آن زمان وقت مي صبح فروغ است که شب
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد76
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
غزل 151
دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نميارزد
به کوي مي فروشانش به جامي بر نميگيرند
رقيبم سرزنشها کرد کز اين به آب رخ برتاب
شکوه تاج سلطاني که بيم جان در او درج است
چه آسان مينمود اول غم دريا به بوي سود 77
تو را آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيي دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نميارزد78
به مي بفروش دلق ما کز اين بهتر نميارزد
زهي سجاده تقوا که يک ساغر نميارزد
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نميارزد
کلاهي دلکش است اما به ترک سر نميارزد
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نميارزد
که شادي جهان گيري غم لشکر نميارزد
که يک جو منت دونان دو صد من زر نميارزد78
که يک جو منت دونان دو صد من زر نميارزد78
غزل 152
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
جلوهاي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عقل ميخواست کز آن شعله چراغ افروزد
مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت82
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد79
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد80
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد81
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد