اي‌ ] پيدا مي‌شود [ فروع‌ مي‌آيد جلو، اصول‌ مي‌رود عقب‌، مباني‌ گم‌ مي‌شود و فروع‌ چشم‌ مردم‌ را پر مي‌كند. همه‌ چيز واژگون‌ مي‌شود، دين‌ هم‌ واژگون‌ مي‌شود. به‌ جاي‌ اينكه‌ چيزهاي‌ وسيله‌اي‌ به‌ چشم‌ وسيله‌اي‌ ديده‌ شود، و وسيله‌اي‌ باشد براي‌ هدفها؛ هدفها برمي‌ گردد به‌ طرف‌ وسيله‌، مباني‌ برمي‌ گردد به‌ طرف‌ فروع‌. فرع‌ اصل‌ مي‌شود و اصل‌ فرع‌. چطور؟! نمي‌خواهم‌ مبهم‌ صحبت‌ كنم‌.

يعني‌ خدا كه‌ خودش‌ هدف‌ است‌، حق‌ است‌، حق‌ مطلق‌ است‌، وسيله‌ مي‌شود براي‌ زندگي‌ دعا مي‌كند خدا را مي‌خواهد و در اين‌ شبهاي‌ احياء با سوز ديگر براي‌ اينكه‌ وضع‌ كسب‌ و كارش‌ درست‌ بشود و مريضش‌ را شفا بدهد. انبياء هم‌ وسيله‌ مي‌شوند، وسيله‌ براي‌ زندگي‌؛ وسيله‌ براي‌ معاش‌. يعني‌ دين‌ از آن‌ مسير عاليش‌ به‌ طرف‌ سراشيبي‌ دنيا و زندگي‌ دنيا برمي‌ گردد. مضمون‌ دعاها هم‌ تغيير مي‌كند، شكل‌ ديندارها هم‌ تغيير مي‌كند، هر كس‌ شكلش‌ و قيافه‌اش‌ جالب‌تر باشد دكانش‌ گرم‌تر است‌. هر كه‌ فرع‌ را بهتر بلد باشد عوام‌ الناس‌ بيشتر دورش‌ جمع‌ مي‌گردند. اما از اصول‌ خبري‌ ندارند. مباني‌ را نمي‌دانند. «ليحكم‌ بين‌ الناس‌ فيما اختلفوا فيه‌ و ما اختلف‌ فيه‌ الا الذين‌ اوتوه‌ من‌ بعد ما جائتهم‌ البينات‌»، اختلاف‌ پيش‌ نيامد مگر بعد از آنكه‌ ادلّه‌ي‌ روشن‌ و واضح‌ حق‌ را نشان‌ داده‌، مبيّن‌ كرده‌، ديدند عذري‌ ندارند جز «بغياً بينهم‌».

نمونه‌ هايش‌ همين‌ كارهاي‌ دسته‌ بندي‌ و عوامي‌ است‌ كه‌ وجود دارد. ما هم‌ آلت‌ دست‌ عوام‌ هستيم‌. چه‌ كار كنيم‌، چون‌ زندگيمان‌، به‌ دست‌ مرم‌ است‌. اگر با ساز مردم‌ همساز نشويم‌ كه‌ مريد جمع‌ نمي‌شود! بايد مطابق‌ ميل‌ مردم‌ حرف‌ زد، اول‌ مردم‌ دين‌ را مطابق‌ اميالشان‌، شهواتشان‌، زندگيشان‌، آرزوهايشان‌، چپ‌ است‌، راست‌ است‌، باازري‌ است‌، كاسب‌ است‌، ثروتمند است‌، ميلياردر است‌، خوب‌ همين‌ قدر كه‌ آمد، قدري‌ تعريف‌ كنيم‌. شايد از گوشه‌ي‌ ثروتش‌ يك‌ وقتي‌ عاطفه‌اش‌ تحريك‌ بشود از ميليونها ثروتي‌ كه‌ از راه‌ حلال‌ يا حرام‌ يا هرچه‌، كه‌ من‌ خيال‌ نمي‌كنم‌ از راه‌ حلال‌ در اين‌ محيط‌ بشود ميليونها ثروت‌ جمع‌ كرد. اين‌ مي‌شود قيافه‌ و چهره‌ي‌ دين‌، دين‌ وسيله‌ي‌ زندگي‌، دين‌ چه‌ دكان‌ چربي‌ است‌. هيچ‌ مسئوليت‌ هم‌ ندارد. هر چه‌ دلش‌ بخواهد، به‌ هر طرف‌ هم‌ كه‌ بخواهد مردم‌ را سوق‌ بدهد كسي‌ حرفي‌ نمي‌زند. يك‌ حكومت‌ بلامنازع‌، بدون‌ مسئوليت‌، نه‌ پولش‌ مسئوليت‌ دارد، نه‌ كارش‌. تا هم‌ حرف‌ بزني‌ مي‌گويند آقا مجتهد است‌، رأيش‌ اين‌ طور قرار گرفته‌، تكليف‌ دين‌ روشن‌ است‌. هر چه‌ هم‌ در موضوعات‌ كه‌ تشخيص‌ بايد به‌ دست‌ عرف‌ مردم‌ باشد، دخالت‌ مي‌كنند، موضوعات‌ دين‌ كه‌ حق‌ مردم‌ است‌، حكم‌ به‌ دست‌ فقيه‌ است‌. همه‌ چيز قاطي‌ پاتي‌ مي‌شود. مجموع‌ و قيافه‌ي‌ دين‌ همين‌ است‌ كه‌ مي‌بينيد، «بغياً بينهم‌»، حالا چه‌ بايد بشود؟

* مردان‌ با ايمان‌ دين‌ را درمي‌ يابند

يك‌ بشارت‌ ديگر هم‌ قرآن‌ مي‌دهد: فهدي‌ اللّه‌ الذين‌ آمنوا لما اختلفوا فيه‌ من‌ الحق‌ باذنه‌. در بين‌ اين‌ اختلافاتي‌ كه‌ به‌ اسم‌ دين‌ همه‌ مي‌گويند: يا ابوالفضل‌ و با چوبهاي‌ بيرق‌ مي‌زنند تو سر هم‌ ديگر، دسته‌ها، در بين‌ اين‌ اختلافات‌، تصادمها، تضادها، يك‌ عده‌ مردمي‌ را خداوند به‌ اذنش‌ به‌ همان‌ راه‌ و روشي‌ كه‌ دارد هدايت‌ مي‌كند تا كتاب‌ و مباني‌ دين‌ را دريابند.

زياد حالم‌ مقتضي‌ نبود مطالبي‌ عرض‌ كنم‌. خواستم‌ اجمالاً اين‌ آيه‌، نظرات‌ اين‌ آيه‌، درك‌ اين‌ آيه‌ در مد نظر آقايان‌ باشد به‌ عنوان‌ يك‌ هديه‌ي‌ عيد، هديه‌ي‌ عيد بايد مناسب‌ با عيد باشد كه‌ بفهميم‌ اين‌ اجتماع‌ ما هدف‌ نيست‌ وسيله‌ است‌ از اينجا كه‌ بيرون‌ رفتيم‌ وظيفه‌ را انجام‌ دهيم‌. همه‌ي‌ مسائل‌ اسلام‌ براي‌ اجتماع‌ است‌ و اجتماع‌ براي‌ هدف‌ حق‌ است‌ «ليحكم‌ بينهم‌ فيما اختلفوا فيه‌»، ديگر عرضي‌ ندارم‌ از اين‌ جهت‌ زياد آقايان‌ را معطل‌ نكنيم‌، وقت‌ هم‌ خيلي‌ گذشته‌ است‌.

* كو اثر عملي‌ لااله‌الاّاللّه‌؟

خوب‌ مسئله‌ ديگري‌ كه‌ شايد انتظار داشته‌ باشيد مثل‌ هر سال‌ بحث‌ بشود موضوع‌ فطريه‌ است‌، شما از اين‌ مبناي‌ قرآني‌ خودتان‌ بايد وظيفه‌ تان‌ را تشخيص‌ بدهيد، چه‌ زكوة‌ و فطر و جماعتش‌ و جمعه‌اش‌ و حجش‌ همه‌ بايد در آن‌ مسير باشد. در آن‌ مسير كه‌ دو جهت‌ دارد، يك‌ جهت‌ منفي‌ دارد، يعني‌ نفي‌ حاكميت‌ غيرخدا كه‌ حق‌ مطلق‌ است‌، و يك‌ جهت‌ اثباتي‌ دارد كه‌ اگر نفيش‌ نباشد اثباتش‌ تحقق‌ پيدا نمي‌كند، لا اله‌ الا اللّه‌. همين‌ جا بود كه‌ سران‌ قريش‌ را مي‌لرازند. يك‌ لا اله‌ الا اللّه‌ گفتن‌ يك‌ مسلمان‌، همه‌ي‌ سران‌ عرب‌ را هاج‌ و واج‌ مي‌كرد، مشوّش‌ مي‌كرد، ما شب‌ و روز ميليونها مرتبه‌ لا اله‌ الا اللّه‌ مي‌گوييم‌، و هيچ‌ هاج‌ و واج‌ هم‌ ايجاد نمي‌شود. چون‌ نمي‌فهميم‌ يعني‌ چه‌، ذكر است‌ فقط‌! ثواب‌ مي‌دهند، با هر كلمه‌ي‌ لا اله‌ الا اللّه‌ جيبمان‌ و قبايمان‌ را از ثواب‌ آن‌ پر مي‌كنند، لااله‌الااللّه‌ تفلحوا. خوب‌ آيا اغراق‌ بوده‌؟ پس‌ چرا با اين‌ لا اله‌ الا اللّه‌ گفتن‌ روز به‌ روز بندها و بيچارگيها، ذلتها و زبوني‌ مسلمانها بيشتر مي‌شود؟ در تمام‌ مساجد، مجامع‌ يگانه‌ ذكرشان‌ در نمازشان‌ لا اله‌ الا اللّه‌ است‌. آن‌ لا اله‌ الا اللّه‌ چه‌ فرقي‌ داشت‌ با اين‌؟ عبادت‌ هم‌ كه‌ يكي‌ بود، آن‌ مسلمان‌ و صف‌ مقابل‌ مي‌فهميد چه‌ مي‌گويد. مي‌دانست‌ لااله‌الااللّه‌ هدف‌ نيست‌، اين‌ شعاري‌ است‌ براي‌ يك‌ هدف‌ عالي‌ انساني‌، يعني‌ همه‌ چيزي‌ در آن‌ باشد. هنوز ما نمي‌فهميم‌ چيست‌! همين‌ طور كه‌ دسته‌اي‌ از چيزهايش‌ را نمي‌فهميم‌.

* راه‌ خدا كدام‌ است‌ و مرز آن‌ تا كجاست‌؟

همانطوري‌ كه‌ مي‌دانيد حكم‌ فطريه‌ مثل‌ حكم‌ زكوة‌ عمومي‌ است‌. چند روز قبل‌ روز جمعه‌ بود عرض‌ كردم‌ قرآن‌ آن‌ قدري‌ كه‌ تأكيد به‌ انفاق‌ مي‌كند، بيشتر از آن‌ موارد را ارائه‌ مي‌نمايد. تا يك‌ كشاورزي‌ نباشد كه‌ بذرش‌ را بپاشد، مالي‌ كه‌ با كوشش‌ و زحمت‌ جمع‌ آوري‌ كرده‌ است‌، و بذري‌ به‌ كارد و ثمري‌ بدهد، در زميني‌ سنگلاخي‌ و لجن‌زارها برويد، بايد مخير باشد، مال‌ وابستگي‌ به‌ خود انسان‌ دارد كه‌ سكه‌ي‌ كوشش‌ و عمل‌ انسان‌ روي‌ آن‌ خورده‌ است‌، پس‌ نتيجه‌ي‌ كوشش‌ و محصول‌ عملش‌ را دارد مي‌دهد، بايد آن‌ عمل‌ مضاعف‌ بشود. از اين‌ جهت‌ مورد را معين‌ مي‌كند «في‌ سبيل‌ اللّه‌» سبيل‌ اللّه‌، راه‌ خدا، زكوة‌ في‌ سبيل‌ اللّه‌. اين‌ في‌ سبيل‌ اللّه‌ از آن‌ مسائلي‌ است‌ كه‌ بايد مشخص‌ بشود. در فقه‌ ما، در كتابهاي‌ فقهي‌ ما هم‌ هست‌ كه‌ بايد في‌ سبيل‌ اللّه‌ باشد، بعد هم‌ في‌ سبيل‌ اللّه‌ را مشخص‌ مي‌كنند، مواردي‌ را نشان‌ مي‌دهند، في‌ سبيل‌ اللّه‌ يعني‌ چه‌؟ يعني‌ پول‌ بدهم‌ كه‌ راه‌ كربلا باز بشود. خوب‌ اين‌ هم‌ يكي‌ از موارد في‌ سبيل‌ اللّه‌ است‌. بروم‌ مكه‌، كجا بروم‌. مكه‌ كه‌ راهي‌ دارد. راه‌ خدا را از كجا پيدا كنيم‌، راه‌ خدا راه‌ كمال‌ بشرهاست‌، راه‌ آزادي‌ بشرهاست‌، راه‌ بروز استعدادهاست‌. آنجا است‌ راه‌ خدا. يعني‌ هر طريقي‌ كه‌ به‌ نفع‌ اجتماع‌ و براي‌ پيشبرد اجتماع‌ و برانگيختن‌ استعدادهاي‌ مردم‌ و زنده‌ نگه‌ داشتن‌ خلق‌ خدا است‌، في‌سبيل‌اللّه‌ است‌، گاهي‌ في‌ سبيل‌ اللّه‌ اقتضا مي‌كند كه‌ انسان‌ پل‌ بسازد، آب‌ انبار بسازد. براي‌ اينكه‌ اينها هم‌ در سبيل‌ خداست‌، مردمي‌ كه‌ پل‌ نداشته‌ باشند رفت‌ و آمد نمي‌توانند بكنند. تفاهم‌ نمي‌توانند داشته‌ باشند. مردمي‌ كه‌ وسيله‌ي‌ آب‌ نداشته‌ باشند زندگي‌ ندارند. اينها همه‌ پايه‌ است‌. سبيل‌ اللّه‌، سبيل‌ اللّه‌ را باز آيه‌اي‌ ديگر مشخص‌ مي‌كند. «لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ» اين‌ آيه‌ را خواندم‌ چند روز قبل‌، باز هم‌ مي‌خوانم‌ و رد مي‌شوم‌. صدقات‌ براي‌ فقراء. كدام‌ فقراءأ «اَلّذِينَ اُحْصِرُوا فِي‌ سَبيلِ اللّهِ» آنهايي‌ كه‌ در راه‌ خدا محصور شده‌اند، نمي‌توانند به‌ غير از پيشبرد راه‌ خدا و رفع‌ موانع‌ از راه‌ خدا و صلاح‌ و خير بشر به‌ كار و زندگي‌ برسند و به‌ كسب‌ و كار برسند. «اُحْصِرُوا فِي‌ سَبيلِ اللّه‌، لا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي‌ الْارضِ» از سنگر متاركه‌ و جهادش‌ نمي‌توانند رو برگردانند. ميدان‌ برايش‌ وسيع‌ نيست‌ كه‌ به‌ هرجا برود و بتواند به‌ كار و كوشش‌ بپردازد. بايد اينها را اداره‌ كرد. «يَحْسَبُهُمُ الجاهُلُ اَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ» مردمي‌ نيستند كه‌ حركت‌ در راه‌ خدا را وسيله‌ي‌ كسب‌ و كارشان‌ قرار بدهند، بيايند به‌ پروپاي‌ مردم‌ بپيچند كه‌ به‌ ما پول‌ بدهيد و كمك‌ كنيد، گرفتاريم‌، بيچاره‌ايم‌، آن‌ هم‌ با اصرا: «لاَ يَسْئَلوُنَ النّاسَ اِلْحافاً»، شخصيتشان‌، حيثيت‌ اينها طوري‌ است‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ اگرچه‌ گوشت‌ ميته‌ بخورند به‌ مردم‌ اظهار فقر نمي‌كنند: براي‌ اينكه‌ ارزش‌ خود را بالاتر از اين‌ مي‌دانند «لا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي‌ الْاَرضِ»، «تَعْرِفُهُم‌ بِسِيماهُم‌، لَايَسْئَلوُنَ النّاسَ الْحافاً» اگر اينها را ببينيد فقط‌ از قيافه‌ شان‌ مي‌توانيد تشخيص‌ بدهيد چه‌ كاره‌اند. نه‌ از زبانش‌ و الحاحش‌. اين‌ مصداق‌ سبيل‌ اللّه‌ است‌ كه‌ قرآن‌ با تمام‌ اوصاف‌ و شرايطش‌ مشخص‌ كرده‌ است‌. زكوة‌ فطر هم‌ در همين‌ مسيرها بايد باشد. در درجه‌ي‌ اول‌ اگر كساني‌، درماندگاني‌ هستند، نه‌ گداها نه‌ فقير پروري‌، نه‌ با پنج‌ تومان‌، ده‌ تومان‌ به‌ كسي‌ دادن‌ و شخصيت‌ اسلامي‌ و انساني‌ او را خرد كردن‌، اين‌ نيست‌، اين‌ اشتباه‌ است‌، همه‌ مان‌ اشتباه‌ مي‌كنيم‌. مسلمانهايي‌ كه‌ در اطراف‌ دنيا محصور واقع‌ شده‌اند. چاره‌اي‌ ندارند، ميدان‌ زندگي‌ برايشان‌ بسته‌ شده‌ است‌. زندگي‌ عادي‌، زندگي‌ و كسب‌ و كوشش‌ و بازار آنها بسته‌ است‌ و ما امروز مي‌بينيم‌ و مي‌دانيم‌ كه‌ در كشورهاي‌ اسلامي‌ «اَلّذِينَ اُحْصِرُوا فِي‌ سَبيلِ اللّهِ» چقدر زياد شده‌اند. فلان‌ گدايي‌ كه‌ در خانه‌اش‌ نشسته‌ و يا كنار مسجد است‌ و يا بر اثر وضع‌ مختل‌ اقتصادي‌ اجتماع‌ كار و وسيله‌ي‌ كار برايش‌ نيست‌ و يا عاجز و درمانده‌ است‌، اين‌ فقير است‌ بايد كمكش‌ كرد، ولي‌ « اُحْصِرُوا فِي‌ سَبيلِ اللّهِ» نيست‌. از اين‌ جهت‌ هم‌ اين‌ توهم‌ پيش‌ نيايد كه‌ اسلام‌ مرزي‌ دارد. از اين‌ جهت‌ ديدم‌ بعضي‌ از روزنامه‌ها نوشته‌اند: «خارج‌ نشود از ولايت‌» من‌ نفهميدم‌ آيا مخبر روزنامه‌ همچو توصيفي‌ كرده‌ يا آن‌ كسي‌ كه‌ از قول‌ او نقل‌ كرده‌ است‌. مگر اسلام‌ مرزي‌ دارد در احكامش‌؟ مگر همبستگي‌ مسلمانها مرز و حدي‌ دارد؟ بله‌ حتي‌ الامكان‌ اگر در محل‌ فقيري‌ باشد و محصور في‌ سبيل‌ اللّهي‌ هم‌ نداشته‌ باشيم‌، شهرش‌ اولي‌ است‌. از آن‌ رو نبايد مردم‌ تهران‌ ماليات‌ بدهند خيابانهاي‌ اصفهان‌ را آسفالت‌ كنند. خوب‌ بايد همين‌ جا اول‌ آسفالت‌ بشود. ماليات‌ دين‌ هم‌ براي‌ مصرف‌ امور اجتماعي‌ در درجه‌ي‌ اول‌ همان‌جايي‌ است‌ كه‌ مردم‌ در آنجا زندگي‌ مي‌كنند. و ماليات‌ دهنده‌ها در آن‌ شرايط‌ هستند، ولي‌ اگر مسائل‌ فوق‌ العاده‌اي‌ براي‌ مسلمين‌ پيش‌ بيايد بايد بگذرند و هدف‌ اين‌ باشد.

* گرفتاريهاي‌ امروز مسلمين‌

امروز ملاحظه‌ مي‌كنيد گرفتاريهاي‌ مسلمانها، ناله‌هاي‌ استغاثه‌ و استرحام‌ مسلمانها از هر طرف‌ بلند است‌، محاط‌ در بين‌ دشمنها و عدم‌ تعادل‌ بين‌ خود آنها. ديگر بيچارگي‌ از اين‌ بالاتر نيست‌، همه‌ي‌ مصائب‌ كم‌ بود، مردمي‌ كه‌ تازه‌ هنوز رنگهاي‌ زرد استعماريشان‌ تبديل‌ نشده‌ و قدمشان‌ راست‌ نشده‌ يك‌ مرتبه‌ طوفان‌ آبي‌ بيايد، و نمي‌دانم‌ چقدر، دويست‌ هزار، سيصد هزار جمعيت‌ مسلماني‌ كه‌ تازه‌ مي‌خواهند شكل‌ بگيرند و سرپاي‌ خودشان‌ بلند شوند از بين‌ ببرد. اين‌ مصيبت‌ است‌.

اين‌ مصيبت‌ است‌، و مصيبت‌ ديگر كه‌ آواره‌هاي‌ فلسطين‌ دارند، مگر كم‌ مصيبت‌ است‌ مردمي‌ كه‌ بيست‌ سال‌ متجاوز از بيست‌ سال‌ در بيابانها زندگي‌ مي‌كنند و بانگ‌ مي‌زنند به‌ وجدان‌ بشريت‌ به‌ مردم‌ دنيا كه‌ به‌ داد ما برسيد، آنها به‌ جاي‌ اينكه‌ به‌ دادشان‌ برسند با بمبهاي‌ ناپالم‌ به‌ سرشان‌ مي‌ريزند.

اين‌ مصيبت‌ نيست‌؟ اين‌ گرفتاري‌ نيست‌؟ با اين‌ فاجعه‌ي‌ اخيري‌ هم‌ كه‌ پيش‌ آمد كه‌ وجدان‌ و قلب‌ هر انسان‌زنده‌اي‌ را به‌ حركت‌ درآورد، مگر انسان‌ زنده‌ مي‌تواند راحت‌ بخوابد! ببينيد چه‌ جور دست‌ استعمار مسلمانها را به‌ جان‌ هم‌ انداخت‌ و چه‌ فاجعه‌اي‌ پيش‌ آمد و چه‌ بدبختيها براي‌ اينها حاصل‌ شد. اينها همه‌اش‌ مصيبت‌ است‌، ولي‌ ما شيعه‌ي‌ مرتضي‌ علي‌ هستيم‌ چون‌ ولايت‌ داريم‌!! باشد مي‌پذيريم‌!! ولايت‌ داريم‌. اي‌ كاش‌، و اي‌ كاش‌ يك‌ مو يك‌ ريشه‌اي‌ از غيرت‌ علي‌ در تن‌ اينهايي‌ بود كه‌ موي‌ سبيل‌ و ريش‌ و سرشان‌ از ولايت‌ علي‌، موج‌ مي‌زد.

ولايت‌ علي‌ وسيله‌ شده‌ براي‌ تن‌ پرورها، براي‌ لااباليها، كساني‌ كه‌ غيرت‌ را مي‌خواهند كنار بگذارند مي‌گويند، بايد اسمي‌ رويش‌ بگذارند، مي‌گويند ولايت‌ علي‌. آخر كلام‌ علي‌؟ مگر خطبه‌ي‌ جهاد علي‌ را نديديد در نهج‌البلاغه‌ براي‌ چه‌ خوانده‌ است‌؟ براي‌ كي‌ اين‌ خطبه‌ را املاء فرموده‌. براي‌ چه‌ مسئله‌اي‌؟ چه‌ پيشامدي‌؟ يك‌ عده‌ از سرباازن‌ معاويه‌ حمله‌ مي‌كنند به‌ شهر انبار، شهر سرحدي‌ عراق‌، فرماندار و فرمانده‌ آنجا را مي‌كشند، بعد از اينكه‌ مقاومت‌ مي‌كندد در مقابل‌ پنج‌ هزار جمعيت‌، فرمانده‌ مقاومت‌ كرد با سي‌ نفر. بقيه‌ي‌ مردم‌ را گفت‌ برويد شما ما مي‌جنگيم‌. شما به‌ پناهگاهها پناهنده‌ شويد تا ما كشته‌ بشويم‌. حسّان‌ بن‌ خسّان‌ بكري‌ ايستاد، اصحابش‌ يك‌ يك‌ مقابلش‌ به‌ زمين‌ مي‌افتادند. اين‌ آيه‌ را تلاوت‌ مي‌كرد: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَي‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظَرِ» كشته‌ شدند و ريختند انبار را غارت‌ كردند، خانه‌ها را غارت‌ كردند، به‌ دو خانه‌ هجوم‌ آوردند كه‌ يكي‌ خانه‌ي‌ زن‌ ذميّه‌اي‌ و يك‌ خانه‌ي‌ زن‌ مسلمه‌اي‌ بود، گوشواره‌ و دستبند و النگوي‌ زنها را بيرون‌ آوردند. اين‌ خبر به‌ علي‌ رسيده‌ است‌، ولايت‌ دارها! نمي‌دانم‌ شما كه‌ اينجا هستيد ولايت‌ داريد يا نه‌؛ ما كه‌ نداريم‌!! آنهايي‌ كه‌ ولايت‌ دارند اينجا پيدايشان‌ نمي‌شود. آنها توي‌ خانقاهها هستند و مشغول‌ ذكر و وردند. شما تاريخ‌ زندگي‌ اميرالمؤمنين‌ را كاملاً شنيده‌ايد. صدها، هزارها بار، شخصيت‌ علي‌ را، علي‌ در تمام‌ حوادث‌ خود را نباخت‌. نلرزيد، گريه‌ نكرد، در فاجعه‌اي‌ مثل‌ رسول‌ خدا كه‌ سر پيغمبر روي‌ ازنوي‌ علي‌ بود اميرالمؤمنين‌ خودش‌ را نباخت‌، فرياد و ناله‌ بلند نكرد. براي‌ از دست‌ دادن‌ مثل‌ فاطمه‌اي‌ علي‌ داد و فرياد بلند نكرد، در ميدانهاي‌ جنگ‌ كشته‌هايي‌ كه‌ داد.

چه‌ داستان‌ عجيبي‌ است‌ كه‌ وقتي‌ خبر رسيد به‌ اميرالمؤمنين‌ چنان‌ مي‌لرزيد و چنان‌ فرياد مي‌زد و چنان‌ گريه‌ مي‌كرد كه‌ همه‌ را مضطرب‌ كرده‌ بود، چرا؟! براي‌ اينكه‌ همين‌ مسئله‌. همين‌ امت‌: منِ علي‌ سرپرست‌ مسلمانها باشم‌ و سپاهيان‌ معاويه‌ حمله‌ كنند، بكشند، غارت‌ كنند، وارد خانه‌ي‌ يك‌ زن‌ غير مسلمان‌ كه‌ در ذمه‌ي‌ اسلام‌ است‌ و زن‌ مسلمه‌اي‌ بشوند، زينت‌ آلات‌ او را بربايند و او هرچه‌ فرياد بكشد علي‌ به‌ فريادم‌ برس‌، من‌ نتوانم‌ كمكش‌ كنم‌؟ به‌ فريادش‌ برسم‌؟ اين‌ مصيبت‌ است‌ براي‌ من‌، بلند شد از جا از كوفه‌ تا نُخَيْله‌ شايد متجاوز ار شش‌ كيلومتر راه‌ است‌ كه‌ مركز سان‌ سپاه‌ است‌. اميرالمؤمنين‌- به‌ گفته‌ي‌ ابن‌ ابي‌ الحديد، مورخين‌، ديگران‌ مي‌نويسند- پياده‌ حركت‌ مي‌كرد، عبايش‌ روي‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شد، سر از پا نمي‌شناخت‌، مي‌لرزيد- (گريه‌ي‌ حضار) آمد در نخيله‌ فريادش‌ بلند شد. آخر چرا نشسته‌ايد؟ چرا حركت‌ نمي‌كنيد؟ من‌ خودم‌ الان‌ مي‌روم‌، شما نياييد! سران‌ سپاه‌ جمع‌ شدند گفتند: يا اميرالمؤمنين‌ شما برگرديد ما خودمان‌ وظيفه‌ مان‌ را انجام‌ مي‌دهيم‌ تا اينكه‌ هفت‌ هزار يا هشت‌ هزار سپاهي‌ جمع‌ شدند، در تحت‌ فرماندهي‌ يكي‌ از سران‌ انصارش‌ رفتند تحقيق‌ كردند. اين‌ راهزنها و غارتگرهاي‌ معاويه‌ ولي‌ ] آيا [ مطلب‌ به‌ اينجا ختم‌ شد!؟ راحت‌ شد علي‌؟ مي‌نويسند اميرالمؤمنين‌ بعد از اين‌ قضيه‌ ديگر متبسم‌ نشد و هميشه‌ گرفته‌ بود، باز بالاتر از اين‌ دارد كه‌ اميرالمؤمنين‌ بعد از اين‌ قضيه‌ چنان‌ بيمار شد كه‌ نمي‌توانست‌ سرپاي‌ خودش‌ بايستد!

اين‌ علي‌ كه‌ اين‌ همه‌ حوادث‌ به‌ سرش‌ آمد، اين‌ كوه‌ از پاي‌ درنيامد. چه‌ بود اين‌ حادثه‌ تا اينكه‌ روزي‌ مردم‌ را فرمان‌ داد در مسجد جمع‌ شدند و خودش‌ از خانه‌ آمد بيرون‌ فرزندانش‌، امام‌ حسن‌، امام‌ حسين‌، فرزندان‌ جعفر، عبداللّه‌ جعفر. ديگر جوانها اطراف‌ حضرت‌ را داشتند و شايد زير بازويش‌ را گرفته‌ بودند روي‌ سكوي‌ مسجد او را نشاندند، يا سكوي‌ خانه‌اش‌. و اين‌ نامه‌ و اين‌ خطابه‌ را كه‌ نوشته‌ بود و او بيكي‌ از موالي‌ - سعيد نامم‌- و گفت‌ برو براي‌ مردم‌ بخوان‌. مي‌گويند اميرالمؤمنين‌ توانايي‌ اين‌ را نداشت‌ كه‌ خطابه‌ بخواند. داد به‌ ديگري‌ اين‌ خطابه‌ را خواند. اين‌ خطابه‌ي‌ عجيب‌!! (خطبه‌ي‌ 27 نهج‌ البلاغه‌):

«فَاِنَّ الجَهادَ بابٌ مِنْ اَبْوابِ الجنَّةِ» دَرِ بهشت‌ است‌ جهاد، كساني‌ كه‌ جهاد به‌ رويشان‌ بسته‌ باشد در بهشت‌ به‌ رويشان‌ بسته‌ است‌. كساني‌ كه‌ در بهشت‌ به‌ رويشان‌ بسته‌ شود، درهاي‌ جهنم‌ گشوده‌ مي‌شود.

