حالي درون پرده بسي فتنه ميرود
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
پيراهني که آيد از او بوي يوسفم
بگذر به کوي ميکده تا زمره حضور181
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
حافظ دوام وصل ميسر نميشود182
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند
بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند180
ترسم برادران غيورش قبا کنند
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
خير نهان براي رضاي خدا کنند
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
غزل 197
شاهدان گر دلبري زين سان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
اي جوان سروقد گويي ببر
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
پيش چشمم کمتر است از قطرهاي
يار ما چون گيرد آغاز سماع
مردم چشمم به خون آغشته شد
خوش برآ با غصهاي دل کاهل راز
سر مکش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
اين حکايتها که از طوفان کنند
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
عيش خوش در بوته هجران کنند183
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
غزل 198
گفتم کي ام دهان و لبت کامران کنند
گفتم خراج مصر طلب ميکند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتا به چشم هر چه تو گويي چنان کنند
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند