دلي همدرد و ياري مصلحت بين
ز من ضايع شد اندر کوي جانان
هنر بيعيب حرمان نيست ليکن
بر اين جان پريشان رحمت آريد
مرا تا عشق تعليم سخن کرد
مگو ديگر که حافظ نکتهدان است
که ما ديديم و محکم جاهلي بود
که استظهار هر اهل دلي بود
چه دامنگير يا رب منزلي بود
ز من محرومتر کي سالي بود
که وقتي کارداني کاملي بود
حديثم نکته هر محفلي بود
که ما ديديم و محکم جاهلي بود
که ما ديديم و محکم جاهلي بود
غزل 218
در ازل هر کو به فيض دولت ارزاني بود
من همان ساعت که از مي خواستم شد توبه کار
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
بي چراغ جام در خلوت نمييارم نشست
همت عالي طلب جام مرصع گو مباش
گر چه بيسامان نمايد کار ما سهلش مبين
نيک نامي خواهي اي دل با بدان صحبت مدار
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
دي عزيزي گفت حافظ ميخورد پنهان شراب
اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود14
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود
همچو گل بر خرقه رنگ مي مسلماني بود12
زان که کنج اهل دل بايد که نوراني بود
رند را آب عنب ياقوت رماني بود13
کاندر اين کشور گدايي رشک سلطاني بود
خودپسندي جان من برهان ناداني بود
نستدن جام مي از جانان گران جاني بود
اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود14
اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود14
غزل 219
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنوش جام صبوحي به ناله دف و چنگ
به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ
شد از خروج1) رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
ببوس غبغب ساقي به نغمه ني و عود
که همچو روز بقا هفتهاي بود معدود15 16
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
1) چنين است در خ، ق : فروغ، بعضي نسخ ديگر: بروج،