«فَتَحَهُ اللّهُ لِخاَصّةِ اوليائِهِ» بندگاني‌ كه‌ بايد امتحان‌ داده‌ باشند گزيده‌ باشند، خداوند اين‌ دريچه‌ي‌ رحمت‌ را به‌ روي‌ آنها بازكرده‌ است‌ «وَ هُوَ لِباسُ التِّقوي‌'''' و دِرْعُ اللّهِ الحَصيِنَة‌ و جُنَّتِه‌ الوَثيقةَ» لباس‌ تقوي‌ است‌، حِصْنِ محكم‌ الهي‌ است‌. «فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ البْسَهُ اللّهُ ثَوْبَ الُّذلِ» كساني‌ كه‌ وظيفه‌ي‌ جهاد را كنار بگذارند لباس‌ ذلّت‌ و خواري‌ بر تن‌ اينها پويشيده‌ خواهد شد، درماندگي‌ و بيچارگي‌ بالاي‌ سر اينها خيمه‌ خواهد زد «وَ اُديلَ الحَقَّ مِنْهُ بِتَضييْعِ الجَهادَ» ديگر كسي‌ حق‌ براي‌ او قائل‌ نخواهدد شد، حق‌، حقي‌ است‌ كه‌ با جهاد اعلام‌ مي‌شود. مردم‌ بنشينند بگويند حق‌ با ماست‌، مثل‌ آواره‌هاي‌ فلسطيني‌، چه‌ كسي‌ به‌ حرفشان‌ گوش‌ مي‌كند. «و اديل‌ الحق‌ بتضييع‌ الجهاد و منع‌ النصف‌» حق‌ از او بازداشته‌ مي‌شود. «الاو اني‌ قد دعوتكم‌ الي‌ قتال‌ هولاء القوم‌ ليلاً و نهاراً» شب‌ و روز پنهان‌ و آشكار شما را دعوت‌ كردم‌، مسامحه‌ كرديد، مماثله‌ كرديد، تا اينكه‌ كار به‌ اينجا كشيد، به‌ كجا رسيد؟ الآن‌ به‌ من‌ گزارش‌ دادند كه‌ مردي‌ از بني‌ غامد، سر كرده‌اي‌ از معاويه‌ به‌ شهر انبار هجوم‌ كرده‌ شهر را غارت‌ كرد. «وَ قَدْ قُتِلَ حَسّانِ البَكْري‌» فرمانده‌ي‌ شما را از پاي‌ درآورد. «وَ اازلَ خيْلكُمٌ عَنْ مسالِحِها» نظاميان‌ و سرباازن‌ سرحدي‌ شما را از خانه‌ هايشان‌ بيرون‌ كرده‌ است‌. تنها اينها درد نيست‌، «وَ لَقَد بَلَغَني‌ اَنِّ الرَجُلَ مِنْهُم‌ كانَ يَدْخُلُ عَلي‌ المرَأةِ المُسْلِمَةَ وَ اُخرَي‌ المُعاهدَةِ». اين‌ درد مرا مي‌كشد، (گريه‌ حضار).

اين‌ درد بزرگ‌ترين‌ دردهاست‌، براي‌ علي‌ كه‌ سپاه‌ معاويه‌ وارد خانه‌هاي‌ زنهاي‌ بي‌پناه‌ بشوند. به‌ من‌ گزارش‌ دادند يك‌ عده‌ از سربازهاي‌ معاويه‌ وارد خانه‌ي‌ يك‌ زن‌ معاهده‌اي‌ شدند كه‌ در ذمّه‌ي‌ اسلام‌ است‌ و وارد خانه‌ي‌ زن‌ ديگري‌ - مسلمه‌اي‌- شدند «فينتزع‌ حجلها و قلبها و قلائدها و روائها، ولا يمتنع‌ منها الا بالاسترجام‌ و الاسترجاع‌». اين‌ زن‌ معاهده‌، اين‌ زن‌ مسلمه‌، داد مي‌كشيدند، استرحام‌ مي‌كردند. (گريه‌ حضار) كسي‌ نبود به‌ داد اينها برسد. «و الله‌ يميت‌ القلب‌ و يجلب‌ الهم‌ اجتماع‌ هولاء القوم‌ علي‌ باطلهم‌ و تفرقكم‌ عن‌ حقكم‌ فلو ان‌ امرواً مسلماً مات‌ من‌ بعد هذا أسفاً ما كان‌ به‌ ملوماً بل‌ كان‌ عندي‌ به‌ جديراً» اگر انسان‌ با غيرتي‌ مثل‌ خد علي‌ كه‌ از پاي‌ درآمد و در اين‌ قضيه‌ ديگر قيافه‌ي‌ خندان‌ علي‌ ديده‌ نمي‌شد، مي‌فرمايد اگر من‌ و هر انسان‌ غيرتمندي‌ از غصه‌ و اندوه‌ بميرد بجاست‌ كه‌ بميرد؛ هيچ‌ جاي‌ تأسف‌ نيست‌.

اي‌ علي‌، اگر امروز بودي‌ و صداي‌ استغاثه‌ي‌ زنهاي‌ مسلمان‌، اطفال‌ آواره‌ي‌ مسلمان‌، نه‌ تنها اگر به‌ خانه‌ي‌ يك‌ زن‌ يهوديه‌ سرمي‌ زدي‌، ببيني‌ خانه‌اش‌ را از دستش‌ نگرفتند، مردمي‌ كه‌ خاندان‌ و زندگي‌ و سرزمينشان‌ را گرفتند و اين‌ دنياي‌ متمدني‌ كه‌ در قرن‌ بيستم‌ زندگي‌ مي‌كند، به‌ جاي‌ اينكه‌ به‌ داد اينها برسد، دائماً بمبهاي‌ ناپالم‌ به‌ سر اينها مي‌ريزد... اي‌ علي‌ چه‌ مي‌كردي‌؟

من‌ نمي‌دانم‌ آنهايي‌ كه‌ ادعاي‌ ولايت‌ مي‌كنند چه‌ مي‌گويند، ككشان‌ هم‌ نمي‌گزد، تأثري‌ هم‌ ندارند. اين‌ است‌ معناي‌ ولايت‌؟! اين‌ است‌ معناي‌ ولايت‌... «وَ لَوْ اَنَّ امْرُؤاً م''''اتَ مِنْ بَعْدِ ه''''ذا اَسَفاً م''''ا ك''''انَ بِهِ مَلُوماً بَلْ ك''''انَ عِنْدِيِ بِهِ جَدِيراً»

وقتي‌ كه‌ از يك‌ گوشه‌ي‌ دنيايي‌، يك‌ بيچاره‌اي‌ فرياد استغاثه‌اش‌ بلند شد، پيروان‌ علي‌ هستند.

اين‌ منطق‌ است‌! كدام‌ يك‌ از ديگر سران‌ اسلام‌ اين‌ جور مي‌لرزيدند، اينها اول‌ بايد ناراحت‌ و متأثر بشوند.

با پروردگارا از آن‌ غير علي‌، از آن‌ درد علي‌، از آن‌ ناله‌هاي‌ علي‌ نصيب‌ ما هم‌ بكن‌! (آمين‌).

ما هم‌ جزء پيروان‌ واقعي‌ اميرالمؤمنين‌ قرار بده‌! (آمين‌)

خداوندا صفوف‌ مسلمانها را قويتر بگردان‌! (آمين‌)

خداوندا ما را به‌ هدف‌ عالي‌ انبياء آشنا بگردان‌! (آمين‌)

اَللّ''''هُمَّ اِنّ''''ا نَسْأَلُكَ وَ نَدْعوُكَ بِاسْمِكَ الْعَظيمِ الاَعْظَمِ الاَعَزِّ الاَجَلِّ الاَكْرَمِ بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ ي''''االلّه‌...

بعد از پايان‌ سخنراني‌، مجاهد نستوه‌، ايشان‌ دست‌ در جيب‌ خود كردند و فطريه‌ شان‌ را بيرون‌ آوردند و در كنار محراب‌ گذاشتند و گفتند كه‌ من‌ شخصاً فطريه‌ام‌ را براي‌ كمك‌ به‌ فلسطين‌ مي‌دهم‌. مردمي‌ هم‌ كه‌ درمسجد بودند تماماً چه‌ كساني‌ كه‌ فطريه‌ي‌ خود را قبلاً پرداخته‌ بودند و چه‌ نپرداخته‌ بودند دسته‌ دسته‌ به‌ طرف‌ محراب‌ مسجد رفتند و براي‌ كمك‌ به‌ مردم‌ فلسطين‌ هرچه‌ كه‌ آن‌ روز در جبيب‌ خود داشتند كمك‌ كردند و اين‌ اولين‌ اقدام‌ رسمي‌ و مهمي‌ بود كه‌ از طرف‌ ايران‌ نسبت‌ به‌ ملت‌ فلسطين‌ انجام‌ گرفت‌ و در شرايط‌ خفقان‌ آن‌ روز جامعه‌ اين‌ يك‌ اقدام‌ حاد و بزرگي‌ بود كه‌ توسط‌ مجاهد نسوه‌ آية‌ اللّه‌ طالقاني‌ انجام‌ گرفت‌. روانش‌ شاد باد.


1. سيد محمود طالقاني‌، يادنامه‌ ابوذر زمان‌، مجموعه‌ مقالات‌، انتشار تهران‌ 1360، صص‌ 183-65.«سخنراني‌ آية‌ اللّه‌ طالقاني‌ در روز عيد فطر 189 هجري‌ قمري‌ (سال‌ 1348 شمسي‌) در مسجد هدايت‌ و جلب‌ نظر مردم‌ براي‌ ياري‌ مردم‌ فلسطين‌.»

/ 